eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
303 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ هیچ چیز مثل قبل نیست! قبلاً دو خط مجله می‌خواستم بخوانم همه را ساکت می‌کردم. حالا به پهلو دراز کشیدم روی زمین. وزن سرم را انداخته‌ام کف دستم. کتاب نهصد صفحه‌ای را باز کردم و دارم هی تکرار می‌کنم ابن مسکویه چه در مورد خُمود گفته! محمدامین پایین پایم می‌نشیند. می‌خزد روی زمین و فاصلهٔ من و کتاب را پر می‌کند. لابلای قوهٔ شهویه‌ام هی شعر می‌خواند. دوباره می‌خوانم و مراقبم صدایم رشتهٔ شعر بدون قافیه‌اش را تکه پاره نکند! توی همین یک وجب جا غلت می‌زند و گاهی سوالی هم می‌پرسد. نمی‌دانم چطور جوابش را می‌دهم، بدون اینکه پاراگراف را گم کنم! صدای آهنگ ببعو از توی پذیرایی می‌آید. خودش را بیرون می‌کشد و می‌رود. رسیده‌ام به قوه‌ی منطقه‌ای که حد تعادلش حکمت است! . . . با هم که بیرون می‌رفتیم خوشم نمی‌آمد حتی تلفنش را جواب بدهد! مالکیت داشتم روی همسرم. آن هم شش دانگ! آمده‌ایم بیرون تا زیر باران کمی خیس شویم ولی من تنها هستم... او جلوتر دنبال بچه‌ها می‌دود. باید احساس کنم ندارمش! اما انگار زیادتر دارمش! یک جانم اینجاست و او مراقب است دو جان دیگرم زمین نخورند! سر بلند می‌کنم. توقع دارم دانه‌های باران صورتم را نوازش کنند. اما قطره‌ها بزرگ هستند و پوستم می‌سوزد! سر پایین می‌اندازم. زاویهٔ دیدم می‌رسد به چاله‌ها. گاهی زمین هم بد نیست برای نگاه کردن... زیاد دیدن آسمان آدم را سربه هوا می‌کند! . . . توی رستوران و به آدم‌هایی که سکوت را رعایت نمی‌کردند چپ چپ نگاه می‌کردم. پشت میز نشسته‌ایم. مریم و محمدامین سر رنگ نی نوشابه دعوا می‌کنند. خنده‌ام را می‌ریزم توی نگاه متعجب مردمی که خیره مانده‌اند به ما! قاسم می‌دود و دو تا نی یک‌رنگ می‌آورد. قائله می‌خوابد. کمی آب می‌ریزم توی لیوان. یک ریز سر می‌کشم؛ یک‌هو محمدامین داد می‌زند: پیتزا اومد، پیتزا اومد... لیوان را پایین می‌آورم. چشم درشت می‌کنم که تذکری بدهم. می‌خندد و تیر خلاص را می‌زند! دست را می‌برد بالا و بلند می‌گوید: _بالاخره ماهم می‌خوایم پیتزا بخوریم! گردن‌ها می‌چرخد سمت میز ما! و من دارم محاسبه می‌کنم. دو هفته قبل، همین تصاویر، توی فست فود خیابان پایینی تکرار شد! همین دو هفته قبل!. . . . بچه که می‌آید، تمام عادت‌ها و خط قرمزهایت را می‌شورد و می‌برد. بعد چهارچوب‌های جدید می‌سازد؛ با منطق خودش. خمیر شو! شکل بگیر و خودت را توی این خط کشی‌ها جا بده! ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ 👈 عضو شوید👉 ━━━━━━━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰شرقی وغربی ، مسلمان و غیر مسلمان ندارد همه از آسیب‌های آزادی و هرزگی رنج می‌برند. 🔹اشک‌های یک‌زن غربی وقتی شوهرش درگیر یک‌گناه نا بخشودنیست. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ 👈 عضو شوید👉 ━━━━━━━━━━━━
سلام شبتون بخیر 🌹 با نبودن های ما چکار میکنید ☺️☺️☺️ خود شیفته هم خودتون هستید والا شما از من متواضع تر دیدید ....😃😎 بقول یه عزیزی که می‌گفت یکی تو متواضع هستی یکی زرافه .. ربطش رو نمی‌دونم ولی خب فکر کنم عموم و خصوص من وجه بود حالا بگذریم بحث خیلی سنگین شد الحمدلله با کمک شما مبلغ ۳۳ میلیون تومان برای تهیه لوازم تحریر دانش آموزان نیازمند جمع شد😍 که با این مبلغ تعداد ۱۱۷ بسته لوازم تحریر بین دانش آموزان نیازمند توزیع کردیم ❤️ 🌿خب مثل همیشه بریم سراغ یه گزارش تصویری قشنگ از این مهربانی شما ببینیم و شب جمعه ای حالمون خوب بشه ☺️😍☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسته بندی ۱۰۷ بسته لوازم تحریر و کیف و توزیع بین دانش‌آموزان نیازمند و ایتام😍 🌿مهربانی زبانی است که : برای کور دیدنی ، برای کر شنیدنی ، و برای لال گفتنی است ✨ با تشکر از همه ی عزیزانی که در لبخند زدن این کودکان سهیم بودند❤️🌹🌹 مخصوصا کانال حامیان ایتام و محسنین✨ نمایشگاه ایران نوشت شیراز ✨ خانه فرهنگ و اشتغال هیوا ✨ انجمن یاوران گل نرگس را در شبکه‌ اجتماعی‌های زیر دنبال کنید 👇👇👇 🔹ایتا http://eitaa.ir/abootaleb_ranjbar 🔹اینستاگرام http://instagram.com/abootaleb_ranjbar 🔹تلگرام https://t.me/abootaleb_ranjbar
🤍🖤🤍🖤🤍 🖤🤍🖤🤍 🤍🖤🤍 🖤 📝 گرگ و میش اِلین را می‌چسبانم به سینه. پله‌های ثبت‌احوال را دوتا یکی بالا می‌روم. در شیشه‌ای باز می‌شود. باد گرم می‌خورد به صورتم. کاش یکی بود وسط این زمهریر دلم را هم گرم می‌کرد. جلوی تمام باجه‌ها پر از آدم است. بعضی‌ها دو سه نفری آمده‌اند. همهمه‌ی بی کلام عجیبی توی سالن پیچیده. نمی‌توانم کلمات را وسط هورهور فن‌کوئل و تق تق کیبورد کامپیوترها تشخیص بدهم. اگر سینا کنارم بود حتما زور پچ پچ‌مان به همه‌ی این صداهای گنگ می‌چربید. به طرف اتاق معاون پا تند می‌کنم. در باز است. مرد کت شلوارپوش با آن غبغب گوشتی روی صندلی نشسته و زل زده به صفحه‌ی مانیتور. سلام می‌کنم. منتظر جوابش نمی‌مانم:«اومدم دنبال شناسنامه دخترم.» بی آن‌که نگاهم کند می‌گوید:«باجه۷» دو قدم می‌روم جلو:«می‌دونم ولی...راستش...میخوام اگر بشه زودتر شناسنامه ما رو صادر کنید.» مردمک‌هایش می‌چرخد طرف من. ابروهایش را می‌دهد بالا. چین‌های پیشانی‌اش عمیق می‌شود. گمانم شناخت:«اسم؟» انگشت‌هایم را روی تن الین فشار می‌دهم:«الین...الین خوشبخت» «اسم خودت‌ و پدرش؟» سعی کردم صدایم نلرزد:«سینا خوشبخت، ساغر شیدا» بقیه مشخصات را هم می‌گیرد وتندتند تایپ می‌کند. دوباره خیره می‌شود به من و الین که توی بغلم دست و پا می‌زند:«تاییدیه بهزیستی‌و گرفتید؟» دلم هری می‌ریزد پایین. خیلی بی‌رحمم که این لحظه‌ها، به‌جای بیمارستان، توی ثبت احوال پرسه می‌زنم. سرم را به تایید تکان می‌دهم:«همون روز تحویل دادم به همکارتون» نمی‌دانم چندهزارسال می‌گذرد تا چشمش را از روی آن صفحه‌ی لعنتی بردارد و جواب بدهد:«چند وقته پیشتونه؟» «شیش ماه» تکیه می‌دهد به صندلی:«سه چهار روز دیگه...» نمی‌گذارم جمله‌اش تمام شود:«این که روند عادیشه، من میخوام همین امروز...» اضطرارم را می‌فهمد. نگاه معناداری می‌کند:«باهاتون تماس می‌گیریم» می‌زنم بیرون. سوز بی‌رحم هوای آذر، زلزله به جانم می‌اندازد. الین صورتش را فرو می‌کند توی بغلم. زیپ کاپشنش را تا بالا می‌کشم. لب‌هایم را می‌چسبانم به پوست شکلاتی‌اش. موهای فرفری‌اش می‌رود توی بینی‌ام. بهش لبخند می‌زنم. با آواهای نامفهوم یک عالمه دوستت دارم حواله می‌کند به چشمهای مضطرب و پر آبم. می‌نشانمش روی صندلی مخصوص و شیشه‌شیر را می‌دهم دستش. خودم می‌نشینم جای سینا. همیشه از رانندگی متنفر بودم. آن‌قدر که بیشتر کابوس‌هایم منتهی می‌شد به تصادف‌های ترسناک. یکهو خودم را می‌دیدم وسط یک جاده‌ی تاریک که با سر و صورت خونی پشت فرمان نشسته‌ام. سینا می‌گفت خواب زن چپ است و من یک روز بهترین راننده‌ی زن دنیا می‌شوم. راست می‌گفت. حالا چندماه است که مسیر خانه و بهزیستی و ثبت‌احوال تا بیمارستان را چشم بسته می‌رانم. اولین بار که نشستم پشت فرمان، سینا کنارم بود. تب و لرز امانش نمی‌داد. بعد از چهارده روز قرنطینه، خونریزی‌های وقت و بی‌وقت و ضعف شدید هم به علائمش اضافه شده بود. رفتیم بیمارستان. آزمایش گرفتند و تشخیص سرطان خون All دادند. هنوز یک ماه نشده بود که الین را داده بودند به ما. آن هم بعد از دو سال دوندگی و انتظار کشنده. دختر پنج ماهه‌‌ی ریزنقشی که از بدو‌ تولدش توی nicu بستری بود و ندیده مهرش به دل من و سینا نشست. داشتیم برای زندگی دخترمان دست و پا می‌زدیم که سینا به این حال و روز افتاد. دیشب دکترش آب پاکی را ریخت روی دستمان. گفت دیگر امیدی نیست. نمی‌دانم منظورش به نفس‌های سینا بود یا ته‌مانده‌های جان من! استارت که می‌زنم ضبط ماشین هم روشن می‌شود. لب دریا روی صخره‌ها نشسته بودیم. داشتم برای سینا، مرغ سحر می‌خواندم. مثل همیشه صدایم را ضبط کرد: «ساقی گل‌چهره بده آب آتشین..پرده‌ی دلکش بزن ای یار دلنشین...ناله برآر از قفس ای بلبل حزین...کز غم تو،سینه‌ی من پر شرر شد،پر شرر شد، پر شرر شد.» صدای موج می‌پیچد توی اتاقک ماشین. بعد صدای سینا که می‌خندد و می‌گوید:«دخترِ مهتاب، پیش صدای تو قمرم باید لُنگ بندازه» هروقت رنگ‌پریده می‌شدم بهم می‌گفت:«دختر مهتاب». حالا مهتاب بی رنگم افتاده کنج آن اتاق کوفتی و شب‌ و روزم را سیاه کرده. چیزی توی گلویم ورم می‌کند. برمی‌گردم رو به الین. دلم برای چشم‌های نیمه باز و مژه‌های بلندش ضعف می‌رود. شیشه از دستش ول شده و یکی دو قطره شیر از گوشه‌ی لبش آویزان است. اصلا نقطه‌ی عطف زندگی من و سینا همین حادثه‌ی شیرین است. تاریخِ تمام اتفاق‌ها به قبل و بعد آمدنش تقسیم می‌شود. فکر این‌که مجبور باشم الین را پس بدهم دیوانه‌ام می‌کند. زیر لب می‌خوانم:« شعله فکن در قفس ای آه آتشین...دست طبیعت گل عمر مرا مچین...»
اشکم را با آستین پاک می‌کنم. بمیرم هم الین را پس نمی‌دهم. مگر هر بچه‌ای که پدر نداشته باشد از مادر جدایش می‌کنند؟ این چه قانون مسخره‌ایست آخر؟ این‌ها را به مامان هم گفتم. همان روز که یواشکی من را کشید گوشه‌ی سالن بیمارستان. می‌گفت با این وضعیت سینا، بهتر است الین را برگردانم بهزیستی. گفت:« بچه‌ی بی پدر...» خنجر کلمه‌هاش فرو رفت توی قلبم. حرف‌هایی که احتمالا حاصل شور و مشورت بزرگان فامیل بود! چشمم پر شد ولی خندیدم:«مامان الین دخترمه!» «مامان فدات شه، خودت پسش بدی بهتر از اینه که به زور بیان بگیرنش» ‌ خون چکه می‌کرد از تمام روحم. نشستم روی زمین. داشتم مچاله می‌شدم توی خودم ولی سرم را گرفتم بالا:«هنوز دو هفته مونده تا شیش ماه...سینا زنده می‌مونه» دندان‌هام را روی هم فشار می‌دهم:«زنده بمون سینا...بخاطر من و الین طاقت بیار» می‌رسیم. جلوی در بیمارستان پارک می‌کنم. الین را از صندلی عقب برمی‌دارم. بیدار می‌شود و هاج و واج دور و بر را نگاه می‌کند. صورتش را با شال می‌پوشانم و به طرف سالن می‌دوم. گوش‌هایم را تیز می‌کنم. صدای جیغ و ضجه نمی‌آید. یعنی سینا هنوز زیر این سقف بلند نفس می‌کشد. کمی آرام می‌گیرم. منتظر آسانسور نمی‌مانم. تا طبقه‌ی دوم می‌‌دوم. با این‌که ساعت ملاقات نیست ولی از خانواده‌ی خودم و سینا چند نفری توی راهرو هستند. با یک سلام سرسری از زیر سوال‌هایشان در می‌روم. مستقیم می‌روم ایستگاه پرستاری :«می‌خوام برم پیش سینا، با دخترم» پرستار سرش را از روی دفتر دستَکَش بلند می‌کند. چشم‌های سبزش گشاد می‌شود. ابروهای پهنش را می‌دهد بالا:«با بچه شاید...» التماس می‌کنم:«خواهش می‌کنم، خیلی کوتاه» گان می‌پوشم و الین را می‌چسبانم به خودم. در اتاق ایزوله باز می‌شود و تنِ تار و نحیف مردَم توی قاب چشم‌هام نقش می‌بندد. مثل جنین توی خودش جمع شده. چشم‌هایش بسته‌ست. می‌روم کنارش. دم گوش الین نجوا می‌کنم:«الین..‌. بابا» خیره شده به صورت ورم کرده‌ی سینا. خودش را کش می‌دهد طرف پدرش . روی زانو خم می‌شوم تا انگشت‌هایش سر و صورت سینا را لمس کند. اولش کمی می‌ترسد. یک نگاهش به من است یک چشمش به او. دستش را می‌گیرم و می‌کشم روی صورت مهتابی. لپ‌هایش را باد می‌کند و صدایی شبیه گفتن بابا از لب‌های قلوه‌ای اش بیرون می‌آید. بغضم را قورت می‌دهم. با چشم‌های پر، می‌خندم و صورتم را می‌برم جلو:«پاشو ببین دخترت‌و » مردمک‌هایش از پشت پلک بسته تکان می‌خورد. لب می‌زند ولی هیچ کلمه‌ای از شکاف لب‌هاش بیرون نمی‌آید. پیشانی‌اش را می‌بوسم. لای پلک‌هاش باز می‌شود و دوتا سیاره‌ی سیاه روبروی من و الین طلوع می‌کند. لب‌های کبودش کش می‌آید و ترک می‌خورد. چشم‌های بی مژه‌اش از همیشه بی رمق‌تر است. کاش می‌شد زندگی را توی همین لحظه نگه دارم. حتی اگر توی این چهاردیواری منحوس باشد. مهم این است که ما سه تا کنارهم باشیم، سینا بخندد و الین از ذوق، دست و پا بزند. نگاه می‌کند به الین. گردِ نگرانی می‌نشیند روی گردیِ ماه. دستش را می‌گیرم توی دستم:«شناسنامه‌ش‌و گرفتم». دروغی که خودم به شنیدن و باور کردنش محتاج‌ترم. پلکهای سینا باز می‌افتد روی هم. دلهره می‌گیرم. الین سر و صدا راه انداخته و با پشت دست صورتش را می‌مالد. نمی‌دانم بوی مواد ضدعفونی و دارو کلافه‌اش کرده یا بی‌قرار خواب است. پرستار می‌آید تو و اشاره می‌کند برویم بیرون. یک بار دیگر زل می‌زنم به صورت تکیده‌اش. دلم برای آغوشش پر می‌کشد. گونه‌ام را می‌چسبانم به پوست بی‌حالش و نجوا می‌کنم:«همیشه دوست دارم سینا» در پشت سرم بسته می‌شود. مامان می‌آید جلو و الین را از بغلم می‌گیرد:«چطوریه وضعیتش؟» همانطور که گان را درمی‌آورم می‌گویم:«مثل قبل» آهسته می‌پرسد:«ثبت احوال چی شد؟» آه می‌کشم :«میگن دو سه روز دیگه» پلکهایش را فشار می‌دهد روی هم و زیر لب ذکر می‌گوید یا چیزی که نمی‌فهمم. بی‌حوصله می‌گویم:«بگو بقیه برن.خودم هستم. تو هم الین‌و ببر خونه» از این‌که حوصله‌ی تعارف‌ الکی ندارم و در جواب خداحافظی شان لبخند نمی‌زنم عذاب وجدان می‌گیرم. بالاخره می‌روند. پشت در اتاق چمباتمه می‌زنم. سرم را تکیه می‌دهم به دیوار. یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمم سر می‌خورد و راه را برای سیلاب باز می‌کند. خودم را می‌بینم که توی این چندماه به اندازه‌ی هزار سال راه رفته‌ام. الین را می‌بینم که مثل یک شریان شیرین توی عمق جانم جریان دارد. و سینا که آن طرف این در، دارد جان به لبم می‌کند. می‌دانم که طاقت از دست دادن هم‌زمان دونفرشان را ندارم. می‌روم هزار متر بالاتر از زمین. دست‌هایم را باز می‌کنم و می‌پرم. سقوط، تنها چاره‌ی این همه درد بی درمان است. توی هوا معلقم هنوز؛ بی وزن و خاموش. متوجه صدای رفت‌وآمد پرستارها به اتاق سینا می‌شوم. چشمم را باز می‌کنم. تا می‌خواهم چیزی بپرسم گوشی‌ توی کیفم زنگ می‌خورد. از جا بلند می‌شوم.
می‌خواهم گوشی را بردارم دستم می‌خورد به شناسنامه‌ی سینا. با آن‌یکی دست برش می‌دارم. دکمه‌ی سبز را لمس می‌کنم: «سلام خانوم شیدا. از ثبت احوال تماس می‌گیرم» چشمم به در اتاق است که تند تند باز و بسته می‌شود:«در خدمتم» «شناسنامه دخترتون صادر شده. فردا صبح تشریف بیارید تحویل بگیرید» همه‌ی حس‌هایم یک‌جا قیام می‌کنند. میان شوق مادرانه و حسرت عاشقانه گیر می‌افتم. نگاهم بین صفحه گوشی و بی‌تابیِ این در می‌چرخد. گیجم. چشمم سیاهی می‌رود؛ انگار توی یک جزیره‌ی غریب، وسط گرگ و میش صبح، دنبال یک حس امن بگردم. نمی‌دانم این‌ها درحال دویدن هستند یا چشم من دو دو می‌زند. دست می‌گیرم به دیوار. ناخن‌هایم توی جلد سرخ فرو می‌رود. یک توده‌ی تارِ سیاه و سفید از اتاق سینا می‌آید طرفم. دستش را فشار می‌دهد روی شانه ام. انگشت‌هام شل می‌شود. شناسنامه‌ زودتر از خودم پهن می‌شود کف راهرو. 🖋️ مهدیه صالحی 🤍 🖤🤍🖤 🤍🖤🤍🖤 🖤🤍🖤🤍🖤
از این به بعد بنا داریم داستان‌های کوتاه هنرجوهای قلمدار رو تو این صفحه ارسال کنیم. شما هم بخونید و لذت ببرید و با واکنش‌هاتون انگیزه‌ی بیشتری بهشون بدید😍 https://eitaa.com/joinchat/3660317228C77288f5dde اینم لینک گروه نقد👆👆👆
همراهان قدیمی حضورتان مانا عزیزانی که تازه به جمع مون پیوستید خیلی خیلی خوش اومدین😍 مطالب جذابمون از دست ندین سنجاق کانال حتما چک کنید🙏 شماباپارت اصلی رمان دعوت‌شدید 📕📗📘📙📔 📎حتما قبل از مطالعه‌ی رمان، چند پیام بالاتر از قسمت اول رو مطالعه کنید. بخش اول داستان https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭24512‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ مطالب رو از دست نده. هم می‌خندی هم کلی اطلاعات روانشناسی یاد می‌گیری😍. بزن رو هشتگ تا کل مطالبش برات بیاد. فهرست مطالب 2👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 داستان حقیقی زنی که شوهرش شکاک بود https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭27453‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🍁💔🍁 داستان حقیقی زنی که شبیه خودت هست https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭17771‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ اگر تاالان رونخوندی بدون که خیلییی ضررکردی!:)اینم لینکش👇 https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭‭‭19317‬‬‬‬‬‬‬‬ 🍁💕 داستان کوتاه و حقیقی https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭27429‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ داستان کوتاه و جذاب https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭27794‬‬‬‬‬‬ 💕🍁💕 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌ روزمرگی‌ها و خاطرات بانمک که بیشتر از داستان‌هاش بازدید می‌خوره🙄 بزن رو هشتگ تا مطالبش برات بیاد https://eitaa.com/joinchat/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭773914688‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬Cebfbca‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭7170‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ لینک تالار👆👆👆👆👆 لینک پیام ناشناس هم که داری؟👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://daigo.ir/pm/ahmmHX ‼️👆👆👆👆👆👆‼️
💗خدایا شکرت برای تموم روزایی که فکر میکردیم نمیتونیم ازش عبور کنیم، ولی توانستیم! 💗برای تموم لحظه هایی که گفتیم این بار دیگه بار آخره، ولی توانستیم ادامه بدهیم! 💗خدایا شکرت که تو هرچیزی که به دست آوردیم و از دست دادیم، دیدیمت... ✨ 🍃🌿🌼🌿🍃 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ 👈 عضو شوید👉 ━━━━━━━━━━━━
امشب داستان داریم حول و‌ حوش ساعت ۱۱
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_67 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه «گفتیم این دوباره رفته سر وقت
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 «چایی دارید پسر آقای ملکی؟» سرم را بالا نمی‌آورم. مثلاً دارم دفتر سیاه می‌کنم:«تو این گرما سگ چایی می‌خوره؟» کریم می‌خندد:«دس شوما درد نکنه. سگمونم کردی؟» «اگه حوصله‌ت می‌کشه کیسه‌ای هس» سرش را می‌آورد جلو. نفسش بوی نا می‌دهد:«روزی شیطون منتظرته» با اخم سرم را بالا می‌آورم. دزدکی نگاه می‌کند طرف میز حاجی. لبخند کج و حرص‌دربیار همیشگی روی لبش است. آهسته می‌گوید:«غلط نکنم باز دسِت رو جلوش دراز کردی. اونم که روزی‌رسونه» حالم از تیکه‌ کنایه‌هاش به هم می‌خورد. تو این چند روز، شش دانگ حواسش پیش من است. دم‌به دقیقه دارد زاغ سیاهم را چوب می‌زند. رو ترش می‌کنم:« باز چرت گفتی؟ دست جلو کی دراز کردم؟!» سرش را به علامت تأسف تکان می‌دهد:«شیطون» کفرم بالا می‌آید:« چی می‌گی تو؟ چایی‌تو دم کن برو بابا» آرنجش را تکیه می‌دهد به میز:« دلخور نشو پسر آق‌ملکی. من رفیقتم. خیرت رو می‌خوام» همین کم مانده این پیزوری خنزر پنزر فروش رفیق ما باشد:«من چه رفاقتی با تو دارم آخه؟ لازم نکرده حواست به من باشه» حاجی تیز نگاهم می‌کند. فکر نمی‌کردم صدام را شنیده باشد. کریم پشت به میز او می‌کند و دستش را می‌گذارد کنار دهانش:«پ اگه حواست به خودت هس چرا روزی شیطون اون‌طرف خیابون برات تور پهن کرده؟!» دل و‌ روده‌ام می‌آید تو دهنم:«مث آدم حرف بزن ببینم چی می‌گی» «دختر سانتاله، ازم خواس بهت نامه‌شو برسونم گفتم به‌من چه؟ دس به سرش کردم بره. حالا الان یه ساعته پشت درخت واستاده تا خودت بیای بیرون بپره تو گلوت! می‌گم بپره چون نمی‌خوام باور کنم پسر آق ملکی خودش شکم پاره می‌کنه واسه لقمه‌ی شیطون!» با نگاهی حرص‌ در بیار کمر شلوارش را بالا می‌کشد. یک خیلی مخلصیم به حاجی می‌گوید و می‌رود آشپزخانه. نکند منظورش الناز است؟ مگر می‌شود او با پای خودش بیاید تو دهان شیر؟ پشت سر کریم راه می‌افتم. دارد موقع آب کردن کتری برای خودش ایرج زمزمه می‌کند. دم گوشش می‌گویم:« کی منتظر منه؟» «همون که خودت می‌دونی» نفسم می‌برد:«از کجا می‌دونی واس من واستاده؟» کتری را با لبخند موذیانه می‌گذارد رو‌ گاز:«پ واسه من واستاده؟!» دست به کمر می‌زنم:«من از کجا بدونم؟» تو صورتم نچ صداداری می‌گوید:«اون خودش می‌دونه لقمه‌ی دهن من نیست!» «یعنی اگر اعتماد به نفس تو رو فنچ داشت عقاب بود» زیر کتری را با فندک روشن می‌کند و به کابینت تکیه می‌دهد: «مگه بده؟! اتفاقا آدم بایست جلو زن جماعت اعتماد به نفس داشته باشه! اون‌وقت عین بعضیا روزگار خودت رو سیاه نمی‌کنی!» مردک قوزی دارد به من طعنه می‌زند. حیف که کارم گیرش است وگرنه جوری می‌زدمش خون بالا بیاورد:«بی‌زحمت برو یه جوری دست به سرش کن.» «این طرفی که من می‌بینم الان دکش کنی یه جا دیگه دونش‌و می‌پاشه! اینجا کریم هست، جای دیگه چی؟» یابو حق‌السکوت می‌خواهد. کار خودمان را دیده‌ایم دیگر. از این به بعد هی باید بهش باج بدهیم تا راپورتمان را به حاجی ندهد. از تو جیب پیراهنم یک تراول پنجاهی درمی‌آورم. سعی می‌کنم مشتش را وا کنم:«حالا خدا رو شکر که تو اینجایی هوام‌و داری.. بیا برو دکش کن. جاهای دیگه هم خدا بزرگه.» مشتش را سفت‌تر می‌کند و با شانه‌ هلم می‌دهد عقب:«کریم خریدنی نیست آق محسن! » می‌رود بیرون دم بساطش.‌ . . کرکره را پایین می‌کشم. زیر چشمی حواسم به دور و بر است. می‌ترسم یک‌هو الناز سر برسد و جلو‌ حاجی پته‌ام را بریزد رو آب. نمی‌دانم این عفریته از کدام جهنمی پیدایش شده و کمر بسته به زندگی‌ام؟ خدایا دستم به دامنت. بدم قبول. نا اهلم قبول. تا چهل روز نجسم این هم قبول.. به من رحم نمی‌کنی به زن و بچه‌ام رحم کن. ریموت ماشین را می‌زنم.‌ کریم تا چشمش به حاجی می‌افتد بلند می‌گوید:«مخلص آقا ملکی!» حاجی دست تکان می‌دهد:«آقایی کریم خان. نمی‌خوای جمع کنی بساط‌تو؟! ساعت نُه شبه» «هی آق ملکی! نمی‌دونم امروز نگاه چه شیر ناپاک خورده‌ای به صورتم افتاده که خدا رغبت نکرده نیگام کنه! پنج تومنم دشت نکردم» می‌ترسم کار دستم بدهد. می‌زنم به در شوخی:«نترس کریم! خدا مگه می‌تونه خوشگلی‌هاتو نبینه؟ اون پوست تمیز و چشمای شهلات خداست» بابا نمی‌خندد. می‌رود کنار بساطش. کریم نگاه می‌کند بهم. از همان نگاه‌های کفر در بیار. «تو خیال کردی خدا هم من‌ رو شبیه چیزی که چشمای کج و معوج تو می‌بینه، می‌بینه؟ اون هر کسی رو شبیه چهره‌ی واقعی‌ش می‌بینه پسر آق‌ملکی! اینقدرم چشاش تیزه که تا یکی با نگاش خط می‌ندازه تو صورت باطنمون زود می‌فهمه!»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_67 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه «گفتیم این دوباره رفته سر وقت
حاجی خر کیف می‌شود. مثل همه‌ی وقت‌هایی که یکی پسرش را ضایع می‌کند. جایزه‌ی خوش‌صحبتی کریم هم می‌شود دو تا کارت شارژ ده تومانی و دو بسته کبریت و چند باطری قلمی. پنجاه تومان می‌گذارد کف دستش:«بیا آقا کریم. روزی تو امروز پیش من امانت بود.» کریم که با دمش گردو می شکند، رو می‌کند به من:«روزی خدا اینجوریه آق محسن» کی بشود خرخره‌اش را بجوم:«حاجی دیر شد» خودم می‌نشینم پشت فرمان تا خودشیرین‌بازی‌هایش تمام شود. سوار می‌شود. نگاه می‌کنم به دور و بر. هیچ‌کس نیست. اصلاً مگر طرف اسکول است اینهمه مدت بایستد منتظر من؟ وای اگر رفته باشد دم‌ خانه و دروغکی به پروانه گفته باشد من و شوهرت با هم رفیقیم چه؟ «برا مژگان خواستگار اومده! مامانت بهت گفته؟!» نگاهی گذرا می‌کنم به صورتش. خیلی وقت است که خیره نمی‌شود بهم. بیست و سه سالم بود سر یک شب دیر آمدن زد زیر گوشم. من هم حال و احوال درست حسابی نداشتم بد حرف زدم باهاش. بعد از آن‌وقت دیگر عین سابق نشدیم. از بس که کینه‌ای است. « نه. کِی؟» تسبیحش را توی مشت می‌گیرد:«یکی دو هفته‌ پیش. دو بار اومدن» الو می‌گیرم. بعد از دو هفته تازه دارند به من خبر می‌دهند؟ و قطعاً جواب‌شان مثبت است که تازه دارند خبرم می‌کنند وگرنه هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم. ناخن می‌کشم به چرم فرمان. سنگینی نگاهش را روی صورتم حس می‌کنم: «همکارشه! بچه‌ی بدی به‌نظر نمیاد. هم‌سن و سال توئه.» دندان به هم فشار می‌دهم:«پس در حقیقت دارید من‌و واسه بله برونش دعوت می‌کنید» به روی مبارکش نمی‌آورد:«می‌خوام بری ته و توی طرف‌ رو در بیاری! بدون تحقیق که نمی‌شه دختر داد دست کسی» هر وقت پای خرحمالی به میان بیاید من می‌شوم عضو خانواده. «مهدی نمی‌ره؟» «مهدی این کاره نیس. بهتره سرش به درس و دانشگاه خودش گرم باشه» هیچ چیز نمی‌گویم. خون دارد خونم را می‌خورد. حتی خود مژگان هم نکرد حرفی بزند. چقدر من بدبختم. می‌گوید مشخصات پسره را می‌فرستد و پیاده می‌شود دم خانه.. گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم عجب سگ‌جانی هستم من! به کدام ویژگی مثبت زندگی دل خوش کنم؟ نه خانواده‌ی درست و درمانی نه زندگی آبرومندی! لعنت به من اگر بروم تحقیق! ای بر پدر کسی که زورکی خودش را تو دل بقیه جا کند. غمگین و لهیده می‌رسم دم‌ خانه. ریموت پارکینگ را می‌زنم که یک‌هو در صندلی شاگرد باز و بسته می‌شود و الناز می‌نشیند تو. چهار ستون بدنم می‌لرزد. عین کسی که جن دیده لال می‌شوم. دست‌هاش را به حالت التماس قلاب می‌کند:«تو رو خدا هیچی نگو. بخدا قصدم اذیت نیست. باید باهات حرف بزنم.» رنگ و رویش پریده و موهایش بر خلاف همیشه آشفته است. زیر چشم‌هاش تیره‌تر از بقیه‌ی صورتش است. شاید اگر لحنش تهدید‌آمیز بود ذهن و زبانم کار نمی‌افتاد: «من با تو حرفی ندارم. پیاده شو تا کسی ندیدتت!» «اگه می‌خوای برم باید به حرفام گوش کنی! بخدا من نمی‌خواستم زندگی‌تو خراب کنم.» دارم سکته می‌کنم. اگر یکی بیرون بیاید و ببیند این زنیکه جلو نشسته چه غلطی بکنم؟ «از زندگی من چی می‌خوای؟پیاده شو تا اون روی سگم بالا نیومده!» اشک تمساح می‌ریزد:«به‌خدا اون‌شب من حالی‌م نبود چی دارم می‌نویسم. حالم بد بود. حاضرم همه کار بکنم تا زنت براش رفع سوتفاهم شه.» می‌زند روی زانوش:«ای خداا..آخه چرا من اینقدر بد میارم این چند وقت؟ من غلط بکنم بخوام زندگی کسی رو خراب کنم. خدا لعنت کنه زنی رو که چشم دیدن خوشبختی یه زن دیگه رو نداشته باشه.» چند نفر از آن سر کوچه دارند می‌آیند تو. سر فرمان را کج می‌کنم و به سرعت از کوچه می‌زنم بیرون. ترمز پاره می‌کنم توی خیابان‌ها. به زمین و زمان فحش می‌دهم بابت اینهمه بدبیاری. الناز محکم داشبورد را گرفته و گریه می‌کند. لابد الان به خیالش خامم کرده. می‌پیچم توی فرعی. توی کوچه‌ی خلوتی که مخصوص مدرسه‌هاست. پام را می‌کوبم روی ترمز و ترمز دستی را می‌کشم. داد می‌زنم سرش:«چی می‌خوای از زندگی من! هان؟» از ترس عقب می‌رود:«به خدا هیچی!» «پس چرا همش دنبالمی؟ چه جوری روت شد بعد اون پیام بیای سر وقتم هان؟» «خدا شاهده روم نمی‌شد. کاش بمیرم.» صدام یکی دو پرده بالاتر می‌رود:«زن من با خوندن پیامت من‌ رو تا ته خیانت تصور کرد خانوووم! تو می‌دونی با زندگی من چی‌کار کردی؟» دستش را زیر گلویش گذاشته و مثل ابر بهار می‌گرید! انگار بدبخت‌تر و مفلوک‌تر از او وجود ندارد! هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این شکلی ببینمش. «پیاده شو گورت رو از زندگی‌ام گم کن» پوزخند می‌زند و سرش را تکان می‌دهد. با خودش حرف می‌زند:« به کجا رسیدی الناز که باهات عین فاحشه‌ها حرف می‌زنن!» تیر خلاص را می‌زنم:«مگه فاحشگی شاخ و دم داره؟ علنا بهم نخ دادی خانم نامحترم»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_67 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه «گفتیم این دوباره رفته سر وقت
یک‌هو چشم‌هاش می‌شود شراره‌‌ی آتش:«تو واقعاً فکر کردی چون با اشک و شرمندگی اومدم سر وقتت می‌تونی باهام این‌طوری رفتار کنی؟ خوب گوش کن آقای به‌اصطلاح محترم؟ اگه الان اینجام بخاطر خودت نیست بلکه بخاطر زن بدبختته! چون می‌دونم الان چه حالی داره» صداش می‌شکند:«چون من خودم زندگی‌ام زخمی خیانت و بی‌غیرتیِ شوهر آشغال‌و زن‌بازمه. مردی که حاضره به‌خاطر شهوت، پول بده تا من‌و با یکی دیگه ببینه. فک نمی‌کنم هیچ‌کس اندازه‌ی من حال زنت رو بفهمه. به‌خدا اون‌شب حالم بد بود.. پدرم سر یه استفاده‌ی کوچیک از تلفن خونه فحش بارونم کرد. گفت گم شم بیرون. منم از سر ناچاری برگشتم پیش بهرام. دیدم خونه باز شلوغه. جای خجالت گفت باید تو هم قاتی شی.» آستین گشاد مانتوش را تا روی کتف می‌زند بالا. به قاعده‌ی یک گلابی روی دستش جای کبودی است.« اون شب مثل سگ من‌و کتک زد. چون نمی‌خواسم حرفش‌و گوش کنم. فقط این نیست. پهلو و کمرم هم داغونه» با اینکه اجزای صورتش داد می‌زند دارد راست می‌گوید ولی با تمسخر نگاهش می‌کنم:«آره از لحن پیامت معلوم بود خیلی ناراحتی» صداش از زور گریه شبیه جیغ می‌شود:« اون پیام‌‌و وقتی بهت دادم که تو حال طبیعی نبودم. بهرام کثافت تا می‌تونست شکمم‌و پر کرد از زهرماری. خودت بگو تو مستی کی حالی‌شه داره چه غلطی می‌کنه؟! بخدا وقتی صبح پیامم رو خوندم‌و فهمیدم چه بلاهایی سرم اومده خواستم رگم رو بزنم ولی نذاشت» جای زخم روی دستش را نشان می‌دهد. صورتش را با دو دست می‌گیرد و ضجه می‌زند:« من خودم داغونم. همه چیزم‌و از دست دادم، تو دیگه نابودم نکن. بخدا من گناه دارم. من خیلی بدبختم خیلی» قفسه‌ی سینه‌ام درد گرفته. احساس خفگی می‌کنم. هر چقدر هم این زن بد کرده باشد نمی‌توانم فلاکتش را ببینم. با صدایی که به گوش خودم بیگانه‌است می‌گویم:«به هرحال زندگی من جهنم شد! چی عمدا این کارو کرده باشی چه غیر عمد!» آب دماغ عملی‌اش را بالا می‌کشد:« بذار با خانمت صحبت کنم. اصلا ازم‌ شکایت کن. تحویلم بده پلیس. ولی بهم نگو زندگی‌خراب‌کن. نگو فاحشه» می‌گوید بروم سر وقت زنت! مخش انگار تاب برداشته. سرد و سنگین می‌گویم:«بزرگترین لطفی که می‌تونی در حق من و زنم بکنی اینه که دیگه هیچ وقت نزدیک زندگیم نباشی!» سرش را می‌اندازد پایین:«من هیچ وقت نزدیک زندگیت نبودم ولی باشه.. دیگه من‌و نمی‌بینی! فقط...» با پشت دست صورتش را پاک می‌کند:« حلالم کن. به خدا من بد نیستم» در را باز می‌کند و پیاده می‌شود. عذاب وجدان عین دشنه دارد قلبم را سوراخ می‌کند. احساس وحشتناکی دارم. سرم را می‌گذارم روی فرمان. اگر راست گفته باشد بیچاره او. شاید اگر یک مرد با غیرت توی زندگی‌اش بود به این حال و روز نمی‌افتاد. تلفن همراهم زنگ می‌خورد.. شماره‌ی پروانه است. قلبم تند تند می‌زند. تو این یک هفته اصلاً بهم زنگ نزده. نکند از پنجره الناز را دیده که سوار ماشین شده؟ خدایا رحم کن: «جانم؟» لحنش دوستانه‌تر از قبل است: «من دارم میرم بیمارستان!» دلم شور می افتد: «چرا؟» «پریسا داره فارغ می‌شه!» نفس راحتی می‌کشم:«اِ زود نیس؟» «چرا. شده دیگه حالا.» خوشش نمی‌آید در مورد مسایل زنانه زیاد سین جیمش کنم. « باشه الان میام با هم بریم.» «نه نمی‌خواد.. باید بمونی پیش پویا» « نهایت می‌ذاریمش خونه حاجی‌اینها. مژگانم هست هواش رو داره.» قبول می‌کند ولی کاش نمی‌کرد. اگر از ذوق همین دو کلمه حرف نبود عمرا بچه را می‌بردم آنجا. دلم نمی‌خواهد ریخت هیچ‌کدامشان را ببینم. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170 لینک تالار👆👆👆👆👆 لینک پیام ناشناس هم که داری؟👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16948972943032 ‼️👆👆👆👆👆👆‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یه کار قشنگ از امید و مجید من که خیلی کیف می‌کنم با کارهاشون «ان شاءالله همیشه دلتون شاد باشه و لبتون خندون» ❤️ 🕊 به امید آزادی فلسطین 🇵🇸 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ 👈 عضو شوید👉 ━━━━━━━━━━━━
🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 آلزایمر من نمی‌خواستم او را آنجا ول کنم. آخرین نگاهش هنوز یادم است. گنگ و مات. کمی ترحم برانگیز. هر چند پر از تکبر و خودخواهی هم بود. به خودم که نمی‌توانم دروغ بگویم. می‌خواستم ولش کنم. به تنگ آمده بودم. ذله‌ام کرده بود. حتی همان لحظه آخر هم دلم برایش نسوخت. مگر من چندسال داشتم که دادنم به این پیرمرد. بیست و دو سال. من اگر دختر شهری بودم، اول خوشگذرانی و جوانی‌‌ام بود؛ اما یک دختر ساده روستایی در خانه‌ای با چندسر عائله، پیردختر محسوب می‌شد. بخصوص که دوتا خواهر دم‌بخت دیگر هم پشت سرم بود. خدا بیامرزد مادرم را. همیشه می‌گفت:« دختر که رسید به بیست، باید به حالش گریست.» هرچند تا وقتی که زنده بود، کسی جرات نداشت به من چپ نگاه کند. روزی که سرش را گذاشت و مرد؛ هنوز به چهلش نرسیده بود، زیر سر پدرم بلند شد. زنی به خانه آورد که سی‌سالش نشده بود. اول فکر کردم چون خیلی از من بزرگتر نیست، با هم رفیق می‌شویم، اما چه می‌دانستم مادری دارد که به عمروعاص گفته:« دست مریزاد.» هر روز زیر گوش پدرم می‌خواند:« باید پر دخترت را باز کنی. دوتا دختر دیگر هم به هوای او می‌مانند در خانه.» این بود که پدرم راضی شد مرا به این پیرمرد شوهر دهد. گفت و گفت و گفت:« این مرد شهری است. دخترت آداب یاد می‌گیرد. خانه و ماشین دارد. چند صباح دیگر که ریق رحمت را سرکشید، نانش در روغن است.» که پدرم مرا دودستی تقدیم این پیر خرفت کرد. پیرمرد بعد از دوتا دختر و یک پسر بزرگ، هنوز سال زنش نشده بود، هوس تجدید فراش کرده بود. چه کسی بهتر از یک دختر چشم و گوش بسته مثل من؟ این شد که قرار گذاشتند من جهیزیه نبرم و آنها هم عروسی نگیرند. مردک آرزوی پوشیدن لباس سفید توری را به دلم گذاشت. زن پدرم هم خوشحال از کم شدن یک نانخور اضافی، هر روز برای پدرم قرو قمیش می‌آمد:« خوب کردی. انسی خوشبخت می‌شه. به تو می‌گن پدر نمونه.» یک روز شنیدم خواهر کوچکم به دختر همسایه می‌گفت:« خداروشکر انسی رفت. راه برای ازدواج من باز شد.» این بود که کلا از خانه پدری دل کندم. با خودم گفتم:« دو دستی می‌چسبم به زندگیم. همه که به آرزوهایشان نمی‌رسند. مهم این است که شهری می‌شوم. خوب می‌خورم. خوب می‌پوشم. خوب می‌گردم.» شوهرم چندماه اول خوب بود. سخت نمی‌گرفت. اما کم‌کم به من فهماند که مرا برای کلفتی آورده. خسیس هم بود مردک رذل. برای گرفتن خرجی خانه باید چند روز التماس می‌کردم تا پولی بدهد. بعد هم نطق می‌کشید:« چرا اینقدر گران.» به خودم می‌گفتم:«مهم نیست. زندگیم را می‌کنم. بهتر از چراندن گوسفند در صحرا و زدن نان در تنور است.» تا اینکه کم‌کم نشانه‌های بیماری اش پیدا شد. اول وسائلش را گم می‌کرد و پیله می‌کرد به من که کجا گذاشتی؟ بعد از یکی دو باری که تو مسیر خانه به پارک گم شد، پسرش بردش دکتر. بعد هم آقا خوش خبری آورد:« پدرم آلزایمر دارد، باید بیشتر مواظبش باشی. این هم قرص‌هایش. سر ساعت بهش بده.» مریضی‌اش روز به روز بدتر می‌شد. هربار با پسرش به دکتر می‌رفت با چندتا قرص اضافه برمی‌گشت. کم‌کم کنترل ادرار و مدفوع را از دست داد. باید پوشکش می‌کردم. هروقت که غر می‌زدم طلبکار می‌شد:« خیلی هم از خدا بخواه. اونجا زیر گاو و گوسفند را جمع می‌‌کردی، اینجا زیر شوهرت. چیه روتو بر می‌گردونی؟ توقع داری فیروزه ابوالولو برات بذارم. پدرت یک لقمه نان نداشت بهت بده. دست خالی فرستادت خونه من.» مردی که خیلی وقتها اسمم را یادش می‌رفت، نمی‌دانم چطور این‌ها یادش بود. ناشکری می‌کردم. چه می‌دانستم که هنوز زمان خوش خوشانم است. شک به من هم شده بود قوز بالا قوز. دسته جارو برقی را برمی‌داشت، بدنبالم می‌افتاد:« با اون پسری که روی مبل نشسته، چه سر و سری داری؟» هر قدر قسم می‌خوردم که به جز تو و من گردن‌شکسته کسی تو خانه نیست، باور نمی‌کرد. بدتر با میله به جانم می‌افتاد. باید خودم را در اتاق حبس می‌کردم تا از صرافت زدنم بیفتد. این اواخر بچه‌هایش هم کمتر به او سر می‌زدند. مرا تنها گذاشته بودند با یک پیرمرد مریض غرغروی پلشت، که حتی قرص‌هایش را هم به زور می‌خورد. کل خانه نجس بود. هربار که از دست پوشکش کلافه می‌شد، می‌کند و پرتش می‌کرد توی خانه. دیوار و فرش‌ها را به گه کشیده بود. اوائل شلنگ برمی‌داشتم و همه جا را می‌شستم. اما وقتی کمردرد گرفتم، ول کردم. خانه بوی مستراح گرفته بود. یک‌بار به پسرش گفتم:«پدرتان را بگذارید خانه سالمندان.» چنان با غیظ نگاهم کرد که نزدیک بود خودم را خیس کنم. از در دیگری درآمدم:« آقا علیرضا! شما که خدا و پیغمبر حالیتونه. من جوونم. حتی از شما کوچکترم. حداقل یک خانه‌ای، ملکی، چیزی به اسمم کنید، این همه زحمت فایده داشته باشد. اگر دور از جان، پدرتان سرش را گذاشت و برنداشت، آواره خیابان نشوم.»
هربار می‌گفت:« یک کارش می‌کنم.» آخر کی؟ وقتی که من از دست این پیرسگ دیوانه شدم؟ یا وقتی که نیمه شب با چوب مغزم را پاشید به دیوار؟ دیروز که کاسه چینی از چند سانتی سرم گذشت، فهمیدم به امید این‌ها ماندن، بی فایده است. منتظرند پدرشان سقط بشود، مثل کرکس بیفتند به جان اموالش. مرا هم با یک لگد پرت کنند بیرون. منی که حتی تو خانه پدر هم جایی ندارم. فکر کردم مرگ موش بریزم تو غذاش، اما از خدا ترسیدم. پلیس هم بالاخره می فهمید. آن وقت باید باقی عمرم را در زندان سر می‌کردم. با خودم گفتم:« بهترین کار این است که ولش کنم یک جایی. بالاخره بعد از چند وقت خبرش می‌آید. حداقل به مهریه و یک هشتم ارثم می‌رسم.» امروز صبح پوشکش کردم. دستش را گرفتم بردم پارک. از آنجا تاکسی دربست گرفتم طرقبه. بردمش کنار یک باغ. گفتم:«بنشین تا برات بستنی بگیرم.» رفتم کنار جاده. تاکسی دربست گرفتم برای خانه. چندبار پشت سرم را نگاه کردم. همانجا نشسته بود. هرچه فکر کردم، دلم برایش نسوخت. مردک خسیس شکاک پلشت کم‌حافظه. تازه به خانه رسیدم که زنگ در را زدند. از آیفون نگاه کردم. پسرش بود با یک آقای کت شلواری مرتب. انگاری پرش را آتش زده بودند که اینقدر زود رسید. پاهایم بی‌حس شد. دوخته شدم به زمین. تمام تنم لرز گرفت. چندبار خواستم کلید را بزنم، نتوانستم. به زحمت رفتم اتاق خواب. در را قفل کردم. تکیه دادم به دیوار. سر خوردم روی زمین. نمی‌دانم چقدر آنجا نشستم و لرزیدم. یک‌هو تلفنم زنگ‌ خورد. خودش بود. از ترس جرات نداشتم برش دارم. لابد فهمیده بود با پدرش چه کار کردم آمده بود ببردم کلانتری. چند دقیقه‌ ی بعد پیام داد. نوشته بود:« زن‌بابا خونه نیستید؟ با وکیل آمده بودیم آپارتمان نیایش را به اسمت کنیم. برگشتید زنگ بزن» 🖋دکتر.خاتمی 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁
از این به بعد بنا داریم داستان‌های کوتاه هنرجوهای قلمدار رو تو این صفحه ارسال کنیم. شما هم بخونید و لذت ببرید و با واکنش‌هاتون انگیزه‌ی بیشتری بهشون بدید😍 https://eitaa.com/joinchat/3660317228C77288f5dde اینم لینک گروه نقد👆👆👆
آخرین روز کارگاه ها اینجوری تموم میشه🥺 و من که تا چند روز اینجوری‌ام 😞
آلمان از اسرائیل حمایت کرد ‏روح هیتلر هم اکنون:
مجله قلمــداران
(فهرست مطالب کانال😍) 👇 (فهرست مطالب 2) https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭27495‬ بخش اول داستان جذااا
‼️‼️‼️‼️‼️ عزیزانِ‌جان شمابابنرمرتبط باداستان به‌کانال پیوستید(👇) https://eitaa.com/ghalamdaraan/24537 پارت اول داستان و میانبر پارتها پین شده بخش اول داستانمون: https://eitaa.com/ghalamdaraan/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭24512‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ⭕️⭕️حتما حتما پین کانال چک کنید مطالب جذابمون از دست ندید💯 https://eitaa.com/ghalamdaraan
. به گمان من در هرچقدر که به زندگی چسبیده‌اند و دارند برای حراستش تا پای جان می‌جنگند، و و مرده‌اند و دارند در زل آفتاب می‌پوسند. وجودهایی خودباخته و پوشالی که آنقدر بیچاره و حقیرند که حتا توان دفاع کلامی از خودشان را هم ندارند. اگر پی‌گیر رفتار و گفتار اهل هنر این جغرافیا باشید، خواهید دریافت که پیش از خاک ذهن این ملت‌ها را کرده است و عقل و عاطفه‌شان را به یغما برده. پس از آخرین صداهای غیرتمند بازمانده از میانه‌های سده‌ی میلادی گذشته، آنچه سربرآورد، مشتی موجود بی‌وجود بود که چشمانشان به دستان مجامع ضد صلح و انسانیت و بود تا افاضات صدمن یک غاز آنها را در دفاتر سراسر پوچ شعر و داستان و... ببیند و تندیس بی‌عرضگی در کفشان بگذارند. این مردان و زنان مفلوک، کشته شدن هزاران هزار کودک و زن و پیر و جوان خود را در خانه نادیده گرفتند اما با ریخته شدن خون از دماغ ماتم گرفتند و شعر و گل تقدیم کردند. از سر ویژگی اهل هنر این دوران است که آیندگان از آن داستان‌ها خواهند گفت. لطفا جمع ببندید؛ کشته‌های را با و و و ، و مقایسه کنید با آنچه که آمار است. چند برابر شد؟ حالا ببینید آنان چه کردند برای کشته‌های‌شان و ما چه کردیم و چه می‌کنیم! و آیا قرار است چندبرابر کشته بدهیم تا مگر رگ غیرتمان بجنبد و تکانی بخوریم و فریاد بزنیم این همه نامردمی و جنایت را؟ البته که بر اهل تامل پوشیده نیست که آنان با کدام شعبده مُهر زدند بر دهان‌ها و چشم‌ها، و این چنین به لالمانی وادار کردند ما را؛ از راه غلبه‌ی فکری و فرهنگی، و نفوذ دادن اندیشه‌های مروج با همه‌ی پدیده‌های عالم! ولی چه کسی است از ما که بپذیرد برآمده از مطالعه‌ی آثار ادبی مزورانه و تماشای فیلم‌های متظاهرانه غربی‌ها نمی‌تواند صلح و سلام را برای ما و یا هر ملت دیگری تضمین کند در بزنگاه‌های بزرگ؟ انان خود اینگونه نیستند، پس روا نیست ما باشیم. واقعیت جهان از اندیشه‌های نازک ماست؛ بسیار تلختر. یک جفت گوش شنوا و یک جفت چشم بینا اگر داشته باشیم، شواهد از در و دیوار می‌بارد... سخنان این روزهای صاحبان دولت‌های مدرن غرب علیه _بزرگترین زندان دنیا _ و محبوسان جان‌به‌لب رسیده‌اش را خوب گوش کنید و اقداماتشان را تماشا کنید... اما بی‌تردید خواهند رسید راویان این احوال؛ چنانکه و ، و چنانکه و و...