eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سلام🍃 صبحتون زیبا امروزتون 🍃 پراز لبخند و پراز بهترینها امیدوارم عشق صفای زندگیتان🍃 شادی و لبخند تقدیرتان مهربانی راه و رسمتان و لطف خدا همراهتان باشد🍃
-🌿- -محراب‌ مسلمان‌، ازمیدان‌‌جنگـ‌اوجدانیست! محل‌نماز‌رامحراب‌می‌نامند؛ محراب‌‌هم‌یعنۍابزارجنگـ(:🌱!
وقتی از همه ناامیدی او را بخوآن ... اجابتت می‌کند🦋 :) ۶۶ نمل
°•🦋⃝⃡❥•° جوان‌ها؛👤 بہ‌شماتوصیہ‌میڪنم.. اگرمیخواهیدهم‌دنیاوهم‌آخرت داشتہ‌باشید⇓ بخوانید..[⏰] ‌-------•|📱|•-------‌
تا چند آه سرد کشی ز آرزوی گنج؟ تا کی به گرد مار بگردی به بوی گنج؟ صد بار تا ز پوست نیای برون چو مار چشم تو بی حجاب نیفتد به روی گنج [صائب تبریزی]
جز همین زخم خوردن از چپ و راست زین طرفها چه طرف بر بستم؟ جرمم این بود :من خودم بودم ! جرمم این است :من خودم هستم ! [قیصر امین پور] ❥︎•••
هر چندکه این جام پراز جور و جفا بود خوردیم ولی حرمت ساقی نشکستیم [علیرضاآذر] @تا چند آه سرد کشی ز آرزوی گنج؟ تا کی به گرد مار بگردی به بوی گنج؟ صد بار تا ز پوست نیای برون چو مار چشم تو بی حجاب نیفتد به روی گنج [صائب تبریزی] ❥
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 آنشب با آنهمه دلخوری از محمد جواد خوابیدم و فردا صبح توی رستوران، وقتی دور یک میز برای صرف صبحانه جمع شدیم، بهار فوری رفت تا رفع سوتفاهم کند. و دیدم چطور با هم حرف می‌زدند. حتما محمد جواد باور نکرد ولی بهار باز هم توضیح داد. گرچه دیگر اصلا مهم هم نبود. بهار که آمد سر میز بی مقدمه گفت : _دخترا صبحونه بخوریم برای دعای وداع همه میریم حرم که بعد از ظهر اتوبوس ها برای برگشت میان دم در هتل. همان لحظه گفتم : _من نمیام. نگاه بهار و محدثه سمتم آمد. _کجا نمیای؟ بهار پرسید و من جواب دادم: _حرم.... محدثه با تعجب گفت : _دلت میاد؟..... دعای وداع چی میشه پس ! _من از اتاق هم دعا میخونم هم شکایتم رو به آقا میگم که یه پسر دو متر ریشی چطور به من تهمت زد. _کوتاه بیا دلارام.... من برای محمد جواد توضیح دادم که.... _مهم نیست بهار جان.... دلم شکسته.... چه توضیح میدادی چه نه، من نمیبخشم.... جلوی چشم اونهمه آدم دیشب سرم داد زده!.... حتی نذاشت حرف بزنم. _عزیزم بخشنده باش.... حالا هر طوری شده اونم حق داشته.... شما امانت بودی دستش.... نگرانت شده. قانع نشدم که بهار گفت: _ببین داره میاد. یک آن نگاه کردم دیدم سینی صبحانه ی میز ما را سمت ما می آورد. نگاهم را از او گرفتم و خلاف جهت چرخاندم. به میزمان رسید و گفت: _صبح خانم ها بخیر.... و بعد در حالیکه مربا و کره و پنیر و نان را روی میز میچید گفت: _اگه چیز دیگری میل دارید بیارم؟ بهار به جای کسری میز صبحانه گفت‌ : _آقا محمد جواد.... دل بعضی ها شکسته بخاطر داد دیشب شما. مکثی کرد و جواب داد: _اِی داد از من.... چه کنم که دیشب خونم جوش اومد و.... توجهی به او نکردم و همچنان سرم برگشته بود که محدثه گفت: _شرمنده.... من تخم مرغ پخته میخورم اگه زحمتی نیست. و بهار هم فوری گفت: _منم عدسی. و صدایش آمد که رو به من پرسید: _شما چی؟ جوابش را ندادم. بهار به بازویم زد. _دلارام جان.... با شما هستن. نگاهم خلاف جهت او بود که با قهر گفتم: _من کوفت بخورم.... من یه آدم دروغگو هستم.... صبحانه میخوام چکار! اینرا گفتم و از پشت میز برخاستم و برگشتم اتاق. خیلی خیلی ناراحت بودم و با این چیزها آرام نمی شدم. طولی نکشید که بهار و محدثه آمدند. برایم صبحانه آورده بودند و نمی‌دانم چرا باز قانون عدم بردن غذا به اتاق ها کارساز نبود؟! هر قدر اصرار کردند با آنها و گروه خواهران و برادران به زیارت دسته جمعی و وداع، به حرم نرفتم. و از همان جا دعای وداع را خواندم و گله گی کردم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 تا بعد از ظهر چمدانم را جمع کردم و با نیامدن محدثه و بهار، تنهایی برای ناهار به سالن رستوران رفتم. پشت یکی از میزها نشستم و سرم را خم کردم توی گوشی ام که صدایی شنیدم. _سلام. سرم بالا آمد. محمد جواد بود. فوری به حالت قهر سرم را پایین انداختم و گفتم : _علیک.... _شما هم جای من بودی اون شب وقتی تا هتل میرفتی و برمیگستی عصبی میشدی. حتی جوابش را هم ندادم که ادامه داد: _حالا با من قهری اشکال نداره ولی با امام رضا چرا قهر کردی؟! ناخواسته زبانم باز شد. _بخاطر اینکه من توی حرم امام رضا خوابم برد و یه پسر ریشو جلوی همه سرم داد زد؛ دروغگو. _ببخشید.... حق با شماست حلال کن. سرم را بالا آوردم و مستقیم زل زدم به چشمانش. _حلال نمیکنم. گفتم و برخاستم رفتم سمت در خروج از رستوران و برگشتم به اتاق. ناهار هم مثل صبحانه قیدش را زدم. اما طولی نکشید که در اتاق زده شد. از چشمی در نگاه کردم. محمد جواد بود با غذایی روی دستش. بی اختیار لبخند روی لبم نشست. از سمج بودنش خوشم آمد. لای در را باز کردم که غذا را کف زمین گذاشت و گفت: _با من قهری به خودت چرا سخت میگیری؟ در را بستم و نگاهم روی ظرف غذایی که کف اتاق گذاشته بود، ماند. ناهار خوشمزه ای بود. مخصوصا که در اتاق هتل، راحت و بدون دغدغه ی افتادن چادر از سرم خورده شد. بعد از ناهار بود که محدثه و بهار آمدند. کلی از برنامه ی وداع و صوت خوش محمد جوادی که دعای وداع و روضه ی آن را خوانده بود گفتند. و وقتی عکس العملی از من ندیدند، بهار گفت: _دلارام جان خیلی دیگه سخت میگیری.... می اومدی دیگه.... حیف نبود؟! _نه حیف منم که اومدم با شما مسافرت. بهار سرش را با حالت تعجب جلوی صورتم اورد: _واقعا!.... حالا خوبه تو هم کم محمد جواد رو اذیت نکردی. _چکارش کردم؟!.... جلوی بقیه سرش داد زدم؟!.... بهش تهمت دروغگو بودن زدم؟! بهار نفس پری کشید. _حالا دیگه سخت نگیر عزیزم.... مسافرتم تموم شد دیگه از دست ما راحت میشی. _نخیر تو خونه باز همخونه ی شماهام.... ولی حتما تلافی میکنم.... مخصوصا سر اون آقای دو متر ریشی. محدثه که منظور حرفم را نمی دانست چهارچشمی نگاهم کرد و بهار تنها زیر لب با خنده گفت: _تلافی کن بلکه آروم بشی. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دستی برای صبح رسیده،تکان بده... خود را به روز این همه روشن، نشان بده... برخیز و از کسالت این بستر پَکَر خمیازه را بریز و به لبخند جان بده سلام صبح بخیر 🍁🍂🍃
... ⃠🚫 وقتی‌بمیرم،تلگرامم‌افلاین‌میشہ🔇 دیگہ‌توصفحہ‌ام‌عکسی‌نمیزارم،🖥 کہ‌لایک‌بشہ‌وکامنت‌بزارن♥️ گوشی‌ام‌خاموش‌میشہ‌وهیچ‌پیامی؛ ازدوست‌وآشنانمیاد..📬🍂 پس‌چی‌میمونہ؟؟!!🤔 ←قرآنی‌کہ‌وقتی‌زنده‌بودم‌خوندم🌿 ←پنج‌وعده‌نمازی‌کہ‌میخوندم 🖇 ←احترامی‌کہ‌بہ‌پدرومادرم‌گذاشتم🍭 ←حجابم‌رورعایت‌کردم 🧕 ←دروغ‌نگفتم‌وتهمت‌نزدم 💛 ←کارهاۍخوبی‌کہ‌کردم 🌱🎨 ←همه‌کارهایی‌کہ‌اینجاانجام‌دادم ←درقبرآنلاین‌خواهدبود؛⏳🌈 چقدرحواسمون به لحظاتمون تواین دنیاهست رفیق🤔😔!!!! ‌‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🏴 أیْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِکَرْبَلاء َ كجاست آنكه خون شهيد كربلا را انتقام كشد. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسکرین‌شاٺ‌بگیرید📸 هرشہیدی‌کہ‌اومد‌ 5 ‌صلوات‌بهشون‌هدیہ‌کنید!🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
CQACAgQAAx0CUiYkAwADpGEf0NlWXsB-eAWrVRDmioY0QY4pAAJMAQACJo8gUyG36nsHd6d0IAQ.mp3
4.51M
شهادت امام سجاد(علیه السلام ) تسلیت باد 🖤🕊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گناه نکنید! آقا داره میاد...😭 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسکرین‌شاٺ‌بگیرید📸 هرشہیدی‌کہ‌اومد‌ 5 ‌صلوات‌بهشون‌هدیہ‌کنید!🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 اتوبوس ها آمدند و باز طبق همان برنامه ی قبلی همه سر صندلی هایشان نشستند. من و بهار هم ته اتوبوس برادران بودیم. اینبار آقای فرمانده به محض حرکت اتوبوس، شروع کرد به حضور و غیاب. و در کمال تعجب رسید به من! _خانم پارسا.... اول فکر کردم شاید اشتباه شنیدم. اما حتی سرم را هم سمت صدا نچرخاندم که باز صدا زد: _خانم پارسا.... بهار با آرنجش به پهلویم زد. _دلارام!.... بگو حاضر..... اینبار در حالیکه کیف کرده بودم که مجبور شد نامم را صدا بزند گفتم: _من جواب این بشر رو نمی دم. بهار کلافه شد. _اِی بابا.... و با آنکه جواب حضور و غیاب محمد جواد را ندادم اما بهار، به جای من، دستش را بلند کرد و به من اشاره. و محمد جواد کوتاه آمد. بعد از حضور و غیاب، نوبت پخش کردن بطری های آب بود. از دور دیدم که خودش بطری های آب را پخش می‌کند. من هم سرم را سمت پنجره کج کردم تا رسید به صندلی من و بهار. _بیا بهار جان.... اینم بدید به اون خانم پارسا که وقتی اسمش رو نمیخونم، میگه چرا نخوندی، وقتی هم که میخونم جواب نمیده. بهار بطری آب را روی دستم گذاشت که گفتم: _من دیگه با ایشون هیچ حرفی ندارم. بهار زیر گوشم پچ پچ کرد: _کوتاه بیا دیگه.... تو که کینه ای نبودی! و کوتاه نیامدم و محمد جواد رفت. بهار هم چند ساعتی پیش محدثه نشست و حرف زد و کمی بعد محدثه به جای بهار، کنارم نشست. _راستشو بگو دلارام.... تو با محمد جواد چه نسبتی داری؟ _خدا رو شکر هیچ نسبتی. _پس چرا اینقدر هوای تو رو داره! زل زدم توی چشمان محدثه. _این هوا داشتنه!؟.... چنان سرم داد زده که سرم درد گرفت. _عزیزم فرمانده مخصوصا تو رو برده حرم.... منتظر شده و برت گردونده.... تازه یه بار هم از نگرانی تا خود هتل اومده و برگشته..... خب اگه خواستگارته یا قراره نامزدت بشه بهم بگو. _دور از جون.... خودمو حلق آویز میکنم اگه بخوام با اين بشر نامزد بشم.... چی میگی تو؟! _پس چرا فرمانده واسه بقیه همچین کارایی نمیکنه؟! _دیگه اونش رو نمیدونم. محدثه آرام زیر گوشم گفت: _جان من حرفای منو به بهار نگی ها. _کدوم حرفا؟ _همون که گفتم، من از خدامه فرمانده بیاد خواستگاریم. خندیدم. نمی‌دانم این بشر چه داشت که محدثه اینجور عاشقش شده بود. _نترس عزیزم نمیگم.... ولی از من گفتن بود، این بشر به درد زندگی مشترک نمیخوره... حالا خود دانی. _نگو عزیزم.... من عاشق غیرت فرمانده ام.... واسم دعا کن اگه خدا بخواد بیاد خواستگاری من. _باشه عزیزم.... واسه تو دعا میکنم ولی بعد بدبخت شدی نیای گریه کنی پیش من. _تو دعا کن، من مطمئنم این پسر هر دختری رو خوشبخت میکنه.... مگه کتابشو نخوندی؟ _بعله.... خوندم ولی کو عمل.... از غیرتش فقط داد‌ ِش به ما رسید. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب شد. شام و نماز در یک رستوران بین راهی توقف کردیم. برخلاف دفعه ی قبل حوصله ی اعتراض به غذا را نداشتم. همراه محدثه و بهار سر یک میز نشستم که فرمانده بهار را فراخواند. یواشکی نگاهش کردم. بهار و محمد جواد کمی دور از ما با هم مشغول صحبت شدند. کمی بعد بهار برگشت. خیلی کنجکاو بودم که بدانم در چه مورد با هم صحبت داشتند. آن هم در رستوران!.... مقابل نگاه همه! اما طولی نکشید که دانستم. بهار سرش را سمت گوشم کج کرد. _محمد جواد میگه فست فود میخوای؟ _نخیر.... بهار با تعجب نگاهم کرد. _واقعا میگی؟! _بله. _هر طور خودت میخوای. و کمی بعد غذا آمد. جوجه بود طبق معمول و خود فرمانده هم پخش می‌کرد. حتی وقتی غذای مرا روی میز گذاشت، بی اختیار نگاهش کردم و عجیب بود که او هم یک لحظه نگاهش را به من سپرد و لبخند کوتاهش را دیدم. چه مفهومی پشت لبخندش بود را نمی‌دانم ولی این اجبار و چشیدن غذایی که هیچ علاقه ای به خوردنش نداشتم، هم چندان بد نبود. شاید میتوانم بگویم اولین باری بود که چسبید. بعد از غذا، نماز خواندیم و دوباره سوار اتوبوس ها شدیم. چراغ های سقف اتوبوس بخاطر خواب مسافران خاموش شد و همه ی مسافران کم کم به خواب رفتند. اما من هنوز بیدار بودم. بهار و محدثه هر کدام یک ردیف صندلی خالی آخر اتوبوس را برای خواب برداشتند و اینگونه شد که من تنها شدم. نگاهم از کنار پنجره به بیرون بود. به جاده ی تاریکی که گاهی با روشنای چراغ های ماشین ها، نما می‌گرفت. _پس جوجه کباب میخوردی و گفتی نمیخورم!؟ از شنیدن صدای محمد جواد که از کنار صندلی ام برخاست، تعجب کردم. سرم لحظه ای برگشت سمتش و فوری باز چرخید سمت پنجره. جوابش را ندادم که باز گفت: _میدونم حق داری ناراحت باشی واسه اونشب.... ولی به منم حق بده عصبی باشم.... هزار و یک فکر به سرم زد.... وقتی یه ساعت دیر کردی و گوشیتو جواب ندادی و من 10 بار بهت زنگ زدم، تو خودت باشی عصبی نمیشی؟ شاید حق را به او میدادم ولی اعتراف به گفتن این حق را، نه. آنقدر سکوت کردم که مجبور شد بگوید: _فکر کنم خسته ای، زبونت حال جواب دادن نداره وگرنه ماشاالله شما کم جواب نمیدی.... من میرم که بخوابی ولی از من به دل نگیر.... ما دو متر ریشی ها، گاهی خطا میکنیم، انسانیم دیگه.... حلال کن. و رفت. لبخندی از این سمج بودنش حتی در معذرت خواهی به لبم نشست ولی من از او سمج تر بودم در قهر! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ مژده امام حسین(ع) به دوست‌دارانش 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دستی برای صبح رسیده،تکان بده... خود را به روز این همه روشن، نشان بده... برخیز و از کسالت این بستر پَکَر خمیازه را بریز و به لبخند جان بده سلام صبح بخیر 🍁🍂🍃
⋱⸾💔✨⸾ ✍.. ؛ میگفت:↓ فڪرت‌كھ شد امـام زمان،، دلـت‌میشھ امـام زمانے عقلـت‌میشھ امام‌زمانے تصمـیم‌هات‌میشھ امام زمانے تمام‌زندگیت میشھ امام‌زمانے رنگ آقارومیگیرےكم‌کم... فقط اگه توے فكرت‌دائم امـام‌زمانـت‌باشه... خودتودرگیرامام‌زمان‌کن‌رفیق تا فکر گناه هم طرفت نیاد!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 قرار بود بچه ها نزدیک های صبح به خانه برسند و آنشب آخرین شبی بود شاید، که می‌توانستم در آرامش، ادامه ی خاطراتم را بنویسم. به همین خاطر قید خواب را زدم تا باز در سکوت برقرارِ خانه، گذری به گذشته داشته باشم. پدر و مادر حامد آمده بودند که ایران بمانند اما با شنیدن خبر فوت حامد و قصاص قاتلش، حال روحی مساعدی برای ماندن نداشتند. با آنکه گفته بودند قصد ماندن ندارند، اما نمی‌دانم چرا با کرایه کردن خانه ای در شهر فیروزکوه و ماندن آنها، دلشوره گرفتم. اوایل فکر میکردم زیادی حساس شدم. اما وقتی هر هفته به دیدن بچه ها می آمدند و آنها را با خود به گردش و پارک می‌بردند، کمی دلم لرزید. بچه ها کم کم به آنها عادت کردند و من از این عادت میترسیدم! با پیگیری توانستم در بیمارستان فیروزکوه، به عنوان پرستار مشغول به کار شوم. اما بخش اورژانس یادآور خوبی بود برای تلخ شدن هر روز و هر ساعت افکارم! ناچار بودم. تنها بخشی که مرا پذیرفتند اورژانس بود چون به نیرو نیاز داشت. کار و زندگی بی حامد سخت بود. آنقدر سخت بود که در عرض 8 ماهی که از فوت حامد گذشت، حس کردم به قدر 8 سال پیر شدم! روستا و خاطراتش همه با فوت حامد، فوت گلنار، رفتن پیمان و آمدن من به فیروزکوه، تنها، خاطره ای شد برای روزهای آینده. هر ماه با پدر و مادر حامد به روستا و سر خاک حامد می رفتم اما عجیب از روستا فراری بودم. درمانگاه پس از رفتن من با دکتران جدیدی پر شد اما خاطر اهالی روستا هیچ وقت از نام و یاد حامد پورمهر، دکتر مهربان و دلسوز روستا، خالی نشد! روزها گذشت و سالگرد حامد فرا رسید. باورم نمیشد که یکسال را بی حامد سپری کردم و هنوز زنده ام. اما زنده ماندن دست خودم نبود... قلب ها میتپید بی اذن و اجازه. گرچه قلب من حق داشت از داغ عزیزان از دست داده ام، بایستد. بچه ها یکسال بزرگتر شدند و به پدر و مادر حامد وابسته تر. تا جاییکه بهار روی زانوی مادر حامد می‌نشست و برای اینکه همراهش برود گاهی گریه میکرد. محمد جواد هم با بازی های پدر حامد خو گرفته بود و او را همبازی خود می دانست. در این مدت، خیلی شب ها و روزها برای من گذشت که جای خالی حامد را احساس کردم. اما مهیار و رها به بهانه ی وابسته شدن به بهار و محمد جواد، در تمام سختی ها یا حتی مریضی های بچه ها همپای من بودند. مهیار مدتی بود که کارش را بهانه کرده بود و در فیروزکوه خانه ای اجاره. میگفت پروژه ی ساختمانی دارد ولی بیشتر وقت یک هفته اش را پیش بچه ها بود. جالب تر اینکه توقع اعتراضی از رها داشتم ولی او هم مثل مهیار مشتاق دیدن بچه ها بود. بچه ها حتی بیشتر از مادر و پدر حامد به مهیار و رها وابسته شده بودند و من اصلا حس خوبی به اینهمه وابستگی بچه ها نداشتم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 و همه ی حوادثی که باید از نو شروع می‌شد تا باز یک حادثه براه بیاندازد از یک روز کاری من شروع شد. روزی پر مشغله در بیمارستان. مریض بد حال توی اورژانس زیاد داشتیم اما آنروز در وسط آنهمه مریض مهیار را دیدم. بهار در آغوشش بود که وارد بیمارستان شد و من که اتفاقی او را از پشت شیشه ی پنجره ی بخش اورژانس، در حیاط دیدم، چنان نگران شدم که دویدم سمت حياط بیمارستان و درست به موقع مقابلش ایست کردم. _چی شده؟ _سلام نگران نباش چیزی نیست. _چطور چیزی نیست؟!.... با بهار اومدی بیمارستان؟! بهار همان موقع سرش را از شانه ی مهیار بلند کرد و مرا دید و با دیدنم دستان کوچکش را برای من گشود تا در آغوش من جا بگیرد. او را بغل کردم و با نگرانی به مهیار خیره شدم. _چی شده میگم؟ _هیچی از صبح یه کم اسهال شده .... من اتفاقی امروز کارم کم بود، خواستم دیر برم سرکار که خانم جان زنگ زد گفت بیام بهار رو بیارم اینجا پیش یکی از دکترا. _خودت تنها اومدی؟ کلافه چنگی به موهایش زد. _نه.... آقا و خانم پورمهر هم اومدن. _اونا رو دیگه واسه چی خبر کردی؟ _من خبر نکردم خانم جان بهشون تلفن زد. _خب الان کجان؟ و مهیار به عقب برگشت و آقای پورمهر را نشانم داد. مجبور شدم بخاطر فاصله ی زیاد بینمان، با سر سلامی کنم. و او هم جوابم را مثل من داد. همراه بهاری که بی حال در آغوشم بود وارد بیمارستان شدم و مهیار هم دنبالم آمد. بهار را فوری پیش دکتر عمومی بخش اورژانس بردم. و تنها چیزی که برایش نوشت یک شربت. O. R. S بود. و اطمینان که بخاطر آلودگی دستانش شاید طبیعی باشد و اگر ادامه داشت پیگیری شود. همراه مهیار که به حیاط بیمارستان برگشتیم آقای پورمهر منتظرمان بود. _سلام چی شد دخترم؟ _شما چرا اینهمه خودتون رو اذیت کردید؟!... بچه است دیگه دستش کثیف بوده گذاشته دهانش.... یه شربت ساده بهش داد فقط. آقای پورمهر لبخندی زد و رو به مهیار گفت: _دیدی پسرم.... گفتم طوری نیست. گیج شدم. نگاهم سمت مهیار برگشت که مجبور به پاسخگویی شد. _ببخشید.... همه رو نگران کردم.... صبح خانم جان زنگ زد لیست خرید داد بهم گفت بهار اسهال گرفته.... منم دیگه نگران شدم و.... پوزخندی زدم. _نگرانم کردی.... این چیزا طبیعیه.... _کلا رو بچه ها یه کم حساس شدم.... ببخشید. مهیار اینرا گفت و من با شرمندگی سر خم کردم مقابل آقای پورمهر. _تو رو خدا ببخشید پدرجان.... شما رو هم بیخودی اذیت کردیم. آقای پورمهر لبخندی زد معنادار! _نه چه اذیتی.... خدا رو شکر که چیز خاصی نبود. _بله بفرمایید. پدرجان که کمی از من و مهیار فاصله گرفت، با اخم به مهیار نگاهی انداختم. _تو انگار خیلی سرت خلوته!.... خواهشا به بچه های من کاری نداشته باش.... اگه مریض بشن خودم میتونم بیارمشون دکتر. ناراحتی را به وضوح در چشمانش دیدم. _من فقط چون بچه ی خودم رو از دست دادم یه کم رو بچه ها حساس هستم.... خواستم که.... فوری و عصبی گفتم: _نخواه مهیار.... تو رو خدا کاری نکن آقای پورمهر حساس بشه و بچه ها رو ازم بگیره.... من همش همین دلواپسی رو دارم. _این چه فکریه!.... نه همچین کاری نمیکنه. _شما هم دیگه کاری به بهار و محمد جواد نداشته باش. با آنکه ناراحت شده بود اما گفت: _باشه.... و رفت. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گاهی دل‌ها؛ بخاطر نگفته‌ها می‌شکند، بیایید به یکدیگر بگوییم که چقدر به وجود هم نیازمندیم و قدری مهربانی و عشق به هم هدیه کنیم … و دوست داشتن را یاداوری کنیم❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌
سلام🍃 صبحتون زیبا امروزتون 🍃 پراز لبخند و پراز بهترینها امیدوارم عشق صفای زندگیتان🍃 شادی و لبخند تقدیرتان مهربانی راه و رسمتان و لطف خدا همراهتان باشد🍃