به وقت حسین عیله السلام
به نیت ظهور حضرت حجت عج الله
#محرم
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دردانه حسین ع ...
📣کانال #فرصت_زندگی
@forsatezendegi
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#امام_حسین علیه السلام
#محرم #معرفت #عزاداری
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
#سینهزنهای_کوچک ۵
میگویند: گرمش میشود.
حوصلهاش سر میرود.
زده میشود.
همهی اینها را میدانم!
اما
اسباببازیهای زیر خاکی را برای همین روزها کنار گذاشتهام.
خوراکیهایی که نمیخریدهام را حالا برایش میگیرم.
خودش و بچههای دیگر را دور خودم جمع میکنم تا بر مدار اباعبدالله -علیه السلام- خوش باشند!
روز مبادای محبتهای خاص برای من، همین حالاست.
بقیهاش را هم میگذارم به حساب خود آقا...
اینها قرار است در راه آقا سر بدهند؛ چندقطره عرق روی پیشانی و پا درد پیادهروی که چیزی نیست!
با یک نوازش و کمی آب تنی و روغنمالی تمام میشود.
امروز برای مولایش تب نکند، فردا که بزرگ شد، برای غیر حسین -علیه السلام- میمیرد!
┅⊰༻🔳༺⊱┅
#محرم_به_سبک_مامانها
#نسل_امام_حسینی
#محرم
#سیدالشهدا
#گروه_فرهنگی_تبار
🔗 #منگنهچی
╔═.▪️🔳༺.══╗
@mangenechi
╚══.🔳▪️༺.═╝
لالایی علی اصغر_محمد رضا بذری.mp3
6.16M
📣کانال #فرصت_زندگی
@forsatezendegi
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#امام_حسین علیه السلام
#محرم #معرفت #عزاداری
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘
#حسین_علیه_السلام
#محرم
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
مادر باب الحوائج ع
دستی میان حیرت و اضطرار طفلی شیرخواره را میبرد و برمیگرداند. در آخر تصمیم گرفت جسم نحیفش را به خاک بسپارد تا آنان که سفیدی گلوی طفل، چشمشان را گرفته بود، شیرازهی بدنش را به نعل اسبها فرش نکند.
ناگاه صدایی دست پدر را خشکاند. "مهلا مهلا یابنالزهرا" کمی آرامتر مولا. به دل بیتاب مادر کمی امان بده.
مادر است دیگر عذاب شیر نداشتن برای نازدانهاش کم نبود که حالا بدون آنکه حلقوم بریده طفلکش را ببوسد اسیر خاکش کند. مادرانه برایش لالایی وداع خواند و داغ دل مادران دنیا شد آن خداحافظی سوزناک.
همه لالاییهای دنیا بعد از آن سوز دل رباب را به خود گرفت. دلنگرانی مادران همه تاریخ از دیر رسیدن فرزندشان، وامدار دلشوره رباب است برای تاخیر پدر در برگرداندن فرزندش. تلاش مادران عالم برای خوب غذا خوردن دلبندانشان حاصل حسرت رباب است برای شیر دادن به کودکش.
مادر کلمه مقدسیست که فدایی فرزند شدن در آن جاریست و چه اندازه شیرین است بتوانی از شیره جانت به آنکه چون جانت در میان وجودت پروراندهای بنوشانی.
بریده باد دستهایی که میکوشند تا رویای مادر شدن را از دخترانمان دور کنند. خشک و ابتر باد مغزهایی که نقشه برای به لجن کشیدن نام مقدس "مادر" میکشند.
بیا برای پرورش فرزندت مادرانه فکر کنیم. بیا برای اسطوره شدن دردانهات مادرانه تلاش کنیم. امید که احیا کننده "از دامن زن مرد به معراج میرود"باشیم به مدد بابالحوائج شش ماهه کربلا.
ربَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَیْنِ لَکَ وَمِن ذُرِّیَّتِنَا أُمَّةً مُّسْلِمَةً لَّکَ ...
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘
#زینتا(رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
#حدیث 📜
#امامحسین🕯
#روایت_عشق🏴
اگر دین ندارید و از قیامت نمی ترسید،
لااقل در دنیای خود آزاده باشید.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
@Revayateeshg
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_92 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید سریع خودش را به خانه رساند. مادر که
#رمان_قلب_ماه
#پارت_93
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
پدربزرگ، عمو و زن عمو و دو خاله مریم با شوهرهایشان عصر به خانه آنها رسیدند. مادر سعی کرد با آرامش در مورد امید و خانوادهاش توضیح دهد و آنها را آشنا کند. بعد از حرفهای مادر، مریم توضیح داد که با کار در شرکت آنها طی دو سال سرمایهای که فکرش را هم نمیتوانستند بکنند، کسب کرده. پس هدف او سرمایه آن خانواده نبوده و اینکه نمیخواهد بحثی در مسائل مالی بکنند و سعی شود مراسم تبدیل به معامله نشود. پدربزرگ که روح پسر مرحومش را در مریم میدید، به او اطمینان داد که باعث نگرانی او نخواهند شد.
پس از آنکه امید گل و شیرینی را خرید. پیامی به گوشیاش رسید. پیام از طرف مریم بود. آدرسی به عنوان محل مراسم ذکر شده بود. وقتی امید جریان را گفت، مادرش نفسی کشید.
-آخیش خیالم راحت شد. انگار خونه کسیو واسه امشب گرفتن. واقعاً خجالت میکشیدم جلوی دایی، خالههات و اون عمه بزرگه که هنوز میخواد دختر خل و چلشو به ما قالب کنه، بگم جایی عروس گرفتیم که خونهش اندازه ده پونزده نفر جا نداره. اوه با مادربزرگت چی کار میکردم؟ امید جان آدرس رو به اونا و به خواهرت بفرست.
وقتی به آدرسی که داشتند رسیدند، در که باز شد از دکور خانه جا خوردند خیلی از وسایل و به خصوص گیتاری که به دیوار بود و دفعات قبل توجه امید را جلب کرده بود، گواه این را میداد که مریم اثاثکشی کرده. هنوز فامیل امید نیامده بودند. بعد از تعارفات معمول، آقای پاکروان از مریم در مورد منزل پرسید.
-این خونه رو دو سه هفتهای میشه خریدم اما تازه منتقل شدیم.
-چرا پس اولین بار که اومدیم نیومدین اینجا.
مریم آرام بدوم اینکه دیگران متوجه شوند، برای آقای پاکروان لب زد: حرف داره.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_93 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 پدربزرگ، عمو و زن عمو و دو خاله مریم با ش
#رمان_قلب_ماه
#پارت_94
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
خانه زیبایی بود. جا دار و شیک به لحاظ منطقه هم معروف بود و دهان پر کن. مادر امید که انگار آرامشی گرفت، خانه را دید میزد. در دلش از اینکه مریم موقعیت شناس بود، خوشش آمد. با آمدن بقیه مهمانها مراسم شروع شد.
زن عمو چای و میوه آماده میکرد و محمد از مهمانها پذیرایی. صحبت به مهریه و چیزهایی از این قبیل رسید که آقای پاکروان مداخله کرد و رو به مریم کرد.
-من می خوام مهریه رو سهامی از شرکت قرار بدم. به عنوان مشاورم بهم بگو چند درصد از سهامو بذارم که واسه من امکانش باشه؟
مادر امید خشکش زد. انتظار هر چیزی را داشت جز این پیشنهاد اما مریم با آرمش و متانت همیشگی برخورد کرد.
-با عرض پوزش از همگی واسه اینکه توی این جمع اظهار نظر میکنم.
رو به پدر داماد کرد.
_آقای پاکروان به عنوان مشاورتون خدمتتون عرض میکنم. مهریه صداقیه که مرد به زنش میده و خودش هم باید متعهد اون بشه. در ضمن از نظر من این کار شما هیچ توجیه اقتصادی نداره و من به هیچ وجه اونو توصیه نمیکنم.
- حالا به عنوان عروس خانم بگو. نظرت در مورد پیشنهاد من چیه؟
-همونطور که گفتم این تعهد داماده نه پدرش. بذارید هر چی که میتونن تعهد بدن. حتی به شاخه گلی.
مادر امید فکر کردن حالا آنچه آن روز امید در موردش فکر کرده بود، مشخص میشود. حرفها را به اینجا کشانده تا امید چیزی که مریم قبلاً از او خواسته را پیشنهاد کند. حتی فکر کرد عجب دختر آب زیر کاهی است. امید که از این حرف شوکه شده بود، مِن و مِنی کرد اما نمیدانست چه بگوید. داییِ امید میان داری کرد.
-عروس خانم خودت که اقتصاد خوندی، پیشنهاد بده امید جرأت داره نپذیره؟
-با اجازه تون طبق مهرالمثل که تو قانون هم اومده صد و ده سکه پیشنهاد منه.
خانواده مریم با این که توقع چنین چیزی را نداشتند، سکوت کردند و فقط عمو این مسأله را توضیح داد که به خاطر قولی که به مریم داده بودند قبول کردهاند و حرفی نمیزنند.
خانواده و فامیل امید و حتی خودش، باورشان نمیشد کسی از چنین خانواده مولتی میلیاردری چنین مهریهای بخواهد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
به وقت حسین عیله السلام
به نیت ظهور حضرت حجت عج الله
#محرم
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
13.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ذکر مصائب حضرت زینب (س) توسط شهید حاج قاسم سلیمانی
➕ روضهخوانی رهبر انقلاب
📣کانال #فرصت_زندگی
@forsatezendegi
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#امام_حسین علیه السلام
#محرم #معرفت #عزاداری
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
6⃣
─┅═༅🔸🖤🔸༅═┅─
عاشورای حسین بن علی -علیهالسلام- بزرگترین تبیین شرک است.
امام حسین -علیهالسلام- به مردم میفرمود: شما که از یزید بن معاویه به عنوان اولیالامر متابعت میکنید، موحد نیستید؛ بلکه این کار، شرک است.
اطاعت کسی که مطیع خدا نیست، شرک است.
مردم، مُشرک شده بودند. اما خیال میکردند موحد هستند.
حسین بن علی -علیهالسلام- به آنها نشان داد که چنین نیست. چون آنها حلقهی اتصال به یزید را وصل کرده بودند، اما حلقهی اتصال به خدا را نداشتند.
یزید به شیطان متصل است و آنها هم به او وصل هستند. اینها مشرکانی هستند که شاید یک رکعت نمازشان هم قضا نشده باشد!
📚 آئینه تمامنما، آیتالله حائری شیرازی، ص ۶۶
─┅═༅🔸🖤🔸༅═┅─
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#گزیده_کتاب
#در_محضر_بزرگان
#محرم #عاشورا
#امام_حسین علیه السلام
#گروه_فرهنگی_تبار
🔗 #منگنهچی
─┅═༅🔸🖤🔸༅═┅─
@mangenechi
─┅═༅🔸🖤🔸༅═┅─
شب هشتم . ای علی اکبر حسین ثانی حیدر حسین . کریمی.mp3
10.77M
◼️ ای علی اکبر حسین ثانی حیدر حسین
#محمود_کریمی
#شبهشتم
📣کانال #فرصت_زندگی
@forsatezendegi
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#شهید #مداحی
#کربلا #امام_حسین علیه السلام
#محرم #معرفت #عزاداری
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘
#حسین_علیه_السلام
#محرم
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
میدانی اربا اربا یعنی چه؟
مقاتل را بارها مرور کردهام تا بتوانم باور کنم کسانی پیدا میشوند که به پیکر نیمه جان جوانی رعنا، شبیهترین فرد به پیامبرشان آنطور بیرحمانه حمله کنند. از آنچه خوانده ام تصویر حمله کرکس ها به طعمه در ذهنم تداعی میشود.
میگویند هر که با هرچه داشت حمله کرد. شمشیر، سنگ، عصا، ای وای زنان با قیچی و... باورت میشود بدنش را تکه تکه کردند؟ اربا اربا یعنی تکه تکه. پدرش وقتی خواست از زمین بلندش کند، هر قسمت را که میگرفت، قسمت دیگر بدن فرو میریخت. آه از آن همه وحشیگری که تصورش کار من و تو نیست.
اما بگو چه شد که کارشان به این حجم از بیرحمی و قساوت رسید. چه میشود آدمیزاد به جایی برسد که توان قیمه قیمه کردن انسانی نیمه جان، موجودی که نفس هنوز نفس میکشد، را پیدا میکند.
میگویند ارباب آنها را خطاب قرار داده که: 《شکمهایتان از حرام پر شده و بر دلهایتان مُهر غفلت خورده است》. آری این لقمههای حرام بود که باعث شد پسر پیامبر، شبیهترین به او و معصومترین چهره آن کارزار را بدین شکل وحشیانه به چنگ و دندان بگیرند. مسخ شدههایی بودند که در لباس انسان.
پدران این زمان درس عبرت از عاشورا بگیرند و از عاقبتی که برای اهل خود رقم خواهند زد بترسند. با وجود آنکه گفته شده کسب روزی حلال در آخرالزمان از نگه داشتن آهن در کف دست سختتر است، باید توجه داد که باعث و بانی خون به دل شدن امام زمانت شوی سختتر از آن است. پرورش نسلی که قرار است طلایه داران ظهور باشند، مسئولیت سنگینیست. نکند فرزندی تربیت کنیم که هل من ناصر امامش را نشنود. نکند آنقدر حرام در شکمش فرو کنیم که مقابل امام زمان عج و یارانش قرار گیرد. قبول دارم در دورهای که نان شب به زحمت جهاد به دست میآید، پدر بودن و نان حلال آوردن چه عذابی خواهد داشت اما تو بگو میارزد به آنکه فرزندت در سپاه عمر سعد قرار بگیرد یا عاقبت به خیری را از او دریغ کنی؟
کاش مولای غریبمان زودتر برسد تا برهاند ما را از این فتنههای آخرالزمانیمان.
《يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ...》
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘
#زینتا(رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
در عصر ظهور ، همه جهان تحت حکومت واحد اداره خواهد شد
#امامصادقعلیهالسلام
#یومالخلاصصفحه395
#روایت_عشق
#حدیث
❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥
@Revayateeshg
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_94 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 خانه زیبایی بود. جا دار و شیک به لحاظ منط
#رمان_قلب_ماه
#پارت_95
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
در این بین عمه خانم رو به برادرش کرد و خواست به نوعی مریم را تحقیر کند.
-داداش همچین که تو گفتی بهترین مشاور اقتصادیه، گفتم لااقل الان باغ لواسونو از امید میگیره.
مریم که نمیتوانست حرف او را بیجواب بگذارد، به جای آقای پاکروان جواب داد.
-عذر میخوام، لازمه این نکته رو یادآوری کنم که اینجا شرکت نیست که من سود و زیانو محاسبه کنم و من هم مورد معامله نیستم. قرار نیست خودمو بفروشم. که اگه میخواستم این کارو بکنم روی پیشنهاد برادرتون درصدی مناسبی از شرکتو میگفتم. در ضمن بنده داراییای آقا امیدو چرتکه ننداختم که بخوام ازش انتخاب کنم و واسه خودم بردارم.
عمه خانم که از همان ابتدا به خاطر دخترش از آنها شاکی بود، با سنگ روی یخ شدن به وسیله مریم کینه به دل گرفت اما مادر امید جوری از جواب مریم ذوق کرد که نتوانست پنهانش کند و در دل مریم را تحسین کرد. با جواب مریم بقیه ماجرا بیحرف و حدیث اضافه تمام شد و قرار گذاشته شد که آخر هفته آینده مراسم عقدی بگیرند. امید در جای خود بند نمیشد و پدرش هم خوشحال بود از اینکه توانسته بود طبع بلند و عقل و فهم مریم را به رخ بقیه بکشد.
بعد از اتمام مراسم مادر امید بر خلاف دفعه قبل حال خوبی داشت هم به خاطر منزل جدید و هم به خاطر مقدار مهریه و جواب قوی که به عمه خانم داده بود اما فامیل مریم از او دلیل مهریه کمش را پرسیدند و مریم توضیح داد.
- قرار نیست روی خودم قیمت بذارم، من ماهیگیرم نیازی ندارم ماهی دستم بدن. وقتی وسط این همه سرمایه باشم هر چی بخواهم حلال و بیزحمت به دست میارم. پس سادگی نیست که خودمو بیاجر کنم و واسه چندر غاز شأنمو زیر سوال برم؟
محمد وسط حرف جمع پرید.
-آبجی بالا بالا میپری، عدد و رقم واست جا به جا شده ها. باغ لواسون یا درصدی از شرکت به اون بزرگی واست چندر غازه؟
امید که باورش نمیشد قرار است با مریم ازدواج کند، تا صبح در حیاط راه میرفت و به آینده فکر میکرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_95 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در این بین عمه خانم رو به برادرش کرد و خو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_96
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
فردای آن روز صبح زود امید به اتاق مریم در شرکت رفت.
_سلام. صبح به خیر.
_علیک سلام. صبح شمام به خیر. امرتون؟
_یعنی چی امرتون؟ اومدم به همسرم سلام کنم مگه ایرادی داره؟
مریم اخمی درهم کشید.
_معلومه که ایراد داره. اول اینکه من هنوز همسر شما نیستم. هنوز هیچ نسبتی هم با شما ندارم و دوم اینکا توی شرکت کسی نمیدونه قراره باهم نبستی پیدا کنیم. پس جِلوِه ی خوبی نداره این کار. لطفاً این هفته رو رعایت کنید.
_اگه تو میخوای، چشم اما با دلم چیکار کنم که واسه دیدنت به در و دیوار میزنه.
مریم سعی کرد لبی که خواست به لبخند باز شود را جمع کند.
_به دلتون بگین واسه دیدن، یه عمر وقت داره. این چند روزو آبروداری کنه.
لبخند امید پر رنگتر شد.
_وای مریم اصلاً باور نمیشد که به من جواب مثبت دادی اما الان که این حرفها رو ازت میشنوم داره باورم میشه. ممنونم ازت.
در حال رفتن یادش آمد که باید برای آزمایشات و کارهای قبل از ازدواج بیرون بروند.
_راستی، پس چطور واسه آزمایش بریم؟
_شما بیرون شرکت منتظر میمونین. من اونجا شما رو سوار میکنم. ماشین که نیاوردین؟
_نه. اینم چشم هر وقت خواستی بری پارکینگ، زنگ بزن که حرکت کنم... یعنی این هفته کی تموم میشه؟
در طول هفته امید بهانههای زیادی برای بیرون رفتن با مریم جور کرد و با او برای کارهایی مثل آزمایش، خریدهای عقد، حلقه، آینه و شمعدان و هر بهانه دیگر میرفت. مریم همچنان آرام و سنگین اما کمی مهربان با او رفتار میکرد و به او یادآوری میکرد که هنوز محرم نیستند و انتظار صمیمی شدن نداشته باشد. امید به همان مهربانی و نرم شدنش راضی بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
توجه:
بزرگواران همراه با توجه به اینکه عاشورا و تاسوعای حسینی تو راهه و پارتای بعدی مال جشن عقده، امروز پارت اضافه میذارم و دو روز آینده پارتگذاری نخواهم داشت.
در پناه ارباب موید و سلامت باشید.
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_96 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 فردای آن روز صبح زود امید به اتاق مریم در
#رمان_قلب_ماه
#پارت_97
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
قرار بود عقد در منزل آقای پاکروان برگزار شود. زنها در ساختمان و مردها در حیاط. مریم از صبح به آرایشگاه رفت. وقتی امید با ماشین تزئین شده و دسته گل به آرایشگاه رسید، مریم شنلی که سفارش داده بود تا مثل چادر بلند و پوشیده باشد روی سرش کشید. فیلمبردار اصرار داشت از لحظه ی ورود داماد و دیدن تغییر عروس فیلم بگیرد اما مریم اجازه نداد و تأکید کرد این کار را بعد از عقد انجام خواهد داد. امید وارد شد، دسته گل را به مریم داد و خواهش کرد بگذارد برای یک لحظه او را ببیند و مریم همچنان مصمم مخالفت کرد. به محل مراسم که رسیدند، عاقد آماده بود. به اتاق آماده شده برای عقد، رفتند.
مریم به امید توضیح داد که لحظه خواندن خطبه عربی، لحظه استجابت دعاست و هر چه آرزو داشته باشد میتواند از خدا بخواهد.
عقد با حضور چند بزرگتر از دو فامیل انجام شد. هیچ کدام باور نمیکردند که با یگدیگر زن و شوهر شدهاند. چند ماه قبل هیچکدام چنین چیزی را تصور نمیکردند. وقتی بزرگترها بیرون رفتند، فیلمبردار از آنها خواست بایستند. داماد رونمایی به عروس بدهد و شنل را از روی سرش بردارد. امید که از قبل سکههای طلا آماده کرده بود سکه در آورد و به مریم تقدیم کرد. دیگر وقت آن بود که شنل را کنار بزند. امید با دیدن مریم سِر شد و نتوانست روی پا بایستد و ناگهان نشست. مریم که نگران شده بود سریع رو به او نشست.
_آقا امید حالت خوبه؟ چی شده؟
امید سر بلند کرد و خیره به چشم مریم شد.
_از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت محبوب تو زیباست، قشنگ است، ملیح است
اعضای وجودم همه فریاد کشیدند احسنت صحیح است، صحیح است، صحیح است.
مریم با لبخند چشم غرهای رفت.
_واقعاً که. چرا این طوری میکنی؟ ترسیدم.
امید نفسش را به شدت بیرون داد.
_تو بینظیری. عزیز من.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_97 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 قرار بود عقد در منزل آقای پاکروان برگزار
#رمان_قلب_ماه
#پارت_98
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
امید دست مریم را گرفت و خیره به او نگاه میکرد. دخترانی که در اتاق بودند از عکسالعمل امید شروع کردند به کِل زدن و فیلمبردار هم که سوژه جالبی پیدا کرده بود، ثانیهای را از دست نداد.
امید برای تمام شدن مراسم لحظه شماری میکرد تا بتواند یک دل سیر به مریم نگاه کند. بعد از مراسم، مادر و محمد به خاطر مهمانهایی که از شهرستان آمده بودند، خداحافظی کردند تا مهمانها را به خانه ببرند. مریم سراغ اتاق امید را گرفت تا به آنجا برود و به خاطر وضع لباس و آرایش مجبور نباشد شنل بگذارد.
امید همین که فهمید مریم به اتاق او رفته خودش را به او رساند. مریم با خودش لباس آورده بود تا عوض کند اما به تنهایی نمیتوانست. با آمدن امید از او خواست تا کمکش کند. مریم بعد از عوض کردن لباسش، روی تخت کنار امید، نشست و دست امید را که باز هم محو تماشای او شده بود، گرفت.
_امید جان. عزیزم.
امید پلکی زد و با تعجب نگاهش کرد.
_وای مریم دوباره بگو. تو رو خدا یه بار دیگه بگو که باور کنم خواب نیستم.
_چیو دوباره بگم؟ امید جانو یا عزیزمو؟
_مریم هنوز باورم نمیشه کنار تو هستم و تو منو این طوری صدا میکنی. تو دختر تخس و بداخلاق دستای منو گرفتی.
_حالت خوبه؟ اگه مشکل داری صدات کنم آقای پاکروان.
_مریم عاشقتم. «حال من خوب است اما با تو بهتر میشوم. آخ مریم تا میبینمت یک جور دیگر میشوم».
_شاعر شدیا. عزیزم فکر میکنم زوده ولی... باید بهت بگم منم عاشقتم.
_اِ مگه اقتصاددانام بلدن عاشق بشن.
_عاشق شدنو همه بلدن.
-اگه عاشقمی پس چرا تا حالا رو نکردی؟ میخواستی منو از انتظار و استرس بکشی؟
-امیدم دیگه از این حرفا نزن. در ضمن خیلی وقت نیست که عاشقت شدم میدونی از کیه؟ درست بعد عقد. اون موقع که منو دیدی و نشستی. از همین امروز اسیرت شدم.
-آهای خانم، دیر اومدی نخواه زود بری. عاشق یه روزه، من چند ماهه واسه نشون دادن عشقم بال بال میزنم و تو توجه نمیکنی. حالا هنوز نرسیده عشقتو به رخم میکشی و دلمو به باد میدی؟
-اینم از زرنگی منه که به موقع دلمو اسیر کردم. البته «من از آن روی که در بند توام آزادم».
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_98 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید دست مریم را گرفت و خیره به او نگاه م
#رمان_قلب_ماه
#پارت_99
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
پشت دست مریم را نوازش و سر کج کرد.
-میشه بذاری نگات کنم. توی این مدت هر بار دیدمت سرتو بلند نکردی. حسرت دیدن چشات به دلم مونده.
مریم چشمکی زد و خندید.
-نگام کن. نگات میکنم. ولی یادت نره حالا دیگه یه عمر وقت داریم تو چشای هم نگاه کنیم و غزلای عاشقونه بخونیم.
خانه آرام و خالی شد و آرزو و شوهرش هم به خاطر لجبازی هلنا که خسته بود، رفتند. مریم که موهایش را باز کرده بود، کمی از آرایشش کم کرد و از اتاق خارج شد. پدر و مادر با دیدنش از او خواستند کنار آنها بنشیند. نشست و پدرشوهرش که امروز برای اولین بار مریم را بدون چادر و حجاب دیده بود، تعجبش را از زیبایی او به زبان آورد. مادر شوهر هم همین طور و حتی اعتراف کرد که فکر نمیکرد آنقدر زیبایی در پس حجابش داشته باشد. آقای پاکروان در مورد امید پرسید.
_خوابیده.
_آخه نمیدونم این پسره چرا اینقدر بیفکره. آخه الان اول زندگی گرفته تخت خوابیده؟ خداییش مام با این پسر داشتنمون نوبرشو آوردیم.
_اشکال نداره. الان خوابید. بیچاره میگه چند روزه از استرس خوابش نبرده.
مادر که دلش برای پسرش سوخته بود، رو به مریم کرد.
-طفلی بچهم پیر شد تا بهت برسه. مریم خانم قدر علاقهشو بدون.
پدر شوهر برای حمایت از عروس محبوبش جواب همسرشو داد.
-همچین میگه طفلی بچهم کسی ندونه میگه درباره بچه شش هفت ماههش صحبت میکنه. خانم، این پسر بیست و هشت ساله شده. تازه خوبه که راحت به دستش نیاورده. آدم قدر چیزایی که سخت به دست میاره رو بیشتر میدونه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_99 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 پشت دست مریم را نوازش و سر کج کرد. -میشه
#رمان_قلب_ماه
#پارت_100
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم احساس کرد که لازم است چیزی بگوید تا خیال مادر شوهرش را راحت کند.
-مامان جان من همه سخت گیریایی که کردم به خاطر این بود که توصیه شده قبل از ازدواج چشاتونو کامل باز کنید و درست انتخاب کنید اما بعد از ازدواج چشاتونو ببندید و با گذشت زندگی کنید. تا اینجاشو عمل کردم. بهتون قول میدم بقیه رو هم عمل کنم.
-آفرین خوشم اومد.
رو به شوهرش کرد.
_عزیزم دارم مطمئن میشم تعریفایی که از پختگی و هوشش میگفتی اغراق نبوده.
همین لحظه صدای فریاد امید بلند شد. مریم سراسیمه به طرف اتاق که در طبقه بالا بود، دوید. پدر و مادر هم دنبال او دویدند. مریم امید را دید که روی تخت بهت زده نشسته و اشک میریخت. امید با دیدن مریم آرام گرفت.
-یعنی این خواب نبود؟ تو الان اینجایی؟ پس همه چیز خواب نبود؟ وقتی چشم باز کردم و دیدم نیستی، فکر کردم همه چیزای امروزو خواب دیدم. حالا که اومدی خیالم راحت شد.
پدر و مادر که با ترس جلوی در ایستاده بودند، نگاهی به هم انداختد.
- بیا خانم. بیا بریم. خدا شفاش بده انشاءالله. فکر کنم همین بچه واسه دیوونه کردن من کافیه.
مادر هم با چشم غره از اتاق رفت. اما مریم لبخند زنان به امید نزدیک شد.
-دیدم خوابیدی گفتم برم پیش پدر و مادرت که تنهان. فکر نمیکردم اینقدر زود بیدار بشی. عزیز من یه جوری رفتار میکنی همه بگن این دختره جوری سخت گرفته که عقل از سر پسر رییسش برده. راستی امید جان یادته اولین بار که بهت گفتم بچه رییس.
- تازه میخوان بگن؟ مثل اینکه هنوز باور نکردی دیوونم کردی. بعدشم بچه رییسو مگه میشه یادم بره؟ تا حالا کسی جرأت نداشت منو این جوری صدام کنه. وای که چقدر حرص میخوردم.
سهیلا خانم، خدمتکار خانه، صدا ز و اعلام کرد که شام را کشیده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
به وقت حسین عیله السلام
به نیت ظهور حضرت حجت عج الله
#محرم
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
┅⊰༻▪️⚫️▪️༺⊱┅
ایران همیشه ایران بوده. در جنگ جهانی دوم، شمال در دست شوروی بود. مرکز و جنوب در اختیار انگلیسیها. برای بردن کالایی تجاری از جنوب به شمال باید گذرنامه میگرفتند!
«ایران مرز پرگهر» ماست. اما این شعار، کشور ما را نجات نداد.
◾️◾️
هشت سال همهی دنیا در مقابل ایران قرار گرفتند؛ اما در نتیجه چیزی عایدشان نشد؛ حتی یک وجب از خاک سرزمینمان.
قبل از اینکه ایرانی باشیم، مسلمانیم. رزمندگانمان با «یا حسین یا حسین» جان دادند.
روز خطر این ما را نجات میدهد. این است که وقتی ایران سخنی میگوید، تمام جهان روی حرفش حساب میکند.
برداشتی از بیانات حضرت آیه الله جوادی آملی -مد ظلّه العالی-
┅⊰༻▪️⚫️▪️༺⊱┅
#در_محضر_بزرگان
#محرم
#سیدالشهدا
#گروه_فرهنگی_تبار
📣کانال #فرصت_زندگی
@forsatezendegi
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#شهید #مداحی
#کربلا
#امام_حسین علیه السلام
#محرم #معرفت #عزاداری
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
[WWW.FOTROS.IR]ma97062703.mp3
19.58M
◼️ هوای خیمه گرمه، هوای دل ها سرده
#محمود_کریمی
#شبنهم
#شب_تاسوعا
📣کانال #فرصت_زندگی
@forsatezendegi
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#شهید #مداحی
#کربلا
#امام_حسین علیه السلام
#محرم #معرفت #عزاداری
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘
#حسین_علیه_السلام
#محرم
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
بصیرت ابالفضلی
علمدار حسین ع میان خاندانی که به زیبایی شهرت داشت، به ماه لقب گرفته بود. با خودت فکر کن اگر جوانی با هیکلی ورزیده و پهلوانی، با چشمانی جذاب و چهرهای که از زیبایی دل از همه عرب ببرد باشی، جنگاوری بیرقیب هم باشی، چقدر خودت را میگیری و به خود مینازی؟
اما عباس ع که باشی و مادرت امالبنین باشد، زیر پا میگذاری همه عنوانها و نامآوریها را. حتی بر فرزند اسدالله بودن هم چشم میبندی. فدا میکنی هر چه چراغ سبز که برای دور کردنت از امیر نشان دادهاند. عباس ع که باشی رکاب میگیری برای بانوی مخدره و محافظش میشوی، شانههایت خواستگاه دخترک سه ساله اربابت میشود. عباس ع که باشی به رسم ادب با همه قهرمانیت، همچون غلام حلقه به گوش میشوی در برابر مولایی که برادرت است.
عباس ع که باشی، وقتی سپاه دشمن اماننامه برایت میفرستد و گرین کارت به دستت میدهد، جای خوشحالی غرور، میشکنی و در هم میشوی. حرص میخوری و کمر خم میکنی. میدانی چرا؟
با خود میگویی مرا چه فرض کردهاند؟ چرا به وفاداریم شک داشتند و به خود جرات فرستاد امان نامه دادهاند؟ چرا دل بانو را به آن برگه لرزاندهاند؟
کاش عباس ع باشیم که به کارزار عمل و در کشاکش فتنه شک نکنیم در یاری ولی و امام. کاش عباس ع باشیم که در باغ سبز دشمنان دست و پایمان را نلرزاند. کاش عباس ع باشیم که با همه پهلوانی، به اضطراب دخترکی دل بلرزانیم. کاش عباس ع باشیم و بصیرتمان گوش فلک را کر کند. کاش عباس ع باشیم و دل ولی و امامان را به ایستادگیمان قرص کنیم. کاش ...
«قُلْ هَذِهِ سَبِيلِي أَدْعُو إِلَى اللَّهِ عَلَى بَصِيرَةٍ ...».
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘
#زینتا(رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037