eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
40 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
* .نیکی* با توقف ماشین،چشمهایم را باز میکنم. صدای بسته شدن در می آید. سرم را از روی شیشه برمیدارم و نگاهی به اطراف میاندازم. مسیح کنار ماشین پشت به من ایستاده،دستانش را پشت گردنش در هم قالب کرده و کش و قوس به بدنش میدهد. صدای برخورد چیزی با شیشه ی کناری باعث میشود سرم را بلند کنم. مانی کنار ماشین ایستاده و با چشمان پر از شیطنتش نگاهم میکند. شیشه را پایین میدهم :_به به سلام نیکی خانم احوال شما؟ساعت خواب! میخندم و با پشت دست پلکهایم را میمالم. :+سلام آقامانی مانی چشمانش را ریز میکند :_بله بله،خوش میگذره دیگه!من بدبخت سه ساعته اون جلو نشستم هرچی آقامسیح امر میکنه در خدمتش میذارم. صدایش را کلفت میکند و با لحن مسیح میگوید ":_مانی،چای"! "مانی،قند" "مانی،بیسکوئیت" "مانی،کوفت" "مانی،زهرمار" صدای مسیح را میشنوم و چند ثانیه بعد خودش در قاب دیدم قرار میگیرد:چی میگی مانی فضا رو اشغال کردی؟ اهل و عیال ما رو سه ساعته به حرف گرفتی!ناراحتی پیاده بقیه ی راه رو برو... با ذوق برایش دست تکان میدهم. انگار دیگر برایم فرقی نمیکند شوخی و جدی مرا عیال و همسر بداند. دلم برای "حاج خانم"گفتنهایش تنگ شده. لبخندش از چشمانم دور نمیماند. مانی برمیگردد و کمی چپچپ به مسیح نگاه میکند. :_مگه دیوونم عروسک به این خوشگلی رو ول کنم؟ و دستش را روی سقف ماشین میگذارد. :_حیف این ماشین.... مسیح با اخمی ساختگی نگاهش میکند:بسه بسه،بشین بریم... مانی دستهایش را در هوا تکان میدهد :_چی؟محاله!فکر کن یه درصد من دوباره این جلو بشینم... نیکیخانمت بیاد جلو من میخوام برم بخوابم. در را باز میکنم. مانی کنار میکشد،پیاده میشوم و با انرژی به مسیح میگویم :+خسته نباشی مسیح پرانرژیتر از خودم میگوید:سلامت باشی حاج خانم. دلم میریزد. لبخندی میزنم و نگاه گرمم را بین اجزای مهربان صورتش میگردانم. اینبار رو به مانی میگویم:مسئله ای نیست آقامانی من جلو میشینم،شما پشت بشینین و استراحت کنین مانی لبخند شرارتباری میزند و میگوید:تا این نیکیخانم هست که من غم ندارم... یاد بگیر تو مثلا برادر خونی من هستی! روسری و چادرم را مرتب میکنم و اینبار سوار صندلی جلو میشوم. مسیح پشت رول مینشیند و همچنان صدای غرغرکردن مانی را از صندلی عقب میشنوم! مسیح با لبخند دستش را روی دنده میگذارد و نگاهم میکند:یه فنجون چایی برام میریزی؟این آقامانی که فقط داشت چرت میزد! مانی از پشت میگوید:الهی کچل شه اونی که دروغ میگه! لبخندی میزنم و فلاسک را برمی دارم. آرامش در هوای ماشین جریان دارد. * هوای خوب و نسبتا خنک دریاکنار را با تمام وجود میبلعم. این هوا انرژی خاصی دارد. روح دارد. جال میدهد زندگی را. صفا میبخشد به ریه ها.. حسابی به جانم نوش میشود. صدای مانی از پشت سرم میآید. :_یه نگاه به آسمون خالی و آبیش بکن،احتمالا از فردا ابرهای سیاه آسمان را پر کنند و بارشهای پراکندهای رو در سواحل شمال کشور شاهد باشیم. به طرفش برمیگر دم. با لحن بامزه ای میگوید :_همیشه به این کارشناسای آب و هوا حسودی میکنم.هوا رو که بشناسی،یعنی خیلی چیزا میدونی نه؟ لبخند میزنم و دوباره به افق سرخ دریا خیره میشوم. 🦋🦋🦋🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
:+دریا خیلی آرامش داره ....نمیدونم انگار صداش مال این دنیا نیست... جلو می آید و دست به سینه کنارم میایستد. :_دریا کلا ذاتش اینه...آروم میکنه،میتونی با خیال راحت به هیچی فکر نکنی... به صخره های زیرپایمان اشاره میکند :_بشین..تماشای غروب از اینجا خیلی خوبه. با فاصله کنارش مینشینم. دستم را روی یکی از سنگ ها میگذارم و سرمایش را سلول به سلول تا مغزاستخوانم فرو میدهم. :_خب نیکیخانم چه خبر؟ به سختی از آبی آرام پیش رویم دل میکنم و به چشم های تیره اش که عجیب شبیه چشم های مسیح است خیره میشوم. همزمان از ذهنم میگذرد که هیچ چشمی،چشم مسیح نمیشود. مشکیهای براقش خاصترین آینه ی دنیاست. :+خبری نیست...سلامتی.! :__کلا زندگی چطوره؟همه چی بر وفق مراده؟ روی دردهای درون دلم سرپوش میگذارم،پریشانیهایم را پنهان میکنم و سر تکان میدهم. :+خداروشکر لبهایش از هم باز میشود،به دریا و خورشید که دیگر به وسط آسمان رسیده خیره میشوم :_آخرین باری که اینجا بودم ، با ِمسیح اینجا نشستیم و تا خود صبح حرف زدیم...مسیح کم حرف با حوصله به درد و دلهام گوش داد..هیچی نگفت.. گذاشت خالی بشم...کامل که حرفامو زدم فقط یه جمله گفت... کنجکاوی سوزن میشود و در مغزم فرو میرود. این جنبه از شخصیت مسیح برایم ناآشناست. چشم از دریایی که ناآرام شده میگیرم و به نیمرخ مانی نگاه میکنم. بدون اینکه چیزی بپرسم ، ادامه میدهد :_دستشو گذاشت رو شونه ام..سرمو بلند کردم،آفتاب صورتشو روشن کرده بود.. گفت"نگران هیچی نباش داداش...بسپارش به من" همین یه جمله،از اول منو ساخت... من .. داغون خراب ...من با شروع شدن اون روز،از اول متولد شدم. مسیح،با آرامشش منو ساخت.. همه چی با اون خورشید و اون جمله،روشن شد... دیگه هیچ نقطه ی تاریکی تو زندگیم نبود.. سر تکان میدهم. حالا بیشتر کنجکاوم. چه چیز مانی گوید اذیت کرده بوده؟ بر حس کنجکاویم غلبه میکنم. تا وقتی خودش نخواسته نباید مجبورش کنم و چیزی بپرسم. :_میدونی نیکی؟"برادری" خیلی حس عجیبیه! یه چیزیعه که از خونت میجوشه،از قلبت جوونه میزنه...انگار یه کوه محکم رو پشتت داری... یه مرد که هیچوقت نمیذاره زانوهات به خاک بخوره... میتونی بفهمی برادر بودن چه حسی داره؟؟ و لبخند میزند. خندهای که بیشتر به کش آمدن لبها شبیه است و دلیلی جز تلطیف فضای سنگین بینمان ندارد. به موجهایی که پیدرپی سر به سقف صخره ها میکوبند خیره میشوم. چقدر واژه برازندهی مسیح است. "مرد" "کوه" "پشتوانه" داشتن حمایت مردی مثل او،قطعا داشتن تمام دنیاست. صدای آرام مانی،را میشنوم. :_خواستم بگم،میدونم که مسیح همیشه کنارته،مراقبته،هواتو داره...ولی اگه قابل بدونی برادری منم داری..همیشه... شاید مثل مسیح قوی نباشم،ولی به اندازهی دستای خالیم و شونه های کم جونم تحمل درد و دلهای خواهرم رو دارم.. 🔷🔷🔷🔷🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
✏️فضای مجازی، جایی است که در آن دختران بخاطر چندتار مو با کتک به داخل ون پرتاب می‌شوند؛ و فضای حقیقی، جایی است که در آن دختران با وضعیت کذا و کذا در ورزشگاه، مقابل دوربین‌ها موج مکزیکی می‌روند! بی‌جهت نگفته‌اند مجاز، در مقابل حقیقت است... ✍️ 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
با لبخند به مهربانی اش پاسخ می دهم و دوباره به ساحل مینگرم. صدای خنده ی بلند مانی،ابر فکر و خیال را بالای سرم پاره میکند. :_کجایی نیکی خانم؟ حالا تو بگو ببینم داشتن برادرشوهری مثل آق مانی چه حسی داره؟ لبخندی از ته دل میزنم. قطعا کنار او بودن موهبتی بزرگ است. و محبتهای برادرانه اش که هیچوقت تجربه اش را نداشته ام. :+حس فوقالعاده ائیه..عالیه اصلا... لبخند میزند و با شیطنت میپرسد:داشتن شوهری مثل مسیح چی؟ نگاهم را میدزدم و چشمهای متلاطم را به امواج خروشان می دوزم. هیچ جوابی ندارم. مسیح شوهرم هست و نیست.همسرم هست و نیست. همخانه ام هست و نیست. در دلم هست و نباید... صدای دو بوق از پشت سر میآید. از جا میپرم. مانی بلند میشود و کنارم میایستد :_حلال زاده است هآ لبخند می زنم و سعی میکنم در برق چشمهایی که حتی از پشت شیشه ی ماشین پیداست خیره نشوم. من چرا در برابر او دست و پایم را گم میکنم؟. *مسیح* سیبی از روی کانتر برمی دارم و گاز بزرگی میزنم. در حالی که کت را روی دست چپم می اندازم به طرف در اتاق نیکی میروم. :_نیکی، یه کم عجله کن..الان پروازشون میشینه صدای نیکی را سریع میشنوم :+اومدم اومدم.. چادر به دست از اتاق بیرون میآید. نگاهم ،نامحسوس و زیرچشمی،پایین تا بالای لباسش را برانداز میکند. آنطور که ساده لباس میپوشد،به نظر اصلا شبیه تک دختر نیایش و عروس بزرگ آریا نیست! تنها زینت در معرض دیدش حلقه ی ساده ای است که به جای جلب توجه،نگاههای نامحرم را دور میکند. افتخار کردن به این دختر،کمترین کاریست که از دستم برمی آید. لبخندی میزنم. کش چادر ساده اش را دور سرش میاندازد :+بریم؟ سر تکان می دهم :_بله بفرمایید سفر دوهفته ایمان به شمال،خیلی چیزها را پررنگ تر کرده. انگار تکلیفم با نیکی و رابطه ی معلقی که داریم روشن شده. انگار حالا دیگر می دانم از این دنیا چه میخواهم. بیشتر از قبل،خیلی بیشتر از قبل دلبسته اش شده ام و این را مدیون تدبیر مانی و سفر خاطره انگیزش هستم. نیکی جلوتر از من،کفشهایش را از جاکفشی درمیآورد و مشغول پوشیدنشان میشود. باید اولین فرصت ممکن را دریابم. باید با دو نفر عمیق و مفصل صحبت کنم. بابا و نیکی! از تصور برخورد سرد بابا،چشمهایم را محکم رویهم میفشارم و باز میکنم. روی پارکت جلوی پاهایم یک جفت کفش چرم مشکی قرار دارد. سرم را بلند میکنم. نیکی کفش هایم را جلوی پایم گذاشته. :_نیکی... :+بپوش زودتر بریم،نمیرسیمها... کفشها را سریع میپوشم و قدرشناسانه به صورت نیکی لبخند میزنم. بعد از نیکی،چراغها را خاموش میکنم و از خانه بیرون میروم. 🌷🌹🌷🌹🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
برای صدهزارمین بار ساعتم را نگاه می کنم. از دفعه ی قبل تنها سی ثانیه گذشته! طول و عرض سالن زیر پاهایمان کوتاه میشود. من از چپ به راست میروم و نیکی از راست به چپ. مانی کلافه نگاهمان میکند:سرگیجه گرفتم دو دقیقه یه جا بشینین دیگه.. هر دو دستم را داخل جیبهایم میگذارم و به نیکی نگاه می کنم. با اضطراب میگوید:دیر کردن..خیلی دیر کردن. مانی بلند میشود و کنارمان میایستد:بابا الان میان،غصه ی چی رو میخوری!نترس پروازای اونور با هواپیماهای درست و حسابی عه.. نیکی اخم ریزی میکند و زیرلب میگوید:هواپیماهای خودمون هم خیلی خوبن،چرا یه کم حس وطن پرستانه ندارین؟؟ مانی لبخند میزند:باشه خانم وطن پرست.. هواپیماهای ما اصلا دچار نقص فنی نمیشه! به در خروجی نگاهی می کنم. چهره ای آشنا،بسیار آشنا دفترچه خاطرات ذهنم را روشن میکند. چشم هایم را ریز میکنم و به آن نقطه خیره میشوم. نه!انگار اشتباه نکرده ام. :_بچه ها...بچه ها...اون عمووحید نیست؟؟ مانی و نیکی همزمان به طرفم برمیگردند و رد انگشت اشاره ام را می گیرند. نیکی زیرلب میگوید:خودشه... مانی آهسته تر از او میگوید:ولی چطور ممکنه؟ آب دهانم را قورت میدهم. من این مرد را،به خاطر مردانگی هایش با تمام وجود دوست دارم. عمووحید به چند قدمیمان میرسد. با همان لبخند همیشگی،با همان وقار و متانت مردانه،با همان عظمتی که شایسته ی مردبزرگی چون اوست. به چندقدمیمان میرسد اما هیچکداممان از جا تکان نمیخوریم. انگار باور نکرده ایم. عمو دستش را بالا میآورد:سلام بچه ها زودتر از همه،مانی به خودش میآید. میدود و مثل پسربچه ای که پدرش را بعد از مدتها دیده در آغوش عمووحید فرود میآید. عمو با مهربانی چند ضربه از کمر مانی میزند و شانه هایش را می بوسد. مانی که کنار میکشد،نوبت نیکی است. گوشه ی چشم هایش چروک میشود و لبخندبزرگش با اشکهای غلطانش،صحنه ای دوستداشتنی خلق میکند. عمو را محکم بغل میکند و عمو با مهربانی پیشانی اش را میبوسد. به خودم میآیم. نوبت من است. نمیدانم چرا کمی میترسم. ناچار جلو میروم و عمو را بغل میکنم. عمو محکم شانه هایم را میگیرد و با خنده و کمی اخم،شوخی و جدی میگوید:باید حسابی باهم حرف بزنیم آقامسیح! رنگ از روی قلبم میپرد.اصلا فکر اینجا را نکرده بودم. فکر عمووحیدی که باهوش است و حساس..فکر نفوذی که عمووحید در تصمیمات نیکی دارد. فکر حرفهایی که باید به او بزنم. نیکی با خنده میگوید:چی شد اومدین؟؟؟ عمو با خنده دست دور گردنش می اندازد و نیکی برای حفظ حجابش،جلوی روسری اش را محکم می گیرد:دلم واسه هر سه تاتون تنگ شده بود.مامان و باباهاتون تصمیم گرفتن چند روز دیگه بمونن. منم دیدم شما نیومدین،خودم اومدم پیشتون مانی،کوله ی عمووحید را میگیرد:خیلی کار خوبی کردین عمو...واقعا خوشحال شدیم. عمو لبخند میزند و به ته ریشهای مانی اشاره میکند:مرد شدی بچه! مانی می خندد و دستش را روی زبرهای مشکی اش می کشد:بهم میاد،نه؟ عمو شانه بالا میاندازد:اگه به عموت رفته باشی آره! راه میافتند،سه نفری! شانه به شانه. عمووحید نگین انگشتر و نیکی و مانی دو طرف رکابش. و من،تنها چند قدم عقب تر از آنها قدم برمیدارم. عمو سربه سر مانی میگذارد:بیمعرفت حالا ویزا و بلیت میگیری و لحظه ی آخر پروازو میپیچونی؟! داشتیم آقمانی؟! مانی میخندد و دستی به موهایش میکشد:ببخشید،یه کاری بود باید میموندم. نیکی برمیگردد و با چشم دنبال چیز ی میکند. نگاهش که به من میافتد،نفس راحتی میکشد و لبخند میزند:کجایی پس مسیح؟ عمو میایستد،نگاهش را بین من و نیکی میگرداند و با لحن معناداری میگوید:مسیح!بیا جلو توام پیش ما.....سعی میکنم اوضاع را عادی جلوه بدهم. جلو میروم و کنار مانی میایستم. کاش عمو چند روز دیرتر میآمد. کاش.. 🔷🔷🔷🔷🔷🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
نیکی با سینی چای به طرفمان میآید و روبه روی عمو مینشیند.عمو لبخندی به رویش میپاشد و ادامه میدهد:نمیدونستم مانی ام نمیاد..وقتی دیدم هیچ کدومتون نیستین دلم یه جورایی گرفت.. گفتم کاش بچه هام اینجا بودن.خدا خیرش بده شراره خانم رو..گفت ما که اینجاییم تو یه سر برو پیش بچه ها و بیا... دلم نمیاومد بابا رو تنها بذارم. اما خودش گفت برو نترس محمود و مسعود اینجان بعد مدتها...باهم،کنارهم! بابا خیلی خوش حاله بچه ها..خیلی حواسم پی حرفهای عمو نیست. پاشنه ی پای راستم را روی زمین چوبی میکوبم و ناخودآگاه خیره به نیکی شده ام. مانی خم میشود و از سینی برای عمو چای برمیدارد. نگاهم را میدزدم. باید به خودم مسلط باشم. اما نگرانی حرف هایی که قرار است عمووحید بزند،ملکه ی عذابم شده. عمووحید رو به نیکی میگوید:خب نیکی خاتون...تو بگو!چه خبر؟ نیکی کمی خودش را روی مبل جلو میکشد و دستش را بند روسری زرشکی اش میکند. نکن دخترجان! مغز من به حد کفایت آشفته است. تو دیگر با قلبم بازی نکن. باید افکارم را متمرکز کنم،اینطور نمیشود. باید نگاه بدزدم از دختر روبه رویم. چشمهایم را میبندم. صدایش ممد حیاتم میشود! :+چی بگم؟همه چی خوبه دیگه،خداروشکر! عمو زیرلب " ُشکر" میگوید و دوباره میپرسد:خب مهندس،از شما چه خبر؟ چشم باز میکنم و با نگاه منتظر نیکی و عمو مواجه میشوم. :_خوبه،همه چی خوبه!یه کم کارای شرکت درهم برهمه..که اونم حل میشه. آب دهانم را قورت می دهم و نگاهی به نیکی میاندازم. مطمئن چشمهایش را میبندد و باز میکند و لبخند گرمی میزند. لبخندی که از چشمان عمووحید دور نمیماند. * ساعد دست راستم را به عادت همیشه روی پیشانی ام میگذارم و به سقف اتاق مشترک خیره میشوم. عمووحید،در اتاق من خوابیده و من راهی اتاق مشترک شدم. مانی هم پیش عمووحید است. باید تمام سلولهای مغزی ام را هشیار کنم. باید تمام تمرکزم را روی این موضوع گسترش دهم. باید چاره ای بیندیشم،قبل از اینکه عمووحید چیزی بگوید...... جابه جا میشوم و اینبار به پهلو میخوابم. فکرم درگیر است. اگر همان شب که با نیکی کنار دریا نشسته بودیم،قال قضیه را میکندم... مانی،اگر فقط چند دقیقه دیرتر آمده بود... اگر آنروز که سوار قایق بودیم... اگر...مغزم به دست موریانه ی کاش و اگر افتاده و دندانهای وحشی ترس فردا،الیهالیه حواسم را میبلعد . کلافه بلند میشوم و پاهایم را روی زمین میگذارم. سرم را میان دستانم میگیرم و سعی میکنم با نفس عمیق،به عقلم فرصت تجزیه و تحلیل موقعیت را بدهم. چند تقه به درمیخورد. آرام اما استوار... صدای انگشتهای یک مرد.. عمووحید! در باز میشود و نور،با سماجت روزنه ای برای ورود به اتاق پیدا می کند. عمووحید میگوید :_اگه خوابت نمیاد بریم یه کم قدم بزنیم... از جا بلند میشوم. شاید وقتش رسید. :+باشه نمیدانم صدایم چرا اینقدر خشدار شده است؟! لباسهایم را عوض میکنم. شلوار جین مشکی میپوشم و پیراهن چهارخانه ی توسی. نگاهی به ساعت میاندازم. دو و نیم بامداد.. 🌹🌷🦋🌹🌷🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
سریع از اتاق بیرون میروم.عمووحید کنار در منتظر من ایستاده. تا مرا میبیند،لبخندی میزند و از خانه بیرون میرود. در دلم غلغله بهپاست. یک آن از ذهنم میگذرد که کاش به نیکی میگفتم،هرچند تا حالا حتما خوابیده. همشانه ی عمو،در سکوت کامل از آسانسور بیرون میرویم و خیابانها را با طول قدمهایمان متر میکنیم. به انتهای خیابان که میرسیم،عمو میگوید :_خب مسیح جان!نمیخوای تعریف کنی؟ نگاهی به چشمهای مطمئنش میاندازم. چیزی به گرمای شرم،در سرمای نیمه شب اوایل بهار،روی صورتم مینشیند. سرم را پایین میاندازم. وقتش رسید.. وقت اعتراف! *نیکی* با کفگیر نیمروها را داخل بشقاب ها میگذارم. به قول فاطمه،کدبانویی شده ام! عسل و ظرف مربا را دو طرف میز میگذارم و نگاهی به قل قل کتری میاندازم. دو قاشق چای عطری اعلا،داخل قوری میریزم و شیر کتری را باز میکنم. بخار آبجوش دستم را میسوزاند و حس زندگی را در رگهایم به جریان میاندازد. با تمام وجود،رایحه ی چای تازه دم را به ریه هایم میفرستم و در قوری را میگذارم. میخواهم به طرف اتاقها بروم و بقیه را بیدار کنم که صدای باز و بسته شدن در ورودی میآید. با تعجب برمیگردم و مسیح را میبینم. لباسهای ساده پوشیده و زیر چشمهایش به اندازه ی دو انگشت گود افتاده. موهای مشکی اش بهم ریخته و لباسهایش قدری چروک است. با تعجب میپرسم:کجا بودی؟ سرش را پایین میاندازد :_سلام :+سلام،کجا بودی؟؟ :_با عمو بیرون بودیم. خم میشوم تا پشت سرش را ببینم. :+پس کو عمو؟ :_با مانی رفتن یه کم قدم بزنن لحنش خسته است.صدایش خسته است. مرد من خسته است. با تعجب نگاهی به ساعت میاندازم :+این موقع روز؟آخه من صبحانه آماده کردم...میشه زنگ بزنی برگردن؟؟ مسیح کلافه دستش را بین موهایش میبرد و بیشتر از قبل آشفته شان میکند. :_ما تا صبح بیرون بودیم نیکی دلم برای صدای خشدارش ضعف میرود. دلم نمیآید بیشتر از این سرپا نگهش دارم. تا صبح بیرون بوده اند... نمیپرسم چرا؟ میدانم اگر لازم باشد میگوید.. :+باشه حالا تو بیا بشین..خستگی از سر و روت میباره.. لبخندی که میزند،دلگرمم میکند. دست و صورتش را میشوید.چند مشت آب به صورتش میپاشد و جلو میآید. پشت میز مینشیند،برایش چای میریزم و مقابلش میگذارم. :_نیکی باید باهم صحبت کنیم. روبه رویش مینشینم. :+اوهوم حتما تکه ای نان برمیدارم و خودم را مشغول لقمه گرفتن نشان میدهم. در حالی که ذهنم به شدت مشغول است. این همه آشفتگی در رفتار مسیح را فقط آن وقت دیدم که قصد کرد از خانه برود. صدایش،تمام ذهنم را از دریای خیال نجات میدهد.:_نیکی... سرم را بلند میکنم. آبدهانش را قورت میدهد.سیبک گلویش میلرزد. یا حداقل من اینطور حس میکنم. نگاه منتظرم را میبیند. :_شنیده بودم عمومسعود از دار دنیا یه تکدختر داره. دختری که علاوه بر باباش،عمووحید هم خیلی دوستش داره.یه مدت انگلیس بودم،درست بعد از برگشتن تو... چند بار موقع حرف زدن تو و عمووحید منم اونجا بودم. ندیدمت ولی صدات رو میشنیدم.دوست داشتم بیام و ببینمتون ولی خب از اونجایی که عمومسعود سایه ی بابام رو با تیر میزد،طبیعی بود که منم بترسم و جلو نیام... بابابزرگ که شرط گذاشت،که شروع کرد به گرفتن داراییهامون،بابای من ترسید.. از دست دادن اموالش شده بود کابوس شب و روزش... ولی عمومسعود انگار نه انگار... به پیشنهاد بابام با مانی چند بار رفتیم کارخونه ی عمو.برخالف تصورمون عمو با مهربونی با ما برخورد کرد. اونقدر که به سرمون زد یه بارم بیایم خونتون با تو و مامانت حرف بزنیم. اومدیم...یادته؟؟ خون درون رگهایم خشک شده،منجمد شده. قلبم انگار نمیزند 🌴🔵🌴🔵🌴🔵 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
:_دسته گل دست من بود و مانی میخواست در بزنه که یهو،یه دختر چادری،از خونه دوید بیرون.نزدیک بود بخوری به من..ولی خودت رو کنترل کردی.نگاهم پشت سرت کشیده شد.مانی گفت حتما خدمتکارشونه...ولی من چشماتو دیده بودم،تو عکس روی میز عمومسعود... نمیگم عاشق شدم،نه! به عشق در یک نگاه اعتقاد ندارم.ولی راستشو بخوای... دلم لرزید.. دلم میلرزد. :_عمو باهامون مهربون بود اما راضی به آشتی نمیشد.تنها چاره تو بودی.. مانی میگفت تو نباید اصل قضیه رو بفهمی..اما از مردونگی به دور بود ..باهات قرار گذاشتم.حرفامو زدم اما تو برخلاف انتظارم مخالفت کردی... تا گفتم عمووحید بغض کردی،گریه ات گرفت..گوشیت افتاد...یادته؟؟ حتی توانایی فکر کردن ندارم. :_بقیه اش رو هم خودت میدونی..جز بعد عقدمون... تو اون دو هفته که ناچار کنار هم بودیم بهت خو کردم.دوست نداشتن تو،کار حضرت فیله.. چه برسه به دل دست و پای من! نیکی... قبول دارم که باهم فرق داریم،ولی این مدت به هردومون ثابت کرد که میتونیم باهم کنار بیایم.. اگه خودمون بخوایم..اگه عشق بینمون باشه... نفسش را با صدا بیرون میدهد. خدایا چرا زمان نمیایستد. :_نیکی من تو رو به اندازهی ستاره های آسمون،تک تک دونه های گندم و همه ی ریگه ای بیابون دوست دارم... نمیگم عوض میشم یا شبیه تو میشم. چون اعتقادات هرکس مال خودشه. ولی با همه ی فرقهایی که داریم دوست دارم. تو شاید بتونی درک کنی گل بدون آب چطور زنده میمونه،اما هیچ وقت نمیشه فهمید ماهی چرا بدون آب میمیره. نسبت قلب و احساس من به تو،درست مثل ماهیعه به دریا... من دوست ندارم که کنارم باشی،بهش نیاز دارم... نیکی ...مانی میگه آدم نباید مدیون قلبش بشه... نذار مدیون احساسم بشم... قلبم چنان خودزنی میکند که حالا خونین و سرخ شده. عقلم منقبض شده. من این همه فشار را تحمل نمیکنم خدایا.. روزی که از دیدنش میترسیدم،فرا رسیده...فکر نمیکردم اینقدر زود برسد. اما رسید... زمان جنگ واقعی رسیده... صدای مسیح،تیرخالص را به قلبم شلیک میکند :_نیکی...به چشمات قسم خیلی دو ِست دارم... 🦋🔷🦋🔷🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
خون درون رگهایم یخ زده. قلبم مشت شده و مدام به سینه ام ضربه میزند. آمد...روزی که از آن میترسیدم. هوار شد... همه ی آنچه ساخته بودم. سه هفته است برای مقابله با این روز و ساعت خودم را آماده کرده ام. اما حالا،این صورت آتشین،این دست مشت شده،این عرق روی پیشانی ام،این کوبش لعنتی قلب،این صدای وحشیانه ی وجدان و این ضربان تندشده همه حکایت حال دختری نوزده ساله است که مرد موردعلاقه‌اش،صریح و سلیس به او ابراز عالقه کرده. نمیشود. گاهی هرچقدر هم تلاش کنی،نمیشود عاقل باشی. تقابل قلب و عقل،وحشیانه ترین کشتار تاریخ است. قلبم،اسلحه اش ر ا روی شقیقه ی مغزم گذاشته و جلوی فکرکردن و منطقی سخن گفتن را گرفته. :_مسیح... من... سرم را کمی بلند میکنم. مسیح سرش را پایین انداخته و نگاه از صورتم میدزدد. قلبم در دریای سیاه چشمان سربه زیرش غرق میشود. عقلم،در یک حرکت ناگهانی،از غفلت قلبم استفاده میکند و سلاح از دستش میقاپد. چشمانم میسوزند. رویایم،این نهال نوپای احساسات،برابر چشمان باغبانش،قلبم، میسوزد، آتش میگیرد،خاکستر میشود... عقل قدرت جسم و روحم را به دست گرفته. صدایم از لابه لای مجاری تنفسی ام به زحمت خودش را بالا میکشد. :_این قرار بینمون نبود! با کدام توان این حرف را زدم؟ مگر من چقدر قدرت دارم؟ مسیح شگفتزده از پاسخم،سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. آب دهانم را قورت میدهم و اشکهایم را پس میزنم. عقلم همچنان در میدان،یکه تازی میکند. :_قرار نبود اینطوری بشه... مسیح چشمهایش را محکم میبندد و باز میکند. :+ لامصب از کجا میدونستم هفتهی اول به دوم نرسیده عاشقت میشم؟ دل آدم که قول و قرار نمی فهمه...من از این همه اقرار پیدرپی خجالت میکشم. از نگاه کردن به چشمهایی که مثل میخ داغ صورتم را آتش میزند،هراس دارم. از برق چشمهایش میترسم. عقلم ، امپراتوری میکند بر زبانم. :_اصلا این امکانپذیر نیست...ازدواج که شوخی بردار نیست،هست؟شما میگی با عقاید من کنار میای... نمیدانم مسیح از کی،برایم "شما"شد؟! :_میگی این دو سه ماه همدیگه رو تحمل کردیم..ولی این اولشه.. همه چیز که به این راحتی نیست...اصلا اومدیم و پسفردا نفرسومی وارد زندگیمون شد شرم میکنم از آوردن نام بچه... :_تربیتش چی؟این همه اختلاف عقیدتی قابل جبران نیست.. با "عاشقتم" و "دوست دارم" و "من بمیرم" و "تو بمیری" که رفع و رجوع نمیشه. بالاخره یه روزی،از یه جای زندگی میزنه بیرون...بعد کم کم مثل زلزله چنبره میزنه رو خوشبختی و آرامش خونه...گسل میشه،فاصله میاندازه بین قلبها...هرچقدر هم که رابطه عمیق باشه... حتی باعث میشه عشق،دل آدمو بزنه... عشقی که باید انگیزه بده،حالا قدرت رو از روح و احساس آدم میگیره.من خیلی به این موضوع فکر کردم... نفس عمیقی میکشم. 🦋🌹🦋🌹🦋🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
مسیح مثل یک مجسمه به صورتم زل زده.سعی دارم نگاهم به چشمانش نیفتد.به گمانم حتی نفس نمیکشد.... :_فکر نکنین گرفتن این تصمیم برای من آسون بود...نه! چند هفته است خواب و خوراک و ازم گرفته.. ترس رو دلم سایه انداخته بود..از رسیدن این روز میتر سیدم...میگن از هرچی بترسی سرت میاد... مزخرف میگویم. خودم هم از حرفهایم سردرنمیآورم. اشک لعنتی راهش را از روزنه های چشمم پیدا کرده. :_فکر نمیکردم این روز برسه...یعنی ...نمیدونستم ...اینقدر زود.... میرسه.. نفس نفس زدنم،سخن گفتن را سخت کرده. قلبم به زانو درمیآید. به مغزم التماس میکند. مغزم،سیگار برگی بین لبهایش میگذارد و دوباره اسلحه را به سمت قلبم میگیرد. صدای خفه ی گریه ی قلبم در شاهراه گوشم میپیچد. :_زندگی به این سادگی نیست...این احساس،زودگذره... قلبم فریاد میزند"نیست...اگر زودگذر بود،من اینچنین دست و پا نمیزدم" مغزم،برای قلبم حکم شدن صادر میکند. احساسم یخ میزند... :_این اتفاق... دست به یقه ام میبرم و کمی به کمک آن خودم را باد میزنم. :_ازدواج واقعی من و شما.... قلبم دست و پا میزند. مغزم تیر خلاص را شلیک میکند. :_نشدنیه...تمام شد. داغ میشوم،یخ میکنم،میمیرم. سوزن سوزن شدن قلبم،مرگ را پیش چشمانم میآورد. چشمانم را میبندم و نفسی تازه میکنم. برای خنجر زدن به قلب مسیح به قدرت اکسیژن نیاز دارم. چشم باز نمیکنم تا نبینم فروریختن مرد رویاهایم را... :_قبول کنین که ما اشتباه کردیم...بزر گترین اشتباه عمرمون رو... یعنی جنایت کردیم..در حق همدیگه..در حق دلهامون،در حق خودمون... برای آشتی کردن باباها بدترین راه رو انتخاب کردیم.. من،خودمو میگم...بچگی کردم. خیال میکردم دارم بهترین کارو میکنم ولی اشتباه میکردم... اصلا فکر کنین ما واقعا باهم ازدواج کردیم...دو سه روز که گذشت،تب این محبت که خوابید،چند صباح دیگه تو جمع رفقاتون،خجالت نمیکشین یه خانم چادری رو به عنوان همسرتون معرفی کنین؟؟ که بلد نیست با نامحرم بگو و بخند کنه،دست بده،به عقیده ی خودشون آبروداری کنه ... حرفهایم به درد نخور است.... قلبم این زبان را نمیفهمد ! دم عمیقم را تا انتهاییترین سلول ریه ام میفرستم. من بلد نیستم با زندگی بجنگم... شاید اگر میتوانستم... حرف هایم تمام شده. چشمهایم میسوزد اما دیگر زبان سنگینم قادر به چرخیدن نیست. منتظرم مسیح چیزی بگوید... هوار بکشد،اعتراض کند.. اما با مظلومیت سرش را روی میز میگذارد و با هر دو دست،موهایش را چنگ میزند. بلند میشوم. تحمل این فضا و دیدن این مسیح،از ظرفیت من خارج است. بی هیچ حرفی به طرف اتاقم میروم. چادرمشکی،کلید خانه ی پدری و موبایلم را برمیدارم. میخواهم از جلوی آشپزخانه،درست همانجا که مسیح نشسته،بگذرم که صدایم میزند. :+کجا میری؟ این صدای گرفته،صدای مسیح است؟ :_صلاح نیست دیگه بمونم... :+تو بمون...من میرم.. مسیح بلند میشود،اما شکسته! بدون اینکه نگاهم کند از کنارم رد میشود و به طرف در خروجی میرود. از پشت به گام برداشتن مردانه اش،پیراهن چروک و نامرتبش و موهای آشفته اش خیره میشوم. روزی دلم برای این همه ابهت این پسربچه تنگ خواهد شد! یا شاید همین الان! همانجا میایستم. شوری اشک روی لبهایم مینشیند و حال خرابم،را بدتر میکند. حتی صدای کوبیده شدن در تکانم نمیدهد. نمیدانم چند دقیقه،چند ساعت یا حتی چند روز آنجا ایستاده ام و به مسیر رفتن مسیح خیره شدهام. صدای چرخیدن کلید در قفل که میآید از جا میپرم. به خیال اینکه مسیح باشد ، به طرف اتاقم اوج میگیرم. اما صدای آشنایی از پشت مرا به خود میآورد:نیکی.. برمیگردم مثل بچه ای که دست مادرش را در یک خیابان شلوغ رها کرده و حالا مادرش صدایش میزند،برمیگردم. با شتاب برمیگردم،چنان که کش چادر از روی سرم باز میشود و روی شانه هایم میافتد. نمیدانم عمووحید در چهره ام چه میبیند که با نگرانی،بدون اینکه چیزی بگوید،دستهایش را برابرم باز میکند. چانه ام میلرزد. اشک این بار با شدت بیشتری به چشمهایم هجوم میآورد. احساس غربت،قلبِ جانم را بی پناه تر کرده. 🔷💐🔷💐🔷💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
عقلم به دیوار جمجمه تکیه داده و سیگارش را دود میکند. احساس میکنم هوا لازم دارم. اکسیژن،بین دستهای عمو فراوان است! بیتوجه به موقعیت و زمان و مکان به طرف عمو اوج میگیرم. چادر به پایم میپیچد،نزدیک است زمین بخورم. توجه ی نمیکنم. دستم به گلدان روی میز میخورد. گلدان هزار تکه میشود و هر خردهاش به قلبم فرو میرود. توجهی نمیکنم. میان ساحل امن آغوش گرمش،به گِل مینشینم. چشم هایم سخاوتمند شده اند و هرچه دارند و ندارند،از کیسه ی خلیفه میبخشند. عمو نمیپرسد اما میگویم. میدانم که میداند اما میگویم. :_عمو من اشتباه کردم...عمو گفتی مراقب باش پات نلرزه...اما من دلم لرزید... تازه داشتم میفهمیدم خوشبختی یعنی چی...ولی عمو پرت شدم پایین... از قله ی رویام افتادم...عمو من مردم..من له شدم...از زندگی خسته شدم... مگه قلب بی پناه من چقدر توان داشت؟ عمو نیکی مرد...نیکی مرد... مشت مشت آب به صورت خیس از اشکم میزنم. مژه هایم سنگین شده اند و شوری اشک روی لبهایم نشسته. وضو میگیرم و بیرون میآیم. روی اولین مبل،مینشینم. عمو با یک سینی از آشپزخانه بیرون میآید. لیوان بزرگی به دستم میدهد و کنارم مینشیند. بخار خوش عطری از دهانه ی لیوان به صورتم میخورد. عمو با مهربانی میگوید:گل گاوزبونه..آرومت میکنه. لبخند کم جانی به محبتش میزنم که میان پیچ و تاب ابروان گره خورده ی عمو گم میشود. :_نیکی باید صحبت کنیم. میدانم. باید صحبت کنیم.باید توبیخ شوم. اشتباهی که کرده ام،تاوانهایی بزرگتر از این در پی دارد. مثال زنده به گورشدن احساسم.. بعد از رفتن مسیح،در آغوش عمو گریه کردم و عمو هیچ نگفت. اما حالا وقتش رسیده.. سرم را پایین میاندازم و تکانش میدهم. بلند شدن عمو را حس میکنم. :_الان نه..هروقت حالت بهتر شد به آستین پیراهنش چنگ میاندازم :+من خوبم عمو...باید صحبت کنیم. عمو دوباره مینشیند،این بار روبه رویم. چشمهایم را میبندم. حجم سنگینی که همچنان درون گلویم جاخوش کرده،راه نفسم را بسته. بازدمم را عمیق بیرون میدهم و چشمانم را باز میکنم. :+من اشتباه کردم عمو...بزرگترین اشتباه زندگیم.. پشیمون نیستم...با وجود غلط بودنش،شاید اگه هرکس دیگه ای جای من بود همین کارو میکرد...من همزمان میخواستم چندین نفرو به خوشبختی و آرامش برسونم.. عقلم سرکوفت میزند:به قیمت بیچاره کردن قلبت!حرفم را از سر میگیرم :+پدربزرگ و عمو و بابا و آقاسیاوش... من میخواستم زندگی های دور و برم آروم بشن...خودم هم بتونم چادرمو حفظ کنم. بتونم هم مامان و بابام رو داشته باشم،هم چادرم رو... مطمئن بودم تو اون شرایط بابا عاقم میکرد..بهترین کاری که میکرد این بود که مجبورم کنه سر سفره ی عقد دانیال بشینم...بدترینشم اینکه دیگه اسمم رو هم نیاره... نفسی تازه میکنم و به یاری زبان،لبهایم را مرطوب میکنم. :+شاید اگه زمان به عقب برگرده،بازم این کارو بکنم... هرچند ...هرچند اونی که تو این بازی شکست،مسیح بود.. حس میکنم ضربان قلبم کند شده. به سختی جانکندن ادامه میدهم :+ما بچگی کردیم..هردومون هم تاوانش رو میدیم...وقتی شما بهم گفتین نه،من نباید اصرار میکردم... ولی کردم...اشتباه کردم و حالا این همه دردسر به سرمون اومده... تو این ماجرا،شمام ضربه دیدین..من از علاقه تون به مسیح خبر دارم.. میدونم از دستم ناراحتید...حق دارین منو نبخشید.. حق دارین کمکم نکنین...حق دارین برید و تنهام بذارین... از تصور اینکه عمووحید هم رهایم کند،چهارستون بدنم میلرزد.. :+ولی من مجبور بودم.باید بین بدتر و بدترین یکیشو انتخاب میکردم... 🔷💐🔷💐🔷💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
:_چرا نیکی؟تو که مسیح رو دوست داری... سرم را بلند میکنم،میخواهم چیزی بگویم که عمو دستش را بالا میآورد :_نه نیکی،نه!انکار نکن... من میشناسمت..تو مسیح رو دوست داری...پس چرا بهش گفتی نه؟ من پیش این مرد،هیچ چیز پنهانی ندارم. زیر و بمم را میشناسد و همین حالا هم مطمئنم که جواب سوالش را میداند. :+آدم باید گاهی برای رسیدن به چیزای مهم،دلش رو قربونی کنه.. من اگه به مسیح میگفتم آره،دیگه نیکی نبودم..میدونم. گفت که با اعتقاداتم کنار میآد،ولی همنشینی آدما رو شبیه میکنه. من میترسم عمو...از ایمانم میترسم.. عمو کمی جلو میآید :_شاید تو روش تأثیر میذاشتی... :+نه..خودتون میگید شاید..شایدم اونی که عوض میشد من بودم! من نمیخوام برگردم به نیکی گذشته عمو... میترسم شیطان از راه محبت مسیح وارد قلبم بشه... میترسم از اینکه یه روزی برسه و من اصلا شبیه امروزم نباشم... عمو میخ نگاهش را به صورتم میدوزد :_پس چرا دلت لرزید؟ چشمانم را بالا میگیرم. ناراحتم ولی سرافکنده نیستم. حد و حدود را شناخته ام و قدمی جلوتر یا عقب تر از خطوط قرمزم نگذاشته ام. بغض،مثل جنینی بیمادر خودش را در آغوش میکشد و گوشه ی حنجره ام بغ میکند. :+من دلم لرزید عمو..ولی پام نلرزید... :_میدونم نیکی منظورم این نبود...میخوام بدونم مسیح چه فرقی با دانیال و امثالش داره؟ باز هم محکم میگویم :+عمو مسیح رو با دانیال مقایسه نکنین... من تو این مدت که مهمون مسیحم،با اینکه شرعا و قانونا اسمم تو شناسنامه اشه،حتی سر سوزن پاشو کج نذاشته.. دست و چشمش،هرز نرفته...مسیح،با همه ی مردایی که دیدم فرق داره.. خیلی فرق داره..ولی بودنم کنارش به صلاح نیست واقعا... بعد از تموم شدن این ماجرا شاید چند روز،چندهفته بهش سخت بگذره؛ولی این سختی واقعا میارزه.. میارزه که چند صباح دیگه،به خاطر اختلاف فکریمون مدام تو سر و کله ی هم بکوبیم و از این محبتی که تو دلمون هست،فقط یه خاطره ی تلخ بمونه... لحن عمو،مرددم میکند :_به چه قیمتی؟؟ چشمهایم را میبندم :+به هر قیمتی..... :_حتی به قیمت تنهاموندن مسیح تا آخرعمر؟؟ دلم میلرزد از تصور ایستادن مسیح کنار زنی دیگر،دست در دست،دلم میلرزد اما ناخودآگاه پوزخند میزنم،شبیه مسیح شده ام! :+هرکسی یه روز ازدواج میکنه..مسیح هم یه مدت بعد،فکر این دو سه ماه که از سرش پرید،دوباره ازدواج میکنه.. صدایش در سرم اکو میشود،همان شب در کافه... وقتی گفتم قبول میکنم همسر صوری اش بشوم. کاش زمان در همان کافه متوقف میشد... "هرکسی یه روز ازدواج میکنه..نگران شناسنامه ات نباش..یه فکری واسه سیاه شدنش میکنم"... کاش کسی هم به سیاه شدن قلبم فکر میکرد.. دست گرم عمو که روی زانویم مینشیند،قلبم گرم میشود.. کمی،احساس راحتی میکنم و با شنیدن جمله اش،حس میکنم از سنگینی کوه روی شانه هایم کم شده. :_من کنارتم نیکی...تا آخرش.. عمو هست.. مثل همیشه،تا آخرش! 🌷🌷🌷🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸