فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_22 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 مرا به اتاقی که یک دست مبل راحتی و یک میز جلسات ب
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_23
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
_ببند رامین. باز شروع کردی که.
_آقا کوتاه بیاین دیگه. امضاء کنین قراردادو بریم سر خونه زندگیمون.
اخمی در هم کشیدم و سعی کردم جنگ اول را کامل کنم.
_آقای مرادی منش چیزایی که گفتم رو تو ذهنتون حک کنید. تو کارم با کسی شوخی ندارم.
_تو که کلا شوخی نداری. سعی می کنم یادم بمونه. حله؟
چشم غرهای رفتم و بعد از نگاهی دوباره به قرارداد آن را امضاء کردم و به آزاد دادم. پس از امضاء یک نسخه را به من تحویل داد. با ایستادن من آنها هم ایستادند.
_امیدوارم بتونیم بیدردسر باهاتون همکاری کنیم.
لبخند کمرنگی زدم.
_امیدوارم.
به طرف در رفتم اما وسط راه به طرفشان برگشتم.
_راستی الان وقت برگ ریزون پاییزه. زمینهی خوبی واسه عکس گرفتنه. جای خوبیم سراغ دارم. اگه خواستین بگین هماهنگ بشیم.
رامین کمی جلوتر آمد.
_فعلا که سرمون به خاطر آلبوم جدید و کلاسا شلوغه.
_تو کل سال یه بار پاییز میشه و فقط حدود یه ماه از اون برگای رنگارنگش واسه عکس گرفتن مناسبه. من پیشنهادمو دادم. بقیهش به خودتون بستگی داره.
آزاد هم تا کنار در آمد و روبروی من ایستاد.
_حق با شماست فکر کنم عکسای خوبی در بیاد. هماهنگ میکنیم یه روز که شما هم بتونید برنامه میذاریم. شمارهی منم داشته باشید یه وقت لازم میشه.
شماره را گرفتم و خداحافظی کردم. قرار بود تا چند روز آینده خبرم کنند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_22 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 محمد از راه نرسیده صدایش بلند شد. _مامان
#رمان_قلب_ماه
#پارت_23
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
- اَ آبجی ایول. یعنی اینو خریدی؟ تو سه ماه کار کردی اونم امتحانی، تونستی این ماشینو بخری؟ از این بعد چی کار میخوای بکنی؟
_بله آقا باید کلهتو کار بندازی و درست کار کنی. نه زبون کار بندازی و کلک سوار کنی چون بار کج به منزل نمیرسه.
سوار ماشین شدند. حرکت کردند. وقتی رسیدند اشک از چشمان مادر جاری شد. یاد روزی افتاد که اولین بار با همسرش به آنجا رفته بود.
_الهی خیر ببینی. عاقبت به خیر بشی مادر که اینقدر حواست به منه.
محمد هاج و واج نگاه میکرد.
_الان داستان چیه؟ به منم بگید بدونم.
_یعنی اینجا رو یادت نیست؟
_خب قبلنم اون موقع که بابا بود میاومدیم ولی چرا مامان اینقدر مثل فیلم هندیا احساساتی شده.
_جون به جونت کنن گیجی دیگه گیج. خدا به داد اون بیچارهای برسه که بخواد با تو بیاحساس و حواس زندگی کنه. بریم تو تا بهت بگیم.
وارد سفره خانه سنتی شدند. جای زیبا و خاطره انگیزی بود. تختی را انتخاب کردند و نشستند.
_مامان اولین خاطرهت از اینجا رو تعریف میکنی؟
_من و باباتون وقتی عقد کردیم پدرم خیلی سخت میگرفت و نمیذاشت همدیگه رو ببینیم. یه روز که پدرم حالش خیلی خوب بود، آقا مرتضی ازش خواست اجازه بده باهم بیرون بریم. آقا مرتضی اون موقعها کارگری میکرد و پول زیادی نداشت اما منو آورد اینجا که معروف بود. خوشحالیش از اینکه منو آورده بود بیرون و برام غذا سفارش داد هنوز یادمه. البته بعدها فهمیدم حقوق یه ماهش که خیلی کم بودو واسه اون روز خرج کرده بود. بعد از اون بار، پدرتون سخت و جدی کار کرد تا تونست وضع خوبی پیدا کنه و به مناسبتهای مختلف اون خاطره رو دوباره زنده کنه.
_الان آبجی خانومم چون وضعش خوب شده داره خاطره بازی میکنه واستون؟
رو به مریم لبخند کجی زد و ابروهایش را بالا و پایین کرد.
_امروز میخوام دلی از عزا در بیارم. مریم خانوم، هیچی نمیگیا هر چی خواستم حساب میکنی.
_تو سفارش بده نهایتش اینه که آخرش میری واسشون کار میکنی غذات هضم میشه.
مادر به خاطرات همسرش، مأموریت پدرش در تهران که منتهی به خواستگاری آقا مرتضی از او شده بود و اراده او به عنوان جوانی که به تنهایی برای کار به آن شهر آمده بود، فکر کرد و با بالا گرفتن کل کل دختر و پسرش از فکر بیرون آمد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_22 فکر کردم و البته نقشه خوبی به ذهن
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_23
_نه بذار ببینم جراتشو داره بزنه؟
دخترها جلوی من ایستادند و سعی کردند ساکتم کنند. مهدیه چشمش به پشت سر افتاد.
_بچهها مامان اینا.
ارشیا دلش طاقت نمیآورد، مغلوب دعوا باشد. کارد میزدی خونش در نمیآمد.
_به عمو میگم یه دوره فشرده ادب واست بذاره. تا بفهمی با بقیه چه جوری رفتار کنی و این جوری جیغ نکشی.
یک قدم جلو رفتم.
_آخی. کوچولو به مامانتم بگو. بگو ترنم جیغ کشید. تلسیدم. دعواش کنید. اصلاً باهاش قهلم.
این بار از دست احمد در رفت و خودش را به من رساند. به شدت مرا هول داد که باعث شد نقش زمین شوم. در دستی که حائل کردم تا سخت به زمین نخورم، چیز تیزی فرو رفت. از دردش آخ بلندی گفتم. ارشیا توجه نکرد و از کنار زنها که تقریبا به ما رسیده بودند و با تعجب نگاه میکردند، گذشت. مادر به طرفم دوید. دستم را که جمع کرده بودم، گرفت.
_چی شده ترنم؟ بذار ببینم.
هوا کاملا روشن شده بود. شیشهای دستم را بریده بود. عمیق نبود اما خونریزی داشت. مادر بیهیچ حرفی مرا به طرف ویلا جلو انداخت. من که اوضاع خوبی نداشتم، از ترس دعوا شدن، شروع کردم به مظلومنمایی و آه و ناله.
بقیه هم با دیدن وضع من از رفتن به دریا منصرف شدند و با ما همراهی کردند. از پشت سر صداها را میشنیدم که زن عمو داستان را از احمد پرسیده بود. احمد هم با زیرکی جاهای چالشی را تعریف نکرد. زن عمو دوباره شروع کرد به غر زدن.
_نمیدونم دختره این موقع صبح اینجا چی کار میکرد؟ همش درد سر داره.
کمی به غر زدنهایش ادامه داد تا آنکه مادر عقب به برگشت و نگاه تندی به زنعمو کرد و او را مجبور به سکوت کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_22 با صدای داوود برگشت. _نگفتم بهت.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_23
پریچهر لبخند زد و نگاهی به او انداخت.
_نه. بریم. فکر کنم بابا توی باغ باشه.
چشمهای شایان گرد شده بود. گیج بود که آن دو از کنارش رد شدند. داوود همسن شایان بود و چهره و تیپ خوبی داشت. از تصور نسبتی که ممکن بود آن مرد داشته باشد، به خود لرزید. مردی که به راحتی دختر مورد علاقهاش را در آغوش گرفته بود.
پریچهر ریز میخندید و داوود او را بین دستهایش فشرد.
_دخترهی پررو. ببین چه خوششم اومده. خودش بود؟
_اوهوم. من پرروام یا اون؟ پسرهی چیز. میگه فکر کردی بری ولت میکنم.
_یعنی یه سال بیخودی خودتو اسیر کردی؟ چه سریشیه بابا.
_در اون که شکی نیست ولی بد نشد که معلمی به خوبی تو گیرم اومد و کنکورم عالی شد دیگه.
_باز میگه پررو نیستم.
به نزدیکی پیمان رسیدند. پیمان سایهشان را احساس کرد. برگشت و با دیدن پریچهر، گل از گلش شکفت. دست باز کرد و پریچهر خود را در آغوش پدر گم کرد. کمی که رفع دلتنگی کردند، با هم به خانه رفتند. به خواست آن دختر پر از شیطنت، پیمان بیبی را به خانه کشاند.
بیبی وقتی نوه عزیزش را دید، او را رها نکرد و اشک شوق ریخت.
_بیبی کشتی بچهرو. بابا نشستههم میتونی ببینیش. فکر اون نیستی فکر پاهای خودت باش.
بیبی کمی فاصله گرفت و بدون توجه به غر زدن پیمان با پریچهر نشست. تازه یادش آمد با داوود احوالپرسی نکرده. از ذوق دیدن پریچهر هیچ کدام او را درست ندیده بودند. بعد از تعارفات، پریچهر خبر قبولیاش را داد. اشکهای شوق بیبی بود که باز هم به راه افتاد. پیمان دوباره دخترش را به آغوش کشید و بارها تحسینش کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_22 اولین بار بود که درخواست داده بودن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_23
_خب حرفات درسته اما مشکل اونجاست که من این لوازمو واسه خانوادهم میخوام. نمیخوام یه مرد غریبه بیاد در مورد اینکه چه کرم و چه رنگی به ناموسم میاد یا نیاد نظر بده. حالا فهمیدی مشکلم چیه؟
لبخندی به دغدغهاش زدم. برای اطمینانش جواب دادم.
_شما اجازه بدین من کارمو شروع کنم، متوجه میشین که حتی نیاز به دیدن خانوادهتون نیست. من جوری کارایی، تفاوتها و نحوه استفاده رو میگم که هر کس بشنوه خودش بتونه انتخاب و استفاده کنه.
ابرویی بالا انداخت و یک دستش را به کمر گرفت.
_یعنی میخوای بگی حتی اگه خانوم و دخترا هم جلوت نباشن، میتونی کارتو بکنی و مشاوره بدی؟
_اگه رابط خوبی باشین بله.
خندید و با دست به در اشاره کرد.
_خب حالا که بله رو دادی بیا تو ببینم قراره چی کار کنی.
همراهش همزمان با "یا الله" گفتنهایش وارد خانه شدم.
داخل خانه لوکس تر از بیرونش بود. وسایل تزئینی زیادی در گوشه و کنار دیده میشد. با تعارف آن مرد نشستم. او هم روبهرویم نشست.
_مهدی صدیقی هستم. گفتی کی هستی؟
_عرفان رودگر هستم.
هنوز ادامه نداده بود که در یکی از اتاقها باز شد و زنی که میشد حدس زد همسر مهدی باشد، وارد سالن شد. همان لحظه اول چشمم به او افتاد. چادر نداشت اما لباسهایش بلند و گشاد بود. شال بزرگی بسته بود. بیشتر از آن را ندیدم. شاید اگر در جای دیگری بود، از پوست و چهرهاش هم چیزی دستگیرم میشد. باز هم مادر جهت دهنده رفتارم بود. توانسته بود در مغزم فرو کند که: وقتی به خانهای راهت دادند، ناموسشان حرمت دارد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_22 لبانم را بهزور از هم باز کرده و گفتم: -من
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_23
-من... من انقدر اون لحظه هول کردم که نفهمیدم چی شد و دمدستترین چیزی که میتونست حالتو خوب کنه بهت دادم. اصلا حواسم نبود. خیلی نگرانت بودم.
من که دنبال یکدلیل و بهانه بودم که آناهید از چشمم نیوفتد، کمی از موضعم پایین امدن؛ اما هنوز دلخور و ناراحت بودم. کمی اخمهایم را باز کرده و با لحنی نیمه طلبکار پرسیدم:
-دیگه دیشب چه بلاهایی سرم اومد آناهید؟ دلم میخواد همهچیزو بدونم، موبهمو.
-باور کن اتفاق خاصی نیوفتاد عزیزم! وقتی به خودم اومدم و دیدم چی بهت دادم خوردی سریع بردمت تو اتاق که از روی بیحواسی کاری نکنی خودمم موندم کنارت و بغلت کردم تا خوابمون برد.
لب و دندانهایم را روی هم فشردم و با صدایی که انگار از ته چاه در میآمد پرسیدم:
-چرا زمانی که بیدار شدم لباسام...
نتوانستم ادامه بدهم و فقط به او خیره شدم. گوشه لب زیرینش را گزید و پساز لحظهای مکث، با صدایی آرام در جوابم گفت:
-ببخشید! میخواستم موقع خواب لباس سخت تنت نباشه، درش اوردم اما چون خیلی خسته بودم حال نداشتم لباس دیگهای تنت کنم پتو رو انداختم روت.
سرش را پایین انداخت و با دستهایی که در هم گره زدهبود ادامه داد:
-بازم ببخشید!
-یعنی دیشب هیچ اتفاقی نیوفتاد؟
سرش را بالا آورد و لبخند کمرنگی زد:
-نه عزیزم!
-مطمئنی؟
پلکهایش را با اطمینان روی هم گذاشت:
-معلومه تسنیم من!
بازدمم را پرصدا بیرون دادم.
-چیزی شده؟
-نمیدونم! یهحس خیلی بدی دارم، حس میکنم دیشب یه اتفاق خیلی بدی افتاده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋