eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ ✅ حضرت حمزه علیه‌السلام و ابوجهل لعین ✍... از اشراف قریش و یکی از مشرکان معروف مکه بود. از همان کسانی که بیشترین آزار و اذیت‌ را برای تازه مسلمانان ایجاد می‌کردند. تاجر و ثروتمند بود و از اعضای دارالندوه(*)، به همین سبب همیشه تعدادی از افراد چاپلوس و کاسه‌لیس قبیله‌اش، در اطراف وجود پلید او حاضر بودند. او از همسایگان حضرت پیامبر خدا صلی‌الله علیه و آله بود و تا آنجا که توان داشت از آزار و اذیت حضرت، کوتاهی نمی‌کرد. او را «ابوالحکم» می‌خواندند. 🔸در یکی از را روزها که حضرت پیامبر خدا صلی‌الله علیه و آله در نزدیکی کوه صفا نشسته بود، ابوالحکم وارد شد و آن حضرت را به باد ناسزا گرفت‌. حلم و صبر و سکوت و بزرگواری حضرت پیامبر خدا صلی‌الله علیه و آله مانع ادامهٔ رفتار زشت او نشد. در این میان، زنی خدمتکار، این صحنه را مشاهده کرد. ▫️جناب حمزه علیه السلام ، عموی دلیر و بزرگوار حضرت پیامبر خدا صلی الله علیه واله که کمانی بر دوش داشت و تازه از شکار بازگشته‌بود، به رسم معمول خود ، برای طواف وارد مسجدالحرام شد. زن خدمتکار، خود را به حضرت حمزه علیه السلام، قهرمان دلاور و توانای بنی‌هاشم رساند و ماجرای آن بی‌حرمتی و رفتار زشت را برایش باز گفت. سردار رشید و شجاع حضرت رسول خدا صلی‌الله علیه و آله وقتی آن ماجرا را شنید ، بدون این که با کسی سخن بگوید یا از کسی یاری بطلبد ، به سوی ابوالحکم رفت و چنان با کنار نیزه بر سرش کوفت که از فرقش خون جاری شد. سپس به او گفت: 💠 «ای ابوجهل! محمد صلی الله علیه واله را دشنام می‌دهی؟ مگر نمی‌دانی من به دین او درآمده‌ام؟ هر چه او بگوید من هم همان را می‌گویم.» مردانی از قبیلهٔ بنی‌مخزوم(قبیلهٔ ابوالحکم) خواستند به یاری‌اش برخیزند، ولی ابوجهل گفت: حمزه را رها کنید، زیرا که من به برادرزادهٔ او دشنام داده‌ام.(۱) حقیقت آن بود که او می‌دانست مردان قبیله‌اش که دور او را گرفته‌اند، توان مقابله با حمزه را ندارند و با غلبه کردن آن سردار شجاع بر آنها جان خود را در خطر می‌دید، او‌ توانست با این ترفند جان خود را نجات دهد! 🔚 در آن روز مکیان هنوز او را ابوالحکم می‌خواندند، اما پس از توبیخ حضرت حمزه علیه السلام، کنیه‌اش «ابوجهل» شد. پس از اعلام ایمان حضرت حمزه علیه‌السلام سردار دلیر بنی‌هاشم، به طور قابل توجهی از آزار مشرکان قریش، کاسته شد (۲) او پرچم‌داری سلحشور و قدرتمند بود که با دو‌ شمشیر می‌جنگید(۳) در سالهای بعد، با توجه به رشادت‌های بسیار که در نبرد از خود نشان داد و ناجوانمردانه با مکر و حیله به شهادت رسید , به ایشان لقب دادند. او تا شهادت حضرت امام حسین علیه السلام با این لقب خوانده می‌شد. با شهادت امام حسین علیه السلام این لقب مختص آن حضرت گردید. درود بیکران بر روح آسمانی و بلندش! ۱- السیرة النبوية ابن هشام ١٨٩/١ ۲- همان مدرک ۳- سبل الهدی و الرشاد صالح شامی ج۱۱ ص۹۰ پی‌نوشت: ✅ ابو جهل فردی بسیار ثروتمند و بدین سبب، مغرور و طاغی بود. او از قبیلۀ بنی مخزوم بود؛ که به مال و ثروت و اشرافیت در میان قریش، شهره بودند. ✅ از وی رذائل و دنائت های اخلاقی زیادی نقل شده؛ که بعضاً قابل بیان نیست. ✅ پدر و عموی نابکار او نیز از اشراف مغرور و سرکش قریش بودند. ✅ عمر بن الخطاب و مادر پلید او جزء بردگان خانه زاد پدر خبیث ابوحهل بودند. (*) دارالندوه 🟤ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🟤 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
👌 اگر نتوانستید به زیارت ما بیایید، به زیارت صالحین از دوستان ما بروید 1)عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَزِيدَ عَنْ أَبِي الْحَسَنِ الْأَوَّلِ علیه السلام قَالَ: مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ أَنْ‏ يَزُورَ قُبُورَنَا فَلْيَزُرْ قُبُورَ صُلَحَاءِ إِخْوَانِنَا. (الكافي، ج‏4، ص60) حضرت کاظم علیه السلام فرمود: هرکس توانایی ندارد که به زیارت قبور ما بیاید، قبور صلحای از برادران ما را زیارت کند. 2)عَنْ عَمْرِو بْنِ عُثْمَانَ قَالَ: سَمِعْتُ الرِّضَا علیه السلام يَقُولُ:‏ مَنْ لَمْ يَقْدِرْ عَلَى زِيَارَتِنَا فَلْيَزُرْ صَالِحِي مَوَالِينَا، يُكْتَبْ لَهُ ثَوَابُ زِيَارَتِنَا.( كامل الزيارات، ص319-320) حضرت رضا علیه السلام فرمود: کسی که نمی تواند به زیارت ما بیاید، دوستان صالح ما را زیارت کند، که در این صورت ثواب زیارت ما برای او نوشته می شود. مرحوم علامه مجلسی در «ملاذ الاخیار» در ذیل این حدیث می نویسد: «متوجّه باش که زیارت صلحا، شامل زنده و مرده ایشان می شود.» (ملاذ الاخیار، ج9، ص282) 3)عَنْ رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله قَالَ: مَنْ‏ مَشَى‏ زَائِراً لِأَخِيهِ‏ فَلَهُ بِكُلِّ خُطْوَةٍ حَتَّى يَرْجِعَ إِلَى مَنْزِلِهِ عِتْقُ مِائَةِ أَلْفِ رَقَبَةٍ، وَ يُرْفَعُ لَهُ مِائَةُ أَلْفِ دَرَجَةٍ، وَ يُمْحَى عَنْهُ مِائَةُ أَلْفِ سَيِّئَةٍ، وَ يُكْتَبُ لَهُ مِائَةُ أَلْفِ حَسَنَة.(أعلام الدين، ص426/ ثواب الأعمال، ص293) رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس به زیارت برادر (ایمانیِ) خود برود، تا هنگامی که به منزلش برگردد، به ازای هر قدمی که برداشته است، پاداش آزاد کردن صد هزار بنده نوشته می شود، درجه او صد هزار مرتبه بالاتر می رود، صد هزار گناه از نامه اعمالش پاک می شود، و صد هزار کار نیک در پرونده اش نوشته می شود. ✅ «اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
💡💡حضرت حمزه و حضرت جعفر بن ابیطالب علیهماالسلام، برترین اهل بیت پیامبر صلّی الله علیه و آله بعد از چهارده معصوم علیهم السلام عَنْ سُلَيْمِ بْنِ قَيْسٍ الْهِلَالِيِّ قَالَ: سَمِعْتُ سَلْمَانَ الْفَارِسِيَّ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ يَقُولُ:‏ كُنْتُ جَالِساً بَيْنَ يَدَيْ رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله فِي مَرْضَتِهِ الَّتِي‏قُبِضَ فِيهَا، فَدَخَلَتْ فَاطِمَةُ علیهاالسلام ... قَالَتْ فَاطِمَةُ علیهاالسلام: وَ أَيُّ هَؤُلَاءِ الَّذِينَ سَمَّيْتَهُمْ أَفْضَلُ؟ قَالَ: عَلِيٌّ بَعْدِي أَفْضَلُ أُمَّتِي، وَ حَمْزَةُ وَ جَعْفَرٌ أَفْضَلُ أَهْلِ بَيْتِي بَعْدَ عَلِيٍّ وَ بَعْدَكِ وَ بَعْدَ ابْنَيَّ وَ سِبْطَيَّ حَسَنٍ وَ حُسَيْنٍ وَ بَعْدَ الْأَوْصِيَاءِ مِنْ وُلْدِ ابْنِي هَذَا وَ أَشَارَ إِلَى الْحُسَيْنِ علیه السلام.‏(كمال الدين، ج‏1، ص263-264) سلیم بن قیس هلالی از جناب سلمان نقل می کند که گفت: در ایام بیماری رسول خدا صلی الله علیه و آله که به ارتحال آن بزرگوار منتهی گردید، در کنار بستر آن حضرت بودم. پس حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام وارد شد، ... پس حضرت فاطمه علیهاالسلام سؤال کرد: کدام یک از این عدّه که نام بردید، برتر از دیگران می باشند؟ رسول خدا صلِّ الله علیه و آله فرمود: علیّ علیه السلام بعد از من افضل امّت من است، و بعد از علیّ و تو و بعد از دو پسرم حسن و حسین، و بعد از اوصیای از پسرم حسین، برترین اهل بیتم حمزه و جعفر می باشند. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
😞نبش قبر حضرت حمزه علیه السلام و شهدای احد توسط معاویه محمد بن سعد در الطبقات الكبري مي نويسد: أَخْبَرَنَا شِهَابُ بْنُ عَبَّادٍ الْعَبْدِيُّ، قَالَ: أَخْبَرَنَا عَبْدُ الْجَبَّارِ بْنُ وَرْدٍ، عَنِ الزُّبَيْرِ، عَنْ جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ، قَالَ: " لَمَّا أَرَادَ مُعَاوِيَةُ أَنْ يُجْرِيَ عَيْنَهُ الَّتِي بِأُحُدٍ كَتَبُوا إِلَيْهِ: إِنَّا لا نَسْتَطِيعُ أَنْ نُجْرِيَهَا إِلا عَلَي قُبُورِ الشُّهَدَاءِ "، قَالَ: " فَكَتَبَ: انْبُشُوهُمْ "، قَالَ: " فَرَأَيْتُهُمْ يُحْمَلُونَ عَلَي أَعْنَاقِ الرِّجَالِ كَأَنَّهُمْ قَوْمٌ نِيَامٌ، وَأَصَابَتِ الْمِسْحَاةُ طَرَفَ رِجْلِ حَمْزَةَ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ فَانْبَعَثَتْ دَمًا " (الطبقات الكبري ، ج 3، ص 10) جابر بن عبد الله می گويد: هنگامي كه معاويه قصد كرد تا نهر خود را كه در احد قرار داشت، جاري كند، عاملانش به او نامه نوشتند: اين كار ممكن نيست؛ مگر اين كه آن را از روي قبور شهدا جاري كنيم. معاويه در جواب نوشت: قبور را نبش كنيد (بشكافيد). راوي گويد: ديدم مردم از سر و كول هم ديگر بالا مي رفتند (تا براي نبش قبر سبقت بگيرند) انگار كه مردم در خواب بودند. در هنگام نبش قبر ، كلنگي به پاي حضرت حمزه سلام الله عليه اصابت كرد و خون از آن جاري شد. ✅ «اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
حرم
‍ ┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ ◻️▫️#ضرورت_معرفت امام معصوم علیه السلام قسمت • دو ✔️ ✍... نحوه بندگی خدا، اگر بخ
‍ ┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ ◻️▫️ امام معصوم علیه السلام قسمت • سه ✔️ ✅ معرفی راهنمایانِ الهی به وسیله خداوند متعال ✍‌... ویژگیهایی که برای برگزیدگان الهی بیان شد، چیزهایی نیستند که انسان بتواند با خواست و میل خود در خود یا دیگری به وجود آورد ؛ و یـا حّتی کسـانی را که چنین ویژگیهایی دارنـد با عقل خود بشناسـند. بنابراین هم ایجاد این ویژگیها و هم شـناخت آنها فقط این افراد به وسیله خود خداوند انجام شود. یعنی هم خدا این خصوصیات را به هرکس که بخواهد عطا میکند، و هم معرفی این افراد به وسیله خداوند انجام میپذیرد. مثلاً تشـخیص ویژگی «عصـمت» از عهده انسان عاقل خارج است. ما حّداکثر میتوانیم در یک حوزه بسیار محدودی که دین به ما تعلیم داده است تشخیص دهیم که آن پیامبر یا امام ، طبق آن عمل میکند یا خیر. ولی این، عصمت نیست. یعنی حفظ و صـیانت الهی از هرگونه احتمال اشـتباه و لغزش. این یک امر آشـکار و نمایان نیست که قابل تشـخیص حس یا عقلی باشد. بنابراین تنها راه حصول اطمینـان از وجود این ویژگی در برگزیـدگان الهی، این است که خود خـدا نشـانه هایی را برای تشـخیص این افراد در آنهـا قرار دهـد؛ ماننـد که عبـارت است از عمـل خـارق العاده اي که نشاندهنـده قـدرت الهی(نه بشـري) در برگزیـده خـداست؛ قـدرتی که تحصـیل آن بـا قوای انسـانی غیرممکن است. پس از آنکه نبوت یـک رسول برای انسان ثابت گردیـد، اوصیای او هم به وسیله خودش از طرف خدا مشخص می‌شوند و ما در مقام تشخیص نباید به چیزهایی برخورد کنیم که با شأن سفارت و مُعَبّریّت از جانب خداوند ناسازگار باشد ؛ که اگر چنین بود معلوم میشود که آن‌ شـخص، مـّدعی دروغین مقام و منصب الهی است. ✔️ مثلا برگزیدگان الهی باید خداشناس ترین انسانها باشند و سخنان و اعمال آنها انسان را با توحید خداي یکتا بیشتر آشنا نماید، و اگر به فرض از خدا و احکام او بی اّطلاع یا کم اطلاع باشـند و خودشان محتاج دسـتگیری و تعلیم دیگر انسانها باشـند، نمی‌توان به حرف و سخن او اعتماد کرد‌‌. اینجاست که سرّ سخن حکیمانهٔ حضرت امام جعفر الصادق علیه‌السلام براي ما روشن میشود: 💠 اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي نَفْسَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي نَفْسَكَ لَمْ أَعْرِفْ رَسُولَكَ‏اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي رَسُولَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي رَسُولَكَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَكَ‏ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي حُجَّتَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دِينِي‏ 🔹خـدایا، خـودت را بـه مـن بشـناسان؛ که اگر خـود را به من نشـناسانی، پیـامبرت را نمیشـناسم. خـدایا، رسـول خـود را به من بشـناسان ؛ که اگر رسـول خود را به من نشـناسانی، حّجت تو را نمیشـناسم. خـدایا،حّجتت را به من بشـناسان؛ که اگر حّجت خود را به من نشناسانی، از دین خود گمراه میشوم. 🔚 این دعایی است که حضرت امام جعفر الصادق علیه السلام برای خاص زمان غیبت حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف تعلیم داده‌اند. و مفاد آن این است که شناخت پیامبران الهی از طریق شناخت و معرفی خدا صورت می‌گیرد و شناخت حجت الهی نیز از طریق شناخت پیامبران. 🔵ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🔵 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
حرم
* 💞﷽💞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗کابوس رویایی💗 قسمت123 در میان افکار یکهو به خود می آیم. ابواسامه در مورد گرفتن پاسپورت و شناسنامه‌ی جعلی با پیمان حرف هایی می زند. شب به انتها نزدیک می شود. حنیفه ما را به یکی از اتاق ها راهنمایی می کند. بالشت را زیر سرم هل می دهم و چشمانم را می بندم. با دراز کشیدن پیمان در کنارم و صدای نفس هایش پلک هایم را حرکت می دهم و می گویم: _پیمان؟ انگار خیلی خسته است و نای حرف زدن ندارد. _جان؟ _ما تکلیف مون چیه؟ امروز از حنیفه خانم شنیدم قراره بریم سوریه. درست شنیدم؟ صورتش را به طرف دیگری کرده و نمی توانم او را ببینم. حرکت ریزی می کند و زیر لب چیزهایی می گوید که برایم نامفهوم است. صبح از صدای اذان برمی خیزم. دو زانو ام را روی زمین می کشانم تا صدای زمزمه ای که مثل نسیم در گوشم فرو می رود را تشخیص دهم. از لای در نگاه می کنم. حنیفه در حال نماز خواندن است. آن جاست که پی می برم این زن و مرد چه تفاوت هایی دارند! حنیفه دست هایش را بسته و بعد از جا به جا کردن چادر روی سرش به سجده می رود. سپس تشهد و سلامش را می گوید. برای این که مرا نبیند در تاریکی پنهان می شوم. کمی به زندگی حنیفه نگاه می کنم. گرد تنهایی اش به دلم می نشیند. زندگی در شهر غربت آن هم برای عمل چنین کارهایی واقعا عذاب آور است. مخصوصا که حنیفه از پس کارهای ابواسامه بر نمی آید. در جایم دراز می کشم و از پنجره‌ی کوچک شاهد تیغ کشیدن خورشید بر فراز آسمان هستم. پیمان که بیدار می شود روسری ام را به سر می کنم. باهم به بیرون می رویم. حنیفه صبحانه‌ی مفصلی برایمان در حیاط چیده. خوردن چای در کنار حیاط به این سرسبزی لذت بخش است. بوی نخل و ریحان با هم قاطی شده و گاهی نسیم مهمان مان بر سر سفره می شود. لقمه‌ی کره و عسل به دهان می گذارم و شیرینی اش تمام کامم را پر می کند. حنیفه برای اسرا لقمه می گیرد و به دهانش می گذارد. کار من هم در اینجا شده بخور و بخواب! معذب هستم که پیمان مرا در خانه رها می کند و خود به بیرون می رود. حنیفه مشکل حصیربافی است. گوشه ای می نشینم و تماشایش می کنم. دستم را می گیرد و با لهجه‌ی عربی که با فارسی مخلوط شده می پرسد: _تو فکری دختر؟ لبخند می زنم و ادعایش را رد می کنم. می پرسد دوست دارم حصیربافی کنم. با خوشحالی می گویم بله. نشانم می دهد چگونه با حصیر کار می کند. بعد به دستم می دهد و می گوید چطوری ببافم. خودش می رود تا ناهارش را بپزد. اسرا گوشه ای نشسته و اسباب بازی هایش را ریخته. به طرفش می روم. ابتدا غریبی می کند بعد که می گویم میخواهم با تو بازی کنم یکی از عروسک هایش را به من می دهد. نیم ساعت بعد آن چنان یخش آب می شود که انگار نه انگار او اسرای چند دقیقه پیش است. گاهی که با او صحبت می کنم میفهمم معنای برخی کلماتم را نمی فهمد. دیگر پیمان را جز بر سر سفره‌ی ناهار و شام نمی بینم. عصر توی حیاط می روم تا اندکی دلم باز شود. حیف که گل ها نمی توانند غنچه‌ی دلم را شکوفا کنند. صدای حنیفه را از پشت سر می شنوم. بر می گردم و قامت رعنایش را می بینم. _حاضر شو میخوایم بریم شط. _شط؟! _آره. آقا پیمان پیشنهاد داد همگی بریم. خوشحالی در دلم زنده می شود. باشه ای می گویم و به داخل می روم. بعد از تعویض روسری ام بیرون می آیم. حنیفه با دیدن من متعجب می شود و بعد با خنده نگاهم می کند. دستانش را روی شانه ام سپر می کند. _با این لباسها میخوای بیای؟ نگاهی به قد و قواره ام می کنم و لب می زنم:" خب... بله!" پیمان از ایوان به داخل می آید و به گفت و گویمان گوش می دهد. _اگه میخوای جلوی مردم انگشت نما نباشی باید مثل خودشون لباس بپوشی. _یعنی چی؟ این بار پیمان که شاهد گفت و گوی ماست پا به عرصه‌ی سخن می نهد. _یعنی این که شیله و چادر بپوشی. بی مقدمه دستم را می کشد و به اتاق می رود. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی💗 قسمت124 در صندوق فلزی که در پستوی یکی از اتاق هاست را باز می کند. از درونش چند تکه لباس در می آورد و می گوید: _اینا فکر کنم اندازه‌ت میشه. مال اوایل ازدواجم هستش. لباس بلندی به نام نِفنوف را به طرفم می گیرد. همه را می گوید چطور به تن کنم و بعد بیرون می رود. برای چند ثانیه به لباس ها خیره می مانم. دستی به عبا می کشم. جنس زخیمی دارد و دورش گلدوزی شده. این گلدوزی ها با گل های روی نفنوف هماهنگی دارد. به اجبار لباس ها را به تن می کنم. موقع سر کردن شیله خیلی به زحمت می افتم چون آینه ای توی اتاق نیست تا خودم را در آن ببینم. بعد از به تن کردن تمام ان لباس ها احساس سنگینی می کنم. برای منی که به سختی روسری را تحمل می کنم این چیزها خیلی سخت به نظر می رسد. پیمان و حنیفه دم در به انتظارم ایستاده اند. حنیفه با دیدنم چشمانش به برق می افتد. _وای خودتی؟ عجب زیبا شدی دختر! پیمان لبخند ریزی می زند و به طرف ابواسامه می رود. یکهو وا می روم و می گویم نکند زشت شده ام؟ اما حنیفه که خیلی از من تعریف می کند. حنیفه مرا رو به روی آینه قرار می دهد و می گوید خودم را ببینم. شیله صورتم را قاب گرفته و سفیدی پوستم در محاصره‌ی این سیاهی بیشتر به چشم می آید. او پوشیه را هم می آورد و می گوید: _اینم از اخریش! آن را برایم گره می زند. دوباره خودم را در آینه برانداز می کنم. پنجره‌ی کوچکی برای چشم باز گذاشته اند. چشمانم را خمار نشان می دهد و جذبه‌ی خاصی پیدا می کند. اما یک مشکلش این است که سریع گرمم می شود و گرمای هر نفس هم مرا اذیت می کند. به راه می افتیم. تا شط چندی راه نیست. قدم زنان پشت سر مردها به راه می افتیم. هوای شرجی شط به صورتم می خورد. با این بار و بندیلی که من پوشیده ام چنین هوایی فضا را چون جهنم برایم می کند. اطراف شط پر شده از زن و مرد و صدای خنده‌ی کودکانی که هم را دنبال می کنند. تخت هایی گذاشته شده تا خانواده ها بنشینند. ابواسامه روی یکی از تخت ها می نشیند و پیمان را تشویق به نشستن می کند. نگاهم به قایق های پدالی است که امواجی را در شط به وجود می اورد. حنیفه نگاهم را دنبال می کند و می گوید: _کجایی؟ لبخند دندان نمایی می زنم. _همین جا. او به شوهرش چیزی می گوید که به دلیل عربی گفتنش چیزی متوجه نمی شویم. اسامه به قایق ها اشاره می کند و به عربی چیزی به پدرش می گوید. ابواسامه هم پیشنهاد می دهد قایق سوار شویم. قبول می کنیم. به فاصله‌ی خالی بین قایق و سکو نگاه می کنم. پیمان دستش را دراز می کند و می گوید: _بیا دیگه! آب دهانم را قورت می دهم و می گویم باشه. آهسته و با ترس پایم را به طرف قایق می برم. پایم در اثر لغزش قایق سست می شود. چشمم را می بندم و خودم را در آغوش پیمان می بینم. نفسی از روی اسودگی می کشم. عبایم را در دست می گیرم و آن طرف قایق می نشینم. قایق حالت غو دارد و پدال هایش هم جلوی پایمان است. پیمان در حالی که پدال ها را به حرکت درمی آورد قایق هم حرکت می کند. به وسط شط می رسیم که سکوت را می شکند. _چقدر خوشگل شدی. سرم را پایین می اندازم که دستش را به چانه ام می رساند. نگاه تشنه اش به چشمانم است. _تا حالا دقت نکرده بودم. عجب چشمایی داری! از دقت او جا می خورم. میخواهد پوشیه ام را کنار بزند که دستش را پس می زنم‌. از تعجب پلکش باز می شود. از خجالت سرم را پایین می اندازم. انگار دو کفگیر به گونه هایم چسبانده اند که گر گرفته است! _بِ... ببخشید. گفتم زشته. نگاهمون می کنن. همان وقت نگاهش را می چرخاند. من هم به خود جرئت می دهم و همپای نگاهش می شوم. ابواسامه و زنش با قایق شان به ما نزدیک می شوند. خدا خدا می کنم خلوت مان را ندیده باشند. پیمان دستم را می گیرد. _نترس! ندیدن. نمیخواد اینقدر یخ کنی. خدا را شکر می کنم که نمی تواند گونه هایش گل انداخته ام را ببیند. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌎🌺🍃 🌺 ❇️ تقویم نجومی 💠 پنجشنبه 🔸 ۶ اردیبهشت/‌ ثور ۱۴۰۳ 🔸 ۱۶ شوال ۱۴۴۵ 🔸 ۲۵ آوریل ۲۰۲۳ 🌓 امروز قمر در «برج عقرب» است. 💠 روز مناسبی برای امور زیر است: استعمال دارو معجون گذاشتن بر زخم در آوردن زگیل، دمل استحمام تحقیق و تفحص در امور امور زراعی درختکاری از شیر گرفتن کودک خرید باغ و زمین زراعی جراحی چشم کشیدن دندان ⛔️ ممنوعات امور زیربنایی و اساسی امور ازدواجی امور مربوط به حرز 🌎🔭👀 🚘 مسافرت مکروه است. 👶 زایمان مناسب و نوزاد عاقل و عامل باشد. ان‌شاءالله 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه 🔹 امشب (شب پنجشنبه) فرزند دانشمند گردد. 🔹 هنگام زوال ظهر فرزند آقا، سیاستمدار، عاقل و بزرگوار خواهد بود. 🌎🔭👀 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت باعث اندوه می‌شود. 🩸 حجامت، فصد و زالو انداختن باعث نشاط می‌شود. 💅 ناخن گرفتن روز خیلی خوبیست. موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕 بریدن پارچه روز خوبیست. شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. 🌎🔭👀 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب پنجشنبه) دیده شود، تعبیرش طبق آیه ۱۶ سوره مبارکه « نحل » است. ﴿﷽ و علامات و بالنجم هم یهتدون﴾ برای خواب بیننده حالتی غیر از آن حالتی که داشت روی دهد و از جانب شخص خوب و بزرگی به عظمت و بزرگی برسد. ان شاءالله به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید. 📿 وقت استخاره از طلوع فجر تا طلوع آفتاب از ساعت ۱۲ تا عشاء آخر (وقت خوابیدن) 📿 ذکر روز پنجشنبه «لا اله الا الله الملک الحق المبین» 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه «یا رزاق» موجب رزق فراوان می‌گردد. 🌎🔭👀 ☀️ ️روز پنجشنبه متعلق است به: 💞 علیه‌السلام اعمال نیک و خیر خود را به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌎🔭👀 ⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز پنجشنبه پایان می‌یابد. 🌺 🌎🌺🍃
هدایت شده از حرم
🕯پنجشنبه است و دلم برای آنهایی که دیگر ندارمشان تنگ است... 🕯پنجشنبه است و جای خالی عزیزان را دوباره احساس میکنیم ... 🕯پنجشنبه است و بوی حلوایی خیرات یاد آدم های رفته ... 🕯پنجشنبه است و ثانیه هایم بوی دلگرفتگی میدهد ... 🕯چه مهمانان بی دردسری هستند رفتگان نه به دستی ظرفی را آلوده میکنند و نه به حرفی دلی را, تنها به فاتحه ای قانعند 🌸روزپنجشنبه اموات چشم به راهند🌸 🍁🚩زیارت اهل قبور🚩🍁 ✨بسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ✨ السَّلامُ عَلي اَهْلِ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ مِنْ اَهْلِ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ يا اَهْلَ لا اِلهَ اللهُ بِحَقَّ لااِلهَ اِلَّا اللهُ كَيْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا اِلهَ الَّا اللهُ مِنْ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ يا لااِلهَ اِلَّا الله بِحَقَّ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ اِغْفِرْلِمَنْ قالَ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ وَاحْشُرْنا في زُمْرَهِ منَ قالَ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ مُحَمَّدا رَسُولُ اللهِ عَليٌّ وَلِيُّ الله.🌟 🕊نثار اروح مطهراهل البیت(علیهم السلام) اولیاءالله،رجال الغیب،مراجع تقلید بخوانیم الفاتحه مع الاخلاص والصلوات🕯🌹
هدایت شده از حرم
👌دوستان و سروران گرامی! شب جمعه است. با ثبت نام در دو آدرس زیر، حضرت سیدالشهدا علیه السلام و حضرت اباالفضل علیه السلام را در این شب جمعه به نیابت از مولایمان حضرت ولی عصر علیه السلام زیارت کنیم. زیارت حضرت سیدالشهدا علیه السلام: http://www.imamhussain.org/arabic/enaba/ زیارت حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام: http://alkafeel.net/zyara/ توجه: از طرف سایت، یک نفر زیارت می کند و نماز می خواند و سپس برای کسانی که ثبت نام کرده اند، اتمام زیارت اعلام می شود. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ كَثِيرٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ : عَلَى قَائِمَةِ الْعَرْشِ مَكْتُوبٌ حَمْزَةُ أَسَدُ اللَّهِ وَ أَسَدُ رَسُولِهِ وَ سَيِّدُ الشُّهَدَاءِ رسول الله فرمودند : روی ستون عرش مکتوب است که حضرت‌ حمزه ، شیر خدا و شیر پیامبر است و او آقای شهیدان است منبع : کافی ، جلد ۱ ، صفحه ۲۲۴
❤️نهج البلاغه ای شویم❤️ 🌹🌹امیرالمومنین علی عليه السلام: 🔹افْعَلُوا الْخَيْرَ وَ لَا تَحْقِرُوا مِنْهُ شَيْئاً فَإِنَّ صَغِيرَهُ كَبِيرٌ وَ قَلِيلَهُ كَثِيرٌ وَ لَا يَقُولَنَّ أَحَدُكُمْ إِنَّ أَحَداً أَوْلَي بِفِعْلِ الْخَيْرِ مِنِّي فَيَكُونَ وَ اللَّهِ كَذَلِكَ إِنَّ لِلْخَيْرِ وَ الشَّرِّ أَهْلًا فَمَهْمَا تَرَكْتُمُوهُ مِنْهُمَا كَفَاكُمُوهُ أَهْلُهُ. 💢كار نيك بجا آوريد، و آن را هر مقدار كه باشد كوچك نشماريد، زيرا كوچك آن بزرگ، و اندك آن فراوان است، نباید یکى از شماها بگوید که فلان در انجام دادن کارهاى نیک سزاوارتر از من است. به خدا سوگند، بسا که چنین شود. 💢زیرا گروهى اهل و گروهى اهل ، که هرگاه کار خیر یا کار شر را شما رها کنید، اهل آن به جاى شما به آن پردازند. 📚نهج البلاغه، حکمت ۴۲۲
✅آیا شیعه هستم؟ حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام میفرمایند: « شیعَتُنا المُسَلِّمُونَ لِاَمْرِنا الْآخِذُونَ بِقَوْلِنا الْمُخالِفُونَ لاِعْدائِنا فَمَنْ لَمْ یَكُنْ كَذلِكَ ، فَلَیْسَ مِنّا ... شیعیان ما تسلیم امر ما هستند گفتار ما را سرلوحه ی زندگى خود قرار میدهند ؛ مخالف دشمنان ما هستند ؛ و هر كه چنین نباشد ، از ما نیست... » 📚جامع أحادیث الشّیعه: ج ۱، ص ۱۷۱ 📚بحار: ج ۶۵, ص ۱۶۷
ثواب عجیب برای اذان گفتن: وَ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : «لِلْمُؤَذِّنِ فِيمَا بَيْنَ اَلْأَذَانِ وَ اَلْإِقَامَةِ مِثْلُ أَجْرِ اَلشَّهِيدِ اَلْمُتَشَحِّطِ بِدَمِهِ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ» فَقَالَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ «إِنَّهُمْ يَجْتَلِدُونَ عَلَى اَلْأَذَانِ» فَقَالَ «كَلاَّ إِنَّهُ يَأْتِي عَلَى اَلنَّاسِ زَمَانٌ يَطْرَحُونَ اَلْأَذَانَ عَلَى ضُعَفَائِهِمْ فَتِلْكَ لُحُومٌ حَرَّمَهَا اَللَّهُ عَلَى اَلنَّارِ » . رسول خدا (صلی اللهعلیهوآله) فرمودند: برای مؤذّن در ميان اذان و اقامه، پاداشى همچون است كه در راه خداوند (عزّ و جلّ) در خون خويش غلطيده باشد. پس اميرالمؤمنين (علیه السّلام) گفت: «با چنين پاداش عظيمى كه مي‌فرمایيد لابد مردم بر سر اذان گفتن با يکديگر به جنگ و نزاع برخواهند خاست‌؟». پيامبر (صلی الله علیه وآله) فرمود: نه، هرگز چنين نخواهد شد؛ بلكه زمانى براى مردمان پيش خواهد آمد كه اذان گفتن را [كوچك شمرده و از روى بى‌اعتنایى]، تصدّى آن را بسوى بيچارگان و ضعيفان مى‌اندازند و همين بدن‌هاى ضعفا است كه خداوند (عزّ و جلّ‌) آن را بر آتش دوزخ حرام می‌سازد. (من لا يحضره الفقيه، جلد 1، صفحه 283)
🔴 تو قطعاً از دوستان ما هستی 🔵 روایت شده است جناب عبدالعظيم حسنی به محضر امام هادی عليه‌السلام مشرف شد، حضرت پس از خوش‌آمد گویی به او فرمودند: 🌕 «یَا أَبَا الْقَاسِمِ أَنْتَ وَلِيُّنَا حَقّاً» 🔹 «تو قطعاً جزء دوستان ما هستی» 🛑 براستی نظر امام زمان ارواحنا فداه راجع به ما چیست ؟ آیا ما هم جزو دوستان امام زمان هستیم ؟ امام زمانی باشیم
⭕️ بله مردها برای زنی که حجاب نداره هییچ ارزشی قائل نیستن و بهش به چشم یه عروسک اسباب بازی و ارضای جنسی نگاه میکنند. این خود خانم ها هستن که با حجاب میتونن برای خودشون تولید ارزش و احترام کنند. 🔺اصلا اگه خدا هم در مورد حجاب حرفی نزده بود خود آدم با عقل خودش میفهمید که با حجاب ارزشش بیشتر میشه
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی💗 قسمت124 در صندوق فلزی که در پستوی یکی از اتاق هاست را با
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی 💗 قسمت125 موج های نقره فام به قایق تنه می زنند اما آن ککش هم نمی گزد. باد شط را به حرکت وا می دارد. در میان این سکوت منتظر شنیدن یک کلمه هستم اما پیمان سکوت اختیار کرده و قصد باز کردن لب هایش را ندارد. دلم میخواهد بیشتر از این لباس ها برایم بگوید. اما گویا تنها زیباتر شدن چشمانم برایش جذابیت داشته. فکر می کردم تفاوت پوششم را برانداز می کند و نظرش را می دهد؛ اما او برایش هیچ فرقی ندارد. آن وقتی که سر برهنه و لباس های کوتاه می پوشیدم تنها علتش برای به سر کردن روسری حرف اعضا بود و بس. با خودم می گویم ولش کن! وقتی این چیزها برایش بی اهمیت است باید ان را در پیش خودت هم بی اهمیت کنی. من جسمی شده ام که قبله اش پیمان است. هر چه او خوش دارد باید خوشم بیاید، هر چه او بد بداند من نیز باید بد بدانم. از اولش هم همین بود وقتی قلاده‌ی عشق او به قلبم تنیده شد من بخاطر خوشایند او وارد مبارزه شدم. دوست دارم تنها او خوشحال باشد. من اگر ناراحت باشم هم مهم نیست! وقت دور زدن هم تمام می شود. حنیفه می گوید به بازار حله برویم. بازار حله یکی از کهن ترین بازار های عراق است. پر شده از اجناس جوراجور. به قول خودش از شیر مرغ تا جان آدمی در آنجا یافت می شود. برای خودم هم جالب است. یک بازار قدیمی که گاهی سرپوشیده است و گاهی هم نه. از بقال و نانوا بگیر تا زرگر و رنگرز در آن جا مشغول به کار هستند. ابواسامه با دیدن خوشحالی همسرش در چشمان او رو به پیمان آهسته می گوید: _میبینی؟ هر موقع با زنت مشکل پیدا کردی کافیه اونو به بازار بیاری. دعوای زن و شوهری نه ریش سفید میخواد و نه محکمه! محکمه‌ی زنها همین بازاره! حنیفه چشم غره ای تحویلش می دهد و بعد دستم را می کشد. چندین طاقه‌ی پارچه را از بزاز می خواهد. از کتان بگیر تا حریر و مخمل، همگی را زیر و رو می کند. گه گاهی هم از من نظر خواهی می کند تا بالاخره مخمل قرمز رنگی را به همراه خال خال سفید می خرد. چشم من این پارچه ها را نمی بیند. چشم من ذره ای نگاه از گوش چشم پیمان می خواهد که افسوس... تا انتهای بازار می رویم. صدای غاز و مرغ هایی می آید که در قفس بال بال می زنند. دور قفس ها هم بچه های کوچه پر کرده اند. نگاه که می کنی می بینی هر کسی که بچه ای دارد اول یک نگاهی به این غاز و مرغ ها می اندازد و بعد گذر می کند. خاتم فروشی به چشم حنیفه می خورد. دستم را می کشد و با ذوق به طرفش می رود. روی طاقچه ها و پشت ویترین ها پر شده از انگشترهای عقیق، طلا و نقره. حنیفه زیر چشمی انگشترم را نگاه می کند. دستم را جمع می کنم. دوست ندارم انگشتر نقره ام را با انگشترهای فیروزه و طلایش مقایسه کند. ابواسامه این بار خنده ای کوتاه می کند و به پیمان می گوید: _گاو مون زایید! زنها چشمشون به طلا افتاد! پیمان هم ریز ریز می خندد. نمیفهم کی اما وقتی زیر گوشم زمزمه می کند:" از کدومش خوشت اومده؟" با حیرت نگاهش می کنم. آن قدر هول شده ام که زبانم بند آمده. لبم را به زور تر می کنم و به انگشتر ها به چشم خریدار نگاه می کنم. از انگشتر طلایی خوشم می آید که رویش دو گوی نقره ای است. اشاره می کنم به آن و پیمان هم ابرو بالا می دهد و می گوید: _اتفاقا نظر منم همون بود! ابواسامه به فروشنده می گوید انگشتر را بیاورد. آن را به دستم می سپارم. حنیفه با مقایسه‌ی انگشت استخوانی و انگشتر سر تکان می دهد. تعریفش را می کند. نگاه آخرم را به پیمان می اندازم و او هم می گوید: _خیلی به دستت میاد. با لبخند همان را در می آورم. ابواسامه با چک و چانه زدنش می تواند تخفیف خوبی برایمان بگیرد. همگی دست پر از بازار بیرون می آییم. در کنار دکه‌ی شط روی تخت هایی نشسته ایم. پیمان ما را به خوردن جگر دعوت کرده. او که از عربی چیزی سر در نمی آورد همراه ابواسامه می روند. حنیفه از انگشترم تعریف می کند و من هم به سلیقه اش در انتخاب پارچه احسنت می گویم. جگر را لای نان می پیچم و با چند برگ ریحان میجویم. کاسه‌ی ماست را کنار پیمان می گذارم چرا که میدانم او عاشق ماست گوسفند است‌. ابواسامه دوغ را یک سره می نوشد و چند قطره ای از سیبیل اش آویزان می ماند. دستمال پارچه اش را در می آورد و لب های چرب و چیلی اش را پاک می کند. همگی از پیمان تشکر می کنیم. شب گرم حله با پشه های مزاحمش در کنار او خوش است‌. گاه باد گرمی برمی خیزد و دستی به آب می کشد و بوته ها را بهم می زند. صدای قدم هایمان در میان قدم های دیگران گم می شود تا کوچه‌ی خلوت ابواسامه. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی💗 قسمت126 تا می رسیم دیگر کسی نای بیدار ماندن را ندارد. هر کداممان بی معطلی به تشک و بالشت مان پناه می بریم و در خیال اتفاق خوش امروز دست و پا می زنیم. به گرما و روزنه‌ی نوری که بر روی صورتم افتاده توجه ای ندارم. آنقدر خوابم می آید که بدون پنکه و بادبزن ترجیح می دهم از تشکم تکان نخورم. گوشه‌ی پلکم را می کشم. دنیا را از پشت عینکی تار به دید می نشینم. بعد از کمی پلک زدن چشم باز می کنم. جای خالی پیمان برایم درشت می شود. بی اختیار احساس دلهره می کنم. روسری ام را سر می کنم و از اتاق بیرون می آیم. صدای شرُشُر آب و شعرهای عربی به زبان کودکانه‌ی اسرا مرا به حیاط می کشاند. آفتاب چشمم را کور می کند. دستم را سایبان می کنم تا ببینم چه خبر است. حنیفه در حال شستن لباس ها است. به من می گوید اگر لباسی دارم به او دهم اما من خجالت می کشم. لباس هایمان را بر می دارم و در تشت جداگانه ای می شویم. باد به لباس های خیس می خورد و آن ها را به طرفمان سوق می دهد. گیره ها را به لباسی می زنم. صدای در حنیفه را هوشیار می کند. _مَن وراء الباب؟۱ صدای مردانه‌ی پیمان می گوید:" اَنا!" حنیفه با گونه های قرمزش در را می گشاید. لبخندی می زند و به شوخی می گوید: _خوب عربی یاد گرفتین! پیمان هم خجالت زده می گوید نَعم نَعم۲ باد گرما را جا به جا می کند. آن قدر هوا گرم است که پنکه هم جوابگوی مان نیست. با ابواسامه ناهار ظهر را می خوریم. بلافاصله ما را صدا می زند. از جیبش دو شناسنامه و گذرنامه در می آورد. پیمان لبخند دندان نمایی می زند و می گوید: _گرفتی؟ ابواسامه هم خنده ای پیروزمندانه می کند. پیمان گذرنامه و شناسنامه ها را به دست می گیرد و خوب بررسی میکند. من که سر در نمی آورم یکی از آنها را می گیرم. عکس مرا روی صفحه اش چسبانده اند. تعجب می کنم و از پیمان می پرسم این ها چیست؟ او هم می گوید: _اینا مدارک جدیدمونه. با این مدارک میتونیم قانونی بریم سوریه. جواب دو سوالم را گرفته ام. پس قرار است به جای لبنان سر از سوریه در آوریم. نگاهی به اسم و فامیل جدیدم می کنم. سلاله جرجانی... زیاد از ترکیبش خوشم نمی آید. عکس پیمان را که سیاه و سفید است نگاه می کنم. صورتش در عکس کشیده تر به نظر می آید. کنجکاو می شوم نام او را هم بدانم پس روی صفحه را می خوانم؛ اسماعیل الذهبی. حنیفه آن دو را از دستانم می گیرد و از ابواسامه می پرسد: _اگه ازشان بخواهند عربی صحبت کنن چه؟ این دو که نمی توانند تکلم کنن! بله! مشکل کمی نیست. اگر شک و شبهه ای به این کار وارد شود آن وقت کارمان زار است. ابواسامه چشمکی می زند و جواب می دهد: _فکر اونجاش رو هم کردم! اگه کسی خواست حرف بزنن من میگم اینا لال هستن. بعد خودم را به عنوان مترجم معرفی می کنم. کم مانده از این پیشنهاد حالم بهم بخورد! پیمان که به آینده می نگرد می گوید:" عجب فکری! ولی ما راضی نیستیم بخاطر ما خودتو به خطر بندازی." _خطری نیست! شما با شجاعت توی ایران مبارزه میکنین اونوقت منم برای این هدف خطر نکنم؟ بعد هم از پشت سرش دو بلیت بیرون می کشد. با این ها کیف پیمان کوک می شود. مثل گرسنه ای که به دنبال غذا می دود و می یابد، بلیت را به دست می گیرد. ___ ۱. چه کسی پشت در است؟ ۲. بله بله. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌎🌺🍃 🌺 ❇️ تقویم نجومی 🗓 جمعه 🔸 ۷ اردیبهشت/ ثور ۱۴۰۳ 🔸 ۱۷ شوال ۱۴۴۵ 🔸 ۲۶ آوریل ۲۰۲۴ 💠 مناسبت‌های دینی ⚔ شروع جنگ احزاب ▪️ وفات اباصلت هروی رحمة‌الله‌علیه 🦂 امروز ساعت ۵:۰۷ قمر از برج عقرب خارج می‌گردد. 🌓 امروز قمر در «برج عقرب» است. ✔️ برای امور زیر مناسب است: استعمال دارو معجون گذاشتن بر زخم درآوردن زگیل و دمل استحمام تحقیق و تفحص در امور امور زراعی درختکاری از شیر گرفتن کودک خرید باغ و زمین زراعی جراحی چشم کشیدن دندان امور حفاری ⛔️ ممنوعات امور زیربنایی و اساسی امور مربوط به حرز امور ازدواجی 🌎🔭👀 👶 زایمان نوزاد زندگی پاکی خواهد داشت. ان‌شاءالله 🚖 مسافرت همراه با صدقه باشد. 💑 انعقاد نطفه 🔹 امشب (شب جمعه) مباشرت پس از فضیلت نماز عشاء، امید است فرزند حاصل از آن، از ابدال و یاران علیه‌السلام گردد. 🔹 امروز (پس از فضیلت نماز عصر) استحباب ویژه‌ای دارد و فرزند دانشمندی معروف شود. ان‌شاءالله 🌎🔭👀 💇 اصلاح سر و صورت میانه است. 🩸حجامت،خون‌دادن،فصد و زالوانداختن خوب نیست. ✂️ ناخن گرفتن بسیار خوب و مستحب نیز هست. روزی را زیاد، فقر را برطرف، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕 بریدن پارچه روز بسیار مبارکی است. باعث برکت در زندگی و طول عمر می‌شود. 🌎🔭👀 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب پنجشنبه) دیده شود، تعبیرش طبق آیه ۱۷ سوره مبارکه « اسراء» است. ﴿﷽ وکم اهلکنا من القرون من بعد نوح﴾ کاری که باعث آزردگی و ناراحتی خواب‌بیننده باشد، پیش آید ولی عاقبت بخیر شود. ان شاءالله مطلب خود را بر این مضمون قیاس کنید. 🌎🔭👀 📿 وقت استخاره از اذان صبح تا طلوع آفتاب از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ 📿 ذکر روز جمعه «اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم» ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه «یا نور» موجب عزیز شدن در چشم خلایق می‌گردد. ☀️ ️روز جمعه متعلق است به: 💞 علیه‌السلام اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌎🔭👀 ⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز جمعه پایان می‌یابد. 🌺 🌎🌺🍃
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی💗 قسمت124 در صندوق فلزی که در پستوی یکی از اتاق هاست را با
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی 💗 قسمت125 موج های نقره فام به قایق تنه می زنند اما آن ککش هم نمی گزد. باد شط را به حرکت وا می دارد. در میان این سکوت منتظر شنیدن یک کلمه هستم اما پیمان سکوت اختیار کرده و قصد باز کردن لب هایش را ندارد. دلم میخواهد بیشتر از این لباس ها برایم بگوید. اما گویا تنها زیباتر شدن چشمانم برایش جذابیت داشته. فکر می کردم تفاوت پوششم را برانداز می کند و نظرش را می دهد؛ اما او برایش هیچ فرقی ندارد. آن وقتی که سر برهنه و لباس های کوتاه می پوشیدم تنها علتش برای به سر کردن روسری حرف اعضا بود و بس. با خودم می گویم ولش کن! وقتی این چیزها برایش بی اهمیت است باید ان را در پیش خودت هم بی اهمیت کنی. من جسمی شده ام که قبله اش پیمان است. هر چه او خوش دارد باید خوشم بیاید، هر چه او بد بداند من نیز باید بد بدانم. از اولش هم همین بود وقتی قلاده‌ی عشق او به قلبم تنیده شد من بخاطر خوشایند او وارد مبارزه شدم. دوست دارم تنها او خوشحال باشد. من اگر ناراحت باشم هم مهم نیست! وقت دور زدن هم تمام می شود. حنیفه می گوید به بازار حله برویم. بازار حله یکی از کهن ترین بازار های عراق است. پر شده از اجناس جوراجور. به قول خودش از شیر مرغ تا جان آدمی در آنجا یافت می شود. برای خودم هم جالب است. یک بازار قدیمی که گاهی سرپوشیده است و گاهی هم نه. از بقال و نانوا بگیر تا زرگر و رنگرز در آن جا مشغول به کار هستند. ابواسامه با دیدن خوشحالی همسرش در چشمان او رو به پیمان آهسته می گوید: _میبینی؟ هر موقع با زنت مشکل پیدا کردی کافیه اونو به بازار بیاری. دعوای زن و شوهری نه ریش سفید میخواد و نه محکمه! محکمه‌ی زنها همین بازاره! حنیفه چشم غره ای تحویلش می دهد و بعد دستم را می کشد. چندین طاقه‌ی پارچه را از بزاز می خواهد. از کتان بگیر تا حریر و مخمل، همگی را زیر و رو می کند. گه گاهی هم از من نظر خواهی می کند تا بالاخره مخمل قرمز رنگی را به همراه خال خال سفید می خرد. چشم من این پارچه ها را نمی بیند. چشم من ذره ای نگاه از گوش چشم پیمان می خواهد که افسوس... تا انتهای بازار می رویم. صدای غاز و مرغ هایی می آید که در قفس بال بال می زنند. دور قفس ها هم بچه های کوچه پر کرده اند. نگاه که می کنی می بینی هر کسی که بچه ای دارد اول یک نگاهی به این غاز و مرغ ها می اندازد و بعد گذر می کند. خاتم فروشی به چشم حنیفه می خورد. دستم را می کشد و با ذوق به طرفش می رود. روی طاقچه ها و پشت ویترین ها پر شده از انگشترهای عقیق، طلا و نقره. حنیفه زیر چشمی انگشترم را نگاه می کند. دستم را جمع می کنم. دوست ندارم انگشتر نقره ام را با انگشترهای فیروزه و طلایش مقایسه کند. ابواسامه این بار خنده ای کوتاه می کند و به پیمان می گوید: _گاو مون زایید! زنها چشمشون به طلا افتاد! پیمان هم ریز ریز می خندد. نمیفهم کی اما وقتی زیر گوشم زمزمه می کند:" از کدومش خوشت اومده؟" با حیرت نگاهش می کنم. آن قدر هول شده ام که زبانم بند آمده. لبم را به زور تر می کنم و به انگشتر ها به چشم خریدار نگاه می کنم. از انگشتر طلایی خوشم می آید که رویش دو گوی نقره ای است. اشاره می کنم به آن و پیمان هم ابرو بالا می دهد و می گوید: _اتفاقا نظر منم همون بود! ابواسامه به فروشنده می گوید انگشتر را بیاورد. آن را به دستم می سپارم. حنیفه با مقایسه‌ی انگشت استخوانی و انگشتر سر تکان می دهد. تعریفش را می کند. نگاه آخرم را به پیمان می اندازم و او هم می گوید: _خیلی به دستت میاد. با لبخند همان را در می آورم. ابواسامه با چک و چانه زدنش می تواند تخفیف خوبی برایمان بگیرد. همگی دست پر از بازار بیرون می آییم. در کنار دکه‌ی شط روی تخت هایی نشسته ایم. پیمان ما را به خوردن جگر دعوت کرده. او که از عربی چیزی سر در نمی آورد همراه ابواسامه می روند. حنیفه از انگشترم تعریف می کند و من هم به سلیقه اش در انتخاب پارچه احسنت می گویم. جگر را لای نان می پیچم و با چند برگ ریحان میجویم. کاسه‌ی ماست را کنار پیمان می گذارم چرا که میدانم او عاشق ماست گوسفند است‌. ابواسامه دوغ را یک سره می نوشد و چند قطره ای از سیبیل اش آویزان می ماند. دستمال پارچه اش را در می آورد و لب های چرب و چیلی اش را پاک می کند. همگی از پیمان تشکر می کنیم. شب گرم حله با پشه های مزاحمش در کنار او خوش است‌. گاه باد گرمی برمی خیزد و دستی به آب می کشد و بوته ها را بهم می زند. صدای قدم هایمان در میان قدم های دیگران گم می شود تا کوچه‌ی خلوت ابواسامه. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی💗 قسمت126 تا می رسیم دیگر کسی نای بیدار ماندن را ندارد. هر کداممان بی معطلی به تشک و بالشت مان پناه می بریم و در خیال اتفاق خوش امروز دست و پا می زنیم. به گرما و روزنه‌ی نوری که بر روی صورتم افتاده توجه ای ندارم. آنقدر خوابم می آید که بدون پنکه و بادبزن ترجیح می دهم از تشکم تکان نخورم. گوشه‌ی پلکم را می کشم. دنیا را از پشت عینکی تار به دید می نشینم. بعد از کمی پلک زدن چشم باز می کنم. جای خالی پیمان برایم درشت می شود. بی اختیار احساس دلهره می کنم. روسری ام را سر می کنم و از اتاق بیرون می آیم. صدای شرُشُر آب و شعرهای عربی به زبان کودکانه‌ی اسرا مرا به حیاط می کشاند. آفتاب چشمم را کور می کند. دستم را سایبان می کنم تا ببینم چه خبر است. حنیفه در حال شستن لباس ها است. به من می گوید اگر لباسی دارم به او دهم اما من خجالت می کشم. لباس هایمان را بر می دارم و در تشت جداگانه ای می شویم. باد به لباس های خیس می خورد و آن ها را به طرفمان سوق می دهد. گیره ها را به لباسی می زنم. صدای در حنیفه را هوشیار می کند. _مَن وراء الباب؟۱ صدای مردانه‌ی پیمان می گوید:" اَنا!" حنیفه با گونه های قرمزش در را می گشاید. لبخندی می زند و به شوخی می گوید: _خوب عربی یاد گرفتین! پیمان هم خجالت زده می گوید نَعم نَعم۲ باد گرما را جا به جا می کند. آن قدر هوا گرم است که پنکه هم جوابگوی مان نیست. با ابواسامه ناهار ظهر را می خوریم. بلافاصله ما را صدا می زند. از جیبش دو شناسنامه و گذرنامه در می آورد. پیمان لبخند دندان نمایی می زند و می گوید: _گرفتی؟ ابواسامه هم خنده ای پیروزمندانه می کند. پیمان گذرنامه و شناسنامه ها را به دست می گیرد و خوب بررسی میکند. من که سر در نمی آورم یکی از آنها را می گیرم. عکس مرا روی صفحه اش چسبانده اند. تعجب می کنم و از پیمان می پرسم این ها چیست؟ او هم می گوید: _اینا مدارک جدیدمونه. با این مدارک میتونیم قانونی بریم سوریه. جواب دو سوالم را گرفته ام. پس قرار است به جای لبنان سر از سوریه در آوریم. نگاهی به اسم و فامیل جدیدم می کنم. سلاله جرجانی... زیاد از ترکیبش خوشم نمی آید. عکس پیمان را که سیاه و سفید است نگاه می کنم. صورتش در عکس کشیده تر به نظر می آید. کنجکاو می شوم نام او را هم بدانم پس روی صفحه را می خوانم؛ اسماعیل الذهبی. حنیفه آن دو را از دستانم می گیرد و از ابواسامه می پرسد: _اگه ازشان بخواهند عربی صحبت کنن چه؟ این دو که نمی توانند تکلم کنن! بله! مشکل کمی نیست. اگر شک و شبهه ای به این کار وارد شود آن وقت کارمان زار است. ابواسامه چشمکی می زند و جواب می دهد: _فکر اونجاش رو هم کردم! اگه کسی خواست حرف بزنن من میگم اینا لال هستن. بعد خودم را به عنوان مترجم معرفی می کنم. کم مانده از این پیشنهاد حالم بهم بخورد! پیمان که به آینده می نگرد می گوید:" عجب فکری! ولی ما راضی نیستیم بخاطر ما خودتو به خطر بندازی." _خطری نیست! شما با شجاعت توی ایران مبارزه میکنین اونوقت منم برای این هدف خطر نکنم؟ بعد هم از پشت سرش دو بلیت بیرون می کشد. با این ها کیف پیمان کوک می شود. مثل گرسنه ای که به دنبال غذا می دود و می یابد، بلیت را به دست می گیرد. ___ ۱. چه کسی پشت در است؟ ۲. بله بله. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌