فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_99 _دِ نامرد، اگه مرده بودم که الان
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_100
دنبالم نیامد. بدون آنها تنها میشدم و علاقههایم با آنها تامین میشد. تصمیم گرفتم همراهشان شوم اما به یاد بسپرم که جایگاه رفاقت برایشان در نظر نگیرم. باید فقط زنگ تفریح پر کن میشدند.
از روز بعد دور زدنها و وقت گذرانیها را دوباره از سر گرفتم.》
با صدای عزیزجون از خواب پریدم. نگاهی به دفتر انداختم. شب قبل در اتاق عمو خوابم برده بود. خاطراتی که خوانده بودم برای زهرا تعریف کردم. مشتاق شده بود که بقیه خاطرات را بخواند. از من خواست تا دفتر را به مدرسه ببرم تا او هم همراهم شود.
عصر آن روز سعیده تماس گرفت. صدایش پر از بغض بود. نگرانش شدم.
_چی شده دختر؟ صدات چرا اینجوریه؟
_ترنم، ترنم، مهتاب...
_مهتاب چی؟ بگو خب.
_اون پسره که بابات اینا حسابشو رسیدن...
_سامان؟ مهتاب؟
از فکر ربط این دو اسم استرس گرفتم.
_ترنم، اون پسره همون طوری که تو رو کشیده بود توی ماشینش، مهتابو خام کرد و برد. باورت میشه اون شیرینی که تو پرتش کردی بیرون و اون عصبانی شد، اون شیرینیو خوابآور بهش زده بوده. مهتاب احمقم ازش خورده.
به اینجا که رسید، صدای هق هق رفیق دل نازکم بلند شد. از حدس آنچه به سر مهتاب آمده بود، سر درد گرفتم. حالم بد شد.
_سعیده، مهتاب الان کجائه؟ حالش... حالش خوبه؟
_خونهشونه. مادرش زنگ زد. رفتم پیشش. خیلی حالش بده ترنم.
_از طرف شکایت نکردن؟ اون لعنتی الان کجائه؟
صدای گریهاش کمتر شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_101
_مادرش میگه آبروی دخترم میره. شکایت نکنیم اما باباش میگه قرار نیست به کسی بگیم اما اون آدم نباید راحت بگرده و دخترای دیگه رو هم گرفتار کنه.
کمی که سعیده را آرام کردم، با او خداحافظی کردم.
فکرم درگیر شده بود. اگر من آن روز با سعیده مشورت نمیکردم، اگر با مادر صحبت نمیکردم، اگر پدر و عمو به موقع نمیرسیدند، حال من هم مثل مهتاب میشد. از تصورش هم مو به تنم سیخ شد. مهتاب از وقتی با نادیا صمیمی شد، گرفتار شد.
با مادر تماس گرفتم. از ماجرای مهتاب گفتم. او هم مرا جای مهتاب تصور کرد و خدا را شکر کرد که ماجرای من به خیر گذشت. سفارش کرد که با مهتاب تماس بگیرم و با او صحبت کنم. بعد از حرف زدن با مادر، آرام شدم.
شب دوباره سراغ اتاق عمو رفتم. کنجکاوی امان نمیداد که آن دفتر را رها کنم.
《با بچه ها سر چهار راه پشت چراغ قرمز بودیم. پسری هفت یا هشت ساله را دیدم که فال میفروخت. فکرم طرف آن دخترک و یاسین رفت. شماره یاسین را گرفتم و به پوریا اشاره کردم تا صدای سیستم ماشین را کم کند. ساب نصب شده در صندوق عقب، باعث شد حتی با کم شدن ولوم هم صدای گوشی را نمیشنیدم. خم شدم و به کل خاموشش کردم. اعتراضشان بلند شد.
_ اَه. یه کم شعور داشته باشین. دارم زنگ میزنم خب.
صدای یاسین که آمد، بحث را تمام کردم. مثل قبل با انرژی احوالپرسی کرد.
_حمید خان رفتی حاجی حاجی مکه؟ خیلی خونه ما بهت بد گذشت که بیخیالم شدی؟
_نه. باور کنین خیلیم خوش گذشت. گفتم مزاحمتون نباشم.
_اوه چه قدرم کلاس میذاری. بابا من از این کلاسا سر در نمیارم.
_آقا یاسین، واسه اون دختره کاری کردین؟
بچهها شروع به خنده و ادا در آوردن کردند. چشم غرهای رفتم تا ساکت شوند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمانهای موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده #رمان_حاشیه_پررنگ #زینتا (رحیمی
تازه واردین عزیز خوش اومدین.
رمانهای تموم شده منتظرتونن. ☝بخونید و با رمان جدیدم همراه باشید.
از نظرات ارزندهتون استقبال میکنم.
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
40.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 #شهادت_امام_کاظم(ع)
🌴سفره موسی ابن جعفر(ع)
🌴عمری زدیم از دل صدا باب الحوائج را
🎤 #محمدحسین_پویانفر
🎤 #صابر_خراسانی
⏯ #نماهنگ
👌بسیار دلنشین
🔴مرجع رسمی #مداحی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_101 _مادرش میگه آبروی دخترم میره. شک
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_102
چشم غرهای رفتم تا ساکت شوند.
_کار که... چی بگم؟ بیمه پدرش داره ردیف میشه. واسه درمانشم دنبال یه وام هستم اما خب... پس دادن وام واسشون سخته. الان دارم با کمک یه بنده خدا خرجشونو جور میکنم. حقوق منم اونقدر نیست که بتونم قسطشو بدم. حالا خدا بزرگه. وام جور بشه و بنده خدا عمل بشه. وقتی حالش خوب بشه، شاید بتونه پرداختش کنه. مشکلش تا خوب شدنشه.
_بیخبرم نذارین. اگه کاری ازم برمیاد بگین.
_عزیزی برادر. نتیجه کنکورت نیومد؟
_چند روز دیگه میاد. میگم مریضی پدرش چیه؟ شاید داداشم بتونه کاری واسش بکنه یا آشنا داشته باشه واسه هزینهش میگم.
_داداشت دکتره مگه؟
_آره. نگفته بودم؟ فوق تخصص قلبه.
_اوهو. اینطور خانوادهای داری و رو نمیکنی؟ پدره کلیههاش از کار افتاده.
_بذارین باهاش صحبت کنم ببینم چی میگه.
تماس را که قطع کردم، بچهها شروع کردند به دست انداختنم که با چه کسی اینطور رسمی و جدی صحبت میکردم و ماجرای دختری که گفتم چیست.
ماجرا را با داداش حمید در میان گذاشتم. قول داد با یکی از دوستانش صحبت کند و نوبت عمل بگیرد. حتی قول داد هزینه عمل را میتواند با کمک خودش و تخفیف دکتر حل کند. این را هم توضیح داد که هزینههای بعد عمل و مراقبتهایش کم نیستند.
همزمان با اعلام نتایج کنکور با یاسین قرار گذاشتم تا ببینمش و خبر ها را بدهم. ساعت تمام شدن تمرین باشگاهش و آدرس را داد. این بار محل قرار باشگاه بود. آخر تمرینات رسیدم. یاسین تکدواندو کار میکرد. بعد تعویض لباسش سوار ماشینش شدیم و سر حرف باز شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_102 چشم غرهای رفتم تا ساکت شوند. _کا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_103
_خوش خبر باشی. چی شده که افتخار دادی ملاقاتم کنی؟
_اول اینکه داداشم با دوستش صحبت کرده. باید برن پیش اون دکتره تا برن توی نوبت دریافت عضو. هزینه عملشو هم خودشون حلش کردن. فقط خدا کنه طرف هزینه واسه کلیه نخواد.
یاسین ذوق زده نگاهم کرد. با دستش رو پایم ضربهای زد.
_ایول بابا. میگم مرد مثل تو کمه بازم بگو نه. دستت درست.
پشت سرم را خاراندم.
_آقا یاسین، من که کاری نکردم. داداشم و دوستش ردیفش کردن.
_واسطه خیر شدن خودش کم چیزی نیست. هر کسی لیاقتشو نداره. راستی خبر اولو گفتی، بعدیش چی بود؟
_نتیجه کنکور اومده. مهندسی صنایع همین تهران قبول شدم.
_به به. امروز کلا خوش خبری. پس اولین بستنی فروشی نگه میدارم. شیرینی این خبر خوبو بهم بدی. یادت نره من بدون خانومم شیرینی از گلوم پایین نمیرهها. واسه اونم باید بخری.
از حرفش هر دو خندیدیم و "چشم"ی گفتم. جلوی بستی فروشی ایستاد اما خودش حساب کرد و برای همسرش هم گرفت و مرا هم خانهشان برد تا همانجا شیرینی قبولیم را بخوریم.
فکر کردنم در مورد کمک به خانواده آن دختر که فهمیدم اسمش روشنک است، به نتیجه رسید. همزمان با ثبتنام دانشگاه، دنبال کار گشتم و آخر کار در فروشگاه لباس یکی از آشناهای آقا داوود، شوهر خواهرم، به عنوان صندوقدار مشغول شدم. البته نیمه وقت که بتوانم به کلاسها هم برسم. با خودم قرار گذاشته بودم تا وقتی که آقاجون خرجم را میداد، حقوقم را خرج خانوادههایی مثل روشنک کنم. مثلا تا زمانی که پدرش سر پا شود، قسط وامشان را بدهم.
استرس اول دانشگاه را که پشت سر گذاشتم، سر کار رفتن خودش معضل بزرگی برایم شد. تجربه جدیدی بود و عادت کردن به آن زمان لازم داشت. این مساله که دیگر نمیتوانستم راحت و هر زمان تفریحات مورد علاقهام را داشته باشم هم دغدغهام بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
❤️🍃❤️
#سیاست_زنانه
ریتم قلب مرد، با تُنِ صدای همسرش ارتباط مستقیم داره....
👌 شاید باورتون نشه؛
ولی خانومهایی که لحن صداشون بالاست، به هیچ وجه برای همسرشون خوشایند نیستند....!⚠️
👈✔️بهتره وقتیکه پیش همسرتان هستید
❤️ ملایم صحبت کنید.
💫تن صدایتان را طوری تنظیم کنید که همسرتان از صحبتکردن شما آرامش بگیرد.
✍️ از کلمات وزین و عبارات محبتآمیز استفاده کنید.
🌻 لحن آرام و استفاده از واژههای محبت آمیز مثل
❤️عزیزم، عشقم و ...
معجزه خواهد کرد.
❤️🍃❤️
🏠 @nasimemehr110 🌷