#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتپنجاهدوم🪴
🌿﷽🌿
سهم خانواده ي من
همسر شهید
یک روز با دو تا از همرزمهاش آمده بودند خانه مان. آن وقتها هنوز کوي طلاب می نشستیم. خانه کوچک بود و تا
دلت بخواهد، گرم. فصل تابستان بود و عرق، همین طور شر و شر از سر و رومان می ریخت.
رفتم آشپزخانه. دو تا پارچ آب یخ درست کردم و براشان بردم. تو همین بین، یکی از دوستهاي عبدالحسین سینه
اي صاف کرد و گفت:«ببخشین حاج آقا.»
عبدالحسین صورتش را تمام رخ برگرداند طرف او.
«اگر جسارت نباشه، می خواستم بگم کولري رو که دادین به اون بنده ي خدا، براي خونه ي خودتون که خیلی
واجبتر بود.»
یکی دیگر به تأیید حرف او گفت: «آره بابا، بچه هاي شما خیلی گرما می خورن این جا.»
کنجکاو شدم. با خودم گفتم: «پس شوهر ماکولر هم تقسیم می کنه!»
منتظر بودم ببینم عبدالحسین چه می گوید. خنده اي کرد و گفت: «این حرفها چیه شما می زنید؟»
رفیقش گفت: «جدي می گیم حاج آقا.»
باز خندیدي و گفت: «شوخی نکن بابا جلوي این زنها، الان خانم ما باورش می شه و فکر می کنه تمام کولرهاي دنیا
دست ماست.»
انگار فهمیدند عبدالحسین دوست ندارد راجع به این موضوع صحبت شود. دیگر چیزي نگفتند.من هم خیال کولر را از سرم بیرون کردم. می دانستم کاري که نباید بکند، نمی کند. از اتاق آمدم بیرون.
بعد از شهادتش، همان رفیقش می گفت: «اون روز، وقتی شما از اتاق رفتین بیرون، حاج آقا گفت: می شه اون
خانواده اي که شهید دادن، اون مادر شهیدي که جگرش داغ هست، تو گرما باشه و بچه هاي من زیر کولر؟! کولر
سهم مادر شهیده، خانواده ي من گرما رو می تونن تحمل کنن. از این گذشته، خانواده ي من تو انقلاب سهمی ندارن
که بخوان کولر بیت المال رو بگیرن.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتپنجاهسوم🪴
🌿﷽🌿
شرایط سخت
همسر شهید
این آخري ها، چند وقت قبل از شهادتش، همیشه یکی از ماشینهاي سپاه دستش بود.یک بار رفت روستا از مادرش
خبر بگیرد " 1 ". آن جا چه گذشت، نمی دانم.
بعد از شهادتش، عروس عمویش تو مجلس، خیلی بی تابی می کرد. حالش هیچ طبیعی نبود. حدس زدم باید
خاطره اي از عبدالحسین داشته باشد. آن جا که نشد چیزي ازش بپرسم.بعداً که رفتیم خانه و او هم آرامتر شده
بود، به اش گفتم:«خیلی گریه و زاري می کردي، موضوع چی بود؟»
باز چشمهاش خیش اشک شد. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. با ناله گفت: «این پسر عموي ما چقدر پاك
و خوب بود، خدا رحمتش کنه.»
پرسیدم: «چطور؟»
پاورقی
-1 از وقتی پدرش مرحوم شده بود، بیشتر از قبل می رفت روستا و به مادرش سر می زد
خاطره اي از همان دفعه که عبدالحسین تنها رفته بود روستا، برام تعریف کرد. اولش پرسید:«می دونی که پسرم تو
مشهد درس می خوند؟»
سرم را به تأیید حرفش تکان دادم.پی صحبتش را گرفت:
تا فهمیدم آقاي برونسی با یک ماشین آمده روستا، زود یک بقچه ي نان و کمی گوشت و ماست و چیزهاي دیگر
آماده کردم. همه را آوردم پیش خدا بیامرز شوهرت. براي اینکه خاطر جمع بشوم، ازش پرسیدم:«شما بر می گردین
مشهد؟»
گفت:«اتفاقاً همین الان دارم می رم؛ کار دارین مشهد؟»
به خرت و پرتهایی که دستم بود، اشاره کردم و گفتم:«بی زحمت همینها رو بگذارین عقب ماشین و ببرین براي
پسرم.»
چند لحظه اي ساکت ماند و چیزي نگفت. بعد سرش را بلند کرد. گاراژ ده را نشانم داد و گفت: «همین الان یک
اتوبوس داره می ره مشهد، بده به راننده تا برات ببره.»
من اصلاً ماتم برد!شاید انتظاري که نداشتم، شنیدن همچین جوابی بود. خودش با مهربانی گفت: «کرایه رو هم من
می دم، وقتی هم که رسیدم مشهد، خودم می رم به پسرت می گم بره گاراژ اون جا و جنسها رو تحویل بگیره.»
با چشمهاي گرد شده ام گفتم:«خوب شما که ماشین داري پسر عمو، دیگه چرا بدیم گاراژ؟!»
خیلی جدي گفت: «این ماشین مال بیت الماله.»
خونسرد گفتم:«خوب باشه.»
گفت: «من حق دارم که با این ماشین بیام روستا و فقط از مادرم خبر بگیرم؛ همین قدر سهم دارم، نه بیشتر.»
هر کار می کردم مسأله برام حل شود، نمی شد.او هم انگار فهمید.
گفت:«اگر بخوام براي بچه ي شما گوشت و نان ببرم، فرداي قیامت باید حساب پس بدم، اون هم چه حسابی!»
خدا بیامورز، با ناراحتی گفت: «باید جواب تک تک مردم این کشور رو بدم!»
آن موقع این حرفها حالی ام نمی شد.
از این که خراب شده بودم و روم زمین خورده بود، دلم بدجوري می جوشید. با ناراحتی گفتم: «لااقل براي خودت
که ببر.»
گفت: «براي خودم هم اگر خواستم، یا با اتوبوسهاي گاراژ می فرستم، یا هم که بعداً با ماشین شخصی می آم می
برم.»
حرفهاش به این جا که رسید، باز گریه اش گرفت.
«اگر همون جا می فهمیدم آقاي برونسی داره چکار می کنه، خودم رو به پاش مینداختم، ولی حیف که دیر
فهمیدم.»...
یک بار یکی از بچه هاي خودمان، درست یادم نیست، دستش شکست یا بلاي دیگري سرش آمد، فقط می دانم باید
سریع می رساندیمش بیمارستان.تو آن شرایط سخت هم، به ماشین بیت المال که جلوي خانه بود، دست نزد. سریع
رفت یک تاکسی گرفت و مشکل وسیله را حل کرد؛ تا این حد در استفاده از اموال عمومی دقیق و حساس بود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتپنجاهچهارم🪴
🌿﷽🌿
جعبه هاي خالی
همسر شهید
بعد یکی از عملیاتها آمد مرخصی. در را که به روش باز کردم، چشمم افتاد به دو تا جعبه، از این جعبه هاي خالی
مهمات بود. آوردشان تو. بعد از سلام و احوالپرسی، به جعبه ها اشاره کردم و پرسیدم: «اینها رو براي چی آوردین؟»
گفت: «آوردم که بچه ها دفتر و کتابشون رو بگذارن توش.»...
موقعی که جعبه ها را از ماشین می گذاشته پایین، یکی از زنهاي همسایه هم دیده بود. بعداً به ام گفت: «آقاي
برونسی انگار این سري دست پر اومدن.»
منظورش را نگرفتم. منّ و منّی کرد و به اشاره گفت: «جعبه ها...»
تا اسم جعبه را آورد، معنی دست پر بودن را فهمیدم. تو جوابش گفتم: «اون جعبه ها خالی بودن!»
گفت: «از ما دیگه نمی خواد پنهان کنید، بالاخره حاج آقاتون هرچی بوده، آوردن.»...
وقتی رفتم خانه، ناراحت و دلخور به عبدالحسین گفتم: «کاش همون
جعبه ها رو نشون بعضی از این همسایه ها می دادین.»
با آن قیافه ي بشاش و با طراوتش، به شوخی گفت: «حتماً باز کسی چیزي گفته و حاج خانم ما رو ناراحت کرده.»
دلخورتر ازقبل گفتم: «یکی از زنهاي همسایه فکر کرده شما تو این جعبه ها چیزي قایم کردي و آوردي خونه.»
با خنده گفت: «اینها یک مشت فکر و خیالاته، شما که ازاین حرفها نباید ناراحتی بشی.»
بلند گفتم: «نباید ناراحت بشم؟!»
چیزي نگفت. ادامه داد: «اگه شما خداي نکرده اهل این حرفها بودي و این وصله ها بهت می چسبید، خوب نباید
ناراحت می شدم، ولی حالا جاش هست که اون جعبه ها رو به زنه نشون بدم و بهش بگم که شما اینارو براي چی
آوردي؟»
باز خندید و گفت: «اتفاقاً جاش هست که این کارو نکنی.»
خواستم بپرسم: چرا، مهلت حرف زدن نداد به ام.
«می دونی جواب اون زن چی بود؟»
چیزي نگفتم. نگاهش می کردم.ادامه داد: «باید می گفتی که این راه بازه، شوهر من رفته آورده، شما هم برین
جبهه و بیارین، براي جبهه رفتن جلوي هیچ کس رو نگرفتن.»
دنبال حرفش را با لحن طنز آلودي گفت.
«ما دو تا جعبه براي کتاب و دفتر بچه ها آوردیم، اونا برن صد تا جعبه بیارن.»
حالت پدرانه اي به خودش گرفت و ادامه داد: «اگه این دفعه چیزي گفتن، این طوري جواب بده.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتپنجاهپنجم🪴
🌿﷽🌿
اتاق خصوصی
همسر شهید
تو بیمارستان هفده شهریور " 1 ". بستري بود. هر وقت می رفتم ملاقاتش، می دیدم دو نفر کنارش هستند. دو، سه
روز اول فکر می کردم مثل بقیه می آیند براي عیادت.
کم کم فهمیدم که نه، همیشه همان جا هستند. یک بار کنجکاو شدم و از آقاي برونسی پرسیدم: «اینا کی هستن؟»
گفت: «دوستام هستن.»
«براي چی همیشه اینجان؟»
«دوستن دیگه، می آن این جا که پیش من باشن.»
آنقدر خاطر جمع حرف می زد که نمی شد باور نکنی. باور هم می کردي، زیاد با عقل جور در نمی آمد؛ دو تا
دوست که همیشه با او باشند!
روزهاي اول، با چند تا مریض دیگر تو یک اتاق بودند. یک روز که
پاورقی
-1 یکی از بیمارستانهاي واقع در مشهد مقدس
رفتم ملاقات، آن جا نبود. دلم شور افتاد. فکرم به هزار راه رفت. سراغش را از پرستار بخش گرفتم؛ شماره ي اتاقی
را گفت و ادامه داد: «بردنشون اون جا.»
تو اتاقش فقط یک تخت بود. همان دو نفر هم پهلوش بودند. تا مرا دیدند، آمدند بیرون. کنار تختش ایستادم. سلام
کردم و احوالش را پرسیدم. گفتم: «براي چی آوردنتون اتاق خصوصی؟»
با لحن بی تفاوتی جواب داد: «دکتر گفته سرو صدا برام خوب نیست، براي همین آوردنم این جا.»...
یک ماهی تو بیمارستان هفده شهریور بستري بود. آن دو نفر هم همیشه باهاش بودند. مرخص هم که شد و آمد
خانه، همراش آمدند.
هنوز زخمش خوب نشده بود که آمدند دنبالش ، گفتند: «از منطقه شما رو خواستن.»
با همان معلولیتش راهی شد.
بعد از شهادتش، آن دو نفر را دیدم. خیلی بی تابی می کردند. خودشان آمدند پیش من. گفتند: «ما محافظ آقاي
برونسی بودیم!»
چشمهام می خواست از حدقه بزند بیرون. تنها چیزي که حدسش را نمی زدم همین بود. گفتم: «پس چرا شما
هیچی نمی گفتین؟!»
«خود حاج آقا از ما خواسته بودن به شما هیچی نگیم؛ نه به شما، نه به هیچ کس دیگه.»
یکی شان دنبال حرف رفیقش را گرفت و گفت: «اون دفعه اي که شما
اومدین ملاقات و دیدین که برده بودنشون تو اتاق خصوصی، به خاطر اعتراض زیاد ما بود.»
«چرا؟»
«چون خدا بیامرز، شهید برونسی دوست داشت ما بین مردم باشه، ولی ما می گفتیم خطرناکه، آخرش هم با هزار
خواهش و تمنا بردیمش تو اون اتاق.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتپنجاهششم🪴
🌿﷽🌿
اورکت نو
همسر شهید
پدرش گاه گاهی از روستا می آمد خانه ي ما براي خبر گیري. یک بار که عبدالحسین آمد مرخصی، اتفاقاً او هم از
گرد راه رسید. هنوز خستگی راه تو تنشان بود که عبدالحسین باز صحبت جبهه را پیش کشید. همیشه می گفت:
«من خیلی دوست دارم بابام رو ببرم جبهه که اون جا شهید بشه.»
این بار دیگر حسابی پاپیچ پدرش شد. آخرش هم هر طور بود راضی اش کرد که ببردش جبهه. همه ي کارها را
خودش روبراه کرد و بعد از تمام شدن مرخصی، دوتایی با هم راهی جبهه شدند.
سه، چهار ماه بعد، خدا بیامرز پدرش برگشت. یکراست آمده بود مشهد و بعد هم خانه ي ما. از خوبی هاي جبهه،
گفتنی زیاد داشت. او می گفت و ما می شنیدیم. تو این مابین کنجکاو شده بودم از اخلاق و طرز برخورد
عبدالحسین بپرسم. پرسیدم. گفت: «عمو، نمی دونی شوهرت چقدر دقیق و حساسه.»
«چطور؟»
گفت: «وقتی رسیدیم جبهه، یک اورکت به ما داد، دیروز که
178
می خواستم بیام مرخصی، همون اورکت رو گرفت و داد به بسیجی هاي دیگه!»
چشمهام گرد شد.معمولاً لباسی را که به رزمنده ها می دادند، بعد از مدتی استفاده کردن، مال خودشان می
شد.تعجبم از این بود که چرا اورکت را از پدرش گرفته!»
چند روز بعد، خود عبدالحسین آمد مرخصی. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: «آخه اورکت هم یک چیزي هست که
بدي به پیرمرد و بعد ازش بگیري؟»
خندید و گفت: «معلوم نیست بابام برات چی گفته.»
ازش خواستم جریان را بگوید. گفت:
جبهه که رسیدیم هوا سرد بود. ملاحظه سن و سال بابا را کردم و یک اورکت نو به اش دادم که بپوشد.من تو اتاقم
یک اورکت کهنه داشتم که چند جاش هم وصله خورده بود. دیدم اورکت خودش را گذاشت تو ساك و همان کهنه
را که مال من بود، برداشت. سه، چهار ماهی را که جبهه بود، با همان سر کرد.
وقتی می خواست بیاید مرخصی، اورکت نو را از تو ساکش در آورد و پوشید که سر و وضعش به اصطلاح «نونوار»
شود. به اش گفتم: «بابا، کجا ان شاءاالله؟»
گفت: «می رم روستا دیگه، مرخصی دادن.»
گفتم: «خوب اگه می خواین برین روستا، چرا همون اورکت کهنه رو نپوشیدین؟»
منظورم را نگرفت. خیره ام شده بود و لام تا کام حرف نمی زد. من هم رك و راست گفتم: «این اورکت نو رو در
بیارین و همون قبلی رو بپوشین.»
اولش اعتراض کرد که: «مگه مال خودم نیست؟»
گفتم: «اگه مال خودتون هست، باید از روز اول می پوشیدین.»...
بالاخره هم راضی اش کردم که هواي بیت المال را داشته باشد و اجر خودش را ضایع نکند.
عبدالحسین آخر حرفش، با خنده گفت: «خودم هم کمکش کردم تا اورکت را در بیاورد.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتپنجاههفتم🪴
🌿﷽🌿
بعد از عملیات
همسر شهید
پدرش سکته کرده بود. رفتیم روستا و آوردیمش مشهد. پیش چند تا دکتر بردیم. حرف همه شان یکی بود. بعد از
معاینه می گفتند: «این دیگه خوب شدنی نیست.»
غیر مستقیم هم اشاره می کردند که روزهاي آخر زندگی اش است.
همان وقتها، یک روز عبدالحسین از جبهه زنگ زد. جریان مریضی پدرش را به اش گفتم. گفت: «براش دعا می
کنم.»
به اعتراض گفتم: «یعنی چی؟ شما باید بیاین مشهد.»
گفت: «من براي چی بیام؟ شماها خودتون ببریدش دکتر.»
«یعنی می شه که ما تا حالا دکتر نبرده باشیمش؟
چیزي نگفت. انگار حدس زد باید خبرهایی باشد. به ناراحتی ادامه دادم: «دکترها گفتن خوب نمی شه، الانم حالش
خیلی خرابه، تا حتی...»
می خواستم بگویم امکان مردنش هست، صدام لرزید و نتوانستم.
چند لحظه اي ساکت ماند. بعدش غمگین و گرفته گفت: «این جا شرایط طوري هست که نمی تونم بیام عقب،
حتماً باید بمونم، حتی اگر بابا فوت کنه!»
با پرخاش گفتم: «این چه حرفیه شما می زنی؟»
«ملاحظه ي جبهه و جنگ از هر چیز دیگه اي واجبتره.»
«پس اگه خداي نکرده بابات طوري شد، چکار کنیم؟!»
آهسته و به اندازه گفت: «ببرین دفنش کنید.»...
چند روز بعد همین طور شد، پدرش مرحوم شد، ولی ما جنازه را دفن نکردیم. برادرها و خواهرها، و تمام قوم و
خویشش منتظر ماندند تا او بیاید.
عملیات میمک " 1 ". تازه شروع شده بود. به هر زحمتی که بود، با چند تا واسطه پیدایش کردم و بالاخره تلفنی
باهاش حرف زدم. گفتم: «بابات به رحمت خدا رفت.»
آهسته از پشت تلفن گفت: «اناالله و اناالیه راجعون.»
گفتم: «ما هنوز جنازه رو دفن نکردیم.»
«براي چی؟»
«این جا همه منتظرن شما بیاین، بعد دفنش کنن.»
گفت: «اون دفعه که زنگ زدي، هنوز عملیات شروع نشده بود، حالا که شروع شده، دیگه اصلاً نمی تونم بیام.»
«مگه می شه؟! بیست و چهار ساعت بیا و زود هم برگرد.»
گفت: «الان تو جبهه بیشتر به من احتیاج هست تا اون جا، خودتون
پاورقی
-1 بعدها وقتی از شرایط سخت و استثنایی عملیات میمک می شنیدم، فهمیدم او تا چه حد از خودفداکاري و ایثار
نشان داده است!
ببرین جنازه رو دفن کنید.» " 1 ".
چهلم خدا بیامرز پدرش، آمد. هم تو مشهد تعزیه گرفتیم، هم روستا. تو مسجد روستا، خودش رفت پاي منبر و
گفت: «الان اهل آبادي همه شون این جا جمع شدن.»
بعضی ها هم که صحبت می کردند ساکت شدند.پیش خودم گفتم:«چی می خواد بگه؟»
صدایی صاف کرد وبلند گفت: «هر کی از باباي خدا بیامرز من، هر ناراحتی که داره، یا قرض و طلبی داره، همین جا
بیاد به خودم بگه تا مسأله رو حل کنیم.»...
پاورقی
-1 بعد از شهادتش، آقاي مجید اخوان می گفتند: همان جا که شما تلفنی صحبت می کردید، ما کنار حاج آقا
بودیم و از دستش خیلی هم ناراحت شدیم. وقتی فهمیدیم تصمیمش براي نیامدن به مشهد قطعی شده، یکی از
بچه ها گفت: حاج آقا مگر می شود که شما تو تشییع جنازه نباشی؟!خدا رحمتش کند، در جواب: گفت: حضور من
آلان این جا لازم است، من هم پدر این بسیجی ها هستم، چه فرقی می کند تا آخر عملیات هم ماند. تمام اهداف را
که گرفتیم و تمام مواضع که تثبیت شد، آمد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتپنجاههشتم🪴
🌿﷽🌿
گلایه
همسر شهید
تو خانه که بود، اصلاً و ابداً نمی شد مثلاً بگوییم: امروز این همسایه رفت خانه ي آن همسایه. تا می خواستیم حرف
کسی را بزنیم، زود می گفت: «به ما مربوط نیست، ما براي خودمون کار و زندگی داریم، چکار داریم به این حرفها؟»
خودش حتی از حرفهاي بیهوده عجیب پرهیزداشت، تا چه برسد به غیبت و دروغ و این طور گناهان.
یک بار با هم رفته بودیم روستا. چند وقت پیش ظاهراً به مادرش آب و ملکی رسیده بود. آمد کنار عبدالحسین
نشست. با لحن شکایت آمیزي گفت: «نمی دونم تو دیگه چطور پسري هستی مادر جان!»
عبدالحسین لبخندي زد و پرسید: «براي چی؟»
گفت: «هی می آي روستا خبر می گیري و می ري، ولی یکدفعه نشد که به من بگی: «ننه این آب و ملک تو
کجاست؟»
تا این را گفت: عبدالحسین اخمهاش را کشید به هم. ناراحت جواب داد: «منو با ملک و املاك شما کاري نیست!»
مادرش جا خورد، درست مثل من. ادامه داد: «فکر کردم کنار من نشستی که بگی: چقدر نمازقضا خوندم، یا چقدر
نماز شب خوندم؛ حرف ملک و املاك چیه که شما می زنی؟»
انتظار این طور برخوردها را همیشه از او داشتم، ولی نه دیگر با مادرش. معترض گفتم: «یعنی همین جوري درسته؟
ناسلامتی مادر شماست!»
زود تو جوابم گفت: «یعنی همین درسته که مادر من با این سن و سال بالا، بیا بشینه صحبت دنیا رو بکنه؟»
لحنش آرام شده بود. مکثی کرد و ادامه داد: «رزق و روزي رو که خدا می رسونه، مادر ما حالا دیگه باید بیشتر از
هر وقتی فکر آخرتش باشه.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتپنجاهنهم🪴
🌿﷽🌿
غرض و مرض
همسر شهید
تا بعد از شهادتش، هیچ وقت نفهیمدم تو جبهه مسؤولیت مهمی دارد. خیلی از فامیل و در و همسایه هم نفهمیدند.
گاهی که صحبت منطقه رفتن او پیش می آمد، بعضی از آشناها می گفتند: «این شوهر تو از جبهه چی می خواد
که این قدر می ره؟»
یک بار تو همسایه ها صحبت همین حرفها بود. یکی از زنها گفت: «من که می گم آقاي برونسی از زن و بچه اش
سیر شده که می ره جبهه و پیش او نا نمی مونه.»
کسی تحویلش نگرفت. تا دست و پاي بیشتري بزند، ادامه داد: «آدم اگر رویی و محبتی ببینه، بالاخره ملاحظه ي
زن و زندگی رو هم حتماً می کنه دیگه.»
حرفش به دلم سنگینی کرد. نمی توانم غرض داشت یا مرض؟! هرچه بود، چیزي نگفتم. سرم را انداختم پایین و با
ناراحتی آمدم خانه.
همان موقع عبدالحسین هم مرخصی بود. حرف آن زن را به اش گفتم. فهمید خیلی ناراحت شده ام. شاید براي
طبیعی جلوه دادن موضوع،
خندید و گفت: «می دونی من باید چکار کنم؟»
گفتم: «نه»
گفت: «باید یک صندلی تو کوچه بگذارم و همسایه ها رو جمع کنم، بعد به شون بگم که بابا! من زن و بچه ام رو
دوست دارم، خیلی هم دوست دارم، اما جبهه واجبتره.»
خنده از لبش رفت. تو چشمهام نگاه کرد و پی حرفش را گرفت: «اون خانمی که این حرف رو به تو زده، لابد نمی
دونه زن و بچه ي من این جا در امن و امان هستن، ولی تو مرز خیلی ها هستن که خونه و همه چیزشون از بین
رفته و اصلاً امنیت ندارن.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتشصت🪴
🌿﷽🌿
عشق به فرزند
حجت الاسلام محمد رضا رضایی
هر دو ساکن مشهد شده بودیم و هر دو درگیر مسائل انقلاب بودیم. رو همین حساب، خانه ي آنها زیاد رفت و آمد
داشتم. یکی از فامیلهاي آقاي برونسی، یک جوان دبیرستان بود به اسم عباس اکبري. یک روز آمد پیشم. از حال و
هواش معلوم بود موضوع مهمی را می خواهد بگوید. سلام کرده و نکرده، با تعجب گفت: «من نمی دونستم اوستا
عبدالحسین تا این حد شما رو دوست داشته باشه!»
حرفش برام غیر منتظره بود. کنجکاو شدم بدانم جریان چیست. پرسیدم: «چطور؟»
گفت: «همین که شما خونه ي اونها زیاد رفت و آمد داري، خیلی از قوم و خویشها راضی نیستند.»
تا آن موقع همچین چیزي را نمی دانستم. با چشمهاي گرد شده ام پرسیدم: «چرا؟»
«رو حساب همین مسائل سیاسی و مثلاً زندان رفتن اوستا عبدالحسین، و از این جور حرفها.»
گفتم: «حتماً اینها رو از چشم من می بینن؟»
«خوب بله دیگه.»
لخبندي زدم و گفتم: «بنده هاي خدا نمی دونن که من اگر تو خدمت به انقلاب توفیقی هم دارم، مدیون آقاي
برونسی هستم.»
مکث کردم و پی صحبت، با خونسردي پرسیدم: «حالا کدوم قوم و خویشها ناراضی هستن؟»
اسم بعضی ها را برد: نزدیکترین افراد بودند به آقاي برونسی. ادامه داد: «دیروز که اون جا بودم، همه شون اومده
بودن که اتمام حجت کنن.»
«چه اتمام حجتی؟»
«پا تو یک کفش کرده بودن که از این به بعد اگه رضایی بخواد بیاد خونه ي تو، دیگه ما پا تو خونه ات نمی
گذاریم.»
دستی به محاسنم کشیدم.سرم را بالا و پایین تکان دادم و ناباورانه گفتم:«عجب!»
پرسیدم:«خوب آقاي برونسی چی گفت؟»
«اولش خیلی حرف زد و اونا رو نصحیت کرد، ولی وقتی دید که از خر شیطون پایین نمی آن، همچنین جدي و
خاطر جمع، به همه شون گفت: من از یک یک شما می گذرم و از رضایی نه.»
اصلاً همه ماتشون برد، اوستا عبدالحسین هم شاید براي این که شوکه نشن، گفت: آقاي رضایی داره به انقلاب
خدمت می کنه و دوستی ما به خاطر خداست.»...
از علاقه ي او به خودم خبر داشتم، ولی دیگر نمی دانستم تا این حد زیاد باشد.
چند روزي از آن ماجرا گذشت. حسن " 1 ". آن وقتها هنوز دبستان نمی رفت.یک روز داشت با بچه اي که همسن
و سال خودش بود، بازي می کرد. نمی دانم چکار کرد که صداي جیغ و داد بچه بلند شد.رفتم جلو، دست حسن را
گرفتم و آوردم این طرف. براي خالی نبودن عریضه، یکی، دوتا هم، خیلی آهسته، زدم پشت کله اش. او هم کوتاهی
نکرد و یکدفعه زد زیر گریه. دستش را از دستم کشید بیرون و دوید تو خانه.
از گریه افتادنش، خودم هم ناراحت شده بودم، ولی دیگر کاري نمی شد کرد. چند لحظه ي بعد، آقاي برونسی با
حسن آمد بیرون.انتظار داشتم مثل همیشه با قیافه ي خندان ببینمش، ولی ناراحت بود!یعنی نه لبخندي به لبش
بود و نه هم به من نگاه می کرد؛ یک برخورد بی سابقه.
آمد یکی، دو قدمی ام ایستاد.انگار می خواست چیزي بگوید، ولی ملاحظه می کرد.نگاهش را دوخت به
زمین.بالاخره به حرف آمد و با لحنی بین حالت جدي و نیمه جدي، گفت:«کسی حق نداره دست رو بچه ي من
بلند کنه!»
یک آن جا خوردم.با آن همه عشق و علاقه که به من داشت، این حرف ازش بعید بود.شاید براي همین خیلی رو
دلم سنگینی کرد.
بعداً که احساسات را کنار گذاشتم و منطقی به قضیه نگاه کردم، دیدم تا چه حد، بچه هایش را دوست دارد.
پاورقی
-1 فرزند بزرگ شهید برونسی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتشصتیکم🪴
🌿﷽🌿
خود نبینی!
همسر شهید
یک شب مسجد گوهرشاد سخنرانی داشت.براي اینکه موضوع زیاد بزرگ نشود، می گفت: «به عنوان یک رزمنده می
خوام براي مردم حرف بزنم.»
ابوالفضل " 1 ". آن وقتها یکی، دو سالش بود.عبدالحسین که خواست برود، دنبالش گریه کرد. تو بغلم دست و پا
می زد و با زبان بچه گانه اش، «بابا - بابا» می گفت.
هر کار کردم ساکتش کنم، نشد. آخرش عبدالحسین، لپش را گرفت و آرام فشار داد. با خنده گفت: «باشه وروجک
بابا، می برمت.»
چشمهام گرد شد. پرسیدم: «کجا می بریش؟!»
«همون جایی که خودم می خوام برم.»
«شما که می خواي سخنرانی کنی، مگه با بچه می شه؟!»
گفت: «عیبی نداره، می دمش دست رفقا.»...
پاورقی
-1 کوچکترین پسرم که الان در دوره ي دبیرستان مشغول تحصیل است
لباسش را که عوض کردم، بچه را با خودش برد.
وقتی برگشتند، اول از همه پرسیدم: خرابکاي نکرد؟»
لبخند زد. جور خاصی گفت: «خرابکاري که چه عرض کنم.»
بچه را داد بغلم و نشست. ادامه داد: «وسط سخنرانی، یکدفعه زد زیر گریه. جوري که دیگه بچه ها حریفش نشدن.
آخر هم بردنش بیرون. سخنرانی که تموم شد، خودم رفتم سروقتش. تو کار شما فضولی کردم و فهمیدم که بالاخره
باید لاستیکی بچه رو عوض کنم. خواستم ببرمش جاي خلوت، یکی از رفقا گفت: «کجا می بریدش حاج آقا.»
به ابوالفضل اشاره کردم وگفتم:«با اجازه تون باید لاستیکی آقا پسرم رو عوض کنم.»
به خودشان افتادن و گفتن: «اه! مگه ما می گذاریم شما این کارو بکنید!»
خندیدم و گفتم: «خاطرتون جمع باشه، تو این جور کارها حریف من نمی شین.»
خیلی اصرار کردن، آخرش هم ولی حریفم نشدن.خودم کارو تموم کردم و بچه هم آروم شد.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتشصتدوم🪴
🌿﷽🌿
یک مسؤولیت کوچک
همسر شهید
ساعت حول و حوش نه شب بود.صداي زنگ خانه از جا پراندم. نمی دانم چرا بی اختیار ترسیدم. چادرم را سر
کشیدم و زود رفتم دم در یک موتور تریل جلو ي در بود، دو تا مرد هم روش نشسته بودند.
اول که دیدمشان یکهو دلم ریخت! هر دوشان صورتها را با چفیه پوشیده بودند. فقط چشمهاشان پیدا بود. یکی شان
خیلی مؤدب سلام کرد و پرسید: «آقاي برونسی تشریف دارن؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «کجا رفتن؟»
پیش خودم فکر کردم شاید از همرزمهاش هستند. گفتم: «سرشبی رفتن حرم براي سخنرانی.»
پرسید: «کی می آن؟»
گفتم: «می دونم، رفتن سخنرانی و معلوم نیست کی بیان.»
هنوز توشک و تردید بودم.
«ببخشید حاج خانم، ما از رفقاي جبهه شون هستیم، اگه بخوایم
ایشون رو حتماً ببینیم، چه وقتی باید بیایم؟»
زود گفتم: «ایشون اصلاً خونه نیستن، وقتی می آن مرخصی همه اش می رن این طرف و اون طرف.»
سؤالاتش انگار تمامی نداشت.باز گفت:«امشب چه ساعتی می آن؟»
شک، حسابی برم داشته بود. همچین با تردید و دو دلی گفتم: «من دیگه ساعتش رو نمی دونم برادر.»
چند لحظه اي ساکت شد. خواستم بیایم تو، باز به حرف آمد.
«ببخشین حاج خانم، شما اسم کوچیک شوهرتون چیه.» " 1 ".
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. به پرخاش گفتم: «شما اگه از رفقاش هستین، باید اسمش رو بدونید که!»
تا این را گفتم، آن یکی که پشت فرمان بود، سریع موتور را روشن کرد. گاز داد و بدون خداحافظی رفتند.
نزدیک ساعت ده، عبدالحسین آمد. یکی دیگر هم همراهش بود. سلام که کردند، عبدالحسین گفت: «شام رو بیارین
که ما خیلی گرسنه هستیم.»
دیرم می شد که جریان موتور سوارها را بگویم. براي همین انگار حرف او را نشنیدم. گفتم: «دو نفر اومدن با شما
کار داشتن.»
«کی؟»
گفتم: «سرو صورتشون رو با چفیه بسته بودن، خودشون هم نگفتن کی هستن».
«عبدالحسین و دوستش به هم نگاه کردند. نگاهشان، نگاه معنی داري
پاورقی
-1 بعداً فهمیدم آن سؤال را به خاطر اطمینان خودشان پرسیده اند، اطمینان از این که خانه را درست آمده اند
بود. حس کنجکاوي ام تحریک شد. با نگرانی پرسیدم: «مگه چی بوده؟»
عبدالحسین دستپاچه گفت: «هیچی هیچی، اونا از رفقا بودن.»
ساکت شد.انگار فکري کرد که پرسید: «حالا چی می گفتن؟»
سیر تا پیاز حرفهاي آنها و حرفهاي خودم را تعریف کردم. خنده اش گرفت. گفت: «آخر کاري جواب خوبی دادي به
شون.»
آن شب هر کار کردم ته و توي قضیه را در بیاورم، فایده اي نداشت. فردا، صبح زود رفتم مغازه ي همسایه مان. مال
یک زن بود که معمولاً ازش شیر می گرفتم براي بچه ها. تا مرا دید، سلام کرده و نکرده گفت: «دیدي دیشب اومده
بودن شوهرت رو ترور کنن!»
رنگ از روم پرید.
«ت... ترور! چرا؟ مگه چی...»
یک صندلی برام گذاشت. بی اختیار نشستم. گفت:«نمی خواد خودت رو ناراحت کنی، الحمداالله به خیر گذشته.»
چند لحظه اي گذشت تا حالم کمی جا آمد.ازش خواستم جریان را برام بگوید. گفت: «همون موتوري ها که اومدن
از شما سؤال کردن، اول اومدن این جا.»
زود گفتم: «به چکار؟!»
«آدرس خونه ي شما رو می خواستن.»
«توأم آدرس دادي؟»
قیافه ي حق به جانبی گرفت.گفت: «من از کجا بدونم اون بی دینها براي چی اومدن!»
یک مشتري آمد تو مغازه اش.زود راهش انداخت که برود. وقتی رفت، با آب و تاب دنبال حرفش را گرفت: «ولی
نمی دونی «یداالله» چقدر از دستم عصبانی شد.»
یداالله پسرش بود.می دانستم که او و پسر دایی هایش همرزم عبدالحسین هستند.
«یداالله خیلی منو دعواکرد. می گفت: چرا آدرس دادي؟ اونا می خواستن آقاي برونسی رو ترور کنن!»
مکث کرد و با تردید ادامه داد:«راستش رو بخواي برام سؤال شده بود که این آقاي برونسی چکاره هست که اومدن
ترورش کن؟» " 1 ".
من حسابی ترسیده بودم. براي خودم هم سؤال شده بود که: مگر عبدالحسین چکاره است؟! مثل آدمهاي از همه جا
بی خبر گفتم، «اصلاً نفهمیدم اون موتوري ها براي چی اومدن؟»
گفت: «بابا ساعت خواب! پسرم یداالله رفت بسیج محل رو خبر کرد، تا صبح دور خونه ي شما نگهبانی می دادن.»
نگاهم بزرگ شده بود. زیر لب گفتم: «عجب!»
منتظر حرف دیگري نماندم.شیر را گرفتم و سریع آمدم خانه. یکراست رفتم سراغ عبدالحسین. گفتم: «من از دست
شما خیلی ناراحتم.»
«چرا؟»
«شما خبر داشتی که اون دو نفر می خواستن ترورت کنن، ولی به من هیچی نگفتی.»
به روي خودش هم نیاورد.خندید.خونسرد و خیلی طبیعی گفت: «مگه من کی هستم که بخوان ترورم کنن؟»
قیافه اش جدي شد. پرسید: «اصلاً کی این حرف رو به شما گفته؟»
پاورقی
-1 عبدالحسین همیشه به نیروهاي هم محلی اش می سپرده که به خانواده هاشان هیچ حرفی درباره مسؤولیت او
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتشصتسوم🪴
🌿﷽🌿
عمل و عملیات
همسر شهید
حضرت که تشریف بردند، من از جا پریدم و به خودم آمدم. انگار از خواب بیدار شده بودم. دست گذاشتم رو بازوم.
درد نمی کرد! یقین داشتم خوب شدم.
سریع از تخت پریدم پایین. سر از پا نمی شناختم. رفتم که لباسهایم را بگیرم، ندادند.
«کجا؟ شما باید عمل بشی.»
«من باید برم منطقه لازم نیست عمل بشم.»
جر و بحث بالا گرفت. بالاخره بردنم پیش دکتر. پا تو یک کفش کرده
بود که مرا نگه دارد.هر چه گفتم: مسؤولیتش با خودم؛ قبول نکرد. چاره اي نداشتم جز این که حقیقت را به اش
بگویم.کشیدمش کنار و جریان را گفتم. باور نکرد و گفت: «تا از بازوت عکس نگیرم، نمی گذارم بري.»
گفتم: «به شرط این که سرو صداش رو در نیاري.»
قبول کرد و فرستادم براي عکس.
نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم. تو عکس که از بازوم گرفته بودند، خبري از گلوله نبود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef