فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت151
امید داشت تصاویر دوربین مداربسته را چک میکرد؛ تصویر چند ساعت قبل پارکینگ را آورد و با دقت دید؛ مانند داوران جشنوارههای فیلم. چیزی را دید که انتظارش را نداشت؛ مردی به ماشین نزدیک شد و چیزی را زیر ماشین چسباند. گلوی امید خشکید و آرام گفت:
- یا حسین...یا حسین... .
و صدایش را برای مرصاد بلند کرد:
- ردیابه مرصاد...ردیابه! تو کمیل رو بگیر منم حاجی رو میگیرم.
مرصاد با کف دست به پیشانیاش کوبید. امید معطل نکرد، چندین بار حاج حسین را پیج کرد. حاج حسین جواب داد: جانم امید جان؟
صدای امید میلرزید:
- حاجی توی ماشینتون ردیاب گذاشتن، پیاده شین!
حاج حسین بلند گفت:
- چی امید جان؟ صداتو نمیشنوم. واضح نیست. دوباره بگو!
امید از صندلیاش بلند شد. از پیشانی و شقیقههایش شرشر عرق میریخت. صدایش لرزانتر شد و بلندتر:
- حاجی از اون ماشین پیاده شو!
معلوم نبود چرا؛ اما صدایش به حاج حسین نمیرسید:
- امیدجان من صداتو ندارم. دوباره بگو!
و بعد صدای فشفش آمد؛ فقط صدای فشفش. امید خواست بیسیم را پرت کند روی زمین؛ اما صدای ضعیف و ناله مانند ابراهیمی را شنید که گزارش موقعیت میداد و درخواست کمک میکرد. به دیوار تکیه داد و درحالی که ناخودآگاه اشک از چشمش میریخت گفت:
- توی موقعیت بمون، نیروی کمکی میفرستم برات.
***
امید هرچه جملهاش را تکرار میکرد، کلمات نصفه و نیمهاش به حسین میرسید. حسین از این اوضاع کلافه شده بود؛ مخصوصا که میدید کمیل هم در تلاش است تا با مرصاد صحبت کند؛ اما چیزی نمیشنود. همزمان، صدای بیسیم در آمد. صابری بود:
- قربان، سارا افتاد توی تور؛ ولی خودم زخمی شدم. نیرو اعزام کنید!
از صدای صابری میتوانست بفهمد زخمی شده و زخمش هم جدی ست؛ اما قبل از این که به امید بیسیم بزند یا کار دیگری بکند، از پشت سرش صدای شکستن شیشه شنید و بعد، همه صداها خاموش شد. انگار همه شهر در آرامش فرو رفت؛ همه جا ساکت شد. آرامش در جانش ریخت؛ مانند آب خنک در میانه تابستان که به کام تشنه بریزند. چشمش افتاد به پلاک پلاستیکیای که از آینه ماشین آویزان بود. زیر لب نوشته روی پلاک را خواند:
- السلام علی الحسین، و علی علی بن الحسین، و علی اولاد الحسین، و علی اصحاب الحسین... .
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت154
ناگاه صدای برخورد چیزی با شیشه، او را به خودش آورد. انگار کسی با نوک انگشت به شیشه میزد. سرش را برگرداند و شیشه را پایین داد، سپهر بود. سپهر با همان چشمان آبی و ریش و سبیل طلاییِ تازه جوانهزده؛ همان سپهر جوان هجده ساله. سپهر برعکس حسین، اصلا پیر نبود. مثل همیشه میخندید. با لباس خاکیِ بسیجیاش آمده بود؛ اما حسین نمیدانست چرا گلو و گریبان سپهر خونین است. سپهر با چشمانش حرف میزد و حسین میفهمید. بدون این که لبان سپهر تکان بخورند، حسین فهمید سپهر میگوید در را باز کن. سپهر انقدر دلربا شده بود که حسین مسحورش شد. دستانش بیاراده به سمت دستگیره در رفت و در را باز کرد. از همیشه سبکتر بود؛ پیاده شد. سپهر دستش را انداخت دور شانههای حسین و پیشانی حسین را بوسید؛ با چشمانش خندید و گفت: این همه سال کجا بودی رفیق؟
حسین خواست برگردد و به ماشین اشاره کند؛ اما دید ماشین دارد در آتش میسوزد و شعلههایش دل آسمان تیره را میشکافند. خودش را دید و کمیل را؛ داخل ماشین بودند. باک ماشین منفجر شد و دود خیابان را پر کرد؛ اما حسین فقط نور میدید. از همه نقصها و فرسودگیها راحت شده بود. مطمئن بود با آن جسم پیر و فرسوده نمیتواند همراه سپهر برود. کسی داشت در گوشش زمزمه میکرد؛ صدای خودش بود انگار:
آبیتر از آنیم که بیرنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
ما آمده بودیم تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم
ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان
لایق که نبودیم در آن جنگ بمیریم
یک جرات پیدا شدن و شعر چکیدن
بس بود که با آن غزلآهنگ بمیریم
پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است
بد خاطرهای نیست اگر لنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواسته دلتنگ بمیریم
فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد
در غیرت ما نیست که با ننگ بمیریم
هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه
الحق که در این دایره خونرنگ بمیریم...
***
هرکس چهره عباس را میدید، گمان میکرد این جوان پدرش را از دست داده است؛ و با آن پیراهن مشکی، ریشهایی که از همیشه بلندتر بودند و چشمان گود افتاده، گمان بیجایی نبود. با بیحوصلگی دنبال مامور پزشکی قانونی راه میرفت. هوای سردخانه، دستان عباس را دور بدنش پیچید؛ اما انگار مامور پزشکی قانونی، به این سرمای سردخانه عادت داشت. بیتفاوت میان کمدها راه میرفت و شماره آنها را با کاغذی که دستش بود تطبیق میداد؛ تا رسید به یک کشو و زیر لب گفت:
- خودشه!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت153
کشو را باز کرد. صدای گوشخراش باز شدن کشو در فضای سردخانه پیچید؛ صدای بر هم ساییده شدن دو فلز. مامور انقدر سریع کشو را باز کرد که چیزی که داخل کاور، توی کشو بود، تکان محکمی خورد و برخورد کرد با در کشو. مامور زیپ کاور را باز کرد و کنار رفت تا عباس جسد را ببیند.
عباس مانند مامور پزشکی قانونی ماسک نداشت. دل و رودهاش از بوی وحشتناک جسد به هم پیچید و جلوی دهانش را گرفت. چهره حسین و کمیل آمد جلوی چشمش و دندانهایش را بر هم فشار داد. طوری در ماشین سوخته بودند که هیچکس جرأت نداشت پیکرشان را ببیند. صدای جیغ و شیون خانوادههایشان هنوز در گوش عباس زنگ میخورد. با انزجار کمی سرش را به جلو خم کرد تا داخل کاور را ببیند. مامور پزشکی قانونی شروع به توضیح کرد:
- جنازهش خیلی داغون بود؛ ولی ناجا با مشخصاتی که شما از روی دوربینای شهری دادید، حدس زد سوژه شما باشه.
عباس تصویر بهزاد را در ذهنش حک کرده بود و حالا، میتوانست شباهت آن چهره درب و داغان را با بهزاد پیدا کند. پوزخند زد؛ بهزاد زودتر از آن که فکرش را بکند توسط سازمان خودش در سطل زباله افتاد؛ دیگر حتی انقدر برای سازمان ارزش نداشت که برای رد کردنش از مرز هزینه کنند و آن طرف مرز شرش را بکَنند. گفت: به احتمال نود درصد خودشه؛ ولی باید بیشتر بررسی بشه. یه تست دیانای ازش بگیرید تا مطمئن بشیم.
پایان جلد اول؛ این داستان ادامه دارد... .
فاطمه شکیبا، پانزدهم خرداد ماه هزار و چهارصد؛ ساعت دو و سی و سه دقیقه بامداد.
العاقبه للمتقین.
کلام آخر
همیشه بعد از به پایان رساندن یک داستان، دلم برایش تنگ میشود؛ برای حال و هوایش، برای شخصیتهایش، برای تلخ و شیرینش.
مخصوصاً دلم برای شخصیتهایش تنگ میشود؛ دقیقاً مانند وقتی که با کسی انس میگیری و هرچه به زمان خداحافظی نزدیکتر میشوی، اضطرابت بیشتر میشود. من هم همینطورم. از این که یک رمان را تمام کنم میترسم؛ چون لحظات شیرین نوشتن یک رمان هیچوقت تکرار نمیشوند. در نوشتنش لذتی هست که در خواندن و حتی ویرایش کردنش نیست. هر رمانی هم لذت خودش را دارد.
دلم خیلی برای شخصیتهای رمانم تنگ میشود؛ مخصوصاً برای حسین و کمیل؛ اما دلم خوش است که قرار است جلد دومی برای رفیق بنویسم. شاید برای دل خودم؛ چون دوست ندارم به همین زودی بیخیالشان بشوم.
شخصیتها قطعههای وجود نویسنده هستند؛ مثل بچههایش. اگر بگویم عاشق تکتک شخصیتهایم هستم دروغ نگفتهام. دقیقاً مثل مادری که برای بچهاش ذوق کند، برایشان ذوق میکنم؛ برای تمام رفتارهای خوب و بدشان. برای تصوری که ازشان در ذهنم دارم. شاید چون خودم آنها را ساخته و پرداختهام؛ وجودشان وابسته به من است و منم که تدبیرشان میکنم. برای همین است که حتی شخصیتهای منفی و منفور هم برایم محبوب هستند؛ حتی اگر مرا نشناسند و اصلا ندانند منی هستم که از آنها داستان بنویسم. بلاتشبیه...بلاتشبیه...خدا مرا ببخشد...ولی گاهی با خودم میگویم اگر من که خالق شخصیتهای رمانم هستم، انقدر دوستشان دارم، ببین خدا چقدر مایی که مخلوقش هستیم را دوست دارد...به این حرفم خرده نگیرید؛ گفتم که...بلاتشبیه. ما هم ساخته و پرداخته خداییم؛ وجودمان وابسته به خداست و خداست که لحظهلحظهمان را تدبیر میکند. برای همین است که خدا بندگانش را، حتی بندگان گناهکارش را هم دوست دارد. و فکر کن محبت خدا چقدر خالصانه و واقعی ست؛ از تمام محبتهای دنیا واقعیتر. خدا از همه عاشقهای دنیا عاشقتر است، از همه مهربانهای دنیا مهربانتر است، از همه رفیقهای دنیا رفیقتر است...
رفاقتی عاشقانه با بهترین رفیق را برای خودم و شما آرزومندم... .
به امید دیدار شما در جلد دوم. فاطمه شکیبا، بهار 1400.
#پایان
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
و این هم پایان رمان رفیق از دوست عزیزمون خانم شکیبا.
تشکر و خداقوت خدمتشون.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
37.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دم ابوذر روحی گرم که سریع یه اثر خوب درباره شاهچراغ داد
بازخوانی سرود رفیق شهیدم در رسای شهدای حادثه تروریستی حرم مطهر شاهچراغ "علیه السلام
منم یه آرشامم...
منم علی اصغر...
نماهنگ #رفیق_شهیدم ۲
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
⚠️🔻⚠️🔺️⚠️🔻⚠️🔺️⚠️🔻⚠️🔺️
با همکلاسیها در کافه پاتوقمان دورهمی داشتیم. مثل همیشه دیر رفتم تا عشوههای بعضی دخترها کمتر نصیبم شود.
همه دور میز همیشگی که یکی از بچهها رزو میکرد، نشسته بودند. با سلامم به طرفم برگشتند. گرم تحویلم گرفتند و من باز هم برای کلاس گذاشتن، فقط لبخندی زدم و سر تکان دادم.
بعضیها این مدل سرسنگین برخورد کردن را به حساب غرورم میگذاشتند. تعدادی خوششان نمیآمد و تعدادی جذبه میدانستند و شیفتهاش بودند. نمونه بارز این شیفتهها کیانا و نیره بودند.
تا خواستم کنار مبین بنشینم، صدای کیانا در آمد.
_اَه عرفان، باز تو چسبیدی به مبین؟ بقیه رو هم تحویل بگیر.
دوست داشتم حالش را برای هزارمین بار بگیرم. همان طور که مینشستم، یک ابرویم را بالا دادم و نگاهش کردم.
_چیه؟ به کی بچسبم بدت نمیاد؟ کیو تحویل نگرفتم که شاکی شدی؟
رو به بقیه کردم.
_دوستان اگه من کسیو تحویل نگرفتم، عذر میخوام.
📣📣📣📣📣📣📣📣📣
خبر خبر:
رمان جدید و خاص به اسم " فراتر از حس" داره شروع میشه. جا نمونی عزیز.
کاری متفاوتتر از همیشه از "زینب رحیمی تالارپشتی". نویسنده چندین رمان در ایتا و دو رمان چاپ شده.
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎 #تربیت_فرزند
❣️ وظيفه والدين اين است كه زير درستها خط بكشند:
🎗️ فرزند شما ده كار اشتباه ميكند يك كار درست، شما بايد روي همان كار درست تاكيد كنيد. شب موقع خواب از آن كار خوب فرزندتان تقدير كنيد
👈 به عنوان مثال، فرزند شما امروز براي شما كه تشنه بوده ايد يك ليوان آب آورده، وقت خواب با ده جمله از كار خوبش تعريف كنيد:
✨ امروز برام يك ليوان آب آوردي، من كيف كردم، خوشمزه ترين آب دنيا برام بود، چون تو برام آوردي....
💢 شما بايد كار خوب فرزندتان را بزرگ كنيد. به او ياد بدهيد اگر شب قبل از خواب فكر ميكند به جاي حوادث بد و اشتباهاتش، به رفتار خوب آن روزش فكر كند.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
⚠️🔻⚠️🔺️⚠️🔻⚠️🔺️⚠️🔻⚠️🔺️ با همکلاسیها در کافه پاتوقمان دورهمی داشتیم. مثل همیشه دیر رفتم تا عشوهها
امروز نارفیق که داستان کوتاهی برای تکمیل رمان رفیقه ارسال میکنم و از فردا ان شاءالله میریم سراغ "فراتر از حس"
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت اول
از من خرده نگیر حسین. ما هیچوقت واقعا رفیق هم نبودیم. باید میکشتمت؛ خودم. تو یک خط ناتمام بودی که باید تمامش میکردم. این اتفاق بالاخره میافتاد؛ یا در کوههای کردستان عراق و یا بیست و شش سال بعدش، اینجا؛ در یکی از کوچههای فرعی اصفهان. من خیلی با آن کسی که میشناختی فرق دارم؛ با آن جوانِ بیست و شش سال پیش.
شاید اصلا برای رسیدن به اینجا، بیست و شش سال زمان نیاز داشتم. شاید هم به اندازه بیست و شش سال معطل کردم تا ببینم تو در جایی ایستادهای که مقابل من نباشد و مجبور نشوم بکشمت؛ مثلا بیایم و ببینم یک مردِ میانسالِ بازاری هستی، یا یک کارمند، یا یک معلم... یک آدم معمولی.
اما آمدم و دیدم تو نه تنها دقیقا ایستادهای سر راه من، که با تمام توان افتادهای به جان حیثیت سازمانی و سوابق نازنینم. خودت خواستی حسین. برعکس من، گذر بیست و شش سال هیچ تغییری در تو نداده؛ جز این که حالا حاج حسین صدایت میزنند.
حیف، نشد قبل از مرگت با هم گپ بزنیم. فرصت زیادی ندارم. همین که کوکتل را انداختم داخل ماشین و دیدم که تا خود آسمان شعله کشید، در رفتم. حتی فرصت نداشتم نگاه کنم و ببینم چطور در آتش انتقام من خاکستر میشوی؛ تو و آن جوانِ نگونبختِ همراهت. میدانی، برای من اصلا مهم نیست که برای کشتن یک نفر، چندتای دیگر را لازم است به کشتن بدهم. ولی کاش میدیدم سوختنت را.
توی دنیای به این بزرگی، من لذتی جز دیدن جانکندن دیگران ندارم. این را وقتی فهمیدم که سپهر پیش چشمم دست و پا زد و خلاص شد. هنوز هم چشمانِ متعجبش جلوی چشمم است؛ هرشب که میخوابم. تا همان لحظه که با سرنیزه گلویش را شکافتم، باورش نمیشد قرار است قاتلش من باشم و تا وقتی جان بدهد، با بهت و حیرت نگاهم میکرد. انگار منتظر بود سرنیزهی خونین دست من نباشد و از کسی غیر از من زخم خورده باشد.
سپهر زیادی ساده بود؛ شاید هم خوشبین. انتظار نداشت رفیقش قاتلش باشد؛ شاید برای همین از خودش دفاع نکرد. تو اما جای او بودی، حتما زودتر میفهمیدی و یک راهی پیدا میکردی برای نجات خودت. حالا که فکر میکنم، همان بهتر که تو جای سپهر نبودی. قرار بود آن شب من و تو با هم برویم شناسایی و تو مریض شدی؛ چیزی که احتمالا تو اسمش را میگذاری معجزه و من میگذارم شانس. امشب هم شانس به یاری من آمد؛ اما هیچ معجزهای آتش را برای تو گلستان نکرد!
میدانی حسین، واقعا حقت بود که بکشمت. شاید این که من دربهدرِ کوههای کردستان شدم تا خودم را از این مملکت لعنتی رها کنم، تقصیر تو بود. تقصیرت اگر نبود هم، تو میتوانستی جلویم را بگیری. تو میتوانستی بفهمی من قرار است یک شب، عملیات شناسایی را بپیچانم و ایران را با همه تعلقاتش پشت سر بگذارم و بروم اشرف. ما با هم بودیم حسین. تو من را میدیدی؛ من جلوی چشمت به آن شب رسیدم.
ندیدی، نفهمیدی یا خودت را به نفهمی و کوری زدی؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت دوم
تو من را میدیدی؛ من جلوی چشمت به آن شب رسیدم. ندیدی، نفهمیدی یا خودت را به نفهمی و کوری زدی؟ من حتی چندبار تلاش کردم انقدر واضح به تو هشدار بدهم که تو به صرافت بیفتی و سعی کنی برم گردانی؛ مثل همان روز که پشت وانت، کنار جنازه چندتا شهید نشسته بودیم و از عملیات برمیگشتیم.
همان روز که سپهر داشت از ما و خودش میپرسید: « فکر میکنین اگه صداشون رو میشنیدیم، بهمون چی میگفتن؟» و من گفتم: «مُرده که نمیتونه حرف بزنه!». سپهر صورتش سرخ شد از حرف من؛ ولی هیچکدام جوابم را ندادید. شاید این حرفم را گذاشتید پای شوخی یا خستگی.
حس میکردم نگرانی ولی هیچ کاری نکردی. شبها میفهمیدم که در سنگر خوابت نمیبرد و پهلو به پهلو میشدی. نگاهت را از من میدزدیدی و دائم «برادر» و «داداش» خطابم میکردی که بگویی دوستم داری. فایده نداشت حسین. مشکل از من بود یا تو؟ شاید هیچکدام... مشکل از این مملکت بود و انقلابش؛ از خمینی و دار و دستهاش...
آن روزی که از مدرسه اخراج شدم را یادت هست حسین؟ حتما هست؛ چون رفاقت ما از آن روز با هم شروع شد. شب قبلش ما آخرین تکههای نان خشکِ ته سفره را به زحمت سق زده و خورده بودیم؛ و البته مادرم هم طبق معمول گفت سیرم و نخورد. پدرم کارگر روزمزد بود و در زمستان، کار پیدا نمیشد برایش. کار اگر نمیکرد هم، هیچ در دست و بالش نبود؛ هیچ به معنای واقعی.
ما یکی از هزاران خانواده کشاورزی بودیم که بعد از اصلاحات ارضیِ شاه آواره شهر شدند و حالا پدر با بدبختی خرج کرایه خانه و خوراکمان را میداد. آن شب چندمین شب بود که با دست خالی آمد خانه و بدون نگاه کردن به چشمان ما گرفت خوابید؟ یادم نیست. فقط یادم هست عصبانی بودم. نه فقط بخاطر گرسنگی؛ بخاطر این سایه سیاه بدبختی که روی زندگیمان افتاده بود. بخاطر زندگی در یک اتاق سه در چهار، بخاطر شرمندگی پدر.
آن شب قبل از خواب، در حدی که یک پسرِ ده، دوازدهساله میفهمید، حرفهای پدر را کنار هم گذاشتم و فهمیدم باید از سلطنت عصبانی باشم. و فردا صبحش در مدرسه، شد آنچه که خودت دیدی. سر کلاس داد زدم و هرچه از دهانم در آمد به اعلیحضرت گفتم. لنگه کفشم بود یا تخته پاککن که پرت کردم سمت عکس شاه؟ یادم نیست.
تو یکی از سی و چند نفر دانشآموزی بودی که داشتی با بهت نگاهم میکردی. یک دانشآموز معمولی و حتی خوب. یک دانشآموز بیحاشیه که بجز درس خواندن کاری نمیکرد. من اما نه سربهزیر بودم، نه بیحاشیه. طولی نکشید که ناظم آمد، من را به حیاط برد و گفت همه صف ببندند و جلوی همه، تا میخوردم کتکم زد و فلکم کرد. بعد هم پروندهام را داد دستم تا بروم؛ پروندهای با یک لکه سیاه بزرگ که هیچ مدرسهای حاضر به پذیرفتنش نبود.
خب برای من هم مهم نبود خیلی. اتفاقا شد یک فرصت که بشوم کمک خرج خانواده؛ اما همچنان عصبانی بودم. شبها انقدر دندانهایم را از خشم برهم میفشردم که درد میگرفت و انقدر محکم دستانم را مشت میکردم که جای ناخنهایم کف دستم میماند.
شاید پدرِ آخوندت گفته بود هوای من را داشته باشی. نمیدانم چطور خانهمان را پیدا کردی؛ اما تو تنها دانشآموز آن کلاسِ سی و چندنفره بودی که بعد از اخراجم سراغ من آمد و از سابقه سیاهم نترسید. راستش روحیات ما خیلی شبیه هم نبود. تو خیر بودی و من شر. تو آرام بودی و من طوفانی؛ اما من ناچار بودم به رفاقت؛ مانند غریقی که ناچار است به تختهپارهای وسط اقیانوس بچسبد.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت سوم
بیشتر اوقات خانهتان بودم؛ اما تو نمیآمدی خانهمان. میترسیدی چیزی نداشته باشیم و شرمنده بشویم. مادرت هرچه میپخت را دوبرابر میپخت و وقتی میخواستم بروم، یک قابلمهاش را میداد دست من؛ میگفت «به مادرت سلام برسون، اینا رو هم تعارفی ببر براشون». انگار نه انگار که داشتید صدقه میدادید به ما؛ نه منتی بود و نه توهینی. و من عصبانیتر میشدم از این که تنها غذای گرمِ خانهمان، دستپختِ مادر تو بود.
شبها در خرپشته خانهتان میخوابیدیم گاهی. تو بعد از مدرسه و من بعد از کار، وقتمان را آنجا کنار هم میگذراندیم. تو با من درس کار میکردی و خودت هم میدانی که باهوش بودم. زودتر از آنچه تو گمان میبردی یاد میگرفتم و هردو بدون آن که به زبان بیاوریم، افسوس میخوردیم برای این استعداد که نتوانست راهش را در مدرسه ادامه بدهد. البته الان نظر دیگری دارم؛ شاید این هوش سرشارم در مدرسه حرام میشد، میان شما مسجدیها هم. من جایی رفتم که قدر تواناییهایم را بدانند.
ما کنار هم کتاب میخواندیم و مبارزه میکردیم؛ اما باید اعتراف کنم فکرم یا شاید هدفم با تو یکی نبود. هرچه تو خوانده بودی من هم خوانده بودم. من هم با تو شروع کردم به نماز خواندن و روزه گرفتن. من در همان مسجدی قدم گذاشتم که تو گذاشتی.
با همه اینها حسین، گاهی برایم خستهکننده میشدی. گاهی اگر تو همراهم نبودی، واهمهای نداشتم از به تاخیر انداختن یا حتی نخواندن نماز. من مبارزه میخواستم؛ آزادی را از هرکسی که به من امر و نهی کند و تو این را نمیدانستی. هر وقت نماز میخواندیم، یک چیزی به ذهنم نوک میزد که: با خم و راست شدن و خواندن جملات عربی چیزی عوض نمیشود!
پدر و مادرم یک عمر نماز خواندند؛ ولی در فلاکتی که بودند ماندند. من امید داشتم با جنگیدن و اسلحه دست گرفتن بشود از این بدبختی خلاص شد. اسلام را هم اگر دوست داشتم، بخاطر حکم جهادش بود. بارها دیده بودی وقتی آیات جهاد را میخوانم، چشمانم برق میزند.
تو اما بیشتر از این که چشم و فکرت دنبال اسلحه باشد، دنبال کتاب و نوار و اعلامیه بود. و من دنبالت آمدم، چون یقین داشتم روزی تو هم این را خواهی فهمید و البته، دلم نمیخواست تنها دوستم را از دست بدهم.
من خوب برایت نقش بازی کردم. نگذاشتم بفهمی رفتهام سراغ کتابهایی غیر از کتابهای پدرت؛ غیر از کتابهای مطهری و رساله خمینی. کتابها را از پسرعمویم میگرفتم. یک بدبختی بود مثل من. مدرسه نرفته و بیپول، اما مبارز. نام مجاهدین خلق را از زبان او شنیدم و کتابها را از دست او گرفتم. شد رابط من؛ اما من به روی خودم نیاوردم.
البته بعدها دیدم تو هم از یک جایی که من نمیدانم، کتابهای سازمان را داری میخوانی؛ اما نه برای پذیرش که برای نقد. من اما برای هیچکدام از اینها. برایم مهم نبود مغزم پر از جملات چه کتابی ست. مهم مبارزه بود... و تو بارها درحضور من، کتابهایشان را نقد کردی.
من هم تندتند سر تکان دادم و حتی خودم حرفهایت را تکمیل کردم؛ حتی با استدلالهایی بهتر. خودت میدانی من همه آن کتابها را ازبر بودم. خودم شبهه میساختم و خودم جواب میدادم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت چهارم
خودت میدانی من همه آن کتابها را ازبر بودم. خودم شبهه میساختم و خودم جواب میدادم. میتوانستم دهتا مارکسیست را همزمان قانع کنم مسلمان بشوند و حتی یکی دوبار این کار را کردم و تو، خودِ تو چقدر به وجد آمدی. اما این را نمیدانستی که من خودم، نه مسلمانم و نه مارکسیست.
من در این دنیا به هیچ چیز جز خودم اعتقاد نداشتم و ندارم. اگر نماز میخواندم یا اگر قدم به اردوگاه اشرف گذاشتم، فقط بخاطر خودم بود. همین سازمان را هم، فقط برای خودم خواستهام. گور بابای منافع سازمان...
داشتم میگفتم. من بدون آن که تو بفهمی، با سازمان در ارتباط بودم. فکر میکردند مغزم را کامل شستهاند و نیرویی مطیع ساختهاند؛ که درستش همین بود. آن موقعی که من وارد سازمان شدم، هنوز اسلام را به خودشان چسبانده بودند. طول کشید تا بفهمند نمیتوانند مارکسیسم و اسلام را به هم وصلهپینه کنند و بعد هم رسما شدند مارکسیست.
نظر من را اگر بخواهی، از اولش مارکسیست بودند. چه اهمیتی دارد؟ من مبارزه مسلحانه میخواستم؛ کاری که سازمان میکرد.
سازمان چون با شما بچه مسلمانها چپ افتاده بود، از من هم خواست دیگر دور و بر تو و مسجد نباشم. من اما فکر بهتری داشتم؛ همیشه مغز من از مغزهای پوسیده بالادستیهای سازمان که با حرفهای مفت مارکس پر شده بود، بهتر کار میکرد. هنوز هم همینطور است.
پیشنهاد دادم که من، پنهانی با سازمان بمانم و آشکارا با تو و بچه مسلمانها؛ طوری که آمارشان را بگیرم و به سازمان بدهم. آنها هم بدشان نیامد؛ درواقع، یک خوشخدمتی چرب و نرم هم میتوانستند بکنند برای ساواک.
راستش یکی دونفر از کسانی که دستگیر شدند از بچههای مسجد، عاملش من بودم. خب مهم نبود. هیچکدام از این بچه مسلمانها رفیق من نبودند و هیچوقت با من، حرفی جز حرفهای مربوط به کار و مبارزه نمیزدند.
انگار از من میترسیدند؛ شاید پشت ظاهر پرتلاش و هوش بالای من، میدیدند که از خودشان نیستم. از من فاصله میگرفتند و به زور به من لبخند میزدند. تنها کسی که از من نمیترسید و خودش را رفیق من میدانست تو بودی. من هم نگذاشتم تو گیر بیفتی و لو بروی دیگر... این به آن در. بقیه آن بدبختهایی که دستگیر شدند هم به جهنم.
مبارزه جدیتر که شد، تو هم کمکم عملگراتر شدی. با هم میرفتیم کوه، تمرین رزمی میکردیم. هردو در مبارزه بیرحم بودیم؛ حتی تو. انگارنهانگار رفیقیم. هیچوقت زور هیچکداممان بر دیگری نمیچربید و همین برای من، مبارزه را لذتبخش میکرد. حتی کمکم پای اسلحه گرم هم به تمرینهایمان باز شد و برای من سخت بود که اجازه ندهم بفهمی من خیلی زودتر از تو، با اسلحه آشنا شدهام.
اولینباری که چشمت به سلاح افتاد را یادم هست. من که مثل همیشه، چشمانم برق زد و با یک شیفتگیِ بیسابقه، روی تن فلزی آن دست کشیدم. انگار من و اسلحه یکی بودیم؛ سرد و سخت. این را از روز اول فهمیدم و از وقتی دستش گرفتم، آن را جزئی از بدن خودم فرض کردم. به وجد آمدم و گفتم:
- خیلی عالیه، نه؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت پنجم
خوب یادم است. یک کلت ام-نوزده،یازده بود و نگاه تو به آن، نه مثل من برق میزد و نه شیفتگی داشت. طوری نگاهش میکردی که انگار لاشه یک حیوان است. لبت را کج کردی و لبخندِ تلخی زدی:
- جالبه، ولی وقتی به این فکر کنی که قراره جون یه آدم رو بگیره، جذابیتش از دست میره.
دوست داشتم با خشاب همان اسلحه بزنم توی دهنت آن لحظه و بگویم جذابیتش دقیقا اینجاست که به تو قدرت میدهد؛ قدرت گرفتن جان. بعد هم اسلحه را برداشتی و در دستت سبک و سنگین کردی:
- ولی شاید بشه باهاش جون آدما رو هم نجات داد.
انگار تا آن لحظهای که این حرف را زدی، داشتی با خودت کلنجار میرفتی و تازه از این کشمکش خلاص شده بودی. برای من اما اصلا نجات دادن جان کسی مطرح نبود؛ تنها مهم نجات خودم بود.
من خیلی زود نشانت دادم که در تیراندازی فوقالعادهام. تو خوب بودی و من فوقالعاده. هرچه سلاحهای جدیدتری دیدم، این را فهمیدم. این که دستم به هر سلاحی میخورَد، سریع بخشی از بدنم میشود؛ اصلا انگار پوست من و تن فلزی اسلحه از یک جنسند.
اولین دعوایمان هم سر اسلحه بود؛ سر دراگانوفی که من از یکی از پادگانهای تسخیر شده بعد از انقلاب برداشته بودم. عاشق دراگانوف هستم؛ عاشق تکتیراندازی.
اتفاقا امسال هم با یک دراگانوف آمده بودم ایران که چندتا خانواده را به عزا بنشانم و با همان چند تیری که میزنم، کاری کنم که مردم با یکدیگر درگیر شوند و در ایران حمام خون راه بیفتد؛ اما نشد. توی لعنتی نگذاشتی و حقت بود که زندهزنده آتشت زدم.
باید همان وقت که گفتی دراگانوف را تحویل کمیته بدهم، آتشت میزدم؛ در همان اولین دعوایمان؛ اما متاسفانه تو همچنان تنها دوست من بودی و آخرش من مجبور شدم حرفت را بپذیرم.
به هرحال، انقلاب پیروز شد و من سرخوش بودم از به بار نشستن مبارزهام. تو هم سرخوش بودی. نقشهها داشتم برای بعد از انقلاب و تو هم داشتی. تو یک ایرانِ اسلامی میخواستی، ایرانِ بدون فساد و فقر و تبعیض.
من اما از انقلاب هیچ چیز نمیخواستم جز رفاه خانوادهام. هردو خوشخیال بودیم و تو بیشتر. تو خیلی آرمانی فکر میکردی؛ اما به مایی که چندین سال مبارزه کرده بودیم و دلهره دستگیری و کشته شدن را به دوش کشیده بودیم، باید یک چیزی میرسید.
هردو وارد کمیته شدیم؛ تو برای گشتزنی شبها و حفظ امنیتِ کشوری که نیروهای نظامیاش از هم پاشیده بود و من برای مصادره اموالِ آن لعنتیهایی که حقم را خورده بودند. لذت داشت قدم زدن در کاخهایشان؛ این که هرچه از حقم خوردهاند را از چنگشان بکشم بیرون؛ اما یک مشکل این وسط بود: چیزی به من نرسید.
دیگر انقلابِ خمینی داشت ناامیدکننده میشد. هرچه سازمان بیشتر با خمینی و دار و دستهاش زاویه گرفت، من هم بیشتر در برزخِ چه کنم ماندم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ششم
هرچه سازمان بیشتر با خمینی و دار و دستهاش زاویه گرفت، من هم بیشتر در برزخِ چه کنم ماندم. انقدر که حتی وقتی داشتند نظام را به رفراندوم میگذاشتند، مردد بودم میان آری و نه. انگار که آری یا نهی منِ شانزده ساله، قرار بود اسلامی بودن یا نبودن نظام را تعیین کند.
راستش را بخواهی، از اسلامی شدنش ترسیدم؛ از این که واقعا این حکومت بیفتد دست خمینی. برای همین بود که پنهان از تو، کاغذ قرمز رنگ «نه» را در صندوق انداختم و شدم بخشی از آن دو درصدِ اقلیت؛ آن دو درصدی که مقابل نود و هشت درصد مردم، اصلا به چشم نمیآمدند.
من بازیگر خوبی هستم حسین. تو هیچکدام از اینها را نفهمیدی. من تا وقتی از ایران خارج بشوم، مثل تو به خمینی میگفتم امام. کنار تو، دوزانو مینشستم کنار رادیو یا تلوزیون تا حرفهایش را گوش بدهم مثلا؛ اما هیچوقت مثل تو به سخنانش دل ندادم.
حسین، تو خودت بارها اعتراف کردی که من هم در مهارت رزمی و هم در تیراندازی فوقالعادهام. نه فقط تو، که خیلیها این نظر را داشتند. تو شاید از خیلی جنبهها بهتر از من بودی، اما حداقل در این زمینه همسنگ من بودی.
انتظار داشتم آموزش نظامی را به عهده من بگذارند در مسجد؛ اما نگذاشتند. من را بچه میدیدند انگار. گذاشتندش بر عهده یکی از بچهمحلهایمان؛ اسمش چی بود؟ فکر کنم علی. آره، علی بود. از ما بزرگتر بود؛ فکر کنم بیست و سه چهار سالی داشت.
مهارتش از من، نه کمتر بود نه بیشتر. فقط چون او بزرگتر بود، او را گذاشتند به عنوان مربی. دوست داشتم یک مسابقه با او بدهم تا همه بفهمند همیشه سن مهم نیست؛ اما نشد. سکوت کردم که نگویند دنبال مقامم.
من خیلی بهتر از چیزی که تو فکر میکنی بازیگری بلدم حسین. تو هیچوقت به مخیلهات خطور نمیکرد رفیقی که او را برادر ایمانیات میدیدی و عهد اخوت بسته بودی، اصلا مومن نباشد. من ظاهراً مومنترین مومنِ آن مسجد بودم؛ من دقیقا مصداق همان منافقی بودم که در جلسات تفسیر قرآنتان از آن میگفتید، درحالی که نمیدانستید یکی از همان منافقها در جلسه نشسته است.
اینجور وقتها، وقتی درباره نفاق در آیات قرآن حرف میزدید، من حس میکردم دارم با خود خدا میجنگم؛ چشم در چشم. او سعی داشت در کتابش من را رسوا کند و من، با مهارت تمام از زیر این رسوایی در میرفتم. احساس قدرت میکردم؛ مخصوصا وقتی خودم درباره تفسیر این آیات و پلیدی نفاق و منافق حرف میزدم.
بعد از این که راه سازمان رسماً از بقیه مردم جدا شد، من میخواستم تو را برای همیشه کنار بگذارم و چهره واقعیام را نشان بدهم. خسته شده بودم از وانمود کردن؛ اما دستور سازمان، همان بود که بود. خیلی کارهای لذتبخش را از دست دادم؛ مثلا عملیات مهندسی را یا به رگبار بستن رهگذران خیابان را.
من کارم دادن آمارِ حزباللهیها به سازمان بود. آمار آن علیِ احمق را هم دادم. جلوی در خانهاش زدندش و حیف که ندیدم چطور جان داد. حقش بود. در عوض، لذت ایستادن زیر تابوتش نصیبم شد؛ لذت این که دشمنم را خودم به سوی گور بردم و دفن کردم. جگرم حال آمد!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت هفتم
علی را که حذف کردم، خودم رفتم بجای او. لذت داشت؛ این که واقعا من مسابقهام را با علی برده بودم و برای رسیدن به این جایگاه جنگیده بودم؛ هرچند ناجوانمردانه. مهم نبود؛ این مهم بود که حالا من اثبات میکردم یک سر و گردن از همهشان بالاترم. حالا همه درباره مهارت بالای من حرف میزدند و اعتراف میکردند به توانمندی من.
بعد از علی، نوبتِ صاحبِ کارگاهی بود که در آن کار میکردم. وقتی دیدم عکس خمینی را زده به دیوار کارگاه، فهمیدم دلیل کافی برای سپردن اسمش به جوخه ترور سازمان دارم. پسرش هم جبهه بود. راستش واقعا پیر و خرفت شده بود دیگر.
این یکی را جلوی چشم خودم کشتند و من، شادی و شعفم را پنهان کردم و ادای آدمهای پریشان و نگران را درآوردم. من دقیقا ساعت و روز ترورش را میدانستم. حتی قبل از این که از کارگاه بیرون برود، یک لحظه یاد رفتار پدرانهاش افتادم و خواستم بروم جلویش را بگیرم؛ اما عقلم گفت خرِ احساسم نشوم و جایگاه و مرتبه سازمانیام را برای یک پیرمردِ مُردنی به خطر نیندازم.
جنگ شد و باز هم سازمان به من گفت همراه تو باشم و همراه همه آن بسیجیهایی که میرفتند فدایی خمینی و اسلامش بشوند. منزجرکننده بود؛ اما بالاخره مرتبه بالای سازمانی هزینه داشت و من داشتم بیش از خیلیها این هزینه را میپرداختم. من رسماً در دهان شیر بودم؛ یعنی در کنار تو.
سپهر که آمد، کاری کرد که تو دیگر فقط متعلق به من نباشی و این یعنی مرگ رفاقت ما. من تو را میخواستم چون فقط مال من بودی. نمیخواستم با سپهر قسمتت کنم. اگر سازمان و خردهفرمایشهایش نبود، من از همان روز که آن سپهرِ لوس پا به مسجد گذاشت، بیخیال تو میشدم؛ اما مجبور شدم با تو و سپهر بمانم.
سپهر هم آدم قابل تحملی بود؛ البته تا قبل از آن که بفهمم بچهمایهدار است و پدرش تاجر فرش. یکی از آنهایی که حق من را خورده بود؛ یکی از آنهایی که در ناز و نعمت زندگی میکرد، درحالی که ما به نان شب محتاج بودیم.
من بابت فقری که کشیدهام از همه دنیا طلبکارم حسین. دنیا، خدا، سرنوشت یا هرچیزی که تو اسمش را بگذاری، یک زندگیِ خوب به من بدهکار است. همه آنهایی که خوشبخت بودند و هستند، سهم من را از خوشبختی برداشتهاند و من برای گرفتن این حق، با تمام دنیا درافتادهام، با هرکس که لازم باشد.
سپهر هیچوقت به روی ما و خودش نیاورد که میتواند چندتا مثل ما را بخرد و آزاد کند. نه مثل بچه مایهدارها لباس میپوشید و نه مثل آنها رفتار میکرد. انگار میخواست خودش را بچسباند به ما و سبک زندگیِ ساده ما؛ هرچند برایش سخت بود.
آخرش هم وقتی موقع اعزام به جبهه، پدرش سر رسید و دعوا راه انداخت، ما فهمیدیم سپهر واقعا کیست. پدرش ترسیده بود سپهرِ نازنینِ موطلاییاش برود جبهه و خار به پایش برود. دلم میخواست آن لحظه خفهاش کنم.
هروقت مومنبازی در میآورد، هر وقت سجدههایش طول میکشید، هر وقت با آن چشمانِ آبیاش زارزار پای دعای کمیل اشک میریخت دوست داشتم خفهاش کنم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت هشتم
هروقت مومنبازی در میآورد، هر وقت سجدههایش طول میکشید، هر وقت با آن چشمانِ آبیاش زارزار پای دعای کمیل اشک میریخت دوست داشتم خفهاش کنم.
دوست داشتم من هم بروم مثل پدرش، سرش داد بزنم و بگویم بچه مامانیِ بالاشهر، تو را چه به جنگ؟ تو اصلا میدانی درد چیست؟ زخم چیست؟ گرسنگی و تشنگی کشیدهای؟
نه. نمیفهمید و من هم به روی خودم نیاوردم. ادای رفیقش را درآوردم و همه اینها جمع شد، کینه شد تا رسید به آن شب در عملیات شناسایی، کردستان عراق.
سال شصت و دو بود که بالاخره سازمان اجازه داد به مرحله جدید زندگیام وارد شوم؛ مرحلهای بعد از ایران. من خیلی وقت بود که آماده بودم برای فراموش کردن هرچه در ایران دارم و قدم گذاشتن به پادگان اشرف.
میپرسی خانوادهام چه؟ آدمهای مهربان و سادهای بودند. انقدر ساده که پدرم به کار در جهاد کشاورزی قانع شد و مادرم به پول ناچیزِ خیاطی. من با این آدمهای ساده نمیتوانستم زندگی کنم. خستهکننده بودند.
خانواده اولین چیزی ست که وقتی جذب سازمان میشوی باید ازشان دل بکنی؛ چون محبت دست و پاگیر است؛ نقطه ضعف است و من خوب از پس این دل کندن برآمدم که سازمان من را انقدر تحویل گرفت.
غیر از خانوادهام، هیچ چیز دیگری در ایران نبود که دلم به آن گره خورده باشد؛ جز تو. دل کندن از تو را هم سپهر آسان کرد. بقیهاش هم، هرچه در ایران بود فلاکت و بدبختی بود. خود ایران هم وطن نبود برای من. من خیلی وقت است بیوطنم؛ عشق به خاک و وطن و مام میهن و اینها هم ارزانی خودتان.
آن شب هم من و هم تو خوششانس بودیم؛ به این دلیل که تو بیمار شدی و نیامدی. شاید واقعا حقت نبود که بمیری؛ ولی سپهر چرا. تو شاید یک زمانی رفیقم بودی؛ اما سپهر هیچوقت.
من با بلدچیِ کُردی که همراهمان بود بسته بودم از قبل. او سپهر را از پشت گرفت و من کشتمش؛ جنازهاش را هم همانجا رها کردیم. میلرزیدم؛ نه از ترس که از سرما و شاید شوق. ترس خیلی برای من معنا نداشت؛ حداقل در جایی که ایستاده بودم.
اشرف...
همانطور بود که فکر میکردم. پر از آدمهای احمق که با وعدههای رنگی، به دنیای خاکستری اشرف آمده بودند و حالا نه راه پس داشتند نه راه پیش؛ باید میماندند تا بمیرند. فرق من با آنها این بود که اولا من احمق نبودم، ثانیا دلم را به وعدههای کودکانه و آرمانی خوش نکرده بودم و ثالثاً شاید راه پس نداشتم؛ اما راه پیش چرا.
مرتبه سازمانیام روز به روز بالاتر رفت؛ چون برعکس خیلیها انگیزهام در ایدئولوژی احمقانه سازمان خلاصه نمیشد. بالادستیها من را یک چریک واقعی و وفادار میدانستند؛ چریکی که مظهر کامل ایدئولوژی سازمان بود.
من نه فقط در مسجد، که در کمپ اشرف هم منافق بودم و با مهارت تمام، نقش عاشقِ سینهچاکِ رجوی را بازی کردم. دورههای آموزش نظامی را میگذراندم، فقط با این انگیزه که بتوانم طلبم را با ایران، با خمینی و مردمی که پشتش ایستادند صاف کنم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت نهم
هیچکس نتوانست علیه من آتویی بگیرد و بفرستدم بنگالی؛ نه دلبستگیای داشتم، نه حاشیهای، نه رابطهای و نه سوالی. دقیقا به همان سردی و بیرحمیای بودم که سازمان میخواست. حتی غسلهای هفتگی هم چیزی را در من تغییر نمیداد؛ چون هیچ خیال و آرزویی جز انتقام از جمهوری اسلامی و مردمش نداشتم.
همه زندگی من اشرف بود؛ خانهام، خانوادهام، مدرسه و دانشگاهم. برای همین بود که دوام آوردم. کسی را آن بیرون نداشتم که دلتنگش باشم؛ برعکس خیلیها؛ خیلیهایی که با باور به رجوی، خانواده را پشت سر گذاشته و حالا فهمیده بودند برخلاف آنچه گفتهاند، رجوی نمیتواند تمام خانوادهشان باشد.
رجوی را فقط الکی مقدس میکردند که ما تنها به او دل ببندیم و این دلبستگی، تضمینی باشد برای ماندن ما. نمیشد. یک آدمی مثل رجوی نمیتوانست کسی باشد که برایش جان بدهی و بپرستیاش. عشقی اگر به رجوی بود هم ادا بود؛ فقط برای این که سر و کارمان به بنگالی نیفتد.
وگرنه آنها که در اشرف بودند، مثل شما بسیجیها نبودند که میمردید برای خمینی. آخرش هم آن بدبختهای ایدئولوژی زده، تبدیل میشدند به تفالههای سازمان که فقط به درد مُردن میخوردند.
هیچوقت سوال نمیپرسیدم؛ همانطور که یک چریک باید باشد. یک چریک سوال نمیپرسد، فرمان مافوقش را اطاعت میکند. همهاش همین بود: سوال ممنوع، شک ممنوع، دلبستگی و دلسوزی ممنوع. چشمانت را ببند و هرچه رجویِ مقدس میگوید گردن بِنِه! و من دقیقا اینطور بودم.
من دائما در سازمان رشد میکردم. بیرحمی و مهارت من انقدر به مذاق سازمان خوش آمد که از اشرف رها شدم و مسئولیت بازجویی از اسرای ایرانی را به من سپردند؛ کاری که از دید آنها امتحانی سخت برای من بود و از دید خودم، تفریحی دلانگیز.
میخواستند سرسپردگیام را بسنجند؛ این که من حاضرم بخاطر سازمان، هموطنان خودم را شکنجه بدهم یا نه. بدبختها نمیدانستند من وطنی ندارم که هموطن داشته باشم. نمیدانستند چقدر تشنه گرفتن انتقام از کسانی هستم که برای خمینی، برای اسلام قدم به جبهه گذاشتهاند.
از این امتحان هم سربلند بیرون آمدم و سازمان مطمئن شد وقتی پای رجوی و آرمانش وسط باشد، من ایرانی و غیرایرانی سرم نمیشود. پاداش این کار، آزادی از عراق بود. آزادیام از عراق به بهای زجرکش شدن پنج، ششتا جوانِ بدبخت تمام شد. فکر کنم یکیشان نوجوان بود، پانزده، شانزده ساله. تازه سبیلهایش داشت جوانه میزد؛ که دیگر نزد. مُرد.
از عراق آزاد شدم و برای آموزشهای جدیتر، من را فرستادند اسرائیل؛ با نامی جدید. من خیلی وقت است که نام گذشتهام را دور انداختهام و نامم، هرچیزی ست که سازمان بگوید.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت دهم
آموزشهای سختی که در اسرائیل دیدم، نویدِ یک رویاروییِ تمامعیار با جمهوری اسلامی را میداد. هرچند تفکر سازمان کهنه شده بود و دیگر خریدار نداشت، ولی هنوز نیروهای چریک سازمان برای مقابله با رژیم کارکرد عملیاتی داشتند.
ما کمکم از یک تشکیلات ایدئولوژیک، تبدیل شدیم به یک بازوی عملیاتی صرف برای مخالفان رژیم؛ چیزی که من بیشتر میپسندم. به تدریج نیروهای قدیمی و خسته سازمان کنار گذاشته شدند و نیروهایی جایشان را گرفتند که اصلا نمیدانستند مارکسیسم چیست؛ تنها از جمهوری اسلامی نفرت داشتند.
ماموریت جدید من همین بود؛ جذب نیرو. بعد از آموزشهای اسرائیل، چندین بار آمدم ایران برای جذب نیرو و شبکهسازی؛ اما یک بار هم لو نرفتم. انقدر تمیز کارم را انجام میدادم که نیروهای امنیتی ایران که تو و امثال تو بودند، حتی نفهمیدند من کی آمدم و کی رفتم.
جایگاه من در سازمان به شکل شگفتآوری بالا میرفت؛ اتفاقی شیرین و در عین حال ترسناک که من را در دور رقابتهای وحشیانه درونسازمانی انداخت. رقابتهایی که بردن در آن، به عرش میرساندت و باختنش مساوی ست با باختن زندگیات. هرچه به راس هرم سازمان نزدیکتر بشوی، رقابتها خطرناکتر میشود و من باهوشتر و وحشیتر از آن بودم که ببازم؛ اما تلاش کردم فاصلهام را با راس هرم حفظ کنم.
این ماموریت اما، مهمترین و حیثیتیترین ماموریت من بود که تو نابودش کردی. سالها برنامه ریخته بودیم برای سال هشتاد و هشت. من سالها شبکهسازی کرده بودم، سازمان چند خانه و باغ خریده بود و نهادهای امنیتی اسرائیل کلی بودجه گذاشته بودند برای این کار.
قرار بود کاری کنیم که خیابانهای ایران بشوند میدان جنگ و مردم بیفتند به جان هم. آن وقت رژیم شما هم ساقط میشد و من توی میدان امام، سلاخخانه راه میانداختم برای وابستگان رژیم. انقدر ازتان میکشتم که انتقام همه چیز را بگیرم؛ اما نشد. تو و تیمت نگذاشتید من با دراگانوفم، کسی از معترضان احمقِ کف خیابان را بزنم. همانها که فریبِ حقه خندهداری مثل تقلب در انتخابات را خورده بودند؛ یک لشگر سبزپوشِ فریبخورده.
من فقط فرصت داشتم یکی از اعضای تیم خودم را، با یک گلوله در مغزِ پوکش حذف کنم تا دست شما نیفتد و خودم لو نروم. متاسفانه تو من در یک سطح بازی کردیم. هرچه من سرنخها را میسوزاندم، تو یکی جدید پیدا میکردی. حتی خواستم یکی از اعضای تیمت را منبع خودم کنم، حتی فکر کردم موفق شدم؛ اما دورم زد و آخرش پشت تو ایستاد.
آن نفوذیِ بیمصرفی که از قبل داشتم هم کار زیادی نتوانست بکند؛ فقط توانست آمار تو را بدهد که قبل از فرار، بیایم تلافی این شکست را سرت در بیاورم.
رسیدهام به نقطه رهایی؛ نقطه قرارم با مامور تخلیه. من تنها کسی هستم که از این ماموریت دارم برمیگردم و دستگیر نشدهام. بقیه اعضای تیمم یا دستگیر شدند، یا سوخت رفتند و حذفشان کردم. مهره سوخته، مثل مرده متحرک است. باید از شرش خلاص شد؛ چون جنازهاش هم نمیارزد برای سازمان.
مامور تخلیه سر میرسد و یک نفر هم همراهش هست؛ با لباس محلی و صورتِ پوشیده. بار اولم نیست که قاچاقی از مرز زمینی رد میشوم؛ اما دلهره دارم. ماموریتم به لطف جنابعالی، اصلا خوب پیش نرفته و از بازخواست سازمان میترسم.
یکی از قاچاقچیها پشت سرم قدم برمیدارد و دیگری جلویم. هردو هیکل درشتی دارند و یک اسلحه در دست هرکدامشان. جلویی یک برنو دارد و عقبی یک برتا. بیابان گرم است و ساکت؛ تنها جنبندهها ماییم که از میان شیار تپهها حرکت میکنیم.
ناگاه صدای تیر از پشت سرم، گوشهایم را کیپ میکند. درجا متوقف میشوم و سوزش غیرقابل تحملی را در کمرم حس میکنم. انقدر داغ است که میافتم روی زمین. مامور تخلیه بالای سرم میایستد و اسلحه برتا را به سمتم نشانه میرود. میخواهم بلند شوم؛ اما نمیتوانم. نفسم بند آمده و خونم زمین را سرخ کرده.
تازه میفهمم من هم یکی از همان مُهرههای سوختهای هستم که حکم مرده متحرک را دارند و جنازهشان هم برای سازمان نمیارزد. قاچاقچی نیشخند میزند، سرم را نشانه میگیرد و ماشه را میچکاند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ببینید | چرا اختیارات رهبر ایران حد و مرز مشخصی ندارد؟
💢 مقایسه اختیارات رهبر ایران با سایر کشورها:
⁉️ عالی ترین مقام اجرایی در کشورها چه کسانی هستند؟
‼️ اجازه انحلال مجلس در کشورها توسط کدام نهاد انجام میشود؟
⁉️ عزل و نصب وزراء در دنیا توسط کدام مسئول انجام میشود؟
‼️ عزل و نصب رئیس جمهور در ایران با چه کسی است؟
⁉️ پادشاه بریتانیا بر چه اساس انتخاب میشود؟
‼️ نظارت بر عملکرد رهبری چگونه صورت میگيرد؟
🔹برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️فایل صوتی لورفته از خبرنگار بیبیسی
🔹دیشب یک فایل صوتی از صحبتهای «رعنا رحیمپور» خبرنگار بیبیسی منتشر شد که در آن از هدف تکهتکه و تجزیه شدن ایران خبر میدهد.
🔹او تاکید میکند که هدف پشت پرده آشوبطلبیها نه دموکراسی، بلکه تجزیه است!
🔴بفرمایید خیلی شیک دارن توضیح میدن که ایران رو تیکه پاره و ضعیف میخوان.
بفرستید واسه هر کی تا حالا باور نمیکرد بسمالله اینم شاهدش
🔴 #درخواستهای_نمکی
💠 روزی پسری، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست. متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسهای بزرگ نمک خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب میکنی؟
مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند، و دوست داشتم از آنها چیز سادهای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد، و شرمنده نشوند.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_1
با صدای خندههای گوشخراش مهیار از خواب پریدم.
_تف به ذات نداشتهت. روز جمعه هم نمیفهمهی؟
پتو را روی سرم کشیدم تا دوباره بخوابم اما در با صدای بلندی باز شد. سرم را بیرون آوردم و با چشمانی گرد شده، خیره به در ماندم.
مهیارِ خندان را کنار همکلاسیم مبین دیدم. با دیدن آنها که خودنسرد نگاهم میکردند، عصبی شدم. از جا بلند شدم و به طرفشان خیز برداشتم. تهدیدشان کردم اما نایستادند. خانه دانشجویی با دو اتاق خواب و یک سالن سی متری جای زیادی برای فرار نداشت. به اتاق دوم پناه برده بودند. صدای مبین را از پشت در شنیدم.
_عرفان، داداش، چرا رم میکنی؟
_خودت و این مهیار بیخاصیت رم میکنین.
_آقا، خودت گفتی بیام واسه امتحان درس بخونیم. الان آدمخور شدی و دنبالم میکنی؟
از دستشان عصبانی بودم. دستگیره را پایین کشیدم و دوباره در را هل دادم. دو نفر به یک نفر که فایدهای نداشت. بیخیال شدم و سمت سرویس رفتم. سرویس کنار در ورودی، روبه روی اتاقها، بود.
_گفتم بیا. نگفتم کله صبحی آوار شو سرم که. اگه من آدمخورم که شماها رو نمیخورم. بیاین بیرون.
صدا را که از طرف دیگر خانه شنیدند آهسته و با احتیاط بیرون آمدند. کل روز را درس خواندیم تا درسهای نخوانده را جبران کنم. مبین دیده بود که به خاطر کار کردن وقت درس خواندن نداشتم، برای کمکم به خانه دانشجویی چهار نفرهمان آمده بود. با آنکه فقط خرج خودم را درمیآوردم، سختیهایش زیاد بود. اول ترم وقتی دیدیم خوابگاه پر شد، خانه را با پادرمیانی یکی از اساتید اجاره کرده بودیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_1 با صدای خندههای گوشخراش مهیار از خ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_2
امتحان را که دادم، کولهام را مرتب کردم. لوازم آرایشی که پنجشنبه از شرکت گرفته بودم را به ترتیبِ جاهایی که باید برای ویزیتوری میرفتم، چیدم. با همکلاسیها خداحافظی کردم و راهی شدم.
مثل دفعات قبل، مسیر را انتخاب کردم. دو فروشگاه لوازم آرایشی جدید و یک سالن آرایش که مشتری ثابت به حساب میآمدند، در مسیرم بودند و فروشگاه آخر هم طرف دیگر شهر. تا شب آنقدر حرف زدم و درباره محصولات جدید و قدیم توضیح دادم که فکم درد گرفت. درد پاهایی که یا پیاده رفته بودند و یا در اتوبوس صبوری کردند، بماند.
به خانه که رسیدم، شب شده بود. بچهها با سلامی تحویلم گرفتند. همیشه بعد از اینکه طرف مقابلم فروشندههای رنگ و وارنگ یا آرایشگرهای نقاش بودند، نای جواب سلام هم نداشتم. به زحمت سری تکان دادم. امین که در آشپزخانه ساده و کوچکمان مشغول آماده کردن ظرفها بود، صدا زد.
_عرفان، برو لباس عوض کن بیا. داریم سفره میندازیم. باز شام نخورده نخوابی؟
هفتهای که پختن شام با او بود، اجازه نمیداد کسی گرسنه بماند. باشهای گفتم. بعد از عوض کردن لباس و زدن آبی به دست و رو، کمی حالم بهتر شد. کنارشان دور سفره نشستم. سلمان سفره را به مهیار نشان داد.
_یاد بگیر. نصف توئه. ببین چه غذاهایی درست میکنه. حالا تو نصف هفته رو تخم مرغ به خوردمون میدی
چشمان درشت مهیار گرد شد. به امین اشاره کرد.
_این نصفه منه؟ این قد دایناسور سن داره. بَده به فکرتونم که چاق نشین و از فرم در نیاین؟
رو به من کرد.
_مگه نه عرفان؟
سری به تاییدش تکان دادم. اخم کرد و تکهای خیارشور را به طرفم پرت کرد. در هوا گرفتمش. اخم کردم.
_اَه. این چندش بازیا چیه؟
_کوفت. عین چی سر تکون میدی. یه آره نمیتونی بگی؟
_خستهم.
لقمهاش را نجویده ادامه داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنبه ۱۴ آبان یک اغتشاشگر با خودرو روبروی مسجد جامع شهر قرچک توقف کرده و خواسته یک کوکتل مولوتوف را به سمت بسیجیها پرتاب کند اما قبل از پرتاب، کوکتل مولوتوف درون ماشین آتش گرفته است. یکی از بسیجیها با شجاعت او را از ماشین بیرون میکشد و او را خاموش میکنند
آری! بسیجی اینطور است....
سوگند اگر تو براى كشتن من دستت را به سويم دراز كنى، من هرگز براى كشتن تو دستم را دراز نخواهم كرد، زيرا من از خداوند، پروردگار جهانيان بيم دارم. آیه ۲۸ سوره مائده
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_2 امتحان را که دادم، کولهام را مرتب کر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_3
لقمهاش را نجویده ادامه داد.
_خدا قوت پهلوان. بیعقلی دیگه. به جای این همه فک زدن، از اون آپشنای درجه یکت استفاده کن.
سوژه جدیدشان من بودم. عادت کرده بودند که سر سفره موضوعی را وسط بکشند. "هان"ی گفتم. سلمان پس گردنی نثارم کرد که نگاه برزخیم را طرفش کشاندم. از رو نرفت و جواب داد.
_راست میگه دیگه. سیس پگ ساختی واسه چی؟ آخ آخ پوست جوگندمی و موهای قهوهایتو نگو که بد دلبری میکنه. وای که چقدر کشته میده اون چشمای عسلیت.
مهیار "جون" کشیدهای گفت که دوباره به آنها توپیدم.
_برین بابا. دیوونهاین.
_میگم کمعقلی میگی نه. پسر، اگه من این همه جذابیت داشتم دو تا ژست مدلینگی میگرفتم، لیدیا زشت و زیبا خودشون دنبالم بدوئن. نه اینکه بشینم سه ساعت مغزشونو بخورم تا مشتری بشن.
سلمان لاغر و ترکهای بود با پوستی سبزه چشمانی ریز و مشکی.
از مادرم یاد گرفته بودم که زن حرمت دارد؛ هر زن حداقل ناموس یک مرد است و نباید با احساسش بازی کرد که اگر این کار را کردی، باید منتظر باشی که ناموس خودت هم به خطر بیافتد اما آنها هر بار به این فکرم میخندیدند.
_من این کاره نیستم. دغل تو کارم نیست. نمیخوام پول دغل به خورد خودم بدم که.
سلمان سری به تاسف تکان داد.
_چه پاستوزیره. بابا بچه درستکار.
کلافه شده بودم. امین که شامش را در سکوت خاص خودش خورده بود بشقابش را برداشت و بلند شد. هیکل متناسبش پشت تیشرت کرم جذب حسابی خود نمایی میکرد. با صدایی آرام و گرفته حین رفتن حرف زد.
_چی کارش دارین؟ هر کی واسه خودش عقیدهای داره دیگه. سلمان خان، مگه تو اجازه میدی کسی بهت بگه کدوم عقیدهت غلطه؟ در ضمن نذارین ظرفا بمونهها.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_3 لقمهاش را نجویده ادامه داد. _خدا قوت
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_4
من هم ظرفم را به آشپزخانه بردم که امین اجازه نداد بشویمش. امین علاوه بر کدبانوگری، خیلی دلرحم بود. حالم را که دید، ظرفم را شست. برای بقیه این کار را نمیکرد. به قول خودش نمیخواست پررو شوند. صدای سلمان در آمد.
_چیه لابد بازم میخوای گیر بدی که چرا خدا رو قبول ندارم دیگه. آقا من واسه خودم دلیل دارم. حرف الکی که نمیزنم.
دوباره داشت سر بحثش را باز میکرد. خسته بودم و حوصله شنیدن نداشتم. به اتاق رفتم تا بخوابم و حرفهای صد من یک غاز نشنوم.
آخرین امتحان میانترم را که دادیم، با همکلاسیها جمع شدیم. قرار این سه سالمان بود که بعد از میانترم و پایانترمها در کافهای که پاتوق بچهها شده بود، دورهمی داشته باشیم. مثل همیشه دیر رفتم تا کمتر عشوههای بعضی دخترها نصیبم شود.
همیشه به موها و مرتب بودن لباسم اهمیت میدادم. تغییر زیادی به تیپم ندادم. اکثر شلوارهایم جین بود اما در رنگهای متفاوت. تفاوتش هم شامل رنگهای تیره بود. چرا که تمام روز از این سر شهر به آن طرف میرفتم. روی هر صندلی مینشستم و مهمتر آنکه به لکهها حساس بودم اما نه وقت شستن داشتم و نه حوصله. تغییر جدی تیپم مربوط به قسمت دیگر لباسم بود. بسته به جایی که میرفتم بین پیراهن، تیشرت، دُرس، هودی و ... متغیر بودم. برای آنطور جایی، پیراهن پوشیده بودم و آستینش را هم برای جذابیت بیشتر کمی تا زدم. موها هم که مثل همیشه کج، هوا داده و با اشانتونهای شرکت حالت داده شده بود.
همه دور میز همیشگی که یکی از بچهها رزو میکرد، نشسته بودند. اوضاع درهمی بود. درهم به تمام معنا. بعضیها جفتی نشسته بودند و جیک جیک میکردند. بعضیها گروهی بحث میکردند و تعدادی هم مشغول گوشیهایشان بودند. تعجب میکردم که فایده این دورهمی با وضع موجود چه میتوانست باشد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤