eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
754 عکس
340 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 191 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودوپنج✨ ✍🏻 صندلی را کمی عقب کشید و گفت: - سلام عزیز خوبی؟ - مثلا بد باشم، کاری ازت بر میاد؟ لب سبحان بالا پرید و لبش را جوید: - میام پیشت... حرف و لحن مهرانه حرص هر شنونده‌ای را در می‌آورد. اعصاب سبحان خط افتاد: - به چه درد من می‌خوره!؟ سبحان پوفی کشید. میز را ضرب گرفت. دونفس عمیق بلند و بالایی کشید. سعی کرد صدایش را کنترل کند. - چی شده؟ چرا بداخلاقی؟ لحن مهرانه این حس را به سبحان می‌داد که انگار چیزی طلب دارد. سبحان این مدت سعی داشت همه چیز طبق میل او باشد. پس چه طلبی داشت؟ - هیچی، چی بشه؟ هیچی نشده... صدایی همراه مهرانه تو گوشش پیچید. لب به دندان گرفت. نفس عمیقی کشید: - کی اومده؟ واقعا به مهرانه طلب داشت؟ چه می‌خواست که سبحان برآورده نکرده‌بود؟ - اومدم خونه خالم. سبحان به چشمش دست کشید. نگاهی به در مغازه انداخت و باز لبش را جوید: - می‌خوای جایی بری خبر بدی بد نیستا! مهرانه پوزخندی زد و گفت: - واسه چی باید بهت خبر بدم؟ صدایش بالا رفت. گلویش خراش برداشت. چشمش پرید: - مهرانه! مهرانه با حرص گفت: - چیه؟ ادامه بحث و صحبت بی فایده بود. دندانش را بهم سایید و پایش را محکم به زمین کوبید: - خداحافظ! موبایل را پرت کرد روی میز و دندان بهم سایید. کف دستش را به پیشانی فشرد و دستش را مشت کرد و به ران پایش فشرد. چند بار آن را به رانش کوبید. - لعنتی... لعنتی! کمی بعد نیما وارد مغازه شد و با لبخند و پر از انرژی مثبت گفت: - آقا هنوز نوشابه مشکی دوست دارید؟ صندلی را با شدت به دیوار کوبید و پالتویش را از پشتی برداشت و گفت: - حواست به مغازه باشه! با حرص پالتویش را تنش کرد و در مغازه را هول داد و با حرص پا به بیرون گذاشت. اولین قدم را برنداشته بود که پایش لیز خورد و کمرش محکم به زمین اصابت کرد. درد بدی توی تمام تنش پیچید. دست و سرش همزمان باهم تیر کشیدند. دندان بهم سایید و دو فکش از شدت درد در هم قفل شدند. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
AUD-20220828-WA0019.mp3
573.9K
🌹اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودوشش✨ ✍🏻 نیما خودش را به او رساند. نگران دست روی بازویش گذاشت و گفت: - خوبید آقا؟ خواستم بگم مواظب باشید. چشم باز کرد و چشم‌هایش را به نیما دوخت. دست نیما از بازویش شل شد. دهان باز نکرده بود که سبحان با حرص گفت: - پاشو برو! نگاه نیما روی اندام سبحان چرخید. چشمش لرزید و گفت: - زنگ بزنم اورژانس؟ - برو تو مغازه نیما. منو ول کن! یه چیزی بهت می‌گما... دستش را محکم به لبه پله کوتاه مغازه کوبید و ایستاد. درد بدی توی کمرش بود. صورتش از صدای بدی که کمرش داد درهم رفت. پایش لنگ می‌زد. نیما را نگران پشت سرش جا گذاشت و خودش را به سختی به جدول رو به روی مغازه رساند. ماشین، زیر درخت پارک بود. دست به تنه درخت گرفت و به سختی در ماشین را باز کرد. پشت فرمان نشست. نیما با یک دستمال آمد و برف های نشسته روی ماشین را گرفت. سبحان سر روی فرمان گذاشته بود. سرش داشت می‌ترکید. - بکش سبحان، بکش... حقته. استارت زد و شیشه ماشین را پایین کشید. با صدای گرفته گفت: - دستت درد نکنه نیما. نیما لبخند زد و دستش را بلند کرد. لباس هایش خیس بودند. آنقدر حوصله نداشت که شیشه ماشین را بالا بکشد‌. سرما تا مغز استخوانش رفته بود. برف های ریز می‌خورد به صورتش. می‌نشست روی سیاهی پالتویش. باد محکم به گوشش می‌خورد. حوصله نداشت. خودش را به خانه رساند و سر گذاشت روی فرمان. چیزی توی گلویش باد کرده بود. مغز سرش داشت می‌جوشید. به سختی از ماشین پیاده شد و خودش را به اتاق خانه رساند. لباس‌هایش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. دست گذاشت روی پیشانی‌اش. لب زد: - خدایا... صبرمو زیاد کن! اصلا دلم نمی‌خواد چیزی بشه که نباید بشه‌. چشمش افتاد روی هم. وقتی به خود آمد بدنش داشت می‌لرزید‌. خانه تاریک و سوت و کور بود. تاریکی خانه دل و دستش را لرزاند. شکمش بهم می‌پیچید و کمرش تیر می‌کشید. - خدایا... عذابم می‌دی؟ صدایش در نمی‌آمد. به سختی بلند شد و دنبال گوشی‌اش خانه و تمام لباس‌هایش را زیر و رو کرد؛ نبود. کنار تخت ایستاد و دو شقیقه‌اش را فشرد. - خدایا... پوف... جامونده. خودش از اتاق بیرون زد. چرخید سمت راست. تلفن بی‌سیم کنار اپن آشپزخانه بود. با دست لرزان شماره مهرانه را گرفت. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 192 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودوهفت✨ ✍🏻 صدای نفس همسرش توی گوشش پیچید. سرفه ریزی زد و به سختی سلام کرد. مهرانه جوابش را با همان لحن سابق داد. گوشش تیر کشید. کمرش را به اپن تکیه داد. کمی خم شد. اینبار درد پیچید توی استخوان لگن و رگ پای راستش تا نوک انگشتش تیر کشید: - هنوز... خونه... خاله‌ای؟ - چیکار داری؟ چشم بهم فشرد و دندان بهم سایید. سرفه زد. همانجا پایین اپن نشست. صدایش خش داشت. می‌لرزید و درد در آن موج می‌زد. - بیا خونه مهرانه. مهرانه نگاهی انداخت به خاله و مادرش. اخم کرد، مادرش چیزی اشاره زد: - نمی‌خوام بیام. شب پیش مامانم هستم. - مهرانه... من... - تو چی؟ امشب می‌گی کجایی بیا خونه... حتما می‌خوای از فردا در خونه رو هم قفل کنی. سر سبحان تیر کشید و چشم های بسته‌اش گرد و باز شدند. - چرا چرت می‌گی؟ مهرانه من حالم بده. تمام تنم داره تیر می‌کشه. پاشو بیا خونه! - من چرت می‌گم؟ برو خونه مامانت، به من چه؟ سبحان سرش را به دیوار اپن تکیه داد. - من زن دارم... تو زن منی... برم خونه مامانم؟ من که نمی‌تونم رانندگی کنم! مهرانه ایستاد. کمی از خاله و مادرش فاصله گرفت؛ دختر خاله‌اش کنارش ایستاد. مهرانه با چشم لرزان نگاهش کرد. - وا ندی مهرانه... دستش مشت شد. لب بهم فشرد و صدایش لرزید: - آژانس بگیر برو... اونا بهتر مواظبتن. تماس را قطع کرد. دست گذاشت روی لب‌هایش. چرخید. قبل اینکه چیزی بگوید خاله‌اش گفت: - آفرین. خوب نشوندیش سر جاش. تا اون باشه توی هوای سرد تو رو بی ماشین ول نکنه بره. دست گذاشت روی دهانش را فشرد. نگاهی به مادرش انداخت. - حالش بد بود مامان. گناه داشت. باید برم خونه. مادرش چشم غره‌ای به او رفت و گفت: - بشین ببینم! مریض بود؟! صبر کن یکم عزتت بره بالا. - آره والا... نمی‌گه با خودش هوا سرد و برفیه، تو بخوای جایی بری. مهرانه کلافه گفت: - خاله بیخیال. اون که نمی‌دونست من می‌خوام بیام بیرون! اه... دندان بهم فشرد و راه افتاد سمت اتاق. مادرش صدا بلند کرد. - مهرانه... زنگ نزنی به مادر شوهرت و خواهرشوهرت ها، من می‌دونمو تو. وارد اتاق شد و گوشه اتاق نشست. - حقشه... حقشه... اصلا به تو ربطی نداره... مامان راست می‌گه... اصلا باید یه ماشین دیگه بخره... آره... آره... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 193 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودوهشت✨ ✍🏻 سرش را تکیه داد به دیوار. دلش داشت خودش را محکم می‌کوبید تا برسد به سبحان. ولی نمی‌توانست روی حرف مادرش حرفی بزند. تجربه‌اش بیشتر بود. حتما می‌دانست که این رفتار مناسب است. دستش را روی دهانش گذاشت. یاد حرف مادرش افتاد. - اینطوری هرکاری بگی گوش می‌کنه و جرئت نمی‌کنه بهت زور بگه... تو باید بالا دست باشی نه زیر دستش. سرش را گذاشت روی زانویش. دل و روده‌اش داشت بهم می‌پیچید. دخترخاله‌اش رو به رویش زانو زد و بازویش را فشرد. - عزیزم. اینطوری نباش. بگو بخند... بذار اونم آتیش بگیره. مهرانه اخم کرد و سرش را بالا گرفت: - به مامان و خاله چیزی نمی‌تونم بگم، به تو که می‌تونم. نمی‌دونم چی میدونن که می‌گن با این کار... سکوت کرد. گوشت کنار ناخونش را کند. دختر خاله‌اش از کنارش بلند شد. دوساعتی گذشته بود. برای شام که رفت، نفهمید چه می‌خورد. فکرش پیش سبحان بود. بعد شام خودش را به اتاق رساند. شماره سبحان را گرفت. جوابی دریافت نکرد. چند بار زنگ زد و پیام فرستاد. رنگش پریده بود‌. شماره خانه را هم جواب نداد. دخترخاله‌اش که دید او شماره می‌گیرد و هر لحظه رنگش بیشتر می‌رود گفت: - چیه جواب نمی‌ده؟ مطمئن باش اون الان پیش خواهر و مادرش داره برات دسیسه می‌کنه. تو حالا خود خوری کن هی. دوباره شماره گرفت. لب گزید و خیره به دخترک گفت: - طاهره، مامانش اینطوری نیست! سوسنم نیست. خودشم اصلا از این اخلاق‌ها نداره. توی قهر شدیدتر از این، جواب منو می‌ده. الان که اصلا قهر نکرد. طاهره پوزخندی زد و گفت: - همه خاندان شوهر یه شکلن‌... خوب توشون نیست! مهرانه با حرص موبایلش را کنار دستش کوبید و گفت: - پس خودتم خوب نیستی؟ طاهره خندید و گفت: - من خیلی اون دختره پررو رو اذیت می‌کنم. تازه کلی هم داداشمو پر می‌کنم. انقدر حال می‌ده! دختره فکر کرد صاحب داداشم شده. مهرانه به پیشانی‌اش دست کشید. این که دختر خاله‌اش بود، خودش اعتراف می‌کرد که اذیت می‌کند. - برو بیرون طاهره. بیچاره سمانه... طاهره پوزخند زد و گفت: 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 194 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودونه✨ ✍🏻 - بیچاره منو توییم که معلوم نیست فردا چی می‌شیم. معینم پیش اون مادرشه... - برو بیرون... تو هرچی سرت بیاد حقته. طاهره که رفت، موبایلش را برداشت. با استرس شماره خانه آقای دانا را گرفت و منتظر ماند. - بله؟ صدایش را صاف کرد. آهسته سلام کرد. صدای زنانه پشت خط خوشحال شد. - تویی مهرانه جان؟ خوبی مامان؟ دلش می‌سوخت؛ ثریا واقعا زن خوبی بود. ولی اگر این ها همه ظاهرسازی بود چه؟ اگر اذیتش می‌کرد؟ اگر واقعا برایش نقشه می‌کشید؟ - خدا رو شکر مامان. خوبم. شما خوبید؟ بابا خوبن؟ - شکر. خوبیم بابا هم سلام می‌رسونه. سبحان خوبه؟ زنگ زدم موبایلش جواب نمیده، خوب شد زنگ زدی. مهرانه لب گزید. نرفته بود پیش مادرش؟ آهی کشید و گفت: - آره مامان خسته بود خوابیده. شماره شما رو دیدم گفتم زنگ بزنم نگران نشید. ثریا خندید و گفت: - دستت درد نکنه. کمی دیگر حرف زدند و تماس را قطع کرد. دوباره شماره خانه و سبحان را گرفت. جوابی دریافت نکرد. دیگر واقعا نگران شد. وارد صفحه چتش با وحید شد. برخط بود. نوشت: - سلام پسر عمو! جوابش سریع آمد: - سلام دختر عمو، خوبی؟ سبحان خوبه؟ کجاست؟ نیست چند وقته. جوابش را گرفت. چیزی جز خوب است نتوانست بنویسد. موبایل را کنارش انداخت. - باید برم خونه... معلوم نیست کجاست. گذاشت همه بخوابند. می‌دانست مادرش اجازه نمی‌دهد. مخصوصا اگر بفهمد سبحان جوابش را نداده. از خانه خاله‌اش بیرون زد و شماره تاکسی تلفنی را گرفت. خیابان های خلوت او را می‌ترساند. راننده انگار خمار خواب باشد مار پیچ می‌راند. چشم هایش مراقب بودند راننده خطا نکند. - خدایا چه غلطی کردما... ده دقیقه بعد جلوی خانه بود. پول را حساب کرد و خودش را از ماشین بیرون پرت کرد. راننده گازش را گرفت و رفت. طبقه‌ها را بالا دوید. دستش می‌لرزید. کلید را توی قفل چرخاند. کفش های سبحان پشت در بودند. خم شد و آن ها را برداشت. - خونه‌ست خدا رو شکر وارد خانه شد. پذیرایی سرد بود. قبل اینکه برود بخاری ها را خاموش کرده بود. لب گزید دستش را روی دیوار لغزاند. چراغ را روشن کرد. - انقدر حالش بد بوده؟ واقعا حالش بد بوده؟ کفش را روی جا کفشی رها کرد و کیف و کلید را روی زمین انداخت. دوید سمت اتاق، چراغ را روشن کرد. چشمش چرخید سمت راست. سبحان دمر روی تخت افتاده بود. و مهرانه اولین بار بود رنگ پریده و دردمند کسی را تشخیص می‌داد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 نزدیک رفت. میان ابروهایش خط افتاده بود. فشار فک و لرزشش کاملا معلوم بود.‌ زیر چشمش چین خورده بود. روی تخت نشست. کمی خم شد. دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش برق می‌زدند. - سبحان؟ نگاهش افتاد به کتف او که سخت و لرزان بالا پایین شد. از گلویش خرخری بیرون آمد و گردنش به سمت دیگری چرخید. گونه‌ سمت چپش سرخ شده بود و رد چروک های بالش روی شقیقه و گونه اش مانده بود. صورت مهرانه درهم رفت و نفسش حبس شد. آب دهانش را به سختی فرو برد. چشمش داغ شد. دست لرزانش را روی گونه داغ او گذاشت و دوباره صدا زد: - سبحان؟ سبحانی؟ ناله‌ای از گلوی او بیرون جست. مهرانه دو لبش را بهم فشرد. خط میان ابرو های سبحان غلیظ‌تر شد. - چشماتو باز کن سبحان... سبحان به سختی چشم باز کرد. چند بار پلک زد. ساعت روی پاتختی را تار می‌دید. صدایش از ته گلویش بیرون می‌آمد؛ حبس شده و گرفته گفت: - مهرانه؟ ساعت چنده؟ چشمش دوباره روی هم افتاد. - چراغ...رو خاموش... مهرانه باز صدایش زد: - سبحان؟ منو ببین. مرد چشم باز کرد. دست های بی‌حس شده‌اش سوزن سوزن میشد. به سختی به چشمش دست کشید. سرش به دوران افتاد. ساعت را دوباره نگاه کرد. ۲:۳۰ دقیقه. گردنش را باز جا به جا کرد و صورتش را سمت مهرانه چرخاند. شال و پالتوی مهرانه را دید، سرش تیر کشید. چراغ درست پشت سر مهرانه بود. - چی‌شدی؟ سبحان چشم گرد کرد. دستش ستون بدنش شد و خواست بنشیند که درد اجازه نداد. - حرف بزن سبحان... چی شده؟ - کی... اومدی؟ با کی؟ آخ... مهرانه صورت در هم کشید. خواست داد بزند سوال مرا جواب بده ولی سکوت کرد: - با آژانس! اینبار صدای سبحان طور دیگری لرزید. نگاهش جور دیگری سرخ شد. مهرانه سر پایین انداخت: - الان؟ - الان اومدم. ولی حالت مهم‌تر از زمان اومدن منه... سبحان باز آخی کشید و چشمش را محکم فشرد. باز به دستش فشار آورد. به سختی به پهلو چرخید و نشست. - کی بهت گفته این موقع با آژانس... راه بیفتی تو خیابون؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 لب مهرانه لرزید؛ بغض کرد: - سبحان! اخم مرد بیشتر در هم رفت. دستش مشت شد. صدایش بلند شد: - مهرانه... من متنفرم از زنی که نصف شب راه می‌افته تو خیابون! سوار آژانس می‌شه. می‌خواد دلیلش موجه باشه یا نه، می‌خواد هر جا بره، من متنفرم. بار اول و آخره ها... دست به دهان فشرد. دندان بهم سایید. سبحان بازویش را گرفت و کمی فشرد: - شنیدی؟ سر این... موضوع شوخی ندارم! مهرانه با خود گفت: - بداخلاق شده... چیکار کنم؟ فردا باید به مامان بگم. نگاهش را به صورت سبحان دوخت. هیچ انعطافی نداشت. - تو چت شده؟ خیلی درد داری؟ کجات؟ - وقتی بد اخلاقی می‌کنی اعصابم خرد می‌شه. خوردم زمین جلوی در مغازه. کمرم انگار داره خرد میشه. مهرانه چرخید پشت سبحان و تیشرتش را بالا زد. پایین کمرش کبود شده بود و کمی ورم داشت. دست کشید روی کبودی. آخ سبحان بلند شد. مشتش را به تخت کوبید. - نکن... وایی... پامم درد می‌کنه. آنقدر مظلومانه گفت که مهرانه لبخند زد و یادش رفت سبحان صدایش را بلند کرده. - بریم دکتر؟ سبحان به سختی دراز کشید و دوباره دمر افتاد. - نه... فقط یه مسکن بده... خوب میشه. چیزی نشده. خوردم زمین. مهرانه سر تکان داد و گفت: - باشه... الان برات کمپرس هم می‌کنم. ایستاد و از اتاق بیرون رفت. جعبه قرص ها روی میز آشپزخانه پخش و پلا بود. دست کشید بین قرص ها. مسکن نداشتند. کتری را روی اجاق گذاشت. لب گزید. از آشپزخانه بیرون زد. نگاهش جا به جا شد بین در خانه و اتاق، نفسش را حبس کرد. - برم؟ آهسته به سمت در رفت. سوییچ سبحان را برداشت و سریع بیرون زد. خودش را توی سه دقیقه به داروخانه رساند. مسکن خرید و سه دقیقه تا خانه را طی کرد. لیوانی آب براشت و با کیسه‌ی آب گرمی که آماده کرده بود به اتاق رفت. روی تخت نشست. نفسش تند بود و کمی احساس سرما می‌کرد. - بشین سبحان. سبحان چشم باز کرد و به سختی نشست. نگاهی به کپسول ژله‌ای قرمز انداخت و گفت: - تو قرص‌ها نبود... خوبه داشتی! دستش موقع گرفتن آب به دست یخ زده مهرانه خورد. چشمش ریز شد. مهرانه نفس حبس کرد. - رفتی بیرون؟ لیوان را با شدت از دست مهرانه کشید و گفت: - سری بعد این موقع رفتی بیرون برنگرد. گفتم بهت شوخی ندارم باهات! قرص را توی دهانش انداخت و دراز کشید. مهرانه کیسه را روی کمرش گذاشت و با بغض از اتاق بیرون زد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 195 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 ده دقیقه‌ای گذشت. مسکن اثر کرده بود و درد کمتری حس می‌کرد. پوفی کشید و کیسه آب گرم سبز را از پشتش برداشت و آهسته نشست. پشتش را ماساژ داد و نگاهی به ساعت انداخت. سه نیمه شب بود. از تخت پایین آمد و از اتاق بیرون زد. مهرانه جلوی تلویزیون نشسته بود و زانوهایش را توی شکمش جمع کرده بود. دستی به صورتش کشید و به سمتش رفت. رو به رویش ایستاد و گفت: - بیا برو بخواب. مهرانه صورت خیسش را توی زانویش پنهان کرد و شانه بالا انداخت. سبحان کنارش نشست و گفت: - چیه الان؟ - سرم داد زدی! لب بهم فشرد و بازوی مهرانه را گرفت و به سمت خود کشید. - پاشو مهرانه، چراغ روشنه خوابم نمی‌بره. مهرانه سر از زانویش برداشت و پاهایش را روی زمین گذاشت. خودش را عقب کشید و گفت: - ولم کن! سبحان بازویش را رها کرد و دست کشید به موهایش. چشمش را بست و گفت: - کار اشتباهی کردی! علاوه بر اشتباه بودن، خطرناکم بوده. چه توقعی داری ازم؟ نگاهی به سبحان انداخت و گفت: - توقع دارم... خودت گفتی بیا! بعد خودت منو انداختی تو هول و ولا... - من ساعت ۸ و نیم گفتم بیا نه ساعت دو و نیم! نصف شب تنها با آژانس! بحثی نداریم مهرانه... خوشم نمیاد تو شب بیرون خونه باشی... اگر قراره نصف شب راه بیفتی تو خیابون فقط وقتیکه من همراهتم، اینو حق داری! به گردنش دست کشید و ادامه داد: - حالا هم پاشو... چراغ روشن باشه من خوابم نمی‌بره. ایستاد و چند قدم از او فاصله گرفت. وارد اتاق شد و چراغ را خاموش کرد. آهسته دراز کشید و با خود لب زد: - می‌دونم قرار بود مهربون باشم باهاش... ولی موضوعی نیست که بتونم جلوش کوتاه بیام. چشمش را بست. لحظه‌ای بعد آمدن مهرانه را حس کرد. لبخند روی لب‌هایش نشست. لامپ روشن شد و صدای کمد همراه صدای مهرانه شد: - دارم سعی می‌کنم، با چراغ روشن خوابم نمی‌بره رو معنی کنم بدون تو خوابم نمی‌بره. سبحان خندید و گفت: - کار خوبی می‌کنی. همین معنی، معنی قشنگ و جامعیه. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
46.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐️ روایت حسینیه معلی از دیدار مداحان با رهبر انقلاب 👈در سالروز ولادت با سعادت حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها جمعی از مداحان اهل بیت‌علیهم‌السلام با حضور در حسینیه امام خمینی(ره) با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند. «حسینیه معلی» در این مستند کوتاه به روایت این دیدار پرداخته است. 💻 Farsi.Khamenei.ir
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 196 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡