فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_68 -نه امروز فقط داشتم درس میخوندم... حسابی عق
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_69
-من پر از سوال بودم و هستم، شک دارم به درست و غلط بودن بعضی چیزا! اصلا دلیل رعایت بعضی احکاما رو نمیدونم...
-خب چرا نرفتی دنبالش؟ همه ما اینسؤالا رو داشتیم، همهمون گیج بودیم و نمیفهمیدیم؛ باز من یهچیزی! از اول تو این راستا نبودم و اونوری میرفتم؛ اما تو چی تسنیم؟! تو باباتو داشتی، پارسا رو داشتی! خوب یادمه که درباره وجود خدا از عمومرتضی سؤال کردم، مامانم با دستش زد تو صورتشو گفت: خدا مرگم بده! این چه سؤالیه بردیا؟! بعضیاهم صدای نچنچشون بلند بود، اما عمو خیلی از سؤالم استقبال کرد و با روی باز جوابمو داد.
لبخند کمرنگی زدم:
-آره یادمه! سؤال منم بود و اون روز جوابمو گرفتم. چقدر خوشحال بودم و برات دعا کردم!
-خب پس چرا نمیپرسیدی تسنیم؟
-من مثل تو نیستم... خجالت میکشم! همیشه از این میترسیدم تا با به زبون اوردن اینطور سؤالا از چشم باباومامانم
بیوفتم.
-تو که رفتار عمومرتضی با منو دیدی!
-آره، اما رفتار بقیه روهم دیدم. بعدشم، تو با من فرق داشتی؛ ببخشید! تو، تو این فازا نبودی و ازت توقع میرفت که این سؤالا رو داشته باشی؛ اما همه روی من یهجور دیگه حساب باز میکردند... به یهچشم دیگه نگاهم میکردند...
بردیا کلافه سری تکان داد و گفت:
-اشتباه کردی و میکنی تسنیم! چه اهمیتی داره فکر بقیه وقتی میخوان با رفتاراشون جلوی آگاهیتو بگیرن؟ بهخدا هیچکس عالِم به دنیا نیومده، همه یا باید بخونن یا باید بپرسن! اصلا همین پارسا و ارمیا! فکر کردی همینطوری الکی انقدر بلدن؟! ایناهم قدیما گیج و منگ بودن؛ اما خودشونو به درودیوار زدن تا بالأخره به یهجایی برسن! اصلا از پارسا متعجبم... شاید فکر کرده تو عالم دهری! بس که به ظاهر، محکم و همهچیدان بودی!
-نه اینطور نیست... شاید چون همیشه چشم میگفتم و با کسی مخالفتی نداشتم، همچین فکری میکردین!
بردیا پوزخند صداداری زد و گفت:
-از بچگی همین بودی. دلت میخواست رضایت همه رو داشته باشی و کسی ازت ناراحت نباشه یا فکر نکنه تو بدی. قشنگ یادمه، همون موقعها ارمیا به پارسا میگفت مواظب خواهرت باش یهوقت کار دست خودش نده با این اخلاقش!
چشمهایم درشت شد و با صدای بلند و متعجب گفتم:
-واقعا؟!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_69 -من پر از سوال بودم و هستم، شک دارم به درست
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_70
-آره! میگفت اخلاقش شاید یه حسناتی داشته باشه اما معایبم داره.
سپس گوشه لبش کمی بالا آمد و ادامه داد:
-خدا رحمت کنه زنداداشو! همیشه میگفت ارمیا میتونست روانشناس موفقی بشه!
تلخندی زدم:
-آقا ارمیا!
اوهم لبخندش کمی جمع شد و رنگ غم گرفت:
-آره، آقا ارمیا!
دلم غم داشت، غمش بیشتر شد. چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود! عروس مهربان و خونگرم داییم که هیچکس از
مصاحبت با او خسته نمیشد.
-بگذریم ازاین حرفا تسنیم! بریم سر اصل مطلب، آناهید!
نگاه منتظر و آشفتهام را بالا آورده و به او دوختم.
-خوب گوش کن تسنیم! نمیدونم اما حتما آناهید متوجه ضعف و سستی، تو اعتقاداتت و سؤالایی که داشتی، شده که اومده طرفت و حتماهم از راه عادیسازی وارد شده، به سؤالات بالوپر داده و مسائل مخالف با شرعو برات عادی جلوه داده درسته؟
یاد حرفهای آناهید و رفتارهایش افتادم، یاد برخی سؤالاتی که در ذهنم بود و جلوی او بر زبان میآوردم... در جواب بردیا، سری به تأیید تکان دادم و او ادامه داد:
-تو برای آناهید یهپروژه بودی، پروژهای که بتونه باهاش افتخار بیشتری کسب کنه! ازبینبردن اعتقادات یهدختر باهوش و
مذهبی که خانوادهشم متدینن، قاعدتا براشون کار بزرگی محسوب میشه. اون از سستی و احساساتت استفاده کرد تا تو رو
همراه خودش بکشونه؛ اگه تو اونمهمونی بهت مشروب داد، به خاطر این بود که حیات بریزه؛ اما خب... احمق زیادهروی
کرد! راستی اونشب برگشتی خوابگاه؟
چشمانم را با یادآوری آن شب کذایی، با درد و خجالت بسیار بستم و با وجود شرم بسیارم جلوی بردیا و همینطور سؤالی
که بهخاطر حرفهایش در ذهنم پیش آمده بود، جواب دادم:
-نه! صبح که بیدار شدم تو یکیاز اتاقای مبینا بودم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🔄 اگه میخواهی #شخصیتت رو ارتقا بدی ولی هیچ ایده ای نداری، این ۵ سوال رو از خودت بپرس :
۱. چه #آدمی باعث میشه من فرد #بهتری باشم؟
آدمهایی که بیشتر از بقیه باهاشون در #ارتباطیم، شخصیت ما رو میسازند.
پس باید #لیست اولویتبندی شدهای؛ ازشون داشته باشیم تا بدونیم با چه افرادی میخوایم بیشتر در #ارتباط باشیم.
۲. آیا #رفتارها و #تصمیمات من در راستای خواستههای #خودمه یا #توقعات دیگران؟
خانواده، دوستان و جامعه،
همواره از ما #توقعاتی دارند که باعث میشه رومون #فشار باشه.
باید همیشه مراقب باشیم خواستههامون؛ خواستههای #حقیقی خودمونند، نه #تحمیل دیگران.
۳. اگه #عادتهایی که الان دارمو تا ۵ سال دیگه ادامه بدم، زندگیم #بهتر میشه یا #بدتر؟
۴. چه #ابعادی از زندگیم نیاز به #حد و مرز گذاری بیشتری دارن؟
یکی از سالمترین کارهایی که میتونی انجام بدی، تعیین #حد و #مرزه. اگه نمیدونی از کجا شروع کنی، ببین چه قسمتی از زندگیت بیشتر از بقیه از #کنترلت خارج شده.
۵. من از چه #شغل و #حرفهای بیشتر لذت میبرم، برام #پول میسازه و #تاثیر خوبی روی دنیا میذاره؟
این سوال به حدی مهمه که ارزششو داره هر از چندگاهی راجبش #عمیقاً فکر کنی و #تصمیم بگیری.
┄┅┅┅❅❁❁❅┅┅┅┄
🪴 لینکی برای پرسش و پاسخهای شما عزیزان بصورت ناشناس از خانم دکتر حقیقت بیان👇🏻
.https://daigo.ir/secret/21218285678
🔎@Dr_haghighatbayan
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_70 -آره! میگفت اخلاقش شاید یه حسناتی داشته باش
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_71
تازه فهمیدم چقدر صدایم گرفته و حالم بد است!
-حتما آناهیدم کنارت با یهلباس نامناسب خوابیدهبود، آره؟
با حرفی که زد سریع مردمکهایم را بالا آورده و نگاهش کردم. در چهرهاشهم مانند لحنش، معجونی از غم، خشم، تنفر
و تأسف هویدا بود.
مغزم تازه داشت کار، و روشنم میکرد! پلکهایم را از درد و فشار عصبی زیاد، محکم روی هم گذاشتم.
چرا آناهید با من اینکارها را میکرد؟ یعنی چه که من برایش یک پروژه بودم؟ خیلی جلوی بردیا خجالت میکشیدم اما
چارهای نداشتم و با وجود بغض بزرگی که داشت مرا خفه میکرد، سؤالم را بر زبان آوردم:
-آخه چرا؟ قضیه پروژه چیه؟
همین دوجمله کافی بود تا اشکهایم بر صورتم روان شوند. لیوان آبی که برایم ریخته بود را از جلویم برداشت و بالا آورد،
لیوان را گرفتم و دوباره روی زمین گذاشتم. با دیدن نگاه منتظرم، لب باز کرد:
-ببخشید تسنیم که اون شبو برات یادآوری کردم، میخواستم بدونی با چه آدمی طرفی! تسنیم! آناهید اصلا مسلمون نیست و تموم کاراش به خاطر اینه که تو رو به راه خودش بکشونه.
با تعجب و کلافگی پرسیدم:
-یعنیچی؟! اگه مسلمون نیست پس چیه؟!
با کمی مکث جواب داد:
-بهائیه!
انگار یکهو رویم یک سطل آب یخ خالی کردند! با صدایی که به زور از ته حنجرهام بیرون میآمد، گفتم:
-بهائیه؟!
سرش را به نشانه تأیید تکان داد. دوباره پلکهایم محکم روی هم نشستند. ذهنم رفت به آنزمانهایی که پارسا درباره بهائیت تحقیق میکرد؛ برخی جملاتش در گوشم تکرار میشد:
-این بهائیتم ولد خلف یهوده ها! دیدی هر جنایتی میشه سرشو میگیری، تهش میرسه به یهود؟! بهائیتم همینه؛ شده ماسکی از ماسکای یهود!
....انقدر دورشو گرفتن دوربرداشته! اول میشه ناقل دانش امام زمان، بعد میشه خود امام زمان که ظهور کرده، بعدشم میگه خدا در من حلول کرده! فکر کن فاجعه تا کجا! اونوقت یهعده باورشم کردند که نتیجهش شد تأسیس بابیت توسط خودش و بهائیت توسط جانشینش!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_71 تازه فهمیدم چقدر صدایم گرفته و حالم بد است!
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_72
....الان هرکی منحرف بشه به این سمت، گردن بابه. خدا به داد همهمون برسه!
....نچنچنچ احکامشو نگاه! آدم سرش سوت میکشه! خداییش مسخره نیست؟ امام دوازدهم باشیو احکام اسلام را ملغی
کنی؟!
....نجس حساب میشن اینا؛ مثل کفار! همینه دیگه! وقتی قبلهت بشه مقبره بهاء تو عکا و شورای اصلیت، بیتالعدل باشه
تو حیفا، بهتر از این نمیشه!
با صدا زدن اسمم توسط بردیا و دستی که جلوی صورتم تکان میداد، از دنیای خاطراتی که پارسا در زمانهای مختلف
برایم ساخته بود، بیرون آمدم و با نگاه نگران بردیا مواجه شدم. لیوان آب را برداشتم و نزدیک لبم کردم.
"درسته که من درباره اعتقادات و احکام اسلام خیلی سؤال دارم و خب از اطمینان کافی بهره نبردم؛ اما به ناحق بودن بهاء
و پدرش یهود شک ندارم و این برام خیلی روشنه! من اگه بخوام به دینی پایبند باشم میرم سراغ اصیلش نه فرقههای مندرآوردی و چپکی شدهش!"
آب را جرعهجرعه با این افکار، راهی گلوی خشکم کرده و اشک میریختم.
-تسنیم؟!
لیوان را بین دستانم گرفته و شستم را محکم بر رویش میکشیدم. نگاهم را به طرحهای سنتی گلیم روی تخت دادم و با
فکی منقبض گفتم:
-به نظرت با آناهید چیکار کنم؟
-هیچی تسنیم، هیچی! عین همیشه، انگار که هیچی نمیدونی!
با چشمانی گرد شده سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. صدایم کمی بالا رفت:
-یعنی چی انگار هیچی نمیدونی؟!
-تسنیم خواهش میکنم! من اینا رو بهت گفتم که بدونی دوروبرت چه خبره؛ اگه آناهید بو ببره که تو میدونی، همهچی
خراب میشه!
تقریبا داد زدم:
-چی خراب میشه بردیا، هان؟ دیگه چی میخواد خراب شه؟! همهچی، زندگی من بود که خرابه شد رفت!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋