eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_103 _خوش خبر باشی. چی شده که افتخار د
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 کمی که با خودم کلنجار رفتم، دیدم باز کردن گره زندگی یک خانواده و حفظ آبروی مردش، ارزش کمی سخت گذراندن را دارد. تفریحات را برای آخر شب‌ها و جمعه‌ها گذاشتم. صاحب فروشگاه، آقای رئوفی، مردی میان‌سال و خوش اخلاق بود.تنها مشکلم فروشنده‌هایش بود. پنج دختر بودند که تقریباً هم‌سن خودم بودند. دو نفرشان خیلی معقول و مودب بودند. متانت‌شان باعث می‌شد ناخودآگاه برایشان احترام قائل باشم اما امان از آن سه نفر. با وجود آنکه لباس فرم داشتند اما به شدت تلاش می‌کردند همه زیبایی‌های داشته و تولید کرده‌شان را به رخ بکشند. زیبایی تولید کرده‌شان از رنگ مو بود تا تاتو و تزریق ژل و آرایش غلیظ و ... . از رفتارهای زننده هم نگویم بهتر است. مدام فکر می‌کردم مگر یک آدم می‌تواند خودش را این اندازه بی‌ارزش کند. خدا را شکر کردم که دختر‌های خانواده‌ام از این دست نبودند. جزوه‌ام را جلویم باز کرده بودم تا در خلوتی فروشگاه بخوانمش اما پوریا آنقدر پیام می‌داد و در مورد کورس آن‌شب گفت که تمرکزی روی درس‌نداشتم. سر که بلند کردم، دنیا را با نیش باز بالای سرم دیدم با سر به جزوه‌ام اشاره کرد. _چه جوری وسط رفت و آمد مشتریا درس می‌خونی؟ نگاهی گذرا طرفش انداختم و حواسم را به در ورودی دادم. _وقتایی که مشتری نیست می‌خونم. به میز جلویم تکیه داد و کمی خم شد. از نزدیک شدنش خوشم نمی‌آمد اما او ول کن نبود. _راستی کدوم دانشگاه می‌خونی؟ _الزهرا. _صنایع می‌خوندی نه؟ _آره. کلافه بودم. صدای در باعث شد کمی عقب بکشد. دیدن مرد جوانی با تیپ و جذابیت یاسین نیش دنیا را شل کرد. به استقبالش رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _خوش اومدین. بفرمایید. می‌تونم کمکتون کنم. روابط عمومی خوبی داشت اما زیادی جلف و سبک بود. یاسین لبخند به لب به من اشاره کرد. _ممنونم. با همکارتون کار دارم. ایستادم و نزدیکش شدم. دست دادیم و احوالپرسی کردیم. چشمم به دنیا افتاد. هنوز همان‌جا ایستاده بوده. سوالی نگاهش کردم. به خودش آمد. به مِن مِن افتاد. _چیزه... اگه کاری ندارین برم پیش بچه‌ها. سعی کردم جلوی خنده‌ام را بگیرم. _مگه کاری داشتم؟ بفرما. چشم غره‌ای رفت و خودش را آخر فروشگاه که بقیه مشغول بگو و بخند بودند، رساند. با رفتنش یاسین به پشتم زد و اخم مصنوعی کرد. در حالی که لبخند هم به لب داشت. _اوهو. می‌بینم که حور و پری دورت جَمعه. خوبه حالا تنهایی و کسی به این‌ چیزات کاری نداره. من اگه اینجا کار می‌کردم کوثر بانو بی‌چاره‌م کرده بود. عمراً اگه میذاشت بمونم. خندیدم و اشاره کردم به صندلی که بنشیند. _باور کنید خسته‌م کردن. مگه چند وقته مشغولم؟ هر روز یه مدل ... ای بابا ول کنید. یاسین کمی جدی شد. خودش را به طرفم نزدیک کرد. _چی کارت کردن مگه؟ می‌خوای درستشون کنم. _وای آقا یاسین. بی‌خیال. اصلا شوخی کردم. _ها؟ چیه؟ شاید خوشت اومده دورت بپرن؟ _اِ؟ این چه حرفیه؟ بابا کلافه‌م کردن... حرفم تمام نشده بود که یاسین دست به زانو گذاشت و ایستاد. رو به دختر ها کرد و با صدای بلند صدایشان زد. _خانوما؟ خانومای محترم، چند لحظه. به معنای واقعی مغزم قفل کرده بود. چه کاری بود؟ نمی‌توانستم هضمش کنم. ترسیده نگاهش کردم که آبرویم را نبرد. لبخند زد اما لبخندش هم دلم را گرم نکرد. دخترها جلو آمدند. احوالپرسی کرد. آن سه نفر با عشوه جوابش را دادند و دو نفر دیگر هم سنگین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘💠⚘💠⚘💠⚘💠⚘💠⚘ کودکی یتیم مکتب نرفته که تحت حمایت کلیددار کعبه بود و همسر تاجر معروف زمان، ناگهان زمزمه پیامبریش آمد. یک شبه با سواد شده بود و جملاتی منحصر به فرد می‌گفت. برای اهل زر و زور خطرناک بود این معجزه الهی. معجزه "اقراء بسم ربک الذی خلق"برایشان گران تمام می‌شد‌. پیامبر خاتم چه پدرانه تاب آورد جهل مردم را. میلاد اسلام ناب محمدی مبارک باد. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘⚜⚘⚜⚘⚜⚘⚜⚘⚜⚘ قرن‌ها، نسل‌ها و ادیان مختلف آمدند و رفتند. خوش‌شانس ترین ملت بودیم که خاتَم پیامبر، برترین دین‌ و دوست داشتنی‌ترین مخلوقات خدا روزی‌مان شد. ما به اندازه متمدن‌ترین نسل بشر شدن به پیامبر رحمت و مهربانی مدیون هستیم. میلاد اسلام ناب محمدی مبارک. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_105 _خوش اومدین. بفرمایید. می‌تونم ک
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 آن سه نفر با عشوه جوابش را دادند و دو نفر دیگر هم سنگین. _یه سوال؟ شنیدین میگن زنا مظهر نازن و مردا مظهر نیاز؟ لبخندشان گشادتر شد و "نه" گفتند. _خب الان گفتم و شنیدین دیگه. پروانه یک قدم جلوتر آمد و روبه روی یاسین ایستاد. _خب حالا ناز و نیاز قراره چی‌ کار کنن؟ یاسین دستش را به علامت ایست بالا گرفت. _ یه کم صبر دختر خوب. حالا شنیدین، اگه عرضه از تقاضا بیشتر باشه بازار اشباه میشه. خریدار جنسو مفت می‌خره و تو سر مال می‌زنه؟ از حرف‌هایی که می‌زد استرسم شدیدتر می‌شد. نمی‌دانستم آخرش به کجا می‌خواهد برسد. تایید کردند که شنیدند. _به قول خانومم آی آفرین. به زیرکی‌اش لبخند به لبم آورد. با حرفش فهماند که زن دارد تا طمعی در او نداشته باشند. _حالا اگه شما خانوما نازتون بیشتر از نیاز باشه، یا جایی اون نازو عرضه کنید که تقاضا نباشه، چی میشه؟ نزدیکش شدم و زیر گوشش اسمش را صدا زدم. نیم نگاه جدی انداخت و دوباره رو به آن‌ها کرد. پروانه و شهرزاد با هم خندیدند و دنیا زبان باز کرد. _تقاضا رو می‌بریم بالا. گفت و دوباره هر سه خندیدند. یاسین خیلی خونسرد حرف می‌زد اما من در حال جوش آوردن بودن. _همین بالا بردن تقاضا چه جوریه؟ باید یه عرضه‌ای باشه دیگه. هر چیم تقاضا رو ببرین بالا، وقتی عرضه زیاده... مهسا، از که از همه مودب‌تر بود بین حرفش جواب داد. _خب مفت می‌خرنش. یاسین بشکنی زد و انگشت اشاره‌اش را طرف مهسا گرفت. _همینه. زنام که برگ گل. طاقت شکستن و بی‌ارزش شدنو ندارن. پس مراقب طنازیا و خوبیاتون باشین که به گرگ و کفتار و هر آدم دَله‌ای عرضه نکنید. به اونی که نیازی نداره هم همین طور. حرفش با ورود آقای رئوفی همزمان شد. نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم. یاسین به طرف در رفت و بعد از سلام به او، مرا صدا زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_106 آن سه نفر با عشوه جوابش را دادند
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _کجا موندی‌ پس؟ صاحب کارتم که تشریف آوردن به جات دیگه. بدو بیا. خیالم از بابت حرف‌هایش ‌کمی راحت شد که آبروی مرا نبرد. وسایلم را برداشتم و به طرف در رفتم که رو به دختر‌ها کرد. _راستی، این آقا حمید ما هم اصلاً رگ نیازاشو کنده و بوسیده. گذاشته کنار. هیچی ازش در نمیاد. بهش امید نداشته باشینا. با حرفش تا بناگوش قرمز شدم. آخر کار خودش را کرد و مرا هم قاطی معرکه‌اش کرد. به سرعت از فروشگاه بیرون رفت و به طرف ماشینش دوید. حتی نمی‌خواستم برگردم و به آن‌ها نگاه کنم. معلوم نبود چه برداشت‌هایی از حرف‌های یاسین کردند. خداحافظی سرسری با آقای رئوفی که نگاه متعجبش به ما بود، کردم و دنبال یاسین رفتم. قرار بود برای هماهنگی‌های بستری شدن پدر روشنک و رساندن یک سری وسایل برای بچه‌ها به خانه‌ آن‌ها برویم. یاسین با کمک یک خَیّر لوازم‌التحریر و لباس و غذا تهیه کرده بود. آن خانواده سه بچه مدرسه‌ای داشت.》 با زهرا در مورد دفتر عمو صحبت کرده بودم. خیلی مشتاق شد تا آن را ببیند و با هم بخوانیمش‌. طبق قولم دفتر را به مدرسه بردم و زنگ تفریح اول روی یکی از سکوهای گوشه‌ حیاط نشستیم. زهرا شروع به خواندن کرد. 《از صبح درگیر قرار کورس پوریا بودم اما وقتی به باشگاه رسیدم، پیام داد که پدرش ماشین را برده و برنامه به هم خورده. مدتی بود در باشگاهی که یاسین می‌رفت، ثبت نام کرده بودم. بعد از تمرین متوجه عجله یاسین شدم. سریع ساک ورزشی‌ام را جمع کردم و خودم را به او رساندم. با لبخند نگاهم کرد‌. _چیه فکر کردی جات میذارم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️✨❤️ یک نکته عالی و تکنیکی در تربیت کودک اینکه، اگر کودک طعم نگاه محبت آمیز و مهربان والدین را بچشد و با آن انس بگیرد، در هنگام خطا فقط یک نگاه خشمگین والدین برای وی کافی بوده و دیگر نیازی به فریاد یا تنبیه نیست. ❤️✨❤️ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_107 _کجا موندی‌ پس؟ صاحب کارتم که تش
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _چیه فکر کردی جات میذارم؟ _نه گفتم عجله دارین، معطل من نشین. سوار ماشین که شدیم، شروع کردم. _جایی میرین؟ _آره. چیزی شده؟ _اگه خصوصی نیست، منم بیام؟ با آرنجش به بازویم زد و چشم غره‌ای رفت. _همچین میگه خصوصی نیست که انگار جایی مونده باهام نیومده باشه. داداش تو که تا خونه خودم و پدرمم اومدی، کجا رو می‌خوای نیای؟ خندیدم و او بیشتر شیطنت می‌کرد. _آهان. راستی محل کارم نیومدی‌. _راستی شما کارتون چیه؟ نگاهش را از جاده گرفت و با چشمانی گرد شده نگاهم کرد _واقعا نمی‌دونی، مگه نگفتم بهت؟ _نه نگفتین. _خب حالا میگم. _من توی اداره برق کار می‌کنم. در ضمن دارم ارشد مخابرات می‌خونم. برایم جالب بود. رشته و شغلش نمی‌توانستم حدس بزنم. با صدایش حواسن جمع شد. _دوستات برنامه ندارن که چسبیدی به من؟ _نه دیگه کنسل شد. _آهان. پس بیخ ریش خودمی. کمی که گذشت، جایی ایستاد و خواست پیاده شوم که تعجب زیادی برایم داشت. با دهان باز نگاهش کردم. برگشت و نشست. _ببند دهنو مگس میره توش. _شما اینجا چی کار دارین؟ قیافه‌ای بامزه‌ای گرفت و با لحن خودم جوابم را داد. _اومدم خودمو تسلیم نیروهای اسلام کنم. بلند خندید و مشتی به بازویم زد. _جون من قیافه‌تو توی آینه نگاه کن... بابا برم بیام بهت میگم جریان چیه. گفت و رفت. پیاده شدم و به تابلوی سپاه قدس نگاه کردم. یک سوال بزرگ در ذهنم جولان می‌داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_108 _چیه فکر کردی جات میذارم؟ _نه گفت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _سپاه قدس همونه که توی سوریه و عراق می‌جنگه. پس ممکنه یاسین بخواد مدافع حرم بشه؟ کمی بعد برگشت. سوار که شدیم دقت در چهره‌اش کردم تا بتوانم بفهمم خوشحال است یا ناراحت و یا عصبی. آنقدر حالتش خنثی بود که نمی‌شد هیچ چیزی فهمید. دل دل می‌کردم که سوالم را بپرسم یا نه. جلوتر که رفتیم جلوی یک فروشگاه مواد غذایی ایستاد. همانطور که پیاده می‌شد، تند حرف می‌زد. _برم سفارش همسر جانو بخرم تا خونه رفتم نابودم نکنه. لبخندی زدم. طوری حرف می‌زد که هر کس نمی‌شناخت فکر می‌کرد همسرش واقعاً با او بد برخورد می‌کند؛ البته نمی‌دانستم جلوی بقیه هم همین حرف‌ها را می‌زند یا نه. خریدش چند دقیقه بیشتر طول نکشید که برگشت. _چی شده زبونتو موش خورده؟ حرف نمی‌زنی؟ بی‌مقدمه به طرفش برگشتم. _چرا رفتین اونجا؟ مگه می‌خواین برین جنگ؟ اونجا واسه کساییه که مدافع حرم میشن دیگه. مگه نه؟ بلند خندید. کمی طول کشید تا خنده‌اش را جمع کند. _پسر خودتو کشتی تا حالا صبر کردی و نپرسیدی. چته بابا؟ برگشتم و به روبه‌رو نگاه کردم. ذهنم آنقدر درگیر بود که برخورد یاسین اذیتم کرد. ماشین را روشن کرد و راه افتاد. _خب حالا. واسه من بغ می‌کنه. آره. رفته بودم ببینم جواب ثبت‌نامم چی شد؟ قبول کردن یا نه که دیدم خدا رو شکر حل شده. فقط باید دوره آموزشی شرکت کنم. دوباره به طرفش رو کردم. _چرا؟ چرا می‌خواین برین اونجا و جونتونو به خطر بندازین؟ مگه شما زن و زندگی ندارین؟ آخه چرا باید شما برین و از یه کشور دیگه دفاع کنین؟ _ ای بابا، باز که افتادی رو دور چرا چرا. ماشین را نگه داشت اما نگاهش را از خیابان نگرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪