eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 #مناظرات_دو_زبانه_یکدقیقه_ای_شیسنی #قسمت_هفتم🎬 🖌با زیرنویس انگلیسی 🖇موضوع: مصادیق کرار و فرار کیانند؟ Sabject: To whom Karrar and Farrar applied to? #شیسنی:ترکیب دو کلمه شیعه و سنی ✔️با دیدن این مناظرات هم زبان انگلیسی تان را تقویت کنید هم اعتقاداتتان را.😊
حرم
#خاطرات‌شہیدمحسن‌حججی😍💖 🌹از زبان #دایی_همسر_شهید🌹 #قسمت_ششم عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خان
خاطراتی‌ از شهید حججی😍💖 🌹🌹 خانه اش ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖 یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز. گفتم: "ای والله آقا . عجب کار توپی کرده ای."😜 لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻 ☜✧✧✧✧✧✧ خیلی زهرایم را ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌 اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود .😇 بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞 از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍 هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇 دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻 ~ حساس بود روی صبح هایش. اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز و پکر بود.😞 بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، و و میخواند.😔 هر سه اش را. برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد. میخواست چشمانش نشود و خوابش نبرد. میخواست بتواند دعاهایش را و با بخواند..😌👌🏻 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای ، دست و بالم بسته میشه. "😉 با این وجود، یکبار پیشنهاد رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره."😌 این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد. افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍 در به در دنبال بود.😇💚 . °°°°°°°°° سپاه قبولش نمی کرد.😢 بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐 برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.😮 خیلی این طرف و آن طرف رفت. آخرش هر جور بود درستش کرد.😍💪🏻 این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"😩 آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.🤗 آخر سر قبولش کردند.😇🤗 خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت.😇 رفته بودم سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎 . :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم . تا دم ظهر کلاس بودیم. بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮 یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨 راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب نکردیم. "😢 فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔 گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇 ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به . مثل باران توی قنوت نماز شبش می ریخت.😭😢 آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄 عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌 بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!" گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗 … ♥️
حرم
داستان واقعی از ارتباط با نامحرم و اثرات بد آن: 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 #قسمت_ششم دوهفته ای گذشته بودازاولین د
دوتاشکلات🍬،یه بطری آب،یه بسته پاستیل هم دستش بود بطری آب روداددستمو گفت _تواین مدت خوب شناختمت ،این بطری آب واسه اینکه میدونم اونقدرتندتندقدم برمیداری🚶‍♀️ که قطعاالان تشنه ای.این شکلات هم واسه اینکه مطمئنم صبحونه نخوردی🍞 وبااین بی جونی ضعف میکنی😓.این پاستیل هم واسه اینکه مطمئنم عاشق پاستیلی 😍 اگه شک داشتم به حرفی که میخواستم بزنم،بااین کاراش مطمئن شدم نشستیم وشروع کردم *ببین من تواین مدت مطمئن شدم که هرکسی همسرت بشه بهترین شوهردنیانصیبش شده ولی به فلان دلیل و بهمان دلیل مانمیتونیم کنارهم باشیم گفت _تاشروع کردی به صحبت جوابتو فهمیدم.همیشه دخترا👩‍🦰وقتی میخوان به یه پسرجواب👨‍🦰 رد بدن اول ازش تعریف میکنن ومیگن توخیلی خوبی ولی بعدش میگن نه. منکه گفته بودم نمیخوام جلو روم جواب رد بدی بهم چرااصرارکردی؟ هیچی نگفتم وبلندشدم تاخدافظی کنم✋🏻 بالاخره ممنون بابت کارایی که واسم کردی ،بابت همه محبت هات و.... به ساعتم نگاه کردم ۸:۲۵ دقیقاهمون ساعتی که اولین بارهمودیدیم وسط حرفام گفتم اهان راستی... بهم نگاه نمیکرد. گفتم نمیخوای نگاهم کنی؟ سرشواوردبالاوبااخم بهم نگاه کرد😠 *ازوقتی باهات آشناشدم فهمیدم من چقدراستعداددارم که تاحالانمیدونستم وکشفشون نکرده بودم مثلافهمیدم من چقدربازیگریم🎬 خوبه نگاهش رنگ تعجب گرفت🤨 مثلامن الان ده دقیقه اس که دارم بازی میکنم ولی تو همه حرفاموباورکردی وشروع کردم به خندیدن 😅🤣😂 سبحان بابهت وتعجب داشت به من نگاه میکرد ولی بدترین اتفاق برای من افتاده بود اگه به عشق سبحان شک داشتم الان فهمیدم که من عاشق سبحان شده بودم ...
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت-ششم _خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟ تمام خانه را که گشتن
"رمان _اگه فرار کنم تو رو اذیت میکنن! هم خودش، هم عمه‌ها! من طاقت درد کشیدن دوباره‌ی تو رو ندارم مامان! زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه کرد: _تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم! رها بغض کرده، پوزخندی زد: _یه روز میام دنبالت! یه روز حق تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به این لبهای قشنگت میارم مادرم! وقتی سوار ماشین پدر شد، مادر هنوز گریه میکرد. چرا پدرش حتی اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد! چرا قلبش اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟ رها به احسان فکر کرد! چند سال بود که خواستگارش بود. احسان، مرد خوبی بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند. چند روز تا عید مانده بود؟ شصت روز؟ هفتاد روز؟ امروز اصلا چه روزی بود؟ باید امروز را در خاطرش ثبت میکرد و هر سال جشن میگرفت؟ باید این روز را شادی میکرد؟ روز اسارت و بردگی‌اش را؟ چرا رها نمیکنند این رهای خسته از دنیای تیرگی‌ها را؟ چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده پشت نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟ پشت باشدنبود پدر ماشینش را پارک کرد. رها چشمهایش را محکم بست و زمزمه کرد: _محکم باش رها! تو میتونی! نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در ذهنش ثبت کند! دلش سیاهی میخواست و سیاهی. آنقدر سیاه که شومی این زندگی را بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین تصاویر پر اشک و آه را نمیخواست. گوشهایش را فرمان نشنیدن داد؛ اما هنوز صدای بوق ماشینها را میشنید. نگاهش را خیره‌ی کفشهای پدر کرد... کفش واکس خورده های مشکِی اش برق میزد. تنها چیز برا براق امروز همین کفش ها خواهد بود. امروز نه حلقهای خواهد بود، نه مهریه‌ای، نه دسته گلی، نه ماشین عروسی و نه لباس عروسی! جایی شنیده بود خون آشامها لباس عروسشان سیاه است... خدایا! من خون چه کسی را نوشیدهام که سیاهی دامنگیرم شده؟! به دنبال پاهای پدر میرفت و ذهنش را مشغول میکرد. به تمام چیزهایی که روزی بیتفاوت از آنها میگذشت، با دقت فکر میکرد. نگاهش را خیره کفشهای پدر کرد که نبیند جز سیاهیها را! میدانست تمام این اتاق پر از آدمهای سیاهپوش است. پر از مردان و زنان سیاهپوش. می دانست زنها گریه و نفرین می کنندش... رهای بیگناه را مقصر تمام بدیهای دنیا میکنند! دستی نگاه مات شدهاش به کفشهای پدر را پاره کرد. دستی که آستینهای سیاهش با سپیدی پوستش در تضاد بود. دستی که نمیدانست از آن کیست و چیزی در دلش میخواست بداند این دست چه کسی است که در میان این همه نحسی و سیاهی، قرآنی با آن جلد سپید را مقابلش گرفته است! شاید آیه باشد که باز هم به موقع به دادش رسیده است! نام آیه، دلش را آرام کرد! دست دراز شده هنوز مقابلش بود. قرآن را گرفت... بازش نکرد، با خدا قهر نبود آخر آیه یادش داده بود قهر با خدا معنا ندارد؛ فقط آدمها برای توجیه گناهان خود است که قهر با خدا را بهانه میکنند! قرآن را باز نکرد چون حسی نداشت... تمام ذهنش خالی شده بود. در میان تمامی این سیاهیها حکمتت چیست که قرآن را به دست من رساندی خدا؟حکمتت چیست که من اینجا نشستهام؟ معنایش را نمیدانم! من سوادم به این چیزها قد نمیدهد. من سوادم به دانستن این تقدیر و حکمت و قسمت نمی رسد! کاش آیه بود و برایش از امید حرف میزد! مثل روزهایی که گذشت! مثل تمام روزهایی که آیه بود! راستی آیه کجاست؟؟؟؟ ادامه دارد... نویسنده: ═══‍✵☆✵═══
حرم
❀ #دوره_مهدویت_برگرفته_از_کتاب_نگین_آفرینش #قسمت_ششم 💢امام مهدی(عج)در آینه ی روایات 📌مرجع بعدی،بع
💢غیبت امام زمان(عج)و علل آن 💔غیبت حضرت دو گونه است: ✅ امام دیده نمیشود،گرچه حضور دارد. ✅ امام دیده میشود،ولی شناخته نمیگردد. 🔰غیبت و پنهان زیستی تنها به امام مهدی اختصاص ندارد و تعدادی از پیامبران گذشته نیز دارای غیبت بوده اند. 🔰علل غیبت: 1⃣ سری‌از اسرار الهی 2⃣ حفظ جان امام 3⃣ تنبیه مردم:مردم زمان های مختلف،امامان را به شهادت رساندند،پس خداوند،امام خود را غایب کرد تا مردم خود را اصلاح کنند. 4⃣ امتحان مردم‌:امتحان کردن مردم،یکی از سنت های الهی است.او بندگان خود را می آزماید تا میزان استواریشان در مسیر حق روشن شود. 🔰مراحل غیبت: 💔غیبت کوتاه مدت: با شهادت امام حسن عسگری‌در سال ۲۶۰ق،دوران غیبت صغرا آغاز شد و تا سال ۳۲۹ق،(۶۹سال)ادامه یافت.در این مدت امام،به واسطه ی نایبان خاص خود که همگی از علما و بزرگان شیعه بودند،با مردم در ارتباط بودند. 💔غیبت بلند مدت: با فوت آخرین نایب خاص امام دوازدهم،در سال ۳۲۹ق،دوره ی غیبت کبرا آغاز شد،این غیبت همچنان ادامه دارد تا به خواست خدا،ابرهای غیبت،کنار روند و جهان از پرتو خورشید ولایت،بهره مند شود.در دوره ی غیبت کبرا ارتباط امام با مردم قطع شد و مومنان برای شناخت وظایف دینی خود تنها به نایبان عام آن حضرت که همان عالمان دینی وارسته و مراجع تقلید هستند،مراجعه میکنند.مراجعه به این بزرگان،دستور شخص امام زمان میباشد. .... ┄┅═✧❁✧═┅┄
حرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو #قسمت_ششم دستش را به سمت آیه گرفت و آیه آرام انگشتر را به انگشتش کرد. سا
"رمان _من نمیخوام شما اینطور باشید، اگه هنوز نتونستید قبول کنید، من میرم تا شما آماده بشید! میرم که حضورم اذیتتون نکنه، من اومدم که دیگه اشک رو صورتتون نریزه! نه اینکه خودم باعث ریختن اون اشکا بشم؛ میرم تا شما با این عقد کنار بیاید! حااا هم لطفا اشکاتونو پاک کنید که بریم پیش بقیه، منتظرن؛ بذارید فکر کنن همه چیز خوبه! آیه سکوت کرده بود؛ شاید همه گاهی که میشکنند، سکوت را دوست داشته باشند، شاید بعضی حرفها را نتوان گفت، شاید گاهی نیاز است کسی را داشته باشیم که از ما دفاع کند؛ شاید چیزی در این زندگی کم داشته باشیم... چیزی شبیه مدافع! شبیه همان مدافعان سبزپوشی که اسلحه در دست دارند... کمی شبیه سید مهدی! کسی که غیرتی شود و نعرهی هل من مبارز گوید. کسی که شاید شما او را بشناسید یا شاید نه،مثل رهگذری که به فریاد دردمند بی دفاعی میرسد! گاهی همه ی ما کسی را میخواهیم شبیه به کوه باشد، شبیه دریایی طوفانی؛ برایمان غیرتی شود! جای ما حرف بزند، جای ما اشک بریزد! کسی که شانه شود برای بغضهایمان! عصای دستمان باشد، گاهی مقابلمان بایستد و فریاد بزند که بیدار شو... که دنیا در انتظار تو نمیماند! گاهی کسی را میخواهیم که برایمان دل بسوزاند و بگذارد زانوی غم بغل گرفته و برای خودمان مرثیه بخوانیم! بالای آرزوهایمان مراسم بگیریم و با هم اشک بریزیم و از روزهایی که بودند بگوییم. ناهار را که خوردند، صدرا با همدستی محمد و یوسف و مسیح، شیطنت کرده و دبه ای آوردند و بزن و برقصی راه انداختند. بیشتر شبیه به مسخره بازی بود و خنده ی حاج علی هم بلند شده بود. زینب هم با آن لباس عروسش دست میزد و برای خودش بالاو پایین میپرید. مهدی فقط در آغوش رها با تعجب نگاه میکرد که صدرا او را از رها گرفت و با خنده گفت: _بچه تو به کی رفتی آخه؟! یه کم از من یاد بگیر، مظلوم باشی که کلاهت پس معرکه است! آیه در افکار خود غرق بود. ارمیا به ظاهر لبخند میزد اما تمام حواسش به حواس آیه بود که هر جایی بود جز اینجا؛ شاید جایی نزدیک گلزار شهدای شهر قم بود که این سر و صدا هم او را هوشیار نمیکرد. تلفنش را برداشت و به حیاط کوچک خانه ی محبوبه خانم رفت. همیشه وقتی همه دور هم جمع میشدند، به خانه ی محبوبه خانم میآمدند که بزرگتر بود. این خواسته ی خود محبوبه خانم بود! او هم گاهی دلش صدای شادی و خنده میخواست، بزرگتر بودن خانه تنها بهانه بود! ارمیا چند تماس گرفت و بعد به داخل خانه آمد، صدایش را صاف کرد و گفت: _ببخشید میشه چند لحظه به من گوش کنید؟ همه به ارمیا نگاه کردند. ارمیا لبش را تر کرد: _راستش من باید برم سر کار، کار مهمیه! شرمنده شما و آیه خانم، به محض اینکه اوضاع رو به راه بشه، برگشتم! صدای اعتراض بلند شد. مسیح اخم کرد و گوشی تلفنش را برداشت و پیامی فرستاد... جوابش را که دید به پهلوی یوسف زد و پیام را نشانش داد، آخر چرا؟! ارمیا مقابل آیه روی زمین زانو زد که آیه خودش را کمی جمع تر کرد. ارمیا چشمانش را با درد بست و گفت: _دارم میرم که اینقدر ناراحت نباشی! هر وقت آماده شدی بهم بگو بیام، حتی اگه بازم سه سال طول بکشه! آیه بهت زده به ارمیا نگاه کرد، مگر میشود؟ ارمیا بلند شد و به سمت حاج علی رفت او را در آغوش گرفت و گفت: _شرمنده بابا، زنم دستت امانت که برم و بیام؛ من قسم خوردم که اولویت برام کشورم و دینمه، بابا مواظب امانتیم باش! حاج علی چندبار به پشت شانه ی ارمیا زد و گفت: _برو خیالت راحت! ارمیا رفت؛ زینب گریه کرد... یوسف و مسیح با ابروهای گره کرده دقایقی نشستند و زود بلند شدند و خداحافظی کردند. صدرا کلافه بود. از مسیح شنیده بود که ارمیا خودش، خود را فراخوانده و رفته است. شنیده بود که قرار است فردا با اعزامی ها به سوریه برود. کسی که چند روز پیش برگشته است، امروز عقد کرده، خودش را دوباره عازم کرده! میدانست هرچه هست مربوط به آیه است؛ شاید همه میدانستند که ارمیا خودش به خاطر آیه رفته است. این از نگاه گریزان همه پیدا بود. ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_ششم رها صدایش را پایین آورد: حالش بد شد، شوهر جانش بردش اتاق استراحت کن
"رمان زینب سادات تلفن را مقابلش گرفت و نگاه آیه را متوجه خود کرد: بابا جونه! آیه تلفن را زیر گوشش گذاشت: جانم؟ ارمیا: دارم میرم ماموریت! آیه ابرو در هم کشید: برای چند وقت؟ ارمیا: معلوم نیست. آیه: کجا میری؟ ارمیا: معلوم نیست! آیه: جمع کنم بریم قم؟ ارمیا: این جوری خیالم راحت تره! آیه: چقدر وقت دارم؟ ارمیا: فردا صبح میریم. آیه: فردا صبح ماهم میریم قم! ارمیا: میخوای امشب ببرمتون؟ آیه لبخند روی لبهایش نشست: نه!میتونم!نگران نباش. میرم وسایل رو جمع کنم. آیه چمدان خود و زینب سادات را برای مدت نامعلومی بست. کوله پشتی و وسایل ارمیا را آماده کرد. تمام تعطیلات عید را برای کمک به سیل زدگان در آق قال بودند. تازه دو روز بود که به خانه برگشته بودند و حالا دوباره از خانه میرفتند. صبح زود بود که ارمیا رفت. آیه نگاه غم بارش را بدرقه ی راهش کرد. چقدر دوست داشت ارمیا یک امروز را هم خانه بود. دو دل بود برای گفتن یا نگفتن. ساعت ده صبح بود که زینب سادات را روی صندلی عقب نشاند و استارت زد. حدود دو ساعت بعد زنگ خانه ی پدرش را زد و با استقبال گرم زهرا خانم مواجه شد. رها و صدرا به همراه مهدی و محسن پسرانشان آنجا بودند. ساعتی به خوش و بش گذشت تا آیه توانست با رها تنها شود. رها: پکری آیه بانو! آیه: بهش نگفتم هنوز. الانم که رفته ماموریت و معلوم نیست کی بیاد. ادامه دارد... نویسنده:
هدایت شده از حرم
⭕️قمه زنی یار باوفای حضرت امیرالمومنین علیه السلام و سایر شیعیان آن حضرت در عزای امام حسین علیه السلام ✍🏼صعصعة بن صوحان که در بحرین بود همراه با سپاهی[از شیعیان امیرالمومنین] برای یاری دادن سیدالشهدا در جنگ با یزید وارد کربلا شدند اما زمانی که رسیدند با بدن های از هم پاشیده شده ی امام حسین علیه السلام و یاران با وفایشان رو به رو شدند.به همین مناسبت صعصعة بن صوحان به تمام سپاهش دستور داد که برای ابراز عزاداری و مواسات و هم دردی با زخم های امام حسین علیه السلام سر های خودشان را بتراشند و با شمشیر به سرهایشان بزنند و خودشان را غرق در خون بکنند تا همرنگ سیدالشهدا شوند👉 📚منتخب الطریحی ج2ص478 📚لم تكن ردة محب الدين الطبري ص272 📌شرح: جناب صعصعة بن صوحان از شیعیان نزدیک و هواداران با وفا و همراهان حضرت امیرالمومنین علیه السلام بودند که معارف الهی و قوانین اسلام را نزد امیرالمومنین آموخته بود و به نحوی شاگرد مکتب مولای متقیان محسوب میشد و همواره از دستورات آن حضرت اطاعت و پیروی میکرد و کوچکترین سرکشی و تخطی از فرامین آن حضرت نداشت و حضرت امیرالمومنین تا زمان شهادتش توسط ابن ملجم از صعصعه خشنود و راضی بود آن حضرت در لحظات پایانی زندگانی شریفش به جناب صعصعة بن صوحان فرمود:«خدا تو را رحمت کند که هزینه و خرجت کم بود و وفاداری و فایده ی تو بسیار.» [1] چه مقام و منزلتی از این بالاتر که امیرالمومنین علیه السلام اینطور از انسان راضی باشد و برای او دعای خیر بکند؟! آری! استاد او شخص مولا علی بود استاد مخالفین قمه زنی چه کسی است و چه جایگاهی مقابل مولا علی دارد؟! ________________ 1_📚الغارات ج 2 ص 892 📚بحارالانوار ج 42 ص 244 🌹اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌹
هدایت شده از حرم
پس از صرف شام، پرسیدم: - با آقای علی بن موسی‌الرضا (عليه السلام)چه صحبت‌هایی کردی؟ از ایشان سؤال‌هایی کردم و ایشان هم جوابم را داد، سؤال‌هایی درباره دنیا، آخرت، انسانیت، عاقبت انسان و آینده‌ بشریت. بعد هم به من سفارش کردند که «اگر می‌خواهی درهای روشن زندگی و بهشت دنیا و آخرت را ببینی حتماً به قرآن سری بزن» گفتم: اسم قرآن را شنیده‌ام، ولی تا به حال به آن سر نزده‌ام. آقا هم مدتی برای من قرآن خواند، آن هم با لحنی جذاب و ملکوتی! چنان جذب آوای ملکوتی قرآنش شده بودم که یکسره و بی‌اختیار، اشک می‌ریختم! از همان جا حسابی شیفته‌ قرآن شدم و اظهار داشتم: - امیدوارم من هم بتوانم قرآن بخوانم و از آن لذت برده و استفاده کنم.- گفت: به شرطی می‌توانی از این کتاب بهره‌‌ کامل ببری که اصل و ریشه‌ آن را بپذیری. گفتم: اصل و ریشه‌ این کتاب چیست؟ آن وقت برایم سلسله‌‌ پیامبران الهی را توضیح داد که از حضرت آدم(ع)آغاز شده و با حضرت محمد(صلي الله عليه و آله و سلم)پایان می‌پذیرد، حضرت محمد(صلي الله عليه و آله و سلم)هم جانشینانی دارد که آقا علی بن موسی الرضا، هشتمین جانشین ایشان است و من باید همان‌گونه که حضرت عیسی(عليه السلام)را پذیرفتم، سایر پیامبران و جانشینان آخرین پیامبر را نیز بپذیرم، در این صورت است که ایمانم کامل شده و می‌توانم از قرآن، بیشترین بهره را ببرم... من که با حرص و ولع به سخنان جوان کانادایی گوش می‌دادم با کنجکاوی فراوان پرسیدم: - خب، آقا چیز دیگری هم برای تو فرمودند؟ - بله، ایشان پنج اصل اعتقادی را به من فهماندند. - خب، آن پنج اصل چه بودند؟ کاغذی را که پس از مکاشفه بر روی آن چیزهایی را یادداشت کرده بود، از جیبش درآورد و از روی آن خواند: «توحید، نبوت، عدل، امامت و معاد» بعد هم اعتقاد به قیامت را شرح داد و گفت: - من تاکنون این پنج اصل را در هیچ سبک و روش دینی نشنیده بودم! - درباره‌ اسم دین برای شما توضیحی نداد؟ - اتفاقاً چرا! زیرا من پرسیدم؛ «دین شما چه دینی است؟» و ایشان پاسخ داد: «دین اسلام، و تا کسی مسلمان نباشد در دنیا و آخرت، خوشبخت نخواهد شد.» - خب تو چه کردی؟ - من هم به دست ایشان مسلمان شدم. با هیجان و شگفتی و با حالت ذوق زدگی سؤال بعدیم را مطرح کردم: - چه گونه مسلمان شدی و چه کلماتی را بیان کردی؟ ادامه دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
حرم
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_شـشـم ✍نصفه‌شب‌ها مجبور می‌ڪردڪله‌پاچه بخو
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍روضه حضرت زینب مجید را زیر و رو می‌ڪند. مجید قهوه‌خانه داشت. برای قهوه‌خانه‌اش هم همیشه نان بربری می‌گرفت تا «مجید بربری» لقب بامزه‌ای باشد ڪه هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد. بارها هم ڪنار نانوایی می ایستاد و برای ڪسانی ڪه می دانست وضعیت مناسبی ندارند، نان می خرید و دستشان می رساند.  قهوه‌خانه‌ای ڪه به گفته پدر مجید، تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفت‌وآمد داشتند ڪه حالا خیلی‌هایشان هم شهید شدند: «یڪی از دوستان مجید ڪه بعدها هم‌رزمش شد در این قهوه‌خانه رفت‌وآمد داشت. یڪ‌شب مجید را هیئت خودشان می‌برد ڪه اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنی‌های سوریه و حرم حضرت زینب می‌خوانند و مجید آن‌قدر سینه می‌زند و گریه می‌ڪند ڪه حالش بد می‌شود. وقتی بالای سرش می‌روند. می‌گوید: «مگر من مرده‌ام ڪه حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده می‌روم.» از همان شب تصمیم می‌گیرد ڪه برود. 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
حرم
🪶أعوذ بالله مِن (عُمَر) الشيطان الرجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم🥀 #خطبه_فدکیه قسمت ششم
🪶أعوذ بالله مِن (عُمَر) الشيطان الرجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم🥀 قسمت هفتم ▪️اِبْتَعَثَهُ اللّهُ اِتْماماً لِأَمْرِهِ، وَ عَزِيمَةً عَلىٰ اِمْضاءِ حُكْمِهِ، وَ اِنْفاذاً لِمَقادِيرِ حَتْمِهِ. فَرَأَى الْأُمَمَ فِرَقاً فى اَدْيانِها، عُكَّفاً عَلىٰ نِيرانِها، عابِدَةً لِاَوْثانِها، مُنْكِرَةً لِلّهِ مَعَ عِرْفانِها. ▪️خداوند او را بر انگيخت تا فرمانش را اتمام، حكمش را امضاء و تقدير حتمی ‏اش را اجرا فرمايد. آن‏گاه رسول خدا امت‌ها را در اديان خود پراكنده ديد؛ و دید كه گرد آتش [شرك خود] می‏چرخند و بت‌ها را می‏پرستند و با وجود معرفت [فطرى]، خدا را انكار مى‌كنند. ▪️And His comprehension of all that was to happen, Raised him, (Mohammad), in order to fulfill His plan, with a resolution to achieve what He commanded, and to enforce what He ordained as inevitable. Mohammad, bless be upon him and his Descendants, saw various people divided into sects of various religions, Secluded around their sacred fires, Worshipping their idols, Denying Allah, despite the wish to worship Allah being built within their soul when born. ﴾7﴿💔 🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
حرم
* 💞﷽💞 #نم‌نم‌عشق #فصل‌دوم #قسمت_ششم مهسو سه روز ازاون ماجرای معده درد یاسرمیگذره و یه جورایی م
* 💞﷽💞 مهسو امروز سی امین روز اقامت ما توی این کشور لعنتی بود... کشوری که خودش امنیت نداره ولی برای من امنه...چرا؟ جدیدا سردردهای شدیدی به سراغم میاد که خیلی آزارم میده..ولی بااینحال بازهم حاضر نیستم به یاسر بگم...چون خسلی ازم دوری میکنه و سردشده باهام...فقط درحدسلام و احوالپرسی باهام همکلام میشه...مثلا محافظ منه،ازهمه عصبی ترو پراسترس تر و بدخلق تره... ازهمه مهمتر...ازهمه کم پیداتره... طنازهم که با امیرحسین خوشه... این وسط فقط من اضافیم،گاهی دلم میخواد ازین زندون فرارکنم،زندونی که عشقم توشه،آره،عشقم،کن اعتراف میکنم به یاسرباتمام کم محلیاش،بی محبت بودناش دل بستم...وابسته شدم... اینه حجم از تنهایی بهم فشارمیاره...من قبلا هم تنهابودم...به اندازه کل عمرم تنهابودم...ازهیچکس محبت ندیدم...ولی همیشه خونوادم رو دوست داشتم... ولی یاسر یه چیز دیگه است،وقتی فهمیدم که عاشقشم،ترسیدم از این تنهاییام...که همه اش یک معناداره... ... یاسر بعداز دوروزاومدم خونه،خیالم بابت مهسوراحت نبود... درسته که به امیرحسین سپردمش...ولی زنم بود..عشقم بود...نمیتونستم تنهاش بزارم... ولی مجبوربودم،بخاطرخودش... خودش که ازهمه بی خبرتره...بی گناه تره...روحشم از هیچی خبرنداره..ولی خطر فقط برای اونه...انتقام از اونه... و مقصر فقط منم... منه لعنتی... وسط راهرو یکی از خدمتکارارودیدم... _صبرکن... باصدای من ترسید و ایستاد.. سلام اقا،خوش آمدید..بفرماییدآقا _مهسوکجاست توی اتاق مشترکتونن آقا... سری به معنای فهمیدن تکون دادم وگفتم _میتونی بری... با من من گفت اقابراتون یه بسته اومده باصدای بلندی گفتم _چچچچی؟بسته؟کسی که آدرس مارو نداره نمیدونم آقا _مطمئنی برای ماست؟ بله اقا،حتی پستچی نیاورد،یه پیک شخصی بودانگار،گفت فقط به خودتون تحویل بدم... با کلافگی آشکاری گفتم _خیلی خب،بیارش..بعدهم امیرروصدابزن،یالا... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
خاطراتی‌ از شهید حججی😍💖 🌹🌹 خانه اش ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖 یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز. گفتم: "ای والله آقا . عجب کار توپی کرده ای."😜 لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻 ☜✧✧✧✧✧✧ خیلی زهرایم را ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌 اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود .😇 بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞 از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍 هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇 دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻 ~ حساس بود روی صبح هایش. اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز و پکر بود.😞 بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، و و میخواند.😔 هر سه اش را. برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد. میخواست چشمانش نشود و خوابش نبرد. میخواست بتواند دعاهایش را و با بخواند..😌👌🏻 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای ، دست و بالم بسته میشه. "😉 با این وجود، یکبار پیشنهاد رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره."😌 این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد. افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍 در به در دنبال بود.😇💚 . °°°°°°°°° سپاه قبولش نمی کرد.😢 بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐 برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.😮 خیلی این طرف و آن طرف رفت. آخرش هر جور بود درستش کرد.😍💪🏻 این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"😩 آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.🤗 آخر سر قبولش کردند.😇🤗 خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت.😇 رفته بودم سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎 . :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم . تا دم ظهر کلاس بودیم. بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮 یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨 راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب نکردیم. "😢 فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔 گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇 ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به . مثل باران توی قنوت نماز شبش می ریخت.😭😢 آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄 عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌 بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!" گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗 … ♥️
دوتاشکلات🍬،یه بطری آب،یه بسته پاستیل هم دستش بود بطری آب روداددستمو گفت _تواین مدت خوب شناختمت ،این بطری آب واسه اینکه میدونم اونقدرتندتندقدم برمیداری🚶‍♀️ که قطعاالان تشنه ای.این شکلات هم واسه اینکه مطمئنم صبحونه نخوردی🍞 وبااین بی جونی ضعف میکنی😓.این پاستیل هم واسه اینکه مطمئنم عاشق پاستیلی 😍 اگه شک داشتم به حرفی که میخواستم بزنم،بااین کاراش مطمئن شدم نشستیم وشروع کردم *ببین من تواین مدت مطمئن شدم که هرکسی همسرت بشه بهترین شوهردنیانصیبش شده ولی به فلان دلیل و بهمان دلیل مانمیتونیم کنارهم باشیم گفت _تاشروع کردی به صحبت جوابتو فهمیدم.همیشه دخترا👩‍🦰وقتی میخوان به یه پسرجواب👨‍🦰 رد بدن اول ازش تعریف میکنن ومیگن توخیلی خوبی ولی بعدش میگن نه. منکه گفته بودم نمیخوام جلو روم جواب رد بدی بهم چرااصرارکردی؟ هیچی نگفتم وبلندشدم تاخدافظی کنم✋🏻 بالاخره ممنون بابت کارایی که واسم کردی ،بابت همه محبت هات و.... به ساعتم نگاه کردم ۸:۲۵ دقیقاهمون ساعتی که اولین بارهمودیدیم وسط حرفام گفتم اهان راستی... بهم نگاه نمیکرد. گفتم نمیخوای نگاهم کنی؟ سرشواوردبالاوبااخم بهم نگاه کرد😠 *ازوقتی باهات آشناشدم فهمیدم من چقدراستعداددارم که تاحالانمیدونستم وکشفشون نکرده بودم مثلافهمیدم من چقدربازیگریم🎬 خوبه نگاهش رنگ تعجب گرفت🤨 مثلامن الان ده دقیقه اس که دارم بازی میکنم ولی تو همه حرفاموباورکردی وشروع کردم به خندیدن 😅🤣😂 سبحان بابهت وتعجب داشت به من نگاه میکرد ولی بدترین اتفاق برای من افتاده بود اگه به عشق سبحان شک داشتم الان فهمیدم که من عاشق سبحان شده بودم ...
💢غیبت امام زمان(عج)و علل آن 💔غیبت حضرت دو گونه است: ✅ امام دیده نمیشود،گرچه حضور دارد. ✅ امام دیده میشود،ولی شناخته نمیگردد. 🔰غیبت و پنهان زیستی تنها به امام مهدی اختصاص ندارد و تعدادی از پیامبران گذشته نیز دارای غیبت بوده اند. 🔰علل غیبت: 1⃣ سری‌از اسرار الهی 2⃣ حفظ جان امام 3⃣ تنبیه مردم:مردم زمان های مختلف،امامان را به شهادت رساندند،پس خداوند،امام خود را غایب کرد تا مردم خود را اصلاح کنند. 4⃣ امتحان مردم‌:امتحان کردن مردم،یکی از سنت های الهی است.او بندگان خود را می آزماید تا میزان استواریشان در مسیر حق روشن شود. 🔰مراحل غیبت: 💔غیبت کوتاه مدت: با شهادت امام حسن عسگری‌در سال ۲۶۰ق،دوران غیبت صغرا آغاز شد و تا سال ۳۲۹ق،(۶۹سال)ادامه یافت.در این مدت امام،به واسطه ی نایبان خاص خود که همگی از علما و بزرگان شیعه بودند،با مردم در ارتباط بودند. 💔غیبت بلند مدت: با فوت آخرین نایب خاص امام دوازدهم،در سال ۳۲۹ق،دوره ی غیبت کبرا آغاز شد،این غیبت همچنان ادامه دارد تا به خواست خدا،ابرهای غیبت،کنار روند و جهان از پرتو خورشید ولایت،بهره مند شود.در دوره ی غیبت کبرا ارتباط امام با مردم قطع شد و مومنان برای شناخت وظایف دینی خود تنها به نایبان عام آن حضرت که همان عالمان دینی وارسته و مراجع تقلید هستند،مراجعه میکنند.مراجعه به این بزرگان،دستور شخص امام زمان میباشد. .... ┄┅═✧❁✧═┅┄
حرم
* 💞﷽💞 📚 #ابوحلما 💔 ✨قسمت ششم: انتخاب 💖  میگم خانم رسولی، آخر هفته بله برون شد دیگه؟...متوجهم ولی خ
* 💞﷽💞 💔 : خاطره 🌼 (سه  ماه بعد_امام زاده صالح) -خبرها حاکی از اینه که  شما یه بستنی از من طلب داری +با یه بستنی سر و ته همه چی رو هم نیار لطفا! باید سور درست وحسابی بدی -سمعا و طاعتا بانو، گوسفند جلو پات قربونی کنم خوبه؟ +همون گوسفندی که شب عروسی جلو پام قربونی کردی بسه -چقدر خندیدیم اون شب بندِ گوسفنده باز شد پرید تو بغل تو....یه جیغی زدی که کل محل ریختن جلو در خونه... +هه هه، خندیدیم یا فقط تو خندیدی؟ من هنوزم فکر میکنم خودت از قصد گوسفنده رو هل دادی طرفم، جلو همه آروم و دسته گلی می مونی شیطونیاتو گذاشتی واسه من... -دهه باز همه کاسه کوزه ها تو سر کچل من شکست که! همه دیدن دایی سپهر... +باشه کچل تقصیر تو نیست...چی شد؟ -ها؟ +تو فکر باباتی؟ -آره...موندم چی بگم بهش +میگم بابا چون خودش تو سپاهه اصرار داشت... -نه اصلا! من خودم گفته بودم میخوام پاسدار باشم اما  وقتی این ور  با درخواستم موافقت شد... +پس دلیل مخالفتش چیه؟ -آخه.... +چیز دیگه ای هست که.... -ولش کن بریم بستنی؟ + پس بستنیم ولش تو این سرما - کدوم سرما تازه اول زمستونه، سوارشو بریم +حالا کالسکه سیندرلارو کجا پارک کردی؟ -تشریف داشته باشین بیارم خدمت تون، در ضمن سیندرلا قدِ ناخن کوچیکه عروس خانمِ منکه نمیرسه +اونکه صد البته ولی تا پای موتور باهات میام  هوا خوبه دوست دارم قدم بزنیم -آره هوا عجیب سه نفره ست بیچاره دونفره ها +چیه؟ از حالا ادعای بچه نکن برا من! بهت گفته باشم....اون ...موتورت نیست؟ -ای بابا ....صبرکن سرکار.... محمد دقایقی بعد با لبخندی بر لب نزدیک حلما آمد. حلما با عجله پرسید: چی شد؟ یه چیزی گفتی که نبردن موتورو؟ محمد خنده ی مردانه ای کرد و گفت: -آره گفتم تازه دامادم لطف کنید رحم کنید موتورمو نبرید پارکینیگ اونم یه شوکولات ازم گرفت و گفت مبارکه فردا بیا پارکینیگ جریمه اتم قبلش پرداخت کرده باشی! +موتورتو بردن شوکولات منو چرا دادی رفت!؟ -خدا از بس دوستت داره تا گفتی قدم بزنیم یه چی شد که تا خونه قدم بزنیم +اِ...اگه میدونستم دعاهام اینقدر زود اجابت میشه از خدا میخواستم شوهرم آدم بشه -اگه شوهرت آدم بود که تو رو انتخاب نمیکرد که....یعنی از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، ملائک با ملائک کنند پرواز +امشب اینقدر بامزه بازی درنیار یه بستنی خواستی بدیا -کیم بستنی از سوپری سر راهمون قبوله؟ +یعنی تو استاد به دست آوردن چیزای خوب با کمترین هزینه ممکنی...گوشیت از جیبت داره زنگ میخوره محمد همانطور که خیره ی  حلما بود تلفنش را از جیب شلوارش بیرون آورد و جواب داد: +الو بابا سلام -گیرم علیک سلام +قهری مثلا؟ -این چه کاریه کردی؟ مگه همون هفته پیش که مطرح کردی بهت نگفتم مخالف رفتنت... +آره بابا هفته پیش گفتی اما یه عمره داری بهم میگی هرجا که باشی  لباس خدمت فرق نمیکنه ... -برای همین میگم همون تدریس دانشگاهو ادامه بده تو انگار اصلا وضعو نمی بینی؟ +چه وضعی بابا؟ -برو خونه بزن شبکه خبر تا بفهمی به قلم : سین.کاف.غین
* 💞﷽💞 ❤️ _مریم؟...هنوز آماده نشدے؟ _الآن میام...یہ لحظہ وایستـا... _بابا دیر شده...قطار میره...! _اومدم...یہ لحظه وایستا این ساکو آماده کنم... قرار است با هم بہ مشهد برویم...بہ زیارت همان ضامنی ڪہ ضمانت سلامتے ات را بارها از او طلــب ڪردم... بہ پاس قدردانی! همہ میگفتند محال است محمد برگردد...هرکسے رفت دیگر برنگشت... ولے من دل بستہ بودم بہ محالات (ع) با عجلہ وسایلمان را جابجا میکنم...زیب ساک را میبندم اما تا خواستم از اتاق خارج شوم چشمم بہ سربند زرد رنگت کہ با خود بہ سوریہ برده بودی مے خورد همان کہ رویش نوشتہ : (س) بہ دلم می افتد که آنرا هم بین وسایلمان در ساک بگذارم...سربند را بر میدارم و از خانہ خارج میشوم... با دیدن ساڪ در دستم بہ سمتم مے آیی اما تا متوجہ میشوے کہ دیگر دست هایت جا ندارند کلافہ آهی میکشے و رویت را برمیگردانے!! خنده ام میگیرد...می دانستم میخواستی ساک را از دستم برداری اما نتوانستی! پابہ پاے هم با عجلہ کوچہ را طے میکنیم...صبح زود است و هوا بین تاریکے و روشنے...کوچہ ساکت ساکت است. با اینکہ تابستان است اما سوز صبحگاهے دستانم را بی حس میکنند می پرسم: دیرمون شده؟! _اگہ منو نداشتے کہ حتما دیرت میشد! _خب پس الحمد الله! _یعنی چی؟! _دارمت دیگہ...!!! می خندے و جواب میدهے: خوش بہ حالت...واقعا کے فکرشو میکرد من مال تو شم ها؟! لبخندی میزنم و سکوت میکنم بعد از چند ثانیہ میپرسم: محمد؟ _جانم؟ _سربندتو همراهمون اوردم... نگاهی گذرا میکنے و می گویی: خوب کردی... _میشہ ببندمش بہ صحن یا یہ جاهے تو حرم؟! نفس عمیقی میکشے و پاسخ میدهے: باشہ ببند! در دلم آرامشے عجیب حس میکنم انگار کہ بار دیگر هم ضمانت نامہ ے آقا را گرفتم! بہ سر خیابان کہ میرسیم وسایل را روے زمین میگذاریم... یڪ تاکسی روبرویمان پارڪ میکند...راننده با دیدن ساک ها از ماشین پیاده می شود و سلامی میکند و در صندوق عقب را باز میکند باهم ساک هارا داخل ماشین میگذاریم از راننده تشکر میکنی...در ماشین را برایم باز میکنی و میگویی : بشین خانومے!...جاده منتظر ماست...! نویسنده : خادم الشـــــــــــ💚ــهدا بامــــاهمـــراه باشــید
حرم
* 💞﷽💞 ‍ ‍ ‍ #بسم_رب_الحسین رمان: #از_نجف_تا_کربلا نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_ششم بلاخره بعد از یک ع
* 💞﷽💞 ‍ رمان: نویسنده: -رضوان.رضوان جان.پاشو دیگه چقدر می خوابی تو دختر.نمی دونستم انقدر خواب الویی .پاشو یه ذره بریم پایین یه آبی به دست و صورتت بزن حالت جا بیاد.الان اتوبوس حرکت می کنه ها. باشه ای به نرگس گفتم و خمیازه کشیدم و پاشدم.هیچکس توی اتوبوس نبود.نگاه که به ساعت انداختم دیدم ساعت 9 شبه.ای وای چقدر خوابیدم من.از پله های اتوبوس که پایین اومدم یک راست رفتم و آب زدم به صورتم.خواب از سرم پریده بود و خستگی ام حسابی در رفته بود.تازه اونجا بود که فهمیدم زینب خانم و نرگس هم پا به پای من خوابیده اند.الحمدالله هر سه تا مون تا خود صبح بیداریم دیگه.وضو گرفتم و از وضو خونه اومدم بیرون.نسیم خنکی به صورت خیسم خورد و حسابی حالم رو خوب کرد.اومدم برم سمت نماز خونه که گلی رو دیدم.تکیه داده بود به درخت و با موبایلش ور میرفت.چادرش دوباره روی شونه اش بود و موهاش ریخته بود روی پیشونیش.بسم الله گفتم و رفتم برای برداشتن قدم دوم.با لبخند رفتم سمتش و : -سلام گلی جونم. برای اولین بار بهم لبخند زد و گفت: —سلام بر رضوان خانم گل تعجب کردم که انقدر باهام خوب شده.وقتی تعجب من و چشم های گرد شده ام رو دید خندید و گفت: -ببین من پشیمون شدم چرا اونجوری باهات حرف زدم.آخه هر چادری که دیده بودم اصلا شبیه تو نبود.می دونی چی میگم همشون خشک و خشن. می فهمیدم چی میگفت و از اینجا بود که اشتباه خودمون رو فهمیدم.ما می خواهیم بهشون کمک کنیم اما با بعضی از رفتار هامون گاهی اوقات هم خشن و مستبد اون ها رو نه تنها از خودمون می رونیم بلکه از خدا و دین و پیامبر هم می رونیم.بایدنرم باشیم.درست مثل خود پیامبر.نرم و مهربون.که اگر این جوری نبود نمی شد پیام آور خدا. بهش گفتم: -خوش حالم که باهام دوست شدی. —اره منم خوش حالم ولی این دلیل نمیشه اعتقادت رو هم زود قبول کنم ولی واقعا درمورد غنا خوب گفتی.من قبول کردم. -خوشحالم.خیلی زیاد. در حالی که دستم رو بردم سمت شالش و موهاش گفتم: -حیف این موهای قشنگ تو نیست که اینجوری میزاری نامحرم ببینه؟ —وا خب موهام خوشگله می خوام نشون همه بدم دیگه! -ببین گلی خانوم.خدا بهت می گه برای خودت ارزش قائل شو.خودت رو محترم بشمار.نگاه کن به خلقت خدا.یک مثال برات می زنم مگه ندیدی مروارید توی صدفه؟مروارید خیلی ارزشمنده و چون ارزشمنده به وسیله صدف نگه داری میشه.حالا هم نمازمون داره دیر میشه.الان هم اتوبوس حرکت می کنه.بیا بریم نماز بخونیم باقی حرف ها باشه برای توی اتوبوس.راهی نمونده تا مرز.تا پس فردا توی بغل خود امام علی هستیم. وضو بلد نبود رفتیم و ریز به ریز یادش دادم.وقتی رفتیم توی نماز خونه نگاهی به چادر های کثیف روی چوب لباسی انداخت.قبل از اینکه چیزی بگه گفتم: -صبر کن الان میام.... 🌸 پايان قسمت هفتم پخش اول 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷 کپی بدون اجازه و ذکر نام نویسنده مجاز نیست.
* 💞﷽💞 ‍ ‍ رمان: نویسنده: سریع رفتم از توی کوله پشتی ام دوتا چادر گل گلی خیلی خوشگل که مامان بزرگ از مکه برام اورده بود رو در اوردم و رفتم توی نماز خونه.یکی از چادر ها رو که گل های ریز صورتی داشت گرفتم سمتش و گفتم: -بیا خانوم خانوم ها.این چادر تمیز و نو است.برای خود خودت.عطر یاس میده.بیا بگیرش دیگه. گلی همین طوری مات و مبهوت نگاهم میکردم.چادر رو توی دستش جا دادم و خودم هم چادرم رو عوض کردم.وقتی برگشتم و نگاهش کردم این دفعه من بودم که مات و مبهوت او شدم.چقدر چادر بهش میومد.صورتش شده بود یک گوله نور.نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم و همون جا نشستم رو زمین و گریه کردم.دستش رو گذاشت رو شونه ام گفت: رضوان.رضوان چی شدی؟مگه من چی کار کردم.بد شدم؟ —نه عزیزم چه بدی.خیلی خوشگل شدی. مکثی کردم و ادامه دادم: —حتی خوشگل تر از قبل. هیچی نگفت و همین جوری نگاهم کرد.بلند شدم و قامت بستم.او هم کنار من.بلند بلند نمازم را خواندم.بعد از نماز دستش را گرفتم و فشار دادم: -حاج خانوم تقبل الله. خندید و گفت: —اتوبوس رفت ها بدو بریم. سریع آماده شدیم و از نمازخونه بیرون رفتیم.سریع تر راه رفتیم تا به اتوبوس برسیم.ناگهان چادرم پیچید توی پاهام و خوردم زمین.دست هام رو حائل زمین کردم تا با صورت نخورم.گلی جیغ کوتاهی کشید و دست هایم رو گرفت و بلندم کرد.از پله های اتوبوس بالا رفتیم و روی صندلی هامون نشستیم.تازه فهمیدم کف دستم خون اومده و دست گلی هم خونی شده.سریع از توی کوله پشتی اش دستمالی در اورد و گذاشت رو دست های زخمی ام.بهم گفت: - میگم چادر دست و پاگیره می گی نه. لبخندی زدم و گفتم: -آره چادر دست و پام رو میگیره تا نرم سمت گناه. —مگه حجاب فقط چادره؟ -تو قبول داری حضرت زهرا بهترین بانوی عالم هستند؟ —خب آره. -چادر حجاب حضرت زهراست پس بهترین حجابه منم همیشه بهترین هارو دوست دارم. —درسته.ولی سخته.گرمه و کلی چیز های دیگه. -می دونی الماس چه جوری تشکیل میشه؟ببین الماس اول یک چیز سیاه و بی ارزش بوده.اما بر اساس یک سری فشار ها و گرما و ترکیب ها از اون چیز بی ارزش میشه الماس.ببین الماس از اول الماس نبوده یه چیز هایی رو تحمل کرده که شده الماس. —هنوز کلی سوال دارم ازت رضوان.انگار تو یک آبی و من دارم از تو سیراب میشم.ولی الان خستم.خیلی خسته.بزار برای بعد. دستمال رو از دستش می گیرم و پا میشم.لبخند میزنم میگم: -بخواب عزیزم.شب بخیر. —رضوان رضوان چادرت خاکی شده ها. -عیب نداره بزار مثل چادر مادرم بشه. —مگه چادر مادرت چه جوری بوده؟ -جوری نبوده.هولش دادن خورده زمین.چادرش خاکی شده. امروز با بغض نوشتم: حجاب همان چادری بود که پشت در خانه سوخت،ولی از سر فاطمه نیوفتاد... 🌸 پايان قسمت هفتم پخش دوم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷 کپی بدون اجازه و ذکر نام نویسنده مجاز نیست.
حرم
* 💞﷽💞 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_ششم #هوالحــق دیگه نوبت سفره پهن کردن بود، تا الان
* 💞﷽💞 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 دیگه خانوما تو آشپزخونه بودن و مردام تو هال، منم زیر نگاها و توجهات خاص ملیحه خانم داشتم آب میشدم، مهسا انگار بیشتر از همه در جریان بود که هی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد، تمام سعی مو میکردم که بی تفاوت باشم، دلم نمیخاست هیچ کس از درونم آگاه بشه، هیچکس! ساعت نزدیک دوازده شب بود، من و مهسا رفتیم تو اتاق خودمون، خیلی خسته بودم و خوابم میومد اما انگار اینا هنوز تصمیم نداشتن بخوابن، سرمو گذاشتم رو بالشتم و به اتفاقات امروز فکر کردم، به یاس، به عباسی که سمیرا بهش میگفت آقای یاس! مهسا از رو تختش اومد پایینو کنار تختم نشست: معصومه نگاهش کردم: بله یکم این دست اون دست کرد و گفت: تو دوست داری با عباس آقا ازدواج کنی؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی؟! نگاهشو بهم دوخت و ادامه داد: نگو که نفهمیدی ملیحه خانم غیر مستقیم داشت ازت خاستگاری می کرد سریع نیم خیز شدم و گفتم: حالت خوب نیست ، برو قرصاتو بخور بخاب چشماشو ریز کرد و گفت: الان مثلا میخای بگی نفهمیدی واقعا؟ اره؟! -مهسا خواهش میکنم ول کن سریع پتو مو کشیدم روم و گفتم: شب بخیر -مثلا دارم حرف میزنم باهات از زیر پتو گفتم: برو در ساتو بخون که کنکورت رو خوب بدی نمیخاد تو کارای بزرگترا دخالت کنی چشمامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم حتی به چشمای سیاهِ عباس که چند دقیقه نگاهم کرد..شروع کردم زیر لب زمزمه کردن ذکری که باعث بشه نقش خدا جای نقش چشمان عباس رو تو ذهنم بگیره، زمزمه وار تکرارش کردم "یاخیر حبیب محبوب صل علی محمد و آل محمد" .💌نویسنده: بانو گل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید
حرم
* 💞﷽💞 ❣هوالمحبوب... ♦️ #رمان_غروب_شلمچه ♦️ #قسمت_ششم ♦️معامله خیلی تعجب کرده بود! ولی ساکت گوش می
* 💞﷽💞 ❣هوالمحبوب... ♦️ ♦️ ♦️زندگی مشترک وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی دوست صمیمیم بود. به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم؛ جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم! ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر.... اومد خونه مندلی دنبالم رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم تا نزدیک غروب کارها طول کشید اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود... با محبت بهم نگاه می کرد، اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود سعی می کرد من رو بخندونه! اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه، نفرت از چشم هام می بارید... شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ،با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی! هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی چند قدم ازم دور شد دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی و رفت... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
* 💞﷽💞 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت: _مراقب دلت باش. همه ش به فکر سهیل و نگاهها و حرفهاش بودم... تناقض عجیبی داشت. خانواده سهیل مذهبی بودن ولی اینکه خودش اونطور رفتار میکرد،.. شاید بخاطر این باشه که از دچار تعارض شده. شاید اگه جواب سوالهاشو بگیره،رفتارش اصلاح بشه، ولی اگه بهم علاقه مند بشه،چی؟ مطمئن بودم نمیخوام باهاش ازدواج کنم.نمیخوام کنم. تا بعدازظهر تو همین فکرها بودم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم... رفتم خونه ی محمد.جمعه بود و محمد خونه بود. تا چشمم بهش افتاد،گفت: _سلام! اینقدر بهش فکر نکن. -سلام.یعنی چی؟ -چند دقیقه ست ایستادی فقط نگاه میکنی،نه سلامی،نه حرفی،نه میای تو. رفتم تو خونه و بالبخند گفتم: _هوش و حواس ندارم داداش،فکر کنم از دست رفتم. محمد باعصبانیت گفت: _حواست باشه ها،بگی میخوای باهاش ازدواج کنی... پریدم وسط حرفش و گفتم: _از ارث محرومم میکنی یاشیر تو حلالم نمیکنی؟ من و مریم بلند خندیدیم. محمد هم لبخند زد و اومد دنبالم که از دستش فرار کردم و رفتم پشت مریم قایم شدم، گفتم: _قربون داداش مهربونم که اینقدر نگران منه. از پشت مریم اومدم بیرون و روی مبل نشستم. محمد همونطوری که روی مبل می نشست گفت: _چرا گفتی درموردش فکر میکنی؟ مریم برامون چایی آورد.گفتم: _همون اول که دیدمش فهمیدم چرا گفتی آدمی نیست که من بخوام.گفت میخواد بعد ازدواج برگرده خارج منم گفتم به درد هم نمیخوریم.بعد عوض شد ولی نه... گفت همونجوری میشه که من بخوام. بالبخند تلخی گفتم:گفته ریش میذاره و دکمه یقه شو میبنده. محمد گفت: _تو باور میکنی؟ -نمیتونم بهش اعتماد کنم. -پس میخوای جواب منفی بدی دیگه؟ -جوابم منفیه ولی... -دیگه ولی نداره. -ولی شاید برای جواب منفی دادن زود باشه. مریم گفت: _منظورت چیه؟وقتی جوابت منفیه میخوای پسر مردمو سرکار بذاری؟ -نه،من بهش گفتم جوابم منفیه ولی ازم خواست بیشتر باهم آشنا بشیم.به نظرم بیشتر حس داره،احتمالا میخواد بدونه دختری مثل من چطوری به زندگی نگاه میکنه. محمد گفت: _اگه بهت علاقه مند بشه چی؟ -همه نگرانی منم همینه.اومدم پیش شما که بهم بگین چکار کنم. محمد سرشو انداخت پایین و فکر میکرد. مریم نگاهی به من انداخت و بعد به لیوان چایی ش نگاه کرد. بعد مدتی مریم گفت: _محمد!چطوره اول تو باهاش صحبت کنی؟شاید بفهمی چی تو سرشه،شاید تو بتونی به جای زهرا کمکش کنی. من و محمد اول به مریم نگاه کردیم و بعد به هم و باهم گفتیم: _این بهتره. سه تامون خندیدیم. از خنده ی ما ضحی بیدار شد و اومد بغلم.وای خدا چقدر این دختر نازه.به اصرار ضحی شام خونه ی محمد بودم. شب محمد و مریم منو رسوندن خونه. وقتی احوالپرسی محمد با مامان و بابا تموم شد،مامان به من گفت: _خانم صادقی تماس گرفت،گفت یادشون رفت بپرسن کی زنگ بزنن برای گرفتن جواب.چقدر زمان میخوای تا جواب بدی؟ نگاهی به محمد انداختم وگفتم: _سه روز دیگه. یه کم بعد محمد و مریم خداحافظی کردن و رفتن. قبل ازخواب محمد پیام داد: _شماره سهیل رو داری؟ براش نوشتم: _نه. نوشت: _یه جوری پیداش میکنم. فردا باید میرفتم دانشگاه.... شنبه ها با استادشمس کلاس نداشتم.مثل شنبه های دیگه کلاس رفتم و بعد ازکلاسهام تو بسیج بودم. وقتی از دفتر بسیج اومدم بیرون آقایی گفت: _ببخشید! خانم مهدی نژاد داخل دفتر بسیج هستن؟ نگاهش نمیکردم. گفتم: ... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظر قائم
39.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ تدابیر اورژانسی طب سنتی در اربعین 🌹🙏تک تک قدمهایمان نذر ظهور🙏🌹