فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بنی صدر از بن بست بودن مسیر شعار زن زندگی آزادی می گوید!!!!!
بنی صدرم دیگه صداش دراومده
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کشتهسازیهایی که این چند وقت توسط رسانههای غربی انجام شد و برملا شد
#حسین_دارابی
@hosein_darabi
یه تیکه یه تیکه از پوششت کم میکنی که چی؟
توی خیابون راه میافتی و یکی که مثل تو یا پول گرفته یا تحریک احساسی شده ازت فیلم میگیره که چی؟
میخوای نشون بدی شجاعت داشتی قانونو زیر پا بذاری؟
میخوای نشون بدی غیرتیا و مقید به حجابا رو از رو بردی؟
نه جانم. یه سر برو سابقه و حال دنیا رو ببین. حتی ضعیفترین کشورای دنیاها هم به شهرونداشون اجازه نمیدن خلاف قوانین قدم بردارن. شدیدترین مجازات و تمام. حرف نباشه منطقشونه.
اینکه کسی بهت چیزی نگفته به خاطر طبع بلند و حس دلسوزی به بچههای این کشوره. نخواستن پروندهدار بشی؛
وگرنه تو بگو مدافعان امنیت که دوربین قد مگس که نه قد پشه دارن و میتونن تعداد نفسات توی این نمایشی که راه انداختی رو مستند کنن، نمیتونن مثل پلیس فرانسه بکوبنت توی دیوار؛ اونم به خاطر نقض قانون؟
همینا که با یه پهباد دم دستیشون خواب دنیا رو کابوس کردن، نمیتونن با یه تیر واقعی، نه پلاستیکی، جلوی اومدنت توی خیابونو بگیرن؟
تو منطق ما شما یه فریب خوردهای که داریم فکر میکنیم چطور از خواب بیدارت کنیم تا باعث تکرار تلخیهای تاریخ نشی.
#آزادی
#فریب
#امنیت
#حجاب
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️حالا بگو قیمت اون شال و روسری که در آوردی چند؟؟
به چه قیمتی فروختی خودتو ..؟
دختر خوب تو به جمهوری اسلامی لج نکردی...
در واقع تو به حکم خدا لج کردی ...
به اهل بیت لج کردی ...
به خون شهدا لج کردی ...
یه کم فکر کنیم به کارامون...
┄┅═✧❁💠❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سلما، دختر محجبهای که پدیده شطرنج آسیا شد
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت137
چهره حسین گشاده شد:
- واقعا؟ آفرین. دمت گرم. خب حالا کی هست؟
امید سرش را پایین انداخت و خودش را راحت کرد:
- پیمان! این خبر بَدَم بود.
لبخند حسین خشک و محو شد و با جدیت به امید نگاه کرد؛ انگار نشنیده بود:
- چی گفتی؟
امید این بار شمردهتر گفت:
- پیمان.
- مطمئنی؟
- قربان ببخشید؛ ولی من دو روزه بجز دستشویی جایی نرفتم، تمام بانکها و پایگاههای داده رو چک کردم. همه چیز رو بررسی کردم. نتایج تحقیقاتم هم همیناست که تقدیمتون کردم. دیگه مطمئنم.
حسین آرنجش را به میز تکیه داد و با کف دست، بر پیشانیاش فشار آورد: ای داد... .
دوباره سرش را بالا آورد و به امید نگاه کرد:
- سوابق پیمان رو میخوام.
امید صندلی مقابل حسین را عقب کشید:
- از هرجایی که میشد استعلام گرفتم. دستتون درد نکنه بابت هماهنگی که داشتید و دستم رو باز گذاشتید. پیمان از بچههایی هست که سال هشتاد و دو جذب شده؛ اونم با معرفینامه رسمی حاج آقا نیازی. راستش من خیلی گیج شدم؛ چون سوابق خانوادگیشون رو که بررسی کردم، دیدم چندنفر از عموها نزدیکانش از درباریها و نظامیهای زمان شاه بودند و از ایران رفتن. خانواده مادرش، خاندان«...» هست که البته بعضیها گفتند قبل از انقلاب بهائی بودن! نزدیک پنج سال هم امریکا زندگی کرده. من خیلی تعجب کردم؛ چون تشکیلات همچین آدمی با این سوابق رو به راحتی جذب نمیکنه. پیمان هم اگه معرفینامه حاج آقا نیازی رو نداشت جذب نمیشد... .
به اینجا که رسید، پیشانی حسین تیر کشید و دو انگشت اشاره و شصتش را گذاشت روی شقیقههایش؛ و با دست دیگر به امید علامت داد که دیگر نگوید. امید که این حال حسین را دید، ساکت شد و برای حسین آب ریخت:
- حالتون خوبه آقا؟
حسین جواب نداد. نمیخواست فعلا حرفی به امید بزند؛ اما حالا دیگر از بابت فرضیاتش مطمئن بود. گفت:
- با همون روش که رسیدی به پیمان، بررسی کن ببین پیمان با کی در ارتباطه. تا عصر میخوام درش آورده باشی.
امید از جا برخاست:
- چشم آقا!
حسین همانطور که سرش پایین بود، دستش را بالا آورد و انگشت اشارهاش را به سمت امید گرفت:
- فقط حواست باشه، با احدالناسی جز من در این رابطه حرف نمیزنی. باشه؟
- چشم. انقدرا هم خنگ نیستم آقا!
حسین فقط لبخند کمرنگی زد و پرونده پیمان را که امید برایش آورده بود جلو کشید؛ اما جرأت نداشت آن را بخواند. گوشی کاریاش را در آورد و کمی به آن خیره شد؛ باید مستقیم میرفت سراغ مقامات بالاتر. تلفن را برداشت و یک وقت ملاقات گرفت با رئیس تشکیلات اصفهان.
***
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت138
*
نیازی تندتند طول و عرض اتاقش را قدم میزد. در تمام طول خدمتش، هیچوقت انقدر آشفته نبود. دائم حسابِ دودوتا چهارتا میکرد و میدید یک سر این معادله میلنگد. خودش هم نمیدانست کجا اشتباه کرده؛ اما خبر استعلامهای امید درباره پیمان، به گوشش رسیده بود و میدانست این استعلامها بیعلت نیست و از علتش هم بوی خوبی نمیآمد.
نیازی آدمِ ریسک کردن نبود؛ حتی یک احتمال کمرنگ هم میتوانست نشانه خطر باشد. کنترل کولر گازی را برداشت و درجهاش را پایینتر آورد؛ گرمش بود. احساس میکرد این بار قرص هم نمیتواند به دادش برسد. ماجرا از احتمال گذشته بود. مدام از خودش میپرسید چرا زودتر نفهمید؟ گوشی را برداشت که به پیمان زنگ بزند؛ اما این کار را در این شرایط به صلاح ندید. دستانش میلرزیدند. گوشی ماهوارهای را درآورد و درحالی که داشت قبایش را درمیآورد، شمارهای را گرفت.
صدای قرائت قرآن قبل از اذان مغرب که از مسجد نزدیک اداره میآمد، از پنجره عبور کرد و خودش را به اتاق نیازی رساند. همیشه این موقع، همه او را با آستینهای بالا زده در وضوخانه اداره میدیدند؛ اما این بار انقدر بهم ریخته بود که اصلا صدای قرآن را نشنید. کسی که پشت خط بود، گوشی را برداشت. نیازی حتی یادش رفت سلام کند:
- بیماری مریضمون مسری بود. من و سرپرستار هم مبتلا شدیم. باید بیایم برای درمان. اگه بمونیم حالمون بد میشه، ممکنه بمیریم.
و از جا بلند شد. قبایش را روی چوبلباسی آویزان کرد و عمامهاش را هم. با کف دستش، موهای کمپشت روی سرش را کمی نظم داد و همزمان، به صحبتهای مرد پشت خط گوش میداد. چندبار، هولهولکی «بله» و «باشه» گفت و تماس را قطع کرد. نگاهی به دور و برش انداخت و به حافظهاش فشار آورد؛ باید کاری میکرد؛ اما یادش نمیآمد چه کاری. بیخیال شد و خواست برود که چیزی یادش افتاد. دوست نداشت همینطوری برود؛ میخواست باعث و بانیاش را هم با خودش ببرد. میدانست حاج حسین فعلاً درباره او دست به اقدامی نخواهد زد؛ پس ماند تا حداقل، انتقامش را بگیرد و بعد برود. گوشیاش را در آورد و برای بهزاد پیامکی تایپ کرد.
*
دستور این بود که همه چیز تمام بشود؛ حسین هم قلباً همین را میخواست. خسته بود. دلش میخواست این پرونده که تمام شد، یک هفته کامل بگیرد بخوابد. میدانست شب پرکاری در انتظارش است و ممکن است نتواند برود خانه؛ برای همین، میخواست برای پنج دقیقه هم که شده، عطیه و نرگس را ببیند.
نرگس دوید و در را برایش باز کرد. از بازگشت زودهنگام حسین به خانه ذوقزده شده بود. دوید و صدایش را بچگانه کرد:
- سلام بابایی!
حسین با دیدن نشاط نرگس و سر شوق آمد و از لحن بچگانهاش خندید. خیلی وقت بود از ته دلش نخندیده بود. نرگس را در آغوش گرفت و بوسید:
- سلام دختر بابا.
عطیه از آشپزخانه بیرون آمد؛ او هم از دیدن حسین در آن ساعت از روز شگفتزده شده بود و تجربه زندگی چندینسالهاش با حسین، به او میگفت این آمدن حسین به معنای ماموریتی طولانی ست. با این وجود، تصمیم گرفت از آن لحظات لذت ببرد:
- سلام حسین آقا! چه عجب یادی از فقرا کردین!
حسین که هنوز نرگس در آغوشش بود، دست آزادش را به نشانه احترام به سینه گذاشت:
- سلام فرمانده! ما همیشه به یاد شماییم؛ ولی استکبار جهانی نمیذاره در خدمتتون باشیم!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
15.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اولین گزارش خبری از حادثه هنرستان صدر
🔹️ مصاحبه سامان پیردایه با دانشآموزانی که رسانه های معاند مدعی شده بودند که کشته شدهاند!
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️زخمیها و معلولان اعصاب و روان در #جنگ_شناختی بهروایت تصویر
📍دختران و پسرانی که سالهاست تحت آماج منفیترین اخبارهای معاندین، سراسر قوهی شناختیشان به زیر کِشت انبوهی از بذرهای سیاه نفرت رفته است؛ نفرت از اسلام، نظام، کشور، هموطن و حتی خود...
📍یکی از محصولات نحس نفرتپراکنی، همین رفتارهای غیرنُرمال و جیغهای بیمنطق است؛ ببینید چنان انسداد شنوایی و بینایی بر فرد حاکم شده است که هرگونه گفتوگوی ملایمی را برای ترمیم #زخمهای_شناختی برنمیتابد...
✍به آقای سخنگوی دولت پیشنهاد میکنم که مثل مسئولینصبحجمعهای، بزند به در بیخیالی و بچسبد به صندلی تا بالاخره آبها از آسیاب بیافتد؛ به آن خانم هم پیشنهاد میکنم تا کار دست خودش نداده مدتی بدور از هیاهوی رسانهای، خود را در آسایشگاه بستری و قرصهای اعصاب را بهموقع مصرف کند!
🖌محمد جوانی
🧠علوم و جنگ شناختی
@Cwarfare
🔺آیا میدانستین خانواده مهسا امینی اهل تسنن هستن و اصولا اهل تسنن هیچ اعتقادی به چهلم درگذشتگان ندارند!؟
آیا هنوز هم فکر میکنید اینها عزادار مهسا اند؟
💬 سیدهانی هاشمی
➕ مناسک عبادی شیعیان چقدر طرفدار داشته ما خبر نداشتیم!
از خنده دار بودن اصرار عدهای سکولار و آتئیست برای برگزاری چهلم #مهسا_امینی که سُنی هست، بگذریم (بماند که چهلم گرفتن در اهل سنت حرامه)
قسمت جالب ماجرا اینجاست که اسرائیلی های یهودی هم خواهان برگزاری چهلم شدند و فراخوان دادند!😂
💬 احمد کارآمد
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت139
عطیه خندید:
- ای خدا لعنت کنه مستکبران عالم رو! حالا چایی میخوری یا شربت؟
- توی این هوای گرم کی چایی میخوره آخه؟
نرگس دوید در آشپزخانه:
- بابایی دیشب کیک پختم، برم بیارم براتون؟
حسین رفت که آبی به صورتش بزند:
- معلومه بابا. بیار ببینم!
تجدید وضو کرد؛ نزدیک اذان مغرب بود. باید زودتر میرفت. نرگس شربت و کیک را که آورد، صدای پیامک گوشی حسین بلند شد. ابراهیمی بود:
- قربان، یه مهمونی مهم هست امشب. فکر کنم مهمونای مهمی دعوت باشند. تشریف میارین؟
حسین تندتند تایپ کرد:
- شما برید منم خودم رو میرسونم.
و شربت و کیک را برداشت. عطیه گفت:
- میگم...خیلی وقته بچهها نیومدن خونهمون دور هم جمع بشیم. برای جمعه این هفته دعوتشون کنم؟
حسین واقعاً از بعدش خبر نداشت؛ نمیدانست تصمیم آن شب منجر به تمام شدن پرونده میشود یا کشدار شدنش؟ با این وجود، خودش هم دلش برای پسرها و عروسهایش تنگ شده بود:
- شما که وضعیت من رو میدونی؛ معلوم نیست چی بشه؛ ولی بگو بیان، قدمشون بر چشم. منم انشاءالله تا اون موقع این پرونده رو میبندم و مرخصی میگیرم و میام به آغوش گرم خانواده!
نرگس ذوق کرد؛ اما عطیه هنوز دلش قرص نبود:
- مطمئنی؟ دوباره یهو نگی باید برم ماموریت و استکبار جهانی کاسه کوزه مهمونیمون رو بریزه به هم؟
حسین با شرمندگی خندید:
- نه عطیه خانم. قول میدم این بار بار آخرم باشه بدقولی میکنم. اصلاً خوبه برم بازنشسته کنم خودم رو؟
لبهای عطیه کش آمد؛ گوشش از این وعدهها پر بود. حسین را میشناخت؛ میدانست آدمِ بازنشسته شدن نیست. با این وجود، دلش به این وعده گرم شد. هنوز لیوان شربت حسین تمام نشده بود که برایش پیامک آمد؛ این بار از امید:
- قربان، تماسی که میخواستید رهگیری شد.
حسین جواب نوشت:
- میام اداره صحبت میکنیم.
و از جا برخاست. همزمان با حسین، نرگس و عطیه هم بلند شدند. عطیه شاکی شد:
- این استکبار جهانی نذاشت نیمساعت بشه؟
حسین دست بر سینه گذاشت و خم شد:
- من نوکر شمام فرمانده. برم پدر استکبار جهانی رو دربیارم و بیام.
و با کمیل تماس گرفت که بیاید دنبالش. به اتاقش رفت تا نماز بخواند و لباس عوض کند. نمازش را که خواند، پیراهن آبی رنگش را از کمد در آورد؛ رنگ آبیاش او را به یاد چشمان سپهر میانداخت. چقدر دلش برای سپهر تنگ شده بود. چشمش خورد به دیوار اتاق و چلیپایی که دوستِ جانبازش با خط نستعلیق برایش نوشته بود:
-آبیتر از آنیم که بیرنگ بمیریم، ما شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم، ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن، همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم... .
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
# پارت140
حسین به خودش که آمد، دید موقع بستن دکمههای پیراهنش، دارد ادامه شعر را زمزمه میکند:
- ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان، لایق که نبودیم در آن جنگ بمیریم... .
از صمیم قلب آه کشید. دلش آغوشِ برادرانه سپهر را میخواست. خسته بود.
-تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم، شاید که خدا خواسته دلتنگ بمیریم... .
از اتاق بیرون رفت. عطیه با دیدن چهرهی برافروخته حسین نگران شد؛ اما حرفی نزد. ترسید چیزی بپرسد. میتوانست حدس بزند حسین چه چیزی را زمزمه میکند:
- یک جرأت پیدا شدن و شعر چکیدن، بس بود که با آن غزلآهنگ بمیریم... .
کفشهایش را پوشید. عطیه و نرگس در آستانه در ایستادند. حسین میخواست برود که نرگس صدایش را کودکانه کرد و صدایش زد:
- بابایی! بوس خداحافظی یادت رفت ها!
حسین برگشت:
- دیگه بزرگ شدیا!
و لپ نرگس را کشید و بوسهای بر آن نشاند. عطیه؛ اما آرام نبود؛ به دلش بد افتاده بود و نمیخواست به روی خودش بیاورد. به زور خندید:
- مواظب خودت باش.
کمیل رسیده بود دم در و داشت بوق میزد. حسین دست تکان داد:
- چشم. یا علی.
***
آن شب برعکس همیشه، خیابان غلغله بود. قرار آشوب را گذاشته بودند برای شب و باز هم، خیابان را بند آورده بودند. انگار میخواستند آخرین زورشان را برای همراه کردن مردم با خودشان بزنند. حسین در فکر آخرین گزارش رهگیری امید بود. به مرصاد سپرد سوژهای که امید آن را رهگیری کرده است را تحتنظر داشته باشد. بیسیمش را برداشت و روی خط همه رفت:
- بچهها؛ الان چند وقته که همهمون از کار و زندگی افتادیم؛ ولی اگه امشب خوب عمل کنیم، حداقل تا هشتاد درصد پرونده جلو میافته و انشاءالله دیگه از مراحل سختش رد میشیم و میافتیم توی سرازیری. امشب خیلی مهمه بچهها؛ پس خوب دقت کنید. ماموریتها رو دونهدونه ابلاغ میکنم، هرکی شنید بگه یا زهرا.
بعد، جداگانه روی خط صابری رفت:
- خانم صابری، شما چشمت فقط به سارا باشه؛ توی موقعیت مناسب جلبش کن.
صدای صابری از میان شلوغیها میآمد:
- شنیدم قربان؛ یا زهرا.
- عباس جان! شما تامین خانم صابری باش. فقط در صورتی وارد عمل شو که خودش درخواست کنه؛ درصورت بروز خطر جدی.
- چشم قربان؛ حواسم هست. یا زهرا.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
توی دنیای عجیبی که یه ورزشکار حجابشو برمیداره تا جلب توجه کنه،
توی دنیایی که یه ورزشکار مدال نگرفته و بدپوشش با وزیر ورزش عکس یادگاری میگیره، و بعد استوی دهن کجی به نظام میذاره،
⚜💎تو سلما باش💎⚜
سلما باش و ثابت کن شرافت به سن و شهرت نیست.
#سلما_همتیان
#ورزشکار
#شرافت
#حجاب
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
گفتین به یاد مهسا، گفتیم دروغه
گفتین برای زن، گفتیم شعاره
گفتین به نام اعتراض، گفتیم اغتشاشه
گفتین و گفتیم اما چیزی که گفته نشد این بود:
_چه بچهها که توی این چهل روز در حسرت پدر بیگناهشون سر به گریبان شدند.
_چه پدر و مادرا که توی این چهل روز بیپسر شدن.
_چه زنها که توی این چهل روز بیتکیهگاه و معشوق شدن.
و امروز وقتی آب گلآلود دروغنگارها شفاف شد، فتنه نقاب انداخت و به روش ترورهای کور منافقای اول انقلاب زن و بچه و بیگناه رو پرپر کرد.
حالا شماها که داد خونخواهی از مظلوم میزدین، بسمالله اینهمه مظلوم کشته شده. ببینم چند روز عزا میگیرین و چند تا هشتگ و توییت میزنین.
#شاهچراغ
#ترور
#شهید
#امنیت_اقتدار_آزادی
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روسری روی سرت سنگین بود؟
تحمل یک وجب باقی مونده از پوشش رو نداشتی؟
تویی که اون روزای اول میگفتی ما میخوایم پوشش اجباری نباشه، پس ریختن توی خیابون حق ماست، ببین.
تویی که میگفتی چرا هتاک و فحاش رو زدن، پس حق دارن آتیش بزنن، ببین.
تویی که میگفتی چرا اینقدر توی خیابونامون پرِ بسیجیه، پس حق دارن تیکه پارهشون کنن، ببین.
ببین عزیز دلم، ببین درست وقتی که دست امنتیا و بسیجیامون بنده آروم کردن همون حقدارا بودن، جون زن و بچه و بیگناه به خطر افتاد.
امنیت اتفاقی نیست.
اتفاقی نیست که فقط یه داعشی تونست نفوذ کنه و امشب تو توی شهرت بدون ترس خوابیدی. اتفاق نیست که امروز سر جهاد نکاحت دست به دست نمیشی.
یه گره محکم به شالت بزن تا حالا که اینهمه خون پاش ریخته شده، با عقب رفتنش پا روی خون کسی نگذاشته باشی.
#شاهچراغ
#ترور
#شهید
#امنیت_اقتدار_آزادی
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔴 بی شرفی
دختر ۱۵ ساله رو بعد از چند شب زیر نظر گرفتن در حالیکه داشته دیوار نویسی میکرده
بعد از جمع آوری اطلاعات مورد نظر دستگیر میکنن
پدر می آورده می رسونده، مجهزش میکرده و بعدم برمی گشته دنبالش
پدر شرکت نفتی، حقوق ماهانه ۴۰ میلیون، چند سفر به ترکیه در چند ماه اخیر و دیدارهای مشکوک
به پدر میگن بیا اعتراف بنویس و بگو دخترت کاره ای نیست
میگه به من چه، دخترم رو گرفتید، اون باید بنویسه
اجازه داد دخترش تو بازداشتگاه بمونه و پرونده دار بشه و دادگاهی و چه بسا زندانی
تا خودش شب راحت بخوابه و تابعیت و گرین کارت بگیره
با همچنین موجوداتی طرفیم که فقط خودش رو در نظر میگیره
به فکر منافع جامعه که هیچ به فکر منافع خانواده خودش هم نیست
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشگاه سبزوار
میخاستن پسرا وارد سلف دخترابشن
دختر چادری ها نزاشتن👆👆👆👆
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
زنده باد زن آزاده ایرانی:
هیز تویی هرزه تویی
زن آزاده منم
34.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 | " اعتراض میکنم "
-----------------
ننگ بر کسی که کفته زنده نیست زن!
ما که قرن هاست گفته ایم زندگیست زن!
●|باصدای: مُجال
●|اِدیت : رسولات
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت141
- آقا مرصاد! شمام ماموریتت همونه که گفتم. اگه قصد تخلیه داشت جلبش کن. هماهنگ شده و دسترسی لازم رو داری.
- به روی چشمم. یا زهرا.
- ابراهیمی جان؛ شمام که از قبل توجیه شدی. با من هماهنگ باش.
صدای ابراهیمی از میان تظاهرات به سختی شنیده میشد:
- چشم. یا زهرا.
حسین نگاهی به امید انداخت که پشت سیستم بود و کمیل که ایستاده بود کنارش. به امید گفت: امید جان؛ تو هم مثل همیشه پشتیبانی مخابراتی عملیات رو انجام میدی. با من هم مرتبط باش و خبر تازهای شد درجریانم بذار.
امید از جایش بلند شد و لبخند زد:
- درخدمتم آقا. یا زهرا.
کمیل طاقتش تمام شد:
- پس من چی حاجی؟ من چکار کنم؟
- تو با خودم بیا.
لبهای کمیل به خنده باز شد؛ طوری که کنار چشمانش چروک افتاد و دندانهایش پیدا شدند. گردنش را کج کرد و گفت:
- غلامتم حاجی! یا زهرا!
*
نیازی چند پوشه و وسایل مورد نیازش را در سامسونت رمزدار گذاشت و درش را بست. گوشی غیرکاریاش را در آورد و برای بهزاد پیام داد:
- یه یادگاری به دکتر بخش دادم که بتونی بهش سر بزنی و ازش تشکر کنی.
نگاهی به اتاق کارش کرد، سرش را به چپ و راست تکان داد و از اتاق خارج شد. داشت تندتند در راهرو قدم برمیداشت که مرصاد را دید؛ مرصاد با دیدن نیازی، ایستاد و احترام گذاشت:
- سلام قربان.
نیازی حتی نایستاد تا جواب مرصاد را بدهد؛ سر تکان داد و زیر لب سلامی پراند. مرصاد با دیدن این واکنش نیازی تعجب نکرد و لبخند زد.
پیام نیازی که برای بهزاد رسید، میان حرص خوردن و اخمش لبخند زد. دوتا کوکتلمولوتف و اسلحه کمریای که داشت را گذاشت داخل کولهاش و در آینه مسافرخانه، به چهره جدیدش نگاه کرد. ریش پرپشتِ جوگندمی و سر کچلش از او بهزادی دیگر ساخته بود یا شاید وحیدی دیگر؛ فرقی نمیکرد. خیلی وقت بود که برایش اهمیتی نداشت نامش چه باشد؛ هویت برایش تبدیل شده بود به یک قراردادِ بیاعتبار.
کولهاش را در گونیِ بزرگی انداخت و لباس مندرسی پوشید؛ گونی را انداخت روی کولش و دوباره در آینه نگاه کرد: دارم میام سراغت حاج حسین!
و الفِ «حاج حسین» را کشید.
*
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت142
***
- بپیچ توی یه کوچهها؛ اینجا یهو به سرنوشت اون ماشینه دچار میشیم!
حسین این را گفت و با چشم، به پرایدی اشاره کرد که وارونه وسط خیابان افتاده بود و در آتش میسوخت. کمیل ماشین را روشن کرد و با تاسف سر تکان داد:
- بیچاره صاحبش! فردا بیاد ببینه اینا به بهانه آزادی و تغییر حکومت زدن ماشینش رو سوزوندن چه حالی میشه...آخرشم چیزی تغییر نمیکنه، فقط اون بنده خداست که ماشینش رو از دست داده!
حسین آه کشید. کمیل به سختی ماشین را از جای پارک درآورد و سعی کرد راهش را در خیابانهای تنگ مرکز شهر باز کند. زیر لب غُر زد:
- بابام همیشه میگفت من کلاهمم وسط شهر بیفته نمیرم برش دارم، برای همین میگفت. خیابوناش تنگه، همیشه خدا هم ترافیکه. آدم خفه میشه.
خواست بپیچد داخل یک کوچه که دید کیوسک تلفن را از جا در آورده و انداخته اند ورودی کوچه. چاره نداشت؛ پایش را گذاشت روی گاز و محکم زد به کیوسک. صدای خراشیده شدن بدنه آهنی کیوسک روی آسفالت خیابان، در هیاهو گم شد. حسین آرام گفت:
- حیف بیتالمال که زدن نابودش کردن!
کمیل کیوسک را کنار زد و انداخت داخل جوی آب کنار خیابان؛ نزدیک شمشادها. وارد کوچه که شد، حسین گفت جلوتر نرود و همانجا پارک کند. پشت سر هم صابری و ابراهیمی را در بیسیم صدا میزد؛ اما جوابی نمیگرفت. کمیل گفت:
- نباید خانم صابری رو میفرستادید دنبال یه جاسوس آموزشدیده مثل سارا.
حسین یک بار دیگر صابری را صدا زد و وقتی جواب نگرفت، پاسخ کمیل را داد:
- اولاً صابری خودش رو توی جریان دانشگاه صنعتی ثابت کرد. دوماً به عباس سپردم صابری رو پوشش بده؛ سوماً هرچی خدا بخواد همون میشه. این سومی از دوتای اولی مهمتر بود.
کمیل خواست حرفی بزند که همراه شخصیاش زنگ خورد؛ مادرش بود. حسین رویش را برگرداند و دوباره صابری را پیج کرد؛ میخواست کمیل هنگام صحبت کردن راحت باشد. کمیل تماس را وصل کرد و از جایش کمی نیمخیز شد:
- سلام مادر! خوبید انشاءالله؟
صدای مادر کمیل کمی دلخور بود:
- سلام عزیزم. میدونی چند شبه نیومدی خونه؟ شبا کجا میخوابی؟ نمیگی ما دلمون تنگ میشه و نگرانت میشیم؟
کمیل میدانست راه دیگری ندارد جز این که زبان بریزد و مادرش را راضی کند:
- دورتون بگردم، شما که شرایط من رو میدونید. ببخشید دیگه...اصلاً این ماموریتم تموم بشه، میام یه ماه مرخصی میگیرم نوکری شما و بابا رو میکنم. خوبه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
42.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 کشیدن چادر از سر یک خانم سالخورده در تهران
🔹چند جوان هنگام خروج یک خانم سالخورده از مترو، چادر را سر وی کشیدند و به وی فحاشی کردند. این بانو بعد از درد و دل با حافظان امنیت، از آنها برای حفظ امنیت کشور تشکر میکند.
#زن_عفت_افتخار
#دختران_انقلاب
✅@sedaye_dokhtarane_enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حمله شدید رهبر به غرب
دفاع طوفانی امام خامنه ای از زن
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت143
- نمیخواد نوکری کنی؛ ولی مرخصی رو بگیر. زنگ زدم به آقای باقرزاده، قرار شد دو شب دیگه بریم برای امر خیر خونهشون.
کمیل از این جمله مادر جا خورد و چند سرفه ساختگی کرد؛ ناخودآگاه عضلاتش منقبض شدند و زیر چشمی نگاهی به حسین انداخت. بعد آرام گفت:
- آخه مامان جان الان که وقتش نیست!
- پس کِی وقتشه پسرم؟
نمیدانست چه جوابی بدهد؛ خواست از یک راه دیگر به بحث خاتمه دهد:
- انشاءالله وقتی اومدم دربارهش حرف میزنیم. خودتون چطورید؟
- من که میدونم میخوای بحث رو عوض کنی...باشه اشکال نداره. ولی زود بیا خونه.
- چشم مامان. قول میدم فردا بیام.
سکوت مادر نشان میداد از وعده کمیل ناامید است. کمیل بیشتر تقلا کرد برای راضی کردن مادرش:
- دورتون بگردم مامان. میدونم خیلی ناراحتتون کردم. حلالم کنین!
مادر فقط آه کشید و آخر گفت:
- عزیزم من نگران خودتم که انقدر اذیت میکنی خودت رو.
- نه مامان من اذیت نمیشم، فقط ناراحتم از این که شما ناراحتید.
مرصاد آمد روی خط حسین:
- حاجی داره میره سمت فرودگاه. جلبش کنم؟
- نه فعلا کاریش نداشته باش؛ ولی چهارچشمی حواست بهش باشه. چون این حتماً با مامور تخلیهش ارتباط میگیره. صبر کن وقتی باهاش ارتباط گرفت دستگیرش کن.
- چشم حاجی. حواسم هست.
کمیل زودتر مکالمهاش را پایان داد؛ چون احتمال داشت حسین با او کار داشته باشد. وقتی دید حسین دارد به امید بیسیم میزند، سرش را جلو برد تا آسمان را نگاه کند. از میان ساختمانهای در هم تنیده شهر، پیدا کردن آسمان کار سختی بود. دنبال ماه گشت؛ ناخودآگاه پرسید:
- امشب چندم ماهه؟
حسین میان صحبتش با امید گفت:
- چهارم.
کمیل دقیقاً نمیفهمید حسین دارد به امید چه میگوید؛ فقط متوجه شد دارد از امید میخواهد یک تماس را رهگیری کند. کمیل باز هم به امید دیدن ماه، آسمان را گشت؛ هرچند مطمئن نبود دیدن هلال نازک ماه شب چهارم راحت باشد. نور چراغهای شهر انقدر شدید بود که فقط یکی دو ستاره کمنور را میتوانست ببیند.
مکالمه حسین که با امید تمام شد، تازه حواسش رفت سمت کمیل:
- به چی داری نگاه میکنی آقا کمیل؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت144
کمیل چشم از آسمان بر نداشت:
- به آسمون. بچه که بودم خیلی کیف میکردم از دیدن آسمون شب.
حسین هم کمی به سمت شیشه جلو متمایل شد و به آسمان نگاه کرد:
- از اینجا که چیزی پیدا نیست. توی بیابون خیلی قشنگه. یادش بخیر. جبهه که بودیم، راهمون رو با همین ستارهها پیدا میکردیم... .
صدای بیسیم حسین در آمد و او را از فکر و خیال بیرون آورد. مرصاد بود که داشت گزارش لحظه به لحظه میداد. کمیل پرسید:
- راستی حاجی، آخرش معلوم نشد حسام رو کی زده؟
کلمه «پیمان» از مغز حسین سر خورد و تا پشت لبهایش رسید؛ اما آن را به زبان نیاورد. فعلاً میخواست ماجرا مسکوت بماند. بجای جواب، طوری به کمیل نگاه کرد که کمیل جوابش را بگیرد. کمیل هم خودش فهمید نباید ادامه بدهد؛ پس سوال دیگری پرسید:
- حاجی...حالا اینا که میگن تقلب شده، واقعاً راست میگن؟
حسین با چشمان گرد به کمیل نگاه کرد:
- یعنی تو واقعاً فکر میکنی شده یا منو سر کار گذاشتی؟
کمیل دوباره به آسمان نگاه کرد:
- من که نه؛ ولی اگه پس فردا اقوام و خانواده و مردم ازم پرسیدن، نمیدونم چه جوابی بدم که قانع بشن.
-همه نامزدهای انتخاباتی پای صندوق ناظر داشتن. توی تمام مراحل شمارش هم همینطور. پس اگه تخلف و تقلبی شده، باید ناظرها دیده باشن و به شورای نگهبان اطلاع بدن. خب شورای نگهبان هم برای اینجور مواقع قوانین خودش رو داره و آراء بازشماری میشه؛ ولی سوال اینجاست که اونایی که ادعای تقلب داشتند، اصلاً از مجاری قانونی پیگیری نکردند. بعد هم، همه اون آقایون قبلاً هم توی همین حکومت مسئول بودند، با همین نظام انتخابات به مسئولیت رسیدن! اگه قرار باشه بگیم انتخابات سالم نیست و درست نیست، خود این آقایون هم زیر سوال میرن. چون حتی بعضی سالها خودشون مجری انتخابات بودند. این جریان تقلب هم، فقط توهمی بود که دشمن انداخت توی کله مردم تا بتونه آب رو گلآلود کنه و ماهیشو بگیره. همین.
***
آن شب از همیشه شلوغتر بود انگار؛ شعلههای آتش از سطل زباله و موتورسیکلت کنارش زبانه میکشید. دود و بوی پلاستیک سوخته حلقش را میسوزاند و سوی چشمانش را کم میکرد. روسری سبز را دور صورتش بست. چشمش به سارا بود که ایستاده بود کنار پیادهرو و به آنهایی که وسط خیابان بودند خط میداد. در خیابان نمیتوانست دستگیرش کند؛ باید اول از جمعیت خارجش میکرد و بعد او را به کوچهپسکوچهها میکشاند. راحت نبود؛ باید صبر میکرد تا جمعیت متفرق شوند و تا در پیاش، سارا که لیدر به حساب میآمد هم فرار کند.
نزدیک سارا ایستاده بود؛ اما خیلی به او نزدیک نمیشد. با این که تجربه حفاظت از شیدا و صدف را داشت، میدانست سارا آموزشدیدهتر و هشیارتر است. متوجه شد سارا دارد با مردی حرف میزند و به کانکس ناجا که سر خیابان بود اشاره میکند. مرد به اشاره سارا، سایر فتنهگرها را به خط کرد و دور کانکس ناجا را گرفتند. مامورهای داخل کانکس، خیلی زودتر از این که بخواهند محاصره شوند، با دیدن جو ملتهب جانشان را برداشته و رفته بودند. فتنهگرها انقدر به کانکس فشار آوردند که افتاد و آتشش زدند. از نور آتش خیابان مثل روز روشن شده بود.
چشمش به جوانی دوربین به دست افتاد که داشت میان جمعیت راه میرفت. بیشتر دقت کرد؛ یک نفر هم نبودند. چند نفر داشتند با دوربین و موبایل فیلم میگرفتند؛ از یک صحنه؛ ولی از زاویههای مختلف. اینطوری میتوانستند هر فیلم را به اسم یک شهر و منطقه متفاوت جا بزنند و ادعا کنند اعتراضات شدیدتر از میزان واقعی ست. بشری پوزخند زد و زیر لب گفت:
- عجب جونورهاییاند!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
📣📣📣📣📣📣📣
خبر خبر:
دارم برمیگردم با یه رمان جدید و متفاوت
چند روز دیگه شروع میکنم به پارت گذاری رمان خاصی که خیلی زود چاپ میشه و اون وقت این شمایین که زودتر از همه اونو خوندین.
#زینتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نه زنان، نه کودکان و نه ایران کوچکترین اهمیتی برای غربیها ندارد!
🔹ریچارد مدهرست تحلیلگر انگلیسی:اگر فکر میکنید که غربیها نگران حقوق زنان ایرانی هستند، دچار توهم شدید
🔹غربیها از سال ۱۹۷۹ به دنبال خلاص شدن از دست ایران هستند چون قبل از آن آمریکایی ها و انگلیسی ها منابع ایران را غارت می کردند!
16.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دختران ایرانی برای سگهای آمریکایی😔
⭕️ وقتی حقایق را نگفتیم، آنها شروع به وارونه نمایی میکنند!
🔰 عذرخواهی بابت پخش این کلیپ🙏
#ایران_قوی
#لبیک_یا_امام_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بازنمایی زنان در #رسانه های ایرانی
تفاوت تصویری که رسانه ها از زنان ایرانی و مسلمان نشون میدن با واقعیت...
❗️این همه زن موفق که ایرانی و مسلمان هستن داریم ولی هیچکس اونا رو نمی شناسه😒این خانم ها ثابت کردند که حجاب محدودیتی برای پیشرفت نیست🤩💪🏻
#زنان_موفق
#استوری
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ کانال برتــر #حجاب
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057