#به_جان_او
#جان_دهم
شروع آشنایی و دوستی محسن و خیلی از بچه ها ممکنه به همین شکل باشه
یکی براشون مرام و معرفت به خرج بده و این برای جنس مرد بسیار ارزشمنده✅👌
✅ اینجا شخصیت صولت برای محسن ؛ بعنوان یک شخصیت با مرام و با معرفت شکل گرفت
❌ صولت خانواده خوبی نداره از فقدان پدر رنج میبره ؛ مادر هم هنوز تا اینجای قصه مشخص نیست چه ادمیه
#به_جان_او
#جان_دهم
معضلی که محسن دچارش شده علاوه بر رفاقت با صولت دلیل دیگه هم داره عضویت در گروهی که احتمالا افراد مشابه خودش عضوش هستند و برای هم خوراک نامناسب فکری و چشمی و ... تهیه و ارسال میکنند
❌ ترک چنین فضاهایی برای شروع به تغییر و برگشت به مسیر اصلی زندگی لازم و ضروریه
#به_جان_او
#جان_دهم
پروانه باز اشتباه میکنه
صحنه های این قصه به قلم زیبای مقیمی عزیز به زیبایی اشتباهات بسیاری از خانمها را در مواجهه با همسر و مشکلات به تصویر میکشد
✅ بجای حال و احوال و استقبال صمیمانه از محسنی که خودش ذهنش مشوشه سوال و جواب کردن در بدو ورود ⛔️⛔️
اگر پروانه بلافاصله شروع به باز خواست نمیکرد ماجرای درخواست صولت و رد خواسته اش برای محسن راحت تر بود فکرش همچنان درگیرش نمیموند ❌
✅ بی توجهی به کودک سه ساله از همه جا بی خبر 🙃
مادر عزیز اگر تو به هر دلیلی با همسرت مشکل داری باید یاد بگیری مدیریت کنی و
بی توجهی به کودکت رو بدلیل مشکلات توجیه نکنی وظیفه تو بعنوان مادر و همسر مشخصه
بی دلیل نیست که خداوند برای تو در همسرداری و تربیت فرزند ثواب جهاد در نظر گرفته
سرباز فراری از جبهه جهاد که ثوابی نداره❌😔
#به_جان_او
#جان_دهم
✅ مردها از اینکه آنها را در جمعهای دوستانه و مردانه زن ذلیل بخوانند متنفرند
و این واژه از نبود آموزشهای درست به دختران و پسران در مورد اهمیت ازدواج و اهمیت ارزش نهادن به نقش همسر بودن در زندگی مشترک ناشی میشه
❌ خانواده های عزیز نقش فرزندانتون در زندگی مشترک و اهمیت روابط صحیح رو بر اساس آموزه های دین به بچه ها قبل از اردواج یاد بدید
اگر پسر خانواده به ارزش والای کنار خانواده بودن طبق احادیث دین پی ببره باشوخیها و سرزنشهای نابجای جمع دوستان و همکارانش از وظایف همسری سر باز نمیزنه✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به امانه
و خانم اسلامی☺️
و آیتکین عزیز
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_یازدهم
#ف_مقیمی
#پروانه
پویا یک شمشیر دستش گرفته و دور هال میچرخد. مثلا دارد با دوست اژدهایش میجنگد. بستههای قلم و گوشت را از توی سینک برمیدارم و میاندازم توی زودپز. با پیاز تفتش میدهم. بخار پیاز و گوشت میخورد به صورتم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. پویا میدود توی آشپزخانه:«مامان آب بیده»
قمقمهاش را دستش میدهم. چشمم میافتد به ساعت توی هال. نزدیک شش است. محسن از دم ظهر رفته پیش صولت هنوز نیامده! کاش اصلاً گوشی را نمیدادم دستش! صبحی خواب بود. صولت هی زنگ میزد. آمدم گوشی را خاموش کنم یاد حرفهای دیشبش افتادم دلم برایش سوخت. دوست داشتم بگویم من عین بابات نیستم. اگر حدت را بشناسی کاری به رفاقتت ندارم. رفتم تو اتاق دیدم بیدار شده. گوشی را طرفش گرفتم. شماره صولت را که دید خودش از کارم تعجب کرد. آنجا نایستادم. رفتم توی آشپزخانه صبحانه آماده کردم. وقتی آمد نشست هی آه کشید. با زردهی نیمرو بازی بازی کرد، گفت:« صولت حالش خوب نیست! میگه دیشب میخواسته قرص بخوره خودشو خلاص کنه!»
زودپز را با آب پارچ پر میکنم و درش را میبندم. میروم طرف هال تا گوشیام را بردارم. پویا اینقدر بپر بپر کرده خیس عرق است. تا میبیند نشستم روی مبل کنارم مینشیند.:«مامان پس بابا کی میاد؟ نمیلیم پالک؟»
گوشیام را از روی میز برمیدارم و توی صفحهی محسن میروم.
«الان میاد»
مینویسم:«سلام! یعنی اینقدر حال دوستت خرابه که قول و قرارتو با بچت فراموش کردی؟ پنج شش ساعته رفتی بدون اینکه ما برات مهم باشیم.»
تا ارسال میکنم تلفن زنگ میخورد. شاید خودش باشد. خیز برمیدارم طرف گوشی! مادرشوهرم است. سلام احوالپرسی میکنیم. یک کم از اینور و آنور میگوید و میپرسد چرا آنجا نرفتیم؟
«میایم حالا!»
یکهو سراغ محسن را میگیرد.
اگر بفهمند محسن ما را روز تعطیلی ول کرده رفته پیش صولت خیلی بد میشود. دوست ندارم اعتماد محسن را از دست بدهم.
سریع حرف را عوض میکنم :«محسنم خوبه. چه خبر؟ آقا مهدی، آبجی مژگان خوبن؟ مژگان جون سرکارن باز؟»
«نه بچم امروز منت گذاشته سرمون اینجا نشسته.. طفلی دلش برا پویا یه ذره شده. نه که همش سرکاره..»
مژگان از پشت خط داد میزند:«سلااام پری... پاشید بیاین اینجا دلم ضعف رفته برا اون موشموشک.»
مامان خندهای میکند:«بیا با خودش حرف بزن»
مژگان از آن دسته آدمهایی است که هروقت بهش میرسی ناخواسته لبخند میزنی. او همیشه مهربان و شاد است. شاید چون هنوز ازدواج نکرده! دستش هم که توی جیب خودش است. کسی برایش تعیین تکلیف نمیکند! از صبح میرود تلویزیون تا شب. بعضی وقتها یکی دو هفته خانه نمیآید. میرود این شهر و آن شهر برای بچهها برنامه میسازد. چقدر هم کارش طرفدار دارد. توی همین شبکه پویا تا حالا چند برنامهی عروسکی ساخته!
« من فقط این هفته آفما.. بعد ملوم نیس کی پیدام کنید»
من هم دوست دارم ببینمش:« بخدا من از خدامه»
پویا گوشی را میکشد:«مامان گوشی بیده من.»
تا آنها با هم حرف بزنند میروم برای محسن مینویسم:
'مادرت و مژگان دعوتمون کردن اونجا. چه جوابی بهشون بدم؟'
پویا به عمهاش باشهای میگوید و گوشی را روی پایم میاندازد. بعد میدود توی اتاقش.
صدای خندهی مژگان میآید:« بخدا من فقط بهش گفتم دوست داری بریم پارک یا نه! باقی تصمیماتو خودش تنهایی گرفتا!!»
میخندم. میگوید:«خوب پس دیگه بخاطر پویا هم که شده امشب میریم پارک! زود آماده شید!»
ناخن به دندان میسابم: «حالا خبر میدم.».
میپرسد:«محسن قبول نمیکنه یا خودت دوست نداری؟»
پویا شلوارلی و کاپشن به دست از اتاق بیرون میآید.
نمیدانم چه غلطی کنم! اگر راستش را بگویم شر میشود اگر هم دروغ بگویم حرف میشود.
«نه اتفاقاً قرار بود امروز بریم پارک سرپوشیده»
زنگ پیامک گوشیام بلند میشود. سریع الگو را میکشم و پیام را باز میکنم:
'سلام! تا یک ربع دیگه خونهام.'
نفس راحتی میکشم:«ولی راضی به زحمت شما نیستیم آبجی. آخه پارکای سرپوشیده برای ما بزرگترها خستهکنندهست.»
مژگان میخندد:« چه حرفا! تازه باید برای منم بلیط بازی بخرید!»
میخندم:«باشه! پس ما الان آماده میشیم.»
کمک میکنم پویا لباس بپوشد و دستی به سر و صورت خودم میکشم. زیر زودپز را خاموش میکنم. آبگوشت باشد برای فردا.
نیم ساعت میگذرد ولی هنوز خبری از محسن نیست.
امشب باید هرطور شده شمارهی آن روانشناس را از باباحاجی بگیرم اینطوری نمیشود!
دارم برای پویا شیر میریزم که در باز میشود و آقا تشریف میآورند. جواب سلامش را سرسنگین میدهم و لیوان را میدهم دست پویا. محسن بیخودی میخندد. مثل همهی وقت هایی که میداند خطا کرده و میخواهد خودش را تبرئه کند. با اخم و تخم مینشینم روی مبل.
حق به جانب میپرسد:«پس چرا نشستی خوشگله؟ پاشو پاشو که دیره»
گوشهی لبم را میجوم و نگاهش میکنم.
کنارم مینشیند. بوی تند سیگار دماغم را پر میکند. دستم را میگیرد:«میدونم الان داره تو سرت چی میگذره..ولی فکرات غلطه. به جون خودت نمیشد زودتر بیام. الانم تو ترافیک بودم بخدا.»
من گوشم از این حرفها پر است.
«محسن بسه.. تو رو خدا بسه.. بخدا اگه راست و پوست کنده بگی من از شماها بدم میاد.. من دلم میخواد مجرد باشم، راحتتر باهاش کنار میام تا اینکه هی برام قصه سر هم کنی»
چشمهاش گرد میشود:«نه بخدا پری..آخه این چه حرفیه که میزنی؟ داری اشتباه میکنی!»
نگاهم را به طرف پویا کج میکنم که خیره به ما شیر میخورد. کاش این بچه نبود میگذاشتم میرفتم.
محسن میگوید:«باشه! اصلاً چشمم کور دندم نرم. امشب که هیچی فردا هم مرخصی میگیرم از صبح میبرمتون بیرون. حالا بخند.. جون محسن بخند قهر نکن.»
باز قلقلکم میدهد و خندهام را در میآورد.
مثل بچهها از سر و کلهام آویزان میشود و بوسم میکند!
از بوی سیگار پیراهنش چندشم میشود.
هلش میدهم عقب:«با همین لباس میخوای بری پیش بابات؟»
لباسش را بو میکند:« از بس که این گور به گور شده سیگار میکشه»
چشمهایم را ریز میکنم.
خودش میگیرد یعنی چی! توی صورتم ها میکند. دهانش بوی چای و تخمه میدهد.
دماغش را میکشم و عین مامانها دستور میدهم:«برو لباساتو عوض کن تا دیر نشده.»
دست میگذارد روی سینه:«نوکرتم»
؛؛؛؛؛؛؛
#محسن
این اولین بار نبود که به او دروغ گفتم! احتمالاً آخری هم نیست. وقتی بهانههای راستکی باعث شر میشود چارهای نداری با دروغ کارت را راه بیندازی. کافی بود پری بفهمد خانهی صولت دورهمی داریم! آنوقت هزار تا انقلت میآورد و نک و ناله میکرد! رفتم تا بچه محلهامان را ببینم. چند سالی میشد از هم خبر نداشتیم. صولت سر صبحی توی کلهپزی دیده بودشان. هاشم سراغم را گرفت او هم قرار مدار گذاشت ناهار بیایند خانهاش. من هم دعوت کرد. وقتی رسیدم هنوز کسی نیامده بود.
خانه را گه برداشته بود. هرجا نگاه میکردی بطری نوشابه و عرق بود و جعبهی پیتزا و خردههای نان!
گفتم:«خونهس یا طویله؟»
عنتر یک دستمال خیس پرت کرد طرفم:«تا تو این گند و کثافتای روی وسایلو پاک کنی منم یه جارو میکشم!»
عین سوسک پیفپاف خورده هی دور خودش میچرخید و خرت و پرتهای روی زمین را جمع میکرد.
دستمال را روی فرش چلاندم. گفتم:« من زیاد نمیمونما..به پویا قول دادم عصری ببرمش شهربازی»
باز صدا گوسفند درآورد:«آی آی آی... بگو زنت دعوات میکنه»
خاک روی میز تلوزیون را با نم دستمال گرفتم:«زر نزن بابا! یه جمعه خونهام. توقع داری اونم به زن و بچم نرسم؟»
جاروبرقی را وسط هال گذاشت! سیمش را بیرون کشید:«اگه واقعاً پای قول و قرار وسطه که هیچی! وقتی به بچه قول میدی باید سر قولت وایسی.»
قبل از اینکه با پا جارو را روشن کند گفت:« دمت گرم اونجا رو ول کن! برو دو تا لیوان بشور جون تو اونا بیان هیچی نداریم توش چایی بریزیم»
دستمال را پرت کردم طرفش:«پ یبارکی بگو ما رو احضار کردی واسه حمالی! خب خبر مرگت همون موقع که میخوری بشور اینقدر زیاد نشه.»
ظرفها را شستم. لامصب همهی ظرفهای کابینت را کثیف کرده بود. بدبخت سیما! وقتی که بود خانه زندگی برق میزد!
با هم آشپزخانه را سر و سامان دادیم. میوهها را چیدیم توی ظرف و با یک سینی چای لم دادیم رو مبل.
خانه را که دید خوشش آمد. گفت:«دمت گرم»
گفتم:«باش ولی دیگه جان عزیزت اینقدر کثافت نباش! یا مثل آدم زندگی کن یا بگو زنت برگرده.»
حرف را برد به این سمت که چقدر بچهها دیر کردند! زنگ زد به هاشم! گفت:«توی راهیم.»
پرسیدم:«هاشم چه ریختی شده؟ زن نگرفته؟»
لبش را پایین کشید:«خبر ندارم ولی غلط نکنم چیز میزی مصرف میکنه»
بابا اصلا سیس هاشم به این چیزها نمیخورد. یک مدرسه بود و هاشم! قرآن میخواند عینهو عبدالباسط! بعد از دبیرستان هم همهاش ولو بود تو مسجد و بسیج! پرسیدم:«یعنی معتاد شده؟»
سیگاری آتش زد و شانه بالا انداخت. رفتم توی فکر.
گفت:«اونروز آقاتو دم مسجد دیدم. سلام کردم ولی خودشو زد به نشنیدن.»
«لابد واقعاً نشنیده.»
لبخند معناداری زد و به گفتن یک عجب اکتفا کرد. چایم را برداشتم:«از سیما خبر نداری؟»
حلقهی دود را از دهان بیرون فرستاد: «بیخبر بیخبرم نیستم. چند روز پیش بش اسمس دادم چیزی کم و کسر نداره برام نوشت برو به جهنم!
خودش گفت و خودش خندید.
گفتم:«آخه این چه کاریه خل و چل؟ طرفو از خونه فراری دادی بعد بهش اسمس میدی؟»
حق به جانب گفت:«چیکار کنم؟ تو این مملکت خراب شده که سگ میرقصه گربه گریه میکنه همینطوری رهاش کنم؟ اون داداشای گاوش که اینگار نه اینگار»
حالا کاری ندارم به اینکه هیچ ضرب المثلی را درست نمیگوید ولی خدایی درکش نمیکنم.
گفتم:«خیلی خری بخدا! خوب تو که اینا رو میدونی برش گردون»
فیلتر سیگار را توی سینی چای خاموش کرد.
«نه ما به درد زندگی با هم نمیخوریم! من هارم! اینجا باشه هی به پرو پاش میپیچم. اونم که زبون داره این هوااا!
بلندی دستش را نشان داد:«بعد یه چی میگه یکاری میکنم که نباید. الان، هم اون راحته هم من. حالا دست و بالم باز شه یه خونه براش اجاره میکنم تا کلفتی اون بابای پفیوزشو نکنه»
گفتم :«چه کاریه؟ لااقل طلاقش بده بذار بختشو با یکی دیگه امتحان کنه!»
رو ترش کرد:« طلاقش بدم تا هر کی از راه رسید به چشم بد نگاش کنه؟ اینطوری خودم هواشو دارم. چه مالی چه جانی چه کیفی چه حالی!»
کونش گرم شده بود داشت پتهی خودش را روی آب میریخت. چشمهام چهارتا شد:«تو باهاش قرار مدارم میذاری»؟
بلند شد رفت سمت آشپزخانه: «مگه باهات شوخی دارم؟ ولی این حرفا رو همینجا چال کن.»
بلند پرسیدم:«بعد اونوخت زنتم باهات پایهست؟»
سرش را از پشت دیوار بیرون آورد:«اونش دیگه به تو مربوط نیس!»
من و او خیلی با هم فرق داریم. اصلا انگار مال یک دنیای دیگر است. پرسیدم:«تو از این وضعیت راضیای؟!»
جواب نداد.
فکر کردم شاید صدایم را نشنیده! رفتم توی آشپزخانه.
توی تراس ایستاده بود و پشت هم سیگار دود میکرد.
کنارش ایستادم:«خفه کردی خودتو.»
چشمهاش را ریز کرده بود و لای دود به کوچه نگاه میکرد.
گفت:«چیه؟ میترسی لباسات دودی شه زنت فک کنه سیگاری شدی؟!»
کفری شدم:«چقدر زنت زنت میکنی بابا توام. مثل اینکه بدت نمیاد منم عذب شم بیام ور دلت. نه؟»
سیگارش را از لای نردهها انداخت پایین. صاف زل زد تو چشمم:«بینم! تو واقعاً در مورد من اینطوری فکر میکنی؟»
راستش هنوز جواب سوالش را نمیدانم. او با همهی آدمهایی که میشناسم فرق دارد. با اینکه از مدرسه با هم رفیقیم ولی هیچوقت نفهمیدم چی توی سرش میگذرد. یک روزهایی اینقدر زر میزند و چرت و پرت میگوید کأنه مخش گوزیده یک وقتهایی هم مثل امروز عجیب و معصوم میشود.
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_یازدهم #ف_مقیمی #پروانه پویا یک شمشیر دستش گرفته و دور هال
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_دوازدهم
#ف_مقیمی
مثلا پویا را آورده بودیم پارک ولی خودمان بیشتر از او بازی کردیم! مژگان و مهدی جوری بازی میکردند که من هم سر ذوق آوردند. مهدی بیست و دو سه سالش است. ته تغاری خانوادهی ملکی و گوش به فرمان مامان و بابا! یک مهدی میگویند ده تا مهدی از بغلش بیرون میزند. درسش هم که حرف ندارد. آی تی میخواند. هر چقدر من و پریسا توی درس و کار ناکام بودیم بچههای خانوادهی ملکی موفقند! اگر هم محسن هنوز خرده برده دارد لابد از نحسی من است..
محسن میخواهد غذا بگیرد که مهدی خودش را میاندازد وسط:«مامان شام منتظرمونه»
محسن شانه بالا میاندازد:«زنگ بزن بگو بذاره واسه فردا ناهار»
مژگان میانه را میگیرد:« من خودم به مامان گفتم ممکنه شام نیایم»
شام را توی یکی از رستورانهای اطراف میخوریم.
پویا هنوز چند قاشق نخورده سرش روی سینه کج میشود.
غذایش را توی ظرف یکبار مصرف میریزم و میرویم بیرون. سوز میزند توی صورتم. برمیگردم طرف محسن که بچه را عین علم انداخته توی بغل. کلاه پویا را تا روی چشم پایین میکشم.
«پری از جیبم سوییچو بردار بده مهدی»
سوییچ را برمیدارم و طرف مهدی میگیرم.
محسن میگوید:«دمت گرم ماشینو تو کوچه پشتی پارک کردم.»
مهدی نگاهی به خیابان میاندازد و میدود. مژگان کیف خردلیاش را جلوی پا میگیرد:«عجب شب باحالی بودا »
راست میگوید. شب خیلی خوبی بود! خیلی وقت میشد بازی نکرده بودم. شاید پانزده شانزده سال..
«با شما خیلی خوش گذشت»
دستش را میگذارد لای بازوم:« قربووونت عزیزم»
با خنده به آن طرف خیابان نگاه میکند ولی سریع لبخندش رنگ میبازد.
«نگا تو رو خدا»
رد نگاهش را دنبال میکنم. چند متر آنطرف تر یکی با لباس کثیف تا سر رفته توی سطل..
محسن میگوید:«به این تیپشون نیگا نکن! پول پارو میکنن!»
مژگان میچرخد طرفش:«بابا یارو داد میزنه معتاد و گرسنهست! اونا لباس فرم دارن»
محسن میخندد:«لباس فرمو خوب اومدی»
آنها حرف میزنند و من به رفتارهای مرد دقت میکنم. نشسته کنار جدول و دارد با قوطی کنسروی کلنجار میرود. قوطی را میاندازد طرفی و قل خوردنش را تماشا میکند.
مژگان حواسم را پرت میکند:«خونه غذا داری؟»
برمیگردم نگاهش میکنم. کیفش را میاندازد روی دوش:
« اگه داری بیا غذای پویا رو بدیم بهش»
محسن سر بچه را میگذارد روی آن یکی شانه:«باز این بِتی شروع کرد»
مژگان دهن کج میکند: « تو خوبی تناردیه »
کیسه غذا را توی دستم فشار میدهم. از محسن میپرسم:«ببریم؟»
سر تکان میدهد:«حضرت عباسی کوتاه بیا پری»
مژگان میگوید:«پس من میرم براش یهچیز بخرم»
همه میدانیم او وقتی بخواهد کاری انجام بدهد هیچ کسی نمیتواند نظرش را عوض کند. مثل من نیست که چشمش به دهان محسن باشد! کیسه را طرفش میگیرم:«نمیخواد بابا.. این هست دیگه»
محسن غر میزند:«لجم میگیره از کارات بقرآن»
منظورش خواهرش است. میترسم مژگان ناراحت شود ولی ادایی برای برادرش در میآورد و با یک به درک کیسه را از من میگیرد. «بیا پری! بیا بریم»
نگاهی به محسن میکنم که خنده و اخمش قاتی شده. با سر اشاره میکند برو.
به طرف مرد میرویم. از همان دور زل میزند به ما. یکهو قلبم تند تند میزند. صورت سیاه و استخوانیاش چقدر شبیه او است. بیشتر دقت میکنم. در حالیکه نباید اینقدر کنجکاوی به خرج بدهم! من نباید بفهمم برادرم سرش توی آشغالهاست..آن هم جلوی کسانی که یک سرو گردن بالاتر از ما هستند.
روبهرویش میایستیم. سر بالا میگیرد و با حدقههای بیرون زده مژگان را نگاه می کند. بغض تا بیخ گلویم میآید.
مژگان کیسه را دو دستی طرفش میگیرد:«غذا میخورید آقا؟»
دارم خفه میشوم. چرا اینقدر قیافهاش به او میزند.. این انصاف نیست.
کیسه را میگیرد:«دستت درد نکنه»
از صدای تو دماغی و بیروحش بغضم میترکد. قدم تند میکنم به طرف محسن. هن هنم درآمده. میخواهم فقط بروم.. محسن میپرسد:«چیه؟»
مهدی کنار پایمان ترمز میکند. لالمونی میگیرم و عقب ماشین کنار مژگان مینشینم. کاش جلو بودم.. کاش اصلاً هیچکس توی ماشین نبود. دلم میخواهد زار بزنم.
من با خواهر شوهرم به پناه صدقه دادم.. ته ماندهی غذای بچه ام را! اینهمه سال دنبالش گشتم. اینهمه سال خوابش را دیدم. خودم را گول زدم که حالش خوب است! سرش گرم زندگی جدید شده و ما را یادش نمیآید. و گاهی بخاطر این ازش متنفر میشدم. وای که چقدر حرف برایش آماده کردهبودم..
آخرین باری که دیدمش شب عروسی بود! از خانه در آمده بودیم تا با سلام و صلوات سوار ماشین شویم و برویم سرخانه زندگیمان. سیگار به دست سر کوچه ایستاده بود! چشمهای غمگینش را از همان فاصله و توی تاریکی دیدم! مانده بودم چه کار کنم. هم دوست داشتم جلو بروم و برش گردانم هم خجالت میکشیدم به بقیه بگویم این برادر من است.
محسن پشتم را گرفت و آرام هلم داد طرف صندلی ماشین. دید تکان نمیخورم رد نگاهم را دنبال کرد. پرسید:« کیه اون یارو؟»
گریه کردم. دوزاریاش افتاد. آهسته پرسید:«برادرته؟!»
و من جای جواب سوار شدم و تا خانه گریه کردم.
تمام این چند سال با این خودخوری گذشت که چرا نرفتم سمتش.. چرا حرف نزدم..
اشکم را کنار میزنم و بلند میگویم:«آقا مهدی نگه دار»
مهدی میزند رو ترمز. همه نیم متر جلو میافتیم. محسن برمیگردد طرفش:«چته گوسفند چیکار میکنی؟»
مهدی از توی آینه نگاهم میکند:«بخدا هول کردم »
محسن میچرخد عقب. قبل از اینکه دری وری بگوید پیاده میشوم و میدوم. اینبار دیگر نباید گمش کنم. پناه گذشتهی من است. هویتیست که سالها توی خم آن کوچه گم کردم.
محسن داد میزند:«کجا؟!»
مژگان و مهدی صدایم میزنند. کاش اینها نبودند..
یکهو با فشار دستهای محسن به عقب چرخیده میشوم. شانههایم را محکم گرفته و نفس زنان میپرسد:«داری چه غلطی میکنی؟»
«محسن.. خودش بود.. محسن به خدا داداشم بود»
هاج و واج میماند.
از پشت شانههایش میبینم که مژگان و مهدی دارند طرفم میآیند. دستهایش را محکم فشار میدهم:«محسن تو رو خدااا. خواهر برادرتو ببر ..تو رو خدا نذار بفهمن.»
به پشت سر نگاه میکند و با کلافگی میگوید:«میفهمی چی میگی؟ من الان چه گهی بخورم؟»
«تو رو خدااا. الان دوباره گمش میکنم»
استغفراللهی میگوید و پشت میکند به من. دستهایش را برای مژگان و مهدی تکان میدهد:«شما برید. میگم برید»
آنها با تعجب میایستند.
«وااا؟؟؟ چیشده خب؟»
محسن داد میزند:«میگم سوار شید برید»
اینقدر با عصبانیت حرف میزند که آنها راه رفته را بر میگردند و میروند.
میدوم به سمت آن خیابان. اگر زود بجنبم حتماً پیدایش میکنم. او هم با غرولند میدود.
میرسیم. هنوز نشسته روی جدول و دارد غذا میخورد.
اشکهای سردم را عقب میزنم:«اونجاس.. محسن اونجاس»
« مطمئنی خودشه!؟»
کاش مطمئن نبودم.
«خب الان میخوای چیکار کنی؟»
نگاهی به پناه میکنم. غذایش تمام شده و دارد با ظرف ور میرود.
«میخوام باهاش حرف بزنم»
پوفی میکشد:«بریم»
به التماس میافتم:«نه.. تو نه..داداشم حیا داره. خجالت میکشه.»
اصلاً بخاطر همین شرم و حیا رفت و برنگشت. من که ندیدم ولی مامان میگفت بابا موقع کشیدن حشیش مچش را گرفت. جلوی دوستاش زد توی صورتش و گفت دیگر خانه نیا!
نیامد! بابا میگفت از بس قلدر است. اما مامان پسرش را میشناخت. میدانست حیا کرده. روی دیدن ما را نداشت. بابا چند سال آخر عمر همه جا دنبالش گشت. مامان مریض شد.
هیچکس از او توقع نداشت اینطوری ولمان کند.
جوری ضجه میزنم انگار دارم روضه میخوانم. با گریه میروم آن سر خیابان. پاهام میلرزد. نفسم به سختی بالا میآید. بهش میرسم. اینبار با دقت بیشتری نگاه میکنم. نور چراغ برق افتاده روی سر و صورتش. بیشتر تار موهایش سفید شده. با اینکه با محسن سه چهار سال بیشتر فرق ندارد.
هنوز هم مژههایش فر خورده و بلند است. همسایهها فکر میکردند دختر است از بس که خوشگل بود. حالا روی آن چتر سیاه را غبار گرفته! پوستش دیگر برق نمیزند.
گند و کثافت از سر و کولش بالا میرود.
نگاهی میکند و دولا دولا راه میافتد. زبان به دهنم نمیچرخد. وقتی از بغلم رد میشود تازه به حرف میآیم:«چه بلایی سر خودت آوردی داداش؟!»
بر میگردم طرفش. میایستد. میروم روبهرویش.
سرش را بالا میگیرد.
میگویم:«نشناختی بیمعرفت؟» یکهو مثل کسی که جن دیده باشد عقب میرود.
لباس چرکش را میگیرم:«اونی که باید بترسه منم»
دستم را با ضربهای محکم پس میزند و سریع دور میشود.
ناله میزنم:«نرو نامرد فقط تو موندی برام..نرو»
بیآنکه برگردد داد میزند:«اشتباه گرفتی..برو پی کارت زنیکه»
پناه هیچ وقت فحش نمیداد. هیچوقت عربده نمیکشید. خودم را میرسانم بهش. جیغ میزنم:
«چیه ترسو؟ از کی فرار میکنی؟ دیگه نه بابایی وجود داره نه مامانی! میخوای خودتو از من قایم کنی؟ از همون اولشم همینطوری ترسو بودی! یادته اون روز بشقاب گلگلیه رو انداختی شکستی؟ عین یه موش قایم شدی پریسا گردن گرفت.. خیلی بدبختی.مامانمونو دق دادی مامان....»
قبل از اینکه جملهام تمام شود با زانو میافتد زمین و خودش را میزند:«نههه..مامان..مامان..مامان..»
مینشینم مقابلش. هر چه میکنم دستهایش را بگیرم زورم نمیرسد. جگرم کباب میشود.
بوی بدش را به جان میخرم و بغلش میکنم.
این بوی سالها درد و بدبختی است.
بوی سالها تنهایی و سختی!
این بوی لحظههای خماری و نشئگی است.
این بو...
این بوی برادرم است. برایم مهم نیست یک عده دارند نگاه میکنند. من میخواهم ایندفعه همه بفهمند کس و کار دارم.
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_دوازدهم #ف_مقیمی مثلا پویا را آورده بودیم پارک ولی خودمان ب
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_دوازدهم
#ف_مقیمی
#محسن
حکایت ما آدمها حکایت عجیبی است.
تا همین دو دقیقهی پیش، جز پری هیچکس حواسش به این یارو نبود به محض اینکه یکی با سر و وضع درست حسابی بغلش کرد و زار زد صد جفت چشم زل زد بهشان.
میترسم بروم به پروانه بگویم هندی بازیهایش را جمع کند فکرش برود سمت یک چیز دیگر! اگر هم نروم و همینجا بمانم بعدها در میآید که لابد کسر شأنت شد به داداشم تعارف بزنی تشریف گند و گهش را بیاورد خانه!
جلو میروم. گلو صاف میکنم و سلام میدهم.
پناه سرش را از شانهی پروانه برمیدارد. با چشمهای ور قلمبیده نگاهم میکند. دهنش باز است. استخوان زیر چشمهاش بیرون زده. اگر ریشش را بتراشد فقط یک اسکلت میماند.
پروانه آب دماغش را بالا میکشد و اشاره میکند به من:«شوهرمه.. تو این سالا که نبودی همهجوره هوامونو داشت»
باز میزند شبکه بمبئی و گریه میکند.
پا پیش میگذارم:«خوبی آقا پناه؟ آقا مشتاق دیدار»
همهی زورم را زدم با او عادی رفتار کنم ولی گند زدم!
فکر کن یارو را از سطل زباله در بیاوری بگویی مشتاق دیدار!
انگار نه انگار دارم حرف میزنم راهش را میکشد و میرود. باید هم برود! اینها به این مدل زندگی عادت کردند.
پروانه از پشت لباسش را میکشد:«کجا میری داداش؟ دیگه نمیذارم»
بدون اینکه برگردد میگوید:«شوهرت منتظرته»
میروم جلو:«کجا میخوای بری؟ تازه خواهرت پیدات کرده»
برمیگردد و تو چشمم براق میشود. انگار سر دعوا دارد!
لباسش را از زیر دست پری میکشد و پا تند میکند.
پروانه با قسم و آیه دنبالش میدود.
جلو راهش را سد میکند:«بخدا اگه بری تا آخر عمر نفرینت میکنم تو روخدا بیا بریم خونه! خودم ترکت میدم کنیزیتو میکنم! مامان تا لحظهی آخر نگرانت بود. بخاطر مامان اینکارو نکن با خودت»
به اطراف نگاه میکنم. همه حواسشان اینجاست. ببین تو را به خدا چه نمایشی راه انداخته برا داداش ریقوی الدنگش!
مگر فیلم فارسی است که شانه به شانهاش بیاید خانه. لابد میخواهد آتقی را ببندد به تخت و هفتهی بعد از اتاق فردین بیرون بیاید.
ازشان فاصله میگیرم. همان بهتر بقیه نفهمند من با اینها هستم.
چند متر آنطرفتر دم دکهای میایستم. صدای عجز و لابهی پری هنوز میآید. خدا میداند چقدر کفری شدهام.
تلفنم زنگ میخورد. مژگان است. میپرسد:«قضیه چیه محسن؟ چرا یهو پروانه اینطوری کرد؟»
تو این هیری بیری فقط او را کم داشتم!
«چیزی نیس. پویا خوابه؟»
«نه بیدار شد دید شما نیستید زد زیر گریه. الانم با مهدی رفته تو پارک دستشویی.»
نگاه میکنم به آنها. پری دارد یک ریز حرف میزند و گریه میکند. آتقی عین چوب خشک ایستاده و زل زده به او.
«نمیگی محسن؟»
با اعصاب خوردی جواب میدهم: «چی بگم بابا؟ توأم گیر دادیا»
یکهو رنگ صداش عوض میشود:«محسن؟»
«ها؟»
«اون یارو معتاده داداشش نبود؟»
فکم پایین میافتد:«چطور؟»
«اول بگو»
«خب رو چه حسابی همچین فکری کردی؟»
«عصبانی نمیشی؟»
کف دستم را میمالم به صورت:«من الانشم سگ سگم. اینقدر صغرا کبرا نچین »
«پس باشه برا بعد. من برم دیگه مهدی اینا دارن میان»
دم آبمیوهفروشی چند نفر ایستادهاند به تماشا و دارند با خنده فیلم برمیدارند.
«ببین میخوای ما یه دور بزنیم بعد بیایم دنبالتون؟»
با کلافگی میگویم:« نه.. برید خونه»
میخواهم قطع کنم که دوباره میگوید:« جواب بابا مامانو چی بدیم؟»
صدایم را بلند میکنم:«نمیدونم مژگان.خودت یک کاریش کن»
گوشی را میگذارم توی جیب و میروم طرف آن چند نفر.
به چند قدمیشان که میرسم داد میزنم:«هووووی! از کی فیلم میگیری؟»
پسره تقریبا هم سن و سال مهدی است. گوشی را میآورد پایین. خودش را نمیبازد:«میشناسیشون؟»
میزنم روی دستش:«تو رو سننه بچه پررو؟ واس چی بیاجازه از مردم فیلم میگیری؟!»
بغلیاش انگار سرش درد میکند برا دعوا. سر و سینه را جلو میدهد و میآید تو صورتم:« بتوچه؟!صداتو بیار پایین!»
دو دستی میکوبم به سینهاش:« عن آقا داری از ناموس من فیلم میگیری تازه دوقورت و نیمتم باقیه؟»
تو یک چشم به هم زدن گلاویز میشویم. هر دوشان را روی هم بگذاری تازه میشوند اندازه من! تا میخورند میزنم. هر چقدر سعی میکنند دستم را مهار کنند زورشان نمیرسد. پسر اولی را هل میدهم. میرود تو شکم ویترین. مخلوطکن و لیوانها چپه میشوند روی میز. داد صاحب مغازه در میآید.
چند تا از مشتریها از پشت من را میگیرند.
همه از مغازهها بیرون ریختهاند. نفسزنان عربده میکشم:«همین حالا فیلمو پاک میکنی فهمیدی؟»
یکهو یک غولبیابانی با کت و کول باز جلو چشمم سبز میشود.
میگوید:«چه مرگته؟ لات بازی در میاری برا دو تا بچه؟»
سر کنههایی که بهم چسبیدهاند داد میکشم. لامصبها مگر ول میکنند؟! به غولبیابانی میگویم:« برو اونور.. این فضولیا به تو نیومده»
یکی میخواباند تو گوشم. برق از سرم میپرد. اگر این لعنتیها ولم کنند حقش را میگذارم کف دستش. تمام زورم را جمع میکنم و کنهها را پرت میکنم آنور و میروم توی سینهی غولبیابانی. جواب سیلیاش را با مشت میدهم. نامردها چند نفری میریزند سرم. حتی فرصت ندارم پلک بزنم.
صدای جیغ پروانه را میان چک و لگدها میشنوم:«نزنید بیهمه چیزا..چرا نگاه میکنید؟ تو روخدا سواشون کنید»
داد میزنم:«تو برو اونور...اینجا وای نستا»
میبینم که آمده جلو و با کیف افتاده به جان یک گندهبک دیگر!
مغازهدارها خودشان را وسط میاندازند و برا سوا کردنمان میآیند. کاش نمیآمدند. عنترها زورشان به آنها نمیرسد من را گرفتهاند!
از چپ و راست مشت رو سرم میبارد. همانی که فیلم میگرفت میگوید:«فردا که فیلم کتک خوردنتم پخش کردم میفهمی مؤدب باشی»
اینقدر عصبانیام که میتوانم آدم بکشم!
با یک حرکت کسانی را که از پشت، بازویم را گرفتهاند به عقب هل میدهم و گندهبکه را میاندازم زمین. با مشت به جان سر و صورتش میافتم. میگردم دنبال پسر پرروئه:« از اینم فیلم میگیری یا نه؟ میگیری یا نه؟»
ناغافل چیز محکمی میخورد به ملاجم. دنیا دور سرم میچرخد. چشمهایم تاریک میشود. بر میگردم. شبح غول بیابانی را با مشت گرهخورده میبینم. صورتش تاریک روشن میشود. سرم را چندبار تکان میدهم تا هوش و حواسم برگردد.
با بدبختی از روی سینهی گنده بکه بلند میشوم و تلو تلوخوران سراغ آن یکی میروم.
صدای یکی بلند میشود:«بابا صلوات بفرستید..حتما باید خون بریزه تا ول کنید؟»
صدای جیغ و گریه پری میآید. هنوز نمیدانم کجاست. فقط میدانم نباید جلوی او ببازم!
یک مشت به صورت یارو پرت میکنم ولی جای خالی میدهد و یکی دیگر حوالهی خودم میشود. دهنم طعم خون میگیرد. سرم گیج میرود.
خون از سروصورتم به زمین میریزد. پروانه جلوی پام میافتد و رو سرو صورت خودش میکوبد. انگار یکی میگوید زنگ بزن به پلیس!
نفهمیدم صدایم به گوش پری رسید یا نه:
«زنگ بزن به مژگان»
یکهو از پشت سرم صدای خرد شدن شیشه میآید:«برید گم شید تا با این خونتونو حلال نکردم»
قبل از اینکه ولو بشوم کف پیادهرو برمیگردم.
آتقی قبل از اینکه به تخت ببندیمش فردین شده!
صدای خنده ی مردم بلند میشود. یکی میگوید:«آقا تو دیگه بیا برو»
«تا حالا لات معتاد ندیده بودیم.»
مینشینم رو زمین. پروانه سر و صورتم را میگیرد.
«چرا دعوا کردی اخه با اینا؟»
انگار نه انگار که آتش این دعوا از زیر گور خودش و داداش مافنگیاش بلند شده!
«آخه من به تو چی بگم که خدا رو خوش بیاد؟! تو رو خدا زده نذار دیگه منم بزنمت»
برای اینکه بفهمم غولبیابانی با کیست سرم را بالا میگیرم. غول بیابانی دارد میرود سمت آتقی. آتقی کَت لاغرش را باز کرده و گردن درازش را داده جلو. بطری شکستههای توی دستش را مثل دشنه توی هوا میچرخاند:«اونی رو که خدا زدش هیشوقت از زور خلقش نترسون.. یکی مث من هیشچیزی برا از دست دادن نداره!»
صداش عین ژیان آب روغن قاتی کرده است. فکر کنم ترسیده که اینجور میلرزد. دروغ چرا.. جملهاش بدجوری به همم میریزد.
کاش راهش را بگیرد و برود. دیگر نا ندارم بابت او هم کتک بخورم.
پری بغل گوشم جیغ میزند:«پناه تو رو خدا با این بیهمه چیزا در نیفت! اینا دین ندارن! نامردن»
غولبیابانی با عصبانیت برمیگردد طرفش: « چون دهن شوهرتو بخاطر بلبلزبونی سرویس کردیم بیدین و نامرد شدیم؟»
از جا بلند میشوم:«خفه بابا.! نامردین که چهارنفری افتادین سرم ..اونم از پشت! اگه مرد بودین تکتک میومدین تا حالیتون میکردم.»
غول بیابانی دوباره خیز برمیدارد که یکهو صدای تالاپی از پشت سرش میآید. صدای خنده و هین چند نفر بلند میشود. من که هیچ حتی غولبیابانی هم حواسش پرت میشود.
از بین سروصداها یکی میگوید:«خیلی عوضیای .. چرا زدی زیر پاش؟»
گیج و منگ جلو میروم. فردین صورت خونیاش را از زمین برمیدارد. شیشه توی دستش را میچرخاند:«میرین گورتون و گم کنین یا بزنم؟»
این کی افتاد زمین؟ اصلاً چرا افتاد؟
گنده بکه چاقو در میآورد. یکهو قیامت میشود..
داد میزنم:«ول کن پناه.. اینا یه مشت لاشخور وحشین»
توی چشمهای فردین همه چی هست الا ترس!
دستش را برای زدن زاویهدار میکند، گنده بکه هم چاقو را تو هوا میچرخاند.
حالا که چاقو تو دست این و شیشه تو دست آن یکی است هیچکس جرأت ندارد جلو بیاید. پری اینقدر جیغ و داد راه انداخته که دلم میخواهد یکی هم تو گوش او بزنم.
به پناه میگویم:«بنداز اون لعنتیو»
صدای آژیر ماشین پلیس میآید. پناه یک لحظه نگاه میکند و درست همان موقع گنده بک چاقو را فرو میکند توی شکمش. پناه میافتد روی زمین. دنیا دور سرم میچرخد. داد میزنم:«یا امام رضا»
تو یک لحظه جوری شلوغ میشود که خر صاحبش را نمیشناسد.
میبینم که گنده بک و غول بیابانی دارند فرار میکنند. غیرت میکنم و دنبالشان میدوم. سوار ماشینشان میشوند. از در آویزان میشوم و فرمان را میگیرم. ماشین پلیس جلوی راه را میبندد. مجبورند بزنند ترمز!
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_دوازدهم #ف_مقیمی #محسن حکایت ما آدمها حکایت عجیبی است. تا
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_چهاردهم
#ف_مقیمی
#پروانه
همیشه پیراهن سفید به صورتش میآمد. مثل دامادها میشد. دبیرستان میرفت که پسر موسا عمو عروسی کرد. مامان رفت برایش پیراهن سفید خرید و کت و شلوار سیاه. وقتی پوشید به به و چهچهمان بلند شد. مامان اسفند دود کرد و قربان صدقه چشمهاش رفت. پریسا دوباره کفری شد. هروقت حرف چشم و ابروی پناه میشد همینطوری میکرد. میگفت چرا تو و پری سفیدید من عین زغالاخته؟ پناه به شوخی گفت:«شنیدم فلانی با برگ انجیر صورتش را شسته سفید شده» فردا دیدیم صورت پریسا کهیر زده. داد میزد سوختم سوختم. رفته بود برگهای درخت انجیر توی حیاط را مالیده بود به سر و صورتش!
ملافهی سفید را تا روی گردنش بالا میکشم. ریشهای نرمش را لمس میکنم. آنوقتها صورتش گرد بود. همیشه میخندید. سربهسر پریسا میگذاشت. نمیگذارم اینطوری بماند! من او را برمیگردانم. من به وصیت مامان عمل میکنم. این را به محسن هم گفتم! فکر کنم زیاد خوشش نیامد وگرنه یک چیزی میگفت. نمیدانم! شاید هم حق داشته باشد. هر چه باشد اینهمه سال راز برادرم را از همه پنهان کرد. کافی بود مامان باباش بفهمند یکی عین پناه توی خانوادهام است تا قید این وصلت را بزنند. تمام این سالها با بهانههای الکی از زیر بار سوالهاشان شانهخالی کردم.
«پروانه جون داداشت کجاس؟»
«رفته آلمان»
«واسه عروسیت برنمیگرده؟»
« خیلی دوس داره ولی فعلاً شرایطش نیس»
«یعنی داداشت نمیاد ختم مامانش؟»
«شمارهشو ندارم.. اینقدر اسباب کشی کردیم گم کردیم همو»
حالا دیگر نیازی نیست به این دروغبافیها ادامه بدهم. مهم نیست که آبرو و شخصیتم زیر سوال رفته مهم این است که دیگر مجبور نیستم پنهانکاری کنم.
کیسهای گذاشته میشود کنار صندلی کناریام. سر بلند میکنم. مژگان است. او و مهدی از شب دعوا کار و زندگیشان را تعطیل کردند. شب اول که یک پایشان اینجا بود یک پایشان کلانتری.
«ساندویچ خریدم. بخور تا از دهن نیفتاده»
بلند میشوم تا او جای من بنشیند:«دستتون درد نکنه اشتها ندارم»
شانهام را میگیرد:«بشین. میخوام برم»
اشاره میکند به پناه:«هنوز به هوش نیومده؟»
«یکی دوبار چشاشو وا کرد ولی ناله میکنه میخوابه. از پویا چه خبر؟»
ساندویچ را از کیسه برمیدارد و طرفم میگیرد:« خوبه. نگران نباش»
آه میکشم:«بمیرم برا بچم.. حتماً مامان و بابا خیلی ناراحتن. نه؟»
بعد از کمی مکث میگوید :«اتفاقاً بابا الان تو حیاط پیش محسنه»
دلم هری میریزد.
میگوید«بابا خیلی ازش ناراحته. میگه نباید همیشه دنبال گرفتن حقش از راه زور باشه.»
از در دفاع بیرون میآیم:«آبجی مژگان باور کنید مقصر اونا بودن نه محسن! حالا هم که ما ازشون شاکی هستیم. هم بخاطر تجاوز به حریم شخصیمون هم چاقوکشی»
سری تکان میدهد: «چی بگم والله.. خداروشکر که برا محسن اتفاق بدی نیفتاد وگرنه هممون دق میکردیم.»
رو میکند به پناه. با لبخند ترحمآمیزی میگوید:«نیگا چه عمیق خوابیده.. انگار یک عمره نخوابیده»
خیره میشوم به صورت لاغر و سیاهش. چه کسی میداند؟ شاید واقعا همینطور باشد! شاید تو این ده دوازده سال خواب به چشمش نیامده باشد.
یکهو اضطراب میگیردم. پدر شوهرم اینجاست. هر لحظه ممکن است بالا بیاید و داداش آلمان رفتهام را ببیند. اگر بفهمد عروسش دروغگوست چقدر بد میشود.
«چه احساسی داری از اینکه دوباره پیداش کردی؟»
نگاه میکنم به مژگان:«نمیدونم! هم خوشحال هم ناراحت»
حس میکنم باید بیشتر از اینها صحبت کنم. قبل از اینکه او و بقیه قضاوتمان کنند. بغضم را قورت میدهم:« اون برادرمه! همبازی بچگیهام.. وختی تو بچگی با هم بازی میکردیم همیشه نقش پلیسا رو بازی میکرد نه نقش خرابکارا یا آدم بدا رو»
پوزخند میزنم:«همیشه هم یه پلیس مهربون بود که دلش نمیومد ما رو دستگیر کنه»
کاغذ ساندویچ را پایین میکشم. بوی گوجه و خیارشور و همبرگر میزند بالا. صدای خنده و شادی بچگیهام توی گوشم میپیچد.
زو بازی میکردیم. من باختم. باید سبیل آتشی میشدم. دو زانو نشستم روبهرویش. زبانش را بیرون آورد. عرق شست دست را با شلوار گرفت. گذاشت بالای لبم. چشمهام را محکم بستم. دیدم خبری نشد. باز کردم. لبش را کج کرد:«ولش کن. بخشیدم»
مژگان میپرسد:«ناراحت نمیشی یک سوال بپرسم؟»
دست از خوردن میکشم:«بپرس»
شانههایم را هل میدهد پایین. مینشینم.
میپرسد:«چرا به این روز افتاد؟»
شاید رویش نشد بپرسد چرا به ما الکی گفتی داداشت ایران نیست؟ یا چرا اینقدر شما بدبختید؟!
ساندویچ را پایین میآورم:«نمیدونم..بخدا نمیدونم »
تمام این سالها دنبال همین جواب میگشتم! نه فقط من همهمان!
مژگان دوباره نگاهش میکند:«مهم اینه که پیداش کردی! از حالا به بعد باید همه کمک کنیم تا دوباره به روزهای خوبش برگرده»
نگفت تو مراقبش باش..گفت همهی ما. چقدر او خوب است. دست گرمش را میگیرم و فشار میدهم. بغضم میترکد.
؛؛؛؛؛؛؛
با صدای نالهاش بیدار میشوم. با هول سر بلند میکنم. سفیدی چشمهاش پر از خون است.
دستهای خشک و سردش را میگیرم:«جونم داداش؟»
گیج و منگ سر تکان میدهد. مردمک چشمهاش دور اتاق میچرخد:«آآآب..آآب»
زیر سرش را بلند میکنم و آب میدهم.
به سختی قورت میدهد. لبهاش را به اطراف میکشد. دندانهای زرد و سیاهش میزند بیرون!
مینالد:«شیکم و پهلوم درد میکنه. کل جونم داغونه»
موهای پیشانیاش را بالا میدهم:«چاقو خوردی خب.. الهی من پیشمرگت شم»
گریه و نالهاش قاتی میشود:««چرا اینجا موندی؟ نمیخوام بخاطر من شرمندهی شوهرت شی فک کن من مردم»
میزنم زیر گریه:«خدا نکنه دورت بگردم»
«برو پروانه.. برو بذار به درد خودم بمیرم»
دستهاش را میبوسم:«بخدا دیگه نمیذارم بری. دیگه ولت نمیکنم. شده باهات میام تو همون آشغالدونی که پیدات کردم. ولی دیگه ولت نمیکنم»
دوباره سر تکان میدهد و به گوشهی سقف زل میزند. اشک از گوشهی چشمش سرمیخورد توی سوراخ گوشش.
«خیلی خستهم پروانه. خیلی»
اینقدر دردناک این جمله را میگوید که کل خستگیاش میدود توی جانم.
با صدای یا الله پدرشوهرم از جا میپرم. اشکم را با گوشهی روسری پاک میکنم و سلام میدهم.
اول نگاهی به پناه میکند و بعد به من. جواب سلامم یک علیک سرد است. از خجالت آب میشوم.
میآید آن سر تخت میایستد. اخمهاش برای لحظهای کنار میرود:«خوبی آقا؟ خدا بد نده؟»
پناه سرش را میاندازد پایین. حسش را درک میکنم. کاش پدر و مادر محسن از وجود او بیخبر بودند. کاش جور دیگری پیداش میکردم. کاش محسن و بقیه نمیفهمیدند او کارتن خواب است. میدانم از خجالت زبانش بند آمده است.
کمی میماند ولی به محض اینکه محسن میآید توی اتاق اخمهاش تو هم میرود و خداحافظی میکند.
محسن دمغ و عصبی مینشیند روی صندلی. با چشم و ابرو میپرسم چی شده؟
گوشهی لبش را بالا میاندازد که یعنی ولش کن!
نکند بخاطر پناه با هم بحثشان شده؟! نکند بابا به محسن سرکوفت زده که زنت دروغگوست؟
آهسته میپرسم:«سرچی بحثتون شده؟»
جای جواب زل میزند به گوشهای. دستش را میگیرم. سریع پسم میزند و از اتاق بیرون میرود.
نگاه میکنم به پناه.. پوزخند میزند:«برو دختر سر زندگیت»
بغض به خرخرهام میرسد. طفلک پناه که هیچکس نمیخواهدش! وقتی حتی پریسا که همخونش است او را نمیخواهد دیگر از محسن چه توقعی میرود؟
صبحی زنگ زد. با ذوق و شوق برایش تعریف کردم پناه پیدا شده. دیگر نگفتم کجا و چطور. فکر کردم او هم مثل من ذوق میکند. ولی نه گذاشت نه برداشت یکهو درآمد که:«کاش هیچ وقت پیداش نمیشد»
گفتم:«چطور دلت میاد اینو بگی؟ اون برادرمونه»
پوزخند زد:«من برادری ندارم. اون باعث و بانی یتیم شدن ماست»
وقتی هم که میخواست قطع کند التماس کرد شوهرش بویی از پیدا شدن او نبرد. حتی نکرد به دیدنش بیاید.
مات و منگ ایستادهام جلوی تخت.
پناه مثل یک بچهی یتیم به پنجره نگاه میکند و آه میکشد. نمیدانم چرا دل سردیهای بقیه از او سردم نمیکند. دستهایش را توی دستم میگیرم:« اگه کل دنیا تو رو نخوان پروانه پشتته داداش»
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔