eitaa logo
«مَجـٰانیـنُ‌الحَسَــنْ»
192 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2هزار ویدیو
180 فایل
هرکه دل‌بسته‌ی یاریست‌ در‌این‌ وادی‌‌ِعشق ما که دل‌بسته‌ی آقایِ‌کریمان حسَنیم...💚 | صد و هجده بار یاحسن‌کریم‌اهل‌بیت(:‌ | - - - موقوفه‌ی‌آقام‌ابالفضلِ کپی؟ حلالتون🌿 ولی تا وقتی بی‌صدا هست چرا لِف؟ - - -
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم سلیمانی: دفاع مقدسِ ما، تمامش؛ از ابتدا تا انتهاش، پر است از درسهای دینی، ..
«مَجـٰانیـنُ‌الحَسَــنْ»
#استوری رقص اندر خون خود مردان کنند... #علی_لندی #بزرگ_مرد_کوچک
علی آقا هم دهه هشتادے بود.😞 مثل همہ جوونا کلی آرزو داشت و میخواست از شیرینے های دنیا بچشــہ! اما اون لحظہ یه بچہ دهہ هشتادی جونش رو گرفٺـ توے دستش و ....😔 وقتے لذت های واقعی و زیباے اونور رو درڪ کنے میشے یڪ نفـر مثل علی آقا🌱 ⭕️از دهه هشتادیا فقط شاخ اینستا بیرون نمیاد ! ⭕️دهه هشتادیایی هستن که یڪ ملت به وجودشوݩ افتخار میڪنہ .✌️
به وقت رمان
💔


🔰  🔰

📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



طوری که انگار به رویایی شیرین فکر می‌کند می‌گوید: حبیبتی تنتظرني في إسرائيل!
صدای هشدار در مغزم می‌پیچد. ابرو در هم می‌کشم: کجا؟!
-اسرائیل!
-من چنین کشوری سراغ ندارم! حالا بماند...

 معشوقه معلونه تو، توی فلسطین اشغالی چه غلطی می‌کنه؟
انگار دارد برای خودش شعر می‌گوید: حبیبتی ابنۀ ارض الزيتون! حبیبتی ناعمه...حبیبتی الجمیله...
خاک بر سرش که شهوت، حتی در یک قدمی مرگ هم دست از سرش برنمی‌دارد؛ همه‌شان همین‌قدر بوالهوس‌اند.

وقتی می‌گوید ناعمه فرزند سرزمین زیتون است، شاخک‌هایم حساس‌تر می‌شوند. حدس‌هایی زده بودم مبنی بر این که ناعمه مامور موساد باشد؛ اما مدرکی نداشتم.
می‌گویم: باشه، اشکال نداره! وقتی تو رو گیر آوردم، گیر آوردن ناعمه هم کاری نداره.

موهایش را رها می‌کنم. دستش را می‌گذارد روی سرش و فشار می‌دهد. انقدر کرخت و بی‌حال است که حتی برای مبارزه هم تلاشی نمی‌کند. تخت را دور می‌زنم و روبه‌رویش می‌ایستم. 

لوله اسلحه را میان ابروهایش می‌گذارم و درحالی که یک چشمم به در است می‌گویم: می‌تونستم همون وقت که پشت سرت بودم این تیر رو حرومت کنم؛ ولی ما مثل شماها نامرد نیستیم که از پشت بزنیم و دربریم!

دست‌هایش را می‌برد بالا و به فارسی و عربی التماس می‌کند: تو رو خدا...ارحمنی...غلط کردم...
انگشت اشاره‌ام را روی بینی‌ام می‌گذارم: هیس! گوش کن، باهات یکم حرف دارم...


ساکت می‌شود و فقط تندتند نفس می‌کشد. برای این که خونسردی‌ام را نشان دهم، به کمدی که پشت سرم است تکیه می‌دهم. هوای گرفته اتاق و بوی گند عرق سمیر دارد خفه‌ام می‌کند.
می‌گویم: از داماد ابوبکر بغدادی خبر داری؟ اسمش چی بود...؟ آهان... سعدالحسینی الشیشانی.

ترس را در صورتش می‌بینم؛ اما سرش را سریع به چپ و راست تکان می‌دهد. می‌زنم زیر خنده؛ البته بی‌صدا: پس منظورم رو فهمیدی! اگه بگی کسی از فرمانده‌هاتون توی دیرالزور کشته نشده واقعاً بهم برمی‌خوره!

در سکوت نگاهم می‌کند؛ مثل خری که به نعل‌بندش نگاه کند! می‌گویم: این‌طور که معلومه، نزدیک پنجاه‌ تا از کادر و فرمانده‌هاتون توی حمله به دیرالزور رفتن به درک! می‌دونی، ما ایرانی‌ها اصلا از جنگ خوشمون نمیاد. از کسایی که می‌خوان توی کشورمون جنگ راه بندازن هم خوشمون نمیاد.

اسلحه‌ام را آماده شلیک می‌کنم و بیشتر روی پیشانی‌اش فشار می‌دهم: اشتباه بزرگی مرتکب شدی که علیه امنیت کشور من اقدام کردی!
دهانش برای التماس باز می‌شود؛ اما قبل از این که صدایش دربیاید، ماشه را می‌چکانم. صورتش در همان حال چندش‌آور متوقف می‌شود؛ با دهان باز و چشمان بیرون‌زده. مثل لاشه یک حیوان، می‌افتد روی تخت و صدای فنرهای تخت را درمی‌آورد. حالا نوبت من است که از این جهنم بیرون بزنم؛ فقط قبلش، باید یک بک‌آپ خوشگل از هارد لپ‌تاپش بگیرم!

احتمالا که نه؛ قطعاً نمی‌دانید من این‌جا، در خانه یک داعشی در شهر بوکمال چه کار می‌کنم و چرا زدم آن نامردِ داعشی را کشتم. ماجرایش مفصل است. راستش، خیلی وقت‌ها، لحظه‌شماری می‌کنی برای یک اتفاق خوب که دوستش داری؛ اما نمی‌شود و سرخورده می‌شوی. این‌جور وقت‌ها نیاز به زمان داری تا بفهمی اتفاق بهتری منتظرت بوده است.

فکر کنم سه چهار ماه پیش بود؛ نمی‌دانم بیشتر یا کم‌تر. فرودگاه مهرآباد بودم؛ در برزخ خوف و رجا. هرچه آیه و ذکر می‌دانستم تندتند زیر لب می‌خواندم و نگاهم به صف پاسپورت بود. می‌دانستم همه مردهایی که با من در یک صف هستند، تقریبا به اندازه من برای آمدن چک و چانه زده اند؛ البته این را مطمئن بودم هیچکدام به اندازه من التماس نذر و توسل راه نینداخته! 

از یک طرف فرزند جانباز بودم و از طرفی، شغلم حساس. تازه یک پرونده سنگین را بسته بودم. از همان سالی که غائله سوریه شروع شد، رویای مدافع حرم شدن در ذهنم شروع کرد به چشمک زدن. همان اوایل هم یکی دو بار اعزام شدم؛ اما کوتاه. بالاخره آن روزی که پایم رسید به فرودگاه مهرآباد، توانسته بودم از هفت خان اعزام بگذرم و منتظر بودم پاسپورتم مهر بخورد و...


...
 

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ... مجازه👌
شبتوݩ شہـــدایی
|بِسمِـ رَبِ العِشق" "عِشقِ ݕِہ اَربَعیـݩ|
ݕہ رــــمـ عاشقے هرروز
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
زیارټ عاشــورا با نواے گــرم علی فانی🌱 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ •💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯ https://eitaa.com/ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جاموندم از یاراے تو:(
به وقت رمان🌱
💔


🔰  🔰

📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  




همه می‌گفتند باید خود حضرت زینب(علیهاالسلام) بطلبند، وگرنه ممکن است از دم پرواز برت گردانند. انقدر ماجرا شنیده بودم از کسانی که دم اعزام برگشته اند، که در دل خودم هم ترس افتاده بود. خنده‌دار است نه؟ ترس از این که نتوانی بروی با یک مشت حرامی بجنگی...! مردم عادی، از جنگیدن می‌ترسند و ما از نجنگیدن. مردم از جان دادن می‌ترسند و ما از جان ندادن...

آن‌هایی که قرار بود همراهم بیایند، بیست نفر بیشتر نبودند؛ اما با صدای صلوات فرستادن و خنده و شوخی‌شان فرودگاه را برداشته بود. همه با شلوارهای شش‌جیب و پیراهن‌های روی شلوار افتاده؛ همه با ریش و موهای یک‌‌ور شانه کرده. قیافه‌هامان انقدر تابلو بود که همه چپ‌چپ نگاه می‌کردند؛ از نگاه بعضی‌ها هم به راحتی می‌شد جمله‌ی:«چند گرفتی که می‌ری مدافع اسد بشی؟» را خواند. مهم نبود؛ مهم دل من بود که داشتند دَرَش رخت می‌شستند. بقیه مثل من نبودند؛ سرخوشانه شوخی می‌کردند. شاید نذرشان خیلی سفت و محکم بوده؛ مثلاً نذر یک میلیون صلوات، یا چهارده ختم قرآن.


پاسپورت نفر جلویی‌ام که مُهر خورد، باورم نمی‌شد به همین راحتی به مرحله آخر رسیده باشم. انقدر غیرقابل‌باور بود که چند لحظه مکث کردم و جلو نرفتم. طوری به مامور چک کردن پاسپورت‌ها نگاه می‌کردم که انگار بار اولم است دارم یک مامور گذرنامه می‌بینم!
خود مامور هم تعجب را از نگاهم خواند که نهیب زد جلو بروم.

قدمی جلو گذاشتم و دستم را بردم به سمت جیب پیراهنم تا گذرنامه را دربیاورم؛ اما دستم هنوز به در جیبم نخورده بود که دست دیگری خورد سر شانه‌ام. یکباره تکان خوردم و از جا پریدم. برگشتم که ببینم کیست؛ دیدم ابوالفضل است که دارد با جدیت نگاهم می‌کند. هاج و واج نگاهش کردم؛ ابوالفضل این وقت روز این‌جا چکار می‌کرد؟ هنوز کلمه از دهانم خارج نشده بود که با همان حالت جدی‌ و ترسناکش گفت: بیا بریم کارت دارم!


اولش انگار اصلا معنای جمله‌اش را نفهمیدم.
- برویم؟ کجا؟ من باید بروم؛ پروازم می‌پرد!
هنوز داشتم محتوای جمله‌اش را در ذهنم تحلیل می‌کردم که دیدم صورتش سرخ شد و رگ پیشانی‌اش ورم کرد. لب‌هایش را هم به هم فشار می‌داد. فکر کردم الان است که مثل کارتون‌ها، از گوش‌هایش بخار بیرون بزند.

رفتارش را درک نمی‌کردم. آخرش هم، مانند بادکنکی که بادش کنند و منفجر شود، ترکید. زد زیر خنده! داشتم دیوانه می‌شدم انقدر که رفتارش برایم نامفهوم بود؛ طوری که صدای مامور گذرنامه را گنگ شنیدم: آقا کجایی؟ اگه نمیای نفر بعدی بیاد...نفر بعدی!

سر جایم میخکوب شده بودم؛ طوری که نفر بعدی کمی بهم تنه زد تا رد شود. بالاخره دهان باز کردم: چیه؟ به چی می‌خندی؟
اشک از کنار چشمان ابوالفضل راه افتاده بود؛ بس که خندید. 
همانقدر که موقع جدی بودنش برج زهرمار است، موقع شوخی دوست‌داشتنی می‌شود؛ اما آن لحظه، من وقت نداشتم برای نمک ریختن ابوالفضل ذوق کنم. پرسیدم: چته؟ چیه خب؟
بریده‌بریده میان خندیدنش گفت: قیافه‌ت... خیلی... بامزه... شده بود!

دلم می‌خواست یک کف‌گرگی بزنم وسط صورتش و بگویم مرد حسابی، آمده‌ای فرودگاه و دم پرواز، داری هرهر به قیافه بامزه من می‌خندی؟ فکر کنم این‌ حرف‌ها را از ذهنم خواند که خنده‌اش را جمع و جور کرد و بدون هیچ حرفی، ساک کوچکم را از دستم گرفت و راه افتاد به طرف سالن پروازهای داخلی. دویدم دنبالش: کجا میری؟ بده ببینم الان پروازم می‌پره!

سر جایش ایستاد؛ من هم ایستادم و ساکم را از دستش گرفتم. گفت: نمی‌تونی بری!
حالا از کله من دود بلند می‌شد: چرا؟
با خونسردی، موبایلش را درآورد و شماره‌ای گرفت. هرچه هم دلیل این رفتارش را می‌پرسیدم، تندتند می‌گفت: هیس...هیس...

می‌دانستم ابوالفضل سر این چیزها شوخی نمی‌کند و وقتی می‌گوید نمی‌توانم بروم، یعنی واقعاً نمی‌توانم بروم. کسی که پشت خط بود، گوشی را برداشت و ابوالفضل شروع کرد به احوال‌پرسی کردن؛ حتی با این که پشت تلفن بود، کمی هم خم و راست شد.
فهمیدم باید آدم مهمی باشد؛ همان لحظه بود که به گیت نگاه کردم و دیدم آخرین نفر هم پاسپورتش را مهر زد و رفت.

 اتفاقاً وقتی داشت می‌رفت هم، برگشت و با تاسفی مسخره و ساختگی برایم دست تکان داد؛ درحالی که داشت به زور جلوی خنده‌اش را می‌گرفت. نمی‌دانستم خرخره او را بجوم یا ابوالفضل را. دلم می‌خواست جفتشان را یک دل سیر کتک بزنم.
به خودم که آمدم، ابوالفضل گوشی را گرفت به طرفم: حاج رسوله!

می‌دانید، اصلاً اسم حاج رسول یک جورهایی مترادف است با: آب دستته بذار زمین بیا، قید زندگیت رو هم بزن که قراره کلا یکی دو ماه از کار و زندگی بیفتی.


...
 

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ... مجازه👌
بسمـ رݕ اݪمهدے ادرڪݩے (:
ݕہ رــــمـ عاشقے هرروز✅
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
زیارټ عاشــورا با نواے گــرم علی فانی🌱 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ •💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯ https://eitaa.com/ftalangor
ݕہ ټۅ از دۅر ـــــݪام. ݕہ ـــــݪیماݩ ݩݕے از طرفـــ مۅر ــــݪام. ݕہ ٺۅ از دۅر ــــݪام. میزݩہ ۅاــــہ زیارټ دݪ مـاشــۅر ــــݪام. ݕہ ٺۅ از دۅر ــــݪام. ݕہ حسیݩ از طرفــ ۅصݪہ ے ݩاجۅر ـــݪام
خوشا ݕہـ حـاݪ ڪسے ڪہ طے ایݩ چݩد رۅز بہ معشوقشــ رــــیدَ‌ـــٺ. ؟؟ خدا بہ همراهتــ برادر✋خدا به همراهت.... التماس دعـــا. 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ •💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯ https://eitaa.com/ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیـــد غریبــــاݩ تنهـــا ڪجایــے؟ چراغ قبــر زهرا ڪجایــے؟ سہ شنبہ هاے مهدوے..🌱 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ •💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯ https://eitaa.com/ftalangor
به وقت رمان🌱
💔


🔰  🔰

📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



می‌دانید، اصلاً اسم حاج رسول یک جورهایی مترادف است با: آب دستته بذار زمین بیا، قید زندگیت رو هم بزن که قراره کلا یکی دو ماه از کار و زندگی بیفتی.


خدا حفظش کند، خودش هم هیچ‌وقت نشد مثل یک مرد میانسالِ معمولی زندگی کند و بازنشسته بشود و پیش زن و بچه‌اش باشد.خدا بیامرزد حاج حسین را، او هم همینطور بود. همیشه درحال دویدن برای کشور و امنیتش.

گوشی را از دست ابوالفضل گرفتم. با این که خون خونم را می‌خورد، قبل از سلام کردن یک نفس عمیق کشیدم که درست با حاجی صحبت کنم. فقط توانستم بگویم: سلام.
-به‌به، عباس آقا! چطوری؟ چه خبر؟

لبم را گاز گرفتم که منفجر نشوم و حرمت بزرگ‌تر بودن و مافوق بودنش را نگه دارم. با حرص گفتم: حاجی می‌شه بفرمایید چه خبره؟ من که رفتنم جور شده بود!

-می‌فهمم جانم. همه ما خیلی دلمون می‌خواد بریم مدافع حرم خانم جان بشیم؛ ولی برای دل خودمون که نمی‌ریم، مهم عمل به تکلیفه. مهم اینه که جایی باشیم که خود خانم جان از دستمون راضی باشن. مگه نه عباس جان؟


این را که گفت، کمی دلم آرام شد. راست می‌گفت؛ مهم این است که تکلیفت را انجام بدهی. نفسم را بیرون دادم و با حسرت به بچه‌هایی که داشتند قدم به باند فرودگاه می‌گذاشتند نگاه کردم.

 حاجی فکر کنم از سکوتم فهمید که راضی‌ام؛ برای همین ادامه داد: همین الان بیا اصفهان. کار واجب باهات دارم. از دست ابراهیمی هم عصبانی نباش.

بالاخره صدایم در آمد و گفتم: چشم.
-چشمت منور. یا علی.


ابوالفضل موبایل را از دستم قاپید و گفت: راضی شدی؟ بریم!
فهمیدم هیچ اعتراضی نمی‌توانم بکنم؛ مستاصل نالیدم: خب الان کجا می‌ریم؟

از جیب پیراهنش یک بلیط هواپیما درآورد و به طرفم گرفت: شما الان میری ترمینال پروازهای داخلی، سوار هواپیمای تهران-اصفهان می‌شی و میری اصفهان. پروازت نیم‌ساعت دیگه‌س. شامت رو هم توی هواپیما می‌خوری، خوش به حالت. من عاشق غذاهای هواپیمام!

خواستم زیر لب چندتا ناسزا بارش کنم؛ ولی دیدم او تقصیری ندارد.
گفتم: تو نمی‌خوای برگردی اصفهان؟
خندید و دستش را میان موهایش کشید: نه، فعلا من این‌جا مهمونم. شما رفتی سلام برسون!


وقتی دید هنوز پکرم و به شوخی‌هایش نمی‌خندم، یک مشت نثار بازویم کرد: چرا رفتی تو لک؟ مطمئن باش ثواب کاری که حاجی برات داره از جنگیدن توی سوریه کم‌تر نیست.

کنجکاو شدم: مگه تو می‌دونی چیه؟
سرش را چپ و راست کرد و خندید: اِی! بفهمی نفهمی.

کلا ناراحتی چند دقیقه قبل را فراموش کردم؛ چون داشتم از فضولی می‌مُردم: خب بگو ببینم!
ابروهایش را بالا داد: نچ! بذار خود حاجی برات بگه!
لبم را گزیدم. دلم می‌خواست بزنمش.

الان سه چهار ماه از آن روز می‌گذرد؛ و من آن موقع نمی‌دانستم از همین پرونده، می‌رسم به خانه یک داعشی در شهر بوکمال سوریه و حالا در عمق صدکیلومتری مناطق تحت تصرف داعش باشم.

از در پشتیِ خانه بیرون می‌روم و در کوچه، پشت سطل زباله‌ای می‌نشینم. تاریکی تقریبا مطلق است و پرنده پر نمی‌زند. مردم باید سر شب بخوابند؛ دلیلی هم برای بیدار ماندن ندارند. این‌جا، داعش نه اجازه استفاده از تلویزیون می‌دهد و نه موبایل. تبلتم را از کوله بیرون می‌کشم و نقشه را باز می‌کنم.

از این‌جا تا خودِ تدمر(یعنی حدود صد و چهل کیلومتر با خط مستقیم) دست داعش است. چشمم به تقویمِ بالای تبلت می‌افتد؛ پنجم تیر و یکم شوال! یعنی به همین راحتی عید فطر رسید؟

الان بیشتر از یک هفته است که سوریه هستم؛ و چند روزی ست با چند جرعه آب و یکی دو دانه خرما، افطار و سحرم را می‌گذرانم. نماز عید فردا را هم...آه می‌کشم. 

خوش به حال آن‌ها که ایرانند و پشت سر آقا نماز عید می‌خوانند. روی نقشه زوم می‌کنم. از این‌جا تا الجلا، بیست کیلومتر راه است که باید پیاده بروم. 

آن‌جا می‌رسم به رابطمان و ماشین و مدارک تردد را تحویل می‌گیرم تا بتوانم خودم را به دیر‌الزور، السخنه و بعد هم، نزدیکی‌های تدمر برسانم. مشکل این‌جاست که نمی‌توانم مستقیم بروم تدمر؛ چون تمام مسیر کوه و بیابان است.

بوی گند سطل زباله دارد خفه‌ام می‌کند. معلوم نیست چقدر وقت است که تخلیه‌اش نکرده‌اند؟!

این دولت اسلامی‌شان عرضه جمع کردن سطل‌های زباله‌اش را هم ندارد؛ فقط بلد است هربار مخالفانش را بیاورد وسط میدان ساعت بوکمال و گردن بزند تا مردم حساب ببرند. 

بوکمال اولین شهری بود که دست داعش افتاد و هنوز آزاد نشده است؛ و مردمش هم داعش را پذیرفتند. معروف است به شهر سه طبقه؛ بس که داعش زیر زمین تونل حفر کرده و تاسیساتش را در تونل‌ها جا داده است. زیر پای من، آن پایین، خودش یک شهر است.


...
 

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ... مجازه👌