#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتاددوم🪴
🌿﷽🌿
فصل سی ونهم
در آبادان که بودم فکر و ذکرم مدام مشغول بچه ها به خواهر و
برادرانم بود که در تهران چه می کنند. با چه کسانی رفت و آمد
دارند. مرتب با تلفن آنها را کنترل می کردم و از آنها راجع به
یکدیگر سؤال می کردم. از حسن راجع به متصور اطلاعات می
گرفتم، از منصور راجع به حسن، خیالم از بابت سعید راحت بود.
او از اول پسر آرام و سر به راهی بود. حسن هم بچه خوبی بود،
منتهی خیلی تخس بود و سر نترسی داشت. آنها چون کوچکتر
بودند، بیشتر می توانستم کنترل شان کنم. بیشتر نگران منصور
بودم که بحرانی را پشت سر می گذاشت و شرایط خاص
خودش را داشت. متأسفانه در ساختمان کوشک با مساله مواد
مخدر و حتی مشروبات الکلی رو به رو بودیم، یکی از مردان
ساختمان هیئتی عزاداری به اسم امام حسین راه انداخته بود که در
پس پرده این به اصطلاح هیئت، کارهای خلاف مرتکب می شد.
من از ترس گرایلی منصور به این مسائل با اینکه نفرت داشتم
چشمم به این جور آدم ها بخورده مجبور می شدم بروم داخل هیئت
و منصور را از بین آنها بیرون بکلم، به او میگفتم نمی خوام اینجا بری، اینا به اسم امام حسین ممکنه خیلی خلافها بکنن
تمام تلاشم این بود که بچه ها راهی غیر از راه درست نروند.
هرچند خودم نیاز داشتم کسی راهنمایم باشد، ولی سعی می کردم
کمبود پدر و بزرگ تر را برای خانواده جبران کنم
آن سال ها در محل حزب جمهوری با مدرسه شهید مطهری دعای
توسل و کمیل برگزار میشد. تا وقتی ازدواج نکرده و در تهران
بودم با هر گاه بعد از ازدواجم به آبادان می آمدم اکثر اوقات با
خانواده و گاهی با اهالی ساختمان کوشک در این مراسم ها شرکت
می کردیم بچه ها را مرتب به مساجد قائم یا جلیلی می بردم تا مانع از انحرافشان بشود نماز خواندن را هم خودم قبل از
جنگ به واسطه نفری که برای حسن کرده بودم، به پسرها یاد دادم.
تابستان که سر می رسید و مدارس تعطیل می شد، از آبادان به دا
تلفن می کردم و گفتم: بچه ها آخرین امتحان شان را که دادند راه
بیفتند بیایند آبادان، اگر دا نمی توانست آن ها را بیاورد، خودم به
تهران می رفتم و آنها را با خودم می آوردم. با اینکه بچه ها
شیطنت میکردند، ولی ترجیح می دادم پیش خودم باشند در تابستان
گاهی هم من به تهران می آمدم. واحد فرهنگی ساختمان کوشک
برنامه های نوع و سرگرم کننده ایی برای بچه ها برگزار می کرد.
تقریبا حسن و سعید و بقیه بچه های
ختمان هر روز می رفتند واحد فرهنگی که در طبقه هفتم ساختمان
بود..
آنجا آزاد بودند شیطنت می گردند و با برنامه های آنجا سرگرم
می شدند. طبقه هفتم در واقع سالن بزرگی بود با دیوارهای چوبی
و سقف کاذب ساخته شده بود. دیوارهای رو به سمت خیابان از دو
في از سقف تا کف تماما شیشه ایی بود. ابتدای سالن هم اتاقکی
قرار داشت که توسط لبه چوبی از بقیه سالن جدا می شد، از داخل
اتافی هم پله میخورد و به پشت بام راه داشت.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادسوم🪴
🌿﷽🌿
، یک روز حسن و چند تا از پسرها که وسایل بازی شان را در آن
اتاقک جا گذاشته و از مسئول واحد می خواهند در اتاقک را باز
کند تا بروند وسایل شان را بردارند. او وا نمی کند. بچه ها
اصرار می کنند اما او می گوید، شما بروید آنجا شلوغ می کنید و
همه چیز را به هم می ریزید حسن با یکی از بچه ها به نام کوروش که او هم فرزند شهید بود، تصمیم می گیرند از پنجره سالن خارج
شوند و از طریق پنجره اتاقک به داخل آن راه پیدا کنند. آنها از
پنجره و بیرون می روند، دستان شان را به میله ها و لبه های
باریک پنجره ها و دیوار شیشه ایی میگیرند و به این شکل خودشان
را به اتاقک می رسانند. داخل می شوند وسایل هایشان را بر
میدارند و دوباره به همین ترتیب، به سالن برمی گردند من وقتی
شنیدم مو به تنم سیخ شد. اگر خدای ناکرده دست و پای یکی از
آنها می لغزید از طبقه هفتم سقوط می کردند، اگر زنده هم
می ماندند، قطعا زیر ماشین های در حال
عبور می رفتند بچه ها را که به آبادان می آوردم باز هم چشمم
مدام دنبالشان می چرخید، ببینم چه کار کنند. حبیب هم حواسش به بچه ها بود، خصوصا وقتی آنها خانه ما بودند اصلا سراغ عبدلله
نمی گرفت و بغلش نمی کرد. اگر چیزی هم می خواست برای او
بخرد، حتما برای من و سعید هم چیزی می خرید و اول هدیه های
آنها را می داد، کار به جایی رسید که من حساس شده بودم، یک بار
به او اعتراض کردم که چرا عبدلله را بغل نمی کنی، چرا بچه ات
را نمی بوسی؟ من حس بدی دارم. اول چیزی نگفت. بعد که پا
پیچش شدم، گفت که نمی تواند جلوی خواهر و برادرهای من
عبدلله را بغل کند، مبادا آنها یاد پدرشان بیفتند
یک روز حبیب با وانت قرمزرنگی که زیر پایش بود به خانه آمد.
همیشه هم توی ماشینی که می آورد اسلحه ایی، گلوله خمپاره ایی،
چیزی پیدا می شد. حبیب ناهارش را خورد و رفت کمی استراحت
کند، به محض اینکه حبیب توی خانه آمد، حسن و سعید بیرون
رفتند، بعد آمدند و یکسره به طبقه بالا رفتند و دیگر هیچ خبری از
آنها نشد، با خودم گفتم عجب این دو تا امروز شلوغ نمی کنند و
ساکت اند، یک ساعت بعد حبیب بلند شد که برود. رفت بیرون.و
برگشت و گفت: من تو ماشین دو تا نارنجک گذاشته بودم. الان
فقط یه دانه اش هست. یعنی کسی اومده برداشته؟
گفتم: نه بابا اینجا تو منطقه این همه اسلحه و مواد منفجره هسته
کی می یاد نارنجک تو رو نشون کنه ببرها
گفت: پس چی شده؟ گفتم: حتما اشتباه می کنی جای دیگه ایی
گذاشتی گفت: نه بابا، به خدا همین جلوی داشبورد گذاشته بودم
احتمال دادم چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد. حسن و سعید را
صدا زدم به حسن گفتم: چی از ماشین برداشتي؟ گفت: هیچی بر
نداشتم. گفتم: چرا یه چیزی برداشتی، برو بیار سعید همان لحظه
قضیه را لو داد، گفت: نارنجک رو ما برداشتیم گفتم: چی کارش
کردید؟ حسین گفت: هیچی نارنجک رو دادم به سعید محکم نگه
داشت. ضامنش رو در آوردم
سرم گیج رفت. خطر بزرگی از سرمان گذشته بود. حسن و سعید
نارنجک را خنثی کرده بودند، نمی دانستم از چه کسی و چطور
این کار را یاد گرفته بودند، به دستان سعید نگاه کردم، آن قدر
نارنجک را محکم نگه داشته بود که برجستگی های نارنجک کف
دستانش جا انداخته بود، به حبیب گفتم: باید با اینا جدی برخورد
کنی، این دفعه این کار رو کردند، دفعه بعد ممکنه بخواهند خمپاره
خنثی کنند.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_من_که_غلام_تو_و_اجدادتم_حدادیان.mp3
زمان:
حجم:
3.67M
من که غلام تو و اجدادتم
خونه خراب تو و آبادتم
موذن کرب و بلا همیشه
الله اکبر اذون یادتم
#سرود🔊
#محمدحسین_حدادیان🎙
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)🌺
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
◇●◇●◇●
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادچهارم🪴
🌿﷽🌿
حبیب که بچه ها را خیلی دوست داشت، گفت: من نمی تونم به اینا
از گل نازک تر بگم اولا برادرات اند. بعد هم فرزند شهیداند. من
چی بگم به اینا؟
گفتم: چیزی نگی بدتره، باید قاطع برخورد کنی و یکی به میخ
یکی به اینا بزنی
هرطور بود حبیب را راضی کردم بچه ها را دعوا کند و به حسن
سیلی بزند. حبیب که بیشتر از بچه ها از دعوا کردنشان ناراحت
شده بود. سریع سوار ماشین شد و رفت. بعد حسن غیب شد
و پیدایش نیست. همه جا را زیر پا گذاشتم. تمام محوله را گشتم.
خانه های همسایه ها را سرکشی و پرس و جو کردم. اثری از او
نبود به پشت بام نگاهی کردم چون سقف خانه شیروانی بود و
راهی و جایی برای پنهان شدن نداشته نمی توانست آن
جا رفته باشد. دلشوره و نگرانی همه وجودم را گرفته بود. آمدم
پیش سعید و گفتم: آخه تو این دستای کوچولوت چه جوری
نارنجک رو گرفتی؟
گفت: خب حسن گفت اگه نارنجک رو ولش کنی تیکه تیکه مون
میکنه. من هم ترسیدم جایی که زور داشتم اونو فشار دادم.
ناگهان به ذهنم رسید، نکند حسن توی اتاقک برق محوطه پنهان
شده باشد. حدسم درست بود. حسن با همه شیطنت هایش بچه
حساسی بود. گویا اصلا انتظار نداشت سیلی بخورد. این مسأله در
روحیه اش اثر گذاشته بود. او را به خانه آوردم. از آن طرف
حبیب وقتی آن شب به خانه برگشت و گفت: چرا به من گفتی
بچه را سیلی بزنم؟ من اصلا امروز نتونستم کاری انجام بدهم.
بعد رفت حسن را بغل کرد و بوسید. چندین بار از او عذرخواهی
کرد. به او گفت: حلالم کن. یکی دیگر از سرگرمی های هرروزه
حسن و سعید درست کردن سنگر بود. آنها خاک باغچه و اطراف
خانه را زیر و رو می کردند و سنگرهای قشنگی در دو جبهه
مخالف هم ساختند. یک جاهایی کانال میکندند. بعد آب می آوردند
و گودال را پر از آب می گردند و کناره از این کانال دریاچه،
کانال های دیگری منشعب می کردند. آن قدر دقیق و قشنگ
کارهایشان را انجام می دادند که آدم از دیدن ساخته هایشان خوشش
می آمد. ولی می دیدم باغچه و محوطه سوراخ سوراخ است.
از پس این چاله ها را پر می کردم، خسته و عاصی شدم، گوش
آنها را می پیچاندم و تشر می رفتم. بچه ها با دعوای من خودشان
چاله ها را پر کردند و فردا روز از نو روزی از نو. از بابت
محسن و منصور خیالم راحت شده بود. محسن در شهرداری
خرمشهر استخدام آتش نشان شده بود و منصور هم جذب بسیج و
در جبهه ماندگار شده بود. او جزو نیروهای سیب به حساب می
آمد خیلی وقت ها که اوضاع منطقه نا آرام می شد و باران توپ و
خمپاره زمین گیرمان می کرد،بچه های سپاه سعی می کردند
خانواده هایشان را به شهرهای دیگر بفرستند. حبیب هم گاهي ما
را به خانه خواهرش در اهواز مي فرستاد. اهواز هم شهری جنگی
به حساب می آمد اما نسبت به آبادان امنیت بیشتری داشت.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادپنجم🪴
🌿﷽🌿
روزی نبود که در شهر پیکر شهیدی تشیع نشود زمانی که اهواز بودم، به
گلستان شهدای اهواز سر می زدم
احساس میکردم رفتن به گلزار شهدا یک وظیفه است. در این جور
مکانها احساس خاصی داشتم. هربار هم که به بهشت زهرا میرفتم،
دوست داشتم بروم دفتری را که شناسنامه بابا و علی را مهر ابطال
زدند، ببینم. انگار دیدن آنجا یاد آنها را برایم زنده می کرد.
اتفاقا یکبار با خواهر حبیب و شوهرش رفته بودیم گلستان شهدا،
سر مزار یکی از بچه های آشنا مشغول خواندن فاتحه بودیم که
یک عده از برادران بسیجی و سپاهی از نزدیکی ما رد شدند.
عبدلله با همان لحن کودکانه اش شروع کرد به بابا، بابا گفتن و
دست و پا زدن عادت کرده بود حبیب - پدرش را در لباس نظامی
ببیند و بشناسد. آنها که رد شدند عبدلله زد زیر گریه. انگار انتظار
داشت آنها به طرفش بیایند و او را در بغل بگیرند
کم کم نبود حبیب برای من هم سخت و دلتنگ کنده شد. دوست
داشتم حضور همیشگی اش را احساس کنم. گرچه خودم خواسته بودم
همسر کسی باشم که همیشه در جبهه باشد. این جزو شرایط
ازدواجم بود. شرطی که بعدها برای خیلی ها که میشیدند عجیب
می آمد و می گفتند: این چه شرطی بود که تو گذاشتی مردم شرط
میگذارند همسرشان این و آن را برایشان بخرد، آنوقت تو این
شرط را گذاشتی؟!
حبیب هر وقت به خانه می آمد یک دسته گل محمدی با خودش می
آورد. گلهای خوش عطری که بویش در تمام خانه می پیچید. توی
حیاط خانه های ویران شده محرزی پر بود از بوته های گل که از
دیوار خانه ها به کوچه ها سرازیر شده بودند. حبیب زیر آتش توپ
و خمپاره در حالی که مواضیع عراقی ها روبه رویشان بود، به
هر وسیله ایی شده گلها را می آود. وقتی گل ها را دستم می داد،
می دیدم تیغ گل ها دستش را زخمی کرده است
با گذشت زمان و خطراتی که حبیب را تهدید می کرد، نگرانی ام
بیشتر می شد. حتی زمانی هم که عبدلله را داشتم، همیشه موقع
رفت، عبدلله را بغل می کردم، می رفتم توی محوطه می ایستادم
تا او را بینم که خارج می شود. بعد که از محوطه بیرون می
رفت، می آمدم این طرفتر سرک می کشیدم. ماشین که توی جاده
می پیچیده میرفتم سمت پارک می ایستادم. تا ماشینش در دید بود،
نگاهش می کردم، آن قدر که از دیدم خارج شود.
چون حضور حبیب در جبهه مؤثر بود، خودخواهی می دانستم
بخواهم او را برای خودم نگه دارم. حبیب همیشه از من می
پرسید: اگر می خواهی اینجا توی منطقه باشی یا نمی خواهی من
اینجا باشم، بگو من می توانم قبول کنم. می دانستم که او طاقت
یک لحظه دوری از جنگ را ندارد. خودم هم همین طور بودم.
عبدلله سه ماهه بود که خانه مان را عوض کردیم و به خانه
دیگری در همان منازل رادیو و تلویزیون رفتیم خانه اولی زمانی که
ما اهواز بودیم، خمپاره خورده بود. در شکسته اش از جا درآمده و
جلوی خانه خراب شده بود. ما که دیدیم آنجا دیگر قابل سکونت
نیست، به خانه دیگری که تفریا وسط محوطه و نزدیک مقر
خواهران بود، نقل مکان کردیم. این خانه یک مقدار کوچک تر از
قبلی بود ولی به مراتب وضعیت بهتر بود. اجاق گاز و بخچال
داشت شیشه بعضی از پنجره هایش هم سالم مانده بود و روی هم
رفته تمیز بود. از همه مهمتر تانکر آبی که بیرون ساختمان
قرار داشت را به لوله کشی ساختمان وصل کرده بودند و با بودن
آب در آشپزخانه و دستشویی، مقداری از مشکلات من حل می شد.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادششم🪴
🌿﷽🌿
گاهی اوقات سپاه اعلام می کرد همه خانم ها سعی کنند یکجا جمع
شوند. به خاطر آزار و اذیت منافقین ما باید دقت زیادی در رفت و
آمدها و تنها ماندن هایمان به خرج می دادیم. شنیده بودیم که
منافقین رفت و آمدهای یکی از برادرهای سپاه آبادان را زیر نظر
گرفته بودند و در فرصتی زن و سه بچه اش را سر بریده اند.بعضی روزها با وجود گرمای شدید و افتاب سوزان بعدازظهرهای
آبادان مردان غریبه ایی را می دیدم که دور و بر محوطه می
گشتند و این طرف و آن طرف سرک می کشیدند. برای امنیت
بیشتر هربار خانه یکی از بچه ها جمع میشدیم
یک شب برق رفته بود، من و عبدلله تنها بودیم. در آن سکوت
شب صدای مشکوکی شنیدم. دقت کردم. صدا از کانال کولر می آمد
و هر لحظه شدیدتر می شد. فکر کردم گربه ایی توی کانال گیر
کرده است. چون کولر کار نمی کرد موشي ها به راحتی می
توانستند از دریچه کولر رفت و آمد کنند. ترس برم داشته بود.
مانده بودم با عبدلله کجا بروم. این قدر که موش ها مرا می
ترساندند صدای توپ و خمپاره صدام رویم اثری نداشت. عبدلله را
بغل کردم و در خانه خانم جباربیگی و خواهر شهید جمشید پناهی
رفتم. در زدم و گفتم: از کانال کوثر مان خیلی سر و صدا می آید.
فکر می کنم موش ها حمله کرده باشند
خانم جباربیگی که می دانست بچه دومی در راه دارم، گفت، بیا
اینجا بمان
گفتم: نه، نمی خواهم مزاحم شما بشوم. فقط به آقای جباربیگی
بگویید کاری کنند موش ها امشب دست از سرما بردارند.
طبق معمول وقتی حبیب نبود، خانواده جباربیگی هوای ما را
داشتند. آمدند و کولر را وارسی کردند. سر و صدا راه انداختند تا
موش ها پا به فرار گذاشتند. ولی وقتی به خانه برگشتم، باز سر و صدای
موش ها در آمد. آن شب در هوای گرم تابستان تا صبح عبدلله را
بغل گرفتم و بیدار نشستم. می ترسیدم موش ها به عبدلله آسیبی
برسانند. از طرفی چون چند روزی می شد برق قطع بود، پشه ها
مجال پیدا کرده بودند و حمله می کردند. یک دفعه احساس می
کردم به تمام بدنم سوزن فرو می رود. چون بیماری زیاد شده بود
نگران بودم گزش حشرات باعث بیماری عبدلله شود
چند وقت بعد من و عبدلله به اصفهان رفتیم و بعد از چند روز
همراه لیلا عازم تهران شدیم. هنوز پای مان به تهران نرسیده
عبدلله تب کرد. خیلی نگران شدم. چون آب آپادان خیلی آلوده بود
همه توصیه می کردند مراقب باشید وبا و تیفوس در حال شیوع
است. با اینکه فکرم مشغول آب آلوده بود به لیلا گفتم: مثل اینکه
عبدلله تو راه سرما خورده تب داره لیلا گفت: قرص تب بر بلده،
چیزی نیست
به عبدلله قرص خوراندم. افاقه نکرد. تبش همچنان ادامه دانسته
در طول دو روز چند بار به پزشک اطفال مراجعه کردم. دکتر
میگفت سرماخوردگی است. کارم شده بود پاشویه عبدلله، بچه
ضعیف شده بود و ناله می کرد. دست آخر او را به بیمارستان
بردم. بعد از ظهر آمپولی به عبدلله تزریق کردند. او را به خانه
آوردم. چند لحظه بعد حالش به هم خورد. خیال کردم بچه ام مرده
است. دوباره او را به بیمارستان بردم. پزشکان او را معاینه
کردند. من و لیلا را هم به خاطر گریه هایمان از اتاق بیرون
کردند و در را از داخل بستند
می شنیدم که هر کاری می کنند عبدلله واکنشی از خود نشان نمی
دهد. دکتر درخواست آمپول ضد تشنج کرد و بعد از آن صدای
عبدلله در آمد. در را باز کردند و با سرعت در حالی که عبدلله در
بغل یکی از دکترها بود، به طرف داروخانه دویدند. من و لیلا هم
پشت سرشان رفتیم. دکتر شیر آب را باز کرد و عبدلله را زیر آن
گرفت. هوا سرد بود و آب سردتر پنج دقیقه ایی بچه را زیر آب
نگه داشتند. دلم طاقت نیاورد، گفتم: زیر این آب الان بچه منجمد
می شه
دکتر گفت: نگران نباشید، طوری نمی شود
وقتی بچه را روی تخت خواباندند، جلو رفتم. چشم های عبدلله باز
مانده بود و بسته نمی شد. عبدلله را تکان دادم واکنشی نشان نداد،
دکتر گفت: نگران نباشید، بیهوشی است، این عوارض تشنج است،
به مرور خوب میشه
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•
بسیجی
با همین بلاها بسیجی شده ...
«برشیازفیلمازکرخهتاراین»
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادششم🪴
🌿﷽🌿
وقتی می خواستند. عبدلله را در بخش بستری کنند، پرستارها
سراغ پدر بچه را گرفتند ہی بی حسینی گفت: باباش جبهه اس
رضایت نامه ایی از من گرفتند تا در صورت لزوم هرگونه عمل
جراحی را روی عبدلله انجام دهند. همان موقع دا سررسید. حال
بچه را که دیدن شروع کرد به داد و بیداد کردن که: عبدلله را برداشتی بردی مریض کردی، چقدر گفتم از این شهر به آن شهر
نرو، بچه را در منطقه ای که، آنجا آلوده است، گوش نکردی دایی
حسینی وساطت کرد که الان چه وقت این حرف هاست.. یک هفته
از بستری شدن عبدلله می گذشت. در این مدت آن قدر به او سرم
وصل کرده کند که جای سالم در بدنش پیدا نمی شد و بر اثر بی
تحرکی تمام بدنش متورم شده بود. دا از پرستارها جیغ می کشید.
در این مدت نمی خواستم از مریضی عبدلله چیزی به حبیب هم تا
نگران نشود. اما وقتی دیدم حال بچه وخیم تر شده و طبق تشخیص
پزشکان مبتلا به سرطان است، تصمیم گرفتم او را از وضیع عبدلله
باخیر کنم. تلفنی به او گفتم: عبدلله یک
دچار ناراحتی شده و الان بیمارستانه، اگر بیایی خیلی بهتر است
روز بعد از تماسم با منطقه، حبیب نیمه های شب رسید. می گفت
که از صبح راه افتاده و
وسیله نبوده توی مسیر تکه تکه با هر وسیله ایی که گیرش آمده از
تریلی و کامیون وانت، شهر به شهر خودش را به تهران رسانده
است. فردا صبح با حبیب به بیمارستان رفتم، وفتی عبدلله را
بیمارستان بردیم دوازده و نیم کیلو وزن داشت ولی در طول این
چند روز چهار و نیم کیلو آب رفته بود. رنگ به رو نداشت و موهایش
را از ته تراشیده بودند....
چشم هایشی گود افتاده و درشت تر به نظر می رسید. عین مریخی ها شده بود عبدلله حبیب را که دید انگار روحیه گرفت. روز به روز
حالش بهتر می شد تا اینکه یه روز مرخصی کردند. بعد از یک هفته
حبیب که می خواست به منطقه برگردد، گفتم: من هم میایم، لیلا که
در این مدت خیلی زحمت ما را کشیده بود، اصرار داشت که دیگر
به منطقه برنگردم. ولی دیگر طاقت ماندن نداشتم و با حبیب به آبادان
برگشتم. به محض رسیدن مان تب عبدلله دوباره شروع شد. انگار
همان علائم را داشت. عبدلله ناله میکرد من هم گریه می کردم. تمام بدن و صدایم می لرزید. همه اش بالای سر بچه
می ترسیدم دوباره دچار تشنج شود. داروهایش اسر نمی کرد. در
آن شرایط یاد اناری که حضرت زهرا در بستر بیماری از
حضرت علی می خواهند، ایشان هم تهیه می کنند ولی در راه
برگشت به خانه انارها را به فقیری می بخشند. به خانه که می
رسند، می بینند یک سبد انار از آسمان رسیده
أحساسم این بود که انگار حال عبدلله را خوب خواهد کرد. به
حبیب گفتم، انار خرید تب عبدلله با خوردن انار قطع و حالش
خوب شد
از وقتی امام بنی صدر را از فرماندهی کل قوا خلع کرد و او با آن وضع فضاحت بار از کشور فرار کرد، سه، چهار عملیات بزرگ
با موفقیت در مناطق جنگی انجام شد توپخانه های دشمن دورتر
شده بودند و کمتر می توانستند شهر را بکوبند. هواپیماها هم کمتر
برای بمباران آبادان می آمدند. اوضاع جبهه ها تثبیت شده بود
سال ،۱۳۶۲ درباره حملات عراق به شهر سنگین شد. شلمچه
هنوز در اشغال عراق قرار داشت و بچه های ما برای حمله آماده
می شدند
سپاه اعلام کرد ما از جایی که ساکن بودیم به جای امنی برویم. هر
وقت حملات عراق سنگین می شد و حرف تخلیه بود می دانستیم
عملیاتی در پیش است وضعیت جنگ عبدلله را هم با صدای سوت
خمپاره و توپخانه آشنا کرده بود. او به محض شنیدن صدای گلوله
ها می گفت: مامان بخواب اومد
تمام خانواده های ساکن در منازل رادیو و تلویزیون رفتند. حتی
نگهبان محوطه هم خانواده اش را فرستاد. فقط من مانده بودم و
خانم جباربیگی، زندگی در آن شرایط خیلی برایم سخت بود. دیگر
می ترسیدم. تا وقتی عبدلله را نداشتم این طور نبودم. اما از آن به
بعد وقتی منطقه نا امن می شد، خیلی نگران می شدم. قرار شد من و عبدلله به تهران برویم، به خاطر وضعیت من سپاه ماشین پیکانی
در اختیار حبیب گذاشت. در طول راه به شدت جاده را میکوبیدند.
به سختی تا ظهر خودمان را به شوش، منزل خواهر راننده که از
بچه های سپاه بود، رساندیم، حبیب ما را تا خرم آباد و خانه پاپا
رساند و بلافاصله برگشت. همان شب به خاطر دلهره و اضطرابی
که در طول راه وجودم را گرفته بوده حالم بد شد. فردا صبح
همراه خاله سلیمه و شوهر و بچه هایش به تهران آمدیم....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادهفتم🪴
🌿﷽🌿
اول اسفند ماه ۱۳۶۲ به تهران رسیدیم. باید یک ماه دیگر فرزند
دومم به دنیا می آمد، اما فردای همان روز ، دوم اسفند . بچه به
دنیا آمد. أسم او را هدی گذاشتم
از بیمارستان مرخص شدم و آمدم خانه ها از آنجا که دا خیلی
شکسته شده بوده نمی خواستم کارهای مرا انجام دهد. آن سال
زمستان سردی بود و آب گرم در ساختمان کوشک نداشتیم.
بالاخره اصرار و پافشاریم بر انجام کارها باعث شد دچار مشکل
شده و درگیر بیمارستان شوم. عبدلله یک سال ونیمه و هدی دو
ماهه روی دستم مانده بودند، زنگ زدم اصفهان لیلا أمد بچه ها را
نگه داشت. حبیب هم یک سر از منطقه به بیمارستان آمد و رفت
مرخصی نداشت سریع برگشت. در طول مدتی که بیمارستان بودم،
لیلا و دا، هدی را روزی سه مرتبه برای شیرخوردن به بیمارستان
می آوردند. بعد از مدتی با بچه هایم به اصفهان برگشت عراق در آن
سال به طور گسترده از گازهای شیمیایی در شلمچه و فاو و...
استفاده کرد کاملا بوی گازهای شیمیایی را می شنیدم ولی نمی
دانستم که مربوط به چیست. بوی سیره یا خیار در فضا
می پیچید. خصوصا روزهایی که باد می آمد، پوی میوه همه جا
اور می کرد. یک بار حبیب گفت: اگر بوی میوه حس کردی،
استنشاق نکن چون عراق
شیمیایی میزند و وزش باد گازها را منتقل می کند تازه
فهمیدم جریان بوی میوه ها چیست. حبیب در آن زمان برای ادامه
عملیات ها به منطقه دیگری می رفت و می گفت: شاید تا چند ماه نتواند
سراغی از ما بگیرد. او از من خواست تا به تهران برگردم. علی
رغم میل باطنی ام به خاطر سلامتی بچه ها و آرامش خیال قبول
کردم از آبادان خارج شوم. هدي هشت ماهه بود که به تهران آمدیم
و دیگر نمی توانستم به آبادان برگردم. وسایل زندگی هم همانجا
ماند زندگی در یک اتاق ساختمان کوشک با وجود تعداد بچه ها و
مهمان هایی که داشتیم، سخت بود و من راحت نبودم. حبیب هم که
گه گداری به مرخصی می آمد، می گفت: من احساس می کنم اینجا
سربارم. خیلی برایم سخت است، خانواده ات معذب اند خانه ما در
واقع اتاق ما حكم ستاد را داشت. اگر کسی در تهران کاری داشت،
دانشگاه
میشد یا می خواست پیش دکتر متخصصی برود، ما میزبانش
بودیم. غیر از این ها توجه حجت بی دریغ دایی ها و اقوام به
خانواده ما عامل رفت و آمدهای زیادی بود. وقتی مهمان هم
داشتیم، اتاق به وسیله پرده از هم جدا می شد تا حریمها رعایت
شود من وقتی دیدم ماندنم در تهران معلوم نیست تا چه زمانی طول
بکشد، مشکلم را با بنیاد در میان گذاشتم. مسئول بنیاد هم نامه
ای به مسئول ساختمان نوشت تا در اتاق در دار من بگذارند. حبیب
همیشه از اینکه دنبال چیزی باشیم، کراهت داشت. حتی با گرفتن به عنوان هدیه هم مخالف بود. او می گفت: همین که خدا
لیاقت حضور ما را در اینجا می دهند، ممنون خدایم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادهفتم🪴
🌿﷽🌿
یک بار تاجری کویتی که وصف رشادت های بچه های سپاه
خرمشهر را شنیده بود تعدادی یخچال ایندزیت و کولرهای گازی
جنرال با مقداری شکلات و تنقلات برای سپاه خرمشهر فرستاد.
آن زمان اکثر بچه های قدیمی سپاه ازدواج کرده بودند و با حداقل
امکانات زندگی می کردند. حبیب چون جزو نیروهای دور اول
سپاه بود، کولر به او تعلق می گرفت. ولی آنقدر طفره میرفت که
سهمیه اش را بگیرد تا کولرها تمام شد. این قضیه تفریة یا زمانی
که ما کولر نداشتیم و حبیب به خاطر مسأله شرعي از راه اندازی
کولر طفره می رفت همزمان بود چند وقت بعد وانتی چلوی در
خانه آمد و پخچالی را پایین گذاشتند و به من گفتند: این سهمیه
شماست بعد از ظهر که حبیب آمد و یخچال را جلوی در دید،
پرسید: این چیه اینجا؟ گفتم: نمی دانم، آوردند گفتند سهمیه شماست
گفت: مگر من نگفته بودم چیزی نمی خواهم، اینها چرا این طور
می کنند.
حبیب رفت سپاه و به این کار اعتراض کرد. آنها گفته بودند سهمیه
ات کولر بوده نگرفتی یخچالی به شما تعلق گرفت
حبیب هم گفته بود ما الان هم یخچال داریم هم اجاق گاز. چیزی
نیاز نداریم. به حبیب گفته بودند. این وسایل که الان دارید مال
منطقه است ولی آن یخچال مال خود شماست
حبیب راضی نشد یخچال را داخل خانه بیاورد. چند روزی زیر
آفتاب ماند تا شوهر لیلا آمد و آن را به تهران برد
یک بار دیگر هم فرش ماشینی آوردند که به قیمت تعاونی می
فروختند. منتهی هر کسي بیشتر از یک تخته سهمیه نداشت. این
بار هم حبیب اقدامی نکرد و باز شوهر لیلا حسین طائی نژاد
زحمتش را کشید فرش را خرید و برد اصفهان برایمان نگه داشت.
حسین به حبیب می گفت: آخر تو که نمی خواهی بیشتر از سهمت
پیگیری تازه پولش را هم میدهی مجانی که نیست
در این چند سال زندگی در آبادان وسایل مان به همان چند تکه
ظرف و یک چراغ خوراکپزی و چند تخته پتو که اوایل ازدواج
مان سپاه به ما داده بود، خلاصه می شد. تنها چیزی که ما از
خودمان داشتیم، چمدانی بود که حبیب موقع ازدواج مان آن را
داشت. در رفت و آمدهایمان به تهران یا اصفهان وسایل عبدلله را
در آن می گذاشتیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادهشتم🪴
🌿﷽🌿
وقتی نامه را به مسئول ساختمان دادم در اتاقی در طبقه ششم
ساختمان کوشک برایم در نظر گرفت. حالا مانده بودم با دو تا
اتاق خالی، دو تکه موکت از دا گرفتم کف اتاق ها انداختم
بدون اینکه به خودم چیزی بگوید چند تکه وسیله برایم خریده بود
و کنار گذاشته بود. به اتاق خودم که رفتم، آنها را برایم آورد. از
این کارش تعجب کردم. چند وقت بعد این آقا که فهمید. اتاق مستقل
گرفته ام، فرش را آورد،
حبیب وقتی میخواست خانه رادیو و تلویزیون آبادان را تحویل
دهد، به من زنگ زد و سید وسایل را چه کار کند. گفتم وقتی می
آید با خودش بیاورد
حبیب وقتی که آمد و دید اتاق گرفتیم هم تعجب کرد و هم خوشحال
شد. متاسفانه چون في خانه ما در آبادان خالی مانده بود، مقداری
از وسایل مان ناپدید شده بودند، کتاب ها و
های نوحه های جمشید بوون و حسین فخری و مصاحبه با
برادرانی که خیلی از آنها سید شده بودند، در بین آنها بود مدتی بعد
مسئول ساختمان پیشنهاد کرد من و بچه هایم با دا و خواهر
برادرهایم و محسن مهر همان سال با دختر عمه ام ازدواج کرده
بود، به خاطر محرمیتی که داشتیم، به سالن هفتم برویم. او می
گفت طبقه هفتم بالاستفاده مانده و نمی شود هر کسی را در آنجا
کرد. از طرفی خیلی از خانواده ها از نظر مسکن در مضیقه اند.
شما اگر بپذیرید ما ترانیم افراد دیگری را هم در این ساختمان
اسکان بدهیم. ما همگی با اینکه می دانستیم و امید به طبقه هفتم
خیلی مشکل است و پله ها زیادند، قبول کردیم به آنجا برویم طبقه1118
دا:خاطرات سیده زهرا حسینی
هفتم سالن خیلی بزرگی بود که دو طرفش با دیوارهای شیشه ایی
پوشیده شده بود.
سالن با دو، میه در کشویی از هم جدا می شد، انتهای سالن هم با
دیواره فیبر مانند اتاقی درست کرده بودند که کیایخانه سالن
غذاخوری سازمان برنامه و بودجه سابق به حساب آمد، چون خانه
دا مهمان رفت و آمد می کرد، من ترجیح دادم اتاقی انتهای سالن
باشم تا از واقی هم به عنوان آشپزخانه استفاده کنم. تابستان ها آفتاب
داغ از شیشه ها به داخل می تابید و آنقدر سالن گرم می شد که
انگار گلخانه نشسته ایم. هیچ وسیله خنک کننده هایی هم نداشتیم.
زمستان ها هم که باران میبارید، از درزهای پنجره ها آب به داخل
می آمد و خانه پر از آب می شد. دور تا دور ها به خاطر این
مساله به مرور پوسیده شد. با اینکه طرف دیوار شیشه ایی را
موکت
کرده بودیم تا جلوی سوز و سرما را بگیرد ولی فایده ای نداشت.
سقف سالن کاذب و از پشت بام و راه پله ها باد توی سالن میپیچید
وقتی هم هواپیماهای عراقی برای بمباران تهران می آمدند یا
موشک می زدند، شیشه ها دلت می لرزیدند و سر و صدا می
کردند. من همیشه هدی و عبدلله را یک سمت می خواباندم و خودم
طوری می خوابیدم که اگر شیشه ها خرد شد مانعی باشم به بچه ها
اصابت نکند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادنهم🪴
🌿﷽🌿
عبدلله بعد از بیماری اش دچار آسم خفیفی شده بود. نباید از لبنیات
و صیفی جات میخورد، رژیم غذایی خاصی داشته، بیشتر وقتها
سینه اش خس خس می کرد. شب ها که نفسش بالا نمی آمد، دچار
خفگی می شد و حال بدی داشت، توی موهایش چنگ می زد فکر
می کرد اگر موهایش را بکند نفسش راحت تر بالا می آید، با زبان
کودکانه اش به من می گفت: هوا بده، هوا بده
کپسول استنشاقی را که دکتر تجویز کرده بود، توی دهانش
میگذاشتم و فشار می دادم تا نفسش آزادتر شود، این حالت بیشتر
شبها به عبدلله دست می داد. همه خواب بودند دلم نمی خواست
مزاحم کسی بشوم. این جور شبها خیلی بر من سخت میگذشت.
جای خالی حبیب را واقعا حس می کردم. با خودم می گفتم: ای
کاش حبیب اینجا بود. اما وقتی فکر می کردم مساله جنگ مهم تر
است و حضور حبیب در آنجا مؤثرتر است، سختی ها را تحمل
می کردم.
از آن طرف با اینکه توی اتاق خودم بودم ولی همیشه حواسم به دا
بود. تا وقتی در طبقات پایین بودیم با کار کردن توي آشپزخانه ایی
که مشترک بود و در برخورد با زنهای همسایه سرش گرم می
شد. فرصت چندانی نداشت در افکارش فرو برود. اما از زمانی
که به طبقه هفتم آمدیم، این فرصت برایش پیش آمده بود. پوستر
عکس های شهدای خرمشهر را به دیوار زده بود. راه می رفت به
کردی، به عربی مویه می کرد و اشک می ریخت. من هی تحمل
می کردم، گوش هایم را می گرفتم صدایش را نشنوم ولی در عین
حال خودم هم به گریه می افتادم. دست آخر که می دیدم گریه و
زاری دا تمام شدنی نیست و انگار منتظر است یکی برود دلداریش
بدهد، می رفتم توی اتاقشان می دیدم بچه ها یک گوشه کز کرده
اند، جگرم آتش می گرفت، دا را بغل میکردم سرش را توی سینه
ام می گذاشتم و می بوسیدم. آنقدر حرف مي زدم تا آرام شود. این
در حالی بود که خودم از درون می سوختم. بعد از دا نوبت بچه ها
بود. آنها را به پارک می بردم. خوراکی برایشان می خریدم. توی
خیابان ها می گرداندم و بعد به خانه می آمدیم. این وسط هیچ کس
نبود که مرا درک کند. بعضی ها هم دلسوزی بیخود می کردند، یا
دانسته و نادانسته زخم زبان می زدند. با رفتارهای ترحم آمیز
داشتند. از همه این چیزها بیزار بودم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef