eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت حسین عیله السلام به نیت ظهور حضرت حجت عج الله   (علیه السلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ تجربه شیرینِ عشق 🔻مگه بهت بد می‌گذره کم میای؟ موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
جهان به نام تو قیام کرده به عزایی فراگیر. خون تو بار دیگر در رگ‌های عالم جریان یافته. ای مایه‌ی حیات عشق! ای پرچم برافراشته‌ی اسلام! این اشک‌های آکنده به حماسه را که به نام لحظه لحظه‌ی کربلای تو از دیدگان می‌چکند، با نام عهدنامه‌ی سربازی مولای عصر (عج) از ما بپذیر و در بهشت پیروی‌ات برایمان جایی مقرّر بدار! ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📣کانال @forsatezendegi https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 علیه السلام   (علیه السلام)
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘   (علیه السلام) رسالت زینبی آن روز که وارد کربلا شد، اضطراب وجودش را فرا گرفت. التماس برادر کرد تا برگردند اما راه برگشت نداشت آن صحرای بلا. آن روز که وقت وداع شد، بی‌قرار بود تا آن‌که امام آرامش به قلب ملتهبش هدیه کرد. و امان از وقت پس دادن امتحانش. پس داد هر آنچه از محضر علی ع فصاحت و بلاغت آموخته بود، هر آنچه در کنار حسن ع صبوری تجربه کرده بود، هر آنچه برای حسین ع دلداگی را مرور کرده بود، هر آنچه از عباس ع ایستادگی دیده بود و از همه مهمتر هر آنچه بی‌واسطه از جانب پروردگارش دریافت کرده بود این عالمه بدون معلم. منزل به منزل درس پس داد عقله‌العرب. کسی که عمری پرده نشین بود و سایه‌اش را نامحرمی ندیده بود، ثابت کرد پایش که بیافتد وارث زهرا س ست در حمایت از دین و امامش. پایش که بیافتد مردانه پای کاروانی زن و بچه بی‌پناه می‌ایستد و به وقتش همه نامردهای این ماجرا را روسیاه خواهد کرد. رسالتش در احیاء عاشورا و نشان دادن جایگاه شهید و جلاد را چنان استوار و بی‌نقص به انجام رساند آن بانو پیر شده از داغ عزیزان که وسعت انعکاسش از حصار قرن‌ها و مرزها گذشت و کوس رسوایی دشمنان بی‌حیا را به گوش فلک رساند. و امروز ما وارثان رسالت زینبی هستیم. ما طلایه داران همان نهضت زینبی هستیم که نسل به نسل و عصر به عصر در حال گسترش است. هشدار که خواب نمانیم تا با لگد دشمن بیدار شویم. هشدار که ضعف نشان ندهیم تا دخترکان معصوم و بی‌پناهمان را از زیر پر و بالمان در بیاورند و به تاراج ببرند حیا و معجرشان را با هم. هشدار که آنقدر منفعل عمل نکنیم تا فساد کاخ یزیدیان به خانه خانه‌هایمان سرایت کند. من و تو و تک تک کسانی که به لطف شیر مادرانی حسینی و پرورشی زهرایی آگاهیم به رسالت سنگین دفاع از حریم خانواده‌ها در برابر تهاجمی نرم، اگر سست باشیم، اگر خودمان را به خواب بزنیم، شک نکن با عمه سادات طرفیم؛ چرا که خون به دل مولای غریب منتظرمان کرده‌ایم. هشدار... 《... تُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِکُمْ وَأَنْفُسِکُمْ ذَلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ》 🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘ (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعمال روز 🖤🖤🖤🖤🖤🖤 @Revayateeshg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ امامِ عاشق 🔻چرا مصیبت اباعبدالله الحسین(ع) اینقدر سنگینه؟ موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_100 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم احساس کرد که لازم است چیزی بگوید تا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی از اتاق خارج شدند. آزاده هم بیرون آمد. او دختری هجده ساله بود که اکثر اوقات گوشی به دست و درونگرا بود. مریم از رفتارهایش احساس کرد که او مشغله ذهنی دارد اما بروز نمی‌دهد. بعد از شام، امید به اتاقش رفت. مریم هم که خیلی خسته بود، شب به خیر گفت و به اتاق رفت. با دیدن امید که سجاده انداخته و نماز می‌خواند، لبخند زد. همین که نمازش تمام شد روبروی او روی سجاده نشست و شروع کرد به شیطنت و اذیت کردن امید. صورت او را با دست هایش قاب کرد و بعد لپش را کشید. امید که دردش گرفته بود، دست‌های مریم را گرفت و به طرف خودش کشاند. تلاش مریم برای بیرون کشیدن دستش بی‌فایده بود. -امید جان از کی نماز می‌خونی؟ -از وقتی شرطتو قبول کردم. یعنی دقیقش اینه که از دو روز بعدش. راستش یادم رفته بود. دوباره تمرین و تکرار کردم تا یادم بیاد. بعد شروع کردم. مریم تازه دارم می‌فهمم چرا اینقدر اعتماد به نفست بالاست. توی همین مدت کم که نماز می‌خونم، حس می‌کنم پشتم به خدایی گرمه که می‌تونم باهاش حرف بزنم و صدامو می‌شنوه. خدایی که هر غیر ممکنیو ممکن می‌کنه. تا اینجا اکتشافاتم از خواص نماز و خود خدا همین قدره. -ای جانم. مکتشف کی بودی تو؟ خدا رو شکر که آشتی باهاش برقرار شد. ازتم ممنونم که شروطمو فراموش نکردی. - مگه قراره یادم بره. شرط دومتو که خودم هم دربست چاکر مامان فاطمه هستم. اما برای شرط سومت بگو کی قراره نذری بدی که ببرم؟ -چشم. زود آماده می‌کنم. -الان تو بهم گفتی چشم؟ باورم نمیشه. -چرا باورت نمیشه از این به بعد قراره همسر مطیع تو باشم و جز چشم چیزی نگم. -من و این همه خوشبختی محاله. همین که تحویلم بگیری و دوستم داشته باشی ته پادشاهیه واسم. انتظار اطاعت ندارم. مریم خودش را در آغوش امید جا کرد. امید شوکه شده بود، کمی دست دست کرد و بعد او را به خود نزدیکتر کرد‌. قبلش تند و پر هیجان می زد. _مریم جان، چطور باور کنم این تویی که مال منی. این منم که لایق عشق تو شدم. عشقی که تا حالا به کسی نداشتی و فقط و فقط مال منه. ممنونم عزیز دلم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_101 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی از اتاق خارج شدند. آزاده هم بیرون آ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 صبح مریم صبحانه خورده با شوهر و پدرشوهرش به شرکت رفت. حس خوبی داشت که دیگر در فضایی که غالباً مردانه بود و سخت، تنها نبود. او از آن روز به عنوان یک خانم متأهل به محل کارش می‌رفت. برای آن‌که حس خوبش را مرور کند، به حلقه ازدواجش و امید که حالا شوهرش شده بود، نگاهی می‌کرد. وقتی وارد شرکت شدند، همه کارمندها در لابی به صورت راهرو ایستاده و برایشان جشن گرفته بودند. مریم کنجکاو بود بداند آن همه همکار که تبریک می‌گفتند، در مورد ازدواج او چه فکری می‌کردند. وقتی پدر به اتاقش رفت، امید چادر مریم که به طرف اتاقش می‌رفت را کشید. _من الان چطور برم تو اتاقم. مریم با اینکه متوجه منظور امید شده بود با شیطنت جواب داد. _خوب درو باز کن و برو. مگه کلید نداری؟ _بی‌احساس. منظورم اینه بدون تو نمی‌تونم بمونم. توی اتاق طاقت نمیارم. مریم لبخند زنان چشمکی زد. _خیلی خب می‌دونم منظورت چیه اما فکر اینکه اتاقمونو یکی کنی از سرت بیرون کن. _اَه تو چرا جلو جلو فکر آدما رو می‌خونی؟ _می‌خواستی زن باهوش نگیری عزیزم. -حالا بگو چرا فکرشو از سرم بیرون کنم؟ -خوب واسه اینکه خیلی مهمه موقع کارم تمرکز داشته باشم. ببخش امید ولی آخه دل عاشق، معشوقشو ببینه تمرکز واسش می‌مونه؟ این‌جوری شرکتو به نابودی می‌کشونم. _ای جانم به اون دل عاشقت. اون وقت منو نبینی تمرکز داری؟ _اینو دیگه نمی‌دونم. باید امتحان کنم. همان روز پدرشوهرش هم پیشنهاد امید را تکرار کرد و مریم باز هم مخالفت کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_102 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 صبح مریم صبحانه خورده با شوهر و پدرشوهر
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 عصر عروس و داماد به خانه مریم رفتند. مادر به محض ورود، برایشان اسپند دود کرد و هر دو را در آغوش گرفت. کمی بعد محمد رسید و جمع آن‌ها جمع شد. محمد گیتار را به مریم داد و از او خواست شروع کند. امید با تعجب نگاه کرد. -مریم نگو که تو گیتار می زنی. مگه میشه؟ -آقا داماد معلومه هنوز خیلی مونده تا خواهر منو بشناسی. فکر کنم به جایی می‌رسی که بگی نشناخته ازدواج کردم. گیتار بلده؟ کجاشو دیدی؟ رو به مریم کرد. _شروع کن خواهر من. شاه‌دوماد کیف کنه از همچین عروس تکی. مریم شروع کرد به گیتار زدن و همزمان ترانه‌ای محلی و زیبا خواند. امید باورش نمی‌شد دختر اقتصاددانِ سخت و جدی توانمندی‌های متفاوت این‌چنینی هم داشته باشد. از تعجب در جایش بند نشد. روبروی او ایستاد. دست در موهایش کرد و داد زد. -خدایا مگه میشه؟ تو محشری مریم. مریم اشاره‌ای به مادر کرد و امید تازه یادش افتاد باید رعایت مادر را بکند. وقتی تمام شد، امید کنارش نشست. وقتی مادر و محمد به آشپرخانه رفتند، دست مریم را بوسید. _فکر کنم حق با محمده. باورم نمیشه اینقدر قشنگ بزنی و بخونی. قربون اون صدات برم. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم. یه دونه‌ای مریم. _خوبه. خدا رو شکر تا حالا پشیمون نشدی. _مگه میشه تو رو نخواست. تو خواستنی‌ترین آفریده‌ خدایی واسه من. چند روز بعد، خبر دادند کشتی اسپانیایی رسیده و ترخیص کار که آقای سالمیان بود، برای این کار خبر شد. مریم قبل از رفتن آقا محسن، در اتاق آقای پاکروان همراه با اسناد مربوطه، عینکی را تحویل داد که تعجب او و بقیه را در پی داشت. رو به آقا محسن کرد. _عینک دوربین داره. یه وقت ممکنه لازمتون بشه. حتماً هر جا خواستین برین با خودتون داشته باشین. تأکید می‌کنم اون دو تا مهندس اگه کیفیتو تأیید نکردن ترخیص نکنین‌. یادتونم باشه اون دو نفرو توی گمرک نبرین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_103 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 عصر عروس و داماد به خانه مریم رفتند. ماد
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 آقای پاکروان از گفته‌های مریم تعجب کرده بود و سر در نیاورد. _داری منو می‌ترسونی مگه قراره چه اتفاقی بیافته؟ _هیچی باباجان من به خاطر رقیبمون دارم کمی احتیاط می‌کنم. ممکنه جریان این واردات به خاطر مجوزاش به گوشش رسیده باشه و بخواد واسمون دردسر درست کنه. بعد از عقد با اصرار رییس، مریم هم با شوهر و پدرشوهرش ناهار می‌خورد. فردای آن روز موقع ناهار، آقا محسن زنگ زد. _پیشگویی شما درست در اومد. کیفیت محصول تأیید شد اما اجازه ترخیص نمیدن. _چرا مگه شما ده درصد مجوز حملو پرداخت نکردید. مگه مجوز نگرفتین؟ _مگه میشه نگرفته باشم. من کارم اینه ولی میگن مجوزتونو باطل کردن. دلیلشم نمیگن. _به من بگین کارمندی که قبلاً گفته بودین دیدین رشوه می‌گرفت امروز تو گمرک هست؟ _بله هست. می‌خواین رشوه بدین تا مجوز بدن؟ _آقا محسن من تا حالا به کسی باج دادم؟ معلومه که نه. اون عینک که بهتون دادمو راه بندازین و بدین به مهندس خاکپور. بهش بگین بره سراغ همون کارمند. شما اونا رو بهتر می‌شناسین. بگین یه فیلمی در بیاره و بهش پیشنهاد رشوه واسه یکی از کاراش بده. مبلغ غیر طبیعی نباشه که شک کنه. کم هم نباشه که وسوسه نشه. هر مبلغی توافق کردن پول داشته باشه و همون جا بهش بده. تموم که شد فیلمشو سریع واسم بفرستین. در ضمن اون وسطا اسم اون صادر کننده مجوز کالا رو هم بیاره. _پلیس هستین یا فیلم پلیسی زیاد دیدین. باشه میگم بره. -یه چیز دیگه. بهش بگین جوری رفتار کنه که طبیعی باشه. مراقب اطرافشم باشه. اگه لو بره و بگیرنش نمی‌تونیم کاری واسش بکنیم. -دستتون درد نکنه با این حرف که کلاً انجام نمیده دیگه. -نگران نباشین توجیه شده. پولشم گرفته. نمی‌تونه انجام نده. بعد از قطع شدن تماس، امید و پدرش که دست از غذا کشیده بودند به هم نگاه کردند. _ گانگستر کی بودی تو عزیزم. چی کار داری می‌کنی؟ _وقتی مجوز باطل میشه یعنی مسأله از همون جایی آب می‌خوره که صادر شده بوده. اگه قرار باشه فیلم رشوه گرفتن کارمندا با اسم رییسشون توی فضای مجازی پخش بشه شما باشین می‌تونین مجوزو درست نکنین؟ پدر و پسر شروع کردند به خندیدن. _تو واقعاً اعجوبه‌ای دختر. اما مطمئنم اون ول کن نیست و زهرشو می‌ریزه. _فقط می‌تونم بگم خدا بهمون رحم کنه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم دیده‌نشده از "سلام حاج قاسم سلیمانی به امام حسین" در آخرین سخنرانی
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_104 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 آقای پاکروان از گفته‌های مریم تعجب کرده
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعدازظهر که فیلم فرستاده شد. مریم به رییس خبر داد که به سراغ مسئول مجوز در تهران می‌رود و خواست امید در آن لحظه متوجه نشود چون نگران می‌شود. اصرار آقای پاکروان برای تنها نرفتن مریم فایده‌ای نداشت و نگذاشت امید را با او بفرستد، توضیح داد که وجود شخص سوم ممکن است باعث موضع‌گیری شود. فقط راضی شد راننده‌ای او را همراهی کند. مریم یک ساعت و نیم بعد مجوز به دست برگشت. اما امید قبل از برگشتنش قضیه را فهمید. اضطراب زیادی داشت و فقط با تماس مریم که خبر داد در حال برگشتن است، کمی آرام شد. به محض ورود مریم به اتاق رییس، امید به طرف او دوید و با عصبانیت به او تشر زد. -چرا تنها رفتی می‌خوای چیو ثابت کنی؟ امید خواست ادامه بدهد که مریم دستش را به معنی توقف بالا برد و ببخشیدی گفت. مجوز را به آقای پاکروان تحویل داد و خبر داد که فردا صبح زود باید به گمرک فکس شود. بعد بی‌آنکه حرفی بزند، از اتاق خارج شد. امید که از بی‌تفاوتی او بیشتر عصبانی شده بود، دنبال او به راه افتاد. بین راه تا اتاق، امید غر می‌زد و مریم سعی کرد سریعتر خودش را به اتاق برساند. با بستن در اتاق، مریم رو به شوهرش کرد. جدی و دلخور به چشمان او خیره شد. -امید جان برای اولین بار و آخرین بار این تذکرو میدم. هر وقت سر در نیاوردی چه کار می‌کنم، اشتباهی کردم، یا از من دلخور شدی، جلوی کسی حتی پدرت، حتی مادرم، تکرار می‌کنم جلوی هیچ کس با من بحث نکن. همیشه یه جای خلوت واسه دعوا پیدا میشه. حالا در خدمتم. هر چی می‌خوای بگو. یا توجیهت می‌کنم یا ازت عذرخواهی می‌کنم. امید که انگار آبی روی آتشش ریخته بودند آرام‌تر شد. نشستند. -چرا تنها رفتی؟ نگفتی ممکنه واست مشکلی پیش بیارن. -عزیز من به بابا هم گفتم. بودنِ یه نفر دیگه ممکن بود حساسش کنه. خطر ما اون نبود. خطر ما کسیه که بهش پول داده تا مجوزو باطل کنه. اون آدمم که اونجا نبود. اگرم خطری باشه بعد از این پیش میاد. حالا توجیه شدی که چرا نباید می‌اومدی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_105 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعدازظهر که فیلم فرستاده شد. مریم به ریی
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _توجیه نشدم که چرا به من نگفتی و رفتی. _چون می‌دونستم نگران میشی. لبخندی زد و چشکمی حواله امید کرد. _ در ضمن هنوز عادت نکردم وقتی بیرون میرم از آقامون اجازه بگیرم. ببخشید. _فکر نکن با این حرفا می‌تونی قضیه رو تمومش کنی؟ از این به بعد هر جا خواستی بری باید بهم خبر بدی. _چشم عزیز دلم می‌خوای هر جا خواستم برم ازت اجازه هم بگیرم؟ اصلاً می‌خوای واسه اینکه دلت راضی بشه از خونه بیرون نیام؟ امید اخمی در هم کشید. _من عصبانی‌ام اون وقت تو... از اون اول که خط و نشون کشیدی حالام که مسخره‌م می‌کنی؟ مریم دست‌های امید را بین دست‌هایش گرفت. _من؟ من بی‌خود کرده باشم مسخره‌ت کنم. امید جان خدا کنار نماز و عبادتم به من دستور داده اگه شوهرت اجازه نداد از خونه هم بیرون نرو. من که هیچ وقت از اطاعت خدا نترسیدم، حالا اینجا بترسم؟ هر چی تو بگی. سیصد گل سرخ و یک گل نصرانی ما را ز سر بریده می‌ترسانی؟ ما گر زسر بریده می‌ترسیدیم، در مجلس عاشقان نمی‌رقصیدیم. _چه جالب داره خوشم میاد. پس همون که گفتی. از فردا از خونه بیرون نمیای. مریم به حالت احترام نظامی دستش را کنار شقیقه‌اش گذاشت. _چشم قربان. حتماً. برای آن‌که امید را آرام کند، لپ او را کشید. _رییس بازی تو خون تونه‌ها. امید فکر می‌کرد مریم برای آرام کردن او این حرف آخر را زده. اما مریم مصصم بود معنی اطاعت را به امید نشان بدهد و به او اطمینان بدهد کاری نخواهد کرد که خلاف میل او باشد. صبح روز بعد وقتی امید رسید، به اتاق مریم رفت اما در قفل بود. عجیب بود چون مریم همیشه زودتر می‌رسید. با او تماس گرفت. مریم خواب آلود به او جواب داد. _سلام همسر سحر خیزم. امرتون؟ _سلام حالت خوب نیست؟ چرا نیومدی شرکت؟ _حالم خوبه. خواب بودم. مگه دیروز نگفتی از خونه بیرون نرو؟ لااقل بذار بخوام خب. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(علیه السلام) : 🍁 هرکس زبانش راستگو باشد ، کردارش پاکیزه گردد و هرکس نیت خیر داشته باشد ، روزیش فراوان و هرکس با زن و بچه اش خوش رفتار باشد عمرش طولانی مي شود 📗 ارشاد القلوب، ج ١، ص ٣٢٣ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤 @Revayateeshg
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_106 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _توجیه نشدم که چرا به من نگفتی و رفتی. _
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _واقعاً که آدم با تو هیچ وقت پیر نمیشه. هر روز یه سوژه جدید داری دیگه. حالا یعنی نمیای؟ _تا آقامون اجازه نده نه. امید که هنوز متوجه عمق قضیه نشده بود، از اینکه دید زنش برای راضی کردنش هر کاری می‌کند و به اجازه شوهرش اهمیت می‌دهد، خوشحال از مریم خدا حافظی کرد. چند دقیقه بعد خانم جهانی زنگ زد و گفت پدرش می‌خواهد او را ببیند. _مریم واسه چی نیومده؟ حتماً دیروز زیاده‌روی کردی و دعواتون شده مگه نه. امید خونسرد خودش را روی مبل انداخت. _نه مگه بچه‌ایم. دیروز گفت اگه من بخوام، از خونه هم بیرون نمیاد. منم همین جوری گفتم خب بیرون نیا. امروز دیدم جدی جدی نیومده. _خوشم میاد میگی مگه بچه‌ایم. آخه بچه تو کی می‌خوای بزرگ بشی و هر روز یه دردسر درست نکنی. پاشو همین حالا برو دنبالش. امروز یه جلسه مهم داریم وای به حالت اگه اونو نیاورده باشی. فکر کردی شرکت خونه خاله‌ست که هر موقع اراده کردی بگی اجازه نمیدم بیاد. نیم وجب بچه یه چیز یاد گرفته. سیاست خواستی بکنی بیرون از تعهداتش به شرکت باشه. کفر منم در نیار. امید که عصبانیت پدر را دید سریع به دنبال مریم رفت. مریم خواب آلود در را باز کرد. _سلام. خوش اومدی. اگه گذاشتی من بخوابم؟ امید وارد خانه شد. با لبخند دست در موهای درهم شده مریم کرد و آن را بیشتر به هم ریخت. _سلام آماده شو زودتر بریم. مگه نمی‌دونستی امروز جلسه داری؟ بابا بیچاره‌م کرده. اگه پسرش نبودم، فکر کنم از شرکت منو انداخته بود بیرون. مریم خونسرد به طرف مبل‌ها رفت خودش را آنجا ولو کرد. _معلومه که می‌دونستم. وقتی قراره دیگه نرم بیرون، چه فرقی می‌کنه؟ امروز جلسه‌ست؛ فردا جلسه‌ست؛ پس فردا هم هست؛ هزار تا کار دیگه هم هست. _خیلی خب بسه. آماده شو بریم همسر حرف گوش کن من. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_107 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _واقعاً که آدم با تو هیچ وقت پیر نمیشه.
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در طول مسیر مریم به همسرش توضیح داد که این حق همیشه برای او وجود دارد و هر موقع که بخواهد، نه نخواهند گفت اما یادآوری کرد که در رابطه با قرارداد کاری که قبلاً با پدر او بسته تعهد دارد و رفتار دیروز او در راستای این تعهد بوده و باز هم قول داد کاری نکند امنیتش به خطر بیافتد البته از او برای وقت‌هایی که ممکن بود شرایطی پیش بیاید و نتواند به او خبر دهد، اجازه کلی گرفت. بعد از جلسه، مادر امید به گوشی مریم زنگ زد و خبر داد مادرش آن‌ها را برای شب به خانه‌اش دعوت کرده و مریم هم قول داد که شب حتماً به آنجا برود. بعد از اتمام ساعت کاری از امید خواست با هم به خانه بروند تا او آماده مهمانی شود. همین کار را کردند و سر راه یک گلدان طبیعی زیبا برای مادربزرگ خریدند. امید گفته بود که او عاشق گل است. خانواده آقای پاکروان آنجا مهمان بودند. بعد از تعارفات و چای، مهسا خانم به دنبال مادرش که رفته بود به غذا سر بزند، به آشپزخانه رفت. کمی بعد مریم که دید خواهر شوهرها به هلنا مشغولند و مردها با پدربزرگ گرم صحبت شدند، به امید گفت برای کمک به آشپز خانه می‌رود. وقتی به راهروی منتهی به آشپزخانه رسید، متوجه شد مادر و دختر بحث می‌کنند. مریم کمی مکث کرد تا میان بحث آن‌ها وارد نشود اما چیزهایی که دوست نداشت را شنید. _چرا نیره نموند واسه بقیه کارا کمک کنه. _بچه‌ش مریض شده بود غروب بهش گفتن. حالا تو چرا این دختره رو آوردی؟ مگه نگفتم تا خواهراتو راضی نکردی نمی‌خوام بیاریش. _منم که گفتم مشکل خودشونه. چند بار بگم این انتخاب پسرم بوده وگرنه خودت که دیدی هر کار کردم امید زیر بار ازدواج با مرجان نرفت. خب من چی‌کار کنم؟ به خدا مامان این دختره خیلی از مرجان بهتره. _تو خجالت نمی‌کشی؟ با این کار خواهراتو ناراحت کردی. حالا ازش حمایتم می‌کنی؟ اونا به خاطر آبروداری تحمل کردن و واسه عقد اومدن. _میگی چی کار کنم؟ برم التماسشون کنم. بگم ببخشید پسرم یکی دیگه رو دوست داشت و مرجانو تحویل نگرفته. مریم که دید بحث آن‌ها تمام نمی‌شود، بین جمع برگشت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👨‍👦‍👦انجمن نویسندگان باغ انار، تقدیم می کند: 📕رمان امنیتی 🖌اثر فاطمه شکیبا (🌿فرات🌿) در «انارهای عاشق رمان» : https://eitaa.com/joinchat/3251044471C938ce7ecc6 ✅ اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» گروه آموزش داستان نویسی: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
خدایا، كاری كن كه از من توفیقات و كارهایی سر زند كه تو از من راضی باشی... در حدیث آمده است: که اگر می خواهید بدانید که آیا خدا از شما راضی هست یا نه؟ به خودت نگاه کن ببین که آیا از خدا راضی هستی یا نه؟ اگر تو از خدا راضی هستی، خدا هم از تو راضی هست و اگر راضی نیستی، بدان که خدا هم از تو راضی نیست...! @kosar_sadat_vaziri آموزشگاه خوشنویسی با خودکار👇 🆔 @honare_kimiya
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_108 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در طول مسیر مریم به همسرش توضیح داد که ا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید متوجه برگشت سریع او شد. اشاره کرد که چه اتفاقی افتاده. مریم هم اشاره کرد چیزی نشده. امید که باورش نشد، به آشپزخانه رفت. تکه‌ای از کاهو برداشت. -دست نزن امید. بدم میاد از این کار. _شما که هنوز کارتون تموم نشده پس چرا نذاشتید مریم کمک کنه؟ _مریم؟ اون که این‌جا نیومد. _مامان شما چند دقیقه پیش حرف خاصی می‌زدید؟ اومده بود و برگشت. مادر رنگش پرید و دستپاچه به اطراف نگاهی انداخت. _وای. الان کجاست؟ چیزی گفته؟ _اون که چیزی نگفت ولی از عکس‌العمل شما معلومه چیزای خوبی نمی‌گفتید. مادر جون دعوتمون کردی حرف و حدیثای بقیه رو به خورد مادرم بدی مگه نه؟ دستت درد نکنه ازت انتظار نداشتم. مادر هم با نگرانی رو به مادربزرگ کرد. - راضی شدی مادر؟ دیدی داستان منو؟ من با این دختره مشکلی ندارم. پسره هنوز هیچی نشنیده این جوری می‌کنه اما اون به روی خودش نیاورد. امید با گفتن این حرف به سالن رفت، نگاهی به مریم کرد و بیرون رفت. مادر که دنبالش آمده بود، وقتی دید امید رفته از مریم خواست او را برگرداند. توقع نداشت مریم با چیزهایی که شنیده این کار را بکند اما مریم به سرعت دوید و جمع را در اوج حیرت و سوال ترک کرد. بیرون از در حیاط به امید رسید. پیراهنش را کشید و او را به داخل خانه آورد و در را بست. چشم در چشم بودند. _کجا‌ میری؟ چته؟ _ولم کن نمی‌خوام اینجا بمونم. باید بفهمن هیچ کس حق نداره درباره تو حرفی بزنه و تو رو ناراحت کنه. معلوم بود در مورد تو حرف می‌زدن. _اگه همه باید بفهمن پس چرا اول همه خودت ناراحتم می‌کنی؟ امید چشم درشت کرد. _یعنی چی؟ مگه چی‌کار کردم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_109 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید متوجه برگشت سریع او شد. اشاره کرد ک
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _خب از این که حرص می‌خوری و ناراحت میشم. تازه‌شم کی بهت گفته در مورد من حرف زدن و منم ناراحت شدم؟ من توی راهرو بودم دیدم دارن حرف می زنن گفتم شاید خصوصی باشه نرفتم تو. بعد فهمیدم حرفای مادر دختری تموم نمیشه واسه همین اومدم جام نشستم. _چرا مریم؟ چرا سعی می‌کنی منو و خودتو گول بزنی؟ از شوکه شدن مامان معلوم بود در مورد تو حرف می‌زدن. _عشقم مگه بده آدم خودشو گول بزنه؟ بزار یه وقتایی زندگی الکی و راحت پیش بره. سختش نکن جانِ دلم. _باشه قبول. هر چی تو بگی. من با این خوبیای تو چه کنم؟ تو هم اینقدر با این زبونت دلمو نبر. همین که مریم خواست دوباره لپ امید را بکشد، امید صورتش را گرفت و عقب عقب رفت. _خواهش می‌کنم. نه. جای دیروزیه هنوز درد داره. به همین شکل دور حیاط دنبال هم می‌دویدند. صدای خنده امید ‌که به سالن رسید، خیال بقیه را راحت کرد. آزاده بیرون آمد و خبر داد سفره شام گذاشته شده. مادربزرگ از رفتار مریم تعجب کرده بود. فکر نمی‌کرد مریم با وجود آن‌که حرف‌هایشان را شنیده، امید را آرام کند و خودش هم عکس‌العملی نشان ندهد. بعد از شام، خانم‌ها به آشپز خانه رفتند. مادربزرگ طاقت نیاورد که چیزی نگوید. _مریم خانم چطور امیدو راضی کردی؟ نکنه مهره مار داری که همه رو طرف خودت می‌کشونی. _نه مادرجون. مهره مار ندارم به توانمندیای زنانه اعتقاد دارم. امیدم چیزی نمی‌دونست. فکر کنم از عکس‌العمل شما یه چیزایی حدس زده بود. کافی بود بفهمه حدسش شاید درست نباشه همین. این سیاستای زنانه رو که همه بلدن. -نه. همه بلد نیستن. -این سیاستا تو ذات زناست فقط باید بخوان و بلد باشن چه جوری هنرمندانه ازش استفاده کنن. موقع برگشت، مریم به امید گفت از شنبه می‌خواهد برای شهید نذری درست کند و امید باید به قولش عمل کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا