eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲🕊 گریه‌های فرزند خردسال شهید فلاحی در فراق پدر در مراسم تشییع صبح امروز در تبریز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 همسرش اعتراض کرد. _آقا یاسین، منو شما دعوا کردیم؟ _آهان. نه. یادم نبود فقط شما با من دعوا کردین. همسرش با حرص اسمش را صدا زد. او چشمکی به من زد و خندید. رابطه‌ آن‌ها صمیمی بود. خلاف تصورم از حرف‌هایشان فهمیدم آن همه سخت‌گیری و تماس‌ها به خاطر علاقه و محبت بینشان بود. فکر کردم آیا فاطمه هم برایم چنین همسری خواهد شد؟ بعد به فکر خودم خندیدم. اصلاً فاطمه خبری از دلم نداشت. اصلاً او را به من می‌دادند که محبتش را تصور می‌کردم. (آخ آخ آخ عمو شیطون بودی و رو نمی‌کردیا) _هی آقا پسر، کجا سیر می‌کنی که لبخند به این پهنی می‌زنی؟ خودم را جمع کردم. _از اون شب یه سوالایی توی سرم دور می‌خوره. _مگه من حل‌المسائلم که اومدی سراغ من؟ سرم را پایین گرفتم. دستش را روی شانه‌ام گذاشت. _بابا شوخی کردم. بغ نکن. اصلاً من حل المسائل. هر چی می‌خوای بپرس. نگاهش کردم. شاید حق داشت. چرا باید سراغ او می‌آمدم؟ به خودم جواب دادم که لابد به خاطر همراهیش در آن شب بوده و این‌که بقیه دوستانم اگر حرفم را می‌فهمیدند، تنهایم نمی‌گذاشتند. _چرا این همه آدم فقیر و بیچاره هست؟ چرا خدا یکیو فقیر می‌کنه و یکیو تیلیاردر. _اوهو. کی گفته خدا این کارو می‌کنه؟ _پس کی؟ طرف خودش می‌خواد فقیر باشه؟ _نه _پس چی؟ _یه سری دلایل از محیط، اجتماع و چیزای دیگه باعث فقر میشه. _خب چرا خدا به همه اندازه نیازشون نمیده؟ _اگه خدا بیاد وسط و خودش دست به کار بشه، تو نمی‌پرسی پس اختیار و تصمیمای من کجای قصه‌ست؟ _آخه... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 یاسین لبخندی زد و به فنجان چای اشاره کرد. _انگار سوزنت گیر کرده فعلا. بخور دهنت خشک نشه داداش. چای را که خنک شده بود، برداشتم و یک ضرب تمام کردم. _هی برادر، فرار که نمی‌کنم. به خودت رحم کن. امان ندادم. _خب یه عده فقیر و سطح پایین جامعه میشن اما... _آقا ترمز. کی گفته کسی که فقیره سطحش پایینه؟ این همه آدمای بزرگ، پی‌پول بودن و هستن. دلیل نمیشه که. در ضمن، یک کلام بهت بگم. اگه پول دارا حق پی‌پولا رو نمی‌خوردن، فقیری وجود نداشت و البته خدا قول داده واسه فقیرا به جاش جبران کنه و از خجالتشون در بیاد. اون‌قدر که راضی بشن. این حرف ها برایم تازگی داشت. هنوز داشتم در ذهنم مرور می‌کردم که همسر یاسین با ظرف میوه آمد. یاسین سریع از جا بلند شد و از او گرفت. میوه‌ها را روی میز گذاشت. و باقی دیدارمان به پذیرایی و شوخی‌های یاسین گذشت. گذشت اما ذهنم درگیر حقی بود که به فقیر داده نمی‌شد و باعث ‌آشغال‌گردی دخترک می‌شد. تا یک هفته جواب تلفن‌های دوستانم را ندادم. حتی اگر اعتقادم را قبول نداشتند، به حساب مرام و رفاقت نباید پشتم را خالی می‌کردند. تا یک هفته جواب تلفن‌های دوستانم را ندادم. حتی اگر اعتقادم را قبول نداشتند، به حساب مرام و رفاقت نباید پشتم را خالی می‌کردند. داشتم آماده می‌شدم تا از خانه بیرون بزنم. از تنهایی و خانه نشینی کلافه شده بودم. صدای زنگ در آمد. آقاجون جواب داد. چند لحظه بعد بین چارچوب در ایستاد‌. نگاهی عجیب و سوالی انداخت‌. چشم از آینه برداشتم و سشوار را خاموش کردم. _جانم آقاجون؟ چیزی شده؟ _حمید، این پسره نادر دوستته؟ با تعجب به آقاجون زل زدم. _چی شده؟ _اومده اینجا. دم دره. تو دوستای این مدلی داری؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_97 یاسین لبخندی زد و به فنجان چای اشا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _اومده اینجا. دم دره. تو دوستای این مدلی داری؟ سعی کردم خودم را نبازم. _چه جوریه مگه؟ چی شده آخه؟ _بابا جان، سر و وضعش اصلاً مناسب نیست. با اینا بیرون بری که خودتو... ولش کن. بیا برو ببین چی‌ میگه. به طرف در رفتم و از کنار آقاجون که خواستم رد شوم، سرشانه‌اش را بوسیدم. _نگران نباش پدرِ من. حواسم هست. بچه خوبیه. گفتم و بیرون رفتم. نادر سرگرم حوض وسط حیاط شده بود. همیشه نسبت به بقیه دوستانم شعور و معرفتش بالاتر بود اما مثل همه لباس‌های عجیب می‌پوشید و علاقمندی‌هایش هم با آن‌ها یکی به حساب می‌آمد. صدای قدم‌هایم را که شنید، به طرفم برگشت. برای آنکه نشان بدهم هنوز از او دلخورم، اخم در هم کشیدم. واقعاً برای آقاجون تحمل تیپ نادر سخت بود. موهای فر با کش بسته آن هم دم اسبی. ابروهای نازک شده و پیرسینگ خورده. پیراهنی با طرح دختر خواننده و شلوار زاپ دار و هزار پاره. جزئیاتش هم که بماند. _کی بهت گفت بیای اینجا؟ بعد یه هفته پاشدی اومدی بگی چی؟ مثلاً مرام داریتو ثابت کنی؟ هوم؟ نزدیکم شد و مرا در آغوش کشید. _بابا بد اخلاق. بابا جذبه. کوتاه بیا داداش. عقب رفت و لبخند زد. _مرتیکه، جواب گوشیتو نمی‌دی، طلب‌کارم هستی؟ _با این سر و وضعت اومدی گند بزنی به اعتماد آقاجونم که حساس بشه بهم؟ شانه‌ای بالا انداخت. _هر چی گشتم توی لباسام بهتر از اینا رو نداشتم خب. می‌خواستی جواب بدی تا مجبور نشم این همه راه بکوبم بیام ببینم مردی یا زنده‌ای. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_98 _اومده اینجا. دم دره. تو دوستای ا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _دِ نامرد، اگه مرده بودم که الان مراسما هم تموم شده بود. _تعارف که نمی‌کنی بیام بالا، سر و مر و گنده هم که هستی، زحمت بکش غروب بیا قلیونی دوستم. بچه‌ها جمعن. لب حوض نشستم. _نمیام. نه که خیلی رفیق بودین، با سر میام خدمتتون. کنارم نشست و دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد. _لوس نشو دیگه. یاسر وانستاد، سر ما خالی می‌کنی؟ _نه که شما حرفمو تایید کردین و دنبالم پیاده شدین؟ بچه گول می‌زنی؟ آقاجون خودش را به لبه ایوان رساند و مرا صدا زد. _ نمی‌خوای دوستتو دعوت کنی بیاد بالا؟ ایستادم و نادر هم با من ایستاد. _نه آقاجون داره میره. نادر با انگشت‌هایش گوشت پشتم را کَند. به طرفش برگشتم و اخم کردم. _هر جور راحتین. آماده شده بودی، خواستم بگم شب یادت نره خونه داداش حسن‌ت هستیم. _چشم‌. غروب خونه‌م با هم بریم. برگشت داخل. مچ نادر را گرفتم و فشاری دادم. _چته پشتمو کَندی؟ دستش را عقب کشید. _هوی دیوونه، تقصیر خودته خب. داری بیرونم می‌کنی؟ _آره دیگه. من دارم میرم بیرون. می‌خوای بری پیش اونا بشینی؟ به طرف در حیاط رفتم. دنبالم راه افتاد. _کجا میری؟ _به تو چه؟ مفتشی؟ _حمید چقدر گند دماغ شدی؟ غروب میای دیگه. از در خارج شدیم و به طرف سر خیابان حرکت کردم. _نه. کر بودی؟ نشنیدی آقاجونم گفت باید مهمونی بریم؟ _از کی این‌قدر مثبت شدی؟ _نابغه، خونه داداشم قراره بریم عزیزجون از این مورد نمی‌گذره. _باشه بابا. پس ما فردا میایم دنبالت. با هم بریم بیرون دور دور. حله؟ جوابش را ندادم و بی هدف به راه افتادم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
CQACAgQAAxkDAAFb-cRiEkWqCT5F_kIRDjLnwPDWZr4jnwACdAsAAoNFSVIoFGd6ZWbFvyME.mp3
1.77M
🥀کجا گمت کردم؟....نمیدونم.... 🥀کجای دنیامی؟....نمیدونم.... [🎧🎼] [💜🌻] [☘🌸] [💖💞] 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @Revayateeshg ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔کودکان خود بخود خشونت را بروز نمیدهند، ما در شکل گیری آن دخیل هستیم 🔻راهكارهایی برای والدین در مقابل عصبانیت و خشونت فرزندان 1️⃣ ابتدا بر رفتارها و برخوردهای خودتان دقت كنید. با شخصیت و ویژگی‌های رفتاری خود آشنا شوید و اگر نیاز به بهبودی دارند، آنهارا بهبود بخشید. 2️⃣ در كنار فرزند خود باشید، نه در مقابل او. این را بدانید كه هر رفتاری دلیلی دارد پس هنگام بروز رفتارهای عصبی با حفظ آرامش خود سعی كنید علت را بیابید. 3️⃣ تلاش كنید مساله را از دریچه ذهن فرزند خود ببینید. این یك رفتار همدلانه است. با او همدلی كنید. 4️⃣ زمان بروز خشم و عصبانیت اصلا زمان مناسبی برای نصیحت نیست. وقتی رابطه مطلوب است با فرزند خود صحبت كنید و ارتباطی صمیمانه را بین خودتان شكل دهید حالا در خلال این رابطه صمیمی بیشتر می‌توانید بر او تاثیر بگذارید. 5️⃣ وقتی عصبانیت و پرخاشگری بروز می‌كند سعی كنید با لحنی آرام و در عین حال قاطع با او صحبت كنید. این گونه خشم او نیز كنترل می‌شود. 6️⃣ در برخورد با فرزندان خود چه در تشویق و چه در تنبیه، منصفانه و عادلانه برخورد كنید. 7️⃣ اطلاعات و آگاهی‌های خود را در مورد مراحل رشد فرزندان و ویژگی‌های هر دوره افزایش دهید تا بهتر بتوانید با فرزند خود ارتباط برقرار كنید. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_99 _دِ نامرد، اگه مرده بودم که الان
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 دنبالم نیامد. بدون آنها تنها می‌شدم و علاقه‌هایم با آن‌ها تامین می‌شد. تصمیم گرفتم همراهشان شوم اما به یاد بسپرم که جایگاه رفاقت برایشان در نظر نگیرم. باید فقط زنگ تفریح پر کن می‌شدند. از روز بعد دور زدن‌ها و وقت گذرانی‌ها را دوباره از سر گرفتم.》 با صدای عزیزجون از خواب پریدم. نگاهی به دفتر انداختم. شب قبل در اتاق عمو خوابم برده بود. خاطراتی که خوانده بودم برای زهرا تعریف کردم. مشتاق شده بود که بقیه خاطرات را بخواند. از من خواست تا دفتر را به مدرسه ببرم تا او هم همراهم شود. عصر آن روز سعیده تماس گرفت. صدایش پر از بغض بود. نگرانش شدم. _چی شده دختر؟ صدات چرا این‌جوریه؟ _ترنم، ترنم، مهتاب... _مهتاب چی؟ بگو خب. _اون پسره که بابات اینا حسابشو رسیدن... _سامان؟ مهتاب؟ از فکر ربط این دو اسم استرس گرفتم. _ترنم، اون پسره همون طوری که تو رو کشیده بود توی ماشینش، مهتابو خام کرد و برد. باورت میشه اون شیرینی که تو پرتش کردی بیرون و اون عصبانی شد، اون شیرینیو خواب‌آور بهش زده بوده. مهتاب احمقم ازش خورده. به اینجا که رسید، صدای هق هق رفیق دل نازکم بلند شد. از حدس آنچه به سر مهتاب آمده بود، سر درد گرفتم. حالم بد شد. _سعیده، مهتاب الان کجائه؟ حالش... حالش خوبه؟ _خونه‌شونه. مادرش زنگ زد. رفتم پیشش. خیلی حالش بده ترنم. _از طرف شکایت نکردن؟ اون لعنتی الان کجائه؟ صدای گریه‌اش کمتر شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _مادرش میگه آبروی دخترم میره. شکایت نکنیم اما باباش میگه قرار نیست به کسی بگیم اما اون آدم نباید راحت بگرده و دخترای دیگه رو هم گرفتار کنه. کمی که سعیده را آرام کردم، با او خداحافظی کردم. فکرم درگیر شده بود. اگر من آن روز با سعیده مشورت نمی‌کردم، اگر با مادر صحبت نمی‌کردم، اگر پدر و عمو به موقع نمی‌رسیدند، حال من هم مثل مهتاب می‌شد. از تصورش هم مو به تنم سیخ شد. مهتاب از وقتی با نادیا صمیمی شد، گرفتار شد. با مادر تماس گرفتم. از ماجرای مهتاب گفتم. او هم مرا جای مهتاب تصور کرد و خدا را شکر کرد که ماجرای من به خیر گذشت. سفارش کرد که با مهتاب تماس بگیرم و با او صحبت کنم. بعد از حرف زدن با مادر، آرام شدم. شب دوباره سراغ اتاق عمو رفتم. کنجکاوی امان نمی‌داد که آن دفتر را رها کنم. 《با بچه ها سر چهار راه پشت چراغ قرمز بودیم. پسری هفت یا هشت ساله را دیدم که فال می‌فروخت. فکرم طرف آن دخترک و یاسین رفت. شماره یاسین را گرفتم و به پوریا اشاره کردم تا صدای سیستم ماشین را کم کند. ساب نصب شده در صندوق عقب، باعث شد حتی با کم شدن ولوم هم صدای گوشی را نمی‌شنیدم. خم شدم و به کل خاموشش کردم. اعتراضشان بلند شد. _ اَه. یه کم شعور داشته باشین. دارم زنگ می‌زنم خب. صدای یاسین که آمد، بحث را تمام کردم. مثل قبل با انرژی احوال‌پرسی کرد. _حمید خان رفتی حاجی حاجی مکه؟ خیلی خونه ما بهت بد گذشت که بی‌خیالم شدی؟ _نه. باور کنین خیلیم خوش گذشت. گفتم مزاحمتون نباشم. _اوه چه قدرم کلاس میذاری. بابا من از این کلاسا سر در نمیارم. _آقا یاسین، واسه اون دختره کاری کردین؟ بچه‌ها شروع به خنده و ادا در آوردن کردند. چشم غره‌ای رفتم تا ساکت شوند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمان‌های موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده #رمان_حاشیه_پررنگ #زینتا (رحیمی
تازه واردین عزیز خوش اومدین. رمان‌های تموم شده منتظرتونن. ☝بخونید و با رمان جدیدم همراه باشید. از نظرات ارزنده‌تون استقبال می‌کنم. ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
40.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 (ع) 🌴سفره موسی ابن جعفر(ع) 🌴عمری زدیم از دل صدا باب الحوائج را 🎤 🎤 👌بسیار دلنشین 🔴مرجع رسمی های روز ♨️ @Maddahionlin 👈
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_101 _مادرش میگه آبروی دخترم میره. شک
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 چشم غره‌ای رفتم تا ساکت شوند. _کار که... چی بگم؟ بیمه پدرش داره ردیف میشه. واسه درمانشم دنبال یه وام هستم اما خب... پس دادن وام واسشون سخته. الان دارم با کمک یه بنده خدا خرجشونو جور می‌کنم. حقوق منم اون‌قدر نیست که بتونم قسطشو بدم. حالا خدا بزرگه. وام جور بشه و بنده خدا عمل بشه. وقتی حالش خوب بشه، شاید بتونه پرداختش کنه. مشکلش تا خوب شدنشه. _بی‌خبرم نذارین. اگه کاری ازم برمیاد بگین. _عزیزی برادر. نتیجه کنکورت نیومد؟ _چند روز دیگه میاد. میگم مریضی پدرش چیه؟ شاید داداشم بتونه کاری واسش بکنه یا آشنا داشته باشه واسه هزینه‌ش میگم. _داداشت دکتره مگه؟ _آره. نگفته بودم؟ فوق تخصص قلبه. _اوهو. این‌طور خانواده‌ای داری و رو نمی‌کنی؟ پدره کلیه‌هاش از کار افتاده. _بذارین باهاش صحبت کنم ببینم چی میگه. تماس را که قطع کردم، بچه‌ها شروع کردند به دست انداختنم که با چه کسی این‌طور رسمی و جدی صحبت می‌کردم و ماجرای دختری که گفتم چیست. ماجرا را با داداش حمید در میان گذاشتم. قول داد با یکی از دوستانش صحبت کند و نوبت عمل بگیرد. حتی قول داد هزینه عمل را می‌تواند با کمک خودش و تخفیف دکتر حل کند. این را هم توضیح داد که هزینه‌های بعد عمل و مراقبت‌هایش کم نیستند. همزمان با اعلام نتایج کنکور با یاسین قرار گذاشتم تا ببینمش و خبر ها را بدهم. ساعت تمام شدن تمرین باشگاهش و آدرس را داد. این بار محل قرار باشگاه بود. آخر تمرینات رسیدم. یاسین تکدواندو کار می‌کرد. بعد تعویض لباسش سوار ماشینش شدیم و سر حرف باز شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_102 چشم غره‌ای رفتم تا ساکت شوند. _کا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _خوش خبر باشی. چی شده که افتخار دادی ملاقاتم کنی؟ _اول اینکه داداشم با دوستش صحبت کرده. باید برن پیش اون دکتره تا برن توی نوبت دریافت عضو. هزینه عملشو هم خودشون حلش کردن. فقط خدا کنه طرف هزینه واسه کلیه نخواد. یاسین ذوق زده نگاهم کرد. با دستش رو پایم ضربه‌ای زد. _ایول بابا. میگم مرد مثل تو کمه بازم بگو نه. دستت درست. پشت سرم را خاراندم. _آقا یاسین، من که کاری نکردم. داداشم و دوستش ردیفش کردن. _واسطه خیر شدن خودش کم چیزی نیست. هر کسی لیاقتشو نداره. راستی خبر اولو گفتی، بعدیش چی بود؟ _نتیجه کنکور اومده. مهندسی صنایع همین تهران قبول شدم. _به به. امروز کلا خوش خبری. پس اولین بستنی فروشی نگه می‌دارم. شیرینی این خبر خوبو بهم بدی. یادت نره من بدون خانومم شیرینی از گلوم پایین نمیره‌ها. واسه اونم باید بخری. از حرفش هر دو خندیدیم و "چشم"ی گفتم. جلوی بستی فروشی ایستاد اما خودش حساب کرد و برای همسرش هم گرفت و مرا هم خانه‌شان برد تا همانجا شیرینی قبولیم را بخوریم. فکر کردنم در مورد کمک به خانواده آن دختر که فهمیدم اسمش روشنک است، به نتیجه رسید. هم‌زمان با ثبت‌نام دانشگاه، دنبال کار گشتم و آخر کار در فروشگاه لباس یکی از آشناهای آقا داوود، شوهر خواهرم، به عنوان صندوق‌دار مشغول شدم‌. البته نیمه وقت که بتوانم به کلاس‌ها هم برسم. با خودم قرار گذاشته بودم تا وقتی که آقاجون خرجم را می‌داد، حقوقم را خرج خانواده‌هایی مثل روشنک کنم. مثلا تا زمانی که پدرش سر پا شود، قسط وامشان را بدهم. استرس اول دانشگاه را که پشت سر گذاشتم‌، سر کار رفتن خودش معضل بزرگی برایم شد. تجربه جدیدی بود و عادت کردن به آن زمان لازم داشت‌. این مساله که دیگر نمی‌توانستم راحت و هر زمان تفریحات مورد علاقه‌ام را داشته باشم هم دغدغه‌ام بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🍃❤️ ریتم قلب مرد، با تُنِ صدای همسرش ارتباط مستقیم داره.... 👌 شاید باورتون نشه؛ ولی خانوم‌هایی که لحن صداشون بالاست، به هیچ وجه برای همسرشون خوشایند نیستند....!⚠️ 👈✔️بهتره وقتی‌که پیش همسرتان هستید ❤️ ملایم صحبت کنید. 💫تن صدایتان را طوری تنظیم کنید که همسرتان از صحبت‌کردن شما آرامش بگیرد. ✍️ از کلمات وزین و عبارات محبت‌آمیز استفاده کنید. 🌻 لحن آرام و استفاده از واژه‌های محبت آمیز مثل ❤️عزیزم، عشقم و ... معجزه خواهد کرد. ❤️🍃❤️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_103 _خوش خبر باشی. چی شده که افتخار د
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 کمی که با خودم کلنجار رفتم، دیدم باز کردن گره زندگی یک خانواده و حفظ آبروی مردش، ارزش کمی سخت گذراندن را دارد. تفریحات را برای آخر شب‌ها و جمعه‌ها گذاشتم. صاحب فروشگاه، آقای رئوفی، مردی میان‌سال و خوش اخلاق بود.تنها مشکلم فروشنده‌هایش بود. پنج دختر بودند که تقریباً هم‌سن خودم بودند. دو نفرشان خیلی معقول و مودب بودند. متانت‌شان باعث می‌شد ناخودآگاه برایشان احترام قائل باشم اما امان از آن سه نفر. با وجود آنکه لباس فرم داشتند اما به شدت تلاش می‌کردند همه زیبایی‌های داشته و تولید کرده‌شان را به رخ بکشند. زیبایی تولید کرده‌شان از رنگ مو بود تا تاتو و تزریق ژل و آرایش غلیظ و ... . از رفتارهای زننده هم نگویم بهتر است. مدام فکر می‌کردم مگر یک آدم می‌تواند خودش را این اندازه بی‌ارزش کند. خدا را شکر کردم که دختر‌های خانواده‌ام از این دست نبودند. جزوه‌ام را جلویم باز کرده بودم تا در خلوتی فروشگاه بخوانمش اما پوریا آنقدر پیام می‌داد و در مورد کورس آن‌شب گفت که تمرکزی روی درس‌نداشتم. سر که بلند کردم، دنیا را با نیش باز بالای سرم دیدم با سر به جزوه‌ام اشاره کرد. _چه جوری وسط رفت و آمد مشتریا درس می‌خونی؟ نگاهی گذرا طرفش انداختم و حواسم را به در ورودی دادم. _وقتایی که مشتری نیست می‌خونم. به میز جلویم تکیه داد و کمی خم شد. از نزدیک شدنش خوشم نمی‌آمد اما او ول کن نبود. _راستی کدوم دانشگاه می‌خونی؟ _الزهرا. _صنایع می‌خوندی نه؟ _آره. کلافه بودم. صدای در باعث شد کمی عقب بکشد. دیدن مرد جوانی با تیپ و جذابیت یاسین نیش دنیا را شل کرد. به استقبالش رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _خوش اومدین. بفرمایید. می‌تونم کمکتون کنم. روابط عمومی خوبی داشت اما زیادی جلف و سبک بود. یاسین لبخند به لب به من اشاره کرد. _ممنونم. با همکارتون کار دارم. ایستادم و نزدیکش شدم. دست دادیم و احوالپرسی کردیم. چشمم به دنیا افتاد. هنوز همان‌جا ایستاده بوده. سوالی نگاهش کردم. به خودش آمد. به مِن مِن افتاد. _چیزه... اگه کاری ندارین برم پیش بچه‌ها. سعی کردم جلوی خنده‌ام را بگیرم. _مگه کاری داشتم؟ بفرما. چشم غره‌ای رفت و خودش را آخر فروشگاه که بقیه مشغول بگو و بخند بودند، رساند. با رفتنش یاسین به پشتم زد و اخم مصنوعی کرد. در حالی که لبخند هم به لب داشت. _اوهو. می‌بینم که حور و پری دورت جَمعه. خوبه حالا تنهایی و کسی به این‌ چیزات کاری نداره. من اگه اینجا کار می‌کردم کوثر بانو بی‌چاره‌م کرده بود. عمراً اگه میذاشت بمونم. خندیدم و اشاره کردم به صندلی که بنشیند. _باور کنید خسته‌م کردن. مگه چند وقته مشغولم؟ هر روز یه مدل ... ای بابا ول کنید. یاسین کمی جدی شد. خودش را به طرفم نزدیک کرد. _چی کارت کردن مگه؟ می‌خوای درستشون کنم. _وای آقا یاسین. بی‌خیال. اصلا شوخی کردم. _ها؟ چیه؟ شاید خوشت اومده دورت بپرن؟ _اِ؟ این چه حرفیه؟ بابا کلافه‌م کردن... حرفم تمام نشده بود که یاسین دست به زانو گذاشت و ایستاد. رو به دختر ها کرد و با صدای بلند صدایشان زد. _خانوما؟ خانومای محترم، چند لحظه. به معنای واقعی مغزم قفل کرده بود. چه کاری بود؟ نمی‌توانستم هضمش کنم. ترسیده نگاهش کردم که آبرویم را نبرد. لبخند زد اما لبخندش هم دلم را گرم نکرد. دخترها جلو آمدند. احوالپرسی کرد. آن سه نفر با عشوه جوابش را دادند و دو نفر دیگر هم سنگین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘💠⚘💠⚘💠⚘💠⚘💠⚘ کودکی یتیم مکتب نرفته که تحت حمایت کلیددار کعبه بود و همسر تاجر معروف زمان، ناگهان زمزمه پیامبریش آمد. یک شبه با سواد شده بود و جملاتی منحصر به فرد می‌گفت. برای اهل زر و زور خطرناک بود این معجزه الهی. معجزه "اقراء بسم ربک الذی خلق"برایشان گران تمام می‌شد‌. پیامبر خاتم چه پدرانه تاب آورد جهل مردم را. میلاد اسلام ناب محمدی مبارک باد. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739