#داستان_راستان | ۱۰۶
❒ مصونیتی که لغو شد
╔═ೋ✿࿐
مسلمانانی که در اثر شکنجه و آزار قریش از مکه به حبشه مهاجرت کرده بودند، همه روزه انتظار خبر تازهای از جانب مکه و مکیان داشتند. هر چند آنها و هم مسلکانشان- که پرچمدار توحید و عدالت بودند- نسبت به انبوه مخالفین، یعنی طرفداران بت پرستی🗿 و ادامه نظام اجتماعی موجود، بسیار در اقلیت بودند؛ اما مطمئن بودند که روزبه روز بر طرفداران آنها افزوده و از مخالفین آنها کاسته میشود؛ و حتی ناامید نبودند که تمام قریش به زودی پرده غفلت را بدرند و راه رشد و صلاح خویش را بازیابند و مانند آنان آیین بت پرستی را رها کرده راه مسلمانی پیش گیرند.
از قضا شایعهای در آن نقطه از حبشه که آنها بودند به وجود آمد مبنی بر اینکه همه قریش تغییر عقیده و رویه داده و اسلام اختیار کردهاند.
هرچند این خبر رسما تأیید نشده بود؛ اما ایمان و اعتقاد و امیدواری فراوانی که مسلمانان به گسترش و پیروزی آئین اسلام داشتند، سبب شد تا گروهی از آنان بدون آنکه منتظر تأیید خبر از طرف مقامات رسمی بشوند راه مکه را پیش گیرند.
یکی از آنان عثمان بن مظعون، صحابی معروف بود که فوق العاده مورد علاقه رسول اکرم صلیالله علیه وآله و احترام همه مسلمانان بود.
عثمان بن مظعون همینکه به نزدیکیهای مکه رسید، فهمید قضیه دروغ بوده و قریش بالعکس بر شکنجه و آزار مسلمانان افزودهاند. نه راه رفتن داشت و نه راه برگشتن؛ زیرا حبشه راه نزدیکی نبود که به آسانی بتوان برگشت. از آن طرف وارد مکه شدن همان و تحت شکنجه قرار گرفتن همان. بالاخره یک چیز به نظرش رسید و آن اینکه از عادت جاری و معمول عرب استفاده کند و خود را در «جوار» یکی از متنفذین قریش قرار دهد.
طبق عادت عرب اگر کسی از دیگری «جوار» میخواست، یعنی از او تقاضا میکرد که او را پناه دهد و از او حمایت کند، آن دیگری جوار میداد و تا پای جان هم از او حمایت میکرد.
برای عرب ننگ بود که کسی جوار بخواهد- ولو دشمن- و او جوار ندهد، یا پس از جوار دادن از او حمایت نکند.
عثمان نیمه شب وارد مکه شد و یکسره به طرف خانه ولید بن مغیره مخزومی که از شخصیتهای برجسته و ثروتمند و متنفذ قریش بود رفت و از او جوار خواست، ولید هم جوار او را پذیرفت.
روز بعد ولید بن مغیره هنگامی که اکابر قریش در مسجد الحرام جمع بودند به مسجد الحرام آمد و عثمان بن مظعون را با خود آورد و رسماً اعلام کرد که عثمان در جوار من است و از این ساعت اگر کسی متعرض او شود متعرض من شده است.
قریش که جوار ولید بن مغیره را محترم میشمردند، دیگر متعرض عثمان نشدند و او از آن ساعت «مصونیت» پیدا کرد، آزادانه میرفت و میآمد و مانند یکی از قریش در مجالس و محافل آنها شرکت میکرد.
اما در همان حال، قریش لحظهای از آزار و شکنجه سایر مسلمانان فروگذار نمیکردند.😔
این جریان بر عثمان -که هرگز راحت خود و رنج یاران را نمیتوانست ببیند- سخت گران میآمد.
🤔 روزی با خود اندیشید این مروّت نیست من در پناه یک نفر مشکوک آسوده باشم و برادران همفکر و هم عقیدهام در زیر شکنجه و آزار باشند.
از این رو نزد ولید بن مغیره آمد و گفت:
«من از تو متشکرم، تو به من پناه دادی و از من حمایت کردی، ولی از امروز میخواهم از جوار تو خارج شوم و به یاران خود ملحق شوم. بگذار هرچه بر سر آنها میآید بر سر من نیز بیاید.»
برادرزاده جان! شاید به تو خوش نگذشته و پناه من نتوانسته تو را محفوظ نگاه دارد.
چرا، من از این جهت ناراضی نیستم، من میخواهم بعد از این جز در «پناه خدا» زندگی نکنم.
حالا که اینچنین تصمیم گرفتهای، پس همانطور که روز اول من تو را به مسجد الحرام بردم و در مجمع عمومی قریش پناهندگی تو را اعلام کردم، به مسجد الحرام بیا و رسما در مجمع قریش خروج خود را از پناهندگی من اعلام کن.
بسیار خوب، مانعی ندارد.
ولید و عثمان با هم به مسجد الحرام آمدند. هنگامی که سران قریش گرد آمدند، ولید اظهار کرد: «همه بدانند که عثمان آمده است تا خروج خود را از جوار من اعلام کند.»
راست میگوید، برای همین منظور آمدهام و اضافه میکنم که در مدتی که در جوار ولید بودم از من خوب حمایت کرد و از این جهت هیچ گونه نارضایی ندارم.
علت خروج من از جوار او فقط این است که دوست ندارم غیر از خدا احدی را پناهگاه خودم محسوب دارم.
به این ترتیب مدت جوار عثمان به پایان رسید و مصونیتی که تا آن ساعت داشت لغو شد؛ اما عثمان مانند اینکه تازهای در زندگیاش رخ نداده، مثل روزهای پیش در محفل قریش شرکت کرد.
↑↑↑↑
از قضا در آن روز لبیدبن ربیعه، شاعر معروف عرب، به مکه آمده بود، به قصد اینکه قصیده معروف خود را که یکی از شاهکارهای قصائد عرب جاهلیت است- و تازه به نظم آورده بود- در محفل قریش بخواند.
قصیده لبید با این مصراع آغاز میگردد:
«الا کل شئ ما خلا الله باطل».
←یعنی هر چیزی جز خداوند باطل است، حق مطلق ذات اقدس احدیت است.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله درباره این مصراع فرموده است: «راستترین شعری است که عرب سروده است.».
لبید به مجمع قریش آمد و قرار شد قصیده خویش را قرائت کند. حضار مجلس سراپا گوش شدند که شاهکار تازه لبید را بشنوند.
لبید با غرور افتخارآمیزی خواندن قصیده را آغاز کرد، و تا گفت:
«الا کل شیء ما خلا الله باطل».
←عثمان بن مظعون که در کناری نشسته بود، مهلت نداد مصراع دوم را بخواند، به علامت تصدیق گفت:
«احسنت، راست گفتی، حقیقت همین است، همه چیز جز خدا باطل و بی حقیقت است.».
لبید مصراع دوم را خواند:
«و کل نعیم لا محالة زائل».
←یعنی هر نعمتی جبراً فناپذیر و معدوم شدنی است.
😲 فریاد عثمان بلند شد:
«اما این یکی را دروغ گفتی. همه نعمتها فناشدنی نیست. این فقط درباره نعمتهای این جهان صادق است. نعمتهای آن جهانی همه پایدار و باقی است.».
تمام جمعیت به طرف عثمان بن مظعون، این مرد جسور، خیره شدند.
هیچ کَس انتظار نداشت در محفلی که از اکابر و اشراف قریش تشکیل شده و شاعری باشخصیت مانند لبید بن ربیعه از راه دور آمده تا شاهکار خود را بر قریش عرضه دارد، مردی مانند عثمان بن مظعون که تا ساعتی پیش در پناه دیگری بود و اکنون نه تأمین مالی دارد و نه تأمین جانی و همه همفکران و هم مسلکانش در زیر شکنجه به سر میبرند، این گونه جسارت بورزد و اظهار عقیده کند.
جمعیت به لبید گفتند: «شعر خویش را تکرار کن.»
باز تا لبید گفت:
«الا کل شیء ما خلا الله باطل».
عثمان گفت: «راست است، درست است.».
و چون لبید گفت:
«و کل نعیم لا محالة زائل».
عثمان گفت: «دروغ است، اینطور نیست، نعمتهای آن جهانی فناپذیر نیست.».
😤 این دفعه خود لبید بیش از همه ناراحت شد.
فریاد برآورد: «ای مردم قریش! به خدا قسم سابقا مجالس شما اینطور نبود. در میان شما این گونه افراد جسور و بی ادب نبودند. چه شده که اینجور اشخاص در میان شما پیدا شدهاند؟».
یکی از حضار مجلس برای اینکه از لبید دلجویی کرده باشد و او به قرائت قصیدهاش ادامه دهد، گفت: «از حرف این مرد ناراحت نباش، مرد سفیهی است، تنها هم نیست، یک عده سفیه دیگر هم در این شهر پیدا شدهاند و با این مرد هم عقیدهاند.
اینها از دین ما خارج شدهاند و دین دیگری برای خود انتخاب کردهاند.»
عثمان جواب تندی به گوینده این سخن داد.
😠 او هم دیگر طاقت نیاورد، از جا حرکت کرد و سیلی محکمی به چهره عثمان نواخت که یک چشمش کبود شد.
یکی از حضار مجلس گفت:
«عثمان! قدر ندانستی. در جوار خوب آدمی بودی. اگر در جوار ولید بن مغیره باقی مانده بودی اکنون چشمت اینطور نبود.».
عثمان گفت:
پناه خدا مطمئنتر و محترمتر است از پناه غیر خدا، هر که باشد.
اما چشمم:
بدان که چشم دیگرم نیز آرزومند است به افتخاری نائل شود که این چشمم نائل شده است.
خود ولید بن مغیره آمد جلو و گفت:
عثمان! من حاضرم جوار خودم را تجدید کنم.
اما من تصمیم گرفتهام جز جوار خدا جوار احدی را نپذیرم[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . اسد الغابه، ج 3/ ص 385 و 386؛
← و سیره ابن هشام، ج 1/ ص 364- 370
🔗 https://eitaa.com/feqh_ahkam/9138
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۰۷
❒ اولین شعار
╔═ೋ✿࿐
زمزمههایی که گاه به گاه از مکه در میان قبیله بنی غفار به گوش میرسید، طبیعت کنجکاو و متجسس ابوذر را به خود متوجه کرده بود. او خیلی میل داشت از ماهیت قضایایی که در مکه میگذرد آگاه شود؛ اما از گزارشهای پراکنده و نامنظمی که احیانا به وسیله افراد و اشخاص دریافت میکرد، چیز درستی نمیفهمید. آنچه برایش مسلم شده بود فقط این مقدار بود که در مکه سخن نوی به وجود آمده و مکیان سخت برای خاموش کردن آن فعالیت میکنند؛ اما آن سخن چیست و مکیان چرا مخالفت میکنند، هیچ معلوم نیست.
برادرش عازم مکه بود، به او گفت:«میگویند شخصی در مکه ظهور کرده و سخنان تازهای آورده است و مدعی است که آن سخنان از طرف خدا به او وحی میشود، اکنون که تو به مکه میروی، از نزدیک تحقیق کن و خبر درست را برای من بیاور.».
روزها در انتظار برادر بود تا مراجعت کرد. هنگام مراجعت از او پرسید: «هان! چه خبر بود و قضیه از چه قرار است؟».
تا آنجا که من توانستم تحقیق کنم، او مردی است که مردم را به اخلاق خوب دعوت میکند، کلامی هم آورده که شعر نیست.
منظور من تحقیق بیشتر بود، این مقدار کافی نیست. خودم شخصاً باید بروم و از حقیقت این کار سر دربیاورم.
ابوذر مقداری آذوقه در کوله بار خود گذاشت و آن را به پشت گرفت و یکسره به مکه آمد. تصمیم گرفت هر طور هست با خودِ آن مردی که سخن نو آورده ملاقات کند و سخن او را از زبان خودش بشنود؛ اما نه او را میشناخت و نه جرئت میکرد از کسی سراغ او را بگیرد. محیط مکه محیط ارعاب و وحشت بود.
ابوذر بدون آنکه به کسی اظهار کند متوجه اطراف بود و به سخنان مردم گوش میداد، شاید نشانهای از مطلوب بیابد.
مرکز اخبار و وقایع مسجد الحرام بود. ابوذر نیز با کوله بار خود به مسجد الحرام آمد. روز را شب کرد و نشانهای به دست نیاورد. پس از آنکه پاسی از شب گذشت، چون خسته بود همان جا دراز کشید. طولی نکشید جوانی از نزدیک او عبور کرد. آن جوان نگاهی متجسسانه به سراپای ابوذر کرد و رد شد.
نگاه جوان از نظر ابوذر خیلی معنیدار بود.
به قلبش خطور کرد شاید این جوان شایستگی داشته باشد که راز خودم را با او در میان بگذارم. حرکت کرد و پشت سر جوان راه افتاد؛ اما جرئت نکرد چیزی اظهار کند، به سر جای خود برگشت.
روز بعد تمام روز را متفحصانه در مسجد الحرام به سر برد. آن روز نیز اثری از مطلوب نیافت.
🌃 شب فرا رسید و در همان جا دراز کشید. درست در همان وقت شب پیش، همان جوان پیدا شد، جلو آمد و با احترام به ابوذر گفت:
«آیا وقت آن نرسیده است که تو به منزل خودت بیایی و شب را در آنجا به سر ببری؟»
این را گفت و ابوذر را با خود به منزل برد.
ابوذر شب را #مهمان آن جوان بود، ولی باز هم از اینکه راز خود را با جوان به میان بگذارد خودداری کرد.
جوان نیز از او چیزی نپرسید.
صبح زود ابوذر خداحافظی کرد و به دنبال مقصد خود به مسجد الحرام آمد.
آن روز نیز شب شد و ابوذر نتوانست از سخنان پراکنده مردم چیزی بفهمد. همینکه پاسی از شب گذشت، باز همان جوان آمد و ابوذر را با خود به خانه برد، اما این نوبت جوان سکوت را شکست.
آیا ممکن است به من بگویی برای چه کاری به این شهر آمدهای؟
اگر با من شرط کنی که مرا کمک کنی، به تو میگویم.
عهد میکنم که کمک خود را از تو دریغ نکنم.
حقیقت این است، مدتهاست در میان قبیله خودمان میشنویم که مردی در مکه ظهور کرده است و سخنانی آورده و مدعی است آن سخنان از جانب خدا به او وحی میشود. من آمدهام خود او را ببینم و درباره کار او تحقیق کنم. اولا عقیده تو درباره این مرد چیست؟
و ثانیا آیا میتوانی مرا به او راهنمایی کنی؟
مطمئن باش که او بر حق است و آنچه میگوید از جانب خداست. صبح من تو را پیش او خواهم برد. اما همانطور که خودت میدانی، اگر مردم این شهر بفهمند من تو را پیش او میبرم، جان هر دو نفر ما در خطر است. فردا صبح من جلو میافتم و تو پشت سر من با مقداری فاصله بیا و ببین من کجا میروم. من مراقب اطراف هستم، اگر حس کردم خطری در کار است میایستم و خم میشوم مانند کسی که مثلا ظرفی را خالی میکند. تو به این علامت متوجه خطر باش و دور شو؛ اما اگر خطری پیش نیامد هر جا که من رفتم تو هم بیا.
⟩ فردا صبح جوان که کسی جز علی بن ابی طالب (علیهماالسلام) نبود، از خانه بیرون آمد و راه افتاد، و ابوذر نیز از پشت سرش. خوشبختانه با خطری مواجه نشدند. علی ابوذر را به خانه پیغمبر رساند.
#ابوذر سرگرم مطالعه در احوال و اطوار پیغمبر شد و مرتب آیات قرآن را گوش میکرد.
به جلسه دوم نکشید که با میل و اشتیاق، #اسلام اختیار کرد و با رسول خدا صلیالله علیه وآله پیمان بست تا زنده است در راه خدا از هیچ ملامتی پروا نداشته باشد و سخن حق را ولو در ذائقهها تلخ آید بگوید.
رسول خدا (صلیالله علیه وآله وسلم) به او فرمود: «اکنون به میان قوم خود برگرد و آنها را به اسلام دعوت کن، تا دستور ثانوی من به تو برسد.».
ابوذر گفت: «بسیار خوب؛ اما به خدا قسم پیش از اینکه از این شهر بیرون بروم، در میان این مردم خواهم رفت و با آواز بلند به نفع اسلام شعار خواهم داد. هرچه بادا باد.»
ابوذر بیرون آمد و خود را به قلب مکه یعنی مسجد الحرام 🕋 رساند و در مجمع قریش فریاد برآورد: «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً عبده و رسوله.».
مکیان با شنیدن این شعار، بدون آنکه مهلت سؤال و جوابی بدهند، به سر این مرد که او را اصلا نمیشناختند ریختند.
اگر عباس بن عبد المطلب خود را به روی ابوذر نینداخته بود، چیزی از ابوذر باقی نمیماند.
عباس به مکیان گفت: «این مرد از قبیله بنی غفار است. راه کاروان تجارتی قریش از مکه به شام و از شام به مکه در سرزمین این قبیله است. شما هیچ فکر نمیکنید که اگر مردی از آنها را بُکشید، دیگر نخواهید توانست به سلامت از میان آنها عبور کنید؟!».
ابوذر از دست قریش نجات یافت، اما هنوز کاملا دلش آرام نگرفته بود. با خود گفت یک بار دیگر این عمل را تکرار میکنم، بگذار این مردم این چیزی را که دوست ندارند به گوششان بخورد بشنوند تا کم کم به آن عادت کنند.
روز بعد آمد و همان شعار روز پیش را تکرار کرد.
باز قریش به سرش ریختند و با وساطت عباس بن عبد المطلب نجات یافت.
ابوذر پس از این جریان طبق دستور رسول اکرم صلیالله علیه وآله وسلم به میان قوم خویش رفت و به تعلیم و #تبلیغ و ارشاد آنان پرداخت.
همینکه رسول اکرم (صلیالله علیه وآله وسلم) از مکه به مدینه مهاجرت کرد، ابوذر نیز به مدینه آمد و تا نزدیکی های آخر عمر خود در مدینه به سر برد.
ابوذر صراحت لهجه خود را تا آخر حفظ کرد. به همین جهت در زمان خلافت عثمان ابتدا به شام و سپس به نقطهای در خارج مدینه به نام «ربذه» تبعید شد و در همان جا در تنهایی درگذشت.
پیغمبر اکرم (صلیالله علیه وآله وسلم) دربارهاش فرموده بود: «خدا رحمت کند ابوذر را، تنها زندگی میکند، تنها میمیرد، تنها محشور میشود.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . اسد الغابة، ج 1/ ص 301 و ج 5/ ص 186؛
←و الغدیر، ج 8/ ص 314، چاپ بیروت
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۰۸
❒ در بارگاه رستم
╔═ೋ✿࿐
رستم فرخزاد، با سپاه گران و ساز و برگ کامل، برای سرکوبی مسلمانان که قبلا شکست سختی به ایرانیان داده بودند وارد قادسیه شد.
مسلمانان به سرکردگی سعد وقاص تا نزدیک قادسیه جلو آمده بودند.
سعد عدهای را مأمور کرده بود تا پیشاپیش سپاه به عنوان «مقدمة الجیش» و پیشاهنگ حرکت کنند. ریاست این عده با مردی بود به نام زهرة بن عبد الله.
رستم پس از آنکه شبی را در قادسیه به روز آورد، برای آنکه وضع دشمن را از نزدیک ببیند سوار شد و به راه افتاد و در کنار اردوگاه مسلمانان بر روی تپهای ایستاد و مدتی وضع آنها را تحت نظر گرفت.
بدیهی است نه عدد و نه تجهیزات و ساز و برگ مسلمانان چیزی نبود که اسباب وحشت بشود؛ اما در عین حال مثل اینکه به قلبش الهام شده بود که جنگ با این مردم سرانجام نیکی نخواهد داشت. رستم همان شب با پیغام، زهرة بن عبد الله را نزد خود طلبید و به او پیشنهاد صلح کرد؛ اما به این صورت که پولی بگیرند و برگردند سر جای خود.
رستم با غرور و بلندپروازی- که مخصوص خود او بود- به او گفت: «شما همسایه ما بودید و ما به شما نیکی میکردیم. شما از انعام ما بهرهمند میشدید و گاهی که خطری از ناحیه کسی شما را تهدید میکرد، ما از شما حمایت و شما را حفظ میکردیم. تاریخ گواه این مطلب است.»
سخن رستم که به اینجا رسید، زهرة گفت:
«همه اینها که راجع به گذشته گفتی صحیح است؛ اما تو باید این واقعیت را درک کنی که امروز غیر از دیروز است. ما دیگر آن مردم نیستیم که طالب دنیا و مادیات باشیم. ما از هدفهای دنیایی گذشته هدف های آخرتی داریم.
ما قبلا همانطور بودیم که تو گفتی، تا روزی که خداوند پیغمبر خویش را در میان ما مبعوث فرمود. او ما را به خدای یگانه خواند. ما دین او را پذیرفتیم. خداوند به پیغمبر خویش وحی کرد که اگر پیروان تو بر آنچه به تو وحی شده ثابت بمانند، خداوند آنان را بر همه اقوام و ملل دیگر تسلّط خواهد بخشید. هرکَس به این دین بپیوندد عزیز میگردد و هرکَس تخلف کند خوار و زبون میشود.»
رستم گفت:
«ممکن است در اطراف دین خودتان توضیحی بدهی؟»
اساس و پایه و رکن آن دو چیز است: شهادت به یگانگی خدا و شهادت به رسالت محمد (صلیالله علیه وآله وسلم)، و اینکه آنچه او گفته است از جانب خداست.
این که عیب ندارد، خوب است. دیگر چی؟
آزاد ساختن بندگان خدا از بندگی انسانهایی مانند خود[¹]
این هم خوب است. دیگر چی؟
مردم همه از یک پدر و مادر زاده شدهاند، همه فرزندان آدم و حوا هستند، بنابراین همه برادر و خواهر یکدیگرند.»[²]
این هم بسیار خوب است. خوب اگر ما اینها را بپذیریم و قبول کنیم، آیا شما باز خواهید گشت؟
آری، قسم به خدا دیگر قدم به سرزمینهای شما نخواهیم گذاشت مگر به عنوان تجارت یا برای کار لازم دیگری از این قبیل. ما هیچ مقصودی جز اینکه گفتم نداریم.
راست میگویی؛ اما یک اشکال در کار است. از زمان اردشیر در میان ما مردم ایران سنتی معمول و رایج است که با دین شما جور درنمی آید. از آن زمان رسم بر این است که طبقات پست از قبیل کشاورز و کارگر حق ندارند تغییرشغل دهند و به کار دیگر بپردازند. اگر بنا شود آن طبقات به خود یا فرزندان خود حق بدهند که تغییر شغل و طبقه بدهند و در ردیف اشراف قرار بگیرند، پا از گلیم خود درازتر خواهند کرد و با طبقات عالیه و اعیان و اشراف ستیزه خواهند جُست؛ پس بهتر این است که یک بچه کشاورز بداند که باید کشاورز باشد و بس، یک بچه آهنگر نیز بداند که غیر از آهنگری حق کار دیگر ندارد و همینطور...
اما ما از همه مردم برای مردم بهتریم[³]. ما نمیتوانیم مثل شما باشیم و طبقاتی آنچنان در میان خود قائل شویم. ما عقیده داریم امر خدا را در مورد همان طبقات پست اطاعت کنیم. همانطور که گفتم به عقیده ما همه مردم از یک پدر و مادر آفریده شدهاند و همه برادر و برابرند. ما معتقدیم به وظیفه خودمان درباره دیگران به خوبی رفتار کنیم، و اگر به وظیفه خودمان عمل کنیم، عمل نکردن آنها به ما زیان نمیرساند. عمل به وظیفه، مصونیت ایجاد میکند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . «و اخراج العباد من عبادة العباد الی عبادة الله.»
[۳] . «نحن خیر الناس للناس.»
رستم بزرگان سپاه را جمع کرد و سخنان این فرد مسلمان را برای آنان بازگو کرد.
آنان سخنان آن مسلمان را به چیزی نشمردند.
رستم به سعد وقاص پیام داد که نمایندهای رسمی برای مذاکره پیش ما بفرست.
سعد خواست هیئتی را مأمور این کار کند؛ اما ربعی بن عامر که حاضر مجلس بود صلاح ندید، گفت:
«ایرانیان اخلاق مخصوصی دارند. همینکه یک هیئت به عنوان نمایندگی به طرفشان برود آن را دلیل اهمیت خودشان قرار میدهند و خیال میکنند ما چون به آنها اهمیت میدهیم هیئتی فرستادهایم. فقط یک نفر بفرست، کافی است.».
خود ربعی مأمور این کار شد.
از آن طرف به رستم خبر دادند که نماینده سعد وقاص آمده است.
رستم با مشاورین خود در کیفیت برخورد با نماینده مسلمانان مشورت کرد که به چه صورتی باشد. به اتفاق کلمه رأی دادند که باید به او بیاعتنایی کرد و چنین وانمود کرد که ما به شما
اعتنایی نداریم، شما کوچکتر از این حرفها هستید.
رستم برای آنکه جلال و شکوه ایرانیان را به رخ مسلمانان بکشد، دستور داد تختی زرین نهادند و خودش روی آن نشست، فرشهای عالی گستردند، متکاهای زربفت نهادند.
نماینده مسلمانان در حالی که بر اسبی سوار و شمشیر 🗡 خویش را در یک غلافی کهنه پوشیده و نیزهاش را به یک تار پوست بسته بود، وارد شد.
تا نگاه کرد فهمید که این زینتها و تشریفات برای این است که به رخ او بکشند.
متقابلا برای اینکه بفهماند ما به این جلال و شکوهها اهمیت نمیدهیم و هدف دیگری داریم، همینکه به کنار بساط رستم رسید، معطل نشد، اسب خویش را نهیب زد و با اسب داخل خرگاه رستم شد. مأمورین به او گفتند: «پیاده شو!» قبول نکرد و تا نزدیک تخت رستم با اسب رفت، آنگاه از اسب پیاده شد.
یکی از متکاهای زرین را با نیزه سوراخ کرد و لجام اسب خویش را در آن فرو برد و گره زد. مخصوصا پلاس کهنهای که جل شتر بود، به عنوان روپوش به دوش خویش افکند.
به او گفتند: «اسلحه
خود را تحویل بده، بعد برو نزد رستم.»
گفت: «تحویل نمیدهم. شما از ما نماینده خواستید و من به عنوان نمایندگی آمدهام، اگر نمیخواهید برمیگردم.»
رستم گفت:
«بگذارید هر طور مایل است بیاید.»
ربعی بن عامر، با وقار و طمأنینه خاصی، در حالی که قدمها را کوچک برمیداشت و از نیزه خویش به عنوان عصا استفاده میکرد و عمدا فرشها را پاره میکرد، تا پای تخت رستم آمد. وقتی که خواست بنشیند، فرشها را عقب زد و روی خاک نشست.
گفتند: «چرا روی فرش ننشستی؟» گفت: «ما از نشستن روی این زیورها خوشمان نمیآید.»
مترجم مخصوص رستم از او پرسید:
«شما چرا آمدهاید؟»
خدا ما را فرستاده است. خدا ما را مأمور کرده بندگان او را از سختیها و بدبختیها رهایی بخشیم و مردمی را که دچار فشار و استبداد و ظلم سایر کیشها هستند نجات دهیم و آنها را در ظلّ عدل اسلامی
درآوریم[¹].
ما دین خدا را که بر این اساس است، بر سایر ملل عرضه میداریم؛ اگر قبول کردند در سایه این دین خوش و خرم و سعادتمندانه زندگی کنند، ما با آنها کاری نداریم، اگر قبول نکردند با آنها میجنگیم، آنگاه یا کشته میشویم و به بهشت میرویم، یا بر دشمن پیروز میگردیم.
بسیار خوب، سخن شما را فهمیدیم. حالا ممکن است فعلا تصمیم خود را تأخیر بیندازید تا ما فکری بکنیم و ببینیم چه تصمیم میگیریم؟
چه مانعی دارد. چند روز مهلت میخواهید؟ یک روز یا دو روز؟
یک روز و دو روز کافی نیست، ما باید به رؤسا و بزرگان خود نامه بنویسیم و آنها باید مدتها با هم مشورت کنند تا تصمیمی گرفته شود.
ربعی که مقصود آنها را فهمیده بود و میدانست منظور این است که دفع الوقت شده باشد، گفت:
«آنچه پیغمبر ما سنت کرده و پیشوایان ما رفتار کردهاند این است که در این گونه مواقع بیش از سه روز تأخیر جایز ندانیم. من سه روز مهلت میدهم تا یکی از سه کار را انتخاب کنید:
یا اسلام بیاورید← در این صورت ما از راهی که آمدهایم برمیگردیم؛ سرزمین شما با همه نعمتها، مال خودتان؛ ما طمع به مال و ثروت و سرزمین شما نبستهایم.
یا قبول کنید جزیه بدهید.
یا آماده نبرد باشید.».
معلوم میشود تو خودت فرمانده کل میباشی که با ما قرار میگذاری.
خیر، من یکی از افراد عادی هستم؛ اما مسلمانان مانند اعضای یک پیکرند، همه از همند. اگر کوچکترین آنها به کسی امان بدهد، مانند این است که همه امان دادهاند[²]. همه امان و پیمان یکدیگر را محترم می شمارند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . الله جاء بنا و بعثنا لنخرج من یشاء من عباده، مِن ضیق الدنیا الی سعتها، و من جور الادیان الی عدل الاسلام.
[۲] . عبارت ربعی این است: « و لکن المسلمین کالجسد الواحد بعضهم من بعض یجیر ادناهم علی اعلاهم». این مرد مضمون این جمله را مجموعا از دو حدیث ...
پس از این جریان، رستم که سخت تحت تأثیر قرار گرفته بود، با زعمای سپاه خویش در کار مسلمانان مشورت کرد، به آنها گفت: «چگونه دیدید اینها را؟ آیا در همه عمر سخنی بلندتر و محکمتر و روشنتر از سخنان این مرد شنیدهاید؟ اکنون نظر شما چیست؟»
ممکن نیست ما به دین این سگ درآییم. مگر ندیدی چه لباسهای کهنه و مندرسی پوشیده بود؟!
شما به لباس چکار دارید، فکر و سخن را ببینید، عمل و روش را ملاحظه کنید.
سخن رستم مورد پذیرش آنان قرار نگرفت. آنها آنقدر گرفتار #غرور بودند که حقایق روشن را درک نمیکردند.
رستم دید هم عقیده و همفکری ندارد، پس از یک سلسله مذاکرات دیگر با نمایندگان مسلمانان و مشورت با زعمای سپاه خود، نتوانست راه حلی پیدا کند، آماده کارزار شد؛ و چنان شکست سختی خورد که تاریخ کمتر به یاد دارد. جان خویش را نیز در راه خیره سری دیگران از دست داد[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . کامل ابن اثیر، ج 2/ ص 319- 321، وقایع سال 14 هجری
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۰۹
❒ فرار از بستر
╔═ೋ✿࿐
پیغمبر اکرم (صلیالله علیه وآله وسلم) پنجاه و پنج سال از عمرش میگذشت که با دختری به نام «عایشه» ازدواج کرد.
ازدواج اول پیغمبر با خدیجه (سلام الله علیها) بود که قبل از او دو شوهر کرده بود و بعلاوه پانزده سال از خودش بزرگتر بود.
ازدواج با خدیجه در سن بیست و پنج سالگی پیغمبر و چهل سالگی خدیجه صورت گرفت و خدیجه بیست و پنج سال به عنوان زن منحصر به فرد پیغمبر در خانه پیغمبر بود و فرزندانی آورد و در شصت و پنج سالگی وفات کرد. پس از خدیجه (علیهاالسلام) پیغمبر با یک بیوه دیگر به نام «سوده» ازدواج کرد.
بعد از او با عایشه که دختر خانه بود و قبلا شوهر نکرده بود و مستقیماً از خانه پدر به خانه پیغمبر میآمد ازدواج کرد.
پس از عایشه نیز، با آنکه پیغمبر زنان متعدد گرفت، هیچ کدام دختر خانه نبودند، همه بیوه و غالباً سالخورده و احیاناً صاحب فرزندان برومندی بودند.
عایشه همواره در میان زنان پیغمبر به خود میبالید و میگفت: «من تنها زنی هستم که با غیر پیغمبر آمیزش نکردهام.» او به زیبایی خود نیز میبالید و این دو جهت او را #مغرور کرده بود و احیانا پیغمبر را ناراحت میکرد.
عایشه پیش خود انتظار داشت با بودن او پیغمبر به زن دیگر التفات نکند؛ زیرا طبیعی است برای یک مرد با داشتن زنی جوان و زیبا، به سر بردن با زنانی سالخورده و بی بهره از زیبایی جز تحمل محرومیت و ناکامی چیز دیگر نیست، خصوصا اگر مانند پیغمبر بخواهد رعایت حق و نوبت همه را در کمال دقت و عدالت بنماید.
اما پیغمبر که #ازدواج های متعددش بر مبنای مصالح اجتماعی و سیاسی آن روز اسلام بود نه بر مبانی دیگر، به این جهات التفاتی نمیکرد و از آن تاریخ تا آخر عمر- که مجموعا در حدود ده سال بود- زنان متعددی از میان زنان بیسرپرست که شوهرهاشان کشته شده بودند یا به علت دیگر بیسرپرست شده بودند، به همسری انتخاب کرد.
موضوع دیگری که احیانا سبب ناراحتی عایشه میشد این بود که پیغمبر هیچ وقت تمام شب را در بستر نمیماند، یک سوم شب و گاهی نیمی از شب و گاهی بیشتر از آن را در خارج از بستر به حال عبادت و تلاوت قرآن و استغفار به سر میبرد[1]
شبی نوبت عایشه بود.
پیغمبر همینکه خواست بخوابد جامه و کفشهای خود را در پایین پای خود نهاد، سپس به بستر رفت. پس از مکثی، به خیال اینکه عایشه خوابیده است، آهسته حرکت کرد و کفشهای خویش را پوشید و در را باز کرد و آهسته بست و بیرون رفت؛ اما عایشه هنوز بیدار بود و خوابش نبرده بود. این جریان برای عایشه خیلی عجیب بود؛ زیرا شبهای دیگر میدید که پیغمبر از بستر برمیخیزد و در گوشهای از اتاق به عبادت میپردازد؛ اما برای او بیسابقه بود که شبی که نوبت اوست پیغمبر از اتاق بیرون رود.
با خود گفت من باید بفهمم پیغمبر کجا میرود، نکند به خانه یکی دیگر از زنها برود!
با خود گفت آیا واقعا پیغمبر چنین کاری خواهد کرد و شبی را که نوبت من است در خانه دیگری به سر خواهد برد؟!
ای کاش سایر زنانش بهرهای از جوانی و زیبایی میداشتند و حرمسرایی از زیبارویان تشکیل داده بود.
او چنین کاری هم که نکرده و مشتی زنان سالخورده و بیوه دور خود جمع کرده است.
به هر حال باید بفهمم او در این وقت شب، به این زودی که هنوز مرا خواب نبرده به کجا میرود.
عایشه فوراً جامههای خویش را پوشید و مانند سایه به دنبال پیغمبر راه افتاد.
دید پیغمبر یکسره از خانه به طرف بقیع- که در کنار مدینه بود و به دستور پیغمبر آنجا را قبرستان قرار داده بودند- رفت و در کناری ایستاد.
عایشه نیز آهسته از پشت سر پیغمبر رفت و خود را در گوشهای پنهان کرد.
دید پیغمبر سه بار دستها را به سوی آسمان بلند کرد، بعد راه خود را به طرفی کج کرد. عایشه نیز به همان طرف رفت.
پیغمبر راه رفتن خود را تند کرد. عایشه نیز تند کرد.
پیغمبر به حال دویدن درآمد.
عایشه نیز پشت سرش دوید.
بعد پیغمبر به طرف خانه راه افتاد. عایشه، مثل برق، قبل از پیغمبر خود را به خانه رساند و به بستر رفت.
وقتی که پیغمبر وارد شد، نفس تند عایشه را شنید، فرمود: «عایشه! چرا مانند اسبی که تند دویده باشد نفس نفس میزنی؟»
چیزی نیست یا رسول الله!
بگو، اگر نگویی خداوند مرا بیخبر نخواهد گذاشت.
پدر و مادرم قربانت، وقتی که تو بیرون رفتی من هنوز بیدار بودم، خواستم بفهمم تو این وقت شب کجا میروی، دنبال سرت بیرون آمدم. در تمام این مدت از دور ناظر احوالت بودم.
پس آن شبحی که در تاریکی هنگام برگشتن به چشمم خورد تو بودی؟
بلی یا رسول الله!
پیغمبر در حالی که مشت خود را آهسته به پشت عایشه میزد فرمود:
«آیا برای تو این خیال پیدا شد که خدا و پیغمبر خدا به تو ظلم میکنند و حق تو را به دیگری میدهند؟!»
یا رسول الله! آنچه مردم مکتوم میدارند، خدا همه آنها را میداند و تو را آگاه میکند؟
آری، جریان رفتن من امشب به بقیع این بود که فرشته الهی #جبرئیل آمد و مرا بانگ زد و بانگ خویش را از تو مخفی کرد. من به او پاسخ دادم و پاسخ را از تو مکتوم داشتم. چون گمان کردم تو را خواب ربوده، نخواستم تو را بیدار کنم و بگویم برای استماع وحی الهی باید تنها باشم.
بعلاوه ترسیدم تو را وحشت بگیرد. این بود که آهسته از اتاق بیرون رفتم.
فرشته خدا به من دستور داد بروم به بقیع و برای مدفونین بقیع طلب آمرزش کنم.
یا رسول الله! من اگر بخواهم برای مردگان طلب آمرزش کنم چه بگویم؟
بگو: السلام علی اهل الدیار من المؤمنین و المسلمین، و یرحم الله المستقدمین منا المستأخرین، فانّا ان شاء الله اللاحقون[¹].
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . مسند احمد حنبل، ج 6/ ص 221.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۱۰
❒ برنامه کار
╔═ೋ✿࿐
پس از قتل عثمان و زمینه انقلابی که فراهم شده بود کسی جز علی علیه السلام نامزد خلافت نبود، مردم فوج فوج آمدند و بیعت کردند.
در روز دوم بیعت، علی علیه السلام بر منبر بالا رفت و پس از حمد و ثنای الهی و درود بر خاتم انبیاء و یک سلسله مواعظ، به سخنان خود اینطور ادامه داد:
«ایهاالناس! پس از آنکه رسول خدا از دنیا رفت، مردم ابوبکر را به عنوان خلافت انتخاب کردند، و ابوبکر عمر را جانشین معرفی کرد. عمر تعیین خلیفه را به عهده شورا گذاشت و نتیجه شورا این شد که عثمان خلیفه شد.
عثمان طوری عمل کرد که مورد اعتراض شما واقع شد، آخر کار در خانه خود محاصره شد و به قتل رسید.
سپس شما به من رو آوردید و به میل و رغبت خود با من بیعت کردید.
من مردی از شما و مانند شما هستم؛ آنچه برای شماست برای من است و آنچه به عهده شماست به عهده من است.
خداوند این در را میان شما و اهل قبله باز کرده است و فتنه مانند پارههای شب تاریک رو آورده است. بار خلافت را کسی میتواند به دوش بگیرد که هم توانا و صابر باشد و هم بصیر و دانا. روش من این است که شما را به سیرت و روش پیغمبر بازگردانم. هرچه وعده دهم اجرا خواهم کرد به شرط آنکه شما هم استقامت و پایداری بورزید؛ و البته از خدا باید یاری بطلبیم. بدانید که من برای پیغمبر بعد از وفاتش آنچنانم که در زمان حیاتش بودم.
«شما انضباط و اطاعت را حفظ کنید. به هرچه میگویم عمل کنید. اگر چیزی دیدید که به نظرتان عجیب و غیرقابل قبول آمد در رد و انکار شتاب نکنید. من در هر کاری تا وظیفهای تشخیص ندهم و عذری نزد خدا نداشته باشم اقدام نمیکنم.
خدای بینا همه ما را میبیند و به همه کارها احاطه دارد.
«من طبعا رغبتی به تصدی خلافت ندارم؛ زیرا از پیغمبر شنیدم: «هرکَس بعد از من زمام امور امت را به دست بگیرد در روز قیامت بر صراط نگه داشته میشود و فرشتگان نامه اعمال او را جلوش باز میکنند، اگر عادل و دادگستر باشد خداوند او را به موجب همان عدالت نجات میدهد و اگر ستمگر باشد صراط تکانی میخورد که بند از بند او باز میشود و سپس به جهنم سقوط میکند.».
«اما چون شما اتفاق رأی حاصل کردید و مرا به خلافت برگزیدید، برای من شانه خالی کردن امکان نداشت.».
آنگاه به طرف راست و چپ منبر نگاه کرد و مردم را از نظر گذراند و به کلام خود چنین ادامه داد:
«ایهاالناس! من الآن اعلام میکنم: آن عده که از جیب مردم و #بیت_المال جیب خود را پر کرده، املاکی سر هم کردهاند، نهرها جاری کردهاند، بر اسبان عالی سوار شدهاند، کنیزکان زیبا و نرم اندام خریدهاند و در لذات دنیا غرق شدهاند، فردا که جلو آنها را بگیرم و آنچه از راه نامشروع به دست آوردهاند از آنها باز بستانم و فقط به اندازه حقشان- نه بیشتر- برایشان باقی گذارم، نیایند و بگویند علی بن ابی طالب ما را اغفال کرد.
من امروز در کمال صراحت میگویم، تمام مزایا را لغو خواهم کرد، حتی امتیاز مصاحبت پیغمبر و سوابق خدمت به اسلام را. هرکَس در گذشته به شَرف مصاحبت پیغمبر نائل شده و توفیق خدمت به اسلام را پیدا کرده، اجر و پاداشش با خداست. این سوابق درخشان سبب نخواهد شد که ما امروز در میان آنها و دیگران تبعیض قائل شویم. هرکَس امروز ندای حق را اجابت کند و به دین ما داخل شود و به قبله ما رو کند، ما برای او امتیازی مساوی با مسلمانان اولیه قائل میشویم.
شما بندگان خدایید و مال مال خداست و باید بالسویه در میان همه شما تقسیم شود.
هیچ کَس از این نظر بر دیگری برتری ندارد.
فردا حاضر شوید که مالی در بیت المال هست و باید تقسیم شود.»
روز دیگر مردم آمدند، خودش هم آمد، موجودی بیت المال را بالسویه تقسیم کرد.
به هر نفر سه دینار🪙 رسید.
مردی گفت:
«یا علی! تو به من سه دینار میدهی و به غلام من نیز که تا دیروز برده من بود سه دینار میدهی؟»
علی فرمود:
«همین است که دیدی.».
عدهای که از سالها پیش به تبعیض و امتیاز عادت کرده بودند- مانند طلحه و زبیر و عبد الله بن عمر و سعید بن عاص و مروان حکم- آن روز از قبول سهمیه امتناع کردند و از مسجد بیرون رفتند.
روز بعد که مردم در مسجد جمع شدند، این عده هم آمدند؛ اما جدا از دیگران گوشهای دور هم نشستند و به نجوا و شور پرداختند.
پس از مدتی ولید بن عقبه را از میان خود انتخاب کردند و نزد علی فرستادند.
ولید به حضور علی علیه السلام آمد و گفت: «یا اباالحسن! اولا تو خودت میدانی که هیچ کدام از ما که اینجا نشستهایم به واسطه سوابق تو در جنگهای میان اسلام و جاهلیت از تو دل خوشی نداریم. غالبا از هر کدام ما یک نفر یا دو نفر در آن روزها به دست تو کشته شده است. از جمله پدر خودم در بدر به دست تو کشته شد.
اما از این موضوع با دو شرط میتوانیم صرف نظر کنیم و با تو بیعت کنیم، اگر تو آن دو شرط را بپذیری!
«یکی اینکه سخن دیروز خود را پس بگیری، به گذشته کار نداشته باشی و عطف به ما سبق نکنی. در گذشته هرچه شده شده.
هرکَس در دوره خلفای گذشته از هر راه مالی به دست آورده آورده، تو کار نداشته باش که از چه راه بوده، تو فقط مراقب باش که در زمان خودت حیف و میلی نشود.
«دوم اینکه قاتلان عثمان را به ما تحویل ده که از آنها قصاص کنیم؛ و اگر ما از ناحیه تو امنیت نداشته باشیم ناچاریم تو را رها کنیم و برویم در شام به معاویه ملحق شویم.»
علی علیه السلام فرمود: «اما موضوع خونهایی که در جنگ اسلام و جاهلیت ریخته شد، من مسؤولیتی ندارم؛ زیرا آن جنگها جنگ شخصی نبود، جنگ حق و باطل بود. شما اگر ادعایی دارید باید از جانب باطل علیه حق عرض حال بدهید نه علیه من.
اما موضوع حقوقی که در گذشته پامال شده، من شرعاً وظیفه دارم که حقوق پامال شده را به صاحبانش برگردانم، در اختیار من نیست که ببخشم و صرف نظر کنم.
و اما موضوع قاتلان عثمان!
اگر من وظیفه شرعی خود تشخیص میدادم، آنها را دیروز قصاص میکردم و تا امروز مهلت نمیدادم.»
ولید پس از شنیدن این جوابها حرکت کرد و رفت و به رفقای خود گزارش داد.
آنها دانستند و بر آنها مسلم شد که سیاست علی قابل انعطاف نیست. از آن ساعت شروع کردند به تحریک و اخلال.
گروهی از دوستان علی علیه السلام آمدند نزد آن حضرت و گفتند: «عن قریب این دسته قتل عثمان را بهانه خواهند کرد و آشوبی بپا خواهد شد؛ اما قتل عثمان بهانه است، درد اصلی اینها مساواتی است که تو میان اینها و تازه مسلمانهای ایرانی و غیرایرانی برقرار کردهای. اگر تو امتیاز اینها را حفظ کنی و در تصمیم خود تجدیدنظر کنی، غائله میخوابد.».
چون ممکن بود این اعتراض برای بسیاری از دوستان علی پیدا شود که: اینقدر اصرار برای رعایت مساوات چرا، لهذا علی علیه السلام روز دیگر در حالی که شمشیری حمایل کرده بود و لباسش را دو پارچه ساده تشکیل میداد که یکی را به کمر بسته بود و دیگری را روی شانه انداخته بود، به مسجد رفت و بالای منبر ایستاد و به کمان خود تکیه کرد، خطاب به مردم گفت:
«خداوند را که معبود ماست شکر میکنیم. نعمتهای عیان و نهان او شامل حال ماست. تمام نعمتهای او منت و فضل است بدون اینکه ما از خود استحقاق و استقلالی داشته باشیم، برای اینکه ما را بیازماید که شکر میکنیم یا کفران. افضل مردم در نزد خدا آن کَس است که خدا را بهتر اطاعت کند و سنت پیغمبر را بهتر و بیشتر پیروی کند و کتاب خدا را بهتر زنده نگاه دارد.
ما برای کسی نسبت به کسی، جز به مقیاس طاعت خدا و پیغمبر، برتری قائل نیستیم.
این کتاب خداست در میان ما و شما، و آن هم سنت و سیره روشن پیغمبرِ شما که آگاهید و میدانید.».
آنگاه این آیه کریمه را تلاوت کرد: «یا ایها الناس إنّا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوباً و قبائل لتعارفوا ان اکرمکم عندالله اتقیکم.».
پس از این خطبه، برای دوست و دشمن قطعی و مسلم شد که تصمیم علی قطعی است؛ هرکَس تکلیف خود را فهمید. آن کَس که میخواست وفادار بماند وفادار ماند و آن کَس که به چنین برنامهای نمیتوانست تن بدهد، یا مانند عبد الله عمر کناره گیری و انزوا اختیار کرد و یا مانند طلحه و زبیر و مروان تا پای جنگ و خونریزی حاضر شد[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . شرح ابن ابی الحدید، چاپ بیروت، ج 2/ ص 271- 273، شرح خطبه 90
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#نهج_البلاغه
#توصیه_های_پدرانه | ۵
📜 متن : فَأَصْلِحْ مَثْوَاکَ، وَ لاَ تَبِعْ آخِرَتَکَ بِدُنْیَاکَ وَ دَعِ الْقَوْلَ فِیمَا لاَ تَعْرِفُ، الْخِطَابَ فِیمَا لَمْ تُکَلَّفْ. وَ أَمْسِکْ عَنْ طَرِیق إِذَا خِفْتَ ضَلاَلَتَهُ، فَإِنَّ الْکَفَّ عِنْدَ حَیْرَةِ الضَّلاَلِ خَیْرٌ مِنْ رُکُوبِ الاَْهْوَالِ.
وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ تَکُنْ مِنْ أَهْلِهِ وَ أَنْکِرِ الْمُنْکَرَ بِیَدِکَ وَ لِسَانِکَ وَ بَایِنْ مَنْ فَعَلَهُ بِجُهْدِکَ وَ جَاهِدْ فِی اللهِ حَقَّ جِهَادِهِ وَ لاَ تَأْخُذْکَ فِی اللهِ لَوْمَةُ لاَئِم.
وَ خُضِ الْغَمَرَاتِ لِلْحَقِّ حَیْثُ کَانَ، وَ تَفَقَّهْ فِی الدِّینِ وَ عَوِّدْ نَفْسَکَ التَّصَبُّرَ عَلَى الْمَکْرُوهِ وَ نِعْمَ الْخُلُقُ التَّصَبُرُ فِی الْحَقِّ.
╭───
│ 🌐 @Mabaheeth
╰──────────
🗞️ #ترجمه :
↓↓↓↓↓↓
📄 ... بنابراين منزلگاه آينده خود را اصلاح کن و آخرتت را به دنيا مفروش.
درباره آنچه نمى دانى سخن مگو و نسبت به آنچه موظف نيستى دخالت منما.
در راهى که ترس گمراهى در آن است قدم مگذار، چه اينکه خوددارى کردن به هنگام بيم از گمراهى، بهتر از آن است که انسان خود را به مسيرهاى خطرناک بيفکند.
#امر_به_معروف کن تا اهل آن باشى و با دست و زبانت منکر را انکار نما و از کسى که کار بد انجام مى دهد با جدّيت دورى گزين.
در راه خدا آن گونه که بايد و شايد جهاد کن و هرگز سرزنشِ سرزنش گران، تو را از تلاش در راه خدا باز ندارد، در درياى مشکلات هر جا که باشد براى رسيدن به حق فرو شو. در دين خود تفقّه کن (و حقايق دين را به طور کامل فرا گير) و خويشتن را بر استقامت در برابر مشکلات عادت ده که استقامت و شکيبايى در راه حق، #اخلاق بسيار نيکويى است.
╭────๛- - - - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
شرح و تفسیر رمز پیروزى استقامت است امام(علیه السلام) در آغاز این بخش به عنوان نتیجه گیرى از بخش سابق که دستور به سیر در احوال گذشتگان مى داد، پنج اندرز مهم را بیان مى کند مى فرماید: «بنابراین منزلگاه آینده خود را اصلاح کن و آخرتت را به دنیا مفروش درباره آنچه نمى دانى سخن مگو و نسبت به آنچه موظف نیستى دخالت منما.
در راهى که ترس گمراهى در آن است قدم مگذار چه اینکه خوددارى کردن به هنگام بیم از گمراهى بهتر از آن است که انسان خود را به مسیرهاى خطرناک بیفکند»; (فَأَصْلِحْ مَثْوَاکَ، وَلاَ تَبِعْ آخِرَتَکَ بِدُنْیَاکَ; وَدَعِ الْقَوْلَ فِیمَا لاَ تَعْرِفُ، وَالْخِطَابَ فِیمَا لَمْ تُکَلَّفْ وَأَمْسِکْ عَنْ طَرِیق إِذَا خِفْتَ ضَلاَلَتَهُ، فَإِنَّ الْکَفَّ عِنْدَ حَیْرَةِ الضَّلاَلِ خَیْرٌ مِنْ رُکُوبِ الاَْهْوَالِ).
جمله «أَصْلِحْ مَثْوَاکَ» با توجّه به اینکه «مَثْوى» به معناى جایگاه و در اینجا به معناى جایگاه آخرت است، اشاره دارد که در این دنیا کارى کن که سراى آخرتت را آباد کنى.
در دعاى روز سه شنبه از دعاهاى پر معناى ایام هفته، به نقل از امام على بن الحسین زین العابدین(علیهما السلام) مى خوانیم: «وَأَصْلِحْ لِی آخِرَتِی فَإِنَّهَا دَارُ مَقَرِّی; (خدایا) آخرتم را اصلاح کن، چرا که سراى جاویدان من است».
جمله «لاَ تَبِعْ آخِرَتَکَ بِدُنْیَاکَ» اشاره به این است که متاع بسیار پرارزش آخرت و سعادت جاویدان را به بهاى اندک و بى ارزش زرق و برق دنیا مفروش، همان گونه که قرآن مجید در نکوهش جمعى از یهود و اعمال زشت آنها مى فرماید: «(أُولئِکَ الَّذینَ اشْتَرَوُا الْحَیاةَ الدُّنْیا بِالاْخِرَةِ فَلا یُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَلا هُمْ یُنْصَرُونَ); آنها کسانى هستند که زندگى دنیا را با (از دست دادن) آخرت خریده اند; از این رو از عذاب آنها کاسته نمى شود; و (به هیچ صورت) یارى نخواهند شد».(۱) جمله «دَعِ الْقَوْلَ فِیمَا لاَ تَعْرِفُ» به نهى از قول به غیر علم اشاره دارد که انسان از امورى سخن بگوید که از آن آگاهى ندارد.
در قرآن کراراً از این عمل نهى شده است از جمله مى فرماید: «(وَلا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ); از آنچه به آن آگاهى ندارى، پیروى مکن»(۲) و در مورد پیروى از وسوسه هاى شیطان مى فرماید: «(إِنَّما یَأْمُرُکُمْ بِالسُّوءِ وَالْفَحْشاءِ وَأَنْ تَقُولُوا عَلَى اللهِ ما لا تَعْلَمُونَ); او شما را فقط به بدى و کار زشت فرمان مى دهد; (و نیز دستور مى دهد) آنچه را نمى دانید، به خدا نسبت دهید».(۳) فقره «وَالْخِطَابَ فِیمَا لَمْ تُکَلَّفْ» اشاره به این است که در مسائل غیر مربوط به تو دخالت مکن و به تعبیر ساده فضولى در کار دیگران موقوف! چه بسیارند کسانى که به علت دخالت در کارهاى دیگران و امورى که به آنها مربوط نیست هم از انجام وظیفه خود مى مانند و هم گرفتارى ها و نزاع هایى براى خود از این رهگذر به وجود مى آورند.
این همان چیزى است که قرآن مجید مى فرماید: «(عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ لا یَضُرُّکُمْ مَّنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیْتُم); مراقب خود باشید اگر شما هدایت یافته باشید گمراهى کسانى که گمراه شده اند، به شما زیانى نمى رساند».(۴) آخرین جمله «وَأَمْسِکْ...» به رعایت احتیاط در شبهات اشاره دارد که یکى از اصول مسلم عقلانى است; هرگاه انسان در برابر دو راه قرار گرفت: راهى روشن و خالى از اشکال و راهى مجهول و تاریک، عقل مى گوید هرگز در چنین راهى گام مگذار که ممکن است سرانجام شومش دامانت را بگیرد و اگر هم به مقصد برسى با ترس و وحشت و اضطراب خواهد بود.
در راهى گام بنه که با اطمینان و آرامش تو را به مقصودت مى رساند.
این اصل عقلانى در روایات زیادى، از جمله حدیث معروف پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)به آن اشاره شده است آنجا که مى فرماید: «دَعْ مَا یُرِیبُکَ إِلَى مَا لاَ یُرِیبُکَ; آنچه تو را به شک مى افکند رها کن و به سوى راهى برو که در آن شک و تردید ندارى».(۵)در حدیث دیگرى پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)، امور زندگى انسان ها را به سه قسم تقسیم مى کند: «بخشى بیّن الرشد که سالم بودنش آشکار است و باید از آن تبعیت کرد و بخشى بیّن الغىّ که ناسالم بودنش آشکار است و باید آن را رها و بخشى که مشکل و مشکوک است که باید آن را رها نمود و به خدا واگذار کرد».(۶) بدیهى است که هیچ یک از این دستورات مسأله امر به معروف و نهى از منکر و ارشاد جاهل را نفى نمى کند و مربوط به مواردى است که انسان مسئولیتى در برابر آن ندارد، لذا به دنبال این دستورات مى فرماید: «امر به معروف کن تا اهل آن باشى و با دست و زبانت منکر را انکار نما و از کسى که عمل بد انجام مى دهد با جدیت دورى گزین»; (وَأْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ تَکُنْ مِنْ أَهْلِهِ، وَأَنْکِرِ الْمُنْکَرَ بِیَدِکَ وَلِسَانِکَ، وَبَایِنْ مَنْ فَعَلَهُ بِجُهْدِکَ).
جمله اوّل «وَأْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ تَکُنْ مِنْ أَهْلِهِ» اشاره به این است که چون انسان، دیگران را امر به معروف مى کند، اگر خودش اهل معروف نباشد در پیش وجدان خویش شرمنده مى گردد.
به علاوه از مردم نیز خجالت مى کشد که بگویند او آمر به معروف است در حالى که خودش عامل به منکر است.
مجموع این امور سبب مى شود که با امر به معروف انسان تدریجاً در سلک عاملان به معروف درآید.
جمله «وَأَنْکِرِ الْمُنْکَرَ ...» اشاره به مراتب نهى از منکر دارد که در اینجا براى آن دو مرحله ذکر شده و در بعضى دیگر از سخنان امام(علیه السلام) در کلمات قصار سه مرحله براى آن ذکر شده است: نخست انکار به قلب و بیزارى از منکر در درون دل و جان، هرچند ظالمان دست و زبان انسان را ببندند.
مرحله دوم انکار با زبان و مرحله سوم جلوگیرى عملى از منکرات.
بسیارى از فقها این مرحله را وظیفه حکومت اسلامى وحاکم شرع دانسته اند و مرحله اوّل و دوم را وظیفه عموم مردم.
جمله (وَبَایِنْ مَنْ فَعَلَهُ بِجُهْدِکَ) ممکن است اشاره به جایى باشد که نهى از منکر اثر نمى گذارد، در چنین مواردى انسان باید مجلس منکر را ترک گوید و از عاملان به منکر دورى گزیند.
این احتمال نیز هست که منظور از آن بیزارى قلبى است که آثار آن در چهره انسان نمایان باشد که یکى از مراحل سه گانه نهى از منکر است و در حدیثى امیر مؤمنان على(علیه السلام) از پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نقل مى کند: «أَمَرَنَا رَسُولُ اللهِ أَنْ نَلْقَى أَهْلَ الْمَعَاصِی بِوُجُوه مُکْفَهِرَّة; پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) به ما دستور داد که اهل منکر را با چهره اى عبوس ملاقات کنیم (تا از قیافه ما بدانند که از آنها بیزاریم)».(۷) امام(علیه السلام) در ادامه این سخن چند دستور دیگر مى دهد مى فرماید: «در راه خدا آن گونه که باید و شاید جهاد کن و هرگز سرزنشِ سرزنش گران، تو را از تلاش در راه خدا باز ندارد و در دریاى مشکلات براى رسیدن به حق فرو شو هرجا که باشد»; (وَجَاهِدْ فِی اللهِ حَقَّ جِهَادِهِ، وَلاَ تَأْخُذْکَ فِی اللهِ لَوْمَةُ لاَئِم.
وَخُضِ(۸)الْغَمَرَاتِ(۹) لِلْحَقِّ حَیْثُ کَانَ).
مى دانیم جهاد مراحل و مراتبى دارد; خواه جهاد نظامى با دشمن و خواه تلاش هایى دیگر در مسیر حق.
بعضى از مراحل آن شایسته مجاهدان واقعى نیست; شایسته آنها این است که آخرین مرحله اى را که در توان دارند در این راه به کار گیرند و جمله «جَاهِدْ فِی اللهِ حَقَّ جِهَادِهِ» اشاره به همین معناست.
اما جمله «وَلاَ تَأْخُذْکَ فِی اللهِ لَوْمَةُ لاَئِم» اشاره به این است که گاهى افراد آلوده، اطراف انسان هاى مجاهد و مبارز را مى گیرند و با ملامت و سرزنش مى خواهند سدى بر سر راه آنها ایجاد کنند.
امام(علیه السلام) مى فرماید: هرگز این سرزنش ها مانع راه تو نشود; هنگامى که راه را تشخیص دادى با توکل بر خدا و عزم راسخ و بدون اعتنا به سرزنش سرزنش گران به پیش تاز.
از آنجا که در راه حق مشکلات فراوانى وجود دارد و حق جویان بدون پیکار با آنها، راه به جایى نمى برند، امام(علیه السلام) این مشکلات را به امواج خروشان دریا تشبیه کرده و دستور مى دهد براى به دست آوردن گوهر حق، در این امواج فرو شو تا به گوهر مطلوب برسى.
سخن امام(علیه السلام) در این جمله ها برگرفته از آیاتى از قرآن مجید است; در آیه ۷۸ سوره حج مى خوانیم: (وَجاهِدُوا فِى اللهِ حَقَّ جِهادِه) و در آیه ۵۴ سوره مائده مى خوانیم: (یُجاهِدُونَ فِى سَبیلِ اللهِ وَلا یَخافُونَ لَوْمَةَ لائِم).
بسیارى از مفسّران «حق جهاد» را به معناى اخلاص در نیّت تفسیر کرده اند; ولى باید توجّه داشت که مفهوم آن منحصر به اخلاص نیّت نیست، بلکه منظور این است که مشکل ترین مرحله جهاد، جهاد با نفس و کسب خلوص نیّت است.
امام(علیه السلام) در پایان این بخش دو اندرز مهم دیگر به فرزندش مى دهد مى فرماید: «در دین خود تفقّه کن (و حقایق دین را به طور کامل فرا گیر) و خویشتن را بر استقامت در برابر مشکلات عادت ده که استقامت و شکیبایى در راه حق، اخلاق بسیار نیکویى است»; (وَتَفَقَّهْ فِی الدِّینِ، وَعَوِّدْ نَفْسَکَ التَّصَبُّرَ(۱۰) عَلَى الْمَکْرُوهِ، وَنِعْمَ الْخُلُقُ التَّصَبُرُ فِی الْحَقِّ).
با توجّه به اینکه «تفقّه» از ریشه «فقه» به معناى فهم و درک است، منظور امام(علیه السلام)از جمله «وَتَفَقَّهْ فِی الدِّینِ» این است که حقایق دینى را اعم از اصول و فروع به طور کامل درک کن و تنها به صورت قناعت نکن، بلکه به عمق آنها آشنا شو.
جمله «عَوِّدْ نَفْسَکَ ...» اشاره به این است که صبر و استقامت در مقابل مشکلات چیزى است که با تمرین به دست مى آید.
باید آنقدر تمرین کنى و خویشتن را عادت دهى تا خلق و خوى تو گردد.
فقره «نِعْمَ الْخُلُقُ التَّصَبُرُ فِی الْحَقِّ» اشاره به این است که هر کار مثبتى با مشکلات و موانعى روبه روست.
هرگاه انسان صبر و استقامت بر حق نداشته باشد، هرگز نمى تواند به آن دست یابد.
چیدن یک گل بدون تحمل نیش خار میسر نیست و برداشتن اندکى عسل از کندو غالباً با نیش زنبور همراه است.
اگر استقامت در برابر مشکلات نباشد هیچ هدف مقدّسى به انجام نمى رسد.
در اینجا سزاوار است به اشعار پرمعنایى که ابوالاسود سروده است توجّه کنیم: تَعَوّدُت مَسَّ الضُّرِّ حَتّى أَلَفْتُهُ * وَأَسْلَمَنی طُولُ الْبَلاءِ إلَى الصَّبْرِ وَ وَسَّعَ صَدْری لِلاَْذى کَثْرَةُ الاَْذى * وَکانَ قَدیماً قَدْ یَضیقُ بِهِ صَدْری إذا أَنَا لَمْ أَقْبَلْ مِنَ الدَّهْرِ کُلَّ ما * أُلاقیهِ مِنْهُ طالَ عَتْبی عَلَى الدَّهْرِ من خود را به درد و رنج ها عادت دادم تا به آن انس گرفتم و ادامه مشکلات مرا به صبر عادت داد.
فزونى رنج ها سینه مرا براى تحمل رنج گشاده ساخت، هرچند در گذشته در برابر آن تنگى سینه احساس مى کردم.
(من فکر مى کنم) اگر من همه حوادث جهان را (از تلخ و شیرین نپذیرم، پیوسته باید دنیا را سرزنش کنم.(۱۱) نکته ها احتیاط در موارد مشکوک یکى از اصول مسلم مذهب ماست که در بعضى از موارد واجب و گاه مستحب است.
ریشه احتیاط، حکم عقل است که در علم اصول به عنوان دفع ضرر محتمل است که در وجوب آن به طور مطلق یا با بعضى قیود و شروط بحث است.
عقل حکم مى کند که زیان هاى احتمالى را از خود دور کنیم.
قابل توجّه اینکه همین مسأله در علم کلام و عقاید به عنوان پایه تحقیق در مسائل مذهبى و مبدأ و معاد شناخته شده و تحقیق درباره وجود خدا و معرفة الله را بر همین اساس مى گذارند که ترک تحقیق احتمال ضررهاى عظیمى را در پى دارد.
به همین دلیل عقل حکم مى کند که فرد به تحقیق بپردازد.
امام(علیه السلام) در تعبیرى که در این فقره داشت این اصل را کاملا مستدل ساخت و بعد از آنکه به فرزندش دستور فرمود از مسیرهایى که خوف ضلالت در آن است بپرهیزد، زیرا پرهیز در این گونه موارد بهتر از آن است که انسان گرفتار حوادث هولناک و وحشتناک شود.
اصولا احتیاط اگر به افراط نکشد در همه جا و همه چیز ـ خواه در امور معنوى و یا امور مادى ـ کارى عاقلانه و منطقى است.
۲.
راه دستیابى به فضایل اخلاقى جمله «وَعَوِّدْ نَفْسَکَ التَّصَبُّرَ عَلَى الْمَکْرُوهِ» اشاره به یک اصل مهم اخلاقى است و آن اینکه انسان هایى که تربیت اخلاقى نشده اند در آغاز کار پذیرش اصول اخلاق براى آنها آسان نیست و باید آن را بر نفس خود تحمیل کنند و پیوسته تکرار نمایند.
این فعل مکرر سبب مى شود که آن امر اخلاقى به صورت عادت در آید و ادامه این عادت سبب مى شود که به صورت ملکه نفسانى ظاهر گردد; یعنى تدریجاً در درون عمق جان انسان نفوذ کند و روح را به رنگ خود در آورد.
حدیث «الخَیْرُ عَادَةٌ» و حدیث «العَادَةُ طَبْعٌ ثَان» که در غررالحکم در لا به لاى کلام امیر مؤمنان على(علیه السلام) آمده، اشاره به همین معناست.
تفاوت تصبّر با صبر این است که شخص صبور واقعاً اهل صبر است; اما تصبر در مورد کسى است که هنوز اهل صبر نشده و خود را به آن وادار مى کند.
اصولا بسیارى از فضایل اخلاقى است که جز با ریاضت نفس و عادت دادن خویش حاصل نمى گردد و از آنجا که صبر (استقامت در برابر مشکلات) خمیرمایه تمام پیروزى هاست و طبق بعضى از روایات صبر نسبت به ایمان همچون سر است نسبت به تن، باید به هر قیمتى است آن را به دست آورد و به گفته شاعر: صبر را با حق قرین کرد اى فلان * آخر و العصر را آگه بخوان صد هزاران کیمیا حق آفرید *** کیمیایى همچو صبر آدم ندید
پاورقی :
۱ . بقره، آيه ۸۶ .
۲ . اسراء، آيه ۳۶.
۳ . بقره، آيه ۱۶۹.
۴ . مائده، آيه ۱۰۵.
۵ . بحارالانوار، ج ۲، ص ۲۵۹، ح ۷.
۶ . کافى، ج ۱، ص ۶۸، ح ۱۰.
۷ . کافى، ج ۵، ص ۵۸، ح ۱۰.
۸ . «خض» صيغه امر از ريشه «خوض» بر وزن «حوض» گرفته شده که در اصل به معناى وارد شدن تدريجى در آب است. سپس به عنوان کنايه به معناى ورود يا شروع به کارها آمده است.
۹ . «غمرات» جمع «غمرة» بر وزن «ضربة» در اصل از غمر به معناى از بين بردن اثر چيزى گرفته شده سپس به آب زيادى که تمام چهره چيزى را مى پوشاند و پيش مى رود، «غمرة» و «غامر» گفته شده و بعد از آن به گرفتارى هاى شديد و جهل و نادانى فراگير که انسان را در خود فرو مى برد اطلاق شده است و «غمرات الموت» به معناى شدايد حالت مرگ است.
۱۰ . «تصبّر» از ريشه «صبر» به معناى خود را به شکيبايى واداشتن و خويشتن دارى کردن است و تفاوت آن با صبر اين است که شخص صبور واقعاً اهل صبر است اما تصبر در مورد کسى است که هنوز اهل صبر نشده و خود را به آن وادار مى کند.
۱۱ . معجم الادباء، ج ۱۲، ص ۳۸ به نقل شرح نهج البلاغه علاّمه تسترى، ج ۸، ص ۳۸۱.