سلاااام😍
عشق و زیبایی طبیعت🌸🍃
گوارای وجودتان
گذر لحظه هایتان
لبریز از آرامش
عشق و شادی🌸🍃
با یک بغل
شمیم سرسبز گلها . . .
#روزتونپرازانرژی🌸🍃
╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗝 شاهکلید ورود برکات به زندگی...
#سبکزندگیاسلامی
#استادعالی
______________
🌱||🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•• جدےگرفتہایمزندگـےدنیایـےرا
وشوخـےگرفتہایمقیامترا..!
ڪاشقبلازاینڪہبیدارمانڪنند؛
بیدارشویم...
#شہیدحسینمعزغلامـے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_266
تازه آرام شده بودم. ولی حق با بهار بود.
راست گفته بودند که وقت عصبانیت، باید سکوت کرد!
من در اوج عصبانیت حرفی زده بودم که همان چند کلمه اش میتوانست کل دنیا و آخرتم را خراب کند.
تهمت بزرگی به دلارام زده بودم!
در اینکه سر و گوش دلارام می جنبید، شکی نبود، اما تهمت گناه به آن بزرگی....
زیر لب استغفار میکردم. منی که آرزوی شهادت داشتم تازه با این امتحان الهی فهمیدم که چقدر ضعف دارم!
مجبور بودم حلالیت بطلبم. راه دیگری نداشتم. دو روزی سعی با دلارام روبرو نشوم ولی آخرش باید معذرت خواهی میکردم و هیچ راهی نبود جز اینکه هدیه ای به رسم عذرخواهی بخرم.
حتی از بهار هم کمک نگرفتم. یک روسری حریر و یک بلوز آستین بلند کرپ، خریدم و عطر زنانه ای خنک که بویی ملایم داشت.
همه را درون جعبه ای کادویی گذاشتم و دور از چشم مادر و بهار، به اتاقم بردم.
شب بعد از شامی که پای سفره اش ننشستم تا با دلارام رو در رو شوم، به اتاق دلارام رفتم.
چند ضربه به در زدم.
_بیا تو بهار جان.
لبم را از تفکر خامش که پشت در بهار است، گزیدم و دستگیره ی در اتاق را پایین دادم.
در اتاقش باز شد. سرم را پایین گرفتم تا او را نبینم. اما سایه اش را دیدم که چطوری از تختش پایین پرید و هول شد.
چیزی جز همان شبه سیاهی که در انتهای نگاهم میدیدم در محدوده ی دیدم نبود.
_اِ.... تویی!
_فقط خواستم اینو بهت بدم.
جعبه ی کادو را زمین گذاشتم و در چارچوب در ایستاده، رو به سمت راهرو گفتم:
_این بابت.... اون حرفی که زدم.
کمی شوکه شد. حتی حرفم را از یاد برد!
_کدوم حرف؟!
سرفه ای کردم و گفتم:
_همونی که.... که باعث شد یکی بزنی زیر گوشم.... حرف بدی زدم.... عصبی بودم.... وگرنه.... به پاکی تو ایمان دارم... حلال کن.
سکوتش نمیدانم از رضایت بود یا شکایت.
تا حرفم را گفتم، فوری سمت اتاقم برگشتم. چنان که حتی نگذاشتم حرفی بزند.
همین قدر کافی بود حتما. پشت در اتاقم، نفسی تازه کردم و دعا کردم حلالم کرده باشد.
آنشب با هزار فکر و خیال گذشت. نمیدانم هدیه ام برای جبران حرفم کافی بود یا نه. نمیدانم بخشید یا نبخشید.
همین قدر برایم مهم بود نه بیشتر و نه کمتر. اما روز بعد، وقتی از اداره به خانه برگشتم. بعد از ناهاری که سر میزش خبری از دلارام نبود، به اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیده بودم که در اتاقم زده شد.
_بله.
و باز شد در. دلارام بود. لحظه ای از دیدنش متعجب شدم و او را بی اختیار دیدم. بلوز و شلواری پوشیده بود که فوری نگاهم را از او گرفتم و نشستم روی تخت.
قدمی جلو آمد و با لحنی که به نظرم کنایه داشت گفت:
_روسری قشنگی بود.... خوش سلیقه ای!... اما از اون بلوزه خوشم نیومد.... عطر خوشبویی هم خریده بودی.... نه بهت امیدوار شدم.... پس بلدی معذرت خواهی کنی.... خوبه.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.•°🧡!'
'درڪـاࢪخـدامـانـدھامآنـقـدرڪِتُمـاهـۍ♥️↳
️️🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀
🎥 خیالمان تخت است.هرکی بی ولی باشد عاقبت سیه بخت است.
اللهم احفظ قاعدنا #امامخامنهای
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
میگفتبهزندگیتنِگاهڪن ..
مراقبباشبہچیزییاڪسےدلبستهنباشي؛
حتیاگھبهیڪمدادوابستهای،
اونوهدیهبدهبہدیگران:)'
وابستگی حتی بہ چیزایِ ڪوچیک مثل
یه چوب کبریت توی انبارِ ڪاهه!-
#رِفیقبهنگهبانیدلتمشغولییانھ؟/:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
voice.ogg
709K
[تو فرزندِ بینهایتی]
#شهیدبهشتی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_267
#دلارام
جلو رفتم و نشستم روی صندلی میز کارش. مجبور شد به احترام من، از آن حالت نیم خیزی که روی تخت بود به حالت نشسته، روی تخت درآید و پاهایش را از تخت آویز کند.
چنگی به موهایش زد و سرش را خم کرد.
هنوز نگاهم نمیکرد این برادر!... و عجیب قوه ی شیطنتم قلقلک میخورد که اذیتش کنم.
_یه پیشنهاد دارم واست.... دلم میخواد بیام تو جمع شما برادرا.
یک دفعه از حرفم سر بلند کرد با تعجبی که به جدیت نگاهش پیوند خورده بود، لحظه ای نگاهم کرد و فوری نگاهش را پس گرفت.
_واسه چی؟
_واسه اینکه میخوام مثل بهار که میاد پایگاه و کار میکنه و با کاروان های زیارتی شما برادران میره مشهد و شلمچه... منم باهاش باشم.
با دست راستش دوبار پشت سر هم طرف راست موهایش را شانه کرد.
_خببببب....
خب کشیده ای گفت که فوری ادامه دادم.
_در عوض ازت یه چیزی میخوام.
_چی؟
_اینکه شما هم برادر یه سر بیایی توی مهمونی های ما هرزه ها.
فوری استغفر اللهی گفت و جواب داد:
_بهت گفتم اون کلمه اشتباهی از دهانم پرید.... بهتره متلک بارم نکنی.
_نه خب.... در مقابل شما برادران دو متر ریشی... ما هرزه ایم و بی ریش!
باز استغفر الهی گفت و در حالیکه از دیدن حرصش سر ذوق می آمدم گفتم:
_خب چی شد؟.... قبول میکنی یا نه؟
سکوتش کمی طولانی شده بود که گفتم :
_پس حدسم درسته.... تو موافق نیستی.... حیف شد .... فرصت خوبی بود برای اینکه شاید من تغییر کنم.
سکوتش طولانی شده بود که از روی صندلی چرخدار میزکارش برخاستم و رفتم سمت در اتاقش که گفت.
_در موردش فکر میکنم.
با لبخندی که مهارش میکردم چرخیدم سمتش.
_فکر کن برادر.... ولی سریعتر چون فردا شب یه مهمونی دعوت شدم که قصد کردم برم.
عصبی شد. گردنش را کج کرد تا زاویه ی چشمانش به من نباشد.
_لااله الا الله... من ضامن شما شدم.... امضا دادم.... باز میری توی یه مهمونی تا....
نگفت. و چه حس خوبی بود دیدن عصبانیت و حرصش!
_خب چکار کنم برادر؟!.... برنامه ای ندارم.... شما یه جلسه توی مهمونی ما هرزه ها بیا، بعد قول میدم منم با چادر یه سفر زیارتی با برادران دو متر ریشی بیام.
کف دست راستش را محکم زد روی ران پای راستش و برخاست.
_خیلی خب.... قبوله... اما من میگم چی میپوشی.... من میگم فردا برنامه چیه.... قبوله یا نه؟
وای که چه دیدن داشت آمدن او به مهمانی خانه ی شروین!
_هر چی برادر بفرمایند.
عصبی نفس پری کشید و پشتش را به من کرد.
_سرم درد میکنه میخوام بخوابم.
خنده ام را کور کردم.
_اساعه رفع زحمت میکنم.... برادررررر.
و عمدا کش دادم کلمه ی برادر را.
خوب حرصی اش کردم و چقدر مزه داد!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 خدا از مامان مامان تره!
🎈 خوش بگذرون، از خدا پاداش بگیر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_268
#محمدجواد
خودمم نفهمیدم چرا توی دام اصرار دلارام افتادم!
فردای همان روز، با کلی توصیه ی پوششی و آرایشی، قبول کردم یک شب را....
لااله الاالله.... گیر چه کارهایی افتاده بودم. هر قدر من برای پوشش و لباس دلارام اگر و اما و باید گذاشتم، او هم برای لباسهای من تعیین تکلیف کرد.
تنها ذکر لبانم شده بود استغفرالله!
خیلی خودم را کنترل کردم که آنشب به خیر بگذرد.
خودش که خیلی خوشحال بود و من بودم انگار که تنها معذب بودم.
در راه بودیم که اعتراف کرد مهمانی آنشب، در خانه ی همان بچه پررو، شروین، برگذار میشود.
آنجا بود که شستم خبردار شد که قطعا آنهمه اصرارش نقشه ای بوده برای دامی که هنوز نمیدانستم به چه هدفی پهن شده.
وقتی ماشین را گوشه ی خیابان پارک کردم و از ماشین پیاده شدم، نگاهم به اطراف چرخید.
یکی از خیابان های بالاشهر!... و چقدر بدم می آمد از فخرفروشی عابرانش!
نفس پری کشیدم و لحظه ای نگاهم سمت دلارام چرخید و بی اختیار جلب برق قرمز روی لبانش شد!
کی رژ قرمز زده بود که من ندیده بودم، خدا میدانست.
با اخم، اشاره کردم سمت من بیاید.
ماشین را دور زد و مقابلم ایستاد.
_پاکش کن.
_چی رو؟
_اون چراغ قرمز روی لباتو... بهت گفتم آرایش غلیظ نکن.
_غلیظ نیست.
_پس اون چراغ قرمز چیه؟!
اَه کشیده ای سر داد.
_چقدر گیر میدی.... فقط یه رژ زدم.
_وقتی با منی همونم نباید بزنی.... پاک میکنی یا از همینجا، برگردیم؟
_خیلی خب بابا.
خم شد و از درون آینه ی بغل ماشین، رژش را پاک کرد یا بهتر بگویم کم رنگ تر کرد.
همراهش راه افتادم که وارد کوچه ای شد. کوچه ای عریض و پهن. مقابل یک ساختمان 10 طبقه ایستاد.
_همینجاست.
نگاهم تا بلندای ساختمان رفت. ساختمان سنگ نمای شیکی بود.
_طبقه ی چندم؟
_طبقه ی هفتم.
و زنگ در را زد. وارد ساختمان شدیم و از لحظه ی خروج از آسانسور تا زدن در واحد 13، صدای آهنگ بلند واحد 13، روی مغز سرم بود. او زنگ در را زد و من سر به پایین منتظر باز شدن در.
و در باز شد.
_به به خوشگل خانم!
صدای مردی بود که با حرفی که زد، سرم همراه اخمی جدی بالا آمد و مستقیم در چشمان شوخ شروین جا گرفت.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
اجر ڪسانی ڪه در زندگے خود
مدام در حال درگیرے با نفس هستند و
زمانے ڪه نفس سرڪش خود را، رام نمودند
خــــــــــداوند به مزد این جهاد اڪبر
شهادتـــــ را روزے آنان خواهد ڪرد.✨'!
-شهیدمحمدمهدیلطفینیاسر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانه
میادازحضـرتزهرا[س]حرفمیزنه ؛
ازاینکهالگوشه . . .
بعدازپسربیستوخوردهایساله
توقعبهترینخونهوماشین ؛
وعروسیتویبهترینتالاررو داره😐!!!
سادهزیستیکجاستپس؟!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_269
#دلارام
از همان لحظه ای که شروین بیچاره در واحدش را باز کرد، این محمدجواد خشک مقدس، چنان نگاهش کرد که بیچاره شروین، همانجا یه سکته ناقص را زد!
خودش جلوی من وارد شد و من پشت سرش که شروین زیر گوشم گفت:
_اینو واسه چی آوردی با خودت؟!
_واسه تحقیقات قبل ازدواج دیگه.... برادرم حساسه خب.
_تو که گفتی برادر نداری اصلا!
_از اون برادرا آره ولی از این برادرا چرا.
گیج و منگ شد.
_اون برادر و این برادر یعنی چی؟
_ولش کن حالا.... اومده دیگه.
_اِی بابا... حالا گیر میده به ما.... نمیبینی دو متر ريشش رو؟!
پفی کشیدم و بی اعتنا به حرفش رفتم سمت محمدجوادی که کنار دیوار با همان ژست پر جذبه و جدیتش ایستاده بود و البته سر پایین.
_خب برادر... به جمع ما خوش اومدی.
حتی ذره ای از خوشامد گویی ام، خوشحال نشد. حتی به وضوح دیدم که گره کور ابروانش در هم تر شد.
_من روی اون مبل تک نفره میشینم... شما هم از دور و بر من، دور نمیشی.
_چشششششم برادر.
او سمت مبل تک نفره رفت و من هم نزدیک همان مبل، کنار پرستو که بدجوری نگاهش روی محمدجواد میخ شده بود، ایستادم.
_سلام... این کیه با خودت آوردی؟
_داداشم.
_چی؟!؟!... داداشت؟!.... بیشعور... تو برادر به این جذابی داشتی رو نکرده بودی؟
_چی میگی تو؟!... این بشر کجاش جذابه؟
و پرستو نمیدانم داشت مسخره میکرد یا جدی میگفت که جواب داد:
_اون اخم قشنگش... اون ته ریشی که گذاشته... چشم و ابرو مشکی هم که هست... چقدرم خوش تیپه!... ورزشکاره؟
حرصم گرفت.
_دیوونه!... اون ریش دومتریش کجاش جذابه؟!
خندید و گفت :
_منو به داداشت معرفی کن.
پوزخندی زدم.
_باشه... ولی بعید میدونم نگات کنه.
با آن بلوز کوتاه و شلوار راسته ی مشکی که خوب جذابش کرده بود، قری داد و گفت:
_شما معرفی کن.... اونش با من....
_باشه... دنبالم بیا.
من جلو رفتم و تا به مبل تک نفره ای که محمد جواد روی آن نشسته بود،نزدیک شدم، سرش سمت کفش هایش پایین رفت.
_خب برادر.... خوش میگذره؟.... اومدم دوستمو بهت معرفی کنم.... ایشون پرستو جون هستن.
و پرستو با خوش خیالی دستش را سمت محمد جواد دراز کرد.
_خوشبختم... پرستو دوست دلارام جان.
وقتی دست پرستو در هوا ماند و سر محمد جواد همچنان پایین، نگاه متعجب پرستو سمتم چرخید.
ریز خندیدم که سمیرا هم به جمعون اضافه شد.
_به به دلارام جون.... نامزد کردی؟
و پرستو بجای من جواب داد :
_نخیر.... داداشش رو آورده.
لبان سمیرا با تعجب غنچه شد.
_اوه!... مگه تو داداش داشتی؟
و من عمدا بلند مقابل محمد جواد گفتم :
_داداش نه.... برادر.
و از کنایه ای که زدم خنده ام گرفت که محمد جواد دو دستش را روی دو دسته ی مبل خواباند و یک پا روی دیگری انداخت و همچنان سر پایین به نوک کفش هایش خیره شد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگـــــر
‼یادتون باشه‼
دین👇
سبد میوه 🍎 نیستش ڪه مثلا موز🍌 رو برداری و خیار 🥒رو نه!
روزه بگیری🗣 و نماز 🌼 نه!
ذڪر بگی و ترڪ غیبتـــــ نه!
نماز بخونی و اهنگـــــ غیر مجاز گوش بدی!!
چادر بپوشی و حیا نداشته باشی😏
ریش بذاری اما چشم چرونی ڪنی😒
{تمامی تلنگرها مخاطبـــــ اولش خودمونیم}
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_270
محمدجواد، همچنان سرش را پایین انداخته بود و تنها به نوک کفش هایش نگاه میکرد که پرستو برای اذیت کردنش، گفت : دلارام!... این پسره گردنش شکسته!
ریز خندیدیم و گذاشتم هر چه میخواهند کنایه بارش کنند. سمیرا با لوندی خندید:
_نخیر از حجب و حیا شه... خب خواهرا حجاباتون رو رعایت کنید دیگه... برادرمون معذب شدن.
همه زدند زیر خنده و چون محمد جواد هیچ عکس العملی نشان نداد، و چیزی برای خندیدن نماند.
ناچار همه متفرق شدند. جز من، که بالای سرش ماندم و با کنایه گفتم:
_چطوری برادر؟... دیدی جمع ما چه طوریه؟
تنها صدایش را شنیدم که با غیض جوابم را داد:
_ نوبت منم میرسه خواهر.
از اینکه بالاخره کلامی به زبان جاری کرد و سکوتش را شکست، با ذوق صندلی کنارش نشستم و گفتم:
_چه عجب!.... پس لال نشدی.... گفتم شاید اونقدر زبونتو گاز گرفتی که لال شدی!
سرش را اینبار بلند کرد و نگاهم.
نگاهش چنان تند بود که لحظه ای خشکم زد و فوری برای فرار از نگاهش، سرم را سمت پرستویی چرخاندم که از همان دور داشت نگاهمان میکرد.
انگار بدجوری از محمدجواد خوشش آمده بود.
پذیرائی مهمان ها در میان آهنگ ملایمی که پخش میشد، انجام گرفت که شروین سمت محمد جواد آمد.
_خب آقای برادر.... گفتی اومدی تحقیق واسه خواهرت.... اما من دیدم که مثل گردن شکسته ها نشستی یه گوشه و صدات در نمیاد!
از حرف شروین خنده ام گرفت که در یک آن، محمدجواد برخاست و مقابل شروین قد کشید.
چشم در چشمش با آن جدیتی که بوی خشم میداد، دست بالا آورد و گره محکم کروات شروین را گرفت و بعد با دست دیگرش، در یک لحظه چنان آنرا محکم کرد که حس خفگی را به وضوح در چهره ی شروین دیدم.
_مراقب باش فقط خفه نشی.... خب؟
و بعد فوری گره را شُل کرد تا نفس شروین بالا بیاید. لبخند طعنه داری زد و سرش سمت من چرخید.
_اگه یه بار دیگه....
نگاهش به من بود و روی سخنش با شروین.
_مزاحمش بشی.... با همین طناب دراز دور گردنت، خفه ات میکنم آقا پسر.
شروین چشم چپش را با غیض تنگ کرد.
_دوستم داره... دوستش دارم.... تو چکارشی؟ اختیارشو که نداری.
نفس پری کشید و اینبار در کمال خونسردی، نگاه محمد جواد سمت من آمد.
_برو سمت در.... باید بریم.... تفریح دیگه بسه خواهر کوچیکه.
_زوده حالا....
چنان نعره ای زد که کل سالن ساکت شد.
_بهت گفتم برووووو ......
اشتباه کردم که با او لج کردم. او در لجبازی از من سرتر بود. مجبور شدم زیر نگاه بقیه سمت در بروم اما در سکوت سالن دیدم که محمد جواد رو به شروین گفت:
_دیدی یا نه ؟.... حالا فهمیدی من چکارشم؟!... اختیارشم با منه.... خوب پسر خوشگل!
و با دست راستش آهسته به گونه ی شروین زد.
_آفرین خوشگل پسر.
و با قدم های بلندش، پشت سرم آمد. دلشوره داشتم از همراهی اش و ناچار سکوت کردم. پشت اخم هایش جدیتی بود که مرا میترساند.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـــلام
🍃سلامی به قشنگی بهشت
🌸به بیانتهایی هستی
🍃به زیبایی بـهار
🌸به گرمی تابستان
🍃بهجلوه برگهای پاییزی
🌸وسفیدی وپاکی برفها
🍃سلامی به محکمی پیوندقلبها
🌸که یادآورخوبیهاست
🍃سلام صبحتون پر امید و شاد
🌸روزتون سراسر عشق و نیکبختی
╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت پسر علامه امینی از پدر...کدام عمل در روز قیامت دستت رو گرفت!!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_271
#محمدجواد
از خانه ی شروین که بیرون آمدیم، بیشتر از آن رگ غیرتی که بدجوری بالا زده بود، نگران این روابط خطرناک دلارام بودم.
کافی بود که باز خطایی غیر قابل جبران، از او سر بزند و مادر راهی بیمارستان شود.
کم حرصسش نداده بود این دختر.
تا خود ماشین سکوت کردم. او هم لال شده بود انگار. خوب میدانستم که بدجوری از من میترسد اما نمیفهمیدم چرا با همه ی این اوصاف گاهی رگ لجبازی اش گل میکرد!
به ماشین که رسیدیم تا قفل دزدگیر را زدم گفت:
_میگم میشه....
همان « میشه » را گفت تا ته حرفش را خواندم.
_نمیشه.... بشین.
نشستم پشت فرمان و او هم ناچار نشست روی صندلی جلو.
کمی که گذشت و در مسیر حرکت به خانه بودیم که گفت:
_بد اخلاق نباش دیگه برادر....
عمدا برادر را گفت تا باز دیگ سرد شده ی اعصابم را به نقطه ی جوش برساند.
_ببین...
یه نفس بلند برای آرامشم کافی بود که کشیدم و ادامه ی کلامم را گرفتم.
_هیچ از این پسره خوشم نیومد.... پسری که عاشق توئه واسه چی دورش رو با صد تا دختر رنگارنگ پر کرده؟؟.... بهش بگو اگه واقعا میخوادت همین هفته مثل بچه ی آدم بلند میشه میاد خواستگاری وگرنه....
صدایش بالا رفت.
_وگرنه چی؟!.... انگار دوتا برادر برادر که بهت گفتم وهم برت داشته که برادرمی؟!.... نخیر برادررررر.... به تو ربطی نداره.... اصلا خواستگارم هم نیست.... دوستمه.... رفیقمه.... دوستش دارم... تو رو سَنَنَن؟!
چشم بستم یک لحظه. رسیده بودم به نقطه ی جوش!
_ببین برای بار آخر میگم بهت.... تو رو با این پسره نبینم که ببینم، میفرستمت پیش همون مامان بزرگت که دو روز طاقت تحملتو نداره....
و نشد!... سر رفت دیگ به جوش آمده.
فریاد زدم:
_چی از جون مادر من میخوای که شدی بلای جونش؟! .... نمیبینی حالشو؟.... هیچ فکر کردی؟.... چقدر به فکر توئه و تو فقط حرصسش میدی؟
چند دقیقه ای سکوت کرد اما بعد از چند دقیقه آهسته جواب داد:
_دارم انتقام زندگی مادرمو میگرم.... تو و مادرت باعث شدید که دیگه بابا ما رو نخواد... خودتون خوشبخت و خوشحال بودید و من و مادرم تنها.
چقدر تفکرات این دختر مرا می آزرد.
_انتقام چی آخه؟!.... خوبه حالا خودتم خوب میدونی که مادر من بود که تا لحظه آخر عمر مادرت، بالای سرش تو بیمارستان بود!.... خوبه حرفای مادرت یادته.... اینا رو دیگه همه میدونن و تو داری باهاش میجنگی.
ناگهان زد زیر گریه و فریاد:
_آره دارم میجنگم.... با خودم... با زندگیم... با حسادتی که داره ذره ذره وجودمو میخوره.... من مادرم رو از دست دادم و تو الان مادر داری.... یه خواهر خیلی مهربون داری.... ولی من چی.... حتی مادربزرگم هم از دستم عاصی شده... تحمل دو روز دیدنم رو نداره.... خواهرم ندارم.... حامی ندارم.... هیچ کی منو نمیخواد.
تازه فهمیدم دردش چیست.
گوشه ی خیابان پارک کردم و بی اختیار نگاهش. خاک بر سر من که مثلا تحصیلاتم روانشناسی بود و چندتا کتاب نوشته بودم اما درد روحی دلارام را متوجه نشدم!
نفس پری کشیدم.
_اگه دردت اینه، رو من مثل یه برادر حساب کن.... بهارم خواهرت.... مادر منم، مثل مادرت.... کی گفته تنهایی؟.... ما همه هواتو داریم.... اگه به فکرت نبودم که امشب باهات نمی اومدم ببینم اون پسره ی چلغوز چه جور آدمیه!.... نگرانتم خب.
هنوز ته مانده ی اشکانش مانده بود که برای آرام شدنش گفتم:
_میخوای یه شام مهمونت کنم؟
با تعجب نگاهم کرد.
_شام؟!
_آره.... الان بریم؟
لبخندی زد و من در حالیکه باز دنده را به جلو هول میدادم گفتم:
_یه شام با برادر دو متر ریشی ات بخور که نگی ما خشک مقدسیم... در ضمن هر کاری داشتی از این به بعد رو من حساب کن.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•