eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_102 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اسمش را با جیغ خفه‌ای صدا زدم. _هی
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با صدای هیراد به طرف او برگشتم. _ممنون هلیا. یه بار تو به من لطف کردی. اینو باید توی تاریخ ثبت کنم. _آره. حتماً ثبتش کن چون دیگه اتفاق نمی‌افته. حالام پاشو برو بیشتر از این اینجا پلاس نباش. زشته. _اَه باز تو شروع کردی؟ میرم حالا. بزار یه لایو دیگه بگیرم میرم خب. مشغول ثبت سوژه از جمعیت شدم. کمی که گذشت هیراد خداحافظی کرد و رفت. تقریباً غروب شده بود. کنار داربست دختر بچه‌ی کوچکی را بغل پدرش دیدم که با شیرین زبانی نام امیرحسین را صدا می‌زد و برایش بوسه می‌فرستاد. از کارش خوشم آمد. از او فیلم می‌گرفتم که دستی بند دوربین را کشید. نگاه که کردم، متوجه چند پسر شدم که با خنده به من نگاه می‌کردند. _خانوم خانوما. میشه از اون عکسا که گرفتی واسه مام بفرستی؟ شماره بدم؟ _دستتو بکش. _نکشم چی میشه؟ جوش نیار خوشگله پوست خوشگلت خراب میشه. نگاهی به سکو کردم‌. حواس کسی به من نبود. با بیشتر کشیده شدن بند دوربین تعادلم با هم خورد. به طرف آن‌ها پرت شدم که باعث شد جیغم بلند شود. چشمم به امیرحسین افتاد که چند قدمی جلو آمده بود. رامین او را برگرداند و یکی از محافظ‌ها را فرستاد. با آمدن محافظ رهایم کردند و من از حرص نفس نفس می‌زدم که به سکو رسیدم. امیرحسین خودش را به من رساند. عصبانیت در چهره‌اش فریاد می‌زد. با صدایی که سعی داشت بلند نشود، غرید. _کنار جمعیت چی کار می‌کردی؟ خوشت میاد مزاحمت بشن؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_102 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 صبح مریم صبحانه خورده با شوهر و پدرشوهر
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 عصر عروس و داماد به خانه مریم رفتند. مادر به محض ورود، برایشان اسپند دود کرد و هر دو را در آغوش گرفت. کمی بعد محمد رسید و جمع آن‌ها جمع شد. محمد گیتار را به مریم داد و از او خواست شروع کند. امید با تعجب نگاه کرد. -مریم نگو که تو گیتار می زنی. مگه میشه؟ -آقا داماد معلومه هنوز خیلی مونده تا خواهر منو بشناسی. فکر کنم به جایی می‌رسی که بگی نشناخته ازدواج کردم. گیتار بلده؟ کجاشو دیدی؟ رو به مریم کرد. _شروع کن خواهر من. شاه‌دوماد کیف کنه از همچین عروس تکی. مریم شروع کرد به گیتار زدن و همزمان ترانه‌ای محلی و زیبا خواند. امید باورش نمی‌شد دختر اقتصاددانِ سخت و جدی توانمندی‌های متفاوت این‌چنینی هم داشته باشد. از تعجب در جایش بند نشد. روبروی او ایستاد. دست در موهایش کرد و داد زد. -خدایا مگه میشه؟ تو محشری مریم. مریم اشاره‌ای به مادر کرد و امید تازه یادش افتاد باید رعایت مادر را بکند. وقتی تمام شد، امید کنارش نشست. وقتی مادر و محمد به آشپرخانه رفتند، دست مریم را بوسید. _فکر کنم حق با محمده. باورم نمیشه اینقدر قشنگ بزنی و بخونی. قربون اون صدات برم. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم. یه دونه‌ای مریم. _خوبه. خدا رو شکر تا حالا پشیمون نشدی. _مگه میشه تو رو نخواست. تو خواستنی‌ترین آفریده‌ خدایی واسه من. چند روز بعد، خبر دادند کشتی اسپانیایی رسیده و ترخیص کار که آقای سالمیان بود، برای این کار خبر شد. مریم قبل از رفتن آقا محسن، در اتاق آقای پاکروان همراه با اسناد مربوطه، عینکی را تحویل داد که تعجب او و بقیه را در پی داشت. رو به آقا محسن کرد. _عینک دوربین داره. یه وقت ممکنه لازمتون بشه. حتماً هر جا خواستین برین با خودتون داشته باشین. تأکید می‌کنم اون دو تا مهندس اگه کیفیتو تأیید نکردن ترخیص نکنین‌. یادتونم باشه اون دو نفرو توی گمرک نبرین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_102 چشم غره‌ای رفتم تا ساکت شوند. _کا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _خوش خبر باشی. چی شده که افتخار دادی ملاقاتم کنی؟ _اول اینکه داداشم با دوستش صحبت کرده. باید برن پیش اون دکتره تا برن توی نوبت دریافت عضو. هزینه عملشو هم خودشون حلش کردن. فقط خدا کنه طرف هزینه واسه کلیه نخواد. یاسین ذوق زده نگاهم کرد. با دستش رو پایم ضربه‌ای زد. _ایول بابا. میگم مرد مثل تو کمه بازم بگو نه. دستت درست. پشت سرم را خاراندم. _آقا یاسین، من که کاری نکردم. داداشم و دوستش ردیفش کردن. _واسطه خیر شدن خودش کم چیزی نیست. هر کسی لیاقتشو نداره. راستی خبر اولو گفتی، بعدیش چی بود؟ _نتیجه کنکور اومده. مهندسی صنایع همین تهران قبول شدم. _به به. امروز کلا خوش خبری. پس اولین بستنی فروشی نگه می‌دارم. شیرینی این خبر خوبو بهم بدی. یادت نره من بدون خانومم شیرینی از گلوم پایین نمیره‌ها. واسه اونم باید بخری. از حرفش هر دو خندیدیم و "چشم"ی گفتم. جلوی بستی فروشی ایستاد اما خودش حساب کرد و برای همسرش هم گرفت و مرا هم خانه‌شان برد تا همانجا شیرینی قبولیم را بخوریم. فکر کردنم در مورد کمک به خانواده آن دختر که فهمیدم اسمش روشنک است، به نتیجه رسید. هم‌زمان با ثبت‌نام دانشگاه، دنبال کار گشتم و آخر کار در فروشگاه لباس یکی از آشناهای آقا داوود، شوهر خواهرم، به عنوان صندوق‌دار مشغول شدم‌. البته نیمه وقت که بتوانم به کلاس‌ها هم برسم. با خودم قرار گذاشته بودم تا وقتی که آقاجون خرجم را می‌داد، حقوقم را خرج خانواده‌هایی مثل روشنک کنم. مثلا تا زمانی که پدرش سر پا شود، قسط وامشان را بدهم. استرس اول دانشگاه را که پشت سر گذاشتم‌، سر کار رفتن خودش معضل بزرگی برایم شد. تجربه جدیدی بود و عادت کردن به آن زمان لازم داشت‌. این مساله که دیگر نمی‌توانستم راحت و هر زمان تفریحات مورد علاقه‌ام را داشته باشم هم دغدغه‌ام بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_102 پریچهر به طرفش برگشت. _وایستادین
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _ممنون استاد. ولی زحمتتون میشه‌. شما خسته‌این. برین استراحت کنین. قول میدم تا شب زنده بمونم که بیاین واسه دفاع. هر سه به طرف در رفتند. استاد خندید. _اگه تضمین می‌کنی آقا پیمان بلایی سرت نیاره باشه. _شانس آوردم عمو و داوود و داریوش هستن. امنیت برقراره. به پارکینگ رسیدند. با استاد خداحافظی کرد و سوار ماشین سرگرد شد. وقت پیاده شدند، او را دعوت کرد. _امشب به بهونه شب اول محرم واسه پدر و مادرم مراسم یادبود گرفتیم. اگه دوست داشتین تشریف بیارین. مجلس روضه‌ست. _پدرتون؟ _نگین در مورد پدرم نمی‌دونین که باور نمی‌کنم شما کسی رو به همکاری گرفتین که در موردش خبر ندارین. رضا لبخندش را جمع کرد. _باورتون درسته. ما تحقیق کردیم. البته فقط می‌دونیم که آقای کوثری ناپدریتون هستن و شما وقتی کوچیک بودین پدر و مادرتونو از دست دادین. پیاده شد و در را نگه داشت. _آقای کوثری پدرم هستن. این قابل انکار نیست. _اوه. ببخشید. بله درست میگین. امشبم ان‌شاءالله خدمت می‌رسم. _با خانواده تشریف بیارین. مجلس بی‌ریاست. جناب سروان فخر فراموش نشن. داریوش از در بیرون آمد. نگاهش به پریچهر و ماشین کنارش افتاد. رضا "چشم"ی گفت. خداحافظی کرد و رفت. _پریچهر، این کی بود؟ دستش را کشید و طرف در برد. _بیا ببینم چی کار کردین؟ چه واسه من فاز برمی‌داره. _آهان. این همون آقا پلیسه بود که عمو گفت اسکورتت می‌کنه؟ حقم داره شاکی باشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞