❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت209
#ز_سعدی
آقا جان آه کشید و از جا برخاست.
من هم به احترامش از جا برخاستم و تا دم در اتاق همراهی اش کردم.
آقا جان بی هیچ حرفی از اتاق رفت ولی صبح هنگام صبحانه موافقتش را با رفتنم اعلام کرد.
با این حرف انگار دنیا را به من هدیه داد.
این بار از خوشحالی اشکم بند نمی آمد.
چند بار با ذوق دست آقاجان را بوسیدم و آقا جان با غم نگاهم می کرد.
حرم که رفتم نماز شکر خواندم و چندین بار سجده شکر به جا آوردم.
وسایلم را با ذوق جمع کرده بودم و چند روزی منتظر بودم تا به دنبالم بیایند و مرا پیش احمد ببرند
دیگر نه اشک می ریختم و نه ناراحت بودم.
همه وجودم شوق و ذوق بود.
دلم برای آرامشی که در کنار احمد داشتم تنگ شده بود و برای احساس دوباره اش دلم پر می کشید.
در این چند روز که من خوشحال بودم و لبخند از لبم کنار نمی رفت آقاجان غمگین بود و طور خاصی نگاهم می کرد.
از نگاهش دلم می لرزید و بابت خوشحالی و ذوق و شوقی که داشتم عذاب وجدان می گرفتم.
هر روز آقاجان قبل از این که سر کارش برود طوری مرا بغل می گرفت و می بوسید که انگار وداع آخرمان است.
تنها آقاجان بود که این قدر ناراحت بود و بقیه اعضای خانواده با این که ابراز دلتنگی می کردند ولی به خاطر این که من به مراد دلم رسیده ام خوشحال بودند.
مادر برایم خوراکی های مختلف را در پاکت می پیچید و کنار می گذاشت، توصیه های مختلف می کرد، گاهی وسط صحبت هایش از دلتنگی ام اشک می ریخت اما به خاطر دل من وسط همان گریه ها می خندید و خدا را شکر می کرد.
بالاخره بعد از چند روز انتظار محمد امین به خانه مان آمد تا در مورد رفتن من هماهنگی کند.
همه در مهمانخانه و زیر باد خنک پنکه سقفی نشسته بودیم.
محمد حسن پیش دستی های هندوانه را که مادر برش می زد را جلوی اعضای خانواده می گذاشت و ما همه منتظر بودیم محمد امین لب به سخن باز کند.
محمد امین حالت نشستنش را عوض کرد و گفت:
فردا صبح که حرم شلوغه بهترین موقعیت برای رفتن رقیه است.
خانباجی با تعجب پرسید:
فردا چرا حرم شلوغه؟
محمد علی با کنایه گفت:
اعلی حضرت همایونی تشریف میارن زیارت. مردم ساده هم قراره بیان استقبال و خوشامد گویی
کاش این مردم بفهمن این مردک قاتل و جانی مثل همون خلفای بنی امیه و بنی عباسه جای استقبال تو همون حرم بریزن سرش نذارن جون سالم به در ببره
آقاجان گفت:
هنوز مونده مردم بفهمن این شاه چه بالاهایی سرمون آورده و میاره
مردم فکر می کنن اوضاع همینه و باید فقط بسوزن و بسازن
اذیت هستن ناراضی هستن ولی یک درصد هم احتمال نمیدن بشه اوضاع رو عوض کرد.
مادر زیر لب گفت:
خدا لعنتش کنه
هم خودشو
هم اون بابای گور به گور شدش رو که حجاب از سر زن ها کشید.
مادر خدا بیامرزم همیشه می گفت زیارت عاشورا که می خونید لعن قاتلای امام حسین رو می کنید این مردک رو هم تو ذهن تون بیارید که مثل یزیدیا که ریختن چادر و معجر از سر زن و بچه اهل بیت کشیدن اینم چادر و روسری از سر ناموس شیعه کشید.
محمد علی گفت:
خدا لعنتش کنه
من اگه اون زمان می بودم خودم می کشتمش
مردک انگار با دین پدر کشتگی داشت
اون از کشف حجابی که راه انداخت
اون از این که روضه و عزاداری امام حسین رو ممنوع کرد
اون از هتک حرمتش تو حرم حضرت معصومه که زن و دختراش بی حجاب رفتن حرم و وقتی یکی از علما اعتراض کرد مردک اون عالم و مجتهد بیچاره رو زیر لگد و چکمه هاش له کرد.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت209
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
لا أقبَلُ شهادَةَ الفاسِقِ إلاّعلى نَفسِهِ
شهادت فاسق را جز بر ضدّ خودش نمى پذيرم
#امام_صادق_علیهالسلام
📚منبع:(كافي، ج 7، ص 395، ح 5 - منتخب ميزان الحكمة، ص 304)
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #حدیثنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
فَإِذَا مَسَّ الْإِنسَانَ ضُرٌّ دَعَانَا ثُمَّ إِذَا خَوَّلْنَاهُ نِعْمَةً مِّنَّا قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَى عِلْمٍ بَلْ هِيَ فِتْنَةٌ وَلَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ
پس چون سختى و ضررى به انسان رسد ما را مى خواند، سپس همين كه از جانب خود نعمتى به او عطا كنيم گويد: «بر اساس علم و تدبيرم نعمت ها به من داده شده» (چنين نيست) بلكه آن نعمت وسيله ى آزمايش است، ولى بيشتر مردم نمى دانند.
زمر✨۴۹
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت210
#ز_سعدی
محمد علی کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
کاش من بودم اون زمان گردن این مردک قلدر رو میشکستم
خانباجی گفت:
رضا شاه به رضا قلدر معروف بود.
تو بی رحمی و خشونت رو دست نداشت مادر
تو اگر بودی هم مثل بقیه مردم زورت بهش نمی رسید.
یک آیه الله مدرس زورش به این رضاشاه می چربید که اونم کشتنش
محمد علی با حرص گفت:
مردک فقط زورش به ملت بیچاره ایران می رسید
وگرنه در مقابل خارجی ها و اجنبی مثل موش بود.
هر چی اونا می گفتن می گفت چشم
این همه قوه نظامی داشت ارتش داشت سه روزم ارتشش جلوی ارتش اجنبی دووم نیاورد و ایران افتاد دست شوروی و انگلیس
این همه به حساب خودش پول خرج ارتش ایران و تجهیزش می کرد بعد آژان ها تو اسلحه هاشون گلوله نداشتن مجبور بودن خالی ببندن
ایرانم که انگار ارث پدرش بود به هر کی می خواست حاتم بخشی می کرد
مردک با کمک اجنبی روی کار اومد فقط هم به فکر منافع اجنبی بود جای منافع مردم
اجنبی هم خوب حقش رو گذاشت کف دستش هم از پادشاهی بر کنارش کردن هم از کشور انداختنش بیرون
آقاجان گفت:
بابا جان اینا رضا شاه و محمد رضا شاه پدر و پسر عین همن
هر دو با کمک اجنبی اومدن روی کار فقط هم در خدمت اجنبی ان
اگه رضاخان آرارات رو داد ترکیه محمد رضا هم بحرین رو شوهر داد
از هیرمند و اروند هم نگم
مردم کشور ما امکانات ندارن تو حاشیه شهر تو حلبی آبادن بیشتر جاهای کشور آب لوله کشی و تمیز نیست، بیماری بیداد می کنه جای این که به کشور برسه بودجه کشور رو صرف آبادانی کشور کنه صرف بهداشت کنه میره به این کشور اروپایی وام میده میره به اون کشور اروپایی که چه می دونم خیابوناش چه کار شدن پول میده تعمیرات کنن
الان کشور خود ما نه فاضلاب داره نه راه و جاده درست
تمام کوچه ها و خیابونا بوی گند فاضلاب میده بعد آقا به فکر فاضلاب فلان کشور خارجیه
همین روستاهای مرزی خودمون هر چند وقت یک بار اشرار حمله می کنن مردم بدبخت رو می کشن اموال شون رو می دزدن به زن و بچه مردم دست درازی می کنن بعد شاه جای تقویت مرزا و دفاع از مردم خودمون جنگنده هاش رو میفرسته ویتنام که به امریکایی ها کمک کنن مردم بدبخت اون جا رو بمبارون کنن و بکشن.
مثل باباش تو کوچه خیابون چادر از سر زن و بچه نمی کشه ولی اجازه نمیده یک دختر یک زن با حجاب پا تو مدرسه و دبیرستان و دانشگاه و اداره بذاره
مردم ما مسلمونن این بی دین میخواد تیشه بزنه به ریشه اسلام
اونم از سینما و تلوزیونش که آدم دلش میخواد بمیره ولی ناموس ایرانی رو با این سر و شکل نبینه.
محمد علی گفت:
حاج آقا موسویان می گفت تو دنیا فیلم فارسی ایران معروفه
ازش پرسیدم چرا گفت بس که صحنه های ناجور داره که بقیه کشورا حتی نامسلمون و کافراش هم هنوز این طور فیلم نساختن.
مادر آه کشید و گفت:
خدا خودش شر این خاندان رو از سر این مردم و این کشور کم کنه
کاش امام زمان بیاد اینا نابود بشن
آقاجان گفت:
ان شاء الله ولی فقط نباید دست رو دست بذاریم بگیم خدا درست کنه یا امام زمان بیاد درست کنه
باید ما هم تلاش کنیم شرایط رو مهیا کنیم با ظلم بجنگیم
محمد امین گفت:
ما که آقاجان داریم تلاش مون رو می کنیم حاضریم جون مون و همه چی مونم فدا کنیم شر ظالم و دشمن دین رو کم کنیم ان شاء الله خدا خودش کمک مون کنه
در هر صورت فردا این شاه گور به گوری با زنش و خدم و حشمش دارن میان حرم
این بهترین موقعیت برای اینه که رقیه رو بفرستیم بره پیش احمد
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت210
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
رفته بودم بازار، یه خانومی رو دیدم از حجابش فققققط آستین مانتوش کوتاه بود، رسیدم بهش صداش زدم هم قدمش شدم باهاش احوالپرسی کردم
گفتم چقدر ماشاءالله مانتوی شما قشنگه
گفت قابلی نداره
گفتم ماشاءالله کلا هم حجابتون درستهها، پوشیدهاید مانتو بلند و گشادی مناسب و روسری بلند که کامل پوشوندید خودتون رو...
تشکر کرد
گفتم فقط
کاش
یه ساق هم میپوشیدید دیگه عاااالی میشد
گفت ممنون عزیزم دارم خونه، گفتم چه عالی
خوشحال شدم دیدمتون مراقب خودتون باشید روز خیلی خوبی داشته باشید
خداحافظی کردم و رفتم
نمیدونم خاطره اون لحظه های خواهرانه با هم بودنمون رو توی کدوم صفحه مجازی و با کیا شریک شدولی خوشحال شدم واقعا از دیدنش 💙💐
#خاطره
شما هم میتونید خاطرات خودتون رو برای انتشار به آیدی زیر بفرستید👇
@shabahang02
تعداد خاطرات زیاده، لطفا صبور باشید تا خاطرهتون در کانال ثبت بشه.
شرایط انتشار خاطره:
۱. جذاب و لذتبخش
۲. آموزنده
۴. رعایت شرایط و ظرافتهای امربمعروف و نهیازمنکر
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #واجب_فراموششده
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰────
اِیّاکُم وَ النَّظرَة فَانَّها تَزرَع فی القَلبِ الشَهوَة وَ کَفى بِها لِصاحِبِها فِتنَة؛
از نگاه [ناپاک] بپرهیزید که چنین نگاهى تخم شهوت را در دل مىکارد و همین براى فتنهى صاحب آن دل بس است.
#امام_صادق_علیهالسلام
📚منبع:(تحف العقول، ص 305)
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #حدیثنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
وَلَوْلَا أَن يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً لَجَعَلْنَا لِمَن يَكْفُرُ بِالرَّحْمَنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفًا مِّن فَضَّةٍ وَمَعَارِجَ عَلَيْهَا يَظْهَرُونَ
و اگر نبود كه مردم يكسره و يك دست (كافر) مى شدند، براى خانه هاى كسانى كه به خداى رحمن كفر مى ورزند، سقف هايى از نقره قرار مى داديم و نيز نردبان هايى كه بر آنها بالا روند.
زخرف✨۳۳
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت211
#ز_سعدی
خانباجی گفت:
چه طور میگی فردا بهترین موقعیته
اگه شاه بیاد حرم که همه جا پر از نیروی امنیتی و ساواکیه
محمد امین دوباره چهار زانو نشست و گفت:
همه جا پر از آژان و ساواک هست ولی توجه همه به تامین امنیت شاه و همراهاشه
ما هم نباید خطر کنیم رفتار مشکوکی بکنیم توجه کسی بهمون جلب بشه
فردا صبح رقیه مثل بقیه روزها خیلی عادی میره حرم
ولی نه سر صبح
همون ساعتی که شاه اومده حرم
رو به محمد علی کرد و گفت:
رضا رفیق احمد رو می شناسی؟ فکر کنم قبلا دیدیش
محمد علی کمی فکر کرد و گفت:
آره می شناسم
محمد امین ادامه داد:
فردا که رفتی حرم دقت کن
رضا کنار یکی از خادما ایستاده
اون خادم کسیه که وقتی ازدحام و شلوغ شد باید رقیه رو بفرستی بره پیشش
خودت نباید بری
فقط رقیه
محمد علی با تعجب گفت:
یعنی ناموسم رو بفرستم با غریبه تنها بره؟
محمد امین گفت:
اون خادم فقط تو شلوغی رقیه رو می بره می رسونه پیش اسماعیل
بقیه اش با اسماعیله که رقیه رو ببره روستا پیش احمد
محمد علی گفت:
داداش من نمی تونم ناموسم رو بسپرم دست غریبه و نامحرم
خودمم باهاش میرم
محمد امین گفت:
تو نگران نباش
من خودم از دور حواسم به رقیه هست
فقط تو نباید همراهش بیای
تو باید تو همون شلوغی بمونی فکر کنن رقیه هم پیش توئه
رو به من کرد و گفت:
تو هم فردا مثل بقیه روزا خیلی عادی میری حرم
هیچ وسیله اضافه ای بر نمی داری
فقط یه چادر رنگی بذار تو کیفت
تو شلوغی ها چادر مشکیت رو در بیار اونو بپوش روت رو هم محکم بگیر
چادرت رو که عوض کردی میری پیش اون خادم.
متوجه شدی؟
به تایید سر تکان دادم که مادر گفت:
وسایلاش رو چه جوری میخواین براش ببرین؟
محمد امین گفت:
من قبلا به رقیه گفتم هیچی نمیشه با خودش ببره
خانباجی گفت:
این طوری که نمیشه پسرم
حداقل یه بقچه لباس که باید برداره
محمد امین گفت:
کوچک ترین چیز ممکنه ساواک رو مشکوک کنه
هیچ چیز اضافی نباید همراهش باشه
مادر با تعجب گفت:
یعنی با همین یه دست لباس بره؟
بعد اون راه دور بدون رخت و لباس بدون وسیله چی کار کنه
محمد امین رو به من گفت:
نه میشه خودت وسیله ببری
نه میشه ما بعد رفتنت به حرم وسیله برات برداریم
نهایت سه چهار دست از لباسات رو روی هم بپوش هر چی که فکر می کنی واقعا لازمت میشه و تو کیفت جا میشه هم بردار
غیر این هیچ چیز دیگه به ذهنم نمی رسه
محمد حسن که تا آن زمان ساکت و تماشاچی بود گفت:
داداش هوا گرمه آبجی می پزه این همه لباس روی هم بپوشه
مادر گفت:
راست میگه بچه ام می پزه
بعدم تو اون شلوغی ممکنه برای خپدش یا توراهیش اتفاقی بیفته
این طوری نمیشه یه فکر دیگه بکنید
الان لباسای خودش رو روی هم بپوشه بره
لباسای بچه اش رو چه جوری ببره
این بچه دنیا بیاد حداقل چهار تا کهنه و قنداق لازم داره
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت211
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
نقد رمان👇🏿
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
💠 #روزی_کافی
🔸رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
اى ابوذر! من دعا کردم که خداوند، روزی دوستدار مرا به قدر کفاف عطا کند و به دشمن من، مال و فرزند زیاد دهد.
📚مکارم الأخلاق/ص463
✍🏼فرزند زیاد برای دشمنان و کفار، در واقع بلا و مصیبت است. چون آنها را در فتنه و بلای بزرگی گرفتار می کند، اما برای مومن هم در این دنیا و هم در آخرت همان صدقه ی جاریه است.
#دریافت_روزانه_حدیث #افزایش_برکت_و_روزی
pay.eitaa.com/v/p/
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت212
#ز_سعدی
محمد امین گفت:
فعلا مهم اینه خودش رو به سلامت بفرستیم
وسایلاش مهم نیست
بچه اش هم که به این زود دنیا نمیاد
ان شاء الله تا اون موقع خدا بزرگه برمیگردن مشهد
مادر گفت:
ان شاء الله ولی حداقل بعضی چیزا رو باید ببره
محمد امین با صدا نفسش را ببرون داد و پرسید:
وسایلای لازمت چه قدره؟
آهسته گفتم:
یه ساک
مادر در ادامه حرفم گفت:
یه ساک وسایلای خودشه یه ساکم برای بچه اش بسته
محمد امین کمی در فکر فرو رفت و بعد رو به خانباجی پرسید:
گونی برنج دارین؟
مادر با تعجب گفت:
وا ... تو این هیر و ویر برنج میخوای چه کار؟
خانباجی گفت:
تو زیر زمین سه تا گونی برنج کلات دست نخورده هست آقات گرفته تولد حضرت زهرا نذری بپزیم.
محمد امین گفت:
بی زحمت گونیاش رو خالی کنید وسایلای رقیه رو بریزین توش سرش رو هم مرتب بدوزین و ببندین که من الان به عنوان گونی برنج با خودم ببرم و بعدا به دستش برسونم
رو به من گفت:
ولی چون معلوم نیست کی بتونم برات بفرستم تو همون چند دست لباس رو روی هم بپوش
زیر لب چشم گفتم که آقاجان گفت:
بابا جان چرا بریزن تو گونی؟
همین ساک ها رو ببر دیگه
محمد امین گفت:
الان ساک ببرم مشکوک میشن
بعد رفتن رقیه هم که دیگه اصلا نمیشه چیزی از این خونه بیرون برد می فهمن و ممکنه ردش رو بزنن ولی من الان گونی برنج ببرم کسی مشکوک نمیشه
محمد علی گفت:
بالاخره فردا تو حرم رقیه بره و من تنها برگردم خونه می فهمن رقیه رفته و نیست و دنبالش می گردن
محمد امین نگاه به محمد حسن دوخت و گفت:
این که حداقل ساواک فردا متوجه رفتن رقیه نشه و رقیه به سلامت از شهر خارج بشه دست آقا داداش رو می بوسه
محمد حسن با تعجب پرسید:
من؟!
محمد امین سر به تایید تکان داد که محمد حسن پرسید:
من چه کاری می تونم بکنم که ساواکیا نفهمن رقیه رفته؟
محمد امین گفت:
الان که من خواستم برم تو هم همراهم میای
فردا من و تو هم تو دیدار مردم با شاه میریم حرم
تو شلوغیا تو خودت رو می رسونی به محمد علی و رقیه و بعد رفتن رقیه تو جای رقیه با محمد علی بر می گردی خونه
محمد حسن خندید و گفت:
داداش معذرت میخوام ولی ساواکیا کور یا خر که نیستن می فهمن من رقیه نیستم
من چه ربطی به رقیه دارم؟ من پسرم اون دختره
محمد امین گفت:
بله شما پسری ولی از نظر قد و قیافه با رقیه شباهت زیادی داری
ماشاء الله تو رشد افتادی و داری قد می کشی و الان هم قد و قواره رقیه شدی
یه چادر سرت کنی روت رو بگیری با رقیه مو نمی زنی
محمد علی بلند خندید که محمد حسن عصبانی گفت:
داداش این چه حرفیه؟
مگه من دخترم چادر بپوشم؟
محمد امین به روی برادرم لبخند زد و گفت:
نه داداش شما دختر نیستی
فقط برای کمک به خواهرت برای این که بدون جلب توجه بتونه از مشهد خارج بشه لازمه شما یه چادر سرت کنی و جای رقیه با محمد علی برگردی خونه
محمد حسن عصبانی گفت:
داداش پوشیدن لباس زنونه حرامه
چه توقعی از من داری که این کار رو بکنم
شما جای من بودی این کارو می کردی؟
حاشا و کلّا
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت212
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولا جان، لیلةالرغائب است و عجیب دلتنگم.
اللهم رُدَّ کلَ غریب.
@ANARSTORY
عملی که منبعث از ریا و تظاهر باشد، ضررش از فایده اش بیشتر است.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #اندیشه_مطهر
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
ترسم این است که امضا بکنی شعر مرا
مثل امضا شدن ِ برگه ی ِ مردودی ها..
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #امام_زمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
رَحْمَةً مِّن رَّبِّكَ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ
نزول كتاب و فرستادن انبيا) از طرف پروردگارت رحمت بزرگى است، همانا او خود شنواى داناست
دخان✨۶
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰─────────────
مَن مَشى اِلى ذى قَرابَةٍ بِنَفسِهِ وَ مالِهِ لِيَصِلَ رَحِمَهُ اَعطاهُ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ اَجرَ مِأَةِ شَهيدٍ؛
هر كس با جان و مال خود در راه صله رحم كوشش كند، خداوند عزّوجلّ پاداش يكصد شهيد به او مى دهد.
#رسول_اکرم_صل_الله_وآله
📚منبع:من لايحضره الفقيه ج 4، ص 16
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #حدیثنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت213
#ز_سعدی
محمد امین به روی محمد حسن لبخند زد و گفت:
بله داداش حق با شماست.
پوشیدن لباس زنونه حرامه ولی برای کسی که مکلّف شده
شما که هنوز 11-12 سالته به تکلیف نرسیدی چیزی بهت نیست
من خودم اگه جای تو بودم قد و قواره رقیه می بودم یک لحظه هم برای کمک بهش تردید نمی کردم.
شما خودت چند روز پیش به من گفتی هر کاری از دستت بر بیاد حاضری برای رقیه انجام بدی حالا که وقت عمله جا زدی داداش؟
محمد حسن کلافه و عصبانی گفت:
نه خان داداش جا نزدم.
هنوزم سر حرفم هستم هر کاری حاضرم بکنم الا کار حروم
محمد علی گفت:
داداش گلم الان بهت گفتن شما تکلیف نرسیدی و اشکالی بهت نیست.
بعدم همین یه باره قرار نیست هر روز با چادر رفت و آمد کنی
فقط تو شلوغی به چادر می کشی سرت جای رقیه با من بر می گردی خونه که آبجی به سلامت بره ساواک مشکوک نشه پی اش رو بگیره بفهمن رفته
من خودم اگه می شد این کارو می کردم
محمد حسن دست به سینه به دیوار تکیه زد و گفت:
همین که گفتم من لباس زنونه نمی پوشم
مادر گفت:
پسرم محمد حسن جان
مخالفت نکن دیگه
به خاطر خواهرت قبول کن
باور کن با یه بار چادر سر کردن چیزی از مردیت کم نمیشه
مرد بودن که به ریش و سبیل و صدای کلفت و لباس مردونه نیست
الان وقتشه با خطر کردن با انجام دادن کاری که دوسش نداری و نمی پسندی ولی سلامتی خواهرت بهش وابسته اس مردونگی و شجاعتت رو ثابت کنی پسرم
آقا جان گفت:
ولش کنید.
مجبورش نکنید.
بذارید خودش انتخاب کنه ببینه دلش میخواد تو این ماجرا نقش داشته باشه یا نه
پسرم بزرگ شده مرد شده
بذارید خودش بسنجه اهم و مهم کنه و نظرش رو بگه
آقاجان رو به محمد حسن کرد و گفت:
بابا فکرات رو بکن
اگر موافق بودی همراه محمد امین برو
اگرم دلت نخواست نرو
محمد حسن چیزی نگفت و در سکوت به گل قالی خیره شده بود.
محمد امین نفسش را بیرون ذاد و گفت:
خانباجی جان بی زحمت برید وسایلای رقیه رو بریزید تو گونی های برنج سرش رو ببندید من دیگه دیرم شده اونا رو با خودم ببرم.
خانباجی از جا برخاست و من هم همراه او از اتاق بیرون رفتم تا کمکش کنم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت213
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو #کلیپ
#مجید_اسماعیلی
✴️ گفته میشه ڪه اگر احتمـال میدید تاثیــر نمیگذاره نگید، درسته؟
حالا ببینیم این فقیه چی گفتن
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #واجب_فراموششده
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ اتمام حجت شهید باقری با کسانی که فرمان جهاد تبیین را جدی نمیگیرند
ولایت فقیه شده شعار...
از میلیشیای منافقین هم بدتر شدیم!
ولیفقیه یعنی اگه از فرمانش عقب موندی، نمازت بدرد نمیخوره!
🇮🇷 @Sh_Aviny
@ANARSTORY
عملی که منبعث از ریا و تظاهر باشد، ضررش از فایده اش بیشتر است.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #اندیشه_مطهر
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
چه میدانی تو از شعری، که من با خون دل گفتم
فقط با شوق میخوانی و میگویی مرا احسنت🌻
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #به_روایت_قافیه
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
أثقَلُ ما یوضَعُ فی المیزانِ یَومَ القیامَةِ الصَّلاةُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ اهل بَیتِهِ.
سنگین ترین چیزی که روز قیامت در ترازوی اعمال قرار داده می شود صلوات بر محمد و اهل بیت اوست.
#امام_صادق_علیهالسلام
📚منبع:وسائل الشیعه، ج 7، ص 197
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #حدیثنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
إِنَّمَا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ وَارْتَابَتْ قُلُوبُهُمْ فَهُمْ فِي رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ
تنها كسانى از تو اجازه مى گيرند (به جبهه نروند،) كه به خدا و روز قيامت ايمان ندارند و دلهايشان مرددّ گشته است، پس آنان در شك و ترديدشان سرگردانند.
توبه✨۴۵
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت214
#ز_سعدی
با کمک محمد حسین وسایلم را به زیر زمین بردم و دوباره از بین آن ها فقط چیز های ضروری و لازم را جدا کردم و در کیسه های برنج جای دادیم. خانباجی با دقت و وسواس کیسه ها را مرتب کرد و سرشان را دوخت.
محمد امین کیسه ها را برداشت و بعد از این که دوباره نکاتی را به من و محمد علی یادآوری کرد،
مرا بغل گرفت و پیشانی ام را بوسید و گفت:
هر چند اصلا دلم نمی خواست بری ولی حالا که رفتنی هستی امیدوارم به سلامتی بری و خوب و خوش باشی.
دلم برات تنگ میشه آبجی کوچیکه.
تا دوباره بتونیم هم رو ببینیم مواظب خودت باش
آقا جان آه کشید و من هم سر به زیر از برادر بزرگم تشکر کردم.
محمد امین به محمد حسن اشاره کرد و گفت:
بیا بریم داداش.
محمد حسن که هنوز هم سگرمه هایش را در هم گره زده بود جلو آمد.
با من دست داد، روبوسی کرد و گفت:
من امشب با خان داداش میرم مسجد از حاج آقا سوال می کنم.
اگه حاج آقا گفت حروم نیست فردا میام حرم و ....
نفسش را کلافه بیرون داد و گفت:
به خاطر تو اون کار رو می کنم.
اما اگه حاجی گفت نه، نمیام و این آخرین باریه که هم رو می بینیم.
مواظب خودت باش.
به احمد آقا هم سلام برسون.
به رویش لبخند زدم و گفتم:
چشم داداش.
قدمی فاصله گرفت و دوباره به سمتم چرخید و گفت:
آبجی من اگه فردا نیومدم فکر نکنی نامردم یا ترسیدم یا نخواستم کمکت کنم.
من حاضرم هر کاری برات بکنم الا کار حروم
پس اگه منو فردا ندیدی ازم دلگیر نشو
با لبخند گفتم:
اشکالی نداره داداش.
شما برو سوال کن اگه حروم بود همون بهتر که انجام نشه
چون تو کار حروم هیچ خیری نیست.
محمد حسن به تایید سر تکان داد و بعد از خداحافظی با خانواده همراه محمد امین رفت.
آقا جان باز هم آه کشید و مغموم به من خیره شد.
از غم نگاهش سر به زیر انداختم.
آقاجان هم بدون این که حرفی بزند به مهمانخانه برگشت.
از این که قرار بود فردا بروم هم خوشحال بودم هم ناراحت و هم نگران بودم.
خوشحال از این که پیش محبوبم، همه وجودم، احمد بر می گشتم و می توانستم کنار او روزگار بگذرانم.
ناراحت از این که از خانواده ام دور می شدم و معلوم نبود دوباره کی بتوانم آن ها را ببینم و حتی فرصت نبود با خواهرانم خداحافظی کنم و بدون دیدن آن ها باید می رفتم.
ناراحتی بزرگترم هم این بود که با رفتنم دیگر هر روز نمی توانستم به زیارت امام رضا بروم و از حرم امام هشتم که در این روزها مامن و ملجا دل شکستگی ها و غصه هایم بود باید دور می شدم و فقط خدا می دانست کی دوباره توفیق زیارت نصیبم می شد.
نگرانی ام هم به خاطر فردا بود که آیا بتوانم در آن شلوغی جمعیت که حرم پر از آژان و مامور است بدون این که کسی متوجهم بشود بتوانم خودم را به دوست احمد برسانم
از این بدتر مجبور بودم با مرد غریبه همراه شوم.
منی که هیچ وقت در زندگی ام بدون محرم هایم نبودم حالا باید برای رسیدن به احمد با مرد غریبه همراه می شدم.
کتاب مفاتیح را بوسیدم و روی زمین نشستم.
نکند رفتنم اشتباه باشد؟
به نظرم هیچ صورت خوشی نداشت که با مرد غریبه همراه شوم.
کاش محمد امین جای این که از دور مراقبم باشد خودش هم پایم می شد و مرا پیش احمد می برد.
سعی کردم دلم را بد نکنم.
برادرم مرد غیوری بود و حتما همه جوانب را سنجیده بود و این بهترین راه برای بردن من پیش احمد بود.
نفسم را با صدا بیرون دادم و سعی کردم با خواندن دعای توسل و حدیث کساء دلم را آرام کنم.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت214
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت215
#ز_سعدی
به احترام امام رضا از جا برخاستم و رو به سمت حرم ایستادم و زمزمه کردم:
یا ابالحسن یا علی بن موسی
ایها الرضا یابن رسول الله
یا حجة الله علی خلقه
یا سیدنا و مولا نا إنّا توجّهنا و استشفعنا و توسّلنا بک الی الله و قدّمناک بین یدی حاجاتنا
اشکم چکید و با بغض زمزمه کردم
یا وجیها عند الله اشفع لنا عندالله
که صدای آقاجان را شنیدم از بیرون اتاق صدایم می زد.
مفاتیح را بستم، اشکم را پاک کردم و گفتم:
بله آقاجان ...
به دم در اتاق رفتم.
آقاجان با دیدنم گفت:
آماده شو بریم خونه حاج علی.
چشم گفتم و به اتاق برگشتم.
رو به قبله ایستادم و سریع بقیه دعای توسل را خواندم.
سریع گوشه های بیژامه ام را جمع کردم و جوراب های مشکی و بلندم را روی آن ها بالا کشیدم.
روسری ام را عوض کردم، چادر مشکی ام را بر سر انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
آقاجان که لب ایوان نشسته بود با دیدنم از جا برخاست و مادر را صدا زد.
مادر چادر به دست از اتاق بیرون آمد و در حالی که با خانباجی صحبت می کرد رو به ما گفت:
شما برید کوچه منم الان میام.
آقاجان به سمتم آمد دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت:
بیا بریم باباجان ...
هم قدم با آقاجان به کوچه رفتیم و کمی بعد مادر هم آمد.
مثل هر روز پیاده به سمت خانه حاج علی راه افتادیم.
حال مادر احمد کم کم داشت بهتر می شد.
صورتش خیلی بهتر شده بود و حرف هایش را راحت تر متوجه می شدیم.
اما هنوز برای حرکت دادن دست و پایش مشکل داشت.
از زمانی که او و زینب به این وضع افتاده بودند حاج علی اکثر اوقات در خانه و شخصا مراقب آن ها بود.
صورت مادر احمد را بوسیدم و کنار رختخوابش نشستم.
با ذوق، محبت و لبخندی که دوباره داشت شبیه لبخند های احمد می شد نگاهم کرد و گفت:
ان شاء الله فردا میری پیش احمد؟
سعی کردم بی توجه به گوشه لبش که به شدت به سمت پایین متمایل می شد به رویش لبخند بزنم و گفتم:
بله اگه خدا بخواد فردا میرم.
با همان لبخند گفت:
خوشا به حالت مادر
چشمت روشن
آه کشید و گفت:
کاش منم می تونستم پسرم رو ببینم.
دستش را که تازه کمی حس پیدا کرده بود در دست گرفتم، فشردم و گفتم:
ان شاء الله این خطرها رفع بشه احمد زود میاد دست بوسی تون.
مسلما اون هم خیلی دلتنگ شماست و طاقت دوری تون رو نداره
مادر احمد با قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود گفت:
سلام منو بهش برسون
ولی از حالم بهش نگو
بگو خوبم ...
بگو خوب شدم .... فقط دلتنگشم.
با بغض لبخند زدم و گفتم:
چشم.
زینب به روی شانه ام زد.
به سمتش برگشتم که به سختی گفت:
زننننننننددددددددادددداش اییییییینننننو بببببده دددددادددداش ...
ببببگووووو زززززیننننب دددددل تتتتننننگته
کاغذی که به سمتم گرفته بود را از دستش گرفتم و گفتم:
چشم زینب جان.
من نمی خونمش میدم داداش احمدت خودش بخونه
خواهر برادری بمونه
خوبه؟
با لبخند سر به تایید تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
هر بار او این قدر سخت صحبت می کرد جگرم آتش می گرفت.
آن زینب شیرین زبان و پر از شور حالا تبدیل به دختر ساکتی شده بود که برای گفتن هر حرفی زبانش گیر می کرد.
مادر با مادر احمد و زیور خانم مشغول صحبت شد.
کمی به صحبت های شان گوش دادم که از پنجره چشمم به حیاط افتاد و زینب را دیدم که لب حوض نشسته بود.
به درون حوض خیره بود و هیچ حرکتی نمی کرد.
چند دقیقه ای چشمم به او بود.
من باید می فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.
از مادر احمد عذرخواهی کردم و از اتاق بیرون آمدم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت215
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️