eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن بسیجی بی ترمزه یعنی این😎✌️🏿 ┄ ┉┉┉•••◂★⃟💙⃟★▸•••┉┉┉ ┄┈ بِرِ ﮧـبِتٍ ڦأّسِمُ ڦسِمُ أّ ڦدِسِ می آییم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
‏أغمضْ عَينَيكَ، خُذْ شَهِيقًا، وَقُلْ: "يَارَبّ بالحُسَينِ" چشمهایتان را ببندید‌؛ نفس بکشید و بگویید: پروردگارا بالحسین(ع)
‌ اسلام آسان به دست نیامده. اسلام با خون کسی به دست آمده که اگر همه عالم را بگذارند یک طرف، یک قطره خون او میچربد به کل عالم. دلیلش این است که وقتی فرزندش حضرت‌حجت(ع) با دستور خونخواهی قیام می کند، برای او سلطه قرار میدهند. "وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَانًا فَلَا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ ۖ إِنَّهُ كَانَ مَنْصُورًا". کسی که مظلوم کشته شود ما برای ولی او سلطه قرار میدهیم که انتقامش را بگیرد.... استادسیدعلی‌نجفی ؛ زبوراشک، ج۱، ص ۷۶ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ قهوه اش را خورد و من هم دمنوشم را سر کشیدم. حرف خاصی هم زده نشد که بالاخره خودش پرسید : _ممنون بابت دعوتتون ولی.... الان من متوجه نشدم دقیقا چه صحبتی باید می شد که توی فضای شرکت مناسب نبود؟! با دستمال کاغذی دور لبم را تمیز کردم و گفتم : _همين قدر بدونید که می خواستم شما رو بیشتر بشناسم. اَبرویی بالا انداخت. _الان شناختید؟! _نه کامل.... اگه لازم باشه باز هم یه ساعت بهتون مرخصی می دم تا باهم بیایم و اینجا حرف بزنیم. سرش را پایین گرفت و در حالیکه انگشتش را دور لبه ی فنجان قهوه اش می چرخاند پرسید : _دنبال چی هستید جناب فرداد؟.... می خواید یه نقطه ی سیاهی چیزی تو زندگیم پیدا کنید؟ آرنج دست راستم را روی میز گذاشتم و انگشتان مشت شده دستم را جلوی لبخندم گرفتم تا نبیند. _چرا فکر می کنی من اینقدر بد جنس می تونم باشم که بخوام بیام یه نقطه ی سیاه توی زندگیت پیدا کنم؟ _چون شاید بخواید اخراجم کنید. _برای اخراج کردن شما نیازی به دلیل ندارم... دارم؟!... همین حالا هم می تونم اخراجتون کنم. سکوتش خیلی متفکرانه بود. _هر چی فکر می کنم دلیل این آشنایی رو نمی فهمم.... پس چرا می خواید بیشتر با من آشنا بشید؟ نگاهش توی صورتم بود و لبخند من دیگر زیر نگاهش لو رفته! _خب قبل از هر اَمر خیری یه آشنایی لازمه.... _اَمر خیر؟! خنده ام گرفت. _به نظر شما من برای هر کسی سبد گل می فرستم؟.... من با هر کسی میام کافی شاپ؟.... من چرا باید با شما حرف بزنم تا بیشتر باهم آشنا بشیم؟ نگاهش هنوز توی صورتم بود که یک دفعه گونه هایش رنگ باخت. نگاهش تغییر کرد. خجالت زده، سر به زیر انداخت و ضربان قلبم را بی جهت بالا برد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
ما را پس از این خزان بهاری دگر است . . !
و أنا غريب الدار في وطني.. من چه گویم که غریب است دلم در وطنم...
بسم‌ رب‌ الشهداء‌ والصدیقین... سربازان لشکر مهدی «عج» به سمت بهشت، بهترین استفاده را از عمر می‌کنند نه با تیر ، نه با گلوله، که خشاب هایشان را ، فقط با شجاعت پر می کنند... . سربازان لشکر مهدی «عج» گاهی با کارهایشان، یک جهان را مات و مبهوت میکنند درست در اوج بُردها عاری از شهوتِ نام، ناشناس می‌مانند و سکوت میکنند... . سربازان لشکر مهدی «عج» درست در اوج جوانی، به دنبال راه صواب می روند... درست در اوج جنگ؛ دست به تفنگ؛ توشه هایشان را پر میکنند و ثواب می برند... . سربازان لشکر مهدی «عج» درست در اوج جوانی، دل به دریا می زنند و درون گرداب می روند، در هجوم دشمن ، تن به تن، ایستاده و بدون اضطراب می روند... می دانی رفیق؟ سربازان لشکر مهدی «عج»، اینگونه اند، هنگامِ جهاد ، در کنار اسلحه، از فرط خستگی به خواب می‌روند...
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ هم من داشتم خط لبخندم را کور می کردم هم او. هم من داشتم از نگاهش فرار می کردم و هم او. هم من نشد که نخندم و هم او.... صدای خنده ام که برخاست او هم سر بالا آورد و کمی صدای خنده اش بلند شد. _الان.... اجازه ی آشنایی هست یا نه؟ به شدت داشت جلوی باز خندیدنش را می گرفت. _یعنی هر روز هر روز یه ساعت مرخصی؟! _خب حالا یه روز در میون... بالاخره باید یه آشنایی باشه تا.... نگفتم و او هم تا به همان جا، رضایت داد. به شرکت برگشتیم. از خود در ورودي شرکت پیشنهاد داد با تاخیر و با فاصله وارد شویم. نکته سنجی اش نظرم را جلب کرد. قبول کردم. اول او وارد شد و بعد از چند دقیقه تاخیر من. نمی خواست اگر آشنایی مان طول کشید، کارمندان شرکت چیزی متوجه شوند. چه حال خوبی داشتم اما . چه حس جالبی! یا اثر دمنوش اعصاب بود یا اثر هم صحبتی با او. حالم آنقدر خوب بود که سرحال شدم. انگار نه انگار که پایان ساعت کاری بود و من باید خسته می بودم. آن شب باز خاطره ی آن روز در سرم مرور شد و عجیب خواب را از چشمانم گرفت! به هر سو که می چرخیدم انگار چشمان باران را می دیدم. چطور یک دفعه!؟... اصلا نفهمیدم دقیقا از کدام روز و ساعت عاشق شدم؟! اصلا اسم این حال عجیب من، عاشقی بود یا نه؟! اینکه گاهی از حرف و نگاهش ضربان می گرفت قلبم، اسمش چه بود؟! اینکه دوست داشتم باز لبخندش را ببینم یا باز برایش سبد گل رُزی بخرم... اسمش چه بود؟! این احساس ناشناخته ای که تا آن روز تجربه نکرده بودم، هر چه بود، طعم روزها و ساعت هایم را شیرین کرد. فردای آن روز باز بی جهت برایش یک شاخه گل رُز خریدم. این بار گل فروش، تک شاخه گل رُزش را درون جعبه ی کوچکی که به جعبه ی یک ساعت مچی می ماند گذاشت. ساقه ی گل را زد و تنها سر گل را درون جعبه ای گذاشت که دور تا دورش با پوشال های اکلیلی پر شده بود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با شوق به شرکت رسیدم. در جعبه را یک بار، در اتاق خودم گشودم. و زیبایی گل رُز سرخ را محک زدم. دوباره در جعبه را گذاشتم و به کارت کوچکی که از زیر پاپیون قرمز رنگ روی در مخملی و سیاه رنگ جعبه، آویز شده بود، نگاهی انداختم. روی همان تکه کاغذ کوچک کوتاه نوشته بودم. « بهانه ای برای دیدارت ». جعبه را روی میزم گذاشتم و به اتاقش زنگ زدم. _بله.... _لطفا چند دقیقه بیایید اتاق من. و آمد... _بله جناب فرداد. در را پشت سرش بست که گفتم : _این مال توئه. نگاهش روی جعبه ماند. _مال من! و قدم به قدم جلو آمد. جعبه را از روی میزم برداشت و چه با دقت نگاهش کرد. نگاهش روی تک جمله ی کوتاه روی کارت ماند. و لبخند زیبایی زد. و در جعبه را گشود. چشمان خاکستری رنگش برق زد از شوق. _خیلی بی نظیره!.... _امروزم باهم حرف بزنیم؟ لبش را کمی گزید. چرا؟! سکوت کرد که پرسیدم: _طوری شده؟ _خب.... جناب فرداد.... _رادمهر.... جناب فرداد مدیر شرکته... اما رادمهر همون کسی هست که می خواد با تو بیشتر آشنا بشه. _جنابِ.... رادمهر..... راستش.... من دیشب خیلی به این موضوع فکر کردم.... و به این نتیجه رسیدم که اول باید ببینید اصلا خانواده ی شما اجازه میدن که.... نگفته تا آخر حرفش را خواندم. _رضایت من رضایت خانواده ی منه. با تردید سر بلند کرد. _خیلی زود به این نتیجه نرسیدید؟!... به نظرم اول به پدرتون بگید.... اگه موافق بودن.... من مشکلی ندارم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
وَكُلّ عَاشِق سَالكًا سَبيلُه... و هر عاشقی در راه خودش . . !