#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتپنجاهنهم🪴
🌿﷽🌿
*بهبودی نسبی*
روزها و ماه ها میگذشت و محمدحسین از زخم حنجره، جراحت پا و مصدومیت شیمیایی کمکم رهایی پیدا کرده بود
هر زمان به مرخصی می آمد امکان نداشت به گلزار شهدا سر نزند
یک روز به همراه برادرش محمد هادی توی حیاط خلوت خانه پدری زیر درخت توت نشسته و گرم صحبت بودند
برادرش گفت
محمدحسین دیگر بس است چقدر به جبهه می روی الان نزدیک چهار سال است که داری میجنگی فکر نمی کنی که وظیفهات را انجام دادی و حالا باید به زندگیت برسی؟
گفت
داداش این را بدان تا زمانی که جنگ هست من در جبههها میمانم و این جنگ تمام نمیشود مگر آنکه عده ای که خالصانه توی جبهه جنگیده اند به شهادت برسند
هیچ پاداشی جز شهادت نمی تواند پاسخگوی از خودگذشتگی و فداکاری این بچه ها باشد
داداش خواهش میکنم در این باره دیگر صحبت نکن
مرخصی اش تمام شد و دوباره راهی جبهه شد
زمستان بود و هوا سرد اما دلگرمی خانه و خانواده در کنار من نبود
گاهی اوقات دلم را با خیال پردازی های قشنگ آرام می کردم خدایا می شود به زودی این جنگ پایان یابد و پسرم به خانه برگردد برایش آستین بالا بزنیم و سختی های زندگی را برایش شیرین کنیم
اما غافل از اینکه محمدحسین زمینی نبود اصلا به این چیزها فکر نمیکرد از دیدگاه او شیرینی و زیبایی دنیا در رسیدن به محبوب حقیقی بود
چیزی نگذشت که رویاهای قشنگ من باخبری ناگوار به کابوس تبدیل شد
محمدحسین دوباره از ناحیه پا مجروح شد و به کرمان برگشت
هرچه این اتفاقها برای او میافتاد مهر و محبت او در دل من عمیق تر میشد
وقتی او را روی تخت بیمارستان دیدم هیچ اثری از ناله و ناراحتی در چهره اش نمایان نبود
گفت
من به زودی به خانه برمیگردم
نگاهی به پایش انداختم خبری از بهبودی نبود اما مجبور بودم که باور کنم خوب است و به زودی به خانه میآید
گفتم
مادرجان فکر نمی کنی دیگر بس است
آهی کشید و گفت
بله دیگه بس است
این حرفش بیشتر ته دلم را خالی کرد
چند روزی در بیمارستان ماند و بعد بدون اینکه مرخصش کنند به خانه آمد و چیزی نگذشت که با دوستانش به منطقه برگشت در حالی که هنوز سلامتیاش را به دست نیاورده بود
ماجرای جراحت ها و عروج بیصبرانه اش را دوستان و همرزمانش بهتر از من می گویند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتشصتم🪴
🌿﷽🌿
فصل چهارم
*شهادت به روایت همرزمان و خانواده شهید*
*جزر و مد اروند*
یکی از مسائلی که در عملیات والفجر ۸ اهمیت داشت جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز تاثیر می گذاشت
برای اینکه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیق اندازهگیری کنند یک میله را نشانهگذاری کرده و کنار ساحل داخل آب فرو کرده بودند
افرادی وظیفه شان ثبت اندازه جزر و مد بر حسب درجه های نشانهگذاری بود
اهمیت این مسئله در این بود که می بایست زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند چون در آن صورت آب همه آنها را به دریا می برد
از سویی در زمان مد چون آب بر خلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت میکرد موجب میشد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار گیرند و آب حالت راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود
اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ میدهد و چه مدت طول میکشد مطلبی بود که میبایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد
اطلاعات لشکر برای این میله سه نگهبان گذاشته بود که به صورت شیفتی ارتفاع آب را در ساعت معین شبانه روز ثبت می کردند
حسین بادپا یکی از این نگهبان ها بود خودش تعریف میکند
دفترچه به ما داده بودند که هر ۱۵ دقیقه درجه روی میله را میخواندیم و با ساعت و تاریخ در آن ثبت میکردیم
مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود آن شب خیلی خسته بودم و خوابم می آمد نیمههای شب نگهبان قبل بالای سرم آمد و بیدارم کرد
حسین بلند شو نگهبانی
همانطور خواب آلود گفتم
فهمیدم باشه تو برو بخواب من میروم
نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید به این امید که من بیدارم و سر پستم خواهم رفت
اما با خوابیدن او من هم خوابم برد دقایقی بعد یک دفعه از جا پریدم به ساعتم نگاه کردم ۲۵ دقیقه گذشته بود با عجله بلند شدم نگاهی به بچهها انداختم همه خواب بودند با خودم گفتم الحمدلله مثل اینکه کسی متوجه نشد خداراشکر محمدحسین یوسف الهی و محمدرضا کاظمی هم اهواز هستند
ازسنگر تامیله فاصله چندانی نبود سریع سر پستم رفتم دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبلی و یادداشت های درون دفترچه ۲۵ دقیقه ای را که خواب مانده بودم از ذهن خودم نوشتم
روز بعد داخل محوطه قرارگاه بودم دیدم محمدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف طرف من آمد از ماشین پیاده شدمرا صدا کرد
حسین بیا اینجا
جلو رفتم
بی مقدمه گفت
حسین تو شهید نمی شوی
رنگم پرید و فهمیدم که قضیه از چه قرار است ولی اینکه او از کجا فهمیده بود برایم خیلی مهم بود
گفتم
چرا شهید نمیشوم حرف دیگری نبود بزنی
گفت
همین که گفتم
گفتم خب دلیلش را بگو
گفت
خودت میدانی
گفتم
من چیزی را نمی دانم تو بگو
گفت
تو دیشب نگهبان میله بودی درست است؟
گفتم خب بله
گفت
۲۵ دقیقه خواب ماندی از پیش خودت دفترچه را نوشتی آدمی که میخواهد شهید شود باید شهامت و مردانگی اش بیش از اینها باشد بهتر بود جای ۲۰ تا ۲۵ دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی که خواب بودم گفتم
کی گفته اصلاً چنین چیزی نیست نگهبان بودم اما خواب نیفتادم
گفت
دیگر صحبت نکن حالا دروغ هم میگویی پس یقین پیدا کردم شهید نمی شوی
سپس با ناراحتی سوار ماشینش شد و سراغ کار خودش رفت
با این حرفش حسابی ذهنم مشغول شد با خودم گفتم
آخر او چطور فهمیده بود آن شب که همه خواب بودند حتی اگر کسی متوجه من شده باشد چطور به محمدرضا کاظمی خبر داده او که اهواز بود و به محض ورودش با کسی حرف نزد یک راست آمد سراغ من
از همه مهمتر چطور اینقدر دقیق میدانست که من ۲۵ دقیقه خواب بودم
تا چند روز ذهنم درگیر این مسئله بود هرچه فکر کردم او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی بردم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتشصتیکم🪴
🌿﷽🌿
بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی را صدا زدم و گفتم
چند دقیقه بیا کارت دارم
گفت
چیه
گفتم راجع به مطلب آن روز میخواستم صحبت کنم
گفت
چه میخواهی بگویی
گفتم
حقیقتش را بخواهی آن روز تو درست میگفتی من خواب مانده بودم اما باور کن عمدی نبود نگهبان بیدارم کرد ولی چون خیلی خسته بودم دوباره خوابم برد
گفت
تو که آن روز گفتی خواب نمونده بودم
گفتم
آن روز میخواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو محکم و با اطمینان حرف میزنی فهمیدم که باید از جایی خبر شده باشی
گفت
با این حرفت می خواستی من را به شک بیاندازی
گفتم
چه شکی؟
گفت
بی خیال خوب حالا چه میخواهی بگویی؟
گفتم
هیچی من فقط می خواهم بدانم تو از کجا فهمیدی؟
گفت
تو دیگر کار به این کارها نداشته باش فقط بدون که شهید نمی شوی
گفتم
تورو خدا به من بگو باور کن چند روزه این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده
گفت
چرا قسم می دهی نمی شود بگویم
گفتم
حالا که قسم دادهام پس بگو
مکثی کرد و با تردید گفت
خیلی خوب حالا که اینقدر اصرار می کنی می گویم ولی باید قول بدهی که چیزی به کسی نگویی لااقل تا موقعی که زنده ایم
گفتم
هرچه تو بگویی قول می دهم
گفت من و محمدحسین یوسف الهی توی قرارگاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم نصف شب محمدحسین مرا بیدار کرد و گفت
محمدرضا حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و مد آب را اندازه بگیرد همین الان بلند شو برو سراغش من چون مطمئن بودم محمدحسین دروغ نمیگوید و بی حساب حرفی نمیزند بلند شدم که بیایم اینجا وقتی خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت
محمدرضا به حسین بگو شهید نمیشوی چون ۲۵ دقیقه خواب ماندی و بعد هم دفترچه را از ذهن خودت پر کردی
حالا فهمیدی که چرا اینقدر با اطمینان حرف میزدم
اما تو با انکارت آن روز می خواستی من را نسبت به او به شک بیندازی
وقتی اسم محمدحسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد او را خوب میشناختم و باورم شد که شهید نمیشوم
(حسین بادپا در سال ۱۳۹۴ در دفاع از حریم حرم در سوریه به شهادت رسید و به خواست خودش سنگ یادبودش در گلزار شهدا در کنار محمدحسین قرار دادند)
*کارخانه یخ*
نیروهای اطلاعات ماهها پیش از عملیات والفجر ۸ کارشان را روی منطقه آغاز کرده بودند
محدوده شناسایی اروندرود و ساحل غربی آن بود یعنی قسمتی که دست عراقیها بود
به خاطر اهمیت ویژه این عملیات تمام کارها با حساسیت خاصی انجام میگرفت و تمام موارد ایمنی برای جلوگیری از لو رفتن عملیات انجام میشد
بچه ها شبانهروز تلاش میکردند جزر و مد آب را بررسی کنند آنها شبها برای شناسایی به آن طرف اروند میرفتند و روزها هم ساحل دشمن را زیر نظر داشتند
قرارگاه نیروها کمی دور از اروند رود بود و نهرهای فرعی کوچکی که از اروند منشعب میشد راه بچهها را دورتر می کرد چون مجبور می شدند برای رسیدن به اروند این نهرها را دور بزنند
محمدحسین برای راه حل این مشکل پیشنهادی داد که روی نهر های فرعی پل بزنیم
در آن محدوده کارخانه یخ وجود داشت که بعد از جنگ تخریب شده و متروک مانده بود
قرار شد از قالبهای بزرگ یخ که آنجا بلا استفاده مانده بود برای زدن پل استفاده کنیم
آن شب همه بچهها بسیج شدند هر کسی قالبی روی دوشش گذاشته بود و به طرف اروند میرفت من و محمدحسین با هم ۱۲ تا بردیم و در بین راه من دائم خسته می شدم و می نشستم اما او همچنان کار میکرد و قالب ها را روی دوشش میگذاشت و میبرد
در همین فاصله از طرف حاج قاسم تماس گرفتند و محمدحسین را برای شرکت در جلسهای به قرارگاه خواندند
محمد حسین پیغام داد فعلاً کار واجبی دارم شما ماشین بفرستید کارم تموم شد میآیم
و دوباره مشغول به کار شد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتشصتدوم🪴
🌿﷽🌿
بچه ها یکی یکی قالبها را میآوردند و روی نهرها میگذاشتند و همینطور سرگرم کار خودشان بودند
یک دفعه دشمن منطقه را زیر آتش گرفت اتفاقاً یک گلوله خمپاره کنار محمدحسین به زمین خورد و منفجر شد و ایشان به همراه دو نفر دیگر مجروح شدند
وقتی بالای سرش رفتم دیدم از ناحیه پا بدجوری آسیبدیده خونریزی خیلی شدید بود انگار یکی از شریانهای اصلی قطع شده
بچهها بلافاصله با قرارگاه تماس گرفتند و گفتند آقا محمد حسین مجروح شده سریع یک آمبولانس بفرستید
آنها جواب دادند چند دقیقه پیش یک آمبولانس برای بردن ایشان به جلسه فرستادیم از همان استفاده کنید و او را به عقب برگردانید
آنها برای جلوگیری از لو رفتن عملیات مسائل حفاظتی را خیلی رعایت میکردند به همین سبب به جای ماشین معمولی آمبولانس فرستاده بودند
محمد حسین را سوار آمبولانس کردیم و به عقب فرستادیم حتی در بیمارستان آبادان برای اینکه کسی متوجه حضور نیروها در منطقه نشود محمدحسین را به عنوان یکی از نیروهای ناو تیپ کوثر و مسئول قبضه خمپاره انداز معرفی کردیم
با رفتن محمدحسین روحیه بچهها هم تغییر کرد همه ناراحت بودند و هیچکس امید نداشت که او بتواند خودش را به عملیات برساند همه او را دوست داشتند و از این قضیه بسیار ناراحت و نگران بودند
(به نقل از حسین ایرانمنش، مجید آنتیکچی، محمد علی کار آموزیان)
*بیمارستان اصفهان*
محمدحسین از آبادان به اهواز و سپس به اصفهان اعزام شد
زمانی که در بیمارستان اصفهان بستری بود تعدادی از بچهها به ملاقاتش رفتند او بیتاب بود اظهار میکرد دلش میخواهد به کرمان برود
بچهها این خبر را به ما رساندند ما هم هماهنگ کردیم به همراه حاج اکبر بختیاری و اخوی محمدحسین به اصفهان رفتیم و با ماشینی که حاج اکبر گرفته بود او را به کرمان آوردیم
به احتمال زیاد او اصفهان را برای اجرایی شدن نقشه ذهنی اش مناسب نمی دید وگرنه دلیل دیگری برای آمدن به کرمان وجود نداشت(به نقل از علی میر احمدی)
*هدیه ملاقات*
من وقتی با خبر شدم ایشان در بیمارستانی در کرمان بستری است چون میدانستم به کتاب بسیار علاقه دارد یک جلد کتاب مناجات شیخ حسین انصاریان را به عنوان هدیه خریدم و به ملاقاتش رفتم
توی بیمارستان هرچه از محمدحسین سوال کردم کجا مجروح شدی جواب درستی نداد فقط می گفت
قرار است نگویم
در همین موقع یکی از برادران که تازه به ملاقات او آمده بود به شوخی گفت
خدا خیلی رحم کرد خوب شد که آب تو را با خودش نبرد
من از این صحبتش فهمیدم منطقه باید جایی باشد که آب جریان دارد نه جایی مثل هور که آبش راکد است
با این حال وقتی از محمدحسین سوال کردم اشاره به نام و موقعیت منطقه نکرد من هم دیگر اصرار نکردم (به نقل از تاج علی آقا مولایی)
*آسانسور*
محمدحسین از ناحیه پا مجروح شده بود و در بیمارستان کرمان درمان بستری بود
مادر صبح زود مرا از خواب بیدار کرد و گفت هادی جان کمی گل گاوزبان جوشاندم ببر برای محمدحسین صبح اول وقت بخورد
من نمازم را خواندم لباسی پوشیدم جوشانده را برداشتم و آفتاب نزده به طرف بیمارستان راه افتادم
فاصله خانه تا بیمارستان زیاد نبود فقط یک کوچه فاصله داشت
وقتی رسیدم چون صبح زود بود نگهبان ها نمیگذاشتند داخل شوم با اصرار زیاد و خواهش و تمنا قبول کردند فقط بروم جوشانده را بدهم و سریع برگردم
محمد حسین در طبقه چهارم بستری بود من از آسانسور استفاده نکردم از پله ها رفتم بالا
وقتی رسیدم داخل اتاق محمدحسین خواب بود خیلی آهسته جلو رفتم و بالای سرش ایستادم
یکدفعه چشمانش را باز کرد و گفت
هادی بالاخره آمدی
گفتم
چی شده؟
مگه اتفاقی افتاده؟
گفت
همین الان خواب میدیدم تو داری از پلهها بالا میآیی مسیرت را دنبال کردم تا بالای سرم رسیدی چشمانم را باز کردم دیدم اینجا هستی
آن روز من خیلی تعجب کردم که چگونه متوجه شد من با آسانسور نیامدم (به نقل از محمد هادی یوسف الهی)
*هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ*
*از یمن دعای شب و ورد سحری بود*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتشصتسوم🪴
🌿﷽🌿
*عصا*
آخرین باری که به ملاقاتش رفتم گفت علی دیگر به ملاقات من نیا اول خیلی جاخوردم با خودم گفتم خدایا چه شده چه اشتباهی از من سر زده؟
پرسیدم
چرا؟
گفت به خاطر اینکه قرار است از اینجا بروم
گفتم
کجا به سلامتی؟
گفت
این را دیگر نمی توانم بگویم بعداً مشخص میشود و خودت میفهمی
چون حرفش کاملاً جدی بود دیگر بیمارستان نرفتم
بعد از چند روز نامهای از محمدرضا کاظمی به دستم رسید که نوشته شده بود محمدحسین با تن مجروح و با دو تا عصای زیر بغلش به منطقه برگشته است
(به نقل از علی میر احمدی)
*تخت خالی*
یک روز صبح تصمیم گرفتم به ملاقات محمدحسین بروم ولی چون کار داشتم و وقت تنگ بود دقایقی کنارش نشستم کمی که با هم حرف زدیم بلند شدم و خداحافظی کردم بیرون که آمدم به خودم نهیب زدم این چه جور ملاقاتی بود آتش نمیبردی خب یک کم از وقتت را به محمدحسین اختصاص میدادی
تصمیم گرفتم عصر برگردم و یک دل سیر کنارش بنشینم
بعد از ظهر وارد بیمارستان شدم و سراسیمه خودم را به اتاقش رساندم با کمال تعجب دیدم تخت خالی است
از محمدحسین هیچ خبری نیست اول فکر کردم او را برای کارهای درمانی عکس و آزمایش بردند از پرستار پرسیدم
ببخشید این بیمار ما آقای یوسف الهی کجا هستند؟ مرخص شدند؟
پرستار گفت
نخیر مرخص نشدند شما نسبتی با ایشان دارید؟
گفتم بله هم رزم بنده است
خندید و گفت
راستش ایشان فرار کردند
فهمیدم که حال و هوای جبهه و عملیات کار خودش را کرده محمدحسین طاقت نیاورده و از بیمارستان رفته بود
(به نقل از نصرالله باختری)
*ناز پا*
محمد حسین به خانه آمد
هنوز حالش خوب نبود و نمی توانست راه برود اما برای این که وانمود کند مشکلی ندارد سعی میکرد همه کارهایش را خودش انجام دهد
روحیه عجیبی داشت با اینکه خیلی درد می کشید و به کمک عصا راه میرفت خم به ابرو نمی آورد
با همان وضعیت به سختی رانندگی میکرد و به جای پا عصایش را روی پدال گاز ماشین میگذاشت
روزهای آخر قبل از اینکه به منطقه برود منزل برادر بزرگم آقا محمد علی دعوت بودیم و من همانجا او را به حمام بردم
توان ایستادن نداشت داخل حمام برای او صندلی گذاشتم
همانطور که بدنش را میشستم چشمم به پای مجروحش افتاد دقت کردم دیدم پایش سوراخ است یعنی حفرهای در آن ایجاد شده بود و دکتر یک لوله پلاستیکی در آن کار گذاشته بود که از این طرف میشد آن طرف را دید دلم واقعاً ریش شد
به همین خاطر لیف را به آرامی روی پاهایش می کشیدم و سعی میکردم خیلی احتیاط کنم
محمدحسین گفت
هادی
گفتم
بله
گفت
محکم بکش چرا اینطوری میکشی؟
گفتم
اذیت میشی داداش ممکن است برایت خطرناک باشد و برایت اتفاقی بیفتد
گفت
جوش نزن محکم بکش روی زخمها را هم بکش مگر من چقدر این پاها را کار دارم که تو اینقدر نازشان را می کشی؟
و بعد گفت
پاها را من فقط برای همین عملیات احتیاج دارم دیگر نیازی به آنها ندارم
آن لحظه حرفش را باور نکردم چون از آینده هیچ خبری نداشتم
(به نقل از محمدهادی یوسف الهی)
*ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این*
*بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش*
*پاهای عاریتی*
وضعیت پاهای محمدحسین خیلی خراب بود وقتی گوشمان را به محل جراحتش نزدیک میکردیم به راحتی صدای جریان خون را در رگ هایش می شنیدیم
شاید باور کردنش مشکل باشد اما درست مثل سماور در حال جوش قل قل میکرد و صدا میداد
اما او پرتوان، خندان و خستگی ناپذیر به راه خود ادامه میداد
گفتم
آخه بابا جان یک مقدار به فکر خودت باش
می گفت
می دانی بابا من تا همین اواخر سال بیشتر به این پاهای عاریتی احتیاجی ندارم
(به نقل از غلام حسین یوسف الهی)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتشصتچهارم🪴
🌿﷽🌿
*حق شهادت*
پیش از اینکه محمدحسین دوباره به منطقه برود یک روز باهم به گلزار شهدا رفتیم او با دو عصای زیر بغلش آمده بود
با هم میان قبور شهدا قدم زدیم و بعد بالای سر دامادمان شهید ناصر دادبین نشستیم
به محمدحسین گفتم
آقا محمد حسین این جنگ بالاخره کی تمام میشود؟
گفت
این جنگ نباید تمام شود
پرسیدم
برای چی؟
گفت
به خاطر اینکه به یک تعدادی ظلم میشود
با تعجب گفتم
ظلم ، به چه کسانی ظلم میشود؟
گفت
به همه کسانی که یک عمر توی جبهه ها جنگیدند وخودشان را وقف جبهه و جنگ کردند اما هنوز به حقشان نرسیدند، حق آنها فقط با شهادت ادا می شود
و چنین شد مردان بیادعا به حقشان رسیدند
(به نقل از محمدعلی یوسف الهی)
*مرگ اگر مرد است گو نزد من آی*
*تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ*
*من از او عمری ستانم جاودان*
*او ز من دلقی رباید رنگ رنگ*
*آخرین عملیات*
قبل از عملیات والفجر ۸ چند روزی به کرمان آمدم اتفاقا محمدحسین را دیدم که با بدن مجروح به گلزار شهدا آمده بود
با تندی صدایش کردم
این همه به تو تاکید کردم خودت را به خطر نینداز باز تو می روی خودت را به دشمن نشان میدهی و زخمی میشوی و بچههای مردم توی جبهه بیسرپرست میمانند
سرش را پایین انداخت
زیاد ناراحت نباش این مرتبه آخر است چنین کاری می کنم
گفتم
یعنی چه
گفت
این عملیات آخرین عملیات است که من شرکت میکنم من زیاد حرفش را جدی نگرفتم فکر کردم شاید مثل شوخی های همیشگی اش است
اما...
(به نقل از سردار قاسم سلیمانی)
*وداع آخر*
آخرین باری که محمد حسین میخواست به جبهه برود مادر عازم سفر سوریه بود
موقع خداحافظی به مادرم گفت
مادر هر چقدر می خواهی مرا نگاه کن این دفعه، دفعه آخر است شاید دیگر مرا نبینی
مادر که به شوخی های محمد حسین عادت کرده بود گفت
پسرم انشاالله مثل همیشه زنده برمیگردی
محمد حسین گفت
مادر این دفعه دیگه شوخی نیست وقتی رفتی حرم حضرت زینب سلام الله علیها حتما دعا کن که شهید شوم
مادرم وقتی به چهره اش نگاه کرد دید سخنش کاملاً جدی است خیلی ناراحت شد و بغض گلویش را گرفت
پدر نگاهی به محمدحسین کرد
بابا الان وقت این حرفها نیست در این موقعیت این چه حرفهایی است که به مادرت میزنی؟
محمدحسین مودبانه گفت
چه فرقی میکند حاج آقا بهتر است از قبل سابقه ذهنی داشته باشید و خودتان را آماده کنید
مادر وقتی این حرف را شنید گفت
محمدحسین دیگر نمی خواهد به جبهه بروی من طاقت شنیدن این حرفها را ندارم
محمد حسین گفت
مادر امام حسین علیه السلام فقط مشکی پوش و گریه کن نمیخواهد از اینها فراوان دارد امام حسین علیه السلام رهرو می خواهد
بعضیها از ۵ تا پسر سه تاشون رو در راه خدا دادند خانواده هایی از سه فرزند دو تا در راه خدا نثار کردند شما فردای قیامت چه جوابی میخواهی به حضرت زهرا سلام الله علیها بدهی؟
مادر گفت
من با جبهه رفتنت مخالف نیستم خدا پشت و پناهت اما از این حرفها نزن
گفت
رفتن که می رویم چون صفای جبهه به همه شهر می ارزد این جا حرف از مادیات و وابستگی هاست اما آنجا عشق است و صفا
خواهرم گفت
چرا حالا فقط تو باید به جبهه بروی؟ آن هم با این تن مجروحت
چطور دیگران راست راست توی خیابانهای شهر بگردند و هر کاری دلشان خواست بکنند آنوقت تو و امثال تو بروید و خودتان را جلوی گلوله قرار بدهید
محمدحسین جواب داد
من چه کار به دیگران دارم من آنقدر می روم تا روی دست مردم برگردم
(به نقل از اقدس یوسف الهی)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتشصتپنجم🪴
🌿﷽🌿
*پدال گاز*
چند روز بعد از مجروح شدن محمدحسین به مرخصی آمدم
وقتی به کرمان رسیدم سراغ او را گرفتم
گفتند
از بیمارستان مرخص شده
تعجب کردم یعنی به همین زودی خوب شد
گفتند
نه در خانه بستری است
برای ملاقات به خانهشان رفتم اما برادرش گفت او خانه نیست
ناامید برگشتم
توی راه حسن زاده یکی از بچهها را دیدم حال و احوال کردیم پرسید
کجا بودی؟
گفتم
رفته بودم عیادت محمدحسین
گفت
خب چی شد؟ دیدیش؟ حالش چطور بود؟
گفتم
متاسفانه موفق نشدم ببینمش خانه نبود
گفت
بیا با هم برویم پررویی کنیم بنشینیم تا بیاد
دوباره با حسن زاده به در خانه محمدحسین رفتیم برادرش در را باز کرد
گفتیم
ببخشید ما میخواهیم محمدحسین را ببینیم
ایشان گفت
عرض کردم خانه نیست
گفتم اشکال ندارد مینشینیم تا بیاید با تعارف او به داخل خانه رفتیم
ده پانزده دقیقه طول کشید که محمدحسین آمد وقتی مرا دید خوشحال شد و حسابی تحویلم گرفت
گفت
اتفاقاً خیلی دلم میخواست تو را ببینم چطور شد به مرخصی آمدی؟
از منطقه چه خبر؟
من تا جایی که می توانستم از اوضاع و احوال بچه ها و نگرانی آنها به خاطر عدم حضور او و وضعیت منطقه برایش صحبت کردم
لحظه خداحافظی یک کتاب به من و یکی هم به اکبر حسن زاده هدیه داد و گفت
حتماً این کتابها را بخوانید و پرسید که
به منطقه برمیگردی؟
گفتم
پس فردا
گفت موقعی که خواستی بروی بی خبر نرو
گفتم
چشم حتما
از هم جدا شدیم دو روز بعد عازم منطقه بودم دوباره به سراغش رفتم
گفت
راجی فرمانده اطلاعات عملیات آمده کرمان فردا میخواهد برگردد بروبگو محمدحسین کارت دارد می خواهم ببینمش باهاش هماهنگ کنیم همه با هم برویم
با تعجب نگاهی به پایش انداختم اما اونگذاشت حرف بزنم
زد سرشانهام و گفت
برو دیگر
من رفتم و راجی را پیدا کردم و گفتم
محمدحسین چنین حرفی زده به نظرم میخواهد همراه شما بیاید چون با جراحتی که دارد نمیتواند تنهایی برود در ضمن من هم امروز عازمم
راجی گفت
خیلی خوب است اگر محمدحسین میخواهد بیاید شما با اتوبوس برو
من قبول کردم و رفتم ترمینال و بلیط گرفتم
از همانجا به خانه محمدحسین رفتم
گفت
رفتنت چی شد؟
گفتم
آقای راجی را دیدم گفت
میآیم خانه تان با هم صحبت میکنیم
پرسید
شما چه کار کردید؟
گفتم
بلیط گرفتم و امروز میروم
پرسیدمگر باما نمیایی؟
گفتم
مثل اینکه جا نیست
گفت نه شما با ما بیا
گفتم نمیشود آقای راجی چنین گفته
گفت من اصلا دوست دارم تو این سفر با شما باشم و دلم میخواهد همسفر باشیم
گفتم
آقا فرقی ندارد
می خواستم خداحافظی کنم که گفت
چند دقیقه صبر کن من با راجی صحبت کنم
بلند شد و به سرعت لباس پوشید و به طرف ماشینش رفت
تعجب کردم با این عصا چطور میخواهد رانندگی کند
ماشین را زد بیرون و گفت
سوار شو بریم
با ترس و لرز سوار شدم و کنارش نشستم
او خیلی راحت راه افتاد و به جای پا عصایش را روی پدال گاز میگذاشت
گفتم
محمدحسین تو را خدا مواظب باش این کار خطرناکی است که تو می کنی
گفت
نترس بنشین الان می رسیم
هرچند بیهیچ دغدغهای رانندگی میکرد اما من خیلی ترسیده بودم
مستقیم پیش راجی رفتیم محمدحسین به ایشان گفت
باید حسین متصدی را هم با خودمان ببریم
راجی گفت
جا نداریم قرار شده خودش بیاید
محمدحسین گفت
ما میخواهیم این سفر با هم باشیم و کلی باراجی صحبت کرد تا او را راضی کند که من هم با آنها بروم
محمدحسین مرا سوار ماشین کرد و به ترمینال برد تا بلیط را پس بدهم
صبح روز بعد همگی با هم به طرف منطقه راه افتادیم
یادم است در مسیر جاده برف باریده بود گفت
بچههای آنجا برف ندیدند فلاکس آب را پر از برف کنیم و برای ایشان ببریم
پیاده شدیم و فلاکس را از برف پر کردیم اما وقتی به اهواز رسیدیم بیشترش آب شده بود
( به نقل از حسین متصدی)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتشصتششم🪴
🌿﷽🌿
*حالات روحانی*
هفته های آخر آمادگی برای عملیات بود
یک روز ماشین آمد و در محوطه اردوگاه توقف کرد
در باز شد و محمدحسین با دو عصا لنگ لنگان پیاده شد
همه تعجب کردند هیچکس باور نمیکرد او با آن جراحت سختی که داشت دوباره به منطقه برگردد
بچهها از خوشحالی سر از پا نمیشناختند
او با آن که هنوز نمی توانست به درستی راه برود باتنی مجروح برای شرکت در عملیات آمده بود
بدنش به شدت ضعیف شده بود اصلاً توانایی قبل را نداشت کاملا مشخص بود این بار به جهت دیگری به جبهه آمده است
گویا می دانست که این آخرین دفعه است و معلوم بود از جسم نحیف و زخم خوردهاش خواسته بود که در این عملیات با او راه بیاید و تحمل کند تا بتواند آخرین مرحله را هم به خوبی پشت سر بگذارد
هرچه به عملیات نزدیکتر میشدیم حال و هوای محمد حسین روحانی تر می شد
او دیگر آن فرد پرجنب وجوش نبود نه به خاطر زخم و جراحتش بلکه حالش طوری بود که بیشتر توی خودش بود
در تمام فعالیتها حاضر و ناظر بود اما سعی میکرد زیاد محوریت نداشته باشد
در واقع بچهها را برای بعد از خودش آماده میکرد نمیخواست بعد از او کارهای واحد زمین بماند
کار می کرد طوری که نقش کمتری در تصمیمگیریها داشته باشد میخواست راه را برای بچه ها باز کند تا در غیاب او بتوانند کارها را به عهده بگیرند
علاوه بر این ها سعی می کرد خودش را برای عملیات آماده کند او هیچ وقت دوست نداشت سربار کسی باشد حالا هم که به منطقه آمده بود نمیخواست دست و پاگیر باشد و بر مشکلات واحد اضافه کند
برای کمک و باز کردن گره ای آمده بود
وجودش در آن لحظات روحیهبخش بود
(به نقل از مجید آنتیک چی)
*به رفتن چیزی نمانده*
چند روز مانده بود به عملیات
نم نم باران حیاط را شسته بود و موزاییک های کف حیاط ساختمان را خیس کرده بود
محمد حسین را دیدم که با دو عصای زیر بغلش به طرف ما میآید گفتم
محمدحسین چطوری؟
گفت
خوبم فقط این عصا ها مزاحم است
گفتم
چاره ای نیست باید تحملشان کنی
گفت
چرا چاره این است که بیندازمشان کنار
هنوز میخواستم دلداریش بدهم که عصا را به گوشهای انداخت و سعی کرد کف حیاط راه برود مشخص بود خیلی درد میکشد چون به سختی راه میرفت اما به قول خودش
*حسین پسر غلامحسین*
بود
اگر ارادهاش بر انجام کاری بود هر طور شده آن را انجام میداد
گفتم
محمدحسین میخوری زمین و اون وقت مجبور میشی دوباره به عقب برگردی
سرش را پایین انداخت و گفت
حسین جان دیگر چیزی به رفتن نمانده این عصاها را هم دیگر نمیخواهم اگر به این ها وابسته باشم حالا حالاها ماندگارم
او دیگر تا آخرین لحظات هیچ وقت عصابه دست نگرفت
مرتب راه میرفت و تمرین میکرد
(به نقل از حسین ایرانمنش)
*قفس دنیا*
یکی دو روز پیش از عملیات قرار شد غواصان خطشکن به همراه بچه های اطلاعات روی رودخانه بهمنشیر مانوری انجام دهند تا آمادگی لازم را برای مأموریت اصلی پیدا کنند
هیچکس باور نمیکرد او با این تن مجروح در این مانور شرکت کند
اما آن روز محمدحسین روی شنهای کنار بهمنشیر مانند یک غزال تیز پا می دوید
شور و شعف خاصی داشت
چشمانش از خوشحالی برق میزد
وقتی دیدم با آن تن نحیف و پای زخمی اش چطور روی شنها میدود صدایش کردم
محمد حسین در چه حالی؟
همانطور که میدوید گفت
خوب خوب
چهرهاش طوری بود که همان لحظه فهمیدم دیگر محمدحسین رفتنی است
شب که همه بچهها بودند با هم مشغول صحبت شدیم
دوستان شهیدش را یاد میکرد و به حالشان غبطه میخورد
بچههای واحد را که خواب بودند نشان داد و گفت
اینها را نگاه کن ضمیرشان پاک پاک است و مستعد رشد و تعالی از راه میرسند دو ماه نشده پر می کشند و می روند
به قول معروف ره صد ساله را یک شبه طی میکنند
اما ما هنوز مانده ایم
وقتی این جمله را گفت اشک توی چشمانش حلقه زد و بغض گلویش را گرفت
در واقع این قفس دنیا برایش تنگ شده بود دیگر نمیتوانست بماند و این بار آمده بود که برود
شب عملیات فرا رسید
بچه ها همه تقسیم شدند و هر کس به یگانی مامور شد
چون انتقال و هدایت نیروهای رزمی به سمت دشمن به عهده بچههای اطلاعات بود همه کسانی که شبهای قبل بارها و بارها به آن طرف اروند رفته بودند و کار شناسایی کرده بودند باید جلودار و راهنمای یگانهای خط شکن میشدند
(به نقل از مجید آنتیکچی)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتشصتهفتم🪴
🌿﷽🌿
*تلفن صحرایی*
محمدحسین قرار شد لب رودخانه بماند تا بچه ها وارد آب شوند سپس خودش را به سنگر ما که فاصله چندانی با رود نداشت برساند
بین سنگر ما و نقطه حرکت بچهها تلفن صحرایی تعبیه شده بود تا به وسیله آن ارتباط برقرار کنیم
هنوز وارد آب نشده بودند که محمدحسین با من تماس گرفت حاجی وضع خراب است
گفتم
خدا نکند مگه چی شده؟
گفت آب به شدت موج دارد بعید می دانم کسی بتواند خودش را به آن طرف برساند
گفتم چاره ای نیست به هر حال باید بچه ها را بفرستیم تو حسن یزدانی را توجیه کن و به امید خدا و بدون تردید به طرف دشمن حرکت کنند
محمدحسین گفت
چشم حاجی و قطع کرد
بعد از اینکه نیروها وارد آب شدند و به طرف عراقی ها راه افتادند محمدحسین خودش را به من رساند وقتی آمد دیدم آرام و قرار ندارد خیلی نگران بود من اشک چشم محمدحسین را خیلی کم می دیدم تا آن وقت اتفاق نیفتاده بود که حتی در شرایط سخت این چنین بی قراری کند و مضطرب باشد
گفتم
چطوری محمدحسین؟
بغض گلویش را گرفته بود با حالت گریه گفت
بعید می دانم کسی سالم به ساحل برسد مگر اینکه حضرت زهرا واقعا کمکشان کند
در همین موقع سجادی یکی از بچههایی که وارد آب شده بود پیش من آمد و با ناراحتی گفت
همه گروه ما را آب برگرداند
محمدحسین تا این حرف را شنید با عجله بلند شد و گفت
من رفتم لب آب تا ببینم صدای بچه هایی که داخل رودخانه پراکنده شدند میشنوم یا نه؟
آب آنقدر متلاطم بود که سر و صدای رودخانه صدای بچهها را در خودش محو می کرد
البته شاید این از معجزات الهی بود که صدای بچهها نه به ما برسد و نه به ساحل عراقیها
در واقع کمک بزرگی بود که نیروها بتوانند در نهایت اختفا خودشان را به خط دشمن برسانند
هنوز ۴۰ دقیقه از رفتن بچه ها نگذشته بود که حاج احمد رسید به همان نقطهای که ما باورمان نمیشد
وقتی حاج احمد تماس گرفت و موقعیت خودش و بچهها را اعلام کرد گل از گل محمد حسین شکفت
او بلافاصله با من تماس گرفت
حاجی وضع خوب است
آن شب هیچ چیز دیگری مثل این خبر نمی توانست محمدحسین را آرام کند
بی تابی و بی قراری او فقط با موفقیت بچه ها رفع میشد و چنین شد
حضرت زهرا واقعا کمکمان کرد
(به نقل از سردار قاسم سلیمانی)
*انصاف دهید منتظرم هستند*
وقتی برای عملیات والفجر ۸ خودم را رساندم خیلی مشتاق بودم حتماً محمدحسین را ببینم
آن روز بعد از ظهر من و مهدی پرنده غیبی با هم بودیم
محمدحسین سوار بر موتور از راه رسید و هم چنان به طرف ما میآمد وقتی دیدمش بی اختیار اشک من جاری شد
از موتور که پیاده شد در آغوشش گرفتم و میبوسیدمش و گریه میکردم چون برایم واضح بود که به زودی رفتنی است
آخر ۱۵ روز قبل موقعی که در هورالعظیم بودیم خواب دیدم محمدحسین شهید می شود تمام این ۱۵ روز هر زمان یادم میآمد گریه می کردم
آن روز قبل از عملیات حال خاصی داشتم محمدحسین رو به مهدی کرد
شما با ما کاری ندارید من هم دارم می روم
من و مهدی فهمیدیم که منظورش از رفتن چیست و کاملا از لحنش مشخص بود
مهدی هم نتوانست خودش را نگه دارد و بی اختیار زدیم زیر گریه
هردو فقط محمدحسین را نگاه می کردیم و اشک میریختیم
مهدی جو را عوض کرده و گفت
محمدحسین تو اهل این حرفها نبودی از تو بعید است این طور صحبت کنی تو که رفیق بامعرفتی بودی
محمدحسین به آرامی گفت
به خدا قسم دو سال است به خاطر رفاقت با شما ماندهام بعد از شهادت اکبر شجره این دوسال را فقط به خاطر شما صبر کردم دیگر بیش از این ظلم است بمانم انصاف بدهید آن طرف هم کسانی هستند که منتظرم هستند
مهدی سرش را پایین انداخت و هم چنان گریه میکرد
گفت
باشه محمدحسین حرف، حرف خودت
و هق هق گریه امانش نداد
احساس کردم زمین و زمان برایم تار شده هیچ کاری از دستم بر نمی آمد عزم رفتن کرده بود همانطور که میخندید خداحافظی کرد و سوار موتورش شد و رفت
(به نقل از حمید شفیعی)
*روبوسی*
محمدحسین همیشه قبل از رفتن به عملیات خداحافظی میکرد اما روبوسی نمی کرد من هم هر بار می خواستم روبوسی کنم مانع می شد و به شوخی میگفت
خیالت راحت باشد من سالم می مانم مطمئن باش که طوری نمی شوم
آن روز وقتی داخل اتاق شد پیش من آمد دیدم حال و هوای دیگری دارد مرا چند بار بوسید و گفت
حسین آقا حلالم کن
من نمیدانستم چه بگویم زبانم بند آمده بود بغض گلویم را میفشرد و نمیگذاشت حرف بزنم تا به حال این طور خداحافظی نکرده بود
ما از سال ۶۱ با هم بودیم و در خیلی از عملیاتها شرکت داشتیم چندین مأموریت انجام داده بودیم و برای هر کدام از اینها با هم وداعی داشتیم اما هیچکدام مثل این یکی نبود
هیچ کدام این طور بوی شهادت نمی داد
( به نقل از حسین ایران منش)
@hedye110
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتشصتهشتم🪴
🌿﷽🌿
* آخرین عزاداری*
روز دوم عملیات والفجر ۸ به سمت جاده فاو - ام القصر ادامه یافت
قرار بود لشکر شب وارد عمل شود
از طرف فرماندهی به واحد اطلاعات دستور رسید که هرچه زودتر گروهی برای شناسایی منطقه به خط مقدم اعزام شوند
محمدحسین با همان وضعیت جسمی که داشت بلافاصله خودش را آماده کرد و سوار موتور شد
ما هم همینطور همگی با چهار موتور سیکلت به طرف جاده ام القصر راه افتادیم
محمدحسین علیرغم ضعف جسمی شدیدی که داشت با سرعت زیاد جلو می رفت و ما هم به دنبالش بودیم
دشمن دو طرف جاده را به شدت می کوبید نزدیک خط رسیدیم هلیکوپتر عراقی بالای سرمان ظاهر شد و راکت شلیک کرد فکر کردیم شلیک به طرف ما صورت گرفت به همین دلیل زود از موتور پیاده شدیم و موضع گرفتیم
راکت به یک دستگاه ایفا که پشت سر ما در حرکت بود اصابت کرد و منفجر شد و هلیکوپتر رفت
دوباره سوار شدیم و راه افتادیم منطقهای را که باید شناسایی می کردیم سه راهی کارخانه نمک بود دشمن آتش شدیدی روی این نقطه متمرکز کرده بود محمدحسین بی خیال و راحت میان آتش جلو رفت و به کمک بچهها منطقه را شناسایی کرد نقاط مختلف را زیر نظر گرفت و تمام جوانب کار را بررسی کرد
بعد از پایان مأموریت دوباره به سمت مواضع خودی برگشتیم در راه از چهره و حالت محمدحسین به خوبی می شد فهمید که هر لحظه منتظر گلولهای است تا بیاید و او را به آرزویش برساند
وقتی به خط خودی رسیدیم گزارش شناسایی را به فرماندهی لشکر دادیم اما در همین موقع از طرف قرارگاه اعلام شد که امشب لشکر حضرت رسول وارد عمل میشود به همین سبب قرار شد که بچه ها برای یک استراحت کوتاه به مقر اصلی واحد در عقبه بروند و فردا صبح دوباره به منطقه برگردند
همه به همراه محمد حسین سوار قایق شدیم و به ساختمان واحد که کنار اروند بود آمدیم
وقتی رسیدیم هرکس دنبال کاری رفت حمام، نماز و استراحت
آن شب همه بچه ها استراحت کردند چون همانطور که گفتم قرار بود لشکر حضرت رسول وارد عمل شود
صبح روز دوم بعد از نماز مجلس عزاداری و دعا برپا بود
حدود ۲۵ نفر از نیروهای اطلاعات داخل اتاقی در همان ساختمان واحد اطلاعات دور هم جمع بودند
بچه ها متوسل به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها شدند
یک هفته آخر همه مجالس عزاداری به نیت حضرت زهرا سلام الله علیها برپا میشد
همه شور و حال خاصی داشتند هرکس گوشهای نشسته بود و ضجه میزد انگار میدانستند این آخرین عزاداری است
مراسم که تمام شد مشغول خوردن صبحانه شدیم
( به نقل از مجید آنتیکچی)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتشصتنهم🪴
🌿﷽🌿
بچه ها زیر آوارند*
آنهایی که قرار بود آن طرف اروند بروند زودتر صبحانه خوردند و در حال آماده شدن بودند من هم صبحانه ام تمام شده بود و داشتم چایی میخوردم
محمدحسین گفت
ابراهیم برو یگان دریایی و یک قایق بگیر که بچهها را به آن طرف آب ببریم
گفتم
چشم چایی میخورم میروم
بیشتر بچهها از اتاق خارج شده و در حیاط ساختمان ایستاده بودند محمدحسین در کنار حیاط بود گروهی هم که قرار بود جلو بروند همراه او به طرف بیرون ساختمان راه افتادند
اما درست در همین لحظه سر و کله هواپیماهای عراقی پیدا شد
اول فقط صدایش را شنیدیم ولی بعد از چند لحظه آنها را بالای سرمان دیدیم
محمدحسین برگشت و رو به بچهها فریاد زد
هواپیما هواپیما سریع پخش شوید یک جا نایستید
اغلب بچه ها به داخل اتاقهای ساختمان رفتند عدهای هم که تازه صبحانه شان را خورده بودند و میخواستند بیرون بیایند دوباره برگشتند
محمدحسین همچنان وسط حیاط ایستاده بود یک مرتبه با همان پای مجروح به طرف مادوید و فریاد زد
بچهها راکت راکت
هنوز حرفش تمام نشده بود که چند انفجار پیدرپی صورت گرفت
هواپیماها سه راکت زدند که دو تا به طرفین ساختمان و یکی درست به همان اتاقی که بچهها در آن جمع بودند اصابت کرد
وقتی انفجار رخ داده فهمیدیم که راکتها شیمیایی بودند اما با این حال اتاق روی بچه ها خراب شد و مواد شیمیایی به شکل مایع روی بدن بچه ها ریخت
مقداری آوار هم به سر و صورت آنهایی که داخل حیاط بودند فرو ریخت
محمدحسین آسیبی ندیده بود با شنیدن فریادهای شیمیایی شیمیایی هرکس به طرفی میدوید و سعی میکرد از منطقه دور شود
عده زیادی توانستند به میان نخلستانها بروند و خودشان را نجات دهند محمدحسین یک دفعه در میان راه ایستاد و گفت
بچه ها زیر آوارند باید کمکشون کنیم و بدون اینکه منتظر کسی بماند به داخل ساختمان برگشت
او میدانست این کارش چقدر خطرناک است اما وجدانش اجازه نمیداد به آنها کمکی نکند
او از ناحیه پا جراحت داشت از طرفی قبلاً شیمیایی شده بود به همین سبب بدنش حساسیت بیشتری داشت و از همه مهمتر ماسک هم نداشت با این حال دلش نیامد بچهها را بگذارد و برود در صورتی که راحت میتوانست خودش را از خطر نجات دهد
ما هم با دیدن محمدحسین نتوانستیم فرار کنیم برگشتیم تا به کمک او بچهها را نجات دهیم
(به نقل از ابراهیم پس دست وحسین ایرانمنش
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتهفتاد🪴
🌿﷽🌿
*نگران نباش*
من به محمدحسین گفتم
بابا خدا وکیلی شما بیایید بروید ما بچهها را نجات میدهیم
محمدحسین تو که وضعیتت از همه خرابتر است قبلا توی خیبر شیمیایی شدی برو اینجا نمون ماسک هم که نداری زودتر برو خودت را شست و شو بده
گفت
نترس نگران نباش باهمهستیم
خلاصه خیلی اصرار کردم اما گوش نکرد
وقتی به خرابههای اتاق رسیدیم صدای حسین متصدی را از زیر آوار شنیدیم که بدجوری داد و فریاد می کرد
(به نقل از حاج اکبر رضایی)
*بارقه امید*
راکت که منفجر شد ساختمان فرو ریخت من زیر آوار ماندم
آنهایی که توی اتاق به در نزدیک بودند توانستند خودشان را نجات دهند اما بقیه از جمله خود من همانجا گیر کردیم
فریاد میزدم و کمک میخواستم نفسم داشت بند می آمد
ناگهان صدای محمد حسین بارقه ای از امید در دلم روشن کرد
صدای صحبت هایشان به گوشم میرسید مطمئن شدم که نجات پیدا خواهم کرد
بچههاکمک کردند تا من از زیر آوار بیرون بیایم من که اول بیرون آمدم گفتم
وزیری، دیندار، دامغانی، کیانی و چند تا از بچه ها هنوز زیر آوارند
آنها هر کدام را بیرون میآوردند شهید شده بود
من نمیدانستم دقیق چه کسانی توی اتاق بودند و این کار را مشکل کرده بود
حالم از دیدن پیکرهای پاک بچهها دگرگون شده بود و به ذهنم فشار می آوردم
ناگهان یادم آمد که شگرف نخعی قبل از انفجار مقابل من نشسته بود به محمدحسین گفتم
شگرف هنوز زیر آوار است
تا این حرف را زدم همگی دوباره شروع به جستجو کردند اما نتوانستند او را پیدا کنند
محمدحسین گفت
اینطور نمیشود بروید لودر بیاورید
در همین موقع صدایی توجه همه را به خود جلب کرد او شگرف بود که از پشت سر میآمد
گفتم
تو کجا بودی؟
مگه زیر آوار نموندی؟
گفت
نه راه باز شده و من به سمت بیرون فرار کردم
با آمدن شگرف دیگر بچهها مطمئن شدند کسی جا نمانده است
(به نقل از حسین متصدی)
*آقا تو نیا*
بعد از آن انفجار قرار شد آنها که سالم هستند آن طرف اروند بروند
من، محمدحسین، رمضان راجی، منوچهر شمس الدینی و چند نفر دیگر با هم راه افتادیم
راجی به محمدحسین گفت
آقا تو دیگر نیا آن طرف قبلاً شیمیایی شدی برو خدای نکرده کار دست خودت می دهی
محمدحسین گفت
من طوریم نیست مشکلی ندارم
با یک قایق از اروند گذشتیم و وارد منطقه عملیاتی شدیم
چند قدمی نرفته بودیم شمس الدینی حالش به هم خورد
چون حالت تهوع اولین مشکلی است که برای مصدوم شیمیایی پیش میآید
محمدحسین به من گفت
شمس الدینی را ببر لب آب و با یک قایق بفرست عقب
به نظر میرسید خودش هم حال خوبی نداشت ولی به فکر دیگران بود
منوچهر را آوردم لب آب و به وسیله یک قایق به آن طرف فرستادم
وقتی برگشتم محمدحسین پرسید
چه کار کردی؟
گفتم
هیچی فرستادمش
گفت
خیلی خوب پس برویم.
هنوز به خط مقدم نرسیده بودیم که محمدحسین حالت تهوع پیدا کرد شانههایش را گرفتم
محمدحسین چی شد؟
گفت
چیزی نیست
معلوم بود که خودش را نگه داشته هر چه جلوتر می رفتیم حالش بدتر می شد تا جایی که نتوانست ادامه دهد
حاجی محمد حسین را سوار ماشین کرد و گفت سریع او را به عقب برگردانید
(به نقل از ابراهیم پس دست)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef