eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * زنگ را میفشارم. دو نفر جلوی در هستند. سلام می کنم و می پرسم :منزل آقای فردی؟! سلام علیک جان آنقدر گرم و صمیمی است که شک می کنم مرا از قبل می شناسند! می روم داخل ساختمان در هال روی مبلی می‌نشینم.زن عذرخواهی می‌کند و به آشپزخانه می رود مرد خودش را معرفی می‌کند :«بنده حمید فردی هستم برادر شهید حبیب فردی» حدودا پنجاه و چند ساله به نظر می رسد شنیدم که جانباز ۷۰ درصد است و این جلسات شیمی درمانی هم که الان می روند از نتایج همان مجروحیت زمان جنگ است. آدم صاحبدل و خوش مشربی به نظر می رسد. می‌گویم: این خانم همسر شما هستند یا خواهرتون؟! _همسرم هستند در زمان نسبت فامیلی هم با هم داریم. زن با سینی چای می آید توی هال. _رحمت نکشید من نیامدم مزاحمتون بشم فقط می خوام چند تا سوال بپرسم و رفع زحمت می کنم. استکان چای را جلویم می‌گذارد :«چه زحمتی تعارف نکنید» خانم مسنی از اتاق بیرون می آید حمید آقا معرفی می کند :«مادرم هستند» جلوی پای مادر شهید بلند می‌شوم و احوالپرسی می کنم. حمید آقا می‌گوید «مادر ایشان آمدن مصاحبه کنند و در مورد حبیب کتاب بنویسند.» مادر همانطور که به سمت مبل می‌رود می گوید :«خوش آمدند» به نظر می رسد مریض احوال باشند .از حمید آقا می پرسم مادرتان حالشون برای مصاحبه مساعد است؟! جواب می‌دهد :«والا راستش مادر زیاد نمی توانند همکاری کنند» _بله در جریان هستم که کسالت دارند. _غیر از این هم یک مقدار دچار فراموشی شده اند چیز زیادی یادشون نمیاد» کلمه آلزایمر فوری می آید توی ذهنم می گویم: پس ظاهراً زحمت بیشتر مطالب را خودتان باید بکشید. بعد از اجازه گرفتن برای ضبط صدا سوالاتم را شروع می‌کنم. حمید آقا روان و یکدست حرف میزند.از همان ابتدای فعالیت های حبیب شروع به گفتن می کند تا زمان پیروزی انقلاب و بعد از استخدام در سپاه.آنقدر محو خاطره‌هایی شده ام که متوجه نیستم فاطمه خانوم در مسیر آشپزخانه در رفت و آمد است و وسایل پذیرایی را می آورد و می برد. دوباره می گویم: خانم خواهش می کنم اینقدر زحمت نکشید من معذب می شوم. _چه زحمتی؟ ناقابل بفرمایید! فاطمه خانم بالاخره می آید و می نشیند اما باز هم همچنان به من تعارف می‌کند تا از خودم پذیرایی کنم. یک دانه شکلات برمی‌دارم و همانطور که باز می کنم می‌گویم :شما رابطتون با شهید چطور بود؟! _خدا رحمتش کنه خیلی بهش علاقه داشتم به من میگفت عمه! زمان گرفته بود کردستان فقط به من زنگ زد چون اون موقع توی خونه تلفن نداشتیم. من توی کتابخونه شهید دستغیب فعلی کار می کردم. حبیب زنگ میزد اونجا و از حال و احوالش باخبرمون می کرد. _یادتان هست آخرین بار که تماس گرفت؟! _بله یکی دو روز قبل از شهادتش. گفت همین روزها مرخصی میگیره و میاد .گفت احتمالاً دو سه روز دیگه! همان روز که اومدم خونه همه لباسهاش رو شستم و وسایلش را مرتب کردم. گریه اش می گیرد و ادامه نمی دهد. مادر شهید تمام این مدت در سکوت گوشه ای نشسته. لحظاتی منتظر می شوند تا حال و هوای خانواده که عوض شود و بعد بقیه مصاحبه را انجام دهم. موقع رفتن فاطمه خانم می گوید :چیزی که نخوردید لااقل ناهار بمانید. _خیلی هم زحمت دادم دستتون درد نکنه! ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * دومین ملاقات هم در خانه فردی ها،این دفعه احساس صمیمیت و راحتی بیشتری می کنم. فاطمه خانم گل میز رو به رویم می گذارد و مثل دفعه قبل شروع به پذیرایی می کند. حمید آقا صحبت می‌کنم تا من خوب شیرینی خوران متمایل شود و بعد می‌گوید :هر سوال دیگه ای مونده بپرسید تا جواب بدم. نگاهی به کاغذ های روی تخته شاسی هم می اندازند و سوالاتم را می پرسم و آقای فردی جواب می دهد. فقط باید بندازمش روی دور وقتی افتاد دیگر نیازی نیست بپرسم خودشان همه چیز را با جزئیات تعریف می کنند. ایشان می‌گوید و من یادداشت برمی دارم و ضبط می کنم. خانه شان حس خوبی به من میدهد موج مثبت دارد.یک جور خاصی هستند و مهربانیش آن هم از نوع خاصی است که من تا الان درک نکرده ام .یکجور دوست داشتن بی قید و شرط آدم‌ها. عادت کردم همیشه همه را از حرف هایشان بشناسم آدم ها هر چه بیشتر حرف میزنند بیشتر شخصیت واقعی تان را لو می‌دهند. فقط  کافیست خوب گوش کنی. اینها وقتی از ساواکی و جاسوس هم حرف می زنند طوری می گویند که انگار آنها هیچ تقصیری نداشتند انگار بلد نیستند از کسی ناراحت بشوند و یا کینه به دل بگیرند.از همه کسانی که در حقشان به نوعی بدی هم کردند با الفاظ پدر آمرزیده و بندگان خدا یاد می کنند. مثل دفعه قبل تا ظهر می مانم و در خاطره هایشان کنکاش می کنم. خیلی اصرار می‌کنند که برای ناهار بمانم. تشکر می کنم و می گویم که حتماً باید به خانه برگردم.دست مادر شهید را که تمام این مدت در سکوت نگاهمان می کرد و به حرف‌های من گوش می‌داد را میبوسم و خداحافظی می کنم.فاطمه خانم با عجله از آشپزخانه کیسه فریزری می آورد می پرسم این برای چیه؟! می بینم خم می شود و ظرف شیرین را برمیدارد و خالی می‌کند توی آن. می‌گویم: ای وای این چه کاری؟! به اندازه کافی که خوردم! با مهربانی می گوید :این هم ببر برای بعد .دیدم دوست داری دیگه به دلم نمیشینه باید ببری. با خنده شیرینی را از دستشان می گیرند و تولید در کیف می‌گذارم که له نشوند و می‌گویم :«دارین بد عادتم می‌کنید» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * درک می زنند یکی از بچه ها می دود سمت در و آن را باز می‌کند لحظاتی بعد سریع می آید داخل خانه و می‌گوید: «یه آقایی دم در وایساده کار داره میگه بگو بزرگترت بیاد» فاطمه چادر گلدار اش را سر می کند و می رود جلوی در. مردی میانسال که ظاهر بازاری ها را دارد پشت در است سلام میکند. فاطمه با تعجب جواب میدهد :سلام بفرمایید با کی کار داشتین؟ مرد می‌گوید اجازه میدین بیام داخل؟! _خوب شما کی هستین؟! مرد دوچرخه را کنار دیوار گزارش جلو می‌رود و باری که پشت آن بسته نشان می‌دهد: «برای اینا رسیدم خدمتتون» _فروشیه ؟!!وسایل خانه است انگار.. _اجازه بفرمایید بیام تو ! یک لیوان آب دست من پیرمرد بدین من میگم خدمتتون که برای چی مزاحم شدم. فاطمه هنوز هم متعجب استور از مهمان نوازی می بیند که مرد را همچنان جلوی در و سرپا نگه دارد. تعارفش می کند داخل. مرد دوچرخه اش را هم می آورد و آن را در حیات به دیواری تکیه می‌دهد. بعد دستی به سر بچه ها می کشد که با تعجب زل زده اند و این مرد غریبه و از درون جیب کتش مشتی نخودچی و کشمش کف دست بچه ها می ریزد. بعد یا الله یا الله گویان پشت سر فاطمه وارد خانه میشود. فاطمه در برابر نگاه‌های پرسشگر مادرشوهرش و بقیه شانه ای بالا می اندازد و به مردم تعارف می‌کند بنشیند. در هال منزل، بساط سبزی پاک کردن پهن است و دو تا از زنهای همسایه هم دارند کمک مادر شوهر فاطمه و دخترهایش سبزی پاک می‌کنند.مرد غریب که انگار اصلا توجهی به جمع زن‌ها و نسبتا شلوغ خانه ندارد،استکان چای را که فاطمه از آشپزخانه برایش آورده خود می‌کشد و می‌گوید:دست شما درد نکنه آبجی بیا بنشین به کارت برس» فاطمه می‌نشیند مرد می گوید: «والا غرض از مزاحمت اینکه بنده از طرف صنف بازار مزاحم شما شدم.چون دمای ایده ما داریم آمار می گیریم از بعضی از خونه ها که خانواده های شلوغ هستند. فاطمه می‌پرسد :آمار چی؟! مرد می‌گوید: آمار همه چی  هر نوع مواد غذایی که مصرف می کنید .می خوایم بدونیم شب عیدی باید چقدر وارد بازار کنیم که کم و زیاد نیاریم. بعد کاغذ جاقلمی از جیبش در می‌آورد و می‌گوید: «خوب حالا یه چیزایی می پرسم که هر چه دقیق تر جواب بدین بهتره! اما اگه نمیدونستید هیچ مشکلی نیست تقریبی جواب بدین. فاطمه سری تکان می دهد هنوز از قضیه سر در نیاورده است اما همه چیز عادی و معمولی به نظر می‌رسد. به علاوه فکر می‌کند آمار خورد و خوراک یک خانواده به چه درد کسی ممکن است بخورد به جز اهالی بازار؟! ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * مرد می پرسد :بفرمایید توی یک ماه چقدر مصرف قند و شکر دارید؟! فاطمه نگاه مشورت طلبانه به مادر شوهرش می اندازد و جواب می دهد. بقیه سوالات مرد هم حول و حوش همین چیزهاست. «چقدر برنج مصرف می کنید؟چقدر حبوبات؟چای خشک؟...» فاطمه همه را جواب می دهد بعضی ها را دقیق و بعضی ها را تقریبی. حالا دیگر سوالات او برای زن‌ها حکم نوعی بازی و تفریح پیدا کرده. تا الان هیچ وقت به دقت به این طور چیزها توجه نکرده بودند. زنهای همسایه هم گاهی در این گفت‌وگو دخالت می‌کنند تکه می پرورانند و مقایسه می کنند با مقدار مصرفی خودشان. مرد می پرسد :روغن چقدر مصرف می کنید؟! فاطمه کمی مکث می کند و می گوید:روغن هم بستگی داره رفت و آمدمون چقدر باشه که چقدر بخواهیم غذا درست کنیم. بیشتر حلبهای ۵ کیلویی... مرد حرف فاطمه را قطع می کند و می پرسد :معمولاً رفت و آمد زیاد دارین؟! _مهمون آنچنان که خیلی شلوغ باشند نه . مگر عید و تابستونی باشه یا مراسم و مناسبتی چیزی! _خب رفت و آمد معمولی چطور ؟حالا نه برای ناهار و شام. همین طوری که بیان سر بزنن و برن .مثلاً دوست و آشنای بچه ها. فاطمه می‌گوید :نه زیاد خوب ما خودمون ماشالله شلوغه ولی همین بچه های خودمون هم گاهی یکیشون هست ،یکیشون نیست .مثلاً برادر شوهرم که سرباز فقط گاهی میاد خونه. مرد سریع می پرسد: «لابد وقتی میاد چند تا از دوست رفیقاشو هم میاره دیگه. _نه .. تنها میاد! مردی که دو سال دیگر هم می پرسد که چندان ربطی به خورد و خوراک خانواده ندارد اما لحنش  آنقدر معمولی و بی اعتنا است که زنها به چیزی شک نمی کنند و همه را جواب می دهند. دانلود بعد از پایان سوالات مرد از درون بسته ای که پشت دوچرخه پایین آورده یک دست قاشق و چنگال استیل که در یک بسته بندی پلاستیکی است در می آورد و می گذارد جلوی روی فاطمه: «بفرمایید قابل شما رو نداره هدیه به خاطر خوب جواب دادن به سوال ها» زن های همسایه با حسرت به قاشق و چنگال های نو و براق نگاه می کنند. فاطمه مرد را تا جلوی در بدرقه می‌کند مرد باز هم تشکر می‌کند و همان طور که دو طرف کوچه را می پاید سوار دوچرخه‌اش می‌شود و می‌رود. ظهر که می آید فاطمه قضیه را با خنده برایش تعریف می کند. حمید اما به قضیه کمی مشکوک شده: «گفتی چه سوال هایی پرسید؟!» _در مورد قند و شکر و برنج و این چیزها که چقدر مصرف دارین.. چقدر رفت و آمد دارین.. _صبر کن !!! پرسید چقدر رفت و آمد داریم؟!! دیگه چی پرسید در مورد آدم خاصی نپرسید..؟!مثلاً در مورد حبیب. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * فاطمه به ذهنش فشار می آورد: «خب چرا یه چیزایی پرسید اما نه خیلی سفت و سخت. اصلا اول من خودم گفتم برادر شوهرم سربازه...» حمید می پرسد :بهش گفتی حبیب چه وقتایی میاد و میره؟! فاطمه که حالا حسابی نگران شده می‌گوید :«نه گفتم !شاید هم گفتم !نمی دونم !حالا مگه طوری شده؟! حمید جواب نمی دهد. پیشانی اش را با کف دست می مالد و فکر می کند. فاطمه می‌گوید :اگر چیزی فهمیدی به من هم بگو من مردم از نگرانی! حمید می‌گوید :مطمئنم جاسوس ساواک بوده فقط خدا کنه چیز زیادی بهش نگفته باشی. _از کجا میدونی؟ _از اینکه رفت و آمدها را پرسیده .می خواسته بدون حبیب چقدر میاد خونه و میره !میخواسته بفهمه غیر از اون دیگه کیا میاد خونه ما و میرن و چقدر میمونند. برای همه اینقدر دقیق از رفت و آمدهای خونه پرسیده! فاطمه ناراحت می‌شود: ای وای چه می دونستیم اینطوریه کاش راهش نداده بودم توی خونه ! ظاهرش خیلی موجه بود. اصلا بهش نمیخورد جاسوس باشه. حمید با عصبانیت می گوید:« پس فکر کردی باید روی پیشونیش نوشته باشه ساواک که بهش بخوره جاسوسه؟! فاطمه حرف دیگری نمی‌زند بسته قاشق چنگال را بر می دارد و با بی میلی می‌برد آشپزخانه می‌اندازد روی کابینت. حس بدی بهشان پیدا کرده .حالا دلشوره هم دارد برای حبیب. نکند ناخواسته او را انداخته باشد توی دردسر. 🌹🌹🌹🌹 در میزنند.حمید تازه از سر کار برگشته خانه آستین هایش را بالا زده که وضو بگیرد اما صدای در را که می شنود می رود که باز کند. پشت در زن جوانی از بی حجاب و لبخند بر لب: سلام حمید او را آشنا نمی بیند: «سلام» زن می‌گوید: من از طرف رادیو و تلویزیون آمدم.می خواستم برای برنامه هامون از تون نظرسنجی کنم. حمید آستین هایش را پایین می دهد: بفرمایید امرتون؟! زن لبخندش را بیشتر کش می دهد: «گفتم که برای برنامه های رادیو و تلویزیون نظرسنجی می‌خواهم انجام بدم .چند تا سوال باید ازتون بپرسم. _بفرمایید بپرسید! _اولین سوال اینکه شما توی خونه تلویزیون دارید؟! _بله داریم _سیاه و سفید یا رنگی؟! حمید با بی حوصلگی می گوید: «سیاه و سفید» _رادیو هم دارید؟ _بله رادیو هم داره _چندتا؟ _دوتا! _بیشتر به چه برنامه هایی علاقه دارین؟! ناز و عشوه بریزن حوصله حمید را سر برده و کم‌کم دارد حالت را به هم می زند. _نمیدونم من زیاد خونه نیستم زیاد وقت ندارم برای رادیو و تلویزیون. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * زن به بهانه یادداشت کردن به چهارچوب در تکیه می‌دهد. اینجوری فاصله اش با حمید کمتر می شود. بوی عطر تند و غلیظ زن زیر دماغ حمید میخورد. خودش را سریع عقب میکشد زن به روی خودش نمی آورد و سوال هایش را با همان لحن ادامه می‌دهد. _خوب می خوام بدونم توی همون زمان کوتاه هم بیشتر به چه برنامه هایی علاقه دارین؟! _رادیو یا تلویزیون؟! _هردوتاش. چه برنامه هایی بیشتر میبینید و گوش میدین؟! کدومش رو می پسندید؟! مثلاً شوها ،سریال ،اخبار، فیلم ، برنامه های سیاسی یا هر چیز دیگه! یک دفعه همین انگار که برق گرفته باشدش خشک میشود. تازه شستش خبردار می شود که بازهم جاسوس در خانه شان فرستاده‌اند. سعی می کند با لبخند بزند و رفتار نرمتری نشان بدهد.جواب بقیه سوال های زن را ملایم تر و محتاط تر می دهد. زن حالا سوال های معنادار تر می پرسد. شک حمید به یقین بدل می شود: «روزنامه و مجله میخونید؟!» حمید جواب‌میدهد :«نه خانم! ما که سواد درست و حسابی نداریم از صبح تا شب هم گرفتار کار هستیم. روزنامه و مجله به چه دردمون میخوره؟ زن با لحنی که سعی می کند اتفاقی به نظر برسد می پرسد: اعلامیه چطور تا حالا به دستتان نرسیده؟ همه چشم هایش را گشاد میکند اعلامیه نه خانم !! ما اهل اینها نیستیم. _میدونم نیستید! مثلا از خانواده جوان یا نوجوان که نمی دونه چی کار می کنه و دیگران گولش زده باشند یا تحت تاثیر کسی قرار گرفته باشه بین افراد خانواده ندارید؟! حمید با قاطعیت می گوید:نه خانم نداریم. _کاملا مطمئنید؟! می‌خواهد حمید را به شک بیاندازد .حمید دستش را می‌خواند و محکم تر از قبل می گوید بله کاملا مطمئن هستم. _خوب تا حالا کسی مثلاً شبی اعلامیه ننداخته توی حیاط تون؟! _نه خانم ..بیخود می کنن از این کار را بکنن. _اگه یه وقتی بندازن چطور؟! چکارش می کنید؟! _معلومه دیگه بر می داریم پاره می کنیم. زن چند تا سوال دیگر می پرسد و بعد خداحافظی می‌کند و می‌رود. وقتی دور می شود حمید در را می بندد و نفس راحتی می کشد:«این یکی هم به خیر گذشت» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حبیب بعضی شب ها از پادگان می آید خانه. حمید نگران است. _مرخصی گرفتی؟! حبیب می خندد: «مرخصی کجا بود کاکو ؟! در رفتم!» حمید به لباس های او که خاکی شده اند و بعضی جاهاش سوراخ سوراخ و پاره از نگاه می‌کند. _لباست چرا اینطوری شده؟! حبیب اول طفره می رود: «هیچی همینطوری بس که شلخته ام!» حمید اصرار می کند: «راستش را بگو» حبیب دوباره می خندد: «موش خورده» حمید با کلافگی می‌گوید: «مسخره بازی در نیار» حبیب لحن معمولی و بی اعتنا می گیرد:«از مسیر بدی اومدم سیم خاردار هاش زیاد بود» چشمهای حمید گرد می شود: «از سیم خاردار فرار کردی؟» _از در اصلی جلوی دژبانی که نمیشه در رفت برادر من! حمید دلشوره می گیرد: «آخر سرت را به باد میدی!» حبیب روی شانه برادر می‌زند و به شوخی می‌گوید: «فدای سرت» حبیب یک چمدان پر از کتابهای مختلف دارد از آیت الله مطهری و دکتر شریعتی زیاد می‌خواند .یک جلد حلیة المتقین را هم به زحمت گیر آورده و بارها آن را خوانده است. شبهایی که از پادگان می‌گریزد یکسر به خانه می زند و زود می رود بیرون. مادر و بقیه خانواده که نمی‌دانند او از پادگان فرار می‌کند خوشحالند که در سربازی زیاد به حبیب سخت نمی گیرند و مدام مرخصی اش می دهند. مادر دستهایش را به آسمان می برد :«خدا به فرمانده آن طول عمر بده» حمید که همه چیز را میداند مدام حرص می خورد: «حالا کجا تشریف میبری؟!» _یه سری به بچه ها میزنم و میام. بچه هایی که حبیب می گوید همه شان از کسانی هستند که ساواک مثل سایه دنبالشان است. یک شب حمید اتفاقی کاغذهایی را که حبیب زیر لباسش جاسازی می کند می بیند: «اعلامیه؟!» حبیب حرفی نمی‌زند فقط نگاهش را به برادر می دوزد و بعد هم می رود. امشب خواب به چشم های حمید نمی‌آید. هرچند و هم طرفداره امام خمینی و نابودی رژیم شاهنشاهی است ،و گهگاهی به پنهانی اعلامیه دستش می‌رسد با اشتیاق آن را می خواند. اما برای حبیب خیلی نگران است. بعد از فوت پدرشان احساس می کند که مسئولیت سنگینی روی دوشش گذاشته شده و حس پدرانه ای نسبت به خواهر و برادرهایش دارد. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * یک شب که حبیب طبق معمول با لباس‌های خاک آلود از پادگان به خانه برگشته است ، حمید برق خاصی را در نگاه او می بیند. رفتارش جور عجیبی شده است.  انگار زیادی سرحال و سردماغ است. دل حمید گواهی می‌دهد که اتفاقی در شرف وقوع است. حبیب برادرزاده‌اش محسن را که تازه به دنیا آمده در آغوش می گیرد و او را می بوسد. با زبان کودکانه با او حرف می‌زند و قربان صدقه اش می رود. بعد همان طور که محسن را توی بغل خوابانده می گوید: «دیگه نمی خوام برگردم پادگان» برق از سر حمید می پرد. فکر می‌کند اشتباه شنیده: «چی؟!» حبیب تکرار می کند :دیگه از امشب برنمیگردم پادگان. حمید مبهوت مانده :خودت میفهمی چی داری میگی؟! _بله میفهمم باید لباسامو بسوزونم! _میدونی فرار از خدمت یعنی چی ؟!بگیرنت حکمت اعدامه! حبیب حرفی نمیزند. حمید با عصبانیت می گوید: «مگه اومدن دنبالت که با زور ببرنت سربازی ؟!خودت با پای خودت رفتی! حالا دیگه فرار کردنت چیه ؟!میدونی چه بلایی ممکنه سرت بیاد؟!» _میدونم .درسته که خودم خواستم برم ، اما امام خمینی دستور دادند که هر سربازی که میتونه باید از سرباز خونه فرار کنه! حمید حرفی نمی زند. خیره می ماند به دهان حبیب که ادامه می‌دهد: «تازه رفتم از الله صدرالدین حائری و آیت الله دستغیب هم کسب تکلیف کردند و گفتند باید فرار کنی!» حمید نگاهی به حبیب می اندازد.به این فکر می‌کند که چقدر طول میکشد تا ساواک برادر جوانش را دستگیر کند و به جوخه اعدام بسپارد. برای لحظه خشم همه وجودش را می گیرد.وسوسه می شود از جا بلند شود با میله آهنی که شب ها پشت در هال می گذارد که در چفت بماند ، دست و پای حبیب را بشکند تا مدتی توی رختخواب بیفتد بلکه این فکر های دیوانه وار از سرش بیفتد. _میدونی این کار چقدر خطرناکه؟! _قرار اتفاق بزرگی بیفته کارهای بزرگ همیشه خطر داره! حمید آرامش او را که می بیند کمی دلش آرام می گیرد. در دل می گوید: «خدایا میسپارمش به خودت !هر طور که صلاحش باشه پیش ببر» ساعتی بعد دو برادر توی حیاط خانه لباس های سربازی حبیب را سپردند به زبان‌های آتش.حبیب طوری به آتش زده که انگار همه طاغوتی ها را در آن می بیند. حمید اما در فکر است.  با خودش فکر می‌کند دارم کار درستی می کنم؟! ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بعد از شبی که حبیب رسم از سربازی فرار می‌کند و لباسهایش را در حیاط می سوزاند، غیبش می زند. ساک کوچک از لوازم شخصی اش را تند و تند جمع می‌کند و بعد از خداحافظی با خانواده ،میرود. حمید هرچه می پرسد کجا میروی؟ جواب درست و روشن نمی دهد . _«با چند نفر دیگه که اوناهم امشب فرار کردن قرار دارم باید بریم که ببینیم کجا میتونیم وقتی بشیم برای یک مدت» با عجله می رود. فردا صبح است که در خانه را می کوبند. دو افسر یونیفرم پوش ارتشی پشت در هستند. لحنشان خشن و تحکم آمیز :«سرباز حبیب فردی امروز از خدمت غیبت کرده کجاست؟!» حمید می ماند چه جوابی بدهد. فقط می گوید که در خانه نیست افسر هایی که از دید اطلاعات پادگان شماره ۴ آمده‌اند می‌گویند:«باید منزل را بگردیم» منتظر می‌شوند که حمید از چهارچوب در کنار برود. تمام خانه را زیر و رو میکنند. حبیب نیست. نشانی هم از او نیست. یکیشون که درشت هیکل تر است و قیافه عبوسی دارد می گوید: «هر خبری که ازش به دست آوردید فوراً باید به ما اطلاع بدین» دیگری می گوید:«اگه تا فردا برنگرده سر خدمت فراری محسوب میشه و عواقب بدی در انتظار شه » حمید حرفی نمی زند و به آنها گوش می دهد: « اگه تا فردا میاد بازم ما می آید خونه را می گردیم. سعی کنید خودتون پیدا کنید و تحویلش بدین. اینجوری از مجازات خیلی کمتر میشه» آن شب همه برنمی‌گردد در واقع تا مدتی است که خبری از او ندارد. دل حمید مثل سیر و سرکه برای او می جوشد. افسران ضد اطلاعات پادگان و بعد از آن هم ساواک بارها به خانه می آیند.سوال می پرسند بازجویی می کنند و خانه رابطه به وجب می گردند. اما هر بار کمتر از دفعه قبل چیزی دستگیرشان میشود.حبیب قسم می‌خورد که خودشان هم نمی دانند حبیب کجاست و دل نگرانش هستند با این حال آنها هر چند روز یک بار سر و کله شان پیدا میشود. هر بار آمدن آنها جدا از اضطرابی که به وجود می آورد حمید را دلخوش می کند که حداقل هنوز حبیب دستگیر نشده و سالم است. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * کلیمی های شیراز بر ضد رژیم شاه تظاهرات ترتیب داده‌اند،حضور اقلیت های مذهبی بر ضد حکومت پهلوی برای دیگران جالب است.چرا که همیشه فکر می کردند اقلیت ها فقط سرشان به کار خودشان است و برای ایشان چندان فرقی نمی‌کند چه کسی حاکم باشد.چون اکثریت جمعیت کشور را مسلمان ها تشکیل می دادند اقلیت‌های مذهبی همیشه در حاشیه هستند. از طرف دیگر برخی اقدامات شاه باعث می‌شد سایر مردم یعنی مسلمان‌های خیال را داشته باشند که حکومت پهلوی هوای اقلیتها را بیشتر دارد و برایشان ارزش و احترام بیشتری قائل است. اما راهپیمایی و شرکت چشمگیر آنها در تظاهرات باعث شده بود تا مسلمانها بفهمند اقلیت‌های مذهبی نیز در این قضیه پشتیبان هموطنان مسلمان هستند و آنها نیز از حکومت پهلوی بیزارند. حمید و قاسم و چند نفر دیگر از آشنایان در بین جمعیت تظاهرکننده اطراف حرم شاهچراغ هستند.وقتی سفر راهپیمایی کلیمی ها را می بینند برای آنها را باز میکنند و به هم وطنان غیر مسلمان که هیچ اجباری ندارند در تظاهرات ضد رژیم شرکت کنند و خودشان را به خطر بیاندازند اما برای اثبات یکدلی و هماهنگی با سایر هموطنان این کار را کردند با دید احترام نگاه میکنند. حمید و همراهانش قاطی صف خودشان ایستادند و کلیمی ها یه شیرازی را که شعار مرگ بر شاه می دهند تماشا می کنند. یک دفعه در میان جمعیت آنها چشم حمید به چهره آشنایی میافتد که قاطی شلوغی یهودیان بالا گرفته و شعار می‌دهد. غلبه می تپد سری جلو می‌رود و از بین شلوغی ها خودش را می رساند پشت سر و دست می گذارد روی شانه اش. حبیب نگران و شتابزده سر برمی گرداند همین را که می‌بیند خیالش راحت می شود: «تویی؟!ترسیدم!!» دو برادر همدیگر را در آغوش می گیرند. تازه یادش می آید چقدر دل تنگ هم  شده بودند. قاسم هم جلو می آید و با حبیب روبوسی میکند: «کجایی مرد حسابی !!؟مردیم از نگرانی! چطوری؟!» _خدا را شکر خوب هم فعلا که مشکلی نیست. _این مدت کجا بودی ؟؛الان کجایی!! _فعلا اجازه ندارم بگم که کجا هستیم خطرناکه! _تنهایی!! _نه بچه های دیگه هم هستند. _حبیب من خیلی نگرانتم! حبیب دست برادر را در دست می‌گیرد: «نگران نباش جامون امنه» _آخه من باید بفهمیم تو کجا هستی؟! _گفتم که الان میتونم بگم .درست نیست. غیر از من چند نفر دیگر هم هستند که مسئول جون آنها هم هستم. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حمید می پرسد: «اونا مثل خودت سر باز هستند؟! حبیب جواب می دهد: «هم خدمتی هام هستند چند تاشون را هم شاید بشناسید.» _خیلی مراقب باشید مدام از اطلاعات پادگان میان دم در خونه سراغت را میگیرن. _نگران نباشید فقط حواستون باشه حرفی نزنید. خودشون خسته میشن و دیگه نمیان. صف کلیمیها دارد دور می شود .حبیب با نگرانی نگاهشان می کند و می گوید: «من باید برم قاطی تظاهرات اقلیت‌ها باشم اونجا جامعه کسی شک نمی کنه» دوباره روی برادر را می بوسد و با قاسم دست می‌دهد و سریع می‌رود تا خودش را وارد جمعیت کند.حمید اما با نگاه او را دنبال می‌کند و به قاسم می‌گوید:« تو با بچه ها باش و بعد هم برگرد خونه من می خوام برم دنبال حبیب» قاسم میخواهد منصرفش کند: «مگه نگفت خطرناکه؟!بذار خودش بیاد بهمون بگه .یه وقت خدای نکرده دردسر براش درست میشه» _دلم طاقت نمیاره می خوام بفهمم کجاست قاسم برمی‌گردد پیش دوست هایش و حمید آرام و با رعایت فاصله جمعیت تظاهرکننده کلیمی را دنبال می کند و در همان حال چشمش به پشت سر حبیب دوخته که گمش نکند. جمعیت پس از ساعت پراکنده می‌شود طرفهای ظهر است و هر کس به سمتی می‌رود به طوری که جلب توجه نکند با ۳ نفر دیگر از لای جمعیت بیرون می‌آید راه می‌افتد و حمید هم پشت سر آنها. مسیر به سمت محله های قدیمی جنوب شهر است کوچه های باریک و پیچ در پیچ.حمید سعی می‌کند چشم از آنها برندارد کوچه خلوت تر از هر آن ممکن است آنها متوجه حضورش بشوند. نزدیکی‌های امامزاده تاج الدین غریب که می‌رسند . حبیب یک دفعه سر بر می گرداند و حمید را از دور می بینند.حمید سعی می‌کند خودش را مخفی کند اما فایده ای ندارد بی اختیار چند قدم برمی‌گردد عقب و در خم کوچه پناه می گیرد ‌. چند لحظه صبر می کند بعد سرک می کشد از حبیب و همراهانش هیچ خبری نیست. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * یک ماه می‌گذرد و از حبیب همچنان بی خبرند. هرروز گهگاه از ساواک و پادگان برای بازرسی و پرس و جو جلوی در خانه می آیند. حمید سراغ چند نفر از دوست و آشنا ها میرود. اما کسی خبر چندانی از حبیب ندارد. فقط گاهی او را در گوشه و کنار شهر یا در تظاهرات ها دیده اند و ظاهراً تا الان سلامت است و دستگیر نشده. مادر برای حبیب بی تابی میکند و بقیه اعضای خانواده دلتنگ و نگرانش هستند. حمید با خودش فکر می کند این بار که ببینمش، هر طور شده آدرس محل اختفای را می پرسم یا خودم پیدایش می کنم. ظهر است حمید خسته و کوفته دارد از سر کار به خانه بر می گردد. حس می کند مدتی صدای پای یکنواختی از پشت سرش می آید.حدس می‌زند یک نفر دارد تعقیبش می کند. می‌خواهد برگردد و پشت سرش را ببیند اما منصرف می شود. احتمال دارد که از جاسوسی‌های ساواک باشد. تصمیم می‌گیرد خیلی عادی رفتار کند و به راهش ادامه می‌دهد.صدای پا همچنان پشت سرش می آید و انگار که هر لحظه فاصله اش را با او کمتر می کند. حمید نگران می شود قدم هایش را بی اختیار تندتر میکند. قدم های تعقیب کننده هم به سرعت با او هماهنگ می‌شود. این وقت ظهر کوچه ها خلوت است و پرنده پر نمیزند. اگر بلایی سرش بیاورد؟! قلب حمید دارد از سینه اش بیرون  می زند .تا رسیدن به خانه چقدر دیگر مانده ؟!سریع پیش خودش حساب میکند. سنگینی سایه پشت سری را که روی سرش حس می کند عرق سرد به تنش مینشیند. قبل از اینکه سر برگرداند دستی روی شانه اش می نشیند: «چطوری کاکو؟!» حمید ناباور به سمت او برمی‌گردد: «تویی؟؟! زهره ترکم کردی بچه!!!» یکدیگر را در آغوش می گیرند حبیب می خندد: «به تلافی اون دفعه که تو منو غافلگیر کردی» حمید با اعتراض می گوید: «من اینطوری اومدم؟؟! تو قاطی جمعیت بودی ولی الان من تنهام. تو یه ساعت داری توی این کوچه های خلوت سایه به سایه من می آیی!» حبیب از ته دل می خندد: «خب چرا برنمیگردی پشت سرتو نگاه کنی مرد حسابی؟! شاید یکی با اسلحه پشت سرت باشه!» _گفتم شاید مامورای ضد اطلاعات باشند یا ساواک. خواستم عادی رفتار کنم» _آخه اینکه عادی نبود برادر من !خیلی هم غیر عادی بود! بعد دست میگذارد روی شانه حمید و می‌گوید :«دفعه دیگه حتما برگرد نگاه کن همیشه که من پشت سرت نیستم.» حمید انگار تازه چیزی یادش افتاده باشد با دلخوری می گوید: «البته برای این کار باید بیام پیش جنابعالی درس بگیرم چون خودت این چیزها را خوب بلدی.یادت هست که من را تو کوچه پس کوچه های سیدتاج غریب گم و گور کردی و در رفتی که نفهمم کجایی؟آخه تو نمیگی ما دلمون برات شور میزنه؟! حالا من هیچی به فکر مادر و بقیه نیستی؟!» حبیب می‌گوید:« واسه همین الان اومدم اینجا» حمید تازه به صرافت می‌افتد که حبیب نمی بایست این دور و برها آفتابی شود می پرسد: «اینجا چه کار می کنی ؟نباید می‌آمدی !خیلی خطرناک !هفته ای دو سه بار میان سراغت رو میگیرن» حبیب می‌گوید:« اومدم ببرمت جایی که زندگی میکنیم رو نشونت بدم بلکه خیالت راحت بشه» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حمید بی حرف می زند به او. حبیب خنده‌اش می‌گیرد :«چیه نمی خوای بیای؟!» بازو می اندازه دور بازوی برادر. _کجا هست؟! _حالا شما بیا. ساعتی بعد در مسیر خیابان ارم هستند و بعد جلوی درب ورودی دانشگاه شیراز. حمید با تعجب می پرسد: توی دانشگاه شیراز هستین؟! حبیب دست او را می‌گیرد و میروند داخل: «توی خوابگاه دانشگاه» حمید می گوید :«صبر کن ببینم !ولی اون روز که من و تو کوچه پس کوچه ها دنبال خودتون می کشاندین. انگار مسیرتون همان جاها بود نه این طرفها» _خب موقع جای دیگه ای بودیم. حمید کنجکاو شده و می خواهد بداند: «کجا؟!» _اون اوایل توی محله سنگ سیاه بودیم. خونه شیخ رضایی.اینجا رو برامون پیدا کردند و از خونه اون بنده خدا منتقل شدیم خوابگاه دانشگاه. _لوکه نرفتین؟! شیخ رضایی را دورادور می شناسد و اوصاف او را زیاد شنیده از مبارزان و مخالفان رژیم است. حبیب جواب می دهد: «نه خدا را شکر! فقط نباید یه جا بمونیم چون امکان لو رفتن زیاد میشه» همینطور که دارند مسیر سرسبز و پر گل و درخت تا خوابگاه را طی می‌کنند حمید می پرسد: «راستی چند نفرید ؟!خرج و مخارجتون با کی بوده توی این مدت؟» _زیادیم ده ، دوازده نفر تقریباً!خرج رو حاج آقا دستغیب حاج آقا صدرالدین حائری تقبل کردند. نگران‌نباش! نمیذارن از بابت خرج و مخارج بهمون زیاد سخت بگذره» حمید زیر لب میگوید :«خدا خیرشون بده» وارد ساختمان خوابگاه می‌شوند و می‌روند طبقه دوم. دو اتاق در اختیار حبیب و دوستانش از کوچک و درهم است.اندازه اتاق خاص درسه از و دور تا دورش را تخته زده اند و هر کدام چند نفری چپیده اند در این اتاق ها. حمید با دوستان حبیب سلام و علیک می کند و می نشیند روی یکی از تخت ها. اتاق کمی به هم ریخته و شلوغ است.سفره تا شده و چند تکه ظرف نشسته گوشه‌ای از اتاق را گرفته و گوشه و کنار هم لیوان و استکان دیده می شود. هر کدام از بچه ها گوشه ای نشسته اند و مشغول به کاری هستند.اکثرا موهای سرشان کوتاه است و به نظر می رسد خیلی وقت نیست که از حالت تراشید گی سربازی درآمده است. یکی دو نفرشان هم سبزه اند و لهجه جنوبی دارند. یکی از جنوبی های تیره پوست با جوان که لاغر اندام و رنگ پریده رو به روی هم نشستند و اعلامیه دسته می کنند. حمید که نگاهش به آنها می‌افتد میگوید: «خیلی خطرناک ها نمیگی یه وقت ساواک بریزه اینجا؟!» حبیب می‌گوید: «تا الان که سراغ خوابگاهها نیامدن بدون بهانه هم نمی‌توانند وارد خوابگاه‌دانشجویی ها بشن.بچه های دانشگاه بیشتر به فکر درس و کتابن. واسه همین تا حالا که مشکلی نبوده» موقع خداحافظی حمید میپرسد: «چیزی که لازم تو نیست که بیارم براتون.؟» _نه اصلا شما دیگه نباید بیای اینجا هم برای خودت خطرناک هم برای ما.یادت باشه به هیچ عنوان به کسی جای ما رو نگی! حتا خانواده !فقط بهشون بگو حبیب را دیدم حالش خوب بود. باشه؟!» حمید قول می‌دهد که حواسش باشد از برادرم خداحافظی می کند و با خیالی که کمی راحت از تو کمی ناراحت به خانه برمیگردد. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * توی روستا عروسی است. همه سرگرم جشن و پایکوبی هستند. خانه داماد شلوغ است. وسط حیاط بساط ساز و دهل برپاست. ناگهان چند مأمور ژاندارمری اسلحه به دست می ریزند درون حیاط.با آمدن آنها صدای ساز و دهل قطع می شود و بعد از آن سکوتی وهم آور همه جا سایه می اندازد. رئیس ژاندارمری با چشم‌های خون گرفته یقه اولین مردی را که جلوی رویش می بیند محکم می چسبد و فریاد می زند « داماد کجاست؟!» مرد آب دهان قورت می شود و با چشمای گشاد شده اشاره می کند به بالا خانه منزل که دو اتاق کاهگلی است و چند زن هراسان با لباس‌های رنگارنگ از آن جا سرک می کشند. با اشاره به فرمانده سربازها هجوم می‌برند بالا. زن ها جیغ کشان هر کدام به طرفی فرار می‌کنند. پدر داماد جلو می آید.تازه از بهت اولیه ورود بی مقدمه آنها در آمده است: «چی شده سر کار؟!» فرمانده چشم می دراند:«به موقع میفهمی چی شده! برو کنار وایسا حرف هم نزن» پدر داماد می خواهد چیزی بگوید که دوباره صدای جیغ زن ها می آید. این بار شیون و گریه و التماس هم قاطی صداها شان هست.چشم ها به طرف بالا خانه برمیگردد و همه می بینند که سربازها دارند داماد را کشان کشان از پله ها پایین می کشند. مادر و خواهر های داماد صورت می خراشند و شیون می‌کنند، انگار که دارند عزیزشان را به قتلگاه می‌برند. چند نفر از مردها جلو می‌روند و می‌خواهند دخالت کنند اما فرمانده ژاندارمری جلویشان را می‌گیرد و با تحکم داد می‌زند: «برید عقب کاریش نداریم !فقط می بریم  چند تا سوال ازش بپرسیم بعد هم خودمون برش میگردونیم همین جا» شانه پدر داماد را که نزدیکش ایستاده حال می‌دهد و می‌گوید: «برو به مهمونات برس. اگه درست جوابمون رو بده زود برش می گردونیم» و دوباره به جمعیت مبهوت داد میزند: «برگردین سر بزن و بکوبتون» سریع میرود سمت ماشینی که سید عباس ، داماد بخت برگشته را چپانده اند تویش و سوار می شود. مرد های توی حیاط به که هنوز گوششان پر از سرا صدای زنهاست تازه از بهت درمی‌آیند. جمع می‌شوند دوره پدر داماد برای کسب تکلیف،که او هم خودش گیج است و آشفته. توی ژاندارمری داماد را در اتاقک نموری روی یک صندلی فلزی و زنگ زده می نشانند. فرمانده ژاندارمری جلویش روی زمین می نشیند . سیگاری آتش می زند و سعی می‌کند ادای ماموران خونسرد و کارکشته ساواک را دربیاورد.عمیق به سیگار می‌زند و دود را با تومانی نه بیرون میدهد. با لحنی ملایم می گوید: «نترس جوان ما کاری به تو نداریم فقط می خوام چند تا سوال ازت بپرسیم که اگه درست جواب بدی زودتر برمیگردی به جشن عروسی و خانواده و مهمانات رو از دل نگرانی در میاری» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * داماد نگاه پر تردید را به او می دوزد و هیچ عکس العملی نشان نمی دهد.فرمانده از میان دودی که صورت زمختش را احاطه کرده می گوید: «خوب؟؟» سیدعباس پوزخندی می‌زند :«خوب که چی؟!» چشمهای فرمانده پر خون تر از قبل می شود ناگهان از جا می پرد و ژست خونسرد و کاربلدانه اش را فراموش می کند. بر سر دو سربازی که پشت سر داماد ایستادند و فریاد می زند: «بزنیدش» سربازها سیدعباس را زیر مشت و لگد می گیرند. فرمانده می‌آید بالای سر او که روی زمین افتاده می ایستد: «میخندی ه مرتیکه پفیوز یاغی؟» به سربازهای شاد می‌کند که عقب بروند.بعد هم می شود و پس از یقه داماد را می گیرد و می نشاند روی صندلی. سیگارش را روی میز خاموش می کند و می گوید: «فعلاً گفتم صورتت را به هم نریزید چون شب عروسیته ! دوباره اگه بخوای ادای آدمایی که هیچی نمیدونن رو در بیاری آنچنان صورتت رو آش و لاش می کنم که نوعروست از غصه پس بیفته,فهمیدی؟!» سیدعباس سری تکان می دهد و هیچ نمی گوید. درد تمام تنش را گرفته است لباس دامادی اش خاک آلود شده .فرمانده کف دستش را آرام روی میز می کوبد: «تو میدونی ماچی میخوایم بدونیم پس بگو» سید عباس با چشم های پر درد نگاهش می کند. مرد او را تشویق به حرف زدن میکند: «یالا شازده دوماد بگو! تو محل اختفای اون سرباز فراری ها را می دونی. ما میدونیم که تو با یکیشون رفیق صمیمی هستی.دیروز که رفته بودی شهر برای خریدهای عروسی دیدیشون .میدونی کجا هستند. بگو کجا قایم شدن!» داماد پلکهایش را روی هم می گذارد: «نمیدونم» رئیس مشت می‌کوبد روی میز.:«نمیدونی یا نمیخوای بگی؟! الان یه سرباز میفرستم روستا  که خبر بده به جای حجله عروسی دم در خونه برات حجله قاسم بزنن» بعد اشاره می‌کند به سربازها و آنها می‌ریزند و سر سیدعباس و او را می‌زنند ‌.این بار صورتش در امان نمی‌ماند و هر کار می‌کند که با دستهایش جلوی ضربه هایی را که به نقاط حساس صورتش می خورد را بگیرد، نمی تواند.پوتین های سرد و سنگین صورتش را بیش از هر جای دیگری نشانه رفته‌اند و ضربه ها بی امان فرود می آید. طعم و بوی خون دهان و بینی اش را پر می‌کند. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بازجویی ساعت ها طول می کشد.سیدعباس آنقدر کتک می‌خورد که دیگر احساس می کند جای سالمی در بدنش باقی نمانده.فامیلش آمده ام پشت در ژاندارمری جمع شده‌اند و داد و فریاد می کنند. بالاخره دردو خون و صدای گریه مادر و نو عروس و داماد جوان را درهم می‌شکند. زبان می‌گشاید و لب های خونی اش کلمه ها را بیرون می دهد: «می دونم می دونم کجا هستن..» رئیس ژاندارمری سرش را نزدیک دهان او می برد.:«خوب حالا آدم شدی ،پس حرف بزن» داماد گریه اش می گیرد.اشک هایش قاطی می‌شود با خون های روی صورتش و در همان حال میگوید: «توی خوابگاه دانشگاه شیراز» لبخند بر لب های فرمانده می‌نشیند :«آفرین شازده داماد ! الان می فرستمت که بری عروسی بلند شد» بعد دست او را می‌گیرد و با ملایمت از زمین بلندش می کند.داماد خونین را کشان کشان می آورند جلوی در و تحویل فامیلش می‌دهند.سر و صداها اوج می‌گیرد تا اینکه سیدعباس می‌ ایستد روی پاهایش و می‌گوید که حالش خوب است. آن وقت است که سر و صداها و جیغ و شیون آرام می‌گیرد او را در ماشین یکی از فامیل ها می نشانند و بقیه هم پشت سر آنها حرکت می‌کنند.سیدعباس در برابر پرسش‌های اطرافیانش که می‌خواهند بدانند چه شده و چه سوال هایی پرسیدند، فقط می‌گوید که او را به یک تلفن برسانند. 🌹🌹🌹🌹🌹 حبیب و بچه ها فقط فرصت می‌کنند لوازم شخصی و اولیه را بردارند به علاوه اعلامیه‌ها و کتابهای ممنوعه.در کمتر از ۱۵ دقیقه اتاق‌ها را تخلیه می‌کنند. باز هم اضطراب و آوارگی. اما حداقل جانشان نجات پیدا کرده. گیر ساواک بیفتند بی برو برگرد حکمشان تیرباران است.وسایل را جمع می‌کنند و در آن نیمه شب تاریک بی سر و صدا مثل اشباح سرگردان خوابگاه دانشگاه شیراز را ترک می‌کنند. نزدیک صبح که هنوز آفتاب درست و حسابی بالا نیامده ماموران ساواک ریخته‌اند توی خوابگاه و در اتاقی را که داماد نگون بخت را از دست داده زیر و رو می کنند،اما هیچ کس و هیچ چیز را پیدا نمی‌کنند. هیچ مدرکی نیست خیلی زود میفهمند مرغ از قفس پریده است و مجبورند دست از پا درازتر برگردند. در محوطه دانشگاه به مردی مشغول آب دادن به درخت هاست.فرمانده نیروی ساواکی جلو می‌رود .پیرمرد نگاه غضب آلود او را که می‌بیند هول می‌شود:« سلام علیکم کاکو صبح بخیر.» مرد با تحقیق سراپای پیرمرد را برانداز می کند و می پرسد: «چند تا جوان را ندیدی که تاریک و روشن هوا از خوابگاه برند بیرون؟!» پیرمرد سری تکان می‌دهد: «نه کاکو ندیدم» مرد با نفرت تشر می زند:: به من نگو کاکو مرتیکه غربتی! بگو آقا بگو قربان!» پیرمرد هراسان می‌گوید:« چشم هرچی شما بگی قربان» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * مرد چشم هایش را تنگ میکند: «تو از کی اومدی  امروز سرکار؟!» _قربان فکر کنم یک ساعتی باشه که اومدم. مرد با خشونت می گوید :«پس حتما باید آنها را دیده باشی خیلی وقت نیست که رفتن» پیرمرد را ترس برداشته: «قربان عرض کردم خدمت که کسی ندیدم اصلاً شما دنبال کی میگردی ؟!اینا که میگی دانشجو هستند؟» مرد با غیض می‌گوید: نه خیر سرباز فراری هستند. کمی مکث می‌کند و دوباره می گوید:« تو چطور یک ساعت این جا هستی و رفتن چند تا آدم را با ساک وسایل ندیدی. شاید هم دیدی و نمیخوای به ما بگی! پیرمرد شیلنگ آبی را که در دست دارد دست به دست می کند: «من غلط بکنم قربان ! اگه دیده بودم که میگفتم دنبال دردسر که نیستم.» مرد می داند پیرمرد احتمالاً راست می‌گوید. خیلی ساده تر از این حرفهاست که بخواهد پنهان کاری کند. اما او هم باید دل پرش را جایی خالی کند. سر پیرمرد فریاد می‌زند: «پیر کفتار دروغگو» حمله می کند به او و پیر مرد را زیر مشت و لگد می‌اندازد. پیرمرد روی زمین می‌افتد.بدن نحیفش را جمع می کند و داد و فریاد راه می‌اندازد. صدای فریاد های ملتمس پیرمرد تمام محوطه خوابگاه دانشگاه را پر میکند. دانشجوهای خواب‌آلود از گوشه کنار سرک می‌کشند که ببینند چه خبر شده.مرد ساواکی تا زمانی که حرصش را کاملا خالی نکرده دست از او بر نمی‌دارد. بالاخره وقتی که دیگر نایی برای پیرمرد و حوصله  ای برای خودش نمانده بود ، چند فحش نثار او می کند و با بقیه همراهانش دانشگاه را ترک می‌کند. چند نفری که از  صدای پیرمرد از خوابگاه شان بیرون آمده اند دور او جمع می‌شوند که روی زمین افتاده و ناله میکند.پسر جوانی که دانشجوی پزشکی است کنار پیرمرد زانو میزند و او را معاینه میکند: «چند جایش ضرب دیده و دست راستش به احتمال زیاد شکسته» بقیه پیرمرد را با سوال هایشان دوره کردند و می‌خواهند بدانند چه اتفاقی افتاده.در همین موقع که سید عباس تازه داماد دیشب هراسان از راه می‌رسد. صورتش کبود و زخمی است و چند جایش را بخیه کرده‌اند.اما از شدت دل نگرانی با همین وضع خودش را رسانده که ببیند چه بلایی بر سر بچه ها آمده و آیا هشدارش به آنها به موقع بوده و فایده‌ای برایشان داشته یا نه. با دیدن شلوغی و سر و صدای در محوطه دلش هری میریزد: «حتما بچه ها را گرفته اند» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * با وحشت به سمت ساختمان خوابگاه می‌رود . دو اتاق کوچک بچه ها خالی هست و به هم ریخته.سیدعباس دستی به سرش می کوبد وای خدایا چه کار کردم؟!» اشک چشم هایش را پاک می کند دلش می خواهد زمین دهان باز کند و در آن فرو برود. با شانه های آویزان و زانوهای سست ، می آید توی محوطه. بچه های خوابگاه دارند پیرمرد را از جا بلند می کند که ببرند بیمارستان.برای لحظه ای فکر و ذهنش می گذرد جلو می‌رود و می‌پرسد چی شده؟! یکی از دانشجویان می گوید: والا ما هم درست نمیدونم چی شده انگار ساواکی‌ها آمده بودند. دیگری می‌گوید: ولی من از پنجره دیدم.مثل اینکه مأموران ساواک دنبال چندتا فراری می‌گشتن .پیداشون که نکردن به جایش این  بدبخت را ناکار کردند. بعد رو می کند به پیرمرد نالان: «پدر جان هیچ کس را نگرفتن؟! پیرمرد در حالی که دست زخمی اش را با دست دیگر گرفته می‌گوید: «نه مثل اینکه قبل از آمدن اونا خبر شده بودند و رفته بودند. این بی دین و ایمون ها هم تلافیش رو سر من بدبخت درآوردن» تازه داماد از خوشی میخواهد فریاد بزند. تمام غصه و غم از دلش پرواز می کند. دست می اندازد دور کمر پیرمرد,بیا بریم پدر جان !من خودم میبرمت بیمارستان و هر کاری هم داشتی دربست در خدمتم. پیرمرد با تعجب نگاهی به سر و صورت زخمی و کبود سیدعباس می‌اندازد. می‌خواهد حرفی بزند و بگوید: «تو خودت که از من بدتری» اما درد دست مجالش نمی‌دهد و همراه سیدعباس راه می افتد. 🌹🌹🌹🌹 سید حسام در را باز میکند. دو مرد پشت در هستند. یکی‌شان ظاهری ساده دارد. موهای صاف و چشمهای روشن. دیگری قد بلند و هیکلی است. کراوات دارد و این که تیره ای به چشم زده. راحت می شود حدس زد که مأمور ساواک است ‌. سید حسام خود را نمی بازد: «سلام بفرمایید» مرد هیکلی می پرسد: «اینجا منزل موسویه» سید حسام با خونسردی جواب می دهد :بله امرتون؟! مرد اشاره می کند به بغل دستی اش و سید حسام می پرسد: «این آقا را می شناسی؟!» سید حسام مرد را برانداز می کند. ظاهراً که کمی آشناست. ته چهره آشنای کسی را ندارد اما یادش نمی آید: «خیر نمی شناسم» مرد ساواکی میگوید: «این آقا برادر حبیب هستند حبیب فردی. دوست شما و برادرتون» سیدحسام ناگهان به جا می‌آورد .کمی به ذهنش فشار می‌آورد و اسم او را یادش می آید:« حمید آقا» مرد ساواکی لبخند می‌زند پس شناختی؟! ته دلش خالی شده اما با این حال لبخند می‌زند: «بله بفرمایید من در خدمتم. رو به برادر حبیب می‌کند و با لحن مهربان و  آشنا می پرسد: خانواده خوبند ؟!حبیب چطوره؟! ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حمید جواب نمی دهد و نگاهش را به جای دیگری می دوزد.سیدحسام مانده که برادر حبیب این وقت روز با این مرد ساواکی در خانه آنها چه می‌کند؟چرا حرفی نمی زند چرا نگاهش اینقدر سرد و غریبه است؟! نکند اتفاقی افتاده؟کسی لو رفته و یا.. مرد ساواکی رشته افکارش را پاره میکند: «ایشان آمده اینجا سراغ برادرش» سیدحسام جا می خورد: «مگه حبیب اینجاست؟!» ساواکی موذیانه می پرسد: «نیست؟!» سیدحسام پوزخند می زند معلومه که نیست. در را کمی بازتر می‌کند: «اگر می‌خواهید تشریف بیارید داخل خانه را بگردین» مرد سرکی به درون خانه می کشد. از من محکم و مطمئن صاحبخانه فهمیده که حتماً کسی در خانه نیست. می گوید: «ولی شما حتما از حبیب خبر دارید. هم از اون هم برادرتون». سید به سردی می گوید: خیر مدتی ازشون هیچ خبری ندارم» نگاهش بین دو مرد می چرخد و ذهنش پر از سوال است. برادر حبیب و چنین کاری؟! مرد ساواکی می‌گوید: «اگه جای اونا رو میدونید بهتره به ما بگید این آقا حمید چند روز از برادرش بی خبر و داره در به در دنبالش میگرده» نگاهی به مرد ساکت کنارش می‌کند و ادامه می‌دهد: «از برادر شما هم خیلی شاکیه .میگه برادر شما حبیب را از راه به در کرده وگرنه حبیب و چه آروم و سر به راهی بوده» حمید در تایید حرف های ساواکی سری تکان می‌دهد.اما هنوز از برخورد نگاهش با سید حسام اجتناب می‌کند. سیدحسام اما خیره می‌شود به او و بدون اینکه نگاهش را بردارد به تلخی می‌گوید.:«در خانه ما همیشه به روی همه بازه. هرکس دوست داشته باشه به میل خودش میاد و به میل خودش میره.هیچ وقت هم نه من و نه برادرم کسی رو با زور و اجبار یا دوز و کلک وادار به کاری نکردیم.حبیب آقا هم اگر کاری کرده مسئولیتش با خودشه نه با برادر من و نه حتی برادر خودش! ساواکی و حمید چند دقیقه دیگر می مانند و صحبت می‌کنند. کمی پرس و جو،کمی تهدید،کمی تشویق ،و بالاخره وقتی می‌بینند سید حسام وا نمی‌دهد می‌روند. کمی که دور می شوند سید حسام برمی‌گردد داخل خانه و در را می بندد. قلبش هنوز با بی تابی می تپد. ذهنش پر از سوال های بی جواب. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حبیب سرسنگین شده. انگار از چیزی ناراحت است. حمید این را حس می‌کند اما چرایش را نمی داند.بعد از این همه وقت حبیب سری به آنها زده و حالا طوری رفتار می‌کند که انگار از او دلخور است. عمدا نگاهش را از نگاه برادر دور می‌کند و سعی می‌کند زیاد با او همکلام نشود. حمید طاقت نمی‌آورد: «چیزی شده؟!» حبیب جواب نمی‌دهد. حمید باز می پرسد چیزی شده از من دلخوری؟! _نباشم؟! حمید جا می‌خورد از سردی لحن برادر: «آخه برای چی مگه من چیکار کردم؟! حبیب انگار یک دفعه سفره دلش باز شده باشد،می‌گوید: «آخه این چه کاری بود کردی؟! از تو بعید بود این رفتار؟! حمید حیران می‌ماند: «من چیکار کردم؟!» حبیب بدون آنکه سر بالا بیاورد که با برادر چشم در چشم بشود می گوید: «آبروم جلوی خانواده موسوی رفت آخه چرا؟!» حمید کم کم دارد عصبی می‌شود: «درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ از چی حرف میزنی ؟من چیکار کردم که آبروت رفته؟!» حبیب با حالت بچه ای که از کار بزرگتر هایش دلخور است با اخم و ابروهای گره کرده می گوید: «چرا پا شدی رفتی در خونه موسوی و گفتی برادر اونا منو از راه به در برده؟!حالا این به کنار دیگه اون مرتیکه ساواکی را برای چی با خودت برده بودی؟» حمید مات می ماند و دهانش برای ادای کلمه‌ای باز می‌شود اما حرفی بیرون نمی‌آید. حبیب حالا درد دلش باز شده یک روز گلایه می‌کند.آخه تقصیر اونا چیه ؟!شما هر ناراحتی داری بیا به خودم بگو! آخه فکر نکردی ممکنه برای اونا چه دردسری درست بشه ؟!جلوی سیدحسام از خجالت آب شدم.» حمید سعی می کند از شوک چیزی که شنیده بیرون بیاید به زحمت می گوید: «من؟! من اومدم؟!» حبیب که سرش را پایین انداخته و یک ریز دارد می‌گوید و گلایه می‌کند برای لحظه‌ای سربلند می کند و قیافه مبهوت برادر را می بیند و می پرسد: «چی شد؟!» حمید هنوز هم حیران است: «من نبودم حبیب !به خدا من نبودم.. به ابوالفضل من نبودم..» حالا نوبت حبیب است که دهانش باز بماند. حمید دست او را میگیرد.:«آخه چرا من همچین کاری کنم که عقلم کم شده؟!» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * سید حسام با بی میلی زل می‌زند به حمید و سر تا پایش را برانداز می کند. حمید که نگاهش را مستقیم به دوخته به حسام می گوید: «مطمئنی من بودم سید؟!» سیدحسام نگاه محکم و مستقیم حمید را که می‌بیند کمی شک می‌کند. ابروهایش را در هم می کشد و به ذهنش فشار می‌آورد. _من نبودم آقاسید ! اشتباه می کنید یک نفر بوده شبیه من! حسام به تردید افتاده.مرد آن روز هم این قیافه را داشت اما اون نگاهش گریزان و مضطرب بود .اصلا سرش را بلند کرد تا ز کلمه هم حرف نزد که حسام صدایش را بشنود. _والا راستش گیج شدم شباهت خیلی زیاد بود ولی انگار...» همینطور که حمید را نگاه می‌کند انگار چیزی به یاد می‌آورد به سرعت می گویند: «ولی اون رنگ چشماش خیلی روشن تر بود انگار سبز بود یا آبی.. آره درست رنگی بود چشماش» حبیب و حمید دوباره به هم نگاه می کنند. ذهن هر دو بین اسامی دوست و آشنا برای به یاد آوردن چهره ای که شبیه حمید باشد و تنها رنگ چشمهایش تفاوت کند می گشت. سیدحسام هنوز از کشفش هیجان زده است میگوید :«الان که خوب دقت می کنم میبینم یک مختصر تفاوت‌هایی هست اما در حد دو برادر دو قلو واقعا عجیبه!» برای لحظه‌ای جستجوی ذهنی حمید نتیجه می دهد و ناخودآگاه بر زبان می‌آورد: «عنایت..مطمئنم خودش بود. فقط اونه که این همه به من شباهت داره.» حبیب می‌گوید:« فکر کنم خودش باشه چشماش هم رنگیه» سیدحسام با احتیاط می پرسد: «چه نسبتی داره باهاتون؟!» حمید می گوید:« از فامیل های خیلی دورمونه» _پس احتمالا خودش بوده. حمید با قاطعیت می‌گوید: «شک ندارم که خودشه» سیدحسام که انگار تازه چیزی یادش آماده باشد جلو می‌آید و حمید را در آغوش می کشد: «حلالمون کن آقا حمید» و می خندد:« ولی به جان خودم خیلی شبیه شما بود! نامردا حتی پیرهنش هم مثل شما انتخاب کرده بودند» بعد از آن نوبت حبیب از برادر را در آغوش می کشد و محکم می فشارد و می بوسد و می گوید: «شرمنده نبایدبه تهمت می زدم ببخش» حمید خیالش را راحت میکند:« طوری نشده کاکو !منم بودم همین فکر میکردم» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * از حمید آقا می پرسم: «واقعاً یک نفر شبیه شما را فرستاده بودن برای جاسوسی حتی لباسش هم مثل شما؟!» _بله آن زمان از ساواک  هر کاری بر می آمد! _خوب آخر و عاقبت این فامیلتون چی شد ؟!همون که شبیه تون بود.؟! _عنایت!؟ هیچی اون بنده خدا هم یه مدت بعد از شهادت حبیب بود که از ایران رفت. فکر کنم الان انگلستان زندگی میکنه! _ از دستش ناراحت نیستید؟! راحت جواب می‌دهد:«نه چرا ناراحت باشم بیچاره اون زمان یک راننده تاکسی بود. یه آدم معمولی. بهش گفتن بیا این کارو بکن گفته باشه. در ضمن باباش هم یه مدتی توی ساواک کار می کرد. _ساواک واقعاً سازمان مخوفی بوده! حمید آقا می خندد: «اینها که جزء کارهای عادی و مثلاً خوبشون بود.شما نمیدونید آن‌زمان چه خفقانی توسط ساواک ایجاد شده بود. فکر نکنید مثل الان هر کس راحت میگه ساواک این طور بود و این طور بود. اصلا اسمش را می‌آوردند پشت آدم می لرزید. کارهایی می‌کردند که واقعا از انسانیت به دور بود. نیروی شهربانی آن زمان هم دست کمی از ساواک نداشت.مثلاً می‌زدند جوون مردم را شهید می‌کردند به خانواده خبر می‌دادند یا جنازه را تحویل بگیر. تازه پول تیر هم ازشون می گرفتن. با تعجب می گویم: پول تیر یعنی چی؟! _یعنی هزینه گلوله ای که خرج کرده بودند برای شهادت آن جوان.یعنی خانواده باید پولی را که حکومت هزینه کرده بود و گلوله خریده و در اختیار آنها گذاشته بود که بچه‌های مردم را بکشند پس می دادند تا بتوانند جنازه عزیزشان را تحویل بگیرند. حمید آقا روی مبل کمی جابجا می شود و می گوید: «البته هیچ کدام از برنامه های ساواک و شهربانی تاثیری روی جوان‌های شجاع و انقلابی نداشت.یکیشون که برادرم حبیب باشه با این که از سربازی فرار کرده بود و حکمش اعدام بود ،مدام در تظاهرات ها شرکت می کرد. حتی یواشکی برای سر زدن به ما می آمد،شبها همراه من برای شکستن حکومت نظامی می‌آمد. طوری که چند تا از همسایه ها می گفتند: «بابا این بنده خدا هنوز موهاش درنیامده. معلومه سرباز فراریه. تورو خدا بگین مراقب باشه! اما حبیب گوشش بدهکار نبود چون همیشه سر نترسی داشت» انگار خاطره ی آن روزها را مرور می کند لبخندی میزند «شب ها می رفتیم شعار می دادیم و نیروهای حکومت نظامی را اذیت می کردیم.درهای همه خانه‌های محل را باز می گذاشتیم و بعد از شعار دادن و الله اکبر گفتن با سرعت بر می گشتیم توی کوچه هامون و توی هر خونه ای که می خواست می رفت و قایم می شد. در تمام خانه ها از سر تا سر کوچه باز بود.تا دم دم های صبح این کار رو می کردیم و حکومت نظامی ها از دست ما ذله می شدند.» می‌گویم: «اما گویا در عوض آنها هم در روزهای تظاهرات حسابی تلافی می کردند!؟» _بله بد جوری هم تلافی می کردند .خیلی از دوستان و آشنایان ها در تظاهرات ها شهید شدند.مثل شهید علی اکبر رستمی که جلوی آستانه سید علاءالدین حسین با ضربه های باتوم شهید شد. تازه بعدشم اجازه نمی‌دادند شهدا را تشییع و خاکسپاری کنیم. از ترس اغتشاش و سر و صدای مردم. جنازه ها را شبانه و بی سر و صدا می بردند توی دارالرحمه شیراز و خاک می کردند. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * آلبوم عکس های حبیب را می بینم.حمید آقا توضیح می‌دهد که هر کدام از عکس ها کجا و در چه زمانی گرفته شده‌اند. _اینجا رفته بودیم کوه،اینجا پادگان زمان سربازیشه،این هم تازه که رفته بود کردستان گرفته.. در تمام عکس های دسته جمعی ها حبیب چهره‌ای شاخص است. با آن قد بلند و موهای پر پشت و ظاهری متفاوت از همه.آنقدر متفاوت که حتی اگر از آن عکس بیرون بیاورید و به کسی نشان بدهید زمان می‌برد که این عکس را جوان امروزی سال ۱۳۹۰ گرفته است.جوان ۲۰ ساله ای که ۳۰ سال هم بیشتر از شهادتش می گذرد. از همان روز اول که عکس های او را دیدم و فکر کردم شبیه هیچ کدام از شهدای که تا الان دیده ام نیست.شبیه بعضی از این آدم های حزب اللهی امروز هم نبود که فکر می کنند هر چه با قیچی و شانه و بیگانه تر باشند مومن تر و حزب‌اللهی ترند. هر چه جلوتر می روم بیشتر و بیشتر چهره حبیب برایم وضوح پیدا میکند. خوش قیافه و خوشتیپ است.حبیب با این قد و قیافه می‌توانست بازیگر بشود.می توانست جوانی باشد که صدها کشته مرده دارد و هر روز کلی نامه های عاشقانه به دستش برسد. در یکی از عکس ها با عینک ریبن خلبانی و شلوار سبز تیره ارتشی و پوتین مشکی دست به کمر ایستاده و آنقدر ژست و قیافه او و زاویه دوربین عالی است که فکر می‌کنم این عکس می توانست تبدیل به یکی از پوسترهایی شود که توی بوتیک های لباس مردانه یا عینک فروشی و یا آرایشگاه می چسباندند. _برادرتون خیلی خوشتیپ بوده روز اول که دیدم فکر کردم ریششون خیلی کم پشت بوده که اینجوریه! اما الان توی این عکس ها متوجه شدم که خودش این مدلی اصلاح می‌کرده توی مایه های ریش پروفسوری الان» می‌خندد و با حسرت تکان می‌دهد: «بله همیشه به سر و وضعش می رسید. به نظافت شخصی هم توجه زیادی نشان می داد.همیشه در هر حال موقعیتی حتی وقت فرار از دست ساواک اولین وسیله ای که با خودش بر می‌داشت مسواک بود» _چه جالب راستش را بخواهید برای من خیلی عجیبه که چطور یک جوان کم سن و سال که به قول شما خیلی هم به ظاهر خودش می رسید و از نظر ظاهری چیزی کم نداشت این راه را انتخاب کرد.میتونست خیلی کارهای دیگه بکنه و سالش آنقدر کم بود که بخواد به این فکر کنه که من الان وقت خوشگذرونی کردنمه نه اینکه به فکر جنگیدن باشم» _حبیب همیشه دغدغه کمک به دیگران را داشت.از این آدم ها این بود که میگن من خیلی هنر کنم سرم به کار خودم باشه و هوای خودمو داشته باشم.دائم به فکر این بود که چطور میتونه گره از مشکل کسی باز کنه.خیلی پیش میومد که کاری برای کسی انجام می‌داد اما ما بعد از خود آن طرف می فهمیدیم حبیب مشکلش را حل کرده. بعضی از آدم ها کلا ذاتشون با بقیه متفاوته» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * همین طور که آلبوم عکس را ورق میزنم به صفحه می رسم که عکسهای متفاوت در آن است. _اینا عکس های حبیب بعد از شهادتشه.توی غسالخانه گرفتن» دلم ریش میشود از دیدن عکس ها. باورم نمیشود دارم جوانی را می بینم که در صفحه های قبلی راست‌قامت ایستاده بود و به دوربین لبخند میزد. حالا دراز کشیده و روی تنش که انگار یخ زده زخم های گلوله را میشود دید. از چشم هایم را پر میکند او برای مردن خیلی جوان است. در تمام آنها حمید آقا هم کنار جنازه حبیب مشغول کاری است. _خودتون غسلش دادین؟! صدایش گرفته و غم آلود است: «بله» 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خبر بازگشت امام خمینی مثل بمب صدا کرده است. حبیب و دوستانش بی قرارند و خوشحال. دارند بار سفر می بندند حالا که امام برگشته ترس فراری‌ها هم ریخته. دیگر کسی از ماموران ساواک حساب نمی برد. حبیب با دوستانش می خواهند بروند تهران و امام را ببینند.حمید هم دلش می خواهد برود اما نمی تواند مسئولیت خانه و خانواده برعهده است. به حبیب می گوید: «سلام من را هم به امام برسونید» حبیب با همراهانش خود را در ماشین ژیانی که برای این سفر جور کرده اند جا می کنند و می روند تهران. همین الان هم از رادیو و تلویزیون خبرها را پیگیری می‌کنند.حبیب دست پر برمیگردد. روی یک نوار کاست سخنرانی های امام را ضبط کرده و با خودش آورده است شیراز. آنها را می‌دهد دست حمید و می‌گوید:« زحمت این هم برای تو. فقط حواست بهش باشه! مثل چشمات نگهداریش کن» به خودش با یک برد به هم زدن غیب می‌شود تا دو روز دیگر پیدایش نمی شود.حمید دو تا ضبط صوت بزرگی را که دارند می برد در حمام و با قاسم و بقیه بچه ها از صبح تا غروب نوار سخنرانی امام را تکثیر می کنند و در شهر بین همه مردم پخش می کنند. نوارها را دست دوتا پسر بچه می دهند که کمتر شک برانگیز باشد.به آنها سفارش کردند که بابت نوارها از کسی اجبار آن پول نگیرد اما اگر کسی دلش خواست بابت آن پول بدهد.حالا هر چقدر که باشد بگیرند و تشکر کنند و بعد همان پول را ببرند دوباره نوار کاست خام بخرند و بیاورند خانه. یکی از پسر بچه ها که اسمش کاظم است با شوق برمیگردد خانه. حمید میرود به سمت او.کاظم اسکناس درشت که محکم در دسترس نگه داشته بالا می‌گیرد و به حمیدنشان می‌دهد: «ببین پولشو داد» _کی پول داده؟! _دم ارتش یک سرهنگ بود . قیافه اش مهربان بود. یک نوار بهش دادم پرسید چیه؟ بهش گفتم سخنرانی امام! خوشحال شد و گفت : دو سه تا بده تا به چند نفر دیگه هم بدم. بعد از این پول را بهم داد تازه تشکر هم کرد» با این همه خستگی این چند روز از سن حمید و بقیه در میرود. از امام خمینی توانست در عمق قلب های سخت و خشن ارتشی ها هم نفوذ کند. حمید با خوشحالی رو به کاظم می گوید: «پس چرا معطلی برو با این پول نوار خام بخر وبیار تا کارمان را ادامه بدهیم» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿