💠 «روایت اول»
برای فرار از اصرارهای مداومش، همینطور که خیره خیره نگاه میکنم به عکس جهادگر شهید، میپرسم: به نظرت شهادت را به بها میدهند یا به بهانه؟!
از من اما زرنگ ترست و میفهمد دارم از زیر بار اصرارهایش در میروم..
برای هر کدام از توجیهاتم جوابی در آستین دارد...!
من اما نمیخواهم دلیل اصلیام را بگویم، من اما در اصل میخواهم از دلیل اصلی ِ جا زدنم فرار کنم...!
آخر سر با حالت قهر خداحافظی میکند و میرود ...!
چند دقیقه بعد نوتیف پیامش میآید که: چه قدر لجبازی تو دختر... من تا حالا به کسی اینقدر التماس نکردم.. به هر حال من اسمتو نوشتم..!
پیامش را از نوتیف خواندهام اما جوابی ندارم که بدهم!
آخر چه طور بگویم توان جسمی و گرما و تاول و... بهانه است..! چه طور بگویم پای قلبم تاول زده و روحم زمین گیرم کرده ؟ چه طور بگویم نشستهام کنج خراب آباد دنیا و تکه تکههای قلبم را از گوشه و کنار جمع میکنم ... چه طور بگویم که خودم هم در عجبم از این قلب و حالات و احوالاتش؟!
جواب نمیدهم و میفهمد که من هنوز همان سرتق ِ لجباز ِ زبان نفهمم...! همان که میخواهد با استدلال و فلسفه و خزعبلات اینچنینی خودش را تبرئه کند و دلیل بیاورد..!
لحظه ی آخر عکس لیست را میفرستد و میگوید مطمئنی از تصمیمت؟!
مطمئن نیستم! خیلی وقت هست از چیزی مطمئن نیستم! قرآن دست میگیرم، چشمهایم را میبندم و قرآن را روی قلبم میفشارم و صفحه را باز میکنم...
چند بار میخوانم عربی به فارسی،
فارسی به عربی...
قَالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ ۚ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ...
«ظلمت نفسی» مدام در ذهنم مرور میشود ...
و آیه ی آخر میشود تیر خلاص...
فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ ۖ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ...
از شهر بیرون آمد..
از شهر بیرون برو...
از این مردم فرار کن به سمت حسین...
💠«روایت دوم»
خادم موکب میخواهد عکس دسته جمعی بگیرد؛ من اما کز کردهام گوشه ی موکب و نگاهشان میکنم ...
دانشجوهای بیست و چند ساله با ذوق بچگانه ای علم هایشان را تکان میدهند و با عشق سلام یا مهدی میخوانند ...!
نگاهشان میکنم و نمیفهمم کی و کجای سرود تصویر مقابلم تار میشود و گونههایم خیس...!
شاید چند ساعت پیش وقتی بالاخره چند صندلی پلاستیکی پیدا کرده و کوله بار زمین گذاشته بودم، طعم گس چای عراقی را مزه مزه میکردم و همچنان جمعیت روان را نگاه میکردم، برای ثانیهای با خود گفتم کدامیک از این آدمها به تو میرسند...! و حالا بغض همین یک جمله سر باز کرده باشد...
.
وقت گذشته و زمان حرکت است
میروم که تذکر بدهم و حرکت کنیم...
دختر ِجوان ِعربستانی میگوید: اسم من زینب و اسم هایمان را میپرسد.
میگویم من هم زینبم...
و ناخود آگاه به سمت آغوش هم کشیده میشویم ...
هر سه زبانِ عربی، فارسی و انگلیسی را دست و پا شکسته و با زبان بدن به کمک گرفته که چیزی به من بگوید...
به قلبش اشاره میکند و میگوید My heart is broken...
چند لحظه بهت زده میمانم ... بعد انگار خاکستری درونم شعله ور شود...! نگاهش میکنم، اشک در چشمهایم حلقه میزند. باز به آغوشش میکشم، میفشارمش...
نمیدانم میفهمد یا نه، اما زیر گوشش زمزمه میکنم من هم همینطور ...
فکر میکنم کوله ام برای یک قلب شکسته ی دیگر جا داشته باشد...!
.
💠 «روایت سوم و آخر» ...
بغض چیز عجیبی ست...
نفس میرود و میآید، اما آدم احساس خفگی میکند...!
این بغض ِ غریب
از همان شبی شروع شد که پاهای تاول زده و ناتوانم را میکشیدم روی زمین و صدای لش لش ِ کفشهایم را میشنیدم ... بعد با خودم میگفتم این صدا را با تمام وجود سیو کن برای لحظههای دلتنگی..!
از همان لحظهای که در تاریکی شب، سر در گریبان تفکر و حیرت و عشق با نوای آسد مرتضی آوینی حیاتم را به چالش میکشیدم و در مواجه ی نابرابر ِ روزمرگیها و مردگیها همیشه اندیشه و صدای اسد مرتضی پیروز میشد ...!
آن شبی که من مانده بودم و جمله ی، این اربعین چیست و ما کجاییم؟!
همان شب، بغض نشست به جانم...!
با دیدن تابلوی " مدینه الامام الحسن للزائرین..! "
از آن شب بغض خفه کننده و گلوگیری مهمانم شد و تا کربلا همسفرم ماند...
ره توشه ی سفرمان دقت به نشانه ها و روضه ها بود...!
اگر مجال و توان بود همان دم، همان لحظه بدون توجه به اطراف مینشستم رو به روی این تابلو و های های میباریدم...!
.
.
#تو_تنها_امامزاده_ای_که_حرم_نداری...
✍#زینب_امینی
@baaz_arbaeen
@gharare_andishe
میان بوق و دود و صدای ترمز ماشینها، صدای زمزمه ی ضعیف اذان برایم جهانمان را تداعی کرد
جهانی که در یک توده ی سیاه و ضخیم گیر کرده و از دور نوری سوسو میزند.
برایم سخت غمانگیز است که نمیدانم کدامیک از ما با آن نور حیات را دوباره تجربه میکند و چند نفر از ما در تاریکی و سرما کم کم پژمرده و بیرمق میشود ...
این بیقراری و سردی ما بیدلیل نیست؛ ما گلبرگهایمان خشک شده، نه اینکه نخواهد، نه، دیگر توان جذب نور و حرارت را ندارد.
من میخواهم بدانم ما کیستیم؟ چرا همه چیز عادی شده؟ چرا این زندگی عادی عادی شده؟
کاش کسی فریاد میزد مرگِ زندگی در این جهان را!
کاش کسی بیمهابا این خبر را به ما میداد تا همگی شوکه میشدیم ...
✍#هیچ
@gharare_andishe
10.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️خیلی شگفت آور است که انسان در متن عظیمترین تغییرات تاریخ جهان و در میان سردمداران این تحول زندگی کند و از غفلت هرگز درنیابد که در کجا و در چه زمانی زیست میکند...
#شهید_آوینی
@gharare_andishe
آینه دفاع مقدس آینه صورت و معنا
چه زیبا جملهای و مقدس روایتی. اینحرف مرا میبرد به سالهای خیلی دور که هزاران روایت و صدها آیه در موردش شنیده ایم و به آن ایمان آوردهایم که روزی رسولاللهی بود و دستش در دست وحی، جانش آینهای که اراده و فعل خداوند را در آن سرزمینها بازتاب میداد. در جدال حق و باطل ها بود که این رسول جهاد را برای آنان که تشنه خدا بودند معنا میکرد. آیه آیه از وحی میگفت که چطور جانهایی را که در راه خدا پیکار میکنند میخرند و جز ربّ روزی دهنده شان نیست، چطور رازهایی هست در این عالم که جز با خون فاش نمی شود، این که آدمهایی هستند در این عالم که وقتی از بین شما میروند، آنان را مرده می پندارید ولی این ها زنده گان حقیقی اند، حیات دارند و هم اکنون در این عالم کار راه می اندازند، سرنوشت ها می سازند و اصلا رسولانی خواهند شد برای راه گمگشتهگان در آینده. روزگاران گذشت، مردم آمدند و رفتند و آن جهاد، در پی حوادث یادشان رفت. آن صورت و معناها در غبارهای زندگی بی رنگ شد. تا اینکه در عصری که جان ها به ستوه آمده بود از دست مردمانِ نامقدس، دفاعی مقدس جان گرفت.رسولی که دستش در دست همان رسولِ الهی بود، آینه گَردانی میکرد و جلوه حق را بازتاب میداد. مثل وقتی که نور را در آینه میچرخانی چطور در انعکاس نورش ذراتی که می پنداشتی در سکون و جمود و سکوتاند، جان گرفتهاند و مستانه به دور خود رقص سماع میکنند. آری مردمانی برخاستند و خروش کردند. دشمن جان های زیادی را گرفت، خون های زیادی خون بها شد. این خون ها شدند آیه تا بعدها نازل شوند بر قلب هایی که قرار است خریده شوند و بریده شوند از هر آنچه بی معنا میکند زندگی را. در کوی و برزن ها نام این آیه ها نشست بر پیشانی آبروی محلّه ها. سال های مدیدی است که هنوز آیه های به جا مانده از آن کتاب مقدس رخ نشان میدهند، گاهی با نام و گاهی گمنام. و تو چه میدانی که چه دلهایی با این آیهها زنده میشوند، دلهایی که تشنه معنا و صورت دیگری هستند و عطش جُستن و شدن دارند. این آینه مقدس هنوز که هنوز است انعکاس میدهد صورت ها را و معناها را برای آنان که طالبند، عاشقند و یا برای آنانی که این طلب هنوز زیر خاکستر است برایشان و سربرنیاورده. برای فرزندانِ من و تو حتی اگر در سرزمینی باشند دوردست و یا حتی آنان که هنوز پا به عرصه این دنیا نگذاشته اند. آری روایت همچنان باقیست، اما زیباترین جلوه از این روایت را روزی خواهیم دید که معنای حقیقی این صورتها قرارگاهی زده باشد در این عالم. روزی که این طنین در همه جا بپیچد که یا اهل العالم... ✍بیکرانگی و دلدادگی @gharare_andishe
اخلاق در وضع کنونی..MP3
زمان:
حجم:
30.17M
🎙#مسئله_اخلاق
🔹متن خوانی و گفتگو
🔹کتاب "اخلاق در زندگی کنونی و شرایط اخلاقی پیشرفت و اعتلای علوم انسانی" دکتر داوری
🔹فصل دهم : آیا اخلاق جزئی از متافیزیک است؟
🔹جلسه سیزدهم ٦مهر ١٤٠٢
#اخلاق_در_زندگی_کنونی
@gharare_andishe
قرار اندیشه
🎙#مسئله_اخلاق 🔹متن خوانی و گفتگو 🔹کتاب "اخلاق در زندگی کنونی و شرایط اخلاقی پیشرفت و اعتلای علوم ان
.
🔹گویی ما یک بی توجهی نسبت به طرح مسئله اخلاق در فلسفه داشتیم که باعث شده مجالی برای علم اخلاق در فلسفه ما پیش نیاید. حال شاید بتوان با کانت، اخلاق را در فلسفه خود پیدا کنیم و این درک کانتی بنای یک نحوه نسبتی را دوباره با اخلاق روشن میکند.
در نسبتی که اکنون با عالم جدید داریم، با یک بی اخلاقی روبرو میشویم که در پس آن ممکن است شرع را اخلاق بپنداریم و گمان کنیم دین با شریعت میتواند صاحب اخلاق شود در صورتی که شرع، اخلاق نیست و انسان امروز در یک بی نسبتی با دین قرار دارد و این قانون تکنیک است که حکمفرماست.
حال اگر بخواهیم فقه را جای اخلاق قرار دهیم، انگار آن را نهایتأ در زمره یک انضباط اجتماعی قرار میدهیم.
اینجا شاید فکر کردن به مسئله کانت برای ما در عالم دینی، گره گشایی دارد. در نگاه کانت به مسئله اخلاق، فعل اخلاقی متعلق به عالم آزادی است. عالمی که انسان خود را در انجام دادن فعل، صاحب اختیار میبیند. در این ساحت اگر به نسبت فعل اخلاقی با دین بیاندیشیم، مسئله وقت و زمان پیش میآید و انسان عمل را در وقتی انجام میدهد که مجال عمل پیدا میکند.
مسئله در اینجا با مسئله ولایت گره میخورد که در این نسبت انسان در اختیار نسبت به انجام افعال دینی قرار میگیرد و تکلیف شرعی را در ساحت اختیار میپذیرد و این مقام آزادی است. مانند جمله «تا توکّلتان چقدر است!» اینجا گویی اختیاری دارید که تا کجا میتوانید در این عمل قرار بگیرید و اینجاست که مسئله اخلاق پیدا میشود.
#اخلاق_در_زندگی_کنونی
@gharare_andishe
.
در برههای از زمان نفس میکشیم و زندگی میکنیم که گویا حیات نداریم. آشفتگی، حیرت، رنج و در آخر پوچی ارمغان جهان خزان زدهای ست که اگر ترس و عادات روزمره بر زندگی مردمانش سایه نمیانداخت میفهمیدیم، خستگی وضع موجود امان مان را بریده است.
و آنگاه که از عادات روزمرهی احاطه یافته بر جانمان رها شویم و خود را در آیینهی حق بنگریم، نیاز به عالم معنا را طلب خواهیم کرد.
به راستی که آدمی اگر دستاویزی برای حیات و دلیلی برای بودن نیابد، جز بحران پوچی حاصلی نخواهد داشت...
و حال در جست و جوی معنای زندگی، به مسیرهای گوناگونی برمی خوریم که به وصال نمیرسند. راه ها و کوره راه هایی متنوع و پر چالش...
«رنج» اما همراه بلاشک توست در هر راهی!
بنابراین عقل حکم میکند اگر لازمهی طی طریق رنج است، در راهی قدم برداریم و خود را خرج مسیری کنیم که سزاوارتر باشد...
در تکاپو و تلاطم انتخابهای حیات، هراس از آنکه مبادا خستگیها و عادات بر جانمان غلبه کرده، راهزنانِ مسیر درد هایمان را غارت کنند و در نهایت حکایتمان حکایت «خسره الدینا والاخره» شود، چون شرارهی آتش جانمان را میگدازد و خاکستر بی دردی هراسمان را دوچندان میکند.
🖋 زینب امینی
#بحران_پوچی
#آخرین_دوران_رنج
@soha_sima
از چه بگویم
از مغزی که فریاد میکشد اما محکوم به سکوت است چون کسی او را نمیفهمد
با چه عنوان حرفهایم را بگویم ...؟!
فریاد قلبها
فریاد مغزها
زبانی فرورفته در دهان
سکوت سنگین
مچاله شدن قلبها
نتیجه اش چه خواهد شد !؟
درک متقابل؟
بعید میدانم
این روزها همه چیز بعید است
اما هیچچیز از هیچکس بعید نیست
پارادوکس جالبی است!
این روزها پر از تناقضها و تزاحم های پیدرپی ام
احساساتی دارم که گنجایش قلب و مغزم در برابرش به سان کاسه به دریا است
نه قلبم، نه مغزم، توان کشیدن بار این حس را به تنهایی ندارد
چه را تفسیر کنم؟!
وقتی که نه جایم درد میکند و نه میتوانم ملموس بگویم چه شدهام
خیلی از مفاهیم برایم معنا ندارد گویا دیگر فارسی بلد نیستم!
از واژه ی دلتنگی، عشق، محبت، غم، درد و....
من از هیچکدام دیگر تصوری ندارم حتی نمیتوانم این واژهها را معنی کنم...
#تعلل_در_پرواز
🖊سارا صادقی
@gharare_andishe
از وقتی تو را شناختم، مبهوت زیبایی بیکرانه ات بودم. قصههایت هم زیبا بود و هم درک نکردنی، میدانی چرا؟ چون دنبال ربط بودم با خودم و ایامی که در آن میزیستم، ربطش را نمیفهمیدم. حال اندکی که میاندیشم به خویش میخندم، آخر مگر تو چقدر با خویشتنِ خویش آشنایی که در دل اقیانوس بیکران قرآن در جستجوی قطره جان خویشی؟ آری تو قصه حیات منی و قصه مماتم نیز؛ تو قصه ی آن به آنِ انسانی، با هزار لایه ی ناشناخته؛ تو قصه ی عالمی و جهان که او خود ماست در وسعت ظاهری. امروز در هیاهوی دوران شیدایی مردمان شوریده ی اباعبدالله الحسین علیه السلام و بر سر خان نعمت امام راحل و شهدا این را یافتم که قصه ی ما در هزار توی زیبای بیکرانت نهان است. هزار جان عاشق سوخت تا امروز در گوشهای از دهکده جهانی، عقل بشر بیدار شود به کلام روشنگرت؛ و قصه تاریخ خویش را در سنتهای حکیمانه ات بیابد، آری سنتهایی که ادبهایی در مسیر شدن، خلق میکند، برای شکوفایی انسان در بستر زمانهای که بشر خویشتن خویش را در بزرگراههای قدرت و در زیر چرخهای سلطه گم کرده است. قرآن عزیز! تو کلام مادری هستی که برای ایجاد بستری برای شدن فرزندان خویش با هر طبع و هر رنگ و هر ظرفیتی و در هر زمانه و هر شرایطی مهرورزانه و آزاد از هر زورگویی و فشاری، قصه ی او را با او میگویی تا نور شوی و راهی برای پیدا کردن خویش. آری تو کلام مادری هستی که احیاکننده ی زمین است، زمینی که از وجه طبعی هم مادر بشریت است و هم فرزندان آینده ی بشریت. تو برایم از تفاوتها میگویی ولی چنان برایم مینمایانی که تفاوتها برایم هنر آفرین میشود و به جای ترس، آنها را به عنوان راهی برای شناخت و شدن و زیبا شدن تابلوی هستی پیش رویم میآوری. آری! تو مرا که همچون کودکان سرگرم بازی ام، متوجه باطن مقدس عالم و آدم میکنی و من در آنی میبینم و در خیال خام خویش باز هم سرگرمم که راحت است و یا ترسانم که مگر شدنی است!؟ ... اما تو دست به دامان پاکترین و عاقلترین بهانه خلقت میشوی و او به رسم پدری، رخی مینمایاند و از آن شوریدگان شیدا باغستانی به صحنه میآورد تا شاید باورم احیا شود و عمیقتر بیندیشم و جدی تر شوم و عزمی کنم که برای انسان شدن از خویش گذری کنم در عین اندیشه و نیست شوم در هست او و هست شوم به اذن او... ای قرآنِ جان! تو باز بخوان... هر آن بخوان و با آن شیدایانِ حاضرِ آن یارِ غایب از نظرهای خاک آلود، دست در دست هم بخوانید و رونمایی کنید... ایمان دارم به جاری شدن شما در جان عالم و آدم؛ و امید دارم به شکوفایی انسانی که در محضر شما با وسعت عالم و آدم مواجه میشود تا جهانی تجلی کند در بین دو جهان، جهانی ماورای سنت و تجدد... جهانی آباد
🖊#در_انتظار_خورشید
@gharare_andishe