#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتسوم🪴
🌿﷽🌿
من خیلی ناراحت شدم. با علی خیلی دوست بودم پیش خودم گفتم: بین این پسره چه شانسی داره نیومده شهید شد توی
همین فکرها بودم که یک دفعه دیدم علی عین آدم آهنی از توی دود و غبار بیرون اومد
موج او را گرفته بود. همه از اینکه او را زنده می دیدیم خوشحال
شدیم، من دیگر او را دم درگیری گروه ما با عراقی ها همچنان
ادامه داشت. بچه ها چندین تانک عراقی را از کار انداختند.
نزدیک غروب جهان آرا به ما گفت: شماها برگردید خسته شدید.
از شب قبل اینجا بودید، بروید استراحت کنید. نیروی جدید جای
شما رو میگیره.
ما هم برگشتیم توی مقر سپاه استراحت کنیم. مقر سپاه مدرسه
دریابد رسایی بود. من تقی محسنی فر، على وطنخواه و بچه های
سپاه آغاجاری و بقیه توی سالن طبقه همکف نشسته بودیم و
صحبت می کردیم. من از تقی محسنی فر که رو به رویم نشسته
بود و یک گلوله آر پی جی کنارش گذاشته بود پرسیدم: سیدعلی
کجاست؟
گفت: سید علی با حسین محطانی نژاد رفته مادرش و ببینه
کمی بعد همین طور که مشغول صحبت بودیم علی وطنخواه و
یکی، دوتا از بچه ها رفتند جلوی در سالن مدرسه خوابیدند. من به
على وطنخواه گفتم: علی اینجا جای خوابیدن نیست. اگر بزنه
ترکش مستقیم می خوره سمت شما. بلند شوید باید اینورتر بخواید
آنها هم بلند شدند و جایشان را عوض کردند. هنوز چند لحظه ایی
نگذشته بود که توپخانه عراق شروع کرد به شلیک کردن صدا
مرتب نزدیک تر می شد. ما فکرش را هم نمی کردیم که می
خواهند مقر ما را بزنند، این دفعه هم گفتیم؛ خیلی داره کور میزنه،
ولی یک گلوله توپ خورد توی حیاط. گلوله بعدی جلوی
در سالن و بلافاصله گلوله بعدی
خورد وسط جمع ما، من در آن لحظه فقط صدای الله اکبر مهد و علی را شنیدم و دیگر چیزی نفهمیدم. فکر می کردم شهید شده ام. یک مدت بعد چشمانم را باز کردم. جایی را نمی دیدم. به خودم دست
کشیدم. دیدم پاهایم سالم است. فکر کردم
توی بهشتم. ولی دیدم نه ، دست و پایم تکان می خورند ولی خیلی
سنگین شده اند، گوش هایم چیزی نمیشید چشم هایم جایی را نمی
دید. هر کاری می کردم نمی توانستم بلند شوم موج انفجار باعث
شده بود به شدت سنگین شوم. دچار خفگی شده بودم هر نفسی که
می کشیدم غبار قورت می دادم. به هر بدبختی بود سعی کردم
چهار دست و با خودم را به در برسانم. احساس می کردم توی
خون و گوشت و این جور چیزها دارم حرکت می کنم. وقتي هوای
تازه توی حلقم آمد، فهمیدم در همانجاست. بعد هی صدا زدم علی، علی على وطنخواه را صدا می کردم. چشم، چشم را نمی دید. آن شب
خیلی تاریک و ظلمانی بود. چند دقیقه بعد علی هم بیرون آمد.
مانده بودیم چه کار کنیم. توپخانه عراق همین طور میکوبید. ما
آمدیم توی کوچه، تعدادی از بچه های سپاه آقاجری هم از توی
مدرسه آمده بودند بیرون و نمی دانستند کدام طرف بروند. بندگان
خدا نابلد بودند. ما همان طور که می خواستیم از کوچه بیرون
بیاییم، دیدیم سه نفر از این ها پلیس همرزمان هستند، تصمیم
گرفتیم تا اوضاع آرام شود، همانجا بنشینیم که یک دفعه دیدم یک
مرد کت و شلواری و خیلی شیک طرفمان آمد و پرسید: چی شده؟
من گفتم: مقرمون رو زدند بچه هامون رو لت و پار کردند مقر رو
داغون کردن دوباره گفت: توپ تو خود مقر خورده؟ گفتم: آره چند
تا هم خورده در حین این حرفها توجهم به سر و وضعش جلب شد. برایم عجیب بود تو این درگیری زن و بکشی، این کت و شلوار به
این شیکی را از کجا آورده است. هنوز حرفم تمام نشده که یکهو
طرف غبیش زد. بعدها هم دیگر او را در سطح شهر ندیدم گویا
جزو مسئولین دشمن بود که گرای مقر ما را به عراقی ها اطلاع
داده بود و با آن سؤال و جواب ها میخواست مطمئن شود کارش را
به خوبی انجام داده است یا نه؟....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتپنجم🪴
🌿﷽🌿
ما دنباله رو کسی هستیم که به خاطر
اسلام زجر کشید. باید فرقی بین سادات و بقیه باشد. خداوند به
کسانی عطا می کند که بدانیم اجدادمان برای اسلام چه ها کشیده اند
تا ما قدر شان را بدانیم دو، سه ساعتی در جنت آباد بودیم. ظهر
شد. دا را به خانه مان در منازل شهرداری بردیم توی خانه می
گشت و هر گوشه خانه خاطرهایی برایش زنده می شد و ناله می
کرد اما اکثر وسایل خانه را برده بودند، چیزهایی هم که به
دردشان نمی خورد به هم ریخته
شد. از جلوی در خانه لباس و رختخواب و مواد غذایی بود که
درهم ریخته بودند. قبل از شهادت بابا برای نذری که داشت برنج و
روغن خریده کنار گذاشته بود. عراقی های بی انصاف آنها را همه جای خانه پاشیده بودند. در پیت هفده کیلویی روغن را
هم باز کرده بودند و موش داخلش انداخته بودند و دوباره درش را
بسته بودند. من به دنبال آلبوم عکس هایمان گشتم پیدا نکردم. فقط یک قاب عکس از بابا و یک عکس دسته جمعی که به دیوار اتاق من بود، مانده بودند. انگار فرصت نکرده بودند این دو تا را هم بکنند. در لابلای لباس ها
حلقه فیلم هم پیدا کردم. دا در بین وسایل و لباس های پوسیده چند تکه به عنوان یادگاری برداشت، ولی من آنقدر حالم دگرگون بود که
هیچ چیز برایم اهمیت نداشت. آن روزها به شکلی بود که آماده
بودم هر لحظه با ترکش موشک یا خماره ایی من رو میکشد. این فکر و آمادگی مختص من نبود، همه کسانی که در منطقه بودند چنین
روحیه ایی داشتند. به همین خاطره اصلا به فکر این نبودم که چیزی به عنوان یادگاری بردارم. هیچ چیز و اهمیتی نداشت. فقط موتور جوشی بابا که گوشه ایی افتاده بود به نیت آنکه به درد بچه های سپاه بخورده برداشتیم آن روز که با دا به خرمشهر رفتیم، روز خیلی بدی بود خیلی به دا
فشار آمد تا چند روزی حال خوشی نداشت. بدجوری توی خودش
رفته بود، هر چه من و لیلا سعی می کردیم حرفی بزنیم که از آن
حالت دربیاید و فكرش به مسأله دیگری منحرف شود یا بخندد فایده
ای نداشت. دا اصرار داشت هر روز به خرمشهر برود. ولی به
خاطر پاکسازی نشدن منطقه، تردد به سختی صورت می گرفت
توی جاده پشت سر هم پست های دژیانی بود که سعی می کردند
نگذارند زیاد مردم به شهر بروند.هیچ جای شهر عاری از خطر نبود مناطق مختلف مین گذاری شده بود. از طرفی مردم خرمشهر
که مدت ها از شهرشان دور بودند، عشق دیدار شهرشان را داشتند
دا اصرار داشت برود خرمشهر بماند. با کلی توجیه او را راضی
کردیم که امکانش نیست. در طول مدتی که در آبادان بود، هر چند
روز یک بار او را به خرمشهر می بردیم، حلقه فیلمی را که در
خانه پیدا کرده بودم، برای چاپ به عکاسی دادم، تعداد زیادی از
عکس ها سوخته بود و آن تعداد که ظاهر شد تصاویر علی و
دوستانش بودند...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتششم🪴
🌿﷽🌿
وقتی توی کوچه ها و ویرانه ها راه می رفتیم این شعر که بعد از
فتح خرمشهر در مسجد جامع خوانده شده بود در ذهنم مرور می
شد
یاران چه غریبانه رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه
بشکسته سبوهامان خون است به دل هامان
فریاد و فغان دارد دردی کش میخانه
هر سوی نظر کردم هر کوی گذر کردم خاکستر و خون دیدم ویرانه به ویرانه
افتاده سری سویی گلگون شده
ی دیگر نبود دستی تا موی کند شانه
تاسر به بدن باشد این جامه کفن باشد
فریاد اباذرها ره بسته به بیگانه
لبخند سروری کو سرمستی و شوری کو
هم کوزه نگون گشته هم ریخته پیمانه
آتش شده در خرمن ای وای من
و وای من از خانه نشان دارد و خاکستر کاشانه
ای وای که بارانم گل های بهارانم
رفتند از این خانه رفتند غریبانه "
بعد از آزادی خرمشهر آتش دشمن به روی شهر بیشتر از قبل شده
بود. توپخانه خودی و نزدیکی محل سکونت دا منتقل شده بود، به
همین دلیل، به حدی بمباران می شد که بعضی وقت ها به کلی ما
را زمین گیر می کرد. خانه ها می لرزیدند و همین طور ترکش
توپ و مناره ها بود که به خانه ها می خورد و یا وارد آنها می
شد. هرچه میگذشت بر شدت آنها اضافه می شد و دائم نایلون
هایی که به جای شیشه نصب کرده بودیم، از بین رفت.....
منافقین همچنان آزار و اذیت های شان را ادامه می دادند. یک شب درخانه عباسی میزکار کسی نایلون پنجره را پاره می کند. مثل اینکه
قصد ورود به خانه را داشته. آنها که باغ را روشن می کنند،
طرف فرار می کنند، این مسئله برای دیگران هم پیش آمده بود. هر وقت حبیب نبود توی انباری می خوابیدم. انباری اتاقک
کوچک موکت شده ای بود. فکر میکردم آنجا از همه جا مطمئن تر
است. من در آن هوای گرم دائم حالت آماده باش داشتم و با
چادر و مانتو شلوار و مقنعه می خوابیدم. با خودم می گفتم: اگر
قرار هست شهید شوم حجابم محفوظ بماند شب ها و ظهرهای گرم
کلافه ام می کرد ولی چاره ایی جز تحمل نداشتم. از شدت....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتهفتم🪴
🌿﷽🌿
گرما و عرق تنم زخم شده بود. کولر خانه خراب بود. تا اینکه روزی حالم خیلی بد شد و دچار گرمازدگی شدیدی شدم. به حبیب گفتم: گرما دیگر غیر قابل تحمل است. کولر را راه اندازی کن گفت: نمی
توانم دست به اموال مردم بزنم. گفتم: خب وقتی اجازه داده اند ما
اینجا زندگی کنیم، این اجازه شامل کولر هم می شود می گفت: نه
گفتم: حالا من تحمل می کنم ولی تو فکر دو روز دیگر که بچه
مان به دنیا می آید را بکن، نمی تواند این گرما را تحمل کند
گفت: بچه من باید بتواند سختی ها را تحمل کند.
وقتی حبیب مساله شرعی استفاده از کولر را پرسید، قانع شد که
کولر را راه اندازی کنند همان شب حسین آقا شوهر لیلا به
حبیب گفت: تو هفته به هفته خانه نیستی اگر این با وضعیتی که دارد حالش به هم بخورد کسی نیست به دادش برسد
آن شب تصمیم گرفته شد حسین لیلا را از اصفهان بیاورد و آنها با
ما زندگی کنند. خیلی خوشحال شدم که از تنهایی در می آیم. همه دلشوره و اضطراب و خوابیدن هایم در انباری تمام می شود
دوباره با لیلا هم خانه شدم. از خدا خواسته روز و شب مان را در
آن چند وقت با هم می گذراندیم. از گذشته ها حرف میزدیم. یاد
بعضی چیزها ما را متأثر می کرد و یاد بعضی دیگر، به خنده مان
می انداخت
فصل سی و هفتم
پا به ماه بودم که رفتم بیمارستان طالقانی که در جاده آبادان و
خرمشهر قرار داشت. چون در شرایط منطقه اتاق های عمل را
برای مجروحان جنگی در نظر گرفته بودند، توصیه پزشکان این
بود که بهتر است برای زایمان به بیمارستان شهر دیگری بروم.
شهریور ماه بود، من با زینب و سعید و حسن که برای تعطیلات
تابستان به آبادان آمده بودند، برگشتیم تهران ساختمان کوشک
زمانی که من برای درد و عفونت کلیه هایم بیمارستان رفته بودم
ناچار شدم عکس رادیولوژی بگیرم و داروهایم را مصرف کنم. به
این دلیل پزشک زنان احتمال زیادی می داد که تاثیر اشعه ایکس و
داروهای مصرفی روی بچه ام اثر منفی گذاشته باشد. به این جهت
اغلب اوقات فکر و ذکر من این بود که بچه ام سالم است یا نه
خیلی سعی می کردم روحیه ام را نبازم میگفتم: خدایا زشت ترین
بچه را به من بده أما سالم باشد.......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتهشتم🪴
🌿﷽🌿
یک هفته بعد حبیب هم به تهران آمد. روزهای مادر شدنم نزدیک
بود و من آنقدر حالم بد بود که شب تا صبح بیدار بودم. برای اینکه
مزاحم خواب دیگران نشوم از اتاق بیرون می رفتم و در راهرو
قدم میزدم، دا هم می آمد و روی پله ها می نشست، شب آخر دیگر نمی توانستم به راهرو بروم. دلمه شده بودم و بی تابی می کردم.
همان شب روانه بیمارستان شدم، شرایط سختی را پشت سر
گذاشتم، بیمارستان پر از زخمی بود و اتاق های عمل درگیر
جراحی مجروحان جنگ عصر روز بعد فرزندم در شرایطی متولد
شد که من از شدت درد و اشکالی که در روند طبیعی زایمان پیشی
آمد دچار شوک شده، بیهوش شدم. بعد از به هوش آمدن نگران
وضع بچه بودم. دکتر که از ناراحتی من خبر داشت، مژده داد که
فرزندم سالم است. فقط تپش قلبش زیاد بود که معلوم شد براثر صدای انفجارهایی بوده که در این مدت که در معرضش بوده ام.
به خاطر همین، من و بچه را سه روز در بیمارستان نگه داشتند
هم همراه با نوزادم برگشتم پیش دا و خواهر، برادرهایم توی
ساختمان کوشک. لیلا و سلیمه . که او هم یک نوزاد یک ماهه
داشت و به خاطر من به تهران آمده بودند. اتاقی و خیلی شلوغ شده
بود. در یک اتاق دو نوزاد داشتیم و خودمان هم که تعدادمان زیاد
در این شرایط میهمان هم برای عیادت من می آمد شب هوا تازه
تاریک شده بود. حبیب نماز می خواند و من چون حالم خوش
نبود، قدم زدم. ناگهان صدای انفجار مهیمی بلند شد و به دنبالش صدای خرد شدن شیشه های ها به گوشی رسید، اول فکر کردیم توی ساختمان رو به روی ما که مربوط به شهرداری اتفاقی افتاده.
ولی مردم گفتند: بمب در ساختمان مخابرات در میدان امام ، منفجر شده است. آن شب را در نگرانی بدی به صبح رسانیدم. تا صبح صدای تردد آمبولانس ها و ماشین های آتش
نشاني قطع نشد. فردا اخبار اعلام کرد که تعداد
در این بمب گذاری به شهادت رسیده اند بعد از سه روز وقتی دیدم دا با رفتار و کردارش با اسم حسین یا علی که من برای نوزادم انتخاب می کرده ام مخالفت می کند اسم عبدلله را برای فرزندمان انتخاب کردیم.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتنهم🪴
🌿﷽🌿
بعد از هفدهم تصمیم گرفتم که به آبادان برگردم. میمی
پیشنهاد کرد اول به خرم آباد برویم بابا عبدلله را ببیند بعد به
آبادان بروم نماز صبح بود که به خرم آباد رسیدیم. بابا به نماز
ایستاده بود. منتظر شدم تا نماز پاپا تمام شود، سلام نمازش را که داد به طرف ما برگشت. چشمش که به عبدلله افتاد زد زیر گريه میمی با لهجه کردی می گفت: پیرمرد دیوانه
شدی. چرا گریه می کنی؟ پاپا گفت: از پشت سر، عبدلله عین بچگی سیدعلی به قد بلند شد و عبدلله را از بغلم گرفت و بوسید, اذان و اقامه را در گوشش خواند، چند روز که آنجا بودیم عبدلله بیشتر درآغوش پاپا بود. بعد به آبادان رفتیم و ماه بعد میمی برای دیدن خرمشهر به خانه ما آمد. او هم در دیدارش از خرمشهر حال ما را داشت. سر خاک علی می گفت: باورم نمی شود زنده باشیم و سر
خاک علی بیایم این برای ما خیلی زحمت کشیده بود. خصوصا
برای علی و محسن، چون دا بچه هایش را شیر به شیر دنیا آورده
بود بیشتر کارهای بچه ها را می می انجام می داد. به خاطر
یاداوری های دا ما بیشتر از می می غم خور بودیم. او با ما
مهربان تر برخورد می کرد. در بصره و با حوصله زیادی
برایمان قصه می گفت به سفارش پاپا سری به خانه شان زدیم تا
شجره نامه اش را پیدا کنیم. اموال اینجا را هم به یغما برده بودند،
از جهیزیه خاله سلیمه و کادوهای عروسی اش که هنوز جعبه های
آن ها را هم باز نکرده بود، خبری نبود. ما توانستیم بین خرت و
پرت هایی که صدامیان برجا گذاشته بودند شجره نامه را پیدا کنیم، پاپا به خاطر توجهی که به شجره نامه داشت، آن را داخل شی پامیر ونی را داخل لوله فلزی کرده بود. من هر وقت این لوله
فلزی را می دیدم یاد تیر و کمانهای قدیمی می افتادم. وقتی شجره
نامه را پیدا کردیم خیلی خوشحال شدم. می دانستم این بهترین هدیه برای پاپاست......
زمانی که می می پیش پاپا پرگلسٹ، پاییز بود و هوا رو به سردی
می رفت. خانه ای که ما در آن زندگی می کردیم، سوراخ
های زیادی داشت، ما هم وسیله گرم کننده نداشتیم و از سرما یخ
می کردیم، به تمام در و پنجره هایی که شیشه نداشت، پلاستیک
زده، زیر پرده ها هم نوزده بودیم....
با این حال سوز و سرما از زیر
درها وارد خانه می شد. به همین خاطره مجبوری شدم یا در انباری خانه که کوچکتر بود و سریع گرم می شد برویم.
عبدلله روز به روز بزرگ تر می شد و شیرین تر، او بچه خیلی
صبور بود و برای من اذیتی نداشت. ساکنان منازل رادیو و
تلویزیون بیشتر وقت ها عبدلله را پیشی خودشان می بردند.
چون در آبادان مغازه ایی به آن صورت نبود، من اغلب برای تهیه
پوشاک و شورت گرمایی و وسایل دیگر بچه غالبا دچار مشکل
می شدم. عین این بود که در جزیره ایی دورافتاده باشم، هر کسی
که می خواست به شهر دیگری برود و برگردد و سفارش میدادم
مقداری وسیله برایم بخرد......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتنهم🪴
🌿﷽🌿
علی شوشتری هر وقت به خانه
خواهرش می آمد، می فرستاد دنبال عبدلله، یک یار من خانه
خواهرش بودم، شنیدم از راه نرسیده به او می گوید: پرو عبدلله را بیاور، خواهرش گفت: عبدلله اینجاست من از بچگی خانواده شوشتری را می شناختم. پدرشان بابای مدرسه مان بود. روی همین آشنایی جلو آمدم و با علی شوشتری سلام و احوالپرسی کردم و به او گفتم: برادر شوشتری شما برای دیدن عبدلله وقت قبلی بگیرید گفت: حالا شما این دفعه را بخشید. من دارم میرم شاید آخرین باری باشد که عبدلله را می بینم.
گفتم: این دفعه را گذشت می کنم ولی دفعه دیگه نه على شوشتری
گفت: فکر نکنم دفعه دیگری پیش بیاید. مهم به دنیای ما تمام شده
همین طور هم شد علی رفت و در عملیات بعدی به شهادت رسید.
روزی که خبر شهادتش را آوردند من در خانه خواهرش، فاطمه
بودم. فاطمه صبورانه خبر شهادتش را پذیرفت، رفت ایستاد به نماز و شکر به جای آورد. من آن لحظه های فاطمه را درک می
کردم. وقتی به نماز ایستاد، احساس می کردم کمرش خم شده. فاطمه اصلا گریه نکرد. خیلی قوی بود، ولی وقتی می خندید، خنده
هایش طور دیگری بود، با خنده های اولی خیلی فرق داشت،
عبدلله تقریبا سه ماهه بود که شبی حالش بد شد. مرتب بالا می
آورد علتش را نمیدانستم. آن شب تمام رختخواب و لباس و هرچه
داشت کثیف کرد. صبح بلند شدم تمیزش کردم. حدود
ساعت نه صبح طبق معمول همیشه که موقع کار بود او را در وسط بالکن می گذاشتم تا آفتاب بخورده رختخوابش را در بالکن پهن کردم و عبدلله را در ایوان خواباندم. پشه بند را هم رویش کشیدم.
خودم هم آمدم کنار تانکر آب نشستم و مشغول شستن لباس های او
شدم. فشار آب ضعیف بود. به خاطر همین، دو ساعتی طول کشید تا همه آن لباس ها را شستم و با حوصله روی بند پهن کردم. در حین
کارم مرتب صدای گلوله می آمد و حوالی مسجد موعود آبادان و
اطرافش می افتاد ولی چون این مساله برای عادی شده بود، من بی احتتا کارهایم را انجام می دادم.
کارم که تمام شد، طشت را برداشتم. اولین قدم را که بلند کردم تا به
طرف خانه بروم، دفعه صدای سوت گلوله توپی را شنیدم. نوع
صدا نشان می داد توپ ۲۳۰ است. به نظر و نزدیک بود. هر
لحظه صدا واضح تر به گوش می رسید. ده متری با عبدلله فاصله
و سعی کردم هرچه سریع تر خودم را به او برسانم. هنوز قدم از
قدم برداشته بودم که ظرف چند ثانیه همه چیز زیر و رو شد. فقط
می دیدم پاره آجر و سنگ و ترکش و خاک
که به هر طرف پرتاب می شود. یک دفعه همه جا پر از گرد و
غبار و خاک شد. جیغ دم و فریاد زدم یا امام زمان بچه ام. به
طرف عبدلله دویدم. همین طور سنگ و خاک بود اثر تخریب خانه
به طرفم می آمد. رسیدم بالای سر عبدلله همه جا را دود قرار گرفته
بود.تو سر خودم زدم و با خودم گفتم: همه چیز تمام شد. عبدلله تکه تکه
شده همانجا زانو زدم جرأت نداشتم چشم باز کنم ببینم چه اتفاقی افتاده.
بالاخره دست بردم طرف عبدلله, ترکش ها به تور پشه بند
گیر کرده بودند. سنگ های بزرگی که تکه های آن به آنها چسبیده
بود، اطراف نور افتاده بودند، انگار در یک لحظه یک کامیون
سنگ و در آن اطراف ریخته بودند. عبدلله را بلند کردم. خوب
نگاهش کردم. منتظر بودم او را خون آلود ببینم، ولی از خون
خبری نبود، دست کشیدم به بدنش، نه تنها جراحتی نداشت، انگار
اصلا از خواب هم بیدار نشده بود. یک آن با خودم گفتم: نکند بچه
سکته کرده باشد.
گوشم را روی قلبش گذاشتم، تند تند میزد. نبضش را در دستم گرفتم.
وقتی دیدم بچه سالم است و از این صدای مهیب حتی از خواب هم
بیدار نشده، بغلش کردم. همانجا نشستم و زدم زیر گریه. این اولین
بار بود که بعد از انفجاری گریه می کردم........
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
شاید در توصیف
آرامش
همین بس که؛
از دیدنِ خویش
بیزار نباشی..
و بدانی که یاد و نامت
در دل و فکر دیگران،
لبخندی از سر
رضایت و تصویرِ مطبوعی از جنس مهربانی
به همراه خواهد داشت
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□■
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادیکم🪴
🌿﷽🌿
فصل سی و هشتم
بهمن سال ۱۳۶۱ حبیب سر زده به خانه آمد. دیدم حالت خاصی
دارد پرسیدم: چیزی شده؟ با خنده ایی که طبیعی نبود و حالت
عصبی داشت، گفت: حسین رفت، حسین عیدی شهید شد. از شنیدن
این خبر شوکه شدم. باورم نمی شد. حسین نوجوان سیه چرده و
موفرفری که او را از بچگی می شناختم هم رفته بود. یاد
روزهایی که با هم کار می کردیم افتادم. روز اولی که او و عبدلله
را دیدم، فکر می کردم به درد کار در جنت آباد نمی خورند اما
بیشتر از هر کی دیگر دلسوز بودند، زحمت می کشیدند و
حواسشان به ما بود. تقریبا هم سن و ساله بودیم او همیشه مرا
آبجی صدا می زد. من هم واقعا او را مثل برادرم می دانستم، باز
داغ علی تازه شده بود. آنقدر ناراحت شدم که آرزوی مرگ کردم.
ولی حبیب مثل همیشه گفت: این ها راهی را که خودشان دوست
داشتند رفتند شهادت آنها ناراحتی ندارد. این را گفت ولی هیچ وقت
سر مزار دوستان شهیدش نمی آمد، هروقت میگفتم برویم گلزار
شهداء طفره می رفت. بعد از اصرارهای من که راضی میشد و به گلزار می رفتیم، حالش خیلی بد می شد و تا چند روز توی خودش
می رفت. معلوم بود خاطرات بودن با بچه ها برایش تداعی می
شود. می گفت: عجب دنیایی است همه بچه ها رفتند و ما را جا
گذاشد
حسین عیدی هم از نیروهای حی به حساب می آمد و حیب خیلی به
او علاقه داشت
از جیب درباره چگونگی شهادت حسین پرسیدم گفت: در جریان
پاکسازی خرمشهر حسین و محمدرضا پورحیدری و مرتضی
کاظمی خمپاره ها و توپ های عمل نکرده را از سطح شهر جمع
آوری کرده داخل وانت می گذارند تا برای خنثی کردن به
محل دیگری میرن. توی میر ماشین در دست اندازی می افتد. یکی
از خمپاره ها عمل می کنند و باعث انفجار تمام گلوله ها می شود. با
این انفجار حسین که رانندگی ماشین را بر عهده داشته بیرون
پرتاب می شود ولی تمام بدنش به شکل دلخراشی می سوزد. پیکر
محمدرضا حیدری و مرتضی کاظمی هم متلاشی می شود. من
عکس پیکرها را دیدم. از مرتضی تنها یک تکه از گوشش
سالم باقی مانده بود و از محمدرضا تنها یکی از پاهایش، حسین را
به بیمارستان منتقل کرده بودند ولی به علت سوختگی شدید بیشتر
از بیست و چهار تدوام نیاورد برادران سپاه صدای حسین را توی
بیمارستان ضبط کرده بودند. شب همان روز که این شهید را در
جنت آباد به خاک سپردند، از طرف سپاه مراسم بزرگداشتی
برگزار شد خانواده های هر سه شهید در مراسم حضور داشتند. نوار
صدای حسین را هم در مراسم پخش کردند. صدا واضح بود. به خاطر سوختگی شدید حتی حنجره اش
هم سوخته و صدا پر بود از حسین پرسیده بودند. شفایت را از که
می خواهی می گفت: از امام
می خواهم من بعد از آمدن ما به آبادان، خصوصا بعد از تولد
عبدلله مرتب به خانه ما سر می زد. پاپا را خیلی دوست داشت.
فردای روزی که شنیده بود خانه ما توپ خورده، آمد تو عبدلله را بغل
کرد و بوسید. با خنده به عبدلله می گفت: عبدلله تو ضد ضربه
ایی.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتادیکم🪴
🌿﷽🌿
هروقت می خواست برای ماموریتی به تهران بیاید، در خانه می آمد
و می گفت: آبجی من می روم تهران. کاری ندارید، برای عبدلله
چیزی نمی خواهید بیاورم؟ حضور حسین برای من یادآور
خاطرات روزهای اول جنگ بود. من که عبدلله معاوی را در حال
فراموشی دیده بودم، هر بار با دیدن حسین و سلامتی اش خوشحال
می شدم. آن یه خبر شهادتش را شنیدم، دوست داشتم بمیرم. از خدا
خواستم جانم را بگیرد این آشناها یکی یکی می رفتند، همچنان که
خیلی از مردانی که همسرانشان در همسایگی منند به شهادت می
رسیدند. برایم باور کردنی نبود با یکی حرف میزدی، یک ساعت بعد
می گفتند: شهید شده، کسی را می دیدی، ساعتی بعد در تشییع
جنازه اش بودی رفتم پیش سیمابندری زاده، احساس می
کردم مهمان مادرم است
حرفهایش به دلم می نشست، به آدم دلگرمی و امیدواری می داد، به سیما گفتم: سیما حسین شهید شده دوست دارم اصلا بمیرم سیما گفت:
وقتی مجید خیاط زاده شهید شد، بتول کازرونی هم همین حرف تو
را می زد هم می گفت: دیگر دوست ندارم زنده باشم
مادر حسین بعد از شهادت او به منازل رادیو و تلویزیون آمد و
همانجا ماندگار شد مراسم ختم حسین را هم در این منازل برگزار
کردند. روز چهلم حسین با ماه رمضان مصادف بود. چون حسین
ماهی بیاح' خیلی دوست داشته مادرش برای افطار مهمان های
مراسم چهلم، مقدار زیادی ماهی بیاح خرید. من هم برای تمیز
کردن ماهی ها به کمک او رفتم همان شب خواهر حسین دخترش
را به دنیا آورد. تأثیر شهادت حسین روی او باعث شد نتواند بچه
را نگه دارد. روحیه مادر حسین خیلی بهتر از دخترش بود. او نوه
اش را پیش خودش آورد و از او نگهداری کرد. من مرتب به مادر
حسین سر می زدم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
8.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😔 چی شد که از اون حالات قشنگ رسیدیم به رفتارهای خودخواهانه امروز
ببینید جالب بود👌
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□