eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
40 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
*مسیح* نیکی،آب دهانش را قورت می دهد. سعی می کنم بر اعصابم مسلط باشم.برای جلوگیری از لرزش دست هایم آن ها را در هم قفل می کنم. نیکی چشمانش را می بندد و نفس عمیقی می کشد. هردویمان هوا کم آورده ایم. من از به زبان راندن حرف دلم نمی ترسم،از جوابی که نیکی خواهد داد نگرانم. از حرفی که می خواهد بزند.از تصمیمی که بنا داشت بگیرد. نکند این تصمیم مربوط به من باشد... سرم را تکان می دهم تا افکار مزاحم از مغزم بیرون بروند. باید تمرکز کنم؛به یاری همه ی هوش و حواسم نیازمندم. می خواهم شروع کنم که صدای زنگ موبایل نیکی بلند می شود. "ببخشید"ی می گوید و موبایلش را برمی دارد. با دیدن اسم روی صفحه،خنده روی لب هایش می نشیند و لپ هایش شکوفه می دهند. با ذوق می گوید:عمو وحیده.. از جا بلند می شود و صدای پر از شادی اش،در گوشم می پیچد: "سالم عموجونم خوبین؟عید شمام مبارک. سلامت باشین،قربون شما. شمام سال خوبی داشته باین. ... نه خونه ی خودمون هستم". با شادی نگاهم می کند و قطره قطره ذوق از نگاهش می ریزد و دلم را دریای بی کرانه ی خوش بختی می کند! خانه ی خودمان! بهشت قشنگ کنار هم بودن من و نیکی.. دوباره می گوید: "نه مامان اینا اینجا نیستن که... عمو منظورم از خونه ی خودمون،خونه ی مسیحه.. .. آره سلامت باشین. .. بله.. بله،گوشی خدمتتون با من خداحافظ سلام برسونین،قربان شما" موبایل را به طرفم می گیرد. با لبخند قشنگ روی لب هایش می گوید:عمو می خوان با شما صحبت کنن. موبایل را از دستش می گیرم. دلم برای عمووحید تنگ شده،اما یادآوری قولی که به او داده ام،عذاب وجدانم را هشیار می کند. :_سلام عموجان... عمو با مهربانی می گوید:سلام گل پسر،چطوری؟عیدت مبارک :_عید شمام مبارک،خوب هستین؟همه چی روبه راهه؟ عمو جواب می دهد:رو به راه تر از این نمی شه.. نصفه شبی از خواب بیدار شدم که نفر اولی باشم که بهتون تبریک می گم. راستش یه تبریک دیگه!ترفیع درجه گرفتی؛از پسرعمو رسیدی به مسیح! مبارکه.. متوجه کنایه ی کلامش می شوم. نیم نگاهی به نیکی می اندازم و با دلخوری می گویم آره ولی خیالتون از بابِت :_ .. میان کالمم می دود:می دونم می دونم..خیالم از تو راحته که نیکی رو سپردم دستت... مطمئنم و بهت اعتماد دارم.شوخی کردم به جون مسیح،ناراحت نشو.. راستی شمام میاین اینجا؟ دلم حسابی برا جفتتون تنگ شده صدای زنگ موبایلم بلند می شود،به نیکی اشاره می کنم تا جواب بدهد. :_کجا؟ لندن؟؟؟ می گوید:آره مامانت اینا میان اینجا..مگه خبر نداری؟ :_نه کسی به ما چیزی نگفته. فکرم درگیر می شود. خیلی وقت است که مامان و بابا به دیدن پدربزرگ نرفته بودند. از عمو خداحافظی می کنم،نیکی با موبایل من مشغول صحبت است.به طرفم می آید و موبایل را به دستم می دهد. با مامان حرف می زنم و تعارفات قدیمی را رد و بدل می کنیم. انگار نباید هیچ حرف مهمی را بعد از سال تحویل زد. چون در بازار داغ تعارفات و هیاهوی سال نو گم می شود. به نظر،بیشترین زنگ خور را این ساعت و این لحظه دارد. به نیکی نگاه می کنم. با زن عمو حرف می زند و گاهی لبخند شیرینی فاصله ی بین لب هایش را زیاد می کند. :+الو مسیح... حواست کجاست؟ به خودم می آیم. :_جانم مامان؟ببخشید نشنیدم. :+میگم زود برید خونه ی عموینا،می دونی که زن عمو از دستت ناراحت بود،تو تا حالا نرفتی خونه شون؟ :_نه درگیر بودم..باشه حالا،چشم :+قربونت کاری نداری :_نه خداحافظ.. 🔵🔷🔵🔷🔵🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
بالاخره نشانگر قرمز را فشار می دهم و با لبخند به نیکی که منتظر من است نگاه می کنم. شانه بالا می اندازم :_اوف چقدر جمله ی کلیشه ای تکرار می کنیم... لبخند می زند :+خاصیت عیده دیگه.. خود عید کلیشه است و تکراری؛یعنی هرسال عینا تکرار میشه اما طوری که انگار بار اوله اتفاق می افته.. عید یه تکرار غیرتکراریه! می خندم :_تو باید فیلسوف می شدی خانم خانما. شانه بالا می اندازد :+اتفاقا خودمم خیلی دوست داشتم.ولی بابا گفتن حقوق منم رو حرفشون نه نیاوردم. می خواهد چیزی بگوید که خمیازه مانع می شود. پشت دستش را جلوی دهانش می گذارد و خمیازه ی بلندی می کشد. خنده ام می گیرد؛مثل یک دختربچه،مظلوم و خواستنی است. :+ببخشید..چیزی می خواستی بگی؟ لبخند می زنم و سرم را تکان می دهم. :_بمونه واسه یه وقت دیگه...تو دیشب هم نخوابیدی،برو یکی دو ساعت بخواب که بعد بریم خونه ی عمواینا. سر تکان می دهد :+ببخشید من اصلا عادت به کم خوابی ندارم.سرم داره منفجر میشه،ممنون! بلند می شود و به طرف اتاقش می رود. طاقت نمی آورم :_نیکی؟ برمی گردد :+بله؟ :_عیدت مبارک. :+عید شمام مبارک لبخند گرمی می زند و دوباره راه اتاقش را در پیش می گیرد. قلبم تالاپ و تولوپ می زند. من راضیم به همین کنار تو بودن.. عید تویی؛بهار زندگیم تویی. نمی دانی گرمای آمدنت چگونه رخوت زمستان را از دلم زدود.. قشنگ ترین اتفاق زندگی من! آمدنت،مثل نسیمی،تارهای قلبم را به بازی گرفت. آمدنت،جوانه های عشق را بر خاک باران خورده ی سینه ام کاشت. بعد.. شکوفه های شعر را از لبم چید. آمدنت؛ای نوبهار دوست داشتن،خودم را از خودم گرفت. برای دوست داشتنت،دل از عقل اذن نگرفت. عشقت،سراسیمه وسط زندگی ام دوید و یک باره نور پاشید به قلب فرتوتم... حالا تنها حسرتم این است که کاش زودتر دیده بودمت .. * پایم را روی پدال گاز فشار میدهم. نیکی با شوق به حرکات و رفت و آمد مردم خیره شده. یک لحظه آرام میخندد. :+چیه نیکی؟میخندی؟ به طرفم بر میگردد. لبخند هنوز روی لبهایش جا دارد. :+همه چی نو و تازه است... این بچه های کوچیک خیلی ذوق دارن منم مثل اونام هر سال.. و دوباره می خندد و به بیرون خیره میشود. :+منم امسال ذوق داشتم واسه سال نو...برای اولین بار چیزی نمیگوید. :+تا بحال دوبی رفتی؟ سر تکان میدهد و نگاهم میکند. :_آره سه بار، تو چی؟ :+نه من نرفتم.علاقه ای به سفر ندارم کلا. لبخند میزند :+بر عکس من ..تا قبل شونزده سالگی خیلی سفر میرفتم. ولی الان سه سالی میشه که از تهران بیرون نرفتم. آهی میکشد و به انگشتانش خیره میشود. غم بزرگی در کلامش حس می کنم. :+به چی فکر میکنی؟یعنی از چی ناراحتی؟ :_دوستم فاطمه سالی سه چهار بار میره مشهد حداقل هم یه بار می ره کربلا... ولی من تا حالا یه بارم نرفتم زیارت... نمی فهمم... نمی دانم چه چیزی او را تا این حد مشتاق سفر های مشهد و عراق کرده.... مشهد هر چه قدر هم بزرگ و پر از اماکن تفریحی باشد، به پای سفرهای اروپایی نیکی نمی رسد... عراق هم که... ناامن است و آنطور که در تصاویر دیده ام، یک کشور بدون امکانات و بدون تفریح..... پس معنی این آه از ته دل برآمده ی او چیست؟ هر چه که هست به اعتقاداتش احترام می گذارم. نیکی غمگین دست روی پیشانی اش می گذارد و دوباره به خیابان خیره می شود. دلم نمی خواهد روز اول عید اینطور ناراحت باشد. تاب ناراحتی اش را هیچ روز و ساعتی ندارم. 🔵🦋🔵🦋🔵🦋🔵 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
❣کمال بندگی❣
#عهدشکنی🪴🪴 #قسمت‌سوم🪴🪴 السّلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام امّا باز هم از شفا خبري نش
🪴🪴 🪴🪴 السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام او هم در حالي که سخت اشک مي ريخت روکرد به من که: - حاج آقا نصير الاسلام! من اين همه پول خرج کردم. از تهران پا گشتم و آمدم اينجا و چهل شب متوسل شدم. حالا چرا به جاي اين که چشمان من شفا پيداکند، چشمان آن زن افغاني شفا پيدا کرد؟! و من رفتم توي فکر، و بعد از اندکي تأمل، نفسِ عميقي کشيدم و پاسخ دادم: - شايد به خاطر اين باشد که تو واقعاً توبه نکرده اي. تو از کاري که کرده اي پشيمان نيستي. تو هنوز هم کينه اي بزرگ از هَوُويَت در دل داري. تو علاوه بر اين که عهد شکني کردي و امام رضا عليه السّلام را که در ما بين خودتان، حَکَم قرار داده بوديد دست کم گرفتي، حتّي نرفتي از هَؤويَت عذر خواهي کني و به شوهرت بگويي که آن حرف هايي که پشت سرِ هَوويت گفته اي، دروغ و به نا حق بوده است. بله، امام رضا عليه السّلام خواست به تو و همه مردمي که در جريانِ کارِ تو بودند بفهماند که توانايي انجام هرکاري را دارد و شفاي چشمان نابينا برايش کاري بس آسان است، امّا تو هنوز آمادگي و شايستگيِ شفا يافتن را به دست نياورده اي. 🦋پایان🦋 🌷🌷🌹🌴🌹🌷🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
باید او را از این حال و هوا در بیاورم. :+ناراحت نباش این سفر امارات رو که بریم، حال روحیمون خیلی بهتر میشه.دست عمو درد نکنه. شتاب زده به طرفم بر می گردد. :+مگه قرار بود بریم؟ :+نمی فهمم .مگه قرار بود نریم؟ :_خب آره ...معلومه که این سفرو نمی تونیم بریم...نیازی هم بهش نبود.. برای همین من رفتم بلیت هامون رو کنسل کردم. ماشین را متوقف می کنم به طرف نیکی بر می گردم. :+چی کار کردی؟نیکی بهتر نبود قبلش به من بگی؟ :+حق داری ...این کادوی تولد تو بود.اما من نمی تونم این سفرو بیام. متوجهی که....؟ به هر حال ما فعلا کارای مهمتری داریم.... امیدوارم منو ببخشی و درک کنی.... کامل میفهمم. سفر با تور به معنای نزدیکی بیش از حد من و نیکی به هم بود. چیزی که من را خوشحال می کرد و او را نگران.. به هر حال این حق اوست... سر تکان می دهم و استارت میزنم. نیکی سعی دارد فضا را تلطیف کند. با لبخند می گوید. :_حالا به جای این کادو من خودم یه چیزی برات می خرم.جبران می کنم قول می دم. سر تکان می دهم و لبخند می زنم. جلوی در خانه ی عمو مسعود می رسیم. ماشین را پارک می کنم و سرم را خم می کنم وبه جلوی در خانه اشاره می کنم. :+نیکی اینجا اولین بار دیدمت. سر تکان میدهد و لبخند قشنگی کنج لبش خانه می کند آرام میگوید:آره انگار صد سال گذشته... :+اتفاقات پشت سر هم که بیفته در گیری ذهنی ایجاد میشه و آدم گذشت زمان را درک نمیکنه! همچنان که به جلوی در خانه خیره شده می گوید. :_فکر میکنی زمان که بگذره همه چیز درست میشه... ولی واقعیت اینه که هر روز که میگذره بار روی شونه هات سنگین تر میشه... یه روزی میرسه که از نفس افتادی... وا می روم. نیکی از چه چیز تا این حد ناراحت است! از کدام بار سنگین روی شانه های نحیفش حرف می زند؟ چرا نمی نخواهد این بار را تقسیم کنیم تا کمتر رنج بکشد... نیکی به طرفم بر می گردد و با خنده می گوید :_دفعه اول مانی گفت که من خدمتکار این خونم؟! با اینکه ذهنم مشغول کنایه کلامش شده اما مثل خودش می خندم :+من زل زده بودم به دختر چادری که یهو جلوم سبز شد و بعد با سرعت از کنارم گذشت...مانی فکر کرد که تو... سر تکان می دهد. :+می فهمم. لبخند میزنم. :+ولی من فهمیدم دختر هنجارشکن عمو مسعود، همین دختری بود که مثل فرفره از بغلم گذشت. با خجالت می خندد. :+بوی اون مریم ها هنوز توی ذهنمه.. چشمانش را می بندد و سر تکان می دهد. انگار از یک رویای شیرین بیدار شده باشد ،یک دفعه چشمانش را باز می کند و می گوید. :+بهتره دیگه بریم... سر تکان می دهم و همزمان با نیکی پیاده می شوم. به سمت خانه عمو مسعود می رویم. دستم را روی آیفون می گذارم. جواب "کیه" خدمتکار را می دهم.. :+ماییم. نیکی جلوی دوربین می آید. :+منیر خانم مهمون نمی خوای؟ با لبخند به مهربانی و تواضعش خیره می شوم. انقدر گرم برخورد می کند که انگار خدمتکار،صاحب خانه است. در با صدای تیک باز می شود. نیکی با لبخند می گوید:بفرمایید. :+نه اختیار دارین اول شما خانوم. نیکی وارد حیاط می شود من هم پشت سرش. از سنگ فرش وسط حیاط می گذریم. از پله ها بالا می رویم. زنعمو و عمو به استقبالمان می آیند. نیکی با شادی پدر و مادرش را بغل می کند. عمو مردانه شانه هایم را می گیرد. :+عیدتون مبارک عمو جان با لبخند نگاهم می کند:عیدت مبارک پسرم. خم می شوم و دست زنعمو را می بوسم. زنعمو با تحسین نگاهم می کند بعد مهربان بغلم میکند. :+زنعمو عیدتون مبارک سال خیلی خوبی داشته باشین. زنعمو نگاهم میکند :ممنون عزیزم برای تو و نیکی هم همینطور. نگاهم به نیکی می افتد. آن طرف ایستاده و با لبخند نگاهم می کند. زنعمو پشت کتفم میکوبد :برید اتاق نیکی ...لباس هاتون رو عوض کنید. با تواضع می گویم:چشم هرچی شما بفرمایید. نیکی با خنده دستش را به نشانه راهنمایی بالا می آورد و به پله ها اشاره می کند. "با اجازه "می گویم به طرف نیکی می روم. هم شانه از پله ها بالا می رویم. قیژ قیژ پله های چوبی زیر پاهایمان سمفونی آرامبخشی ایجاد کرده است. از جلوی چند در بزرگ چوبی می گذریم و جلوی یک در زرشکی می ایستیم. نیکی با یک دست در را باز می کند و تعارف می کند:بفرمایید تو :+خواهش می کنم خانم ها مقدم ترن. نیکی با خنده شانه بالا می اندازد و وارد اتاق می شود.🔷🔷🔷🔷🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
پشت سرش می روم و در را می بندم. نگاهی به دور تا دور اتاقش می اندازم نسبتا بزرگ است با اثاثیه ساده ،تخت و میزتحریر و میز توالت سفید چوبی... با روتختی آبی روشن با گلهای صورتی. کاغذ دیواری های آبی روشن و صورتی ملایم... همه چیز در عین سادگی چیده شده و معصومیت خاصی به منظره اتاق بخشیده. نیکی با خنده نگاهش را روی تک تک اسباب می چرخاند و می گوید:دلم واسه اینجا تنگ شده بود. بعد روبه من می کند:کتت رو در بیار بده به من. سر تکان می دهم کتم را در میاورم. نیکی چادرش را روی تخت می اندازد و میگوید:واقعا انگار صد سال گذشته ها لبخند می زنم و سر تکان می دهم. * فنجان چای را به طرف دهانم میبرم و جرعه ای می نوشم. بابا و عمو مسعود در گوشی با هم مشغول صحبت اند. عجیب است. مانی سقلمه ای به پهلویم می زند و به بابا عمو اشاره می کند:چه برادرانه با هم حرف میزنن سر تکان می دهم و زیر لب میگویم:عجیبه نگاهم روی نیکی سر میخورد که داخل آشپزخانه مشغول صحبت با خدمتکار است. مانی،دهانش را نز دیک گوشم میآورد:گفتی بهش؟؟ سرم را چپ و راست میکنم:نه بابا...حرف تو حرف شد اصلا نتونستم بگم... مانی با تعجب میگوید:یعنی چی؟؟حرف به این مهمی رو نتونستی بگی؟ شانه بالا میاندازم و به نیکی زل میزنم:حس میکنم میدونه چی میخوام بگم.. مانی رد نگاهم را میگیر د:پس شاید بهتره بهش نگی...شاید دوست نداره بشنوه. با تعجب به طرفش برمیگردم؛سریع میگوید:البته باید بشنوه... این حق توعه،حتی اگه دوست نداشته باشه باید بشنوه... تو نباید مدیون قلب و احساست بشی... نگران نباش،بسپارش به من!من خودم حلش میکنم. متعجب از رفتارش میگویم:چطوری؟؟ مانی با غرور میگوید:گفتم که...بسپارش به من... به حرکاتش خیره میشوم. بلند میگوید:نیکی...نیکیجان سقلمه ای به پهلویش میزنم و با اخم نگاهش میکنم. مانی سریع حرفش را تصحیح میکند:زنداداش...زنداداش.... مامان با تعجب میگوید:چه خبرته مانیجان؟؟؟ نیکی به طرفمان میآید:بله؟چی شده؟؟؟ و بعد به من نگاه میکند. شانه بالا میاندازم:از خودش بپرس... مانی بلند میشود و برابر نیکی میایستد:یه تصمیم یهویی گرفتم... نیکی سرش را بلند میکند ،به مانی نگاه میکند و بعد به طرف من برمیگردد:اتفاقی افتاده؟؟ مانی میگوید:نه نه!تصمیم گرفتم همین الان یه بازی بکنیم،سه نفری! من وتو و مسیح..چطوره؟؟ نیکی سعی میکند لبخندش را قورت بدهد:یعنی به خاطر این،من رو صدا زدین؟ مانی با خونسردی میگوید:من یه همچین آدم باحالی هستم! نیکی با تعجب نگاهم میکند و پقی میزند زیر خنده. غرق ِشکر صدای خنده اش میشوم...🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
به دستور مانی،روی زمین نشسته ایم. نیکی به بابا و عمو زل زده. خودم را کنارش میکشم:به چی فکر میکنی؟ به طرفم برمیگردد:مشکوک نیست؟؟انگار نه انگار تا دیروز سایه ی هم رو با تیر میزدن.. ببین چقدر صمیمی باهم حرف میزنن! سر تکان میدهم و به عمو خیره میشوم:بدیش اینه نمیتونیم بفهمیم راجع چی حرف میزنن.. نیکی،نگاهم میکند و با خجالت سرش را پایین میاندازد. مثل بچه های خطاکار میگوید:من قصدم فالگوشوایسادن نبود...ولی وقتی چایی بردم واسشون،شنیدم صحبت از طراحی یه محصول و همکاری بود...ولی من چیز زیادی نفهمیدم.. فقط عذاب وجدانش واسه من موند.. لبخند میزنم و سرم را نزدیک گوشش میبرم. صدای نفس کشیدنش را به وضوح میشنوم. آرام و زیرلب میگویم:تو چرا اینقدر خوبی؟؟ صدای سرفه ی مانی میآید،نیکی سریع سرش را عقب میکشد. مانی با لبخند شیطنت آمیزی نگاهمان میکند. نیکی،سرش را پایین میاندازد. گونه هایش رنگ گرفته اند و دستهایش را درهم قفل کرده. گلویم را صاف میکنم و میگویم:کجایی پس مانی؟؟؟ مانی با خباثت میخندد:واسه شما که بد نشد.. و بعد مثل کسی که دزدی را حین سرقت گرفته به من خیره میشود. با چشم و ابرو تهدیدش میکنم و سرزنشوار میگویم:مآنی... مانی شانه بالا میاندازد و میگوید:رفتم بطری پیدا کنم تا "جرئت،حقیقت" بازی کنیم.حالا آقامسیح،ببخشیدا عزیزم،اگه ایرادی ندازه یه کم از خانومت فاصله بگیر،اینطرفتر بشین ..آها...یه کم دیگه...بشین اینور،انگار رأسهای یه مثلث هستیم...خوبه! نیکی با تعجب میگوید:سه نفری؟! مانی مثل معلمهای سختگیر میگوید:بله...من خودم هم حاکمم هم داور،هم بازیکن! مانی "یک،دو،سه" میگوید و بطری را میچرخاند. دو بار اول،روی محیط خالی میایستد،اما دفعه ی سوم،رو به نیکی و مانی! مانی با لبخندی عمیق میگوید:خب نیکی جان...جرئت یا حقیقت؟ نیکی با دلهره میگوید:فکر کنم حقیقت بهتره! مانی دستهایش را بهم میکوبد:خب....حقیقت...بذا بیینم چی باید بگیم.... یک دفعه،تند و جدی میگوید:عاشق شدی؟ نیکی چند لحظه بیحرکت به مانی زل میزند و بعد سرش را پایین میاندازد:چرا مثل دخترای دبیرستانی بازی میکنین؟ مانی با شیطنت میخندد:تازه اولشه.. زود،تند،سریع جواب بده:عاشق شدی؟؟ نیکی بدون اینکه سرش را بلند کند،زیرلب میگوید:آره،شدم! بدون فکر،سریع میگویم:عاشق کی؟؟ نیکی سرش را بلند میکند،سعی میکند به چشمانم خیر ه نشود و مضطرب میگوید:هردفعه یه سوال... این قانون بازیعه... و بطری را میچرخاند. مانی با چشمانش من را به آرامش دعوت میکند. دوباره بطری،فضای خالی را نشان میدهد و بعد از چرخش دوباره،این بار سر بطری به طرف مانی میایستد. نیکی با خنده می گوید:خب،آقامانی! میخندم:گذر پوست به دباغخونه افتاد مانیجان...بهرام که گور میگرفتی همه عمر... نیکی با شیطنت چشمانش را گرد میکند و میپرسد:جرئت یا حقیقت؟؟ مانی،نمایشی آبدهانش را قورت میدهد:شما خیلی ترسناک هستین...همون حقیقت! نیکی نگاهم میکند،چشمک ریزی میزند و به طرف مانی برمیگردد. :_آقامانی خودتون عاشق شدین؟؟ مانی دستش را زیر چانه اش میزند و میگوید:چی شد نیکی خانم؟؟ و بعد در حالی که ادای نیکی را درمیآورد،میگوید:مثل دخترای دبیرستانی! نیکی شانه بالا میاندازد :_هیچ نقطه ی تاریکی تو زندگی شما نیست.. فقط دوست دارم بدونم به کسی عالقمند هستین یا نه؟؟به هرحال،جاری من میشه دیگه!! کورسوی امید درون قلبم،جان میگیرد. نیکی،باور دارد که همسر برادر من،جاری او میشود. این خیلی چیزها را ثابت میکند. یعنی به رفتن و دلکندن فکر نمیکند،یعنی همیشه میماند،یعنی تا ابد همسر من محسوب میشود. مانی شانه بالا میاندازد و با بیخیالی میگوید:من تا حالا به هیچ جنس مخالفی علاقمند نشدم،صرفا دهنم بوی شیر میده و مثل این آقامسیح نیستم! آداب حالیمه،بزرگترو کوچیکتر برام مهمه و تا وقتی عمووحیدجان،عذباوغلی محسوب میشن،من زن نخواهم گرفت،والسلام!🌴🌴🌴🌴🌴 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
به چهره ی نیکی نگاه می کنم. هنوز تحتتأثیر نطق غرای مانی است و سعی دارد خنده اش را کنترل کند. نگاهی به من میاندازد،نمیتوانم اصلا تحمل کنم و همزمان با نیکی میخندیم. مانی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده،با لحن مسخره ای میگوید:بله نیکی خانم بخند...حرف حق که جواب نداره! نیکی خنده اش را کنترل میکند و با لحن جدی میگوید:بازی تازه شروع شده آقامانی! بطری دوباره میچرخد. دوباره سر بطری به طرف نیکی میافتد. نیکی پوف میکند و میگوید:من جرئت میخوام،حقیقتها خیلی مسخره ان! مانی نگاه معناداری به من میکند و میگوید:بله، صحبت عشق و عاشقی بایدم برای تو مسخره باشه،تو که درد هجر نچشیدی... گونه های نیکی رنگ میگیرند. سریع سرش را پایین می اندازد و هیچ نمیگوید. مانی سقلمه ای به پهلویم میزند و با چشم و ابرو به نیکی اشاره میکند. بعد بلند میگوید:حالا بعدا سرخ و سفید میشی نیکی،فعلا بیا این جرئت رو جواب بده،تا ببینیم بعدی رو حقیقت میگی،یا نه! نیکی با ترس به هردویمان زل میزند. مانی با تحکم می گوید:جعبه ی سیگارت رو بده مسیح. با خنده ،جعبه ی سیگار را از جیبم درمیآورم و به طرفش میگیرم. مانی رو به نیکی میگوید:سیگار بکش! با تعجب نگاهش می کنم. نیکی انگار درست متوجه حرف مانی نشده،ابروهایش را بالا میبرد و میگوید:چی کار کنم؟؟ شانه بالا میاندازم و مانی با خونسردی می گوید:سیگار بکش،یه پک هم بکشی کافیه! نیکی از جا میپرد :_وای نه،این چه حرفیه آخه؟! مانی میگوید:باشه،پس حقیقت رو انتخاب کن و اسم مردی که عاشقشی رو بگو! پشتم تیر میکشد. همانقدر که مشتاقم نامم را از زبان نیکی بشنوم،همانقدر هراس دارم که شنیدن نام مرد دیگری مرگ را پذیرای قلبم کند. نیکی،در تنگنای بدی قرار گرفته. نگاهش را ملتمسانه به من می دوزد. دلم برایش ضعف میرود،یک لحظه تصمیم میگیرم او را نجات دهم و بازی را همینجا متوقف کنم،اما مانی سریع دستش را روی زانویم میگذارد و مرا به آرامش دعوت میکند. نیکی سردرگم میگوید:این خیلی بی انصافیه!چند نفر به یه نفر؟! دلم میخواهد فریاد بزنم من با توام عزیزدلم. قلب و روح مسیح همراه توست. هم شانه ی سپاه چشمانت... قلب من،سرباز بی پناه چشمانت شده. کنار صف طویل مژه هایت! اگر تو برابر همه ی دنیا باشی،من تک و تنها به جنگ کل عالم میروم. این دنیا هم تنهایت نخواهم گذاشت💐💐💐💐💐💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
*نیکی* مستأصل به مسیح خیره میشوم. نگاهش به چشمانم میافتد. آمرانه رو به مانی میگوید :_بسه مانی،اذیتش نکن مانی،با عصبانیتی ساختگی میگوید:قوانین بازی رو زیرپاهاتون نذارین،وگرنه من میدونم و شما... مسیح به طرفم برمیگردد با درماندگی شانه بالا میاندازد و به مانی اشاره میکند. صدای تالاپ و تولوپ قلبم درون سینه،گوشهایم را پر کرده. انگار به جای تپیدن، "مسیح...مسیح" میخواند. سلولهای قلبم،دم گرفته اند! سرم را پایین میاندازم. افکار مختلف روی خط اعصابم رژهای هماهنگ میروند و در آخر سوت بلندی درون کاسه ی سرم میکشند. میان افکار مختلف سفید و سیاه،میان دوگانگیهای احساسی و عقلانی و میان آتش و دود پرشده در چشم علاقه‌ام،جرقه ای درون مغزم دست و پا میزند. اول کمی پوچ به نظر میآید،اما کم کم جان میگیرد و نهال رسیده ی فکر هوشمندانه ای میشود. سرم را بالا میآورم. نگاه منتظر مانی و از آن بیشتر مسیح را از ده فرسخی میشود حس کرد. با لبخندی کنج لبم میگویم :+من جرئت رو انتخاب میکنم،سیگار میکشم. مانی با ناراحتی،پشت دست راستش را کف دست چپش میکوبد. چشم هایش گرد میشوند و با تعجب آمیخته به ناراحتی به مسیح نگاه می کند. مسیح هم به من خیره میشود. :_چی میگی نیکی؟؟به همین راحتیه مگه؟؟سیگار میکشی؟؟ با شیطنت میگویم :+چیزی نمیشه مسیح،نگران نباش... مسیح خودش را به سمتم میکشد :_نیکیجان..کوتاه بیا...سیگاره،شوخی بردار نیست.. با آرامش نگاهش میکنم :+نگران چی هستی آخه؟؟یه پک آدم رو معتاد نمیکنه.. مانی با شیطنت جعبه ی سیگار مسیح را برمیدارد و خودش را کنار من و مسیح میکشد. سیگار را بین لبهایش میگذارد و فندک را برابرش میگیرد. صدای تیک تیک فندک،دودی که رقیق بلند میشود و بعد سیگاری که بین دو انگشت مانی،به طرفم میگیرند. سیگار را با احتیاط از مانی میگیرم و به پودر شدن نوکش خیره میشوم. مانی اغواگرانه میگوید:خب نیکی خانم...الوعده،وفا...آخه چه کاریه دختر؟ یه کلمه میگفتی و خودت رو خلاص میکردی. مجبور نبودی سیگار بکشی.. ببین نیکی جون،همیشه با یه پک دو پک شروع میشه ها.. همین مسیح،مگه معتاد بود؟ نه! جوون بود،سرحال بود،ورزشکار بود،رفقای ناباب زیر پاش نشستن و یهو دیدیم کارتنخواب شده! بله،اونجوری نگاه نکن،مگه نمی دونی این مسیح جان ی تزریقیعه... ،یه معتاد بیچاره ِتو ام اولش یه پک میکشی بعد معتاد میشی،بعد فرش زیر پات رو میفروشی، بعد دیگه هیچی پول نداری،میری موادفروش میشی.. اسیر این باندهای موادمخدر میشی...همه چی از همین یه پک دو پک های تفریحی شروع میشه ها...پس فردا نگی به من نگفتی! 💧💧💧💧💧💧 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
سر تکان میدهم :+نگران نباشید آقامانی..من یکی رو دارم که همیشه مراقبمه.. و آرام به مسیح نگاه میکنم. نگاه مسیح،پر از خشنودی است. اما صدایش نگران.. :_نیکی میخوای بازی رو تموم کنم؟ سر تکان میدهم و سیگار را بالا میآورم. مانی میگوید:بکش معتاد بعد از این،ببینم چطو.. صدای پر از خشم و سرزنشگر مسیح باعث میشود مانی حرفش را قطع کند. سیگار را بالا می آورم و به طرف مسیح میگیرم :+مسیح ی پک عوض من میکشی؟؟ مانی اعتراض میکند :_عه نه،اصال قبول نیست...نمیشه...به هیچ وجه.. میگویم :+چرا نمیشه آقامانی؟!مسیح خودش میگه ما این حرفا رو باهم نداریم. به طرف مسیح برمیگردم و حرفم را ادامه میدهم :+بین ما این چیزا نیست.. یادته گفتی ؟!من و تو فرقی با هم نداریم،داریم؟ مسیح با لبخندی عجیب سر تکان میدهد و سیگار را از دستم میگیرد. پک عمیقی میزند و سرش را بلند میکند. میخواهد دوباره کام بگیرد که مانع میشوم :+نه مسیح جان،همون یه پک بس بود..راضی شدین آقامانی؟؟ مانی به طور خاصی به من و مسیح خیره شده،انگار با سوال من به خودش میآید،سریع میگوید:بله بله...ولی فقط یه سوال...اینو جواب بدی دیگه کاری به کارت ندارم. میخواهم اعتراض کنم که میگوید:نترس سوال سختی نیست.. فقط بگو،اسم این مرد مورد علاقه ات،"سین" داره؟ مردد نگاهی سریع به مسیح میاندازم و تند،سر پایین میگیرم. ِ سیندار مگر تا اینحد بلند بود که به گوش مانی هم رسیده صدای کرکننده ی علاقه‌ام،به مسیح باشد؟ نمیتوانم دروغ بگویم. بعد هم،این همه اسم سیندار مذکر! مسیح،سجاد،احسان،سعید،سیاوش... سیاوش! نکند او را...چاره ای ندارم. آرام سر تکان میدهم و انگار خیال مانی راحت شده باشد،نفسی از عمق جان میکشد. زیر چشمی نگاهی به مسیح میکنم. سرش را پایین انداخته و با اخم،به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده. مانی میگوید:یه دور دیگه میچرخونم.بعدش بریم نهار... بطری بعد از چند لحظه،می‌ایستد در حالی که انتهایش به سمت من است و نشانگرش به طرف مسیح. با لبخند میپرسم:جرئت یا حقیقت؟ مسیح آرام گره بین ابروانش را باز میکند و با مهربانی میگوید:جرئت! آنی فکر میکنم و در لحظه میگویم :+سیگار نکش! مسیح با تعجب نگاهم میکند،ادامه میدهم :_دیدی چقدر بابت من نگران بودی،فکر کن هر پکتو دودش میره تو ریه های من... خواهش میکنم مسیح،دیگه سیگار نکش...هزار جور ضرر داره واسه بدن.. مسیح دهانش را باز میکند که چیزی بگوید،اما به جای آن لبخندی میزند و دلبرانه میگوید :_چشم خانم. کیلو کیلو قند درون قلبم آب میشود. * بشقاب مسیح را از پلوی زعفرانی پر میکنم. زیر گوشم میگوید:من خیلی ته چین دوست دارم نیکی!من اینقدر پرخوراک نبودما،دستپخت تو بدعادتم کرد. با لبخند بشقاب را به طرفش میگیرم:نوش جونت آقا! قاشق را به طرفم دهانم می برم و مشغول خوردن میشوم. دلم برای دستپخت منیر،تنگ شده بود. صدای سرفه ی مصلحتی بابا باعث میشود سرم را بلند کنم. بابا نگاهش را روی صورت تک تک مان میچرخاند و با لبخند میگوید: عزیزان،خیلی خیلی خوش اومدین. یه مطلبی هست که من باید بهتون بگم.. ولی قبلش از محمودجان و شراره ی عزیزم تشکر میکنم که تشریف آوردن. با تعجب نگاهی به صورت پر از خندهی عمو و زنعمو میاندازم و به طرف مسیح برمیگردم. چشمهایش مثل دو کاسه ی بزرگ گرد شده و با حیرت گاهی به من و گاهی به بابا نگاه میکند. 🎗🎗🎗🎗🎗🎗 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
صدای بابا،اجازه ی ابراز هیجان نمیدهد:از مانی جان هم ممنونم،همینطور از پسرعزیزم،مسیح و دختر یکی یه دونه ام هم ممنونم که اومدن. اما مطلب مهمی که هست،این که من و محمود، تصمیم داریم باهم یه همکاری بزرگی رو شروع کنیم. اینطور که،ایده از من باشه و ساخت محصول،با محمود..این یه همکاری دو سر سوده،یعنی ادغام اعتبار برند من و سرمایه ی محمود. حس میکنم چشمهایم میسوزند. پرده ی اشک برابر چشمانم جمع میشود،با تعجب میپرسم :+بابا پس... یعنی شما و عمومحمود،باهم...آشتی کردین؟؟ صدای شکستن چیزی از کنار گوشم میآید. *مسیح* با تعجب نگاهی به لیوان خرد شدهی زیرپایم نگاه میکنم. دانم کِ ی است. اصال نمی ی و چطور لیوان، از روی میز افتاد،فقط چشمم به دنبال نیک زنعمو میگوید:فدای سرت مسیح جان..الان میگم منیر میاد جمعش میکنه... سر تکان میدهم و با شرمندگی میگویم:ببخشید دستم خورد افتاد.. نیکی با تعجب میگوید:خوبی؟ سر تکان میدهم،چطور خوب باشم،وقتی خبر آشتی بابا و عمو را میشنوم. جدایی این دو نفر،مسبب بهم رسیدن من و نیکی بود،حالا این سبب از میان برداشته شده. یعنی دیگر دلیلی برای کنارهم بودن من و نیکی نیست... بابا به جای عمو جواب میدهد:آره نیکی جان..ما آشتی کردیم... با امیدواری به عمو نگاه میکنم،تا شاید حرفهای بابا را انکار کند. اما در کمال تعجب،عمو لبخند میزند و سر تکان میدهد. تمام امیدم به باد میرود. نیکی با شوق بلند میشود و به طرف عمو میدود. عمو هر دو دستش را باز میکند و نیکی را در آغوش میگیرد. زنعمو میگوید:حالا قراره فردا بریم لندن،من و بابات با خونواده ی عمومحمود.. نیکی خودش را از بغل عمو کنار میکشد و با تعجب میگوید:چرا به ما نگفتین؟ زنعمو نگاهی به من میکند و جواب میدهد:آخه شما که میخواین برین دوبی... نیکی سر تکان میدهد:نه اون سفر کنسل شد.. یعنی مسیح خیلی دوست داشت بریم،ولی خب یه کم درسای من سنگین بود؛گفتم این تعطیلات رو تو خونه بمونیم. بعد با حسرت میگوید:حیف..کاش مام میتونستیم بیایم ،دلم برای عمووحید یه ذره شده... * سنگ زیرپایم را بی هدف شوت میکنم. هر دو دستم را درون جیبهایم فرو میبرم و هوای اولین روز سال را با تمام وجود میبلعم. نگرانی،شیره ی جانم را میبلعد. اگر نیکی قصد رفتن کند.. :+نگران نباش،دوتایی حلش میکنیم.. صدای مانی،فکر و خیال را از سرم بیرون میکند. به طرفش برمیگردم. :_پس این بود فکر بابا؟ مانی سر تکان می دهد و قدمی به سمتم برمیدارد :+با گل اومده اینجا و رسما از زنعمو افسانه معذرت خواهی کرده.ازش خواسته واسطه ی بابا و عمو بشه.. زنعمو هم به خاطر نیکی قبول کرده و عمو هم که حرفش رو زمین نمیزنه هیچوقت.. به شمام هیچی نگفتن تا سورپرایز بشید با لحن مسخره ای میگویم :_آره واقعا،خیلی سورپرایز شدیم... برمیگردم و دستم را بین موهایم میلغزانم. مانی میگوید:جای نگرانی نیست مسیح..مطمئن باش نیکی دوست داره.. من مطمئنم..انتخابش رو ندیدی؟به ظاهر سیگار رو انتخاب کرد،ولی با همه ی وجود داشت داد میزد که مسیح دوست دارم! حرفاش رو نشنیدی؟من و مسیح فرقی نداریم؟!هر پک تو دودش میره تو ریه ی من! وای این دختر خیلی زرنگه..بعدم مگه ندیدی گفت اسمش سین داره؟ با عصبانیت برمیگردم:آره،سین حرف مشترک بین اسم من و سیاوش... مانی برادرانه می گوید :+من عمدا سین رو گفتم.. هر حرف دیگه ای میگفتم شک میکرد و به دروغ یه چیزایی میگفت... برمیگردم :_نیکی هیچوقت دروغ نمیگه.. دست مانی روی شانه ام قرار میگیرد :+نگران نباش داداش باهم از پسش برمیایم.. نیکی ،خانم ماله توعه...مطمئن باش 🔷🦋🌹🔷🦋🌹🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
دلم آرام میگیرد. نیکی تا ابد مال من است.. میدانم! * صدای "دینگ دینگ" دوباره ی آیفون،خواب را از سرم میپراند. نگاهی به ساعت دیواری میاندازم و زیرلب میگویم:کیه ساعت شش صبح روز تعطیل؟؟ در را باز میکنم،از اتاق بیرون میروم و خودم را جلوی آیفون میرسانم. تصویر خندان مانی که از پشت دوربین برایم زبان درازی میکند! نیکی در حالی که روسری اش را سر میکند،با چشمهایی پف کرده به طرفم میدود:کیه؟ دکمه ی باز شدن در را میزنم و میگویم:مانی! نیکی با تعجب نگاهی به تصویر مانی که وارد ساختمان میشود و نگاهی به من میاندازد:این موقع؟ شانه بالا میاندازم و به طرف در میروم. قبل از اینکه دستش را روی زنگ بگذارد،در را باز میکنم. پر انرژی وارد خانه میشود و چمدانش را به دنبال خودش میکشد. :_صبح بخیر هموطن..صبح بخیر ایران.. سلام،صبح زیبای بهاریتون بخیر. سریع لحنش عوض میشود :_یکی نیست به این گوینده های رادیو بگه اول صبح این همه پرانرژی حرف میزنی آخه کسی حال داره جوابت رو بده؟ نگاهی به صورت من و نیکی میاندازد و با تعجب میگوید :_خوابیده بودین؟؟ببینم نکنه از اینایی هستین که روزای تعطیل تا دوازده ظهر میخوابن؟ خب مشکلی نیست چون من خودم از اونام! و پشت بندش،قاه قاه میخندد. با بیحوصلگی میگویم:اینجا چی کار میکنی مانی صبح اول صبح؟؟ مانی با خنده میگوید:خبرخوبی براتون دارم،من دم آخر،از پرواز در رفتم! اومدم که تعطیلات رو در کنار برادر و زن برادر عزیزم باشم... به طرف نیکی برمیگردم،او هم به من نگاه میکند. نمیتوانم خودم را کنترل کنم و یکصدا با نیکی،بمب خنده مان در خانه میپیچد. پر از حال خوب میشوم.! * نیکی سینی چای را روی میز میگذارد و روبه روی من مینشیند. مانی همچنان با آب و تاب تعریف میکند. :_شما که با بغض و اشک و آه و گریه با مامانینا خداحافظی کردین و اونطور مظلوم از خونه رفتین بیرون،من به خودم نهیب زدم... گفتم "مانی،ببین این دو نفر دو تا آدم افسرده ی بیحال و دپرس و کم حرف و حوصله سربر هستن... حالا تعطیلات رو هم که پیش هم باشن،ای وای... دیگه بدتر... با وجود اینکه اونجا خیلی بیشتر بهم خوش میگذشت،ولی فداکاری کردم که تعطیلات شما رو با حضور خودم طلایی کنم... ظرف خامه را جلوی نیکی میکشم. به طرف مانی برمیگردم :+خدای اعتمادبه نفسیها!من تو رو میشناسم بچه! مانی لب به دندان میگیرد و دست روی دست میکوبد. با حالت بهت و تأسف میگوید :_نوچ نوچ نوچ...مسیح واست متاسفم... این بود جواب خوبی؟؟ به خاطر شما قید سفر لندن رو زدم،از دیدن عمووحیدجونم صرفنظر کردم... حالا این جای تشکرته؟ به طرف نیکی برمیگردد،مانی استادِمظلوم نمایی است! :_میبینی نیکی؟؟تو چجوری این آدمو بیستوچهارساعت در روز تحمل میکنی؟؟ مثل یه برجزهرماره،آه نیکی با لبخند کنترل شده،زیرچشمی نگاهی به من میکند و بعد به طرف مانی برمیگردد:من از شما ممنونم که به خاطر ما قید سفرو زدین.واقعا ممنون،دیشب که با مامان و بابا خداحافظی کردم ،حس غربت ،داشت دیوونم میکرد...ولی الان که شما هستین حالم خوبه.. مانی همچنان با حالت مسخره ی چهره اش می گوید :_آخه من که میدونم تو چقدر خوبی...ولی راجع این آدم دارم حرف میزنم... میبینی؟ ِ حالا الان بهتره..مجرد که بود یه گوشت از خودراضی بود که لنگه نداشت ِ مغرور تلخ ، بداخلاق ... من نمیدونم معیار مامانمینا واسه نامگذاری چی بوده!نه چشم رنگی و خوشگله مثل حضرت عیسی مسیح! نه اخلاق انبیا رو داره که بگیم مامان و بابا رو یاد حضرت عیسی میانداخته! 🔷🦋🔷🦋🔷🦋🔷🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
نیکی ریز میخندد. سرزنشگرانه رو به مانی میگویم :+بانمک شدی آقامانی! مانی زبانش را برایم دراز میکند و میگوید :_بودم،مگه نه نیکی؟ خنده ی نیکی شدت میگیرد. با دیدن خنده اش روی صورت من هم لبخند مینشیند. چقدر قشنگ می خندد! مانی اما دستبردار نیست. اینبار رو به نیکی میگوید :_آره بخند...بخند بایدم بخندی! این اژدهای دوسر واسه تو یه جنتلمنه،ولی الان من میبینم تو کله ی پر از قرمه سبزیش داره نقشه ی زنده زنده کشتن منو میکشه! نیکی بلند میخندد. صدای خنده اش مانی را هم به خنده وامیدارد،اما همچنان با قالب جدی اش میگوید :_ای خدا...چرا من سوار اون هواپیمای لعنتی نشدم؟ روی میز خم میشوم تا فنجان چای ام را بردارم. مانی با حالت ترسیده دست روی قلبش میگذارد و با دست دیگر،کارد پنیر را به سمتم می گیرد. :_نه نه منو نکش...من جوونم.... با تعجب سر جایم مینشینم. مانی چاقو را سرجایش میگذارد :_آخیش فکر کردم قصد ترورم رو داری! نگاهی به صورت متعجب من و نیکی میاندازد و اینبار صدای قهقهه ی خودش تا آسمان میرود. سریع خنده اش را جمع میکند و از جا بلند میشود :_خب بسه دیگه زیاد خندیدین...زود باشین زودتر صبحونه تونو بخورین وسایلتونو جمع کنین... نیکی وا میرود:چی؟ مانی با ژست مخصوص خودش دست در جیب شلوارش میاندازد و میگوید :_فکر کردین قراره کل تعطیلات رو تو این خونه ی کوچولو موچولوی فسقلی بمونیم؟ نه،میپوسیم بابا... من کلید ویلای مامان رو گرفتم باهم بریم یه کم شمال،ریلکس کنیم،جوج بزنیم و برگردیم! با رضایت سرم را پایین میاندازم. نیکی اما همچنان بهت زده میگوید:ولی آخه قرار بود ما بمونیم خونه،من یه کم به درسام برسم...، :_نیکیجان،این مسیح منو میشناسه...رو حرف من نه نباید بیارین! نیکی اصرار میکند:آخه... مانی جدی میگوید _نیکی بهم اعتماد کن مطمئن باش به هممون خوش میگذره... نیکی به رضایت،سکوت میکند و سرش را پایین میاندازد. مانی نگاهم میکند و با شیطنت چشمک میزند. دلم قرص است به بودنش! * چمدان نیکی را از دستش میگیرم و کنار چمدان کوچک خودم میگذارم. در صندوق عقب را میبندم. نیکی میگوید:کاش میشد نریم.. با اطمینان در چشمهایش خیره میشوم :+رو حرف مانی نمیشه "نه" آورد..بریم،نهایتا دیدیم خوب نیست برمیگردیم دیگه.. باشه؟ سر تکان میدهد:باشه صدای بوق از داخل ماشین میآید و بعد کله ی مانی از سقف خارج میشود:بیاین دیگه سه ساعته چی کار میکنین؟ نیکی ماشین را دور میزند و روی صندلی عقب مینشیند. جلو میروم :+چه خبرته مانی؟همسایه هارم خبر کردی! مانی سرجایش مینشیند و با شیطنت میگوید :_به بهونه ی جابه جا کردن چمدونا من ده ساعته اینجا نشستم! و بعد دکمه ی سانروف را میزند و سقف آرام روی بدنه میخوابد. در را باز میکنم و سوار میشوم. مانی مثل بچه های کوچک ذوق میکند :_بزن بریم آقای راننده! استارت میزنم و راه میافتیم. مانی میگوید :_خب بذا ببینم موزیک چی داری آقای راننده؟ و دستش را جلو میبرد. صدای کرکننده ی موسیقی راک کل ماشین را پر میکند. مانی یک دستش را روی گوشش میگذارد و با دست دیگر ، ولوم را پایین میآورد. :_اه اه اینا چیه گوش میدی آخه! :+آقامانی؟این فلش برات آشنا نیست؟؟فلش خودته! مانی سرش را میخاراند :_عه راس میگی میگم چقدر آشناست!اتفاقا موزیکش هم خوب بود! ولی بذا یه خانوادگیشو بذارم،اینا واسه ایام مجردی خوبه! بعد از موبایلش موزیکی انتخاب میکند و صدای آرام موسیقی در کل ماشین میپیچد. مانی به طرف نیکی برمی گردد :_خوشت میاد نیکی؟؟ نیکی سر تکان می دهد:خوبه بد نیست! مانی برمیگردد :_بد نیست؟خیلیم خوبه! بدسلیقه ها! سر تکان میدهم و به جادهی پیشرو خیره میشوم. اولین سفر متأهلی!🌹🌹🌹🌹🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸