ادامه ۱۴۸
پیدا کرده!
زینب هم نفسش راحت شد. لبخند محو و نگرانی به لبش آمد و گفت:
- خب خداروشکر، طفلک داداشم! ابراهیم سراغشو می گرفت می گفت نگرانم! نذاشتن بچهمو درست ببینم که! عطیه هم حسابی بی قراره الانم به زور خواب کردم طفلک رو!
آیه لرزید و با من و من گفت:
- مامان برم باهاش صحبت کنم؟ یه جوری رضایت می گیرم...
چشم غره عمیقی به آیه رفت. پسرش بخاطر همین باز داشت بود و باز می گذاشت آیه با آن پسرک یک یلاقبا هم کلام شود؟ محال ممکن بود!
- حرفشم نزن آیه! میخوای دردسر درست شه؟
- دردسر چیه... فقط ابراهیم و عرفان نباید بفهمن...
زینب پیش خزید و سر آیه را بوسید:
- عزیزم اون پسره اصلا آدم درستی نیست ...منم نمی خوام تو باهاش دهن به دهن بذاری!
دست زینب را با دست آزادش گرفت:
- خب ازش شکایت می کنم... مامان می بینی که می گه نه دیه می خوام نه رضایت میدم
- عرفان یه دوست وکیل داره بذار بیاد! می ترسم شکایت کنی بدتر شه.
بغض کرد:
- مامان... عرفان بفهمه که... اونم میان می برن...
- توکلت به خدا باشه! حسین بیاد همه چیز حل میشه بچه م نمی خواست من بفهمم
آیه حس بدی به بدن و بینیاش داشت. کوفته بود و سینوس هایش درد کردند. هم گرمش بود و هم سردش، کلافه گفت:
- مامان... دایی که نمی تونن معجزه کنن... بله نمی خواست بدونید... من می ترسم عرفان بفهمه...
دلخور گفت:
- اره دیگه من غریبه بودم! میاد و معجزه می کنه حالا می بینی
لب زد:
- نگران شما بود... می گفت بسه دیگه چقدر بکشه مامانم...
زینب نیشخند زد و از گوشه چشم آیه را نگاه کرد. دردش این بود پسرش او را محرم دردش ندانسته! تمام ساختمان از دردش خبر داشتند و مادرش نه! مادری که شب و روز کنارش بود. لب جوید. حتی تازه عروسش هم می دانست و او نه!
- عجب! پاشو برو ی دوش بگیر سر حال شی
کسی که حالش را خبر نداشت. از سایه ها هم وحشت داشت. نفس عمیقی گرفت و علی را توی آغوش زینب گذاشت و از جا بلند شد. سرش گیج رفت. دستش را به تخت علی گرفت. صدای نگران زینب در گوشش پیچید. علی را توی تختش گذاشت و ایستاد. بازوی دخترش را به چنگ کشید
- آیه، آیه مامان، خوبی؟
دخترک سرتکان داد و آب دهانش را به سختی فرو برد. توی این سه روز، ساعتی نبود که سر گیجه را تحمل نکند. چشم باز کرد و گفت:
- خوبم یهویی بلند شدم سرم گیج رفت. مامان لباس برام می ذاری؟
نگران سر تا پایش را نگاه کرد و کمی بازویش را فشرد:
- بگم ریحانه بیاد فشارتو بگیره؟
سرش را تند تند چپ و راست کرد و بازویش را از دست زینب بیرون کشید:
- نه... خوبم!
زینب چپ چپ بخاطر لجبازیش نگاهش کرد و گفت:
- خیلی خب برو لباس میارم!
دست به دیوار گرفت و به طرف حمام گوشه اتاق رفت.
#کپیمطلقا_ممنوع🚫
@hayateghalam
#بینفس😷
#صدوچهلونه
تقریبا یک روز گذشته بود که عرفان و پدرش رسیدند. آیه خواب بود و علی روی دستش خواب بود. هر دو بی حال و بی جان بودند. عرفان وارد اتاق شد و به طرف تخت رفت عرفان روی تخت نشست و پیشانی اش را بوسید. داغ بود. ترسیده دستش را به صورت او کشید:
- بابایی تب کردی چرا؟
آیه چشمان بی جانش را باز کرد
- عـ...ـرفان!
اخم روی صورتش شکل گرفت و گفت:
- علی چرا داغه؟
به سختی آب دهانش را فرو برد. دیروز که دوش گرفته بود، حالش بدتر شده بود:
- سرما خورده
اخمش غلیظ تر شد. با لحن تندی گفت:
- چرا مواظب نبودی آیه... ندیدی ضعیفه؟ تازه داشت جون می گرفت... دوباره لاغر شده! یه هفته نبودما!
آیه پسرش را در آغوش کشید و به سینه فشرد. بغض کرد
- از قصد... نبوده... که!
بازوی علی را گرفت و خواست او را از آغوش آیه بگیرد
- پاشو بریم دکتر...
آیه پسرش را محکم تر به خود فشرد و با صدای گرفته لب زد:
- بردمش!
- خب؟
بغضش را فرو برد و گفت:
- داره دارو میخوره!
عرفان عقب کشید و گفت
- بده ببینمش...
دستهایش رمقی نداشت که علی را بلند کند. آرام روی تخت نشست و علی را به آغوش عرفان سپرد. داغی تن آیه را به خوبی حس کرد:
- تو چرا انقدر داغی؟
- چیزی نیست
خودش را کمی جلو کشید و پیشانی اش را به پیشانی آیه چسباند. چشم هایش خمار و تب دار بودند.
- آیه؟
باز بغض کرد. دلخور شده بود، اما نتوانست جانش را دریغ کند:
- جانم
- قربونت برم آخه شوکه شدم...
اشکش چکید
_اصلا منو دیدی؟
عرفان لب زد و نگاهی به علی انداخت:
- ببخشید... اشتباه کردم...
علی را روی تخت گذاشت و آیه را به آغوش کشید. له له می زد برای عرفان اما خودش را عقب کشید:
- دیگه به چه دردی میخوره..
- دردت به جونم! آیه من؟ ببخشید...
باز اشک ریخت. بغض گلویش را محکم گرفته بود. علی بیشتر مورد توجه بود. چرا؟ حال بد علی زود تر به چشم آمده بود. حق داشت دلخور شود یا شلوغش کرده بود؟
- منو که ندیدی هیچ؛ دعوام می کنی؟!
عرفان شرمنده نگاهش کرد و گفت:
- من کی دعوات کردم اخه؟
با همان چشم های پر از اشک غر زد:
- از راه که اومدی، به جای سلام میگی علی چش شده! میدونی چقدر دلم تنگ شده بود؟
عرفان لبخند زد و ابرو بالا انداخا
- شده بود؟ الان دلت تنگ نیست؟
با دلخوری رویش را گرفت. قلبش فشرده شده بود مگر چقدر طاقت داشت؟
- تو ذوقم خورد اخه!
- تو عمر منی
آیه توی دلش پوزخند زد و زبان خشکش را به لب های خشک ترش کشید:
- ثابت شد عمرت کیه! بغلم کن!
تن همسرش داغ داغ بود. می دانست خیلی جاها برای آیه کم می گذارد. او هم هیچ وقت اعتراض نکرده ولی از چشمانش معلوم می شود گاهی چقدر از این کم گذاشتن ها ناراحت است. او را از خود جدا کرد و دستش را گرفت. هر دو دستش کبود بودند.
- چیکار کردی با خودت
- چیزی نیست!
عرفان باز اخم کرد:
- چیزی نیست؟ چرا مواظب خانمم نبودی؟
دوباره بغض کرد:
- عرفان
مرد لبخندی زد و گفت:
- جون دل عرفان...
- هر روز سرم زدم روزایی شد که دو سه تا زدم حالم خوب نبود!
مهربان تر شد و گفت:
- به من می گی چرا حالت بد شد؟ واسه ابراهیم؟
نگاه آیه پایین افتاد و لب زد
- هم ابراهیم... هم
- جون؟
سر بلند کرد ترس توی نگاهش موج می زد:
- جوش نیار خب؟
ابرو های عرفان بالا پریدند. یعنی آیه کاری کرده بود؟
- چی شده؟
- بگو جان ایه جوش نمیارم
عرفان نفس عمیقی کشید جلوی پرواز ذهنش را گرفت و لب زد:
- نمی خوام دروغ بگم آیه... ولی اگه آوردم تمام سعیام می کنم که خودمو کنترل کنم!
آیه کمی سکوت کرد و بعد با صدایی که به شدت می لرزید گفت:
- روز اربعین رفته بودم بهشت رضا... تنها بدون علی ...داشتم بر می گشتم خونه که تو کوچه بالایی....
نگاهش را از عرفان دزدید. صدایش بیشتر لرزان شد. پر از ترس!
- یه آقایی.. مزاحمم شد... چادرم رو ...کشید ... شانش آوردم .. که ابراهیم ... تو کوچه ... دم خونه..دوستش نشسته بودن
ابروهای عرفان بالا پریده بود. گلویش خشک شده به طبع صدایش خش برداشته بود:
- خب؟!
آیه از یادآوری آن روز بغض کرد:
- ابراهیم متوجه... من شد، اومد! من دویدم... تا خونه... دویدم؛ ولی ابراهیم موند، با اون... پسره... دعواش... شد! عرفان، به جان خودم، من... من تقصیری نداشتم!
چانه آیه را گرفت و سرش را بلند کرد. آیه از ترس می لرزید. رگ های ورم کرده و شقیقهی نبض دار عرفان، چشم های سرخش ترسناکش کرده بود. این ها همه از غیرت جوش آمدهاش بود نه؟ از عصبانیت نبود نه؟
- عـ... عـ... ـرفان
رنگ صورتش پریده تر شده و لبانش سفیدتر از هر وقتی شده بود.
- آیه؟!
سخت بود. می ترسید. واقعا از عرفان می ترسید:
- عر...فان
تمام بدنش می لرزید و می سوخت. یک هفته تمام از کابوس ان روز کذایی در عذاب بود. حس می کرد چشم هایش سیاهی می روند. عرفان را تار میدید. فشار بی جانی به دست او وارد کرد. نهایت عرفان سرش را گرفت و به سینه چسباند. مثل گنجشکی در آغوش
#کپیمطلقا_ممنوع🚫
@hayateghalam
ادامه ۱۴۹
عرفان می لرزید. حالش خوب نبود و ضعف به وجودش غلبه کرده بود
- الهی من قربونت!
صدایش هنوز خشک بود. دست خودش نبود. گلوی خودش هم می سوخت؛ اما آیه یخ زده بود. هم می سوخت و سرما آزارش می داد. با گریه گفت:
- عرفان... من... من... تقصیر... نداشتم!
شانه های آیه را محکم فشرد و گفت:
- می دونم عزیزم... نترس...
- سرده!
دست دراز کرد و پتو را روی شانه آیه کشید. مثل یک جوجه باران خورده توی آغوش عرفان جمع شد و سرش را به شانه او تکیه داد. تاپ تاپ محکم قلب عرفان آرامش می کرد. بغض بدی داشت. ریختن اشک هایش دست خودش نبود. عرفان صورتش را بوسید. مگر چکار کرده بود که آیه را این همه ترسانده بود؟ خودش را لعنت می کرد و با تاسف سر تکان می داد:
- خدا لعنتم کنه!
آیه خودش را در آغوش او جمع کرد. عیب داشت لوس شود؟
- خدا نکنه
تب داشت و بدنش می لرزید
- فدا شم برم یه چیزی بیارم بخوری؟
هق ریزی از گلوی آیه بیرون جست
- نه پیشم بمون چیزی، نمی خوام
به سختی و با درد لب زد:
- باشه عزیز من... باشه...
آیه را روی تخت خواباند و سمت دیگر علی خودش خوابید. دست آیه را گرم فشرد تا خیالش را راحت کند. قرار نبود بخاطر بی غیرتی کسی او را اذیت کند
- نشونه خدا؟
- جانم
- عشق من؟ برم بگم مامان ریحانه بیان؟ فکر کنم فشارت افتاده!
تصور دوباره سوزش سرم و رگهایش چهره اش را در هم کرد. ناچار لب زد:
- باشه
ایستاد و از اتاق بیرون دوید.
#کپیمطلقا_ممنوع🚫
@hayateghalam
#بینفس
#صدوپنجاه
حسین وقتی دید عرفان بیرون آمده به اتاق رفت. با دیدن رنگ پریده لب های بی رنگ آیه شوکه جلو رفت:
- آیه؟
نگاهی به دستان کبود آیه انداخت. تنش از سوزش رگش لرزید. انقدر قلبش فشرده شده که گمان برد تمام آن سوراخ های ریز روی دست خودش ایجاد شدهاند. کنار آیه روی زمین زانو زد. آیه بی حال تر از آنی بود که به احترام حسین بنشیند. با شرم لب گزید:
- دایی!
دست روی کبودی های دستش گذاشت.
- چی شدی بابا؟
سعی کرد لبخند بزند. سعی کرد به حال حسین رحم کند
- چیزی نیست دایی یکم فشارم افتاده شما نگران نباشین
نگاه حسین لرزید.
- یکم فشارت افتاده و اینه وضع دستت؟
آیه به سختی خودش را بالا کشید و نشست:
- دلم تنگ شما بود!
حسین هم ری تخت نشست و او را به آغوش کشید. آیه دستش را دور کمر حسین انداخت و توی آغوش پدرانهاش ترسش از بین رفت. هرچند عرفان مثل کوه بود، اما دختر ها آغوش پدرانه را می پرستند. بغض گلویش را فشرد:
- دوستتون دارم دایی هیچ وقت خودتونو از ما دریغ نکنید، نمی دونین اون چند روز چی به ما گذشت!
- قربون دخترم برم...
- خدا نکنه
سست و بی حال بود. آنقدر فشار عصبی تحمل کرده بود که بدنش دیگر رمقی نداشت. ریحانه و عرفان وارد اتاق شدند. ریحانه با دیدن حالتشان لب گزید و نرم گفت:
- آقا حسین، آیه سرما خورده... بهتره شما برید بیرون!
حسین مهربان خندید
- بابا ها از دختراشون سرما نمی گیرن که!
ریحانه سر تکان داد و دستگاه فشار را روی دستش بست حسین دست دیگر آیه را بوسید
- قربون دخترم برم من! مواظب خودت نبودی بابا؟
ریحانه صورتش را درهم کرد و با ناراحتی چسب را از دور بازوی او کند. نگران گفت:
- فشارش بازم پایین عرفان...
عرفان از جا جهید و گفت:
- ببرمش بیمارستان مامان؟ سرم برم بخرم؟ چیکار کنم؟
چشم های آیه پر از اشک شد. دیگر جان نداشت سرم بزند. سرش را توی آغوش حسین مخفی کرد.
- نمی خوام...
حسین سر او را بوسید:
قربونت برم من! بغض نکن بابا
پیراهن حسین را محکم گرفت و صورتش را مخفی کرد. شبیه بچهای شده بود که از
- دیگه سرم نمی خوام دایی؛ نمی خوام! دیگه نمی خوام!
ریحانه سر تکان داد و گفت:
- برو بخر عرفان.
حسین به نشانه نه، برای عرفان سر تکان داد و دستش را دور شانه آیه محکم تر کرد و گفت:
- باشه دخترم، سِرم نمیزنیم! ریحانه سرم نمیخواد! براش شربت درست می کنیم! هوم بابا؟
سرش را تند تند تکان داد و گفت:
- اوهوم
لبخندی به روی آیه زد و گفت:
- مثلا بابا حسین درست کنه هوم؟
دستش را روی پیشانی آیه گذاشت
- ریحانه تبم داره!
آیه از شدت بغض نمی تونست صحبت کند. دلش خوش بود به برادر و دایی و همسری که پشتش را گرم و محکم نگهداشت بودند. این همه توجه ناخودآگاه باعث می شد بغض کند. ریحانه گفت:
- تب بر دارم بهش می زنم!
- خوراکی نداری؟ چیزی تزریق نکنی به دختر من
- نه، شربت ندارم. خاکشیر دم کنم؟
صورتش را به حسین فشرد. این مدت آنقدر به او سرم و آمپول تزریق شده بود که دیگر می ترسید به علی شیر دهد. حتی از اسم آمپول هم وحشت داشت.
- خاکشیر میخوری عشق بابا؟
بغضش را فرو برد و گفت:
- هرچی باشه می خورم... فقط داروی شیمیایی نباشه
- ریحانه جان زحمتشو می کشی خانمم؟
- چشم، درست می کنم براش! تو بیرون نمیای؟
حسین دوباره آیه را بوسید
- فعلا نه!
پنج دقیقهای از رفتن ریحانه گذشته بود و حسین آیه را محکم نگهداشته بود و پدرانه خرجش می کرد. ریحانه به او گفته بود که کسی مزاحم آیه شده، اما از جزئیات خبر نداشت. زیر گوشش او را دلداری می داد و نوازش می کرد. آیه آرام گرفته بود و دلش از قبل قرص تر شده بود. شاید تاثیر همین حرف ها و زمزمه ها و نگاه های عرفان بود که تبش سرد شد و سردردش فروکش کرد. همین بین بود، علی با صدای گرفته شروع به گریه کرد. آیه خودش را حسین جدا کرد و او را در آغوش گرفت. چشم هایش آنقدر آب زده بودند که مژه هایش بهم چسبیده بودند. علی را به سینه اش چسباند تا بوی تن خودش را حس کند
- جانم مامانی؟ جانم پسرم؟
سرش را بلند کرد و به عرفان گفت:
- یه شال از کمد بهم میدی؟ ببخشید!
عرفان لبخند تلخی زد
- چشم
شال سبز رنگی از کمد بیرون کشید و به دست آیه داد
- بیا عزیزم
شال را روی شانه اش انداخت تا به راحتی بتواند علی را شیر دهد. حسین با دیدن شرایط او بلند شد
- من بیرونم بابا تو راحت باش! کاری بود صدام بزن
به تاج تخت تکیه داد و چشمش را بست.
- ببخشید دایی!
- راحت باش!
از اتاق بیرون رفت. علی بخاطر بسته بودن بینی اش نمی توانست شیر بخورد برای همین عصبی شروع به گریه کرد.
- آیه، چرا شیر نمی خوره؟!
آیه نالید:
- بینی ش کیپه
بغضش گرفته بود.
- جانم مامانی؟ گریه نکن!
پیشانی پسرکش را ماساژ داد و دوباره به شیردادنش مشغول شد. با شنیدن صدای گرفته عرفان سر بلند کرد
- من میام آیه. مواظبش باش!
نگران پرسید:
- کجا میری؟
- میام
این را گفت و از اتاق بیرون رفت
#کپیمطلقا_ممنوع🚫
@hayateghalam
#بینفس
#صدوپنجاهویک
لحظهای بعد عسل کنارش نشست. توی دستش یک شیشه کوچک بود. لبخند نگرانی زد و به علی چشم دوخت:
- آبجی...
- جانم عزیزم
شیشه کوچک را مقابل آیه گرفت و گفت:
- اینو از دوستم گرفتم!
آیه ابرو بالا انداخت و لبان خشکش را تر کرد
- چی توشه عزیزم؟
- روغن بنفشه... برای سرماخوردگی و تبش خوبه... بابای دوستم خودش روغن رو می گیره...
آیه از مهربانی او خندید و گفت:
- ممنونم عزیزم اتفاقا بینی ش کیپه نمی تونه شیر بخوره باید بریزم تو بینی ش؟
- آره... پیشونیش هم چرب کنید...
آیه باز خندید و گفت:
- مامانی عمه چی آورده
- من بریزم براش؟
سرش را تکان داد. دستش حتی انقدری جان نداشت که شیشه را درست نگهدارد.
- اره بریز من دستام می لرزن
با کمک هم قطره را توی بینی علی ریختند. عسل چند قطره روی پیشانی اش ریخت و گفت:
- زن داداش ماساژ بدید... من دستم کثیفه... اینم می زارم رو میز توالت...
دست علی و صورت آیه را بوسید و گفت:
- راستی ازش دم نوش گل گاوزبان و به لیمو گرفتم برای تقویت اعصاب آخه وقتی به باباش گفته بود گفته بودن از اعصابتونه!
لبخندی به توجه و نگرانی دخترک زد. بزرگ شده بود و پا به پای تمام خانواده توی حل مشکلات کمک می کرد و این برای آیه که شبیه خواهر بزرگ تر بود، حسابی دلچسب می آمد.
- ممنونم عزیزم
با رفتن عسل مشغول ماساژ پیشانی علی شد. کارش که تمام شد علی را روی تخت گذاشت و از روی پاتختی دیگه ای برداشت و دستش را تمیز کرد. خودش هم کنار علی دراز کشید تا شیرش دهد. موهای خیس از عرق علی را کنار زد
- قربونت برم مامان، مریض شدی؟
علی با چشم های درشتش مادر را نگاه کرد و غر ریزی زد. آیه خندید و موهایش را نوازش کرد. انگار تنفس برایش راحت ترشده بود کمتر حین شیر خوردن غر می زد. ریحانه با سینی بالای سرش ایستاد و گفت:
- پاشو اینو بخور آیه جان...
آیه معذب نگاهی به ریحانه انداخت و گفت:
- ممنون مامان، علی شیرشو بخوره چشم
- سرد نشه ها آیه...
_چشم دستتون درد نکنه! عرفان کجا رفت؟
ریحانه نفس عمیقی گرفت و روی تخت نشست. لب زد:
- تو پذیرایی نشسته!
آیه اخم کرد
- آهان!
ریحانه زبانش را توی دهانش چرخاند و گونه علی را آرام نوازش کرد:
- بهش گفتی؟
- بله مامان گفتم
ریحانه متاسف گفت:
- سراغ پسره رو می گرفت...
- یا خدا ... تو رو خدا نگین... بهش هیچی نگین
ریحانه او را با چشم به آرامش دعوت کرد و گفت:
- می گه، می رم برای رضایت!
دخترک لرزید و با نگرانی گفت:
- برای رضایت نمیره!
- نمی ذارم بره عزیزم آروم باش بچه داره شیر می خوره!
مادر جوان لب آویزان کرد و با ناراحتی گفت:
- بچهم خیلی ضعیف شده... بمیرم من
ریحانه حرفش را تایید کرد. پسرکی که تازه لپ درآورده بود، آب شده بود. انگار چشم خورده باشد.
- خودت ضعیفی... دیگه بچه هم ضعیف شده
- نمی دونم... یعنی بخاطر اینه که من ضعیفم؟
ریحانه لبخند زد. این مادر جوان زود نگران علی می شد. حق هم داشت. ریحانه می فهمید مادر شدن چقدر شیرین است.
- وقتی استرس داشته باشی شیرش بدی لاغر میشه
آیه سرش را تکان داد
- درست میگین مامان
ریحانه لبخند زد و موهای آیه را پشت گوشش زد و آن ها را که به گردنش چسبیده بودند را عقب زد.
- قبل شیرش بدی وضو بگیر تا خودت آروم بشی! بسش نیست؟ کمکت کنم بشینی؟
ایه لب گزید.
- همیشه سعی میکنم وضو بگیرم... شیرشو بخوره می شینم. نبود عرفانم اذیتش کرد
ریحانه خندید. آیه تا علی دست از خوردن نمی کشید اقدام به کاری نمی کرد. بلند شد و گفت:
- من بیرونم صدام بزن... ببینم به کجا رسیدن... شام حاضره!
- ببخشید مامان ... دستتون درد نکنه
- خواهش می کنم
موهای پسرش را نوازش کرد
- اره مامانی شیر مامانو خوردی ضعیف شدی؟ دلت برای بابایی تنگ شده بود؟ اره پسری من؟
پسرک چشمش را بسته بود و آهسته مک می رد. کمی که گذشت دست از مک زدن برداشت و سرش را کمی چرخاند. سیر شده بود. نفسش با صدا بود. همان موقع که آیه داشت موهای پسرکش را نوازش می کرد، عرفان وارد اتاق شد و گفت:
- ایه؟
آیه نگاهش را از پسرش گرفت:
- جانم
خشدار گفت:
- اون یارو... تو همین محله؟
چهره درهم برد و نگران و با دلهره گفت:
- عرفااان! میخوای بری سر وقتش؟ جان من نرو
- غلط می کنه به زن من چپ نگاه می کنه!
باز بغض گلویش را چسبید.
- من طاقت ندارم! بخدا نمی تونم! ابراهیمو ببین! دق می کنما عرفان.
نگاهش را به پاتختی دوخت و با همان لحن خشنش گفت:
- چرا اینو نخوردی؟
آیه اخمی کرد و با غرغر گفت:
- بچه داشت شیر می خورد
- بهونه نیار... پاشو! یه هفته ولت کردم!
اخمش برای آیه با نمک بود. بلند خندید و چشمگی زد:
- اخمتو بخورم؟
عرفان خودش را کنترل کرد تا لبخند نزد:
- پاشو زبون نریز
- بخورم یا نخورم؟
عرفان حالت جدی اش هنوز پا برجا بود.
- اول جوشنده رو بخور
- خب اول...
عرفان میان حرفش پرید و لیوان را مقابل او گرفت.
- اول این!
آیه سرش را تکان داد
#کپیمطلقا_ممنوع🚫
@hayateghalam
ادامه ۱۵۱
و نشست. لیوان جوشانده را گرفت و گفت:
- چشم آقا!
جوشانده را نوشید
- عرفان
- جان؟
لیوان را سر جایش گذاشت و دستش را بهم پیچید. نفسی گرفت و لب زد:
- خسته شدی؟
پدر پایین تخت نشسته بود و با دقت صورت پسرش را نگاه می کرد:
- تو راه خیلی...
- از من چی؟
عرفان خندید و نگاهش را نثار همسرش کرد:
- باز دیوونه شدی؟
آیه اصرار کرد. زانویش را به تخت کوبید و گفت:
- بگو از این که همیشه مریضم و ضعف دارم خسته نشدی؟
- نه عزیز دلم... نه
دلخور لب زد:
- پس چرا از اتاق رفتی بیرون؟
با عشق نگاهش کرد. چه زن حساسی داشت ها!
- نمی تونستم ببینم اذیت می شید!
ذوق کرد. دلش کوچک بود که با همین حرف ها هم خوش می شد و ذوق می کرد:
- مهربون من یکم بغلش کن خیلی بی تابی میکرد وقتی نبودی
پدر به پسر چشم دوخت:
- الان خوابه...
مادر هم نگاهی به پسرش انداخت و پتو را روی او مرتب کرد
- عرفان؟
عرفان مهربان گفت:
- جان
گلویش بهم چفت شد دستی خفهاش کرد:
- داداشم...
- کدوم بیمارستانه؟ فردا قراره با بابا بریم... آدرس اون یارو رو بده
آیه فقط توانست بی صدا لب بزند و عرفان بخواند:
- قول بده در گیر نمیشی
خشن گفت:
- کاریش ندارم! کسی جز ابراهیم و دوستش توی کوچه بود؟
ترسان لب زد:
- نگاه نکردم به اطرافم عرفان
صدایش خشک بود یا گلویش؟ هرچه بود از غیرت بود.
- چادرت افتاد؟
روی تخت روبه روی همسرش نشست و چانه او را گرفت. نرم تر دوباره پرسید:
- چادرت رو کشید... از سرت افتاد؟
- نه ... ولی ... موهام پیدا شد .... گیره روسری م باز ...شد
چشمش را بست. رگ هایش ورم کرده بود. چانه آیه را رها کرد و دستش را مشت کرد. آنقدر محکم که صدای فریاد استخوان هایش بلند شد. سیبک گلویش بالا و پایین می شد. زیر لب غرید:
- عوضی...
آیه دستش را چنگ زد و گفت:
- عرفان.. تو رو خدا .. اروم باش
دندان بهم سایید. چه کسی بود که به خود جرئت داده بود حرمت ناموس او را بشکند؟ حقش نبود او را از زندگی ساقط می کرد؟
- گردنش رو می شکنم...
- عرفان ...
چشمش را باز کرد و به صورت آیه خیره شد. با زیبایی او باید چکار می کرد. اصلا دلش نمی خواست نگاه ناپاکی به چشم های درشت و مشکی براق آیه بیفتد. اصلا کسی جز او چرا باید به صورت سفید و گونه های اناریش نگاه می کرد؟ ناگهان گفت:
- ببینم! مگه قرار نبود پوشیه بزنی؟!
با بغض گفت:
- زده بودم به خدا از تاکسی که پیاده شدم زدمش بالا تا یکم آب بخورم
- اول باید حساب اون بی وجود برسم...
لحنش سعی کرد نرم تر باشد تا آیه دوباره نترسد. تمام عشقش را به چشمش ریخت:
- بعد با توهم می دونم چیکار کنم... تنها رفتی بهشت رضا که چی؟
ناراحت گفت:
- عرفان، بی منطق نشو مامان ریحانه شیفت بود عسل دانشگاه علی رو هم گذاشتم پیش مامان خودم!
- نمی رفتی! اونم بدون اینکه به من بگی!
آیه لب آویزان کرد. اخلاق عرفان چرا بر می گشت؟
- تو اصلا در دسترس من بودی؟ رفتم بیرون دیگه تا بهشت رضام رفتم خدایی چند بار من زنگ زدمو تو جواب ندادی؟
- آنتن کار نمی کرد... بعدم تا سر کوچه نرفتی که من بگم اوکی عیب نداره... پاشدی رفتی بهشت رضا!
- خب رفتم حرم، سالگرد بابا هم بود تا اونجا هم رفتم!
آرام بود. قصدش اذیت آیه نبود. اخم تضعیفی روی پیشانی اش قرار داد:
- کاری به این حرفا ندارم... تکلیفت بعد روشن می کنم!
دخترک متعجب گفت:
- عرفان، چه تکلیفی اخه؟ مگه خلاف کردم؟
عرفان تند تند سر تکان داد
- بله... خلاف کردی... از زیرش در بری من می دونم تو
آیه اخم بدی کرد و ایستاد. روسری اش را روی سرش مرتب کرد. از برخورد عرفان دلخور بود.
- با اجازه ت تا بالا میرم ی سر به مامانم بزنم
گفت و از اتاق خارج شد:
عرفان خندید و ضربهای یه نوک بینی علی کوبید.
- بابایی... مامانت لوس شده... مگه همین الان ضعف نکرده بود؟ چه سریع در رفت! شوخی کردما!
با یاد آوری آن مردک باز جوش آورد و عصبی به موهایش دست کشید. انگار هیچ کدام نمی گفتند چه کسی چادر از سر خانم خانهاش کشیده است. باید ابراهیم را می دید. بغض گلویش را می فشرد. نفس عمیقی کشید و دنبال آیه به بالا رفت. صدای مادرش را پشت سرش شنید که می گفت برای شام سریع برگردند. پایش به پله اول نرسیده بود که دید آیه با اضطراب پایین می دود و ریحانه را صدا می زند. ریحانه خودش را از خانه بیرون پرت کرد و پرسید:
- چیه!؟
آیه نفس زنان بود و عرفان ترسان و ریحانه نگران! حسین و عسل هم از خانه بیرون آمدند.
- زن دایی فرشته حالش بده!
ریحانه این را که شنید روسری را از سر آیه چنگ زد و پله ها را بالا دوید. انگار عمر کوچک فامیل بودن، علی سر آمده بود.
#کپیمطلقا_ممنوع🚫
@hayateghalam
#بینفس😷
#صدوپنجاهودو
حسین و پسرش برای پرس و جو از حال ابراهیم راهی بیمارستان شدند و به سختی اجازه گرفتند تا ابراهیم را ملاقات کننتد. ابراهیم به بالش تکیه داده بود. در فکر بود و به تلوزیون خیره شده بود. حسین پا تند کرد
- ابراهیم ابراهیم دایی
چشمان بی روح ابراهیم شوق گرفت و حسین را نگاه کرد. بی حال گفت:
- سلام...
کنار تختش ایستاد و خم شد، سر او را بوسید:
- سلام عزیزم ... قربونت برم دایی
- خدا نکنه...
سرش را پایین انداخت. بغض کرده بود. تمرکز نداشت. حواسش پرت پرت بود. صحنهای که دیده بود، از جلوی چشمش کنار نمی رفت:
- نگران هیچی نباش بابا! درست میکنم همه چیو باشه؟
کلافه بود. شوق اولیه دیدن حسین را نداشت. بی تمرکز گفت:
- نیستم دایی... چرا ناراحت باشم؟
- میدونم عزیزم... حالت چطوره؟
ناگهانی انگار چراغی توی سرش روشن شده باشد پرید و بدون تمرکز تر از قبل ناگهانی گفت:
- خوبم دایی... می گید این افسر بیاد تو؟
حسین از لحن او جا خورد
- باشه دایی میگم بیاد تو
فکرش مشغول بود. هربار یاد آوری وضعیت آیه خونش را به جوش می آورد. اگر جلویش را نگرفته بودند گردن مردک را شکسته بود. وقتی افسر وارد شد ابراهیم از جا جهید و با اخم غلیظی گفت:
- می خوام شکایت کنم جناب!
عرفان مداخله کرد:
- درست میگه من همسر اون خانمم که براش مزاحمت ایجاد شده تصمیم داریم از اون آقا شکایت کنیم
افسر سری تکان داد د گفت:
- من در جریان قضیه نیستم، فقط مامورم، اگر اتفاقی افتاده خود اون خانم باید شکایت ارائه بدن
ابراهیم پوفی کشید و گفت:
- مریض نیستم بپرم به مردم که...
افسر سر تکان داد:
خانم رو ببرین شکایت کنن
افسر که از اتاق بیرون رفت. ابراهیم نگاهش را به عرفان دوخت.
- عرفان... تو رو خدا... ببرش...
عرفان گفت
- می برمش داداش گردن اون یارو رو می شکنم
سرش را به بالش کوبید.
- خاک برسر من!
حسین دست ابراهیم را گرفت
- چه کاریه دایی؟ نکن اینطوری!
چشم هایش را محکم فشرد. بغض توی گلویش بالا و پایین می رفت. آتش گرفته بود وقتی موهای آیه بیرون ریخته بود. هنوز هم می سوخت. از اینکه کسی قصد چادر خواهرش را داشت. تند تند آه می کشید. دیگر کاملا روضه شام عاشورا را درک می کرد. عرفان نفس عمیق سنگینی کشید. فک هردو به شدت می لرزید. حال ابراهیم به طبع بدتر بود. با چشم دیده بود و آتش به جانش افتاده بود. قلبش خاکستر شده و بی طاقت بود.
- چقدر بسوزم دایی؟
حسین از غیرت او لبخند زد و گفت:
- از چی دایی؟ تو از ناموست دفاع کردی، مثل من، مثل بابات!
بی تابی کرد:
- چرا زندهام هنوز؟
دوباره سرش را به بالش کوبید. حسین سر او را به آغوش کشید
- قرار نبوده بمیری دایی! کاری که کردی درست بوده
صورتش سرخ شد. چشمانش رگ زد و به آنی گردنش ورم کرد. دست درگیر سرمش را این بار محکم به تخت کوبید و با درد و صدایی به شدت خش افتاده گفت:
- دایی... کمه؟ چادرش کشید... چرا بعدش باید من زنده باشم؟
حسین هم سوخت اخم کرد. عقب کشید گردنش به درد افتاد:
- چیکار کرد؟
عرفان برای ابراهیم چشم دواند. ابراهیم لب بست و آن را محکم گزید. حسین نگاهش را میان عرفان ابراهیم چرخاند. از نگاه و رنگ و رویشان معلوم بود قضیه فراتر از مزاحمت است. بی حرمتی کرده بود؟ آن هم به دختر و عروس او؟
- مگه نشنیدید؟ می گم چیکار کرد؟
هرچه می گفتند، حسین متوجه دروغ بودن ماجرا می شد. سکوت کردند و حسین باز گفت:
- ماجرا رو یکیتون تعریف کنه! درست بگه چی شده! چادر از سر دختر من کشیده؟ آره؟ شهر هرته؟ جنگیدم... برای... ناموسم... که راحت... بره و بیاد! آدرسش...
به جملات اخرش که رسیده بود، نفسش هم میان سینه گره خورده بود و دم نداشت. عرفان سرش را تکان داد پدرش حال خوشی نداشت.. نباید چیزی متوجه میشد
- بابا
حسین سر تکان داد:
- چیه؟
لب بهم فشرد و گفت:
- اجازه میدین منو ابراهیم حلش کنیم؟ چیزی نشده!
اگر واقعا و حتی دستش به چادر ناموس او خورده باشد، آن دست باید خورد شود! حالا چرا عرفان نمی خواست او متوجه شود؟ خون در سرش می جوشید. مشتی به سینهاش کوبید و ابراهیم چشم بست. حالا دقیقا حال حسین را درک می کرد، می دانست او چه صحنهای را دارد مجسم می کند
- من... نباید... بفهمم؟
عرفان نا آرام لب زد:
- من براتون تعریف می کنم بابا؛ این ماجرا بخوابه، میگم بهتون! خب؟
اصرار کرد. بغضش را فرو برد و اما توی ذهنش کربلا به پا بود
- همین الان!
عرفان اعتراض کرد. با نفسی که بالا نمی آمد چطور باید همه چیز را به او می گفت؟
- بابا
- چی شده؟
پسرک مظلومانه گفت:
- یعنی حتما باید تعریف کنم؟
اخم در هم کشید و نفسی گرفت:
- میرم آگاهی شماره و ادرس اون یارو رو پیدا می کنم
از روی صندلی بلند شد
- تو پیش ابراهیم بمون!
- بابا...
- کوفت و بابا
ابراهیم از نگاه عرفان فهمیده بود حسین نباید چیزی بفهمد. سختش بود. دردش را که کسی نمی فهمید. تصمیم گرفت بگوید:
- من می گم
#کپیمطلقا_ممنوع🚫
@hayateghalam
ادامه ۱۵۲
بهتون دایی... به روح بابام! آگاهی نرید، بهتر بشم می گم!
حسین اخم کرد.
- قسم نخور ... باشه، آگاهی نمیرم، میرم، پیش دکتر وقت چکاب دارم
از اتاق بیرون رفت. عرفان گفت:
- تو نمی تونی زبون به دهن بگیری؟
کلافه از وضع پیش آمده گفت:
- من چه میدونستم چیزی نگفتین بهشون؟
- واقعا که...
اخمی کرد. سینهاش تیر می کشید و مطمئنا این درد تا آخر عمر با او می ماند:
- عرفان واقعا که چی؟
- هیچی... من برم...
- کجا؟
- برم آیه رو بردارم ببرم آگاهی
- دایی گفتن پیش من بمونیا
عرفان ابرو بالا انداخت و گفت:
- یکی پشت در هست مواظبته!
- خیلی خب عنق بد خلق برو! قبلش گوشیت رو بده یه زنگ بزنم خانمم!
عرفان سرش را تکان داد و گفت:
- گوشی هامون رو گرفتن، ترسیدن فراریت بدیم!
ابراهیم نیشخندی زد و گفت:
- قرار باشه اعدامم کنن فرار نمی کنم، برو زودتر ببر آیه رو!
عرفان بی طاقت گفت:
- من با بابا چیکار کنم؟
- حساسشون نکن با مامانت درمیون بذار
افسر در را باز کرد و گفت:
- لطفا بفرمایید بیرون
عرفان سرش را تکان داد
- مواظب خودت باش ابراهیم! آیه خیلی نگرانته!
دستش را کمی بالا آورد. صدای برخورد فلز دستبند با فلز محافظ تخت بلند شد. گفت:
- دستم بسته است... کاری نمی تونم انجام بدم
- نگران حالته نه چیز دیگه
با درد خندید و گفت:
- خوبم دیگه... نگران دایی هم نباش خودم یه چیزی می گم بهشون
افسر دوباره گفت
- آقا بفرمایید بیرون
دستش را بلند کرد و گفت:
- خداحافظ...
با خالی شدن اتاق، سرش را دوباره به بالش کوبید و چشمش را بست. کمرش درد گرفته بود و رگش می سوخت دلش می خواست دراز بکشد. قلبش گاهی بدقلقی می کرد. دلش میخواست سرم را از دستش بیرون بکشد. هر دو دستش بسته بود. یکی سرم و یکی دستبند.
ان روز آیه را از دور دیده بود. حواسش به او بود. قرار بود با دوستش پیاده به حرم بروند. وقتی دیده بود آن مردک چادر خواهر عزیزش را توی مشت گرفته دویده بود. اما دیر شده بود و ایه برای محافظت از چادرش روی زمین افتاده بود و موهای او بیرون ریخت. تن لرزان آیه را دیده بود و مشتش را به صورت مرد کوبید. قلبش تیر کشید. اما یادآوری کتک خوردن او آرامش می کرد. همان دستی را که چادر آیه را گرفته بود چند بار پیچاند.
وقتی به خانه رسیده بود از درد قلبش طاقت نیاورده بود. مادرش هم فهمیده بود اتفاقی برایش افتاده. چند بار توی خانه قدم زده بود و با اتاقش رفته بود
نفهمید کی از حال رفت وقتی بهوش آمده بود ساعتی بعد افسری آمده بود دستش را به تخت زنجیر کرده بود. نفس عمیقی کشید. زیر لب روضه خواند. روضه شام عاشورا... انگار تاریخ تکرار شده بود. چادر از سر عروس زهرا کشیده شده بود! امان از این بی حرمتی! قلبش را چنگ زد و آه کشید. امان از بی غیرتی! اگر از این درد مرده بود، ننگ نداشت و این حالش کم بود برای درک شام عاشورا!
#کپیمطلقا_ممنوع🚫
@hayateghalam