#داستانهای_شگفت
۱۰۷ - معجزه ای از اهل بیت (علیه السلام) در قم
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
سید جلیل و فاضل نبیل جناب آقای سید حسن برقعی واعظ، ساکن قم چنین مرقوم داشته اند :
📝 آقای قاسم عبدالحسینی پلیس موزه آستانه مقدسه #حضرت_معصومه سلام اللّه علیها و در حال حاضر یعنی سنه ۱۳۴۸ به خدمت مشغول است و منزل شخصی او در خیابان تهران، کوچه آقا بقّال، برای این جانب حکایت کرد که در زمانی که متفقین محمولات خود را از راه جنوب به شوروی می بردند و در ایران بودند من در راه آهن خدمت می کردم.
در اثر تصادف با کامیون سنگ کشی یک پای من زیر چرخ کامیـ🚛ـون رفت و مرا به بیمارستان فاطمی شهرستان قم بردند و زیر نظر دکتر مدرسی که اکنون زنده است و دکتر سیفی معالجه می نمودم.
پایم ورم کرده بود به اندازه یک متکا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتی یک لحظه خواب به چشمم نرفت و دائما از شدت درد ناله و فریاد می کردم. امکان نداشت کسی دست به پایم بگذارد؛ زیرا آنچنان درد می گرفت که بی اختیار می شدم و تمام اطاق و سالن را صدای فریادم فرا می گرفت و در خلال این مدت به حضرت زهرا(سلام الله علیها) و حضرت زینب (علیهاالسلام) و حضرت معصومه(علیهاالسلام) متوسل بودم و مادرم بسیاری از اوقات در حرم حضرت معصومه (علیهاالسلام) می رفت و توسل پیدا می کرد و یک بچه که در حدود سیزده الی چهارده سال داشت و پدرش کارگری بود در تهران در اثر اصابت گلوله ای مثل من روی تختخواب پهلوی من در طرف راست بستری بود و فاصله او با من در حدود یک متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله، زخم تبدیل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او مأیوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهی صدای خیلی ضعیفی از او شنیده می شد و هر وقت پرستارها می آمدند، می پرسیدند تمام نکرده است؟
و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند.
شب پنجاهم بود.
مقداری مواد سمّی☠️ برای خودکشی تهیه کردم و زیر متکای خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم خودکشی کنم؛ چون طاقتم تمام شده بود.
مادرم برای دیدن من آمد به او گفتم اگر امشب شفای مرا از حضرت معصومه (سلام الله علیها) گرفتی فبها و الا صبح جنازه مرا روی تختخواب خواهی دید و این جمله را جدّی گفتم؛ تصمیم قطعی بود. مادرم غروب به طرف حرم مطهر رفت.
همان شب مختصری چشمانم را خواب گرفت.
در عالم رؤیا دیدم سه زن مجلّله از درب باغ ( نه درب سالن ) وارد اطاق من که همان بچه هم پهلوی من روی تخت خوابیده بود آمدند.
یکی از زنها پیدا بود شخصیت او بیشتر است و چنین فهمیدم اولی حضرت زهرا (سلام الله علیها) و دومی حضرت زینب (علیهاالسلام) و سومی حضرت معصومه (علیهاالسلام) سلام اللّه علیهم اجمعین هستند.
#حضرتزهرا (سلام الله علیها) جلو، حضرت زینب (علیهاالسلام) پشت سر و حضرت معصومه (علیهاالسلام) ردیف سوم می آمدند.
مستقیم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوی هم جلو تخت ایستادند.
حضرت زهرا علیهاالسّلام به آن بچه فرمودند بلند شو.
گفت نمی توانم.
فرمودند بلند شو.
گفت نمی توانم.
فرمودند تو خوب شدی.
در عالم خواب دیدم بچه بلند شد و نشست.
من انتظار داشتم به من هم توجهی بفرمایند ولی برخلاف انتظار حتی به سوی تخت من توجهی نفرمودند.
در این اثناء از خواب پریدم و با خود فکر کردم معلوم می شود آن بانوان مجلله به من عنایتی نداشتند.
دست کردم زیر متکا و سمّی که تهیه کرده بودم بردارم و بخورم، با خود فکر کردم ممکن است چون در اطاق ما قدم نهاده اند از #برکت قدوم آنها من هم شفا یافته ام، دستم را روی پایم نهادم دیدم درد نمی کند، آهسته پایم را حرکت دادم دیدم حرکت می کند، فهمیدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام.
صبح شد پرستارها آمدند و گفتند بچه در چه حال است به این خیال که مرده است، گفتم بچه خوب شد ، گفتند چه می گویی؟!
گفتم حتماً خوب شده.
بچه خواب بود.
گفتم بیدارش نکنید تا اینکه بیدار شد
دکترها آمدند هیچ اثری از زخم در پایش نبود، گویا ابداً زخمی نداشته؛ اما هنوز از جریان کار من خبر ندارند.
پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روی پای من بردارد و تجدید پانسمان کند چون ورم پایم تمام شده بود، فاصله ای بین پنبه ها و پایم بود، گویا اصلاً زخمی و جراحتی نداشته!
مادرم از حرم آمد چشمانش از زیادی گریه ورم کرده بود، پرسید حالت چطور است؟
نخواستم به او بگویم شفا یافتم؛ زیرا از فرح زیاد ممکن بود سکته کند، گفتم بهتر هستم، برو عصایی بیاور برویم منزل.
با عصا (البته مصنوعی بود) به طرف منزل رفتم و بعداً جریان را نقل کردم.
و اما در بیمارستان پس از شفا یافتن من و بچه، غوغایی از جمعیت و پرستارها و دکترها بود، زبان از شرح آن عاجز است.
صدای گریه و صلوات، تمام فضای اطاق و سالن را پر کرده بود.
🇯 🇴 🇮 🇳
https://eitaa.com/mabaheeth/53068
— ⃟ ———
🤲 اللّٰهم عجّل لولیّک الفرج
│📳 @Mabaheeth
│📚 @ghararemotalee
╰๛- - -
انسان شناسی 121.mp3
11.3M
#انسان_شناسی ۱۲۱
#آیتالله_جوادی_آملی
#استاد_شجاعی
💥من هرچی تلاش میکنم نمیتونم حسادتم رو درمان کنم!
💥من هرچی تمرین میکنم، نمیتونم افکار منفی رو از خودم دور کنم!
من هرچی زور میزنم حریفِ تکبر و غرورِ درون خودم نمیشم!
- چقدر این جاده سخته ... میانبر نداره ؟
@Ostad_Shojae
┅───────────
🤲 اللّٰهم عجّل لولیّک الفرج
╭═══════๛- - - ┅┅╮
│📳 @Mabaheeth
│📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌌 نجوم تراپی:
راهی برای درمان خودبزرگ بینی !
#کلیپ | #جلوههای_اسم_عظیم_خدا
@ostad_shojae | montazer.ir
┅───────────
🤲 اللّٰهم عجّل لولیّک الفرج
╭═══════๛- - - ┅┅╮
│📳 @Mabaheeth
│📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -
هدایت شده از مباحث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیام یکی از موکب داران عراقی به امام خامنهای مدظله العالی: سلام بر تو ای نابود کننده اسراییل!
💌 از سرزمین جدتان امیرالمؤمنین علیهالسلام به شما لبیک ✋ میگوییم و در هر ساعت و زمانی که امر کنید در خدمت شما هستیم.
#خونخواهی_هنیه_عزیز #خونخواهی_مهمان
#مجازات_سخت
╭────๛- - - - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#صحیفه_سجادیه_جامعه | ۹۲
『 #دعای نود و دو – در #استخاره و طلب خیر 』
࿐ྀུ༅࿇༅════════
اَللّٰهُمَّ إِنِّی أَسْتَخِیرُكَ بِعِلْمِكَ، فَصَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اقْضِ لیٖ بِالْخِیَرَةِ، وَ أَلْهِمْنَا مَعْرِفَةَ الِاخْتِيَارِ، وَ اجْعَلْ ذٰلِكَ ذَرِيعَةً إِلَی الرِّضَا بِـمٰا قَضَيْتَ لَنٰا وَ التَّسْلِيمِ لِمٰا حَكَمْتَ، فَأَزِحْ عَنّٰا رَيْبَ الِارْتِيَابِ، وَ أَيِّدْنَا بِيَقِینِ الْمُخْلِصِینَ، وَ لاٰ تَسُمْنَا عَجْزَ الْمَعْرِفَةِ عَمّٰا تَخَیَّرْتَ فَنَغْمِطَ قَدْرَكَ وَ نَكْرَەَ مَوْضِعَ رِضَاكَ، وَ نَجْنَحَ إِلَی الَّتِي هِيَ أَبْعَدُ مِنْ حُسْنِ الْعَاقِبَةِ، وَ أَقْرَبُ إِلیٰ ضِدِّ الْعَافِيَةِ.
خداوندا به سبب دانشت که مُحیط بر همه چیز است، از تو درخواست خیر دارم؛ پس بر محمّد و آلش درود فرست و به خیر و نیکی در حقّ من حکم فرما، و شناختِ انتخاب کردن و برگزیدن را به ما الهام کن و آن الهام را برای ما وسیلۀ خشنودی به آنچه که برای ما مقرّر کردی و تسلیم به آنچه در حقّ ما حکم فرمودی، قرار ده؛ پس آلودگی شک و دودلی در تقدیرت را از دل ما پاک کن و ما را به یقین مخلصان تقویت فرما؛
و داغ ناتوانی معرفت را نسبت به آنچه برایمان اختیار کردی، بر پیشانی ما نزن؛ تا بزرگی و عظمتت را سبک انگاریم و جایگاه خشنودیات را ناپسند شماریم و به چیزی که از حسن عاقبت دورتر و به ضد عافیت و سلامت همه جانبه نزدیکتر است، مایل شویم.
حَبِّبْ إِلَيْنَا مٰا نَكْرَہُ مِنْ قَضَائِكَ، وَ سَهِّلْ عَلَيْنَا مٰا نَسْتَصْعِبُ مِنْ حُكْمِكَ، وَ أَلْهِمْنَا الِانْقِيَادَ لِمٰا أَوْرَدْتَ عَلَيْنَا مِنْ مَشِيَّتِكَ حَتّٰى لاٰ نُحِبَّ تَأْخِیرَ مٰا عَجَّلْتَ، وَ لاٰ تَعْجِيلَ مٰا أَخَّرْتَ، وَ لاٰ نَكْرَەَ مٰا أَحْبَبْتَ، وَ لاٰ نَتَخَیَّرَ مٰا كَرِهْتَ، وَ اخْتِمْ لَنٰا بِالَّتِي هِيَ أَحْمَدُ عَاقِبَةً، وَ أَكْرَمُ مَصِیراً، إِنَّكَ تُفِيدُ الْكَرِيـمَةَ وَ تُعْطِي الْجَسِيمَةَ، وَ تَفْعَلُ مٰا تُرِيدُ، وَ أَنْتَ عَلیٰ كُلِّ شَیْءٍ قَدِيرٌ.
آنچه را از داوریات نـمیپسندیم، محبوب ما قرار ده و آنچه را از حکم تو سخت میپنداریم، بر ما آسان ساز.
و گردن نهادن آنچه از مشیّت و ارادهات بر ما وارد کردی، به ما الهام کن؛ تا عقب انداختـن آنچه را پیش انداختی و پیش انداختـن آنچه را عقب انداختی، دوست نداشته باشیم و هر آنچه را دوست داری ناپسند نشماریم؛ و آنچه را ناپسند داشتی، انتخاب نکنیم.
و کار ما را به آنچه عاقبتش پسندیدهتر و فرجامش برای انسان گرامیتر است، پایان بخش؛ همانا تو عطای نفیس میرسانی و نعمت بزرگ میبخشی و هر چه میخواهی انجام میدهی و تو بر هر کار توانایی.
┅───────────
🤲 #اللّٰهم_عجّل_لولیّک_الفرج
╭═══════๛- - - ┅┅╮
│📳 @Mabaheeth
│📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -
#داستانهای_شگفت
۱۰۸ - معجزه #ولی_عصر (علیه السلام) و شفای مریض
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
حقیر سید حسن برقعی مدتی است که توفیق تشرّف به مسجد صاحب الزمان ارواحنا فداه معروف به #مسجد_جمکران قم نصیبم می شود.
سه هفته قبل ( شب چهارشنبه پنجم ربیع الثانی 1390 ) مشرّف شدم.
در قهوه خانه مسجد که مسافرین برای رفع خستگی می نشینند و چای ☕️🫖 می خورند، به شخصی برخورد کردم به نام ( احمد پهلوانی ) ساکن حضرتعبدالعظیم امامزاده عبداللّه، کبابی توکل، سلام کرد و علی الرسم جواب و احوالپرسی شروع شد.
گفت من چهار سال تمام است شبهای چهارشنبه به ( مسجد جمکران ) مشرف می شوم.
گفتم قاعدتاً چیزی دیده ای که ادامه می دهی و قاعدتا کسی که در خانه امام زمان صلوات اللّه علیه آمد ناامید نمی رود و حاجتی گرفته ای ؟!
گفت آری؛ اگر چیزی ندیده بودم که نمی آمدم.
در سال قبل شب چهارشنبه ای بود که به واسطه مجلس عروسی یکی از بستگان نزدیک در تهران نتوانستم مشرّف شوم، گرچه مجلس عروسی گناه آشکاری نداشت، موسیقی و امثال آن و تا شام که خوردم و منزل رفتم خوابیدم؛
پس از نیمه شب از خواب بیدار شدم تشنه بودم خواستم برخیزم دیدم پایم قدرت حرکت ندارد، هرچه تلاش کردم پایم را حرکت بدهم نتوانستم.
خانواده را بیدار کردم، گفتم پایم حرکت نمی کند.
گفت شاید سرما خورده ای!
گفتم فصل سرما نیست ( تابستان بود ).
بالأخره دیدم هیچ قدرت حرکت ندارم، رفیقی داشتم در همسایگی خود به نام ( اصغرآقا ) گفتم به او بگویید بیاید.
آمد؛ گفتم برو دکتری بیاور.
گفت دکتر در این ساعت نیست. گفتم چاره ای نیست، بالاخره رفت دکتری که نامش دکتر شاهرخی است و در فلکه مجسمه ( حضرت عبدالعظیم علیه السلام) مطب دارد آورد.
ابتدا پس از معاینه، چکشی داشت روی زانویم زد، هیچ نفهمیدم و پایم حرکت نکرد، سوزنی داشت در کف پایم فرو کرد، حالیم نشد، در پای دیگرم فرو کرد درد نگرفت، سوزن را در بازویم زد، درد گرفت.
نسخه ای داد و رفت، به اصغرآقا در غیاب من گفته بود خوب نمی شود سکته است.
صبح شد بچه ها از خواب برخاستند مرا به این حال دیدند شروع به گریه و زاری کردند. مادرم فهمید، به سر و صورت می زد.
غوغایی در منزل ما بود، شاید در حدود ساعت نُه صبح بود، گفتم ای امام زمان(علیه السلام) !
من هر شب چهارشنبه خدمت شما می رسیدم ولی دیشب نتوانستم بیایم و گناهی نکرده ام توجهی بفرمایید، گریه ام گرفت خوابم برد.
در عالم رؤیا دیدم آقایی آمدند عصایی به دستم دادند فرمودند برخیز !
گفتم آقا نمی توانم.
فرمود می گویم برخیز.
گفتم نمی توانم.
آمدند دستم را گرفتند و از جا حرکت دادند.
در این اثناء از خواب برخاستم دیدم می توانم پایم را حرکت دهم، نشستم، سپس برخاستم، برای اطمینان خاطر از شوق، جست و خیز می کردم و به اصطلاح پایکوبی می کردم ولی برای اینکه مبادا مادرم مرا به این حال ببیند و از شوق سکته کند خوابیدم.
مادرم آمد.
گفتم به من عصایی بده حرکت کنم ، کم کم به او حالی کردم که در اثر توسّل به ولی عصر عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف بهبود یافتم. گفتم به اصغرآقا بگویید بیاید، آمد. گفتم برو به دکتر بگو بیاید و به او بگو فلان کَس خوب شد.
اصغرآقا رفت و برگشت.
گفت دکتر می گوید دروغ است خوب نشده! اگر راست می گوید خودش بیاید.
رفتم. با اینکه با پای خود رفتم، گویا دکتر باور نمی کرد؛ با اینحال سوزن را برداشت و به کف پای من زد، دادم بلند شد، گفت چه کردی؟ شرح حال خود و توسل به حضرت ولیّ عصر علیه السلام را گفتم. گفت جز معجزه چیز دیگر نیست، اگر اروپا و آمریکا رفته بودی معالجه پذیر نبود.
🇯 🇴 🇮 🇳
https://eitaa.com/mabaheeth/53154
— ⃟ ———
🤲 اللّٰهم عجّل لولیّک الفرج
│📳 @Mabaheeth
│📚 @ghararemotalee
╰๛- - -
انسان شناسی 122.mp3
11.8M
#انسان_شناسی ۱۲۲
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
✨ امیرالمؤمین علی علیهالسلام :
شَوِّقوا أنفُسَكُم الى نَعيمِ الجَنَّةِ تُحِبّوا المَوتَ و تَمقُتوا الحَياةَ!
- امام علی علیهالسلام میفرمایند:
جانهاى خود را مشتاقِ نعمتهاى بهشت گردانيد، تا مرگ (و رسيدن به بهشت) را دوست بداريد و زندگى ( در دنیا) را دشمن ❗️
🤔 اگر قراره با زندگیِ دنیا دشمن باشیم، اصلاً چرا به دنیا اومدیم؟
🤔 چرا من نمیتونم اینجوری که امام علی علیهالسلام میفرمایند مُشتاق آخرت باشم، مشکل کجاست؟
@Ostad_Shojae
— ⃟ ———
🤲 اللّٰهم عجّل لولیّک الفرج
│📳 @Mabaheeth
│📚 @ghararemotalee
╰๛- - -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ لازم نیست کار خاصی در #اربعین انجام بدی!
همین «حضور در این راهپیمایی» بزرگترین کار برای امام زمانه!
👈 صفحه اختصاصی اربعین
#کلیپ | #استاد_شجاعی
@ostad_shojae | montazer.ir
╭────๛- - - - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 هزینه های سنگینی برای سفر #اربعین ما پرداخت شده است
خونهای پاک و ارواح بهشتی شهدا راه اربعین را باز کردند...
همانها که در وصیتشان #اسلام، امام، نظام، #حجاب از اصلی ترین سفارشهایشان بود.
╭────๛- - - - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#صحیفه_سجادیه_جامعه | ۹۳
『 #دعای نود و سه – در استخاره «بعد از دو رکعت نماز» 』
࿐ྀུ༅࿇༅════════
امام باقر (علیهالسلام) فرمود: حضـرت علی بن الحسین (علیهماالسلام) هرگاه قصد میکرد امر حج یا عمره، یا فروش و یا خرید، و یا آزاد کردن بردهای را، وضو میگرفت و بعد دو رکعت #نماز_استخاره میخواند، که در آنها سوره «حشـر» و سوره «رحمان» را قرائت میکرد، و پس از فراغت از نماز در حالی که نشسته بود «معوّذتین» و سورۀ «توحید» را میخواند، سپس میگفت:
اَللّٰهُمَّ إِنْ کَانَ -کذا و کذا- خَیْراً لیٖ فیٖ دِینِی وَ دُنْیَایَ، وَ عَاجِلِ أَمْرِی وَ آجِلِهٖ، فَصَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ یَسِّـرْہُ لیٖ عَلیٰ أَحْسَنِ الْوُجُوهِ وَ أَجْمَلِهَا.
خداوندا اگر - چنین و چنان - برای من خیر باشد در دینم و در دنیایم، و امر گذران کنونیام و آینده آن، پس بر محمد و خاندانش درود فرست، و آن را برایم آسان ساز به بهتـرین و زیباترین صورت.
اَللّٰهُمَّ وَ إِنْ کَانَ -کذا و کذا- شَـرّاً لیٖ فیٖ دِینِی وَ دُنْیَایَ وَ آخِرَتِی وَ عَاجِلِ أَمْرِی وَ آجِلِهِ، فَصَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اصْـرِفْهُ عَنّیٖ، رَبِّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ اعْزِمْ لیٖ عَلیٰ رُشْدِی، وَ إِنْ کَرِهَتْ ذٰلِكَ أَوْ أَبَتْهُ نَفْسِی.
خداوندا اگر – چنین و چنان - برای من شـرّ باشد، در دین و دنیایم و آخرتم و گذران امر کنونیام و آیندهاش، بر محمد و خاندانش درود فرست، و آن را از من دور کن. پروردگارا، درود فرست بر محمد و خاندانش، و مرا بر آنچه رشد و کمال من است عازم گردان، هر چند نپسندم آن را، یا نفسم از آن امتناع ورزد.
┅───────────
🤲 اللّٰهم عجّل لولیّک الفرج
╭═══════๛- - - ┅┅╮
│📳 @Mabaheeth
│📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -
#داستانهای_شگفت
۱۰۹ - سرگذشتی عجیب و فرج بعد از سختی
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
و نیز آقای برقعی مزبور می نویسند : شخصی است به نام (مشهدی محمد جهانگیر) به شغل فرش فروشی و گلیم فروشی به عنوان دوره گرد اشتغال دارد و اکثراً به کاشان می رود و سالهاست او را می شناسم، ولی اتفاق نیفتاده بود که با هم همسفر شویم و در جلسه ای بنشینیم ولی کاملاً او را می شناسم. مرد راستگویی است و به صحت عمل معروف است با اینکه خیلی کم سرمایه است و چند روز قبل هم به منزل او رفتم زندگیش خیلی متوسط است، ولی بیش از صدهزار تومان جنس اگر بخواهد اکثر تجار به او خواهند داد ولی خودش، به اندازه قدرت مالی جنس می برد.
در هر حال چندی قبل در سفری که به کاشان می رفتم پهلوی ایشان نشستم، در ضمن مطالب و بحث در معجزات ائمه اطهار سلام اللّه علیهم اجمعین گفت آقای برقعی! باید دل بشکند تا انسان حاجت بگیرد؛ پس شرح حال خود را به طور اجمال بیان کرد و گفت وقت دیگری مفصل تمام شرح زندگی خود را بیان می کنم که کتابی خواهد شد، ولی به طور اجمال، وضع من خیلی خوب بود و شاید روزی صد تومان یا بیشتر از فرش فروشی و دوره گردی استفاده داشتم، ولی انسان وقتی ثروتمند شد گناه می کند، گاهی آلوده به گناه می شدم تا اینکه ستاره اقبال شروع به افول کرد، سرمایه ام را از دست دادم و مقدار زیادی متجاوز از صد هزار تومان بدهکار شدم و در مقابل، حتی یک تومان نداشتم.
چند ماه از منزل بیرون نمی آمدم، شبها گاهی که خسته می شدم با لباس مبدّل بیرون می آمدم و خیلی با احتیاط در کوچه می رفتم.
یک شب یکی از طلبکارها که از بیرون آمدن من از منزل خبر داشت پاسبانی را آورده بود در تاریکی نگهداشته بود.
وقتی که آمدم بروم مرا دستگیر کردند.
در شهربانی گفتم مرا زندان ببرید با یکشبه پول شما وصول نمی شود، من ده شاهی ندارم ولی قول می دهم که اگر خدای عزّوجل تمکنی داد دِین خود را ادا کنم، مرا رها کردند.
یکی دیگر از طلبکارها ( اسم او را بُرد) آمده بود درب منزل، خانواده ام با بچه کوچک دوساله رفته بود پشت در، چنان با لگد به در زده بود که به شکم خانواده و بچه رسیده بود، بچه پس از چند ساعت مُرد و خانواده ام مریض شد و حتی الان هم مریض است با اینکه متجاوز از بیست سال از این ماجرا می گذرد.
هرچه در منزل داشتیم، خانواده ام برد و فروخت.
حتی گاهی برای تهیه نان، استکان و نعلبکی را می فروختیم و نانی می خریدم و می خوردیم تا اینکه تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم و به عتبات بروم شاید کاری تهیه کنم و از شرّ طلبکارها محفوظ باشم و ضمناً توسلی به ائمه اطهار (علیهمالسلام) پیدا کنم.
از راه خرمشهر از مرز خارج شدم، فقط یک خُرجین کوچک که اثاثیه مختصری در آن بود و حتی خوراکی نداشتم همراهم بود.
وقتی به خاک عراق رسیدم تنها راه را بلد نبودم، در میان نخلسـ🌴ـتان ندانسته به راه افتادم نمی دانستم کجا می روم، این راه به کجا منتهی می شود، نه کسی بود راه را از او بپرسم و نه غذا داشتم بخورم، از گرسنگی و خستگیِ راه، بی طاقت شدم.
حتی خرماهایی که از درخت روی زمین ریخته بود نمی خوردم، خیال می کردم حرام است.
خلاصه شب شد، هوا تاریـ🌌ک شد، در میان نخلستان تنها و تاریک، نشستم.
خُرجین خود را روی زمین گذاشتم. بی اختیار گریه ام گرفت، بلند بلند گریه می کردم.
ناگهان دیدم آقایی که خیلی نورانی بودند رسیدند، یک چفیه بدون عِقال (مراد همان دستمالی است که عربها روی سر می بندند ولی عقال نداشت) روی سرشان بود با زبان فارسی فرمودند چرا ناراحتی؟ غصه نخور الان تو را می رسانم. گفتم آقا راه را بلد نیستم،
فرمود من تو را راهنمایی می کنم، خرجین خود را بردار همراه من بیا.
چند قدمی رفتم شاید ده قدم نبود، دیدم جاده شوسه اتومبیل رو است، فرمودند همینجا بایست الان یک ماشین می آید و تو را می برد.
تا چراغ ماشین از دور پیدا شد آن آقا رفتند،
وقتی ماشین به من رسید، خودش توقف کرده، مرا سوار کردند.
به یک جایی رسیدیم، مرا سوار ماشین دیگر کرد و کرایه هم از من مطالبه ننمود و تا کربلا پست به پست مرا تحویل می دادند و نمی گفتند کرایه بده، گویا سابقه داشتند از کار .