eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_99 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تصمیم گرفتم تمرین کنم؛ حتی شده در
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 باید قبل از آنکه حرفی بزند با خودم همه‌ی آن‌ها را حلاجی می‌کردم. در صورتی می‌شد خم به ابرو نیاورد که واقعاً دوست داشتنی وسط بود اما من که تکلیفم با دلم روشن نبود؛ پس حدس زدم درگیری‌ام با خودم زیاد خواهد بود. تقربیا دو ساعتی گذشت. رامین با یک صندلی کنارم رسید. _بیا بشین نمی‌تونی تا شب سر پا باشی که. _می‌خوام به جایگاه مسلط باشم. تازه قطع و وصل هم می‌کنم که مجبور نشم یه هفته فیلم اضافه حذف کنم. _تنبلی‌ها. خب پایه رو تنظیم کن. میگم محافظا اون‌ور وایستن دیدت درست بشه. _میگم این همه آدم چند ساعته اومدن. نمی‌خواین یه چیزی بهشون بدین بخورن؟ تلف میشن تا برن که. _نمی‌دونم کسی به این چیزا فکر نمی‌کنه. تازه‌شم می‌دونی چند هزار نفرن؟ جور کردن یه کیک و آب میوه برای این همه آدم بدون هماهنگی قبلی نمیشه‌ که. _شما بخواین انجام بدین راهش پیدا میشه. _میشه این کارو کرد. هزینه‌ش مهم نیست. راهش چیه؟ _عموی من مثل پدرم فروشگاه داره باهاش صحبت می‌کنم تهیه‌ش واسه اون نباید سخت باشه. بگین چند تا می‌خواین. با هماهنگی مدیر مجتمع تعداد تقریبی افراد را گفت و من با عمو تماس گرفتم. از او خواستم تا این کار را انجام دهد و او هم قبول کرد. یک ساعت بعد عمو خبر داد که کامیون‌ها رسیدند و هماهنگی‌ها انجام شد. وقتی خواستند با کمک کارمندان مجتمع کیک و آب‌ میوه‌ها را به مردم بدهند، رامین از ما خواست تا برای استراحتی کوتاه به داخل ساختمان برویم. ما را به اتاقی که نزدیکِ در قرار داشت راهنمایی کردند. اتاقی بزرگ با یک دست مبل و سه میز اداری بود. امیرحسین خود را روی مبلی ولو کرد و بابت سختی کار از من عذرخواهی کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_99 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 پشت دست مریم را نوازش و سر کج کرد. -میشه
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم احساس کرد که لازم است چیزی بگوید تا خیال مادر شوهرش را راحت کند. -مامان جان من همه سخت گیریایی که کردم به خاطر این بود که توصیه شده قبل از ازدواج چشاتونو کامل باز کنید و درست انتخاب کنید اما بعد از ازدواج چشاتونو ببندید و با گذشت زندگی کنید. تا اینجاشو عمل کردم. بهتون قول میدم بقیه رو هم عمل کنم. -آفرین خوشم اومد. رو به شوهرش کرد. _عزیزم دارم مطمئن میشم تعریفایی که از پختگی و هوشش می‌گفتی اغراق نبوده. همین لحظه صدای فریاد امید بلند شد. مریم سراسیمه به طرف اتاق که در طبقه بالا بود، دوید. پدر و مادر هم دنبال او دویدند. مریم امید را دید که روی تخت بهت زده نشسته و اشک می‌ریخت. امید با دیدن مریم آرام گرفت. -یعنی این خواب نبود؟ تو الان اینجایی؟ پس همه چیز خواب نبود؟ وقتی چشم باز کردم و دیدم نیستی، فکر کردم همه چیزای امروزو خواب دیدم. حالا که اومدی خیالم راحت شد. پدر و مادر که با ترس جلوی در ایستاده بودند، نگاهی به هم انداختد. - بیا خانم. بیا بریم. خدا شفاش بده ان‌شاءالله. فکر کنم همین بچه واسه دیوونه کردن من کافیه. مادر هم با چشم غره از اتاق رفت. اما مریم لبخند زنان به امید نزدیک شد. -دیدم خوابیدی گفتم برم پیش پدر و مادرت که تنهان. فکر نمی‌کردم اینقدر زود بیدار بشی. عزیز من یه جوری رفتار می‌کنی همه بگن این دختره جوری سخت گرفته که عقل از سر پسر رییسش برده. راستی امید جان یادته اولین بار که بهت گفتم بچه رییس. - تازه می‌خوان بگن؟ مثل این‌که هنوز باور نکردی دیوونم کردی. بعدشم بچه رییسو مگه میشه یادم بره؟ تا حالا کسی جرأت نداشت منو این جوری صدام کنه. وای که چقدر حرص می‌خوردم. سهیلا خانم، خدمتکار خانه، صدا ز و اعلام کرد که شام را کشیده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_99 _دِ نامرد، اگه مرده بودم که الان
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 دنبالم نیامد. بدون آنها تنها می‌شدم و علاقه‌هایم با آن‌ها تامین می‌شد. تصمیم گرفتم همراهشان شوم اما به یاد بسپرم که جایگاه رفاقت برایشان در نظر نگیرم. باید فقط زنگ تفریح پر کن می‌شدند. از روز بعد دور زدن‌ها و وقت گذرانی‌ها را دوباره از سر گرفتم.》 با صدای عزیزجون از خواب پریدم. نگاهی به دفتر انداختم. شب قبل در اتاق عمو خوابم برده بود. خاطراتی که خوانده بودم برای زهرا تعریف کردم. مشتاق شده بود که بقیه خاطرات را بخواند. از من خواست تا دفتر را به مدرسه ببرم تا او هم همراهم شود. عصر آن روز سعیده تماس گرفت. صدایش پر از بغض بود. نگرانش شدم. _چی شده دختر؟ صدات چرا این‌جوریه؟ _ترنم، ترنم، مهتاب... _مهتاب چی؟ بگو خب. _اون پسره که بابات اینا حسابشو رسیدن... _سامان؟ مهتاب؟ از فکر ربط این دو اسم استرس گرفتم. _ترنم، اون پسره همون طوری که تو رو کشیده بود توی ماشینش، مهتابو خام کرد و برد. باورت میشه اون شیرینی که تو پرتش کردی بیرون و اون عصبانی شد، اون شیرینیو خواب‌آور بهش زده بوده. مهتاب احمقم ازش خورده. به اینجا که رسید، صدای هق هق رفیق دل نازکم بلند شد. از حدس آنچه به سر مهتاب آمده بود، سر درد گرفتم. حالم بد شد. _سعیده، مهتاب الان کجائه؟ حالش... حالش خوبه؟ _خونه‌شونه. مادرش زنگ زد. رفتم پیشش. خیلی حالش بده ترنم. _از طرف شکایت نکردن؟ اون لعنتی الان کجائه؟ صدای گریه‌اش کمتر شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_99 صدای پر هیجان و نگران استاد او را
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 با قدم های بلند حسین، پریچهر مجبور بود بدود تا عقب نماند. استاد را که دید، آرامش یافت. استاد برایش جا باز کرد. اتاقی بود با یک میز بزرگ جلسات، چند سیستم و لپ‌تاپ و افرادی که بی‌وقفه و پر تنش کار می‌کردند. گاهی چیزی می‌پرسیدند یا خبر از وضعیت جدید می‌دادند. کنار استاد که نشست، چند لحظه‌ای نگاه بقیه به طرفش کشیده شد. لپ‌تاپش را روشن کرد و با راهنمایی استاد شروع کرد. _کوثری، اینا دارن ورودشون رو خنثی می‌کنن. منم باید مدیریتشون کنم اما تو کارت فرق داره. باید به سیستمشون نفوذ کنی. تا پاتک بزنیم و کنترل رو از دستشون بگیریم. فهمیدی؟ _بله استاد. کجان؟ دور یا نزدیک؟ اطلاعاتشونو بدین تا شروع کنم. پریچهر مشغول شد. ورود به سیستم کسانی که با قدرت، یک سایت امنیتی و سازمانی را به چالش کشیده بودند، سخت‌تر از تصور بود. یکی دو ساعتی مشغول بود. چشم‌هایش خسته شده بود. سر روی میز گذاشته بود. روبنده داشتن طولانی در یک اتاق، در حین کار، نفسش را گرفته بود. صدای پچ پچ دو نفر را شنید. _این همه آدم، از کی داریم کار می‌کنیم، نشده. حالا یه زن چادر چاقچوریو آوردن که چه شق القمری می‌خواد بکنه. اون می‌تونه نفوذ کنه؛ ما نمی‌تونیم؟ استاد نگرانش شده بود. ‌کنارش ایستاد و آرام صدایش زد. _خوبی دخترم؟ سر بلند کرد. نگاهی به اطراف انداخت. _آره خوبم. استاد اشکال داره یه اتاق دیگه کار کنم؟ اینجا نه تمرکز دارم نه می‌تونم راحت باشم. _باشه. الان درستش می‌کنم. به طرف در رفت. با کسی صحبت کرد و برگشت. چند دقیقه بعد سر و کله رضا پیدا شد. سلام و علیکی کرد. _بفرمایید همراه من. اتاق کناریو واستون خالی کردم. _تشکر کرد و دنبالش رفت‌ نگاه خیره بقیه را احساس کرد اما برایش مهم نبود. وسایلش را برداشت. اتاقی که رفت، شبیه قبلی بود اما بدون حضور هیچ مزاحمی. _چند دیقه دیگه وسایلی براتون میارم. بعدش می‌تونین آزاد باشین. هماهنگ شده که مزاحمتون نشن. تشکری کرد و او رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_99 و ریحانه به دنبال حرف ارمیا گفت: -یک‌کلام،
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 باصدای ارمیا از فکر درآمدم. ریحانه در جوابش گفت: -پس شما برو، اگه تسنیم حال داشته باشه ما یکم بیش‌تر می‌مونیم. به من نگاه کردند. سری به تأیید تکان دادم و گفتم: -اگه برای ریحانه‌جون زحمتی نیست منم ترجیح میدم ادامه بدم. ارمیا لبخندی زد: -موفق باشید! تشکری کردم و پس‌از خداحافظی من و بدرقه ریحانه، ارمیا رفت. -خب خانم خانما! همین الان شروع کنیم یا اول خودمونو یه تقویتی بکنیم؟ منم که در آن‌مدت با ریحانه ندار شده‌بودم، بدون تعارف لب باز کردم: -یه تقویتی بکنیم! و خندیدیم. پس‌از خوردن یک‌لیوان شیرموز و کیکی که دستپخت ریحانه بود، برگشتیم سر بحث خودمان. -خب دیگه از کجا بگیم؟ -میشه بریم سر مسئله حجاب؟ مسئله‌ای که ذهنم را خیلی درگیر می‌کرد. واقعا ترک آن برایم سخت بود و دچار عذاب وجدان شدیدی می‌شدم. سر مسائل اعتقادی دیگرهم همین احساسات را داشتم اما آن‌ها افکار درونی یا اعمال فردی بودند؛ من با برداشتن حجابم رسما به همه اعلام کردم که اعتقادات من تغییر کرده و این تسنیم دیگر تسنیم قبلی نیست! -ببین تسنیم، درمورد حجاب خیلی مقاله و کتاب نوشته شده، از جنبه احساسی گرفته تا منطقی و اعتقادی، که با یه‌سرچ، هم می‌تونی یه‌سری مقاله‌ها رو بخونی هم یه‌سری کتب رو پیدا کنی و یا حتی سخنرانی گوش بدی؛ البته حواست باشه که همه‌شون معتبر باشن! ولی خب به هرحال چندتا دلیل حجاب رو مختصرا بهت می‌گم. با ببخشیدی روی بالشت کنارش، دراز کشید و دستش را اهرم سرش کرد. با دقت به او چشم دوختم. -حجابم مثل اکثر احکام، هم اثراتی تو زندگی مادی داره هم معنوی؛ اما خب نمودش تو زندگی مادی و این‌دنیا بیش‌تره و رعایت نکردنش، واقعا ضربات بدی رو به اجتماع می‌زنه که مشهوده! بالا رفتن توقعات زن‌وشوهر از هم و در نتیجه ازهم پاشیده‌شدن زندگیشون، به گناه افتادن جوونای مجرد که نتیجه‌ش میشه مشکلات جسمی و روحی و روانی و حتی بالا رفتن آمار سقط به‌خاطر مشروع نبودن جنین؛ ببین این فقط واسه جوامع دیندار نیستا برای جوامع بی‌دینم هست و اتفاقا چون اون‌جا رعایت نمیشه یه‌سری از این مشکلات شایع‌ترم هست. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋