فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 انتخاب طناز بحری رئیس بیمارستان اراسموس روتردام هلند چه بود؟
🔶او زن زندگی آزادی غربی با در آمد های هنگفت را رها کرد تا سوار کشتی نوح ایران شود
اظهاراتش برای ما تعجب انگیز است چرا که ما بیشتر مسیح وکیمیا علیزاده ها را دیده ایم. کمتر دیده ایم کسی آزادی و ثروت و خوشبختی در غرب را رها کند تا در سختی های ایران احساس خوشحالی داشته باشد
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_90 هر کسی توی دنیا امتحان خودشو داره.
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_91
تیز بود و متوجه به هم ریختگیم شد.
-زنگ زدم خونهمون. میگن مادرم هنوز درد داره. کاش میتونستم ریشه درداشو بکَنم و خلاصش کنم.
مهدی بلند خندید. اشاره کرد تا حرکت کنم. نگاهی به او انداختم و راه افتادم.
-شده ماجرای بهلول که به طرف میگفت کو؟ دردت کجاست؟ من که نمیبینمش.
من هم هم خندیدم. یاد حرف علیرضا افتادم که به محمد میگفت:《حس همدردی طبق عقیده حزبت معنی نداره》.
بیا بیرون از فکر. فردا کلاس ملاس که نداری؟
-نه. چطور شده مگه؟
به چهار راه رسیدم. به طرفش برگشتم.
-ترابی زنگ زده واسه خرید برنجای فروشگاه مشکل پیدا کرده. انگار طرف داره دبه میکنه. باید بریم شمال و خودم حل و فصلش کنم. حله؟
-بله حله. ساعت چند بیام؟
-ماشینو ببر. بعد نماز صبح بیا بریم.
"باشه"ای گفتم و او را رساندم. خریدهایش برای خانه نشان میداد که مهمان دارد. پیاده شدم و کمک کردم تا وسایل را به خانه ببرد. خودش یا اللهگویان داخل شو و من هم مثل او وارد شدم و خود را به آشپزخانه رساندم. با صدای سلام دختر بزرگ مهدی هر دو سر بگرداندیم و جواب دادیم. من سنگین و محترمانه و مهدی صمیمانه و پدر و دختری. دستش که از خریدها خلاص شد رو به دخترش که همان ورودی ایستاده بود، کرد.
_محدثه جان، مامانت کجائه؟
کمی مِن و مِن کرد و انگشتش را در هم گره زد
_ام... دستش بنده.
_ بگو بیاد خریدا رو چک کنه. عرفان باید ماشینو ببره. کم و کسر باشه کاریش نمیکنما.
_خب. باشه. میگم الان بیاد. فقط خاله پیششه. کفری شد، خودت جواب خاله رو میدی دیگه.
مهدی کوتاه خندید و دخترش را کمی هل داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_91 تیز بود و متوجه به هم ریختگیم شد. -
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_92
_بیا برو بیپدر. کم منو حرص بده. منتظریما.
دخترش بی حرف با خندههای زیر رفت. خود و خدایی تربیت دخترهایش حرف نداشت. تعارف کرد تا بنشینم اما قبول نکردم. در نهایت همسرش آمد و مهر تایید به خریدها زد. و من خلاص شدم.
صبح از ورزشم فاکتور گرفتم و خودم را به موقع به مهدی رساندم. مهدی در سفر بهتر از سر کارش بود. میگفت و میخندید و خاطره تعریف میکرد. به گردنه سختی رسیدیم. برف تازه شروع به باریدن کرده بود. زمین سُر شد. سرعتم را کم کردم. برفِ روز خیلی نمیتوانست خطرناک باشد. کمی با همان سرعت و توصیههای مهدی رفتیم. سر یکی از پیچها ضربه محکمی به ماشین خورد. ماشین منحرف شد. از آینه نگاه کردم. ماشین پشتی تعادلش را از دست داده و به ما خورد بود. با آن زمین سُر کنترل ماشین منحرف شده سختتر میشد. چند دوری زدیم و در آخر با وجود تلاشهایم، از جایی که حفاظ نداشت به طرف دره سقوط کردیم. شیب دره کم بود اما ماشین با سرعت به پایین میرفت. از ترس زبانم بند آمده بود ولی مهدی خدا و ائمه را وسط ماجرا کشیده بود. در همان حال، ناگهان ماشین ایستاد. نگاهی به اطراف انداختم. به تخته سنگ نه چندان محکمی گیر کرده بودیم. مهدی "یا اباالفضل"ی گفت. هر لحظه ممکن بود به خاطر وزن ماشین سنگ کنده شود و ما به سقوطمان ادامه دهیم. داد زدم.
-خدا! کجایی پس؟ اگه بزرگی و هوامونوداری، اینجا کجائه پس؟ بیافتیم بمیریم امتحان چیو پس میدیم؟ دلت خنک میشه؟ بس نیست اینقدر سختی میدی و امتحان میکنی؟
مهدی بلندتر از من، سرم داد کشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
گزارش مأمور سازمان سیا درباره خطر آیتالله مصباح برای دموکراسی غربی
مأمور مشهور سازمان سیا یعنی رائول مارک میگوید: بزرگترین مانع دموکراتیک و مردمسالاری (غربی) شخص آیت الله مصباح یزدی است.
افسر سازمان جاسوسی سیا: تخریب آیت الله مصباح یزدی در اولویت ماست.
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
◾️علامه مصباح یزدی(ره): با استفاده از کلمه "آزادی" می خواهند فاتحه اسلام را بخوانند و اسلام را در حد گفتن شهادتین تقلیل دهند.
#علامه_مصباح
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_92 _بیا برو بیپدر. کم منو حرص بده. من
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_93
مهدی بلندتر از من، سرم داد کشید.
-خره، چرا خودتو به نفهمی میزنی؟ میشد چند دیقه پیش ته دره باشیم و پودر شده باشیم. الان هنوز زندهایم. این یعنی امید. یعنی نخواسته بلیط یه سره بده دستمون.
نگاهش را از من گرفت و در حالی که به من اشاره میکرد، به سقف نگاه کرد.
-خداجون به بیعقلی این بچه نگاه نکن. نمیفهمه. من که زیاد لطفتو دیدم، این بارم روش. بازم شرمندهم کن. اصلاً اگه میخوای ادبش کنی، تحویل خودت. منو ازش سوا کن.
سری به تاسف تکان داد و بعد انگار بلند فکر میکند ادامه داد.
_منو بگو میخواستم دخترمو واسش جور کنم؛ نگو خل و چل تشریف دارن.
نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. وسط زمین و آسمان بودیم و مهدی معلوم نبود چه میبافت. هر چند وضع خودم بدتر از او بود. دوباره نگاهم کرد.
-بچه، تو خجالت نمیکشی؟ کم خدا بهت لطف کرده؟ از تیپ و هیکل سلامتیتم که بگذریم، همین آخریه که مشکل مادرتو فکر میکنی خودت حل کردی؟ اون خواسته اون ویزیتورتون نباشه. تو سر راه من بیافتی و من بشم وسیله. اگه حواسش نبود، مادرت از اتاق عمل زنده بیرون میومد؟ تازه اگه همه این لطفا رو هم بهت نمیکرد، اونقدر بهش بدهکاری که حق طلبکاری نداری.
ماشین تکان ریزی خورد و هشدار داد که زمان زیادی نداریم. یاد علیرضا افتادم که لحظه آخرش به رسیدن فکر میکرد و من طلبکار بودم. حرفهای مهدی حق بود. من زیادی پررو بودم که چشم روی لطفهایش بسته بودم. با خودم عهد کردم؛ اگر نجات پیدا کردم، وقت بیشتری برای شناخت تنها تکیهگاه و هدف بزرگ علیرضا بگذارم.
تخته سنگ کنده شد و ما همزمان به آخر دره میرسیدیم. شیب دره کم و کمتر شد. وقتی ماشین ایستاد، به سختی نفس حبس شدهام را بیرون دادم و چشم باز کردم. هر دو سالم به آن دره عمیق رسیده بودیم.
-ازت ممنونم.
#پایان
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_93 مهدی بلندتر از من، سرم داد کشید. -خ
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسبالحال مشتاقی
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو میبندم به سالوسیّ و زراقی
این داستان هم تموم شد.
به شدت منتظر نقد و نظرتون هستم. دریغ نفرمایید:
@zeinta_rah5960
11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ جدید #جانفدا تقدیم به سردار دلها حاج قاسم سلیمانی
شاعر و خواننده:
سیدصادق_آتشی
تهیه شده در بسیج دانشجویی کشور
#لبیک_یا_امام_خامنه_ای
#جبهه_ماح_تهران
┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═─┅
عضو شوید:
👆🏻جبهه فرهنگےهنرے
ملت امام حسین(ع)"ماح"تهران
https://eitaa.com/jebheye_mellate_emamhosein