🌴🌺🌼🍀🌼🌺🌴
#طنز_جبهه_ها😇😆
روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پسکوچههای شهر برای خودمان میگشتیم .
عراقی ها روی دیوار خانهای نوشته بودند : « عاش الصدام »
یکدفعه راننده زد روی ترمز و انگشت گزید که اِ اِ اِ، پس این مرتیکه صدام ، آش فروشه !...
😡😳😋🤪
کسی که بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار کرد و گفت : «آبرومون رو بردی بیسواد !... 😳
عاشَ! یعنی زنده باد .😂
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_نهم*
منصور نگاهش را به زمین دوخت لبش را گزید مکثی کرد و بعد عباس را به چادرش راهنمایی کرد تا آب بخورد و نفسی تازه کند.
عباس آبی به سر و صورت پاشیدو در خنکای سایه چادر با سه نفس آب لیوان پلاستیکی قرمز را سرکشید. قطره های آخر را می مکید که پیش رویش نوجوانی را با چشمهایش سیاه و جذاب بود و ابروانی پرپشت و ریشههای تازه جوانه زده.دید.
لیوان را روی پتوی خاکستری زیر پایش گذاشت و جواب سلام نوجوان را زودتر از منصور داد عباس به صورت خواب آلود نوجوان خیره شد و در ذهن برای سرش او که با ماشین چهار زده شده بودم مو گذاشت.وسط برای شان فرق زد بعد یکباره مثل اینکه به کشف مهمی رسیده باشد پرسید.
_شما تو هنرستان میثم نبودین؟!
منصور گفت:عباس آقا ماشالله چقدر عجولین !!اجازه بدین دوتاتون به هم معرفی می کردم.
نو جوان شصت دو دستش را به چشمها مالید
_شما باید آقای زنجانی باشین
بعد نگاهی به منظور کرد و گفت: «ایشان مربی آموزش نظامی ما بودند.
جشنواره نوجوان سرخ تر از همیشه می نامد و شاید اگر مثل قبل و موهایش بلند بود پریشانی خواب از در آشفتگی کاکل هایش خودی نشان می داد. منصور پرسید: «بد نباشه پیرمرد مثل هرروز نیستی!
نوجوان دست و پا شکسته و بی حوصله خوابی را که دیده بود برایش تعریف کرد.خواب دیده بود در طبقه دوم خانه شان که دربست در اختیار خود روی همان مبل های آبی دراز کشیده به خط نستعلیق روی دف آویزان به دیوار اتاق خیره شده مثل خیلی وقت های قبل سه تار استاد عبادی گوش می دهد.بعد بلند میشود و هدف را برمیدارد و چرخاندن چرخ آن روی بخاری تاب می دهد صدای نوار را تا آخر بلند میکند.
چشم هایش را روی هم می گذارد سرش را تکان میدهد و همراه ضربآهنگ نوار شروع میکند به همنوازی با دف.
پدر لبخندی می پروراند و با سبابه و شست راستش سیبیل های بلندش را که از دود مدام پیپ زرد شده مرتب می کند.بعد مثل شبهای جمعه که با دوستانش حلقه میزنند و پس از زمزمه ها و گاهی هم نه های دسته جمعی اوساز آوازی سر میداد تارش را از طاقچه پایین میکشد و لم میدهد روی مبل و شروع میکند به همنوازی با سه تار و نوار و دف پسرش.
سه تار را در ماهور می نوازد و آرام آرام به مرغ سحر می رسد و می خواند.
ناگهان چرخ های فلزی میان هجاها می آید و بعد منصور با لباس خاکی و کلاش و خشاب های دور کمر سوار بر تانک در چوبی و نقش دار هال را خراب میکند.بوفه و چینی های رویش که پایین می ریزد و دیوار که دهان باز میکند تانک متوقف میشود.نواختن را قطع میکنند منصور از تانک پایین می پرد و با قندی دف را از نوجوانان می گیرد تا روی بخاری تاب دهد. پدر هراسان می شود دفع می سوزد و نوجوان به گریه میافتد اما منصور دفع سوخته را به پسرک میدهد و شبه دستور نظامی می دهد که دفادفش را درآورد.و اینبار دفتر این بهتری دارد باران تند و تند از سقف با این میریزد ولی کفش اتاق خیس نمیشود.
ادامه دارد..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری | #شهدا
📹 دخترِ حاج قاسم!
🔻 اگه میخواید دخترِ حاجقاسم باشید،تو مسیرِ حاجقاسم باشید،
باید #مجاهد باشید!
#سرداردلها
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
دل تنها نردبانی است که آدمی را
به آسمان میرساند و تنها وسیله ایست
که خدا را در می یابد
#چمران_دلها
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
"شماهـاکسۍ رودردنیاسراغدارید
🧐
کہقبلازاینکہشمابدنیابیاید👼🌿
خودشوبـراتونکشتہباشہ؟😳)
این#شهداخیلۍشماهارودوستدارن❄❤
بیاییددستتونروازدست#شهیدان
جدانکنید...🌿'👌
#حاج_حسین_یکتا🌸💞
🌹🍃🌹🍃
#شب_جمعه یاد شهدا کنیم تا ما در #کربلا در زیارت ارباب حسین ع یاد کنند
#یادشهداصلوات
🍃🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌼حاج قاسم چگونه خبر پایان داعش را اعلام کرد؟
✍سردار محمدرضا فلاحزاده معاون هماهنگکننده نیروی قدس سپاه از همراهان حاجقاسم سلیمانی در جنگ با داعش بود که در میدان جنگ او را با نام «ابوباقر» میشناسند.
وی در ویژهبرنامه «پایان سلطه داعش» با نام «ققنوس» حضور پیدا کرد و از خاطرات خود با سردار جبهه مقاومت حاج قاسم سلیمانی سخن گفت.
او در بخشی از سخنان خود در رابطه با فتح «البوکمال» و نامه سردار سلیمانی به حضرت اما خامنهای (مد ظلهالعالی) مبنی بر پایان کار داعش اظهار داشت: ۲۷ آبان آخرین مرحله عملیات انجام شد و ۲۸ آبان نیز حاج قاسم نامهای به رهبر معظم انقلاب اسلامی نوشت. در آن نامه ابتدا خدا را شکر کرد و پس از تشکر از پیامبر رحمت (ص)، اهل بیت (ع)، امام زمان (عج) و رهبر معظم انقلاب اسلامی نوشته بود که من به عنوان سرباز مکلف این جبهه، پایان داعش و پایین کشیدن پرچم داعش را اعلام و به رهبر معظم انقلاب اسلامی تبریک عرض میکنم.
زمانی که حاج قاسم در مراسم شهید حسین قمی در شمال کشور اعلام کرد ۶۰ روز آینده حکومت داعش به پایان میرسد، وقتی به سوریه آمد به او گفتم کاش گفته بودید در آینده نزدیک و آخرین مقر یا قلعه داعش نابود میشود. چرا که بوکمال آخرین مقر داعش بود. ایشان گفت خدا بزرگ است و به غیر از خواست الهی چیزی صورت نمیگیرد یعنی خودش را به منبع قدرت الهی وصل کرد.
نامه ارسال شده از سوی حاج قاسم به رهبر معظم انقلاب اسلامی و نامهای که معظم له در پاسخ به حاج قاسم نوشتند منشوری است که باید تفسیر شود. حضرت امام خامنهای (مد ظلهالعالی) پس از شکرگذاری، حکومت داعش را ساخته دست سردمداران شرک و کفر دانستند و عنوان کردند که داعش به دست شما و مجاهدان صالح سقوط کرد. در پایان نوشته بودند این پایان راه نیست و استکبار دستبردار نیست و هر روز توطئههای جدیدی را آغاز میکند که باید آن را شناخت و به آن توجه کرد.
#سرداردلها🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 مصاحبه شهید چیتسازیان
🌷خاک نشینان افلاکی
🔅 پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند …
(شهید آوینی)
📍روز بزرگداشت #شهدا (۲۲اسفند) گرامی باد
🍃🌱🍃🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
#شهید_حاج_منصور_خادم_صداق
#نویسنده_بابک_طیبی
#قسمت_دهم
از رعدهایی در دل دیوارها، اتقاق می لرزد. مهتابی های اتاق برنگ برق ابرهای سیاه، خاموش و روشن می شوند. جارها جلنگ جلنگ میشکنند. منصور دست پسرک را می کشد که ببرد و او تقلا میکند. پدر به کمک پسر می آید. و محکم می کوبد به سر منصور. از سر منصور خون نمی آید ولی از سر پدر چرا. آهنگ نوار قطع می شود. منصور با دست راستش پسر را از دست پدر بیرون می کشد و با دست چپش دفه سوخته را برمی دارد. صدا غرشهای دوردست نزدیک می شود. غباری اخرایی رنگ همه جا را فرا گرفته.
لحظه نگذشته، ناگه به منطقه رسیده اند. منصور دف را به پسرک می دهد که بنوازد. ولی پسرک دل و دماغ این کار را ندار رد. بلند می شود که فرار کند پدر رو به رویش ایستاده و با مشت به دهانش کوبد. او جیغ می کشد. بیدار که می شود صدای انفجار گلوله توپی از دورها به گوشش می خورد. غباری نیست.
منصور سکوت کرده بود مثل خیلی وقتها. اما عباس خنده اش گرفته بود.
_حتماً ناهار زیاد خورده بودی یا!...بلند شو یه آبی به سرو صورتت بزن. یه صلواتی بفرست ایشالا خیره.
نوجوان به منصور زل زد و قیافه اش را بهطرز چندش آوری درهم برد. مثل اینکه دوست داشت بلند شود و محکم بکوبد به کله منصور. منصور که لبخند زد قیافه نوجوان هم عوض شد انگار حس عجیبی او را به یادی، شاید پدرش می انداخت که بیخیال منطقه و همه چیز شود و برود. اما منصور چه؟... «اصلاً منصور اونی که من میخواستم نیست از از موسیقی چی چی میفهمه. اصلا نمیدونه شعر چیه. دیگه دیگه از عشق خسته شدن من که سرباز نیستم که همش مجبورم میکنه سرمو بتراشم. تو این خاک و خولا لباس م صاف و مرتب باشه. صبح علی الطلوع ورزش کنم دلم میخواد برگردم آخه زندگی که همش کشت و کشتار. حال آنکه برای این چیزا به دنیا نیومده آخه ببین مارو به چه روزی انداخته.... »
نوجوان چند دقیقه بیشتر در این فکر ها غلت نزد چراکه بچه ها آماده شده بودند برای مسابقه فینال و او که دیروز تیمش حذف شده بود باید آبی به صورت میزد تا با عباس بشیند و وسط بازی فینال سربه سر بازیکنان بگذارند و هورا بکشند و خیلی هم شلوغ کردند با صلواتی بلند سر وتهش را به هم بیاورند و بعد که تیم قهرمان جام را نبوسیده به منصور داد از منصور بگیرد و گوشه چادر فرماندهی طوری که در دید باشد بگذارد...
ادامه دارد..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
#درجه_های_صیادشیرازی ....
🌷 مسؤل دفتر امام جمعه شیراز بودم. به اتفاق جمعی از روحانیون رفتیم منطقه. انجا رسیدیم خدمت شهید صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش. اقای صیاد گفتند من در تیپ المهدی نوجوانی ۱۳ ساله را دیدم که بسیار چالاک و زیرک و شجاع و از نیروهای شناسایی بود.
گفتم ایشان محمد محسن, برادر کوچک من است.
#شهیدصیاد با حسرت گفت:باید درجه های من رو بردارن, روی دوش این نوجوون بزارن!
#شهیدمحسن_روزیطلب
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید | نکته مهم ؛ سخنرانی شهید سلیمانی درباره شهادت
🔺انتشار به مناسبت ۲۲ اسفند ماه روز گرامی داشت شهدا
#روزشهدا
🌹🌹🌹🌹🌹
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
🌷گفتیم: کی میای؟
گفت: ان شاالله برای سالگرد محمد حسن!
گفتم: چقدر دیر, هنوز که چهارماه مانده!
گفت: مادر, تو چهارتا پسر داری, دو تاش را بده در راه خدا, محمد جواد و محمد حسین هم باشه برای خودت!
گفتم: پاشو پسر, از این حرف ها نزن, ان شاالله که سالم بر می گردی.
خداحافظی کرد و رفت... سالگرد برادرش خبرشهادتش آمد ..
🌷در محاصره بودیم. محسن اب و اذوقه اش را بین بچه ها تقسیم کرد. اخرین جمله های محسن قبل از شهادت این فراز از دعای شعبانیه بود که بلند می خواند و به سمت دشمن می رفت:الهی هب لی کمال الانقطاع الیک...(خدایا بریدن کاملی از خلق به سوی خود به من عنایت کن تا باشد که دیده های دلمان به نور لقا الهی روشن شود!)
پیکرش سه روز زیر افتاب افتاده بود...
📚 منبع:اشک های پراکنده(زندگی نامه شهیدان روزی طلب
🌱🌹🌱🌹🌱
#شهید محمد محسن روزیطلب
شهادت:۱۳۶۲/۱۲/۲۲-عملیات خیبر
🌷🌷🌷
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹☘
متبرکـ استـ
تمـامـ روزی که صبحش
با یاد تـو آغاز شـود ؛
ای شهیــد ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌹☘
@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وجه تمایز شهید سلیمانی با سایر شهدا
✍رهبر معظم انقلاب خطاب به همسر شهید سلیمانی: ما شهید زیاد داریم امّا شهیدی که به دست خبیثترین انسانهای عالم یعنی خود آمریکاییها به شهادت برسد و آنها افتخار کنند که او را توانستند شهید کنند، چنین شهیدی غیر از حاج قاسم من کس دیگری را یادم نمیآید. ۹۸/۱۰/۱۳
🔹️ انتشار به مناسبت «روز شهید»
#سرداردلها 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_یازدهم*
این مدت را گیج نقاشی داداش اسماعیل بودم. بعضی از تصویر ها را نباید خیره شد که دور باشد محو باشد پشت مه مقدس که جاهایی وقتهایی یاد و خاطره را برگرداند و به آن نگاهی چیزی که همیشه دیده شود با نگاه مدام دستمالی شود از چشم میافتد.
عادت آدم است . نزدیک و دم دست که باشد هر چیز زیبایی و قدرش کم می شود .
آقای یحیی که نحوه مرگش را برایم شکافت متهٔ داغ....... سینه !!
آقا یحیی سرش را چرخاند و :((گفت ۴۵ دقیقه هست مزاحم این بنده خدا شدیم. اگه موافقی بریم یه ربع ساعتی دبستانش را هم ببینیم و ۱۱ باید برم مدرسه بچه م از اون ور هم جلسه دارم بعدش هم همینجوری گیرم تا ساعت 9/5شب.....))
پیرزن نوک موهای حنا زده اش را زیر روسری مشکی اش قایم کرد. شاید از قیافه های ما حساب برده بود یا نمی دانم شاید هم از تنهایی حوصله سر رفته بود یا به یکی از عزیزانش شباهت داشتم .که پرسید:کارتون تمام شد؟
_بااحازه رفع زحمت می کنیم.
_ هرچی خاک اوشونه عمر شما باشه. این حرفا چیه منزل خودتونه...... به سلامت.
دست و بازوی راست آقای یحیی روی دوشانه ام بود.
_بفرموین بفرموین! میگن از دست راست. آخرین نگاهم را به کاشی ها انداختم. منظم و ردیف می رفتند جلو تا به دیوار میرسند.زودتراز آقای یحیی از خانه آمدم بیرون.
دو تا پیرمرد با اورکت.های سبز نشسته بودند توی آفتاب تنبل ما را که دیدن گل از گلشان باز شد پیشانی آقا یحیی را بوسیدن و به من فقط گفتند(( سلام بابا جون))
از آدمهای قدیمی بازارچه فیل بودند از حرفهایشان فهمیدم که پسر یکی از آنها در جنگ شهید شده.
_اصلاً دورش بد شده آدما قدیمی همشون رفتن. از اونا من موندم و ای جوونی که بغلت دستمه... هه.... هه.... هه.... آخی!.... خدا رحمت کنه منصورتونه..... حاج ابراهیم آقو چطورن....
از عجله که داشتم هیچ خوشش نمی آمد دوست داشت بشیند و حالا با آنها گپ بزند ولی خوب نوشابه ای را که پیرمرد می خواست برای من از مغازه کوچک بیاورد نخوردیم و راه افتادیم.
گودی آسفالت ها پر شده بود از آب باران. از کناره ها با احتیاط میرفتیم. جاهایی سکه یا سر تپسی فرو بود در آسفالت. گریسهای روی آسفالت با قطرات شفاف باران لطافت لزجی را تشکیل داده بودند
ادامه دارد..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
#سخن_شهید:
🌹قطعا مرگ این تشکیلات نظامی هنگامی است که با #ولایت قطع ارتباط کنیم. ما سپاهیان همه افتخار مان و نقطه مثبتمان و امید کارمان و خوشحالیمان این است که با ولایت فقیه ارتباط داشته باشیم و همین ولایت فقیه است که قطعا راه راست و صراط مستقیم ابدی را به ما نشان می دهد.
🌹شرمندگى بزرگ ما اين است كه تا كنون زند ه ايم و خدا را شاهد مى گيريم از شدت شرم و خجلت توان رويارويى خانواده شهدا را ندارم و مى گويم چرا تا كنون من شهيد نشده ام ولى مصلحت خداوند هر چه باشد مطيع امر او هستم اميدوارم در اين عمليات خداوند مرا مورد رحمت واسعه اش قرار دهد و پس از آمرزش گناهانم مرا به نزد شهدا برساند 🌹🌹
#ﺷﻬﻳﺪ ﺣﺠﺖ اﻟﻠﻪ ﺁﺫﺭ ﭘﻴﻜﺎﻥ
#سالروزشهادت
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
#یادش_باصلوات
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسن راهدار پاسدار جانباز قطع نخاعی مدافع حرم اهل باغملک که چندسال پیش در سوریه تیر خورده و نخاعش آسیب دید، امروز با کمک کمربند تونست چند دقیقه ای سرپا وایسه و بچههاش از دیدن این لحظه اشک شوق میریزن...
چه قدر حاضری بگیری پدرت رو در همچین حالتی ببینی!؟
حضرت آقا فرمودند جانبازان شهدای زنده هستند و گاهی فضیلت جانبازان از شهدا بیشتر است
#شرمنده ایم
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#خاطرات_شهدا | عبدالحسین برونسی
🌷 شهید ماه ۲۳ اسفند؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
🌟 سهم خانواده من ...
📍همسر شهید: يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقتها هنوز كوی طلاب مینشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد گرم. فصل تابستان بود و عرق همينطور شُرشُر از سرو رويمان میريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی از دوستهای عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد میخواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجبتر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچههای شما اينجا خيلي بيشتر گرما میخورند.
➖ كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما كولر هم تقسيم میكند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه میگويد. خندهای كرد و گفت: اين حرفها چيه شما میزنيد؟ رفيقش گفت: جدی میگويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زنها! الان خانم ما باورش میشود و فكر میكند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. میدانستم كاری كه نبايد بكند، نمیكند. از اتاق آمدم بيرون.
🔻 بعد از شهادتش، همان رفيقش میگفت: آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: میشود آن خانوادهای كه شهيد دادند، آن مادر شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را میتوانند تحمل كنند.
📚منبع: کتاب خاکهای نرم کوشک
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#قربانےاول_ماه_قمرے
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ(ﻋﺞ )
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼﻭﺑﻴﻤﺎﺭﻱ
#ﺑﻪ_ﻓﺮﻣﺎﻥ_ﺭﻫﺒﺮاﻧﻘﻼﺏ
#ﻛﻤﻚ_ﻣﻮﻣﻨﺎﻧﻪ
🌷🌹🌷🌹
ﻃﺮﺡ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ #ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ, ﺩﺭ #اﻭﻝ_ﻣﺎﻩ_شعبان و ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪاﻥ
👇◾️👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ و ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ :
6362141118059071
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃🌸
نسیم جنت از وادے عشاق
جان بر کف مے گذرد ....
وعطر خویش را از وادے شقایق هاے
خونین باز مے گیرد....
وسر این مطلب در آن است که
عطر جنت، عصاره عطر خونین آنان است...
سلام بر #شهدا....
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی 🍃
#شهید_احمدعلی_نیری
@golzarshohadashiraz🍃🌸
#سیره_شهدا
🔵روزی احمد به حسین(شهید میرشکاری) گفت بیا با هم عهدی ببندیم!
حسین نشنیده قبول کرد.
احمد گفت باهم عهد ببندیم همیشه با وضو باشیم!....
شب بود و هوا طوفانی. هر چند دقیقه رعد و برق شدیدی می امد و ما از خواب می پریدیم و هر بار احمد اول وضو میگرفت بعد دوباره میخوابید تا عهدش را نشکسته باشد!
#شهید احمد رضوانی زاده
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
🌱🌹🌱🌹
#ڪانال_گزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍️خاطره حاج قاسم سلیمانی از شهید باکری:
او توی گودال نشست، توی گودال در کنار جاده عماره. این صداش ضبط هست. خطاب به شهید احمد کاظمی که تا زمان شهادتش از این درد به خود می پیچید. صداش این بود: احمد بیا اینجا. اینجا من چیزی می بینم، اگر تو ببینی از اینجا نخواهی رفت.
تو جزیره مجنون جنوبی رفتم توی یه سنگر کوچکی بود، شهید زین الدین بود، شهید باکری بود، شهید کاظمی بود. اون روز برادر مهدی شهید شده بود. حمید جا مونده بود. من هیچ حس نکردم. یه جوان رعنایی بود.
هیچ حس نکردم، هیچ آثاری را از غم در چهره او ندیدم. وقتی می خواستند جنازه برادر او را بیاورند، نگذاشت؛ گفت: اگر دیگران را توانستید بیاورد، جنازه برادر من را بیاورید.
#سرداردلها 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_دوازدهم*
هرکس هرطور دلش می خواست به خانه ساخته بود برای همین هم پیچه کوچه ها حساب و کتابی نداشت .وسط راه میانبر زدیم از کوچه های تنگ و باریک که فکر میکنم دو تا دوچرخه با هم نمی توانستند از آنجا رد شوند.
قدیمی ها هنوز هم میگفتند کوچه قهر و آشتی.
آقای احیای این مسیر را بارها آمده و رفته بود به تعداد روزهای پنج سال تحصیلی. در بین راه طوری بود که فقط یک کیفمدرسه کم داشت که بیاندازد روی کولش.
یاد آن روزها بچه اش کرده بود از این مسیر با منصور خاطره ها داشت. میکاپ آن موقع این راه به نظر خیلی طولانی می آمده.
بچه هایی که کارنامه قبولی پنجم شان را گرفته بودند یا شاید رهگذریم ست که از آنجا رد می شده روی دیوار مدرسه چه چیزهایی به یادگار نوشته بودند. میان اینها نوشته های بزرگ تر و مشخص تر از همه بود :«محبت که گناه نیست»
دوتا دروازه با میله های فلزی در دو طرف حیاط کاشته شده بود.آجرهای نظامی ۳۰ سال پیش یا پیشتر بندکشی شده بودند با سیمان سفید و جاهایی هم با گل.
دورتادور مدرسه با رنگ های مختلف و بی رمق نقاشی شده بود و روی رنگ ها جابجا با خطای لختی شعار نوشته شده بود در باب اهمیت علم و درس خواندن.
منصور هم مثل بقیه همین کارگرزاده هاست با تمام بدبختی های شان.روی یکی از شعارهای دیوار چشم تنگ میکنم زگهواره تا گور دانش بجوی .
آمدن به مدرسه بهانه ای شد که آقای رحیمی هرچه از دوران دانشآموزی منصور در ذهن دارد برایم بگوید.
او می گفت و من منصور را درآن زمان تصور می کردم. پسرکی که دو هفته ای می شد سرش را با ماشین ۴ زده با صورت آفتاب سوخته ابروهای که موقع فکر کردن به سوالات به هم نزدیک می شوند.
جلوی پسرک سفره پهن کردم برادرش را روبرویش مینشاندم به خواهرش را در طرف دیگر.پسرک خودکار را به دندان می سایید و می دیدم که غذا نمی خورد تا برادر و خواهر که سیر شدند بعد شروع کند. میدیدم از در خانه با برادر خواهر ها توی سر و کار هم می زنند با شیطنت های کودکانه و بیرون که میآید با بچه های کوچه وقاری درخور بزرگ ها به خود میگیرد و باز به خانه می آید.
پدرش می آمد پاکت کلاسها به مادر میداد .مادر می شست و جلوی پسرک میآورد.پسرک به ذرات شفاف آبروی گیلاس نگاه میکرد بعد مثل بچه های فضول رو میکرد به مادر.
_مامانی به اتاق های دیگه هم دادین عمو اینا ؟خانم جون؟!
_بروج گیلاس تو بخور توچیکار اتاقهای دیگه داری!
بلند میشود کلاس ها را داخل چند نعلبکین می چینند و تق تق درهای چوبی اتاق ها را در می آورد .
_عموجون خدمت شما قابلی نداره.
آقایحیی دست در جیب میکرد تا عوض می کرد و ادامه می داد.
آفتاب کم کم نمیاد حیاط مدرسه را می گرفت که مدیر مدرسه با ما احوال پرسی کرد خودمان را که معرفی کردین آشنا از کار در آمد و گفت که همکلاسی منصور بوده و به خاطر این که به ناحق یکی از بچه ها را زده کتک مفصل و جانانه از منصور نوش جان کرده.
عجله آقای یحیی نگذاشت که بیشتر در این کودکانه گشت بزنیم و خداحافظی کردیم تا دیداری بعد.
ادامه دارد..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #روایتگری | #روایت_حماسه
🔻تلاوت قرآن پشت بی سیم هلیکوپتر
🎙راوی : امیر سرتیپ #غلامحسین_دربندی
#پیشنهاددانلود
🌱🌹🌱🌹🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سیره_شهدا
🌷از بس توی جبهه کار می کرد و دوندگی... دو تا سر ارنج و سر زانوش نخ کش شده بود..
گفت مادر این دو تا جیب لباس من را بکن. وصله بکن سر زانو شلوارم!!!
گفتم من نمی کنم. مگه تو بچه گدایی... مگه قعطی لباس آمده؟
گفت: نه. اما این لباس ها بیت المال هست... وقتی میشه با یه وصله هنوز ازش استفاده کنم چرا لباس نو بگیرم...
گفتم من نمی کنم.
رفت پیش زن همسایه. یه پولی بهش داده بود آن بنده خدا هم شوارش را وصله زده بود!
بسیجی #شهید سنگر ساز بی سنگر محمود فولادی
#شهدای_فارس
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید