💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوبیستوپنج✨
#سراب_م✍🏻
با پدر و مادرش نشسته بودند تا مشورت کنند. خانواده قرار بود فردا زنگ بزنند و قرار جلسه دوم را بگذارند. این مدت با خواهرها و دوستش خدیجه هم صحبت کرده بود. با مادرش هم کمی بحث کرده بود و حالا میخواست نظر پدرش را بداند.
سرش را پایین انداخته بود و نگاهش به دستهای ظریفش بود. مادرش صدایش را صاف کرد و گفت:
- آقا جلال؟ میگم فردا زنگ زدن من چی جوابشون رو بدم؟
آقای جوادی تمنا را نگاه کرد و سرش را تکان داد. لبخند زد و دستی به ریشهای سفید و تیزش کشید و گفت:
- تمنا باید خودش بگه!
تمنا برای لحظهای لرز کرد. گونهاش سرخ شد و گفت:
- من نمیدونم بابا. میترسم!
پدرش گفت:
- پسر خوبیه. من اون شب کلی باهاش حرف زدم. چیزی از احترام کم نداره. برات مناسبه! البته، اونطور که تحقیقات نشون میده!
نفس عمیقی گرفت و نگاهی به حمیده خانم انداخت و دستش را دوباره به محاسنش کشید. لب زد:
- تا باهاش نری زیر یه سقف معلوم نمیکنه خیلی از چیزها رو، ولی امتیازهای مثبت برای شروع یه زندگی رو داره.
- این جلسه میگم موضوع آقای دانا رو.
مادر و پدرش نگاهی بهم انداختند. حمیده خانم با آرامش پلک زد و سر تکان داد. آقای جوادی دندان بهم فشرد و گفت:
- هرکار صلاحه انجام بده بابا جان.
- ممنون بابا.
مادرش گفت:
- این روزا هوا خیلی سرد شده، دوباره میخوای ببریش تو حیاط؟
تمنا لبخندی زد و سرش را تکان داد. شانهاش را هم بالا انداخت و گفت:
- هر که طاووس خواهد، جور هندوستان کشد. تحمل کنه سرما رو به من چه! مرد نامحرمو ببرم تو حریم شخصیم که چی بشه؟
حمیده خانم نگاهی به شوهرش انداخت و گفت:
- اون اتاق که هست. یه شبه وسایلشو میذاریم اتاق تو. بعدش دوباره بر میگردونیم.
- نه مامان، خوبه حیاط. صبح قرار بذارید که خیلی سرد نباشه.
- لا اله الا الله... خب میخوای بیرون قرار بذاریم این جلسه رو؟ اشکالی نداره که. تو حرم قرار بذاریم.
- نه مامان. یه آتیشی چیزی روشن میکنیم دیگه. من تو خونه خودمون راحت ترم. بعدم میخوام یه سری حرفها رو بزنم که نمیخوام کسی بشنوه. همون تو حیاط راحتم، صدا نمیاد داخل خونه.
- هر طور خودت صلاح میدونی. چی بگم دیگه. هرچی بگم جواب میدی. این دفعه شاید زیاد سرد نباشه ولی به دفعه دیگه برسه هوا بیشتر سرد میشهها...
- واسه اون موقع یه فکری میکنم. ناراحته، نیاد خواستگاری!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 00"00 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت 00 : 00
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 155
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده آذر عیسایی
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت عاشورا
🌴🥀🌴
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی، می روم
لذتش را با تمام شهر قسمت می کنم
اَلسَّـلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْــنِ الْحُسَیْـــنِ
وَ عَلــى اَوْلادِ الْحُسَیْــنِ
وعلی اصحاب الحسین
🌴💎🕯💎🌴
@
.💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوبیستوشش
#سراب_م✍🏻
حمیده خانم حرفی نداشت که بزند. سرش را تکان داد. تمنا هم لجبازیهای خودش را داشت.
صبح روز بعد خانم موحد تماس گرفت. حمیده خانم مشغول صحبت شد. مینو خانم بعد از سلام و احوال پرسی گفت:
- خانم جوادی به خدا این حیدر ما امون نمیده که. از دیشب یه سره میگه مامان زنگ بزن، زنگ بزن. فکر نمیکردم حیدرم موقع ازدواج این همه عجول باشه.
- خیره ان شاءالله.
- اخه هر وقت که اسم ازدواج میاومد اخم میکرد میگفت فعلا نه. حالا که از این ور بوم افتاده. حالا شما اجازه میدید ما دوباره امشب خدمت برسیم؟
حمیده خانم دستی به زانویش کشید و گفت:
- امشب آخه...
مینو خانم میان حرفش پرید و گفت:
- اصلا لازم نیست خودتون به زحمت بندازید خانم جوادی. ما امشب اگه اجازه بدید بیایم. تکلیف این دوتا زودتر مشخص بشه. ان شاءالله.
- درک میکنم من. ولی اگه میشه واسه فردا طرفهای صبح قرار بذاریم. اگه برای شما مشکلی نیست.
- نه خیلی هم عالی. ما فردا ساعت ده ان شاءالله خدمت میرسیم.
حمیده خانم تماس را که قطع سریع شماره شوهرش را گرفت تا وسایل پذیرایی را تهیه کند. اصلا باورش نمیشد خانواده موحد این همه عجله داشته باشند.
***
دوباره توی حیاط رو به روی هم نشسته بودند. خدا را شکر ان روز آفتاب لطیفی توی آسمان بود و ابری صورت خورشید را نپوشانده بود. حیاط خانه آفتاب گیر بود و همین باعث شده بود این بار صندلی ها زیر افتاب جا خوش کنند.
این بار تمنا شروع به حرف زدن کرد. سعی میکرد با تکنیک بفهمد نظر واقعی حیدر در موقعیتهای مختلف چیست. سعی میکرد مستقیم سوال نپرسد. یک سوال را چند بار به روشهای مختلف میپرسید.
- نظرتون راجع به آدمهایی که اعتیاد دارند یا سیگار میکشن چیه؟
حیدر سرش را بالا گرفت و کمی سر جایش جا به جا شد. توی این چند دقیقه تمنا بارها او را با سوال هایش غافلگیر کرده بود و در تنگنا قرار داده بود.
- خب، صرف سیگاری بودن که نمیتونه آدم رو بد کنه یا... خب خیلی چیزهای دیگه مطرح هست که بخوایم قضاوت کنیم...
- آها... یعنی اگه برادرهای شما خواستن برن سراغ دود و دم ایرادی نداره؟ چون کاریه که خوب و بد رو نمیسازه...
رنگ حیدر پرید. تمنا توی صورتش و حرکاتش دقیق شد. نبض شقیقه حیدر زد. نفس عمیقی گرفت. ذکری گفت.
- نه، منطورم این نبود که موافق سیگار و بقیه دخانیاتم! برادرهامم اگه بخوان برن سراغ این کارها که...
دستی به گونهاش کشید و گفت:
- لا اله الا الله...
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوبیستوهفت
#سراب_م✍🏻
تمنا ابرو بالا انداخت و گفت:
- چی؟
حیدر سوالی نگاهش کرد. تمنا دستی به روسریاش کشید و گفت:
- حرفتون نصفه رها کردید. ادامهاش چی بود؟
حیدر چشم بست. گوشه پلک چپش پرید. دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- حتی نمیخوام راجع بهش فکر کنم. میشه این بحث رو رها کنیم؟ نمیتونم چیزی بگم.
تمنا باشدی گفت. حیدر نفس راحتی کشید. تمنا صدایش را صاف کرد و گفت:
- اگه درست یادم باشه گاهی مدیریت شرکت پدرتون رو برعهده داشتید.
حیدر تایید کرد. تمنا گفت:
- اگه کارمندها اشتباهی کنند، کم کاری کنند و این کم کاری و اشتباه، مغرضانه باشه، عمدی باشه و از سر بیتوجهای. عکس العمل شما چیه؟
حیدر دستی به شقیقهاش کشید. لب تر کرد و گفت:
- تو این مسائل با احدی رودربایسی ندارم. مسلما جدی ترین عکس العمل رو نشون میدم و گذشتی در کار نیست.
- جدی ترین عکس العمل چیه؟
حیدر پوفی کشید و گفت:
- نمیتونم که برخورد فیزیکی داشته باشم...
تمنا میان حرفش امد.
- یعنی برخورد فیزیکی هم داشتید با کسی.
نفس حیدر لرزان شد. فکر نمیکرد تمنا از همین چیزی برداشت کند که او تا این حد خشونت به خرج میدهد.
- نه... تاحالا نداشتم.
- یعنی ممکنه بعدا داشته باشید.
نگاهی به چشمان تمنا انداخت. سرمای زمستان پیش چشم او کم میاورد. لرزید. چشمانش سرد و مغرور بودند و حیدر بیاینکه اختیار داشته باشد سر به زیر شد. جمله تمنا پرسشی نبود. کاملا خبری بود.
- آدمها در لحظه تصمیم میگیرند و من تا امروز توی اون لحظاتی که عصبی بودم و قرار بوده باکسی برخورد کنم، برخورد فیزیکی نداشتم. حتی اگه قصدش رو داشتم فقط در حد قصد باقی مونده...
سرش را بلند کرد و ادامه داد:
- چرا فقط یه بار... اونم همون روزی که اون آقا مزاحم شما شد. اونم در حد یه مشت بود.
- پس چرا اگه بهش معتقد نیستید باید تو حرفاتون بهش اشاره کنید؟
حیدر کف دستش را فوت کرد و گفت:
- فقط من باب مزاح گفتم آخه شما...
تمنا اخم در هم کشید. به صندلی تکیه زد و گفت:
- من توی سوالاتم شوخی ندارم! میخوام راستش رو بشنوم. الان نه فرصت و نه وقت شوخیه! پس لطفا با حرفهاتون منو منحرف از بحث نکنید.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 156
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده فروغ خدابنده
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوبیستوهشت✨
#سراب_م✍🏻
حیدر لب تر کرد و سرش را پایین انداخت. پاسخ داد:
- بله چشم. من موقع عصبانیت یا برخورد با کسی که کار اشتباهی کرده، بسته به شرایط و جایگاه طرف مقابل داره. حتی رفتاری که با کوچکترین برادرم دارم با بزرگه متفاوته...
مثلا اگه با کوچکتره فقط چند ساعت صحبت نکنم، متوجه میشه که حرکتش اشتباه بوده... سمیر یکم برخورد جدی تر... کارمندها و کارگرها هم فقط در حد توبیخ کلامی و کسر حقوق هست...
ادامه حرفش را چشم در چشم تمنا پاسخ داد:
- در قبال همسرم هم... نمیدونم... من اصلا آدم دعوایی نیستم، زیاد هم عصبی نمیشم، آدم شوخی هم نیستم؛ بیشتر آرومم.
تمنا تک تک سوالاتش را پرسید. حیدر گاهی کلافه میشد و گاهی نمیدانست چگونه جواب بدهد که تمنا را راضی نگهدارد. تمنا سوالاتش را حساب شده میپرسید. جواب حساب شده هم میخواست.
- نظرتون راجع به کمک خرج بودن خانم چیه؟
حیدر اخم کمرنگی کرد و محکم گفت:
- مخالفم!
تمنا خواست چیزی بپرسد که حیدر سریعتر گفت:
- با کار کردن خانمم مشکل ندارم! میتونه تاجایی که به زندگی مشترکمون صدمه نزنه کار کنه. ولی این وظیفه مرد که خرج زندگیشو در بیاره. خرج خانوادهش رو! تو بعضی شرایط خیلی خاص، خانم اگه بخواد کمک کنه، ایراد نداره.
اونم وقتی که آقا واقعا در مضیغه قرار گرفته باشه؛ ولی بعد، صد برابر، حالا مالی نتونه ولی دلی و با محبت باید جبران کنه. نه اینکه بدتر طلبکار بشه.
تمنا نگاهی به انگشتان دستش انداخت. لبش را از داخل به دندان کشید و برای لحظهای چشم بست. ارتعاش کلماتش را کنترل کرد و پرسید:
- گذشته و زندگی قبلی همسرتون چقدر مهمه؟
حیدر نگاهش کرد. لبش را تر کرد و گفت:
- من همین الان رو میبینم. توی چیزایی که بهم ربط نداره دخالت نمیکنم.
تمنا روسریاش را جلوتر کشید و دور و برش را صاف کرد. سرش را تکان داد و گفت:
- آدما گاهی تو زندگی به بن بست میرسن. باید اون بن بستو برگشت، راهی نیست... دیوارش اونقدر بلند و قطور هست که نشه خرابش کرد؛
نشه در ساخت و راه جدید باز کرد، برای هر کسی ممکنه پیش بیاد. یا باید توی اون بن بست تاریک و تنگ موند و خفه شد، یا باید برگشت و...
حیدر سر تکان داد. لبخند کمرنگی زد و گفت:
- بله، ممکنه برای هرکسی پیش بیاد.
برای ادامه صحبتمون و ادامه دادن این جریان شما باید یه موضوعی رو بدونید. مهمه!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوبیستونه✨
#سراب_م✍🏻
- بفرمایید. میشنوم.
- من به اون بن بست رسیدم. یعنی نمیشد دیگه ادامه بدم و... استعاره کارساز نیست. رک و راستش اینه من یه شکست و جدایی داشتم تو زندگیم.
هیچ تغییری توی صورت حیدر به وجود نیامد. تمنا لبش را تر کرد. آب دهانش را فرو برد و گفت:
- شاید انتظار داشتید زودتر میگفتم؛ ولی...
حیدر نگذاشت حرفش تمام شود سریع گفت:
- خبر داشتم، میدونستم... تو تحقیقات فهمیدیم. فکر هم کردم. خانوادهام در جریان هستند.
تمنا سکوت کرد. حیدر کمی خودش را جلو کشید و گفت:
- تمنا خانم. میشه زودتر جواب منو بدید؟ من دیگه نمیتونم منتظر بمونم. بهم بگید باید چیکار کنم؟ مورد قبول بودم تا اینجا؟ تو رو خدا نگید که باید بازم فکر کنید.
- به فکر کردن که نیاز دارم، نمیتونم بدون فکر و احساسی پیش برم. بهتر شما هم جای منتظر بودن فکر کنید.
چشمش برق افتاد. دو دستش را بهم فشرد و گفت:
- پس این وسط احساسی هست؟
تمنا رو گرفت و اخم کرد. حیدر پرخواهش صدایش زد:
- تمنا خانم، هست؟
- آقای موحد، لطفا! انتظار جواب دارید؟ اگه سوالی ندارید، واسه این جلسه من دیگه صحبتی ندارم! بهتره برگردیم داخل.
- چشم. سوالی نیست! فقط لطفا فاصله تا صحبت بعد کوتاه باشه! لطفا.
تمنا ایستاد، حیدر همراهش، و دخترک اشاره زد خواستگارش جلوتر برود. حیدر که رفت، تمنا نگاهی به ابرها انداخت. کم کم آسمان را بغل میکردند.
بعد از رفتن خانواده موحد، تمنا خودش را توی اتاق انداخت؛ اذان را میگفتند. وضو که داشت. پس به نماز ایستاد. نمازش را خواند و به سجده رفت.
- خدایا کمکم کن... دستم رو بگیر. نذار اشتباه برم خدا...
جلسه بعد میخواست با حیدر درباره مشکلش صحبت کند. بخاطر همین اضطراب داشت. خودش را آماده کرده بود برای نخواستن حیدر؛ اما باز هم اضطراب داشت.
سر از سجده برداشت و زانوهایش را به آغوش کشید. واقعا چطور باید موضوع را به حیدر میگفت؟ سوال حیدر توی سرش چرخید:
- این وسط احساسی هست؟
چشمش را بست و سر گذاشت روی زانویش. نمیدانست احساسی هست یا نه، اما ترسی مبهم بیخ گلویش را چسبیده بود.
- خدایا کمکم کن. نمیدونم چی درسته یا چی غلطه. میترسم خدایا... چیکار کنم؟ خودت یه راه بذار جلوی پام. این اولین بار تا اینجا پیش اومدم. خدایا... کمکم کن.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
Part02_خار و میخک .mp3
11.92M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 2⃣
@audio_ketab
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 157
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده رزان اشرف النجار
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
17.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📜 دعای عهد
تصویری با صدای فوق العاده استاد فرهمند
💠 امام صادق علیهالسلام :
هر كس چهل روز صبح اين دعای عهد را بخواند، از يـاوران قائم ما باشد و اگـر قبل از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود خدا او را از قــبـر بيرون آورده و جزو #رجعتکنندگان در خدمت آن حضرت قرار میدهد.
#امام_زمان
🌴🥀🌴🥀🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت عاشورا
🌴🥀🌴
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی، می روم
لذتش را با تمام شهر قسمت می کنم
اَلسَّـلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْــنِ الْحُسَیْـــنِ
وَ عَلــى اَوْلادِ الْحُسَیْــنِ
وعلی اصحاب الحسین
🌴💎🕯💎🌴
@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسول اکرم صلی الله علیه و آله:
از لحظهای که قرص خورشید در افق پایین میرود تا زمانی که قرص خورشید به صورت کامل محو میشود.
این چند دقیقه، زمانی است که سهمیه خاصی از رزق دارد.
#حضرتزهراسلاماللهعلیها
#اللّهمَّعَجِّللِولیِّکَالفَرَج
حاج اقا رحیم ارباب :
آسيد جمال نامهاي براي من نوشته اند و در آن نامه سفارش كرده اند که:
در طول هفته هر عمل مستحبي را يادت رفت،اين را يادت نرود كه عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخوانی
@tareagheerfan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه دیدن امام زمان عجل الله
🎙#استادعالی
4_5785009438028989691.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد
اگراز هرعملي در #عصر_جمعه غافل شدي از :صلوات
#ابوالحسن_ضراب_اصفهاني غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است
salavat256.ir.pdf
1.12M
﷽
#پی_دی_اف
🌹فایل پی دی اف خلاصه کتاب گنج پنهان ، فوائد صلوات امام زمان معروف به صلوات ابوالحسن ضرّاب اصفهانی
✅صلواتی که کلید صد قفل بسته است وبیش از صد فضیلت و فایده دارد وگنجی است که در همه ی خانه ها موجود است ولی اکثر مردم از برکات آن بی خبرند.
⚠️✅ سعی شده در این فایل مطالب اصلی در رابطه با این صلوات شریف بیان بشه،
به همراه متن و ترجمه صلوات .
✅⚠️این فایل را به عزیزانی که دسترسی به کتاب گنج پنهان ندارند برسونید تا با این دعاء آشنا شوند و از فوائد خاصّ این دعاء بهره مند گردند.
⚠️ طبق جمله امام زمان ،این صلوات فقط مخصوص روز جمعه نیست.
✅⚠️نشر حدّاکثری
✅ التماس دعا
🌹جزاکم الله خیرا
کانال #گنج_پنهان 👇
🔑 اینجا کلیک کنید 🔑
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوسی✨
#سراب_م✍🏻
جعبه سفید لباس عروس را روی صندلی عقب ماشین گذاشت. خودش روی صندلی جلو جا گیر شد و دستی به موهایش کشید. برف ریزی که روی موهایش نشسته بود، با این کار جذب موهایش شد.
نگاهی به صندلی کنار دستش انداخت؛ مهرانه به تاج نقرهای توی صندوق دستش خیره بود. تاج را بالا آورد و نگاهی به سبحان انداخت؛ با چشمی براق گفت:
- قشنگه؟ تو دوسش داری؟
سبحان لبخندی زد. تاج را گرفت و آن را روی سر مهرانه گذاشت و گفت:
- به سر تو قشنگ میشه. کجا بریم؟
مهرانه تاج را توی صندوقش برگرداند. به عقب برگشت و صندوق را روی جعبه لباس عروسش گذاشت:
- حلقه دیگه. یادت رفت؟
سبحان خندید. دنده را جا زد و برف پاک کن را روشن کرد. برف ریزی میبارید. فردا عروسی بود و کارهایشان زیاد.
- دست گل رو هم باید بگیریم. الان زنگ زد گفت آماده است.
- پس اول بریم دست گل بگیریم، نزدیک تره. خدا کنه برف شدیدتر بشه.
مهرانه جیغ ریزی کشید و به سبحان چشم غره رفت:
- نه! از این دعاها نکنیا... من لیز میخورم. لباس عروسم گلی میشه. خدا کنه تا ظهر بند بیاد آفتاب بشه.
سبحان راهنما زد و گفت:
- حالا انگار دعای من گیراست. جوش نزن. مطمئن باش قطع میشه این برف.
مقابل گلفروشی ایستاد. نگاهی به مهرانه انداخت و گفت:
- برم یا میای؟
مهرانه فیش را به سمتش گرفت. ابرو بالا انداخت.
- برو، یکم پولشم مونده حساب کن.
- چشم.
تا سبحان بیاید مشغول چک کردن پیامهایش شد. کلی تبریک از دوستانش داشت. یک پیام کلی نوشت و برای همگیشان ارسال کرد. موبایل را انداخت ته کیفش. سرش را تکیه داد به پشتی صندلی و چشمش را بهم فشرد.
سبحان را بی نهایت دوست داشت؛ ولی از او میترسید. از خودش که نه، از آیندهای که با سبحان داشت میترسید. طبیعی بود. روز قبل عروسی این احساس طبیعی بود.
- نمیذارم سبحان... نمیذارم سرم سوار بشی. واسه مهرانه نمیتونی قلدر باشی.
در ماشین باز شد. اتاقک تکانی خورد و صدای بسته شدن در همزمان شد با صدای سبحان.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
Part03_خارو میخک.mp3
10.89M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 3⃣
@audio_ketab
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 158
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده افسانه ذوالقدری
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡