فرصت زندگی
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمانهای موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده #رمان_حاشیه_پررنگ #زینتا (رحیمی
تازه واردین عزیز خوش اومدین.
رمانهای تموم شده منتظرتونن. ☝بخونید و با رمان جدیدم همراه باشید.
از نظرات ارزندهتون استقبال میکنم.
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
40.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 #شهادت_امام_کاظم(ع)
🌴سفره موسی ابن جعفر(ع)
🌴عمری زدیم از دل صدا باب الحوائج را
🎤 #محمدحسین_پویانفر
🎤 #صابر_خراسانی
⏯ #نماهنگ
👌بسیار دلنشین
🔴مرجع رسمی #مداحی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_101 _مادرش میگه آبروی دخترم میره. شک
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_102
چشم غرهای رفتم تا ساکت شوند.
_کار که... چی بگم؟ بیمه پدرش داره ردیف میشه. واسه درمانشم دنبال یه وام هستم اما خب... پس دادن وام واسشون سخته. الان دارم با کمک یه بنده خدا خرجشونو جور میکنم. حقوق منم اونقدر نیست که بتونم قسطشو بدم. حالا خدا بزرگه. وام جور بشه و بنده خدا عمل بشه. وقتی حالش خوب بشه، شاید بتونه پرداختش کنه. مشکلش تا خوب شدنشه.
_بیخبرم نذارین. اگه کاری ازم برمیاد بگین.
_عزیزی برادر. نتیجه کنکورت نیومد؟
_چند روز دیگه میاد. میگم مریضی پدرش چیه؟ شاید داداشم بتونه کاری واسش بکنه یا آشنا داشته باشه واسه هزینهش میگم.
_داداشت دکتره مگه؟
_آره. نگفته بودم؟ فوق تخصص قلبه.
_اوهو. اینطور خانوادهای داری و رو نمیکنی؟ پدره کلیههاش از کار افتاده.
_بذارین باهاش صحبت کنم ببینم چی میگه.
تماس را که قطع کردم، بچهها شروع کردند به دست انداختنم که با چه کسی اینطور رسمی و جدی صحبت میکردم و ماجرای دختری که گفتم چیست.
ماجرا را با داداش حمید در میان گذاشتم. قول داد با یکی از دوستانش صحبت کند و نوبت عمل بگیرد. حتی قول داد هزینه عمل را میتواند با کمک خودش و تخفیف دکتر حل کند. این را هم توضیح داد که هزینههای بعد عمل و مراقبتهایش کم نیستند.
همزمان با اعلام نتایج کنکور با یاسین قرار گذاشتم تا ببینمش و خبر ها را بدهم. ساعت تمام شدن تمرین باشگاهش و آدرس را داد. این بار محل قرار باشگاه بود. آخر تمرینات رسیدم. یاسین تکدواندو کار میکرد. بعد تعویض لباسش سوار ماشینش شدیم و سر حرف باز شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_102 چشم غرهای رفتم تا ساکت شوند. _کا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_103
_خوش خبر باشی. چی شده که افتخار دادی ملاقاتم کنی؟
_اول اینکه داداشم با دوستش صحبت کرده. باید برن پیش اون دکتره تا برن توی نوبت دریافت عضو. هزینه عملشو هم خودشون حلش کردن. فقط خدا کنه طرف هزینه واسه کلیه نخواد.
یاسین ذوق زده نگاهم کرد. با دستش رو پایم ضربهای زد.
_ایول بابا. میگم مرد مثل تو کمه بازم بگو نه. دستت درست.
پشت سرم را خاراندم.
_آقا یاسین، من که کاری نکردم. داداشم و دوستش ردیفش کردن.
_واسطه خیر شدن خودش کم چیزی نیست. هر کسی لیاقتشو نداره. راستی خبر اولو گفتی، بعدیش چی بود؟
_نتیجه کنکور اومده. مهندسی صنایع همین تهران قبول شدم.
_به به. امروز کلا خوش خبری. پس اولین بستنی فروشی نگه میدارم. شیرینی این خبر خوبو بهم بدی. یادت نره من بدون خانومم شیرینی از گلوم پایین نمیرهها. واسه اونم باید بخری.
از حرفش هر دو خندیدیم و "چشم"ی گفتم. جلوی بستی فروشی ایستاد اما خودش حساب کرد و برای همسرش هم گرفت و مرا هم خانهشان برد تا همانجا شیرینی قبولیم را بخوریم.
فکر کردنم در مورد کمک به خانواده آن دختر که فهمیدم اسمش روشنک است، به نتیجه رسید. همزمان با ثبتنام دانشگاه، دنبال کار گشتم و آخر کار در فروشگاه لباس یکی از آشناهای آقا داوود، شوهر خواهرم، به عنوان صندوقدار مشغول شدم. البته نیمه وقت که بتوانم به کلاسها هم برسم. با خودم قرار گذاشته بودم تا وقتی که آقاجون خرجم را میداد، حقوقم را خرج خانوادههایی مثل روشنک کنم. مثلا تا زمانی که پدرش سر پا شود، قسط وامشان را بدهم.
استرس اول دانشگاه را که پشت سر گذاشتم، سر کار رفتن خودش معضل بزرگی برایم شد. تجربه جدیدی بود و عادت کردن به آن زمان لازم داشت. این مساله که دیگر نمیتوانستم راحت و هر زمان تفریحات مورد علاقهام را داشته باشم هم دغدغهام بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
❤️🍃❤️
#سیاست_زنانه
ریتم قلب مرد، با تُنِ صدای همسرش ارتباط مستقیم داره....
👌 شاید باورتون نشه؛
ولی خانومهایی که لحن صداشون بالاست، به هیچ وجه برای همسرشون خوشایند نیستند....!⚠️
👈✔️بهتره وقتیکه پیش همسرتان هستید
❤️ ملایم صحبت کنید.
💫تن صدایتان را طوری تنظیم کنید که همسرتان از صحبتکردن شما آرامش بگیرد.
✍️ از کلمات وزین و عبارات محبتآمیز استفاده کنید.
🌻 لحن آرام و استفاده از واژههای محبت آمیز مثل
❤️عزیزم، عشقم و ...
معجزه خواهد کرد.
❤️🍃❤️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_103 _خوش خبر باشی. چی شده که افتخار د
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_104
کمی که با خودم کلنجار رفتم، دیدم باز کردن گره زندگی یک خانواده و حفظ آبروی مردش، ارزش کمی سخت گذراندن را دارد. تفریحات را برای آخر شبها و جمعهها گذاشتم.
صاحب فروشگاه، آقای رئوفی، مردی میانسال و خوش اخلاق بود.تنها مشکلم فروشندههایش بود. پنج دختر بودند که تقریباً همسن خودم بودند. دو نفرشان خیلی معقول و مودب بودند. متانتشان باعث میشد ناخودآگاه برایشان احترام قائل باشم اما امان از آن سه نفر. با وجود آنکه لباس فرم داشتند اما به شدت تلاش میکردند همه زیباییهای داشته و تولید کردهشان را به رخ بکشند. زیبایی تولید کردهشان از رنگ مو بود تا تاتو و تزریق ژل و آرایش غلیظ و ... . از رفتارهای زننده هم نگویم بهتر است. مدام فکر میکردم مگر یک آدم میتواند خودش را این اندازه بیارزش کند. خدا را شکر کردم که دخترهای خانوادهام از این دست نبودند.
جزوهام را جلویم باز کرده بودم تا در خلوتی فروشگاه بخوانمش اما پوریا آنقدر پیام میداد و در مورد کورس آنشب گفت که تمرکزی روی درسنداشتم. سر که بلند کردم، دنیا را با نیش باز بالای سرم دیدم با سر به جزوهام اشاره کرد.
_چه جوری وسط رفت و آمد مشتریا درس میخونی؟
نگاهی گذرا طرفش انداختم و حواسم را به در ورودی دادم.
_وقتایی که مشتری نیست میخونم.
به میز جلویم تکیه داد و کمی خم شد. از نزدیک شدنش خوشم نمیآمد اما او ول کن نبود.
_راستی کدوم دانشگاه میخونی؟
_الزهرا.
_صنایع میخوندی نه؟
_آره.
کلافه بودم. صدای در باعث شد کمی عقب بکشد. دیدن مرد جوانی با تیپ و جذابیت یاسین نیش دنیا را شل کرد. به استقبالش رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_105
_خوش اومدین. بفرمایید. میتونم کمکتون کنم.
روابط عمومی خوبی داشت اما زیادی جلف و سبک بود. یاسین لبخند به لب به من اشاره کرد.
_ممنونم. با همکارتون کار دارم.
ایستادم و نزدیکش شدم. دست دادیم و احوالپرسی کردیم. چشمم به دنیا افتاد. هنوز همانجا ایستاده بوده. سوالی نگاهش کردم. به خودش آمد. به مِن مِن افتاد.
_چیزه... اگه کاری ندارین برم پیش بچهها.
سعی کردم جلوی خندهام را بگیرم.
_مگه کاری داشتم؟ بفرما.
چشم غرهای رفت و خودش را آخر فروشگاه که بقیه مشغول بگو و بخند بودند، رساند. با رفتنش یاسین به پشتم زد و اخم مصنوعی کرد. در حالی که لبخند هم به لب داشت.
_اوهو. میبینم که حور و پری دورت جَمعه. خوبه حالا تنهایی و کسی به این چیزات کاری نداره. من اگه اینجا کار میکردم کوثر بانو بیچارهم کرده بود. عمراً اگه میذاشت بمونم.
خندیدم و اشاره کردم به صندلی که بنشیند.
_باور کنید خستهم کردن. مگه چند وقته مشغولم؟ هر روز یه مدل ... ای بابا ول کنید.
یاسین کمی جدی شد. خودش را به طرفم نزدیک کرد.
_چی کارت کردن مگه؟ میخوای درستشون کنم.
_وای آقا یاسین. بیخیال. اصلا شوخی کردم.
_ها؟ چیه؟ شاید خوشت اومده دورت بپرن؟
_اِ؟ این چه حرفیه؟ بابا کلافهم کردن...
حرفم تمام نشده بود که یاسین دست به زانو گذاشت و ایستاد. رو به دختر ها کرد و با صدای بلند صدایشان زد.
_خانوما؟ خانومای محترم، چند لحظه.
به معنای واقعی مغزم قفل کرده بود. چه کاری بود؟ نمیتوانستم هضمش کنم. ترسیده نگاهش کردم که آبرویم را نبرد. لبخند زد اما لبخندش هم دلم را گرم نکرد. دخترها جلو آمدند. احوالپرسی کرد. آن سه نفر با عشوه جوابش را دادند و دو نفر دیگر هم سنگین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘💠⚘💠⚘💠⚘💠⚘💠⚘
کودکی یتیم مکتب نرفته که تحت حمایت کلیددار کعبه بود و همسر تاجر معروف زمان، ناگهان زمزمه پیامبریش آمد. یک شبه با سواد شده بود و جملاتی منحصر به فرد میگفت. برای اهل زر و زور خطرناک بود این معجزه الهی. معجزه "اقراء بسم ربک الذی خلق"برایشان گران تمام میشد.
پیامبر خاتم چه پدرانه تاب آورد جهل مردم را.
میلاد اسلام ناب محمدی مبارک باد.
#مبعث
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739