eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🌸 » یِڪ‌گوشہ‌اَز‌تمآمےِ‌شِش‌گوشہ‌اَت‌حُسِین دارُالشِفاء‌دَردِ‌غَریبآنِ‌عآلَم‌اَست... 🎞¦⇠ ♥️¦⇠ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آخرش هم هنوز نفهمیده بودم که قصد آوا چه بود که مرا با هزار ترفند به خانه اش کشانده بود. چک 100 میلیونی خرج کرده بود! اصلا اینهمه اصرارش به خوردن چای هم مشکوک بود! فنجان چای سمت خودم را با فنجان چای او که از روی سینی برداشته بود و کنار دستش روی میز عسلی طرف دیگر مبل راحتی گذاشته بود، عوض کردم. _از تو بعید نیست. خیلی حرصی شد. _تو دیوونه ای واقعا.... _نه به اندازه ی تو.... او رفت و من چای را نوشیدم. باید یه فکری برای چای می کردم! من سردرد می گرفتم اگر چای نمی خوردم و به چایی هم که او برایم می آورد، اطمینان نداشتم. تکیه به مبل راحتی زده بودم و چشم بسته بودم. در میان افکار رنگارنگ ذهنم.... با خستگی زیاد یک روز پر مشغله، نفهمیدم کی خوابم برد. _بهنام.... بهنام. چشم باز کردم و فقط چند ثانیه ای طول کشید تا موقعیت مکانی و زمانی ام را کشف کنم. همین که یادم آمد کجا هستم، برخاستم. خریدهایم را روی دست برداشتم که صدای آوا را شنیدم. _باز کجا شال و کلاه کردی؟!.... _خسته ام می خوام بخوابم.... اتاق من کدومه؟ _من غذا سفارش دادم.... میز رو چیدم. _هیچی نمیخوام.... یه لیوان و چندتا چای کیسه ای و یه قندون قند با یه کتری برقی برام بیار فقط. _وا.... خب چایی داریم تو آشپزخونه. صدایم بلند شد. _من لب به چای و غذای تو آشپزخونه ی تو نمیزنم.... شنیدی یا نه؟ حرصی تر شد. _تقصیر من خَره که خواستم کمکت کنم بدهیتو بدی.... اون وقت تو هنوز به من اطمینانم نداری. نگاهش کردم. یک بلوز آستین دار با ساپورت پوشیده بود. لعنتی انگار نمی خواست من توی خونه اش احساس راحتی کنم. _اتاقم کدومه گفتم؟ _بیا بابا... دنبالم بیا. و جلوتر از من راه افتاد سمت پله های ته سالن ! با آن ساپورت مشکی و.... باز چرخیدم و نیم رخم را سمت آشپزخانه کردم. _پس چرا نمی آی؟ _انگار تو توی خونت لباس مناسب نداری.... میخوای یکی از پیژامه های خودمو بهت بدم؟ چند ثانیه ای سکوت در خانه اش حاکم شد و یک دفعه جیغ کشید. _روانی.... دیوونه..... دیگه حوصله مو سر بردی.... اصلا خودت بیا برو.... اتاقت، اولین اتاق سمت راستیه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از پله ها بالا رفتم. انتهای پله ها، نیم دایره ای بود با 5 یا 6 اتاق. و اولین اتاق سمت راست را به من داده بود. سمت اتاق پیش رفتم. در اتاق را با دستانی پُر، به سختی باز کردم و وارد شدم. برق اتاق روشن بود. اتاق بزرگی بود! شاید بیست متری می شد! یک طرف یک تخت یک نفره و یک درآور و به همراه آینه اش. طرف دیگر یک پاتختی کنار تخت و کنار در کمد دیواری. و البته درب های شیشه ای حمام که تا نیمه شیشه هایش مات بود. درب های شیشه ای حمام را روی ریل مخصوصش کشیدم تا باز شد. محو تماشا شدم! یک رختکن کوچک با سکویی از جنس سنگی خاکستری که رگه هایی سفید در خود داشت. آویز طلایی لباس کنار رختکن بود و یک شیشه ی مستطیل شکل شفاف، حد فاصل رختکن و حمام را از هم جدا کرده بود. و عجب حمامی! دوش استیل بزرگی از سقف داشت و فقط دو شیر کوچک روی دیوار حمام.... نه شلنگی نه تشتی و نه کاسه ای. خنده ام گرفت. قابل مقایسه با حمام خانه ی مستاجری ما نبود. باکس سفید آینه دار حمام پر بود از شامپو و صابون های کوچکی که در هتل ها معمولا می گذاشتند و یک جفت دمپایی سفید برای ورود به حمام که البته من از زیبایی و مدرن بودن حمام حتی فراموش کرده بودم، بپوشم! از حمام که بیرون آمدم لباس هایم را درون کمد دیواری گذاشتم. جعبه ی کفش هایم زیر کت هایِ آویز شده.... کمربندهای مردانه روی درآور، و ادکلن خاص و خوشبوی یک مدیر کنار آینه ی درآور. دلم میخواست برای رفع خستگی دوش بگیرم. اما نه لباس داشتم و نه حوله. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
راستے‌دخترخانم‌😕 دیروز‌توۍ‌یہ‌جمعے‌نشستہ‌بودیم‌یڪے از‌پسراۍ‌فامیل‌گفت‌:👦🏻 خیلے‌دلم‌بہ‌حال‌دخترا‌میسوزه😔 بیچاره‌ها‌صورتشونو‌ڪامل‌‌عمل‌میڪنن✂️ هفتادقلم‌آرایش‌میڪنن💄 یہ‌ساعت‌جلو‌آیینہ‌موهاشونو‌ مدل‌میزنن💇🏻‍♀ دڪمہ‌مانتو‌هاشونو‌باز‌میزارن😧 توخیابون‌باهزار‌نازو‌ادا‌راه‌میرن…😏 قھقھہ‌سرمیدن‌🤣ڪہ‌ما‌پسرا‌فقط‌ نیگاشون‌ڪنیم😍 آخر‌سرهم‌ڪلے‌خندید‌!!!😂 دختـر‌جون‌گرفتے‌مطلبو‌؟؟🙎🏻‍♀📝 فھمیدۍ‌منظورشو!!؟🙁 چرانمیفھمے؟😒شایدم‌میفھمےهاااا😐 ولے‌خودتو‌بہ‌خواب‌زدۍ😴 اینجورۍ‌نبودیااااا😞اینجورۍ‌شدۍ😒 تویہ‌دختـرپاڪ‌ونجیب‌‌ایرانے‌بودۍ☺️🇮🇷 خانم‌بودۍ🧕🏻 نمیدونم‌چے‌شدۍ‌تو😑 دختـرجون‌بہ‌خودت‌بیا😔 هنوز‌دیر‌نشده😉 یہ‌ڪم‌واسہ‌دختـر‌بودنت‌ارزش‌ قائل‌بشے‌بد‌نیستاااا 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ قبل از آنکه باز با آوا رو در رو شوم، تمام کشوهای دراور را گشتم و خدا را شکر خیلی چیزها پیدا کردم. اول از همه یک حوله بود. دوم یک دست تیشرت و شلوار مردانه. سوم یک حوله ی دست. چهارم تعدادی ملحفه. هنوز درگیر دید زدن کشوهای درآور بودم که چند ضربه به در خورد و در بی اجازه باز شد. آوا بود. با یک کتری برقی و لیوان و قند و چای. با ژستی قهرآلود سمت تخت رفت و همه را روی پاتختی کنار تختم چید. همانطور که حوله ی درون دراور را از کشو بیرون می کشیدم گفتم : _در زدی ولی منتظر اجازه نشدی.... از این به بعد بی اجازه وارد اتاقم نشو. پوف بلند و صداداری کشید. _واقعا حوصلمو سر بردی!... اینجا مثلا خونمه!... واسه خونه ی خودمم اجازه بگیرم. چرخیدم سمتش و حوله ی میان دستم را انداختم روی تخت. _من عادت دارم تو اتاقم راحت باشم.... اگه نمی تونی در بزنی برم خونه ی خودم. با خشم نگاهم کرد. _خیلی داری می رم می رم میکنی.... یادت باشه تو چک رو فعلا ازم گرفتی.... پس متعهد هستی باید بمونی. دست راستم را به کمر زدم و گفتم : _یادت باشه هنوز سفته ای رو امضا نکردم.... پس متعهد نیستم هنوز. به خوبی حرص و خشم نگاهش را می دیدم و می خواندم. نگاهش چند ثانیه ای در چشمانم ماند. _خیلی خب.... بالاخره تو بُردی... ولی یادت باشه صبح قبل از رفتن به شرکت باید سفته ها رو امضا کنی. _باشه.... امضا می کنم.... حرف دیگه ای هم هست؟ نگاه تیز و کنایه داری بهم انداخت اما اینبار سکوت کرد و برگشت سمت در اتاق که گفتم : _راستی..... من لباس خونگی نیاوردم.... هنوز ادامه ی حرفم را نزده و نشنیده گفت : _تو کشوی دراور یک دست هست.... اگه خواستی بازم برات میارم. و بی آنکه برگردد و نگاهم کند، در اتاق را باز کرد و رفت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ خوشا صبحی که خیرَش را تو باشی ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی خوشا روزی که تا وقتِ غروبش دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی ... 🌼سلام آرام جانم، مهدی صاحب زمانم💚 سلام صبح آدینه تون بخیر و به شادی 🧡
🍃‏از فرعون پدر سوختہ تر نداریم.! اما خـُدا به موسےٰ میگہ: نرم باهاش صحبتـ ڪن..! 😐🌿 بعد ما با بچہ‌هاے امام زمان ڪه موهاش یخورده ناجوره چجورے صحبتـ میڪنیم...!💔 حواست هست دیگه...☺️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نشانه‌های افراد خودخواه و خودشیفته در قرآن 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ در اتاق را برای اطمينان قفل کردم و راهی حمام شدم. چقدر یک حمام گرم لازم داشتم. تازه آن موقع بود که فهمیدم چقدر خسته ام! از حمام که بیرون آمدم همان دست لباس راحتی که در کشوی دراور بود را پوشیدم. تیشرتش کمی برای بازوهای عضلانی ام تنگ بود. کلافه شدم. عادت نداشتم تیشرت به آن جذبی بپوشم. ناچار تیشرت را در آوردم و روی تخت دراز کشیدم. گرسنه بودم خیلی. اما دیگر به غذاهای خانه ی آوا هم اطمینان نداشتم. از شدت گرسنگی حتی خوابم نمی برد. دوباره همان تیشرت جذب را پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. از همان بالای پله ها بلند گفتم: _یا الله.... دو سه باری که یا الله گفتم صدای اعتراض آوا بلند شد. _بیا ببینم چی میگی. به کنایه گفتم: _لباست مناسب باشه. فریادی حرصی کشید. _هسسسسسست.... خنده ام را جمع و جور کردم و پایین پله ها ایستادم. از کنار ستون آشپزخانه ای در کنج خانه قرار داشت، نگاهم کرد. _غذاهایی که سفارش دادی رسید؟ کمی نگاهم کرد و طولی نکشید که صدای خنده اش بلند شد. _بیا.... غذاها تازه رسیده. سمت آشپزخانه رفتم. خودش هم پشت میز آشپزخانه نشست کاغذ آلومینیومی غذایش را برداشت و تا قاشق و چنگالش را در برنج فرو برد، ظرف غذا را از زیر دستش برداشتم. _چکار می کنی؟ ظرف یکبار مصرف آلومینیومی دست خورده ای که طرف دیگر میز بود را مقابلش گذاشتم و گفتم: _شما اینو بردار. _چرا؟! _واسه اطمینان بیشتر. احتمالا از دستم سردرد گرفته بود. کف دست چپش را روی پیشانی اش گذاشت و گفت : _دیوونه ام کردی به خدااا. با همان قاشق و چنگال درون ظرف آلومینیومی، مشغول خوردن غذا شدم. _برات لازمه..... نگاهش روی صورتم بود و من بی اعتنا به او مشغول خوردن شدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ خوشا صبحی که خیرَش را تو باشی ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی خوشا روزی که تا وقتِ غروبش دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی ... 🌼سلام آرام جانم، مهدی صاحب زمانم💚 سلام صبح آدینه تون بخیر و به شادی 🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°﴾♥️‌͜͡🖇﴿°• دل‌گفت‌کھ‌وصالش‌بھ‌دعا‌‌باز‌توان‌یافت عمریست‌ڪھ‌عمرم‌ همہ‌در‌‌ڪار‌دعا‌رفت . . (: 🔗¦↫" • . ➺🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نمی دانم شام خوشمزه ای بود یا من زیادی گرسنه بودم! بعد از شام، دستی به لبان چرب و چیلی ام کشیدم و بلند گفتم : _الحمد للله.... برخاستم که نگاهم کرد. _همین! منظور نگاه متعجبش را نگرفتم. _یعنی چی همین؟! _یعنی از خدا تشکر کردی ولی از من نه؟! نیشخندی زدم. _آهان پس شروع شد! _چی شروع شد؟! _من من هایی که گفته بودم. کلافه نفسش را از بین لبانش فوت کرد. _داری کلافه ام می کنی به خدا.... _تازه شدی مثل من.... شب خوش. گفتم و تا یک قدم برداشتم صدایم زد. _بهنام! _بله.... _چک رو ازم گرفتی بی هیچ ضمانتی.... نباید سفته ها رو امضا کنی؟! باز نشستم پشت میز. _بیار سفته هاتو ببینم. برخاست و با ابرویی که برایم بالا انداخته بود رفت سمت سالن. نگاهش نکردم اما بدجوری از این آدم خوف داشتم. نمی‌دانم چرا دلم با او صاف نمی شد! برگشت سفته ها را با خودکاری کنار دستم گذاشت. تک تک سفته ها را نگاه کردم برای اطمینان و در آخر امضا.... اما همین که برخاستم، چشم در چشمش گفتم : _ولی یادت باشه که اگه شرایط خونتو جوری کنی که نتونم تحملت کنم، می ذارم میرم. سفته ها را از روی میز برداشت و بی آنکه جدیت نگاهم را ببیند گفت : _یه بار گفتی.... _دو بار میگم... صد بار میگم... چون نمی خوام بعدا بگی نگفتی. اینبار نگاهم کرد. ته نگاهش یه حسی عجیب موج می زد. از همان هایی که باید ازش ترسید. فوری نگاهم را از او گرفتم و برگشتم به اتاقم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این‌چہ‌‌آفتیہ!؟💔🚶🏾‍♂ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ظهور حضرت مهدی علیه‌السلام🥺❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوضاع منطقه، خصوصاً یمن، حساسیت‌های زمان کنونی را بیشتر مشخص می‌کند! امروز، زمانِ هر تصمیم و برنامه‌ای نیست! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🎙🌬• ولۍحـٰاجۍ‌!! شمـٰا‌ڪہ‌میری‌هیئت‌ از شدت اشڪـٰات‌ ؛ سہ‌تـٰا‌دستمـٰال‌خیس‌میشه حۅاست‌هس‌ تۅجامعه،‌ڪۍهستۍ؟! یـٰانہ؟! احترام‌پدر‌ۅمـٰادر‌ چۍ🚶؟! تهمٺ‌هایۍك‌زدی‌!؟ غیبت!! اِلاماشاءالله‌گناھ بیا‌این‌محرم‌به‌حرمت‌‌نام‌اباعبدالله‌خودمون‌رواصلاح‌کنیم . . . ❤️‍🩹 ⏰ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اولین شب برایم کمی سخت گذشت. عادت نداشتم به تخت خواب به آن راحتی.... اتاق به آن آرامی.... فضای اتاق یا حتی اسباب و اثاثیه اش! کمی دیر خوابم برد. و البته راحت.... صبح همین که چشم گشودم شوکه شدم. چشمانم انگار از یاد برده بود آخرین تصویر شب قبل را.... و ذهنم کم کم یادآوری کرد که کجا هستم و چرا هستم. برخاستم و در روشویی حمام، صورتم را شستم. سراغ کمد دیواری رفتم و کت و شلوار نخودی رنگی را که دیروز خرید کرده بودم، انتخاب کردم. همراه کمربند و کفش های جدید..... تیپ مدیریتی ام را با زدن چند پاف از ادکلن سرد و خنک مردانه تکمیل کردم و از اتاق بیرون آمدم. همیشه خدا را برای موهای خوش فرم و حالتم شکر می کردم که با یک شانه ی ساده حالت می گرفت و نیازی به سشوار نداشت. کفش هایم را به دو انگشت اشاره و وسط، آویز کردم و از پله ها پایین آمدم. خانمی در آشپزخانه داشت میز صبحانه را می چید. _سلام... صبح بخیر. _سلام آقا.... بفرمایید صبحانه. نگاهی به میز و مخلفاتش انداختم. کره و مربا و عسل و گردو و پنیر و حتی املتی خوش رنگ و بو.... از همه مهمتر، نان بربری تازه و برشته ی کنجدی! یک تکه از نان بربری را از سبد نان برداشتم و یک قاشق از آن املت خوش رنگ و بو را رویش زدم. _خانم کجاست؟ _خواب هستن هنوز.... ایشون اول میرن استخر برای شنا بعد صبحانه می خورند. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. _این ساعت هنوز استخری باز نیست! _استخر طبقه ی پایین ساختمانه آقا. ابرویی بالا انداختم و سری تکان دادم. لقمه ی دوم را می خوردم که صدای آوا آمد. _سلام جناب مدیر. بی آنکه سر برگردانم و نگاهش کنم جواب سلامش را دادم. _سلام.... _دیشب خوب خوابیدی؟ برخاستم و قبل از آنکه باز زیاده گویی کند گفتم : _بله.... خداحافظ. کفش های نو را جلوی پادری در خروج زمین گذاشتم که دنبالم آمد. _واسه چی نگام نمی کنی حالا؟! تا این را گفت خندید. _حتما فکر می کنی باز لباسم نا مناسبه؟! جوابی ندادم و در چوبی و بزرگ خروج را گشودم. _شام منتظرتم..... پشت به او جواب دادم: _ما قرار شام نداریم. _کارت دارم.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ مکث کردم اما نگاهش نه. کفش هایم را پا زدم و گفتم : _باشه شب که برگشتم. از خانه ی آوا که سمت حیاط بیرون زدم، ماشینم را در حیاط پشت سر ماشین آوا دیدم. اما سوئیچ ماشین! نگاهم سمت خانه ی سرایداری رفت. حتما سوئیچ همچنان دستش بود. با قدم هایی بلند سمت خانه ی سرایداری رفتم و در زدم. _بله.... _کارتون داشتم. در خانه باز شد. پیرمردی نگاهم کرد. شاید حق با آوا بود. او برای درگیر شدن با نوید زیادی سن بالا بود. _ببخشید که دیشب باعث زحمت شما شدم.... شما ماشین بنده رو آوردید؟ _ماشین شما بود؟ _بله.... _زحمتی نبود پسرم.... بذار سوئیچ رو برات بیارم. و کمی بعد همراه سوئیچ برگشت. _بیا پسرم. سوئیچ را گرفتم و پرسیدم : _شما خیلی وقته سرایدار این خونه اید؟! _بله... چطور؟! _هیچی.... هیچی همین جوری پرسیدم... بازم ممنون بابت سوئیچ. تا خود شرکت ذهنم درگیر هزاران سوال و جواب شد. نمی دانم چرا با آنکه همه ی اتفاقات اطرافم نشان می داد آوا به من دروغ نگفته اما باز نمی توانستم به او اعتماد کنم. این دلشوره ی بی دلیل من خودش باعث نگرانی بود! به شرکت رسیدم. باز ماشین را دو کوچه پایین تر از شرکت پارک کردم و راهی شرکت شدم. همین که در اتاقم را باز کردم، با دیدن رامش که زودتر از من آمده بود، کمی غافلگیر شدم. _سلام.... مشغول کار بود که جوابم را داد: _سلام.... سمت میزم رفتم و در حالیکه حواسم به رامش بود که آن‌طور دقیق حواسش به کارش بود، گفتم : _چطوری اومدی شرکت؟ _با ماشینم.... _راستش دیشب.... سر بلند و طوری نگاهم کرد که حرفم از یادم رفت. _می دونم.... دیشب بابا بهت گفته دیگه دنبال من نیای و منو نرسونی. _خببببب.... _در ضمن.... کت و شلوار جدیدت هم بهت میاد.... مبارکت باشه جناب مدیر. کنایه اش بدجوری حرف داشت. _ببین من خودمم نمی خواستم ولی.... _ولی چی؟!.... من موندم اینهمه خوش شانسی تو رو پای چی بنویسم؟!.... پای خوش تیپ بودنت... پای مدیریت خوبت.... یا پای خر شانس بودنت. کلافه سرم را از او برگرداندم ولی او حتی لحظه ای نگاهش را از من نگرفت. با همان نگاهش هم داشت، طعنه و کنایه بارم می کرد هنوز! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥خدا‌بخواد‌کسی‌رو‌بالا‌ببره‌میزندش‌زمین👌🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
برای فتح خرمشهرهای پیشِ رو، مردانےمیخواهیم از جنس جهان آرا که ابتدا فاتح شهرِدلِ خویش باشند! 👤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاهش هنوز روی صورتم بود که کلافه سر چرخاندم و نگاهش را شکار کردم. _الان چکار کنم من؟!.... مقصر منم که شما با سپهر فرار کردی و رفتی تا اعتماد پدرت بهت کم بشه؟!... مقصر منم که شما مدیریت بلد نیستی؟! نمی دانم چرا صدایم کمی بلند تر از حد معمول شده بود.... معمول که نه... کمی بیشتر.... در حد یک فریاد! حق داشتم. حق نداشتم ؟!... کلافه از این همه اتفاق پشت سر هم که اَمانم را بریده بود و قرار بود این دختر نازنازی و کنایه هایش را هم هر روز تحمل کنم.... و باز شب هم درگیر درخواست های دختردایی اش، آوا باشم. نگاهش متعجب شد اما سکوت کرد و دیگر حرفی نزد. مشغول کارش شد. ولی من.... نمی دانم چرا تمام حواسم پی او بود که انگار بعد از آن فریادی که سرش کشیدم، عذاب وجدان گرفتم. اهل کنایه زدن نبودم ولی او وادارم کرد که یادآوری کنم مسبب این اتفاقات پیش آمده، من نیستم. چند دقیقه ای که هر دو سرگرم کارمان بودیم گوشی موبایلم زنگ خورد. باران بود. _الو.... _سلام داداش گلم.... خدا قوت.... خبر خوش دارم.... مامان امروز مرخص میشه. _سلام... چه خوب.... پول داری واسه ترخیصش؟ _یه کم پول دارم نمی دونم بسه یا نه.... خاله زهرا میگه اگه پولم کم بود میتونه بهم یه کم قرض بده تا سر ماه. _از همون بگیر من سر ماه باهاش تسویه می کنم. _تو نمی یای؟ _نمی رسم به خدا... کار دارم.... ولی بعد از ظهر که کارم تموم شد، باید بریم پیش همون آقای 100 میلیونی. با این حرفم، نگاه رامش سمتم بالا آمد. کنجکاو شده بود اما با اخم کمی نگاهم کرد و باز سرش را پایین گرفت. _شرکتش بالا شهره.... من مامانو بیارم خونه اول بعد می رم دم در شرکتش. _کجا سرخود راه میافتی؟!.... چک دست منه.... آدرس بده منم بیام. _برات پیامک میکنم، بعد شرکت بیا اونجا. _باشه.... آدرس بده ببینم کجا هست اصلا..... بهت ساعت میگم که سر ساعت اونجا باشی. _چشم داداش گلم.... روزت بخیر.... _مراقب خودت باش. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
پسران مؤمن به دنبال زیباترین دختر دنیا نیستند آنها به دنبال دختری هستند که آخرتشان را بسازد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ باز با این جمله ی اخری که گفتم، نگاه رامش سمتم آمد. گوشی ام را قطع کردم و کمی نگاهش. _شما کاری دارید با من، که مدام نگاهم می کنید؟! _ببخشید نمی دونستم نگاه کردن به شما هم کنتور می ندازه. از پشت میزم برخاستم و مقابلش ایستادم. اینبار سر بلند کرد و زل زد به چشمانم. _دیگه چیه؟!..... سرم داد زدی، هیچی نگفتم.... کنایه زدی هیچی نگفتم.... حماقتم رو به رخم کشیدی هیچی نگفتم.... بغض کرد و در کمال ناباوری اشکانش جاری شد. _دیگه از جونم چی می خوای؟!..... آره من اشتباه کردم.... من خام اون سپهر عوضی شدم که هنوز یه ماه نشده، نامزد کرد.... بعد تک تک عکسای نامزدی شو استوری کرد و زیرش نوشت؛ منو عشقم!.... آره.... حقمه.... هر بلایی سرم بیاد حقمه.... ولی بهم بگو تا کی باید از تو و بقیه کنایه بشنوم..... من حتی خواستم خودمم رو بکشم و همتون رو از شر خودم خلاص کنم، تو.... خود تو نذاشتی..... واسه چی منو بردی بیمارستان؟!..... خواستی خودتو بیشتر از قبل واسه بابای من لوس کنی؟!.... خواستی اعتماد پدر منو بیشتر از قبل جلب کنی؟!.... خیالت جمع باشه..... بابای من یه دل نه صد دل عاشقت شده.... بیشتر از من بهت اعتماد داره.... هر روز هم داره تو رو می کوبه تو سر من..... پس لااقل تو دیگه کوتاه بیا.... تو دیگه کنایه نزن... تو دیگه سرم داد نزن....به قدر کافی از همه خسته شدم.... بذار لااقل تو شرکت از دست شنیدن داد و کنایه های بقیه، راحت باشم. کلافه از دیدن اشکانش، چرخیدم سمت میزم و آهسته گفتم: _اشکاتو پاک کن..... منم درگیری های خودمو داشتم و دارم.... منم مثل تو از خیلی چیزا خسته شدم.... اونقدر که حتی بغض توی گلوم، سالهاست خاک خورده و شده یه غده... یه توده.... من سال‌هاست که حتی به حال خودم و دردام گریه نکردم..... آدمی هم نیستم که بیام از غصه هام واسه کسی بگم.... واسه اون فریاد هم.... متاسفم.... دیگه داشتم دیوونه می شدم. نشستم پشت میزم. یواشکی نگاهش کردم. اشکانش را پاک کرده بود و باز مشغول کارش شده بود. و من..... چقدر متاسف شدم برای هر دویمان... مشکلات هر دوی ما سخت بود شاید، اما به اندازه ی طاقتمان. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ گرم کار شدم. رامش هم درگیر همان کاتالوگ تبلیغاتی برای محصولات پر فروش شرکت بود که گوشی ام زنگ خورد. _بله.... صدایی نا آشنا به گوشم رسید. _سلام داداش.... کجایی پس تو پسر؟ _شما؟ _عارفم.... سفارش گواهی در حال تحصیل بهم دادی. یادم آمد. من برای گواهی در حال تحصیل با نام فرهمند به عارف زنگ زده بودم! از ترس اینکه مبادا جلوی رامش حرفی بزنم، چنان از پشت میزم برخاستم که نگاه متعجب رامش سمتم آمد. _آها.... یادم اومد... ببخشید من سرم شلوغ بود این چند وقته به کل از خاطرم رفت. _چه لفظ قلم حرف می زنی داداش!.... خیلی مودبانه تحویلم گرفتی ها! خندید و من سرفه ای کردم مصلحتی که صدای خنده ی بلند عارف، مبادا به گوش رامش برسد. _خب چه خبر؟ _خبر خوش... گواهی ات رو زدم.... با مهر خود دانشگاه.... یه کار تمیز و بیست... _یه کم زود تموم نشد؟! _چرا داداش.... گفتم زود تحویلت بدم کارت لنگ من نمونه... عیبی داره؟ _نه... نه اصلا... خیلی هم عالی.... کجا بیام ازت بگیرم؟ _حقیقتش داداش گلم.... اون قهوه ی قبلی که تو کافی شاپ بهم دادی خیلی بهم چسبید.... بازم اگه مهمونمون کنی ممنونت میشم. _خوبه.... فقط من امروز بعد از ظهر جایی کار دارم.... می خوای یه کاری کن، آدرس اون کافی شاپ قبلی رو بلدی؟ _آره... من یه جایی یه بار برم از حفظش میشم. _خوبه... برو اونجا تو سفارش بده من خودمو می رسونم. _اوکی.... _می بینمت پس.... _خداحافظ داداش. این کلمه ی داداش داداشی که می گفت خیلی روی مخم بود. تماس را که قطع کردم برگشتم سمت میزم که..... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا برای بقیه .. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
enc_16295532240677274356303.mp3
3.88M
عزیز زهرا بقیة اللّه کجایی آقا❤️ 🎤مجتبی رمضانی 🌱 ✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _خوب سرتون شلوغ شده جناب مدیر! لحن کنایه دارش کمی مرا متعجب کرد. نگاهش کردم. هنوز سرگرم کار بود که گفتم : _شما به من می گی کنایه بهت نزنم ولی خودت هر چی دلت می خواد بهم کنایه می زنی؟! سر بلند کرد اینبار. _چی گفتم مگه؟!.... گفتم جناب مدیر..... مگه مدیر نیستی شما؟ نشستم پشت میزم و دستم را سمت برگه های زیر دستش دراز کردم. _به جای این حرفا بده ببینم دو روزه چکار کردی. برخاست و برگه ها رو به من داد. نگاهم روی تیتر معرفی محصولات بود. « بهترین محصولات ما »! _همین! _یعنی چی همین؟! _یعنی دو روزه سرتو خم کردی روی اون برگه ها فقط همین تیتر رو براشون زدی؟! _وا... خب باید چکار می کردم غیر از این تیتر؟! نفس پُری کشیدم. _داری کم کاری می کنی خانم فرداد..... اخمی کرد و سرم فریاد زد. _یادت باشه من کی هستما.... قرار نیست هی هر روز هر روز بهم بگی چکار کنم چکار نکنم.... من که از تو حقوق نمی گیرم.... اینجا هم که لَم دادی، صندلی مدیریت شرکت منه. فقط نگاهش کردم. تکیه به پشتی صندلی ام زدم و در سکوت به عصبانیتش خیره شدم. او هم کم کنایه نزد. _والا به خدا.... بچه پررو اومده میز و شرکت منو صاحب شده حالا به من دستورم میده.... حالا خوبه یه راننده ی ساده بودی... یادت رفته؟ گردن کج کردم و باز با همان نگاه خیره فقط منتظر شدم تا خودش را خالی کند. _چیه الان؟!.... واسه چی زل زدی به من؟! _منتظرم، منم منم های شما تموم بشه. _خب حالا.... اشکالش چیه؟ _اشکال منم منم های شما یا اشکال تیتر فروش محصولات؟! اینبار او گردنش را کج کرد. _ببین یه چیزی بهت میگما..... منو دست ننداز. _اشکالش اینه که باید کلمه ی پر فروش توی تیتر باشه.... بار مثبت داره، خریدار رو جذب‌ میکنه.... کلا هر چی که به پر فروش ربط داشته باشه.... البته بهترین های محصولات ما هم بار مثبت داره اما کلمه ی پر فروش رو کم داره. و همان موقع پیامک باران آمد که آدرس را فرستاده بود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌸امروزتـون بخیر و عالی صبح بقچه مهربانیش را باز کرده امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد الهی🙏 زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد و روز خـوبی داشتـه باشین