اولین بار که شروع به خواندن کتاب کردم، جذابیتی داشت که مرا وادار به دانستن ادامه آن می کرد. انگار وجه تشابهی میان من و شخصیت داستان بود که دوست داشتم زودتر، از عاقبت ماجرا سردربیاورم.
تا همان روز حتی فکر نمی کردم بیرون گذاشتن چند تار مو از روسری بتواند دردسرساز باشد و <<نمی دانستم>> در سایه ی حجاب زیبایی ام پایدارتر است.✨
انگار که تلنگری خورده باشم، مسیر زندگی ام تغییر کرد. انگار دیگر آن <<من قبلی>> نبودم...
_حسنا....حسنا باتوام..کجایی تو دختر😬
با صدای دوستم ترنم، از فکر گذشته بیرون آمدم.
نگاهش کردم. لبخندی رو لبم نشست. کتاب را گرفتم سمتش.
_بخونش، برای تو آوردم. مطمئنم خوشت میاد..😉
در دل ادامه دادم: شاید تو هم مثل من مسیرت رو تغییر بدی.💚
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
اولین بار که شروع به خواندن کتاب کردم، جذابیتی داشت که مرا وادار به دانستن ادامه آن می کرد. انگار
#معرفی_کتاب📚
📔عنوان: نمی دانستم
✍نویسنده: حسن محمودی
📇ناشر: شهاب الدین
👤مخاطب: دختران نوجوان
«#نمیدانستم_در_سایه_حجاب_زیبایی_ام_پایدار_تر_است»، زیبایی هایی #عفاف و #حجاب رو بیان می کنه😃
و در قالب داستانی هایی جذاب و خوندنی شبهه ها رو از بین می بره🤗
نقش آفرینان داستان هم خود نوجوانان و دانش اموزا هستن🤓
و این کتاب، در 90 صفحه منتشر شده📑
از جمله داستان های کتاب👇
🌼تار مو
🌼سختی چادر
🌼مردان حریص
🌼حجاب، مانع کار
🌼حراجی
🌼حداقل حجاب
🌼حصار عفت و...
راستی اینم بگم که این کتاب در 90 صفحه منتشر شده📑و در پایانش، سوالاتی تستی و تشریحی هست که مولف از متن کتاب اماده کردن و ازش می تونید برای کار فرهنگی و مسابقه هم استفاده کنید🤩🎁
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم ⭕️ اسرائیل روزانه بصورت رسمی ایران را تهدید به حمله نظامی میکند، علنا از اختصاص بودج
🔴به روز باشیم
✅ ماسون شناسی
🔹 فرض کنید شما یک فوق متخصص ماسون شناس هستید، نمادهای فراماسونریها رو از 1000 فرسخی میبیند و میتونید صدها ساعت در رابطه #رازهای_مخفی ماسونها صدها ساعت برای دیگران صحبت کنید و کتاب بنویسد و ...
🔸خب؛اصلا فرض کنید همه مردم کشور شدن ماسون یاب و ماسون شناس
▪️ اینها چه دردی از مردم رو دوا میکنه؟!
▪️ کدوم گرفتاری و مشکل کشور رو حل میکنه؟1
▪️ به اقتصاد ما کمک میکنه یا خط مقاومت؟!
▪️به تبیین ولایتمداری در جامعه کمک میکنه یا عدالتخواهی و مطالبه گری؟!
🔹 چرا از یک سازمان(گروه)مخفی بیش از 50.000 کتاب و میلیونها صفحه اینترنتی و اطلاعات جزئی و کلی که عمده آنها توسط اعضاء همان سازمان منتشر شده است؟!!!
🔸 یا این سازمان مخفی نیست!!
🔸 یا این اطلاعات هدفگذاری شده منتشر شده است!!
▪️ راجع به سازمانهای غیر مخفی اینهمه اطلاعات وجود نداره که در رابطه با این سازمان مخفی وجود داره!!! یکجای کار لنگ میزنه
#دشمن_شناسی
#سیداحمدرضوی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#گزارش
#بینالملل
♨️تاخیر طولانی مدت برای رسیدگی به صدها پرونده #تجاوزجنسی در انگلیس و ولز
🔻شمار قربانیان تجاوز و یا آزار جنسی که برای رسیدگی به پرونده شان بیش از یک سال منتظر مانده اند افزایش بی سابقه ای یافته
📈شمار این گونه موارد از ۲۴۶ مورد در سال ۲۰۲۰ به ۱۳۱۶ مورد در سال ۲۰۲۱ رسیده که افزایش ۴۳۵٪ داشته
🔻این تاخیر طولانی مدت در رسیدگی به این جرایم تاثیرات بسیار بدی روی قربانیان دارد،در مواردی فرد به زندگی خود پایان می دهد
🔻دفتر حسابرسی ملی اعلام کرده وزیر عدالت و دادگاه ها هر دو در حال رسیدگی به این مسئله هستند و این امر ریشه در قبل از همه گیری کرونا دارد
🌐منبع:https://www.bbc.co.uk/news/uk-59001822.amp
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_هفتم ﷽ ایلیا: چند شب قبل از رفتن اعلام کردم برای کارهای پروژه ام با میثم چند رو
#رمان_مسیحا
#قسمت_هشتم
﷽
ایلیا:
چند ساعت بعد رسیدیم به یک مدرسه بین روستا و شهر، راننده ماشین کمی با طاها حرف زد و معطل کرد.
جلوتر از بقیه پیاده شدم و گشتی در اطراف زدم تا میثم کوله هارا بیاورد. تقریبا دیوار سالمی برای کلاسهای مدرسه باقی نمانده بود.
رفتم سراغ طاها بسیجی های اطرافش را کنار زدم و پرسیدم: اینجا که همش پوکیده تو این یه سال نساختنش؟
طاها سری با تاسف تکان داد و گفت: دیگه هرچی بچه های بسیجی و سپاهی رسیدن، اولویتشون خونه های مردم بوده...
پریدم وسط حرفش: ما باید شب تو این خرابه بمونیم؟
طاها نگاهی به جمع انداخت و گفت:نه یه حسینیه توی روستا هست...
بعد دستهایش را بهم کوبید و باانرژی گفت: یه یاعلی (ع) بگید تا شب نشده لااقل آجر و بلوکارو ببریم بیرون.
جمع سی نفره یکصدا یاعلی(ع) بلندی گفتند و آستین بالا زدند. میثم را پیدا کردم و پرسیدم: تو هم داری حمالی میکنی ؟
شانه ای بالا انداخت بلوک شکسته ای را داخل فرغون گذاشت. رفتم پی سعید. اما پیدایش نکردم. گوشی ام را چک کردم ولی اینترنت آنتن نمیداد. بی حوصله مانده بودم نگاهشان میکردم که طاها آمد سمتم:
+سلام علیکم برادر😊
_خدابخیرکنه باز😐
+ماشاالله زور بازو داری یه کمکی میکنی به این بچه ها تیرآهنارو جابه جا کنن؟
_بعدتو چیکار میکنی اونوقت؟ کمک فکری؟ 😒
چیزی نگفت و رفت. بلند شدم رفتم سمت تیر آهن ها گفتم:کسی دست نزنه😎
اول فکر کردم میلگرد های هفت، هشت کیلویی را آنجا خالی کرده اند اما یکدفعه دیدم با تیرآهن های شاخه ای صد کیلویی طرفم😳
ادعا کرده بودم ولی نمیشد تنهایی بلندش کرد. مانده بودم چکار کنم که طاها بی آنکه چیزی بگوید آمد آن طرف تیر آهن را گرفت و گفت: شرمنده برادر عجله داریم.
تیرآهن ها را که جابه جاکردیم. خسته و کوفته گوشه ای نشسته بودم که یکی داد زد: تدارکات دلاور رسید.
گردنم را راست گرفتم و سوت بلندی زدم. میثم که جلوتر ایستاده بود برگشت طرفم پرسیدم: چی هست حالا؟
دستانش را دور دهانش حلقه کرد و صدابلند کرد: نون و ماست.
گفتم:ماست؟ 🙄
یکدفعه نمیدانم سعید از کجا پیدایش شد و گفت: په نه په ژله شیش طبقه😒
نگاهی به او انداختم و از ذهن گذراندم: ببین خودت مرض داری جوجو😏
کمی که جلوتر رفت. بلند شدم آهسته رفتم دنبالش. تا به سطل های بزرگ ماست برسد یک پشت پای حسابی نثارش کردم و با سر رفت وسط ماست ها🤣
طاها دوید سمتش و پرسید: چیشد؟ چیه؟
داد زدم: ماست بندیه😁
سعید از کوره در رفت با سر و صورت ماستی آمد طرفم. سینه ستبر ایستادم و گفتم:
_هان جوجه تا ریش سیبیلت دراومده فکر کردی مرد شدی؟
+نه مرد تویی حتما که صورتت عین دخترا بی مو...
به طرفش خیز برداشتم و مشتم را پر کردم که به صورتش بکوبم که دستی، دستم را گرفت. سرم را چرخاندم. طاها بود. با خشم در نگاه عمیقش دویدم و سعی کردم دستم را از دستش آزاد کنم اما نشد. زیادی دست کم گرفته بودمش. دستش زور عجیبی داشت. با کف دست دیگرم محکم به سینه اش کوبیدم و رفتم طرف دیگر. میثم آمد طرف من، و طاها رفت سمت سعید. نمی دانم در گوشش چه گفت که صدای آن بچه بلند شد: همین هیچی بهش نمیگی سید که اینقدر پرور شده...
یکدفعه دلم ریخت. از روی بهت زیر لب تکرار کردم: سید؟!
طاها آرام با او حرف میزد اما سعید صدایش را بالاتر می برد: کدوم صبر اگر صبر یعنی تحمل این جماعت و هیچی نگفتن میخوام که صبور نباشم...
سرم را انداختم پایین و رفتم سمت جاده. به میثم گفتم دنبالم نیاید. دقایقی بعد قدم میزدم
که صدای طاها از پشت سرم آمد: ایلیا
اولین باری بود که به جای برادر، برادر گفتن، اسمم را صدا میزد. برگشتم طرفش. همانطور که سرم پایین بود گفتم:
_نمیدونستم سیدی وگرنه دست روت بلند نمیکردم
+ایرادی نداره
_چرا داره.... مادرم منو از بچگی با عشق امام حسین(ع) بزرگ کرده من نمی... چرا او مدی جلو؟ برا چی دخالت کردی؟
+اگه مشتت میخورد تو صورت این بچه حتما دندوناش میشکست
_درعوض یاد میگرفت جلو دهنشو بگیره و هرچی...
برای اولین بار طاها پرید وسط کلامم:
+فکر میکنی هم سن و سالاش الان کجان؟
نگاهش کردم. یک جاذبه دل قرص کنی در چشم هایش بود. همانطور آرام و با متانت ادامه داد:
+هم سن و سالای سعید الان مشغول تفریح و خوشگذرونی و وقت تلف کردنن ولی اون اومده اینجا بخاطر کمک به همین روستاییا آستین بالازده پابه پای ما داره کار جهادی میکنه. میدونی وظیفه من و شما چیه درقبالش؟!
_چه میدونم
+اینکه کمکش کنیم رشد کنه لای همین خرابه ها وسط همین دیوار چینی ها و دود و خاک خوردنا، مرد بشه ببینه مفیده برا بقیه، رشد کنه و ماهم پابه پاش رشد کنیم. نه اینکه کاری کنیم از بسیج و جهاد بدش بیاد و بزنیم دهنشو سرویس کنیم. هان؟
_تو هم بلدی ها سید
.
.
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
202030_353033103.mp3
48.27M
🦋هنر زن بودن (قسمت 9)
♨️داوری های نادرست و غیر عادلانه و ظلم و تحقیر زن باعث شده که زن:
🚫_جایگاه خود را نداند.
🚫_به زن بودنش افتخار نکند.
🚫_برای مردگونه بودن تلاش کند.
✅ مباحثی که ان شاء الله قرار است در "هنر زن بودن" بررسی شود
🎵استاد محمدجعفرغفرانی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقام معظم رهبری:
صدقه کتاب را ترویج کنید.
✅ ۲۴ آبان روز کتاب و کتابخوانی گرامی باد🌸
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🌸خانمها اگر گفته میشود که مسئولیتهای خانوادگى دارند، یعنى مسئولیت امور داخلى خانه، این به معناى این نیست که مسئولیت اجتماعى از دوش آنها برداشته شده است. بایستى این مسئولیت را هم حفظ کنند و هر مقدارى که با وجود حفظ این مسئولیت توانایى دارند، آن توانایى را به مسئولیتهای اجتماعى و سیاسى هم ضرب کنند.
#سرانگشتان_تمدنساز
➡️ ۱۳۶۳/۱۲/۰۴
@Khamenei_Reyhaneh
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم ✅ ماسون شناسی 🔹 فرض کنید شما یک فوق متخصص ماسون شناس هستید، نمادهای فراماسونریها رو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴به روز باشیم
ایران از فرانسه و هلند امن تره؟!
نکته: بخشی از کلیپ، خانمهای خارجی میگن ما شب رو راحت می رفتیم بیرون (مثل پلهای تفریحی) و یا از امنیت و آرامش خیالشون تو کافه صحبت می کردن. اینا یعنی برخلاف چیزی که کانالهای فمنیستی در حال رواج اون هستن، زن اگرچه در غرب روز به روز برای پوشیدن لباسهای باز، آزادی پیدا کرده اما به همون نسبت و یا شاید ده برابر اون #محدود شده.
چون همیشه باید از چشم و دست و قلب افراد مست و لایعقل بترسه و حتی برای قدم زدن تو پارک و مترو در روز هیچ امنیتی رو احساس نمی کنه چه رسد به شب. آرامش و صفای خانوادگی هم جاش رو به خیانت و تردید میده.
از فرنگ نما
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_هشتم ﷽ ایلیا: چند ساعت بعد رسیدیم به یک مدرسه بین روستا و شهر، راننده ماشین کمی ب
#رمان_مسیحا
#قسمت_نهم
﷽
ایلیا:
سید طاها لبخندی زد و منهم دهانم به لبخند باز شد. گفت: بریم برادر؟
گفتم: میشه دیگه بهم نگی برادر.
با سر تایید کرد. دوباره گفتم:میشه بهت بگم آسید؟!
لبخندش عمیق تر شد. شانه به شانه هم برگشتیم پیش بقیه، پلاستیک پهن کرده اند و صف نماز بسته اند. با میثم رفتیم وضو بگیریم پرسید: چیشد؟ طاها چی گفت بهت؟
جوابش را ندادم. کمی بعد گفتم: بیخیال این سعید شیم.
من و میثم نمازمان را زودتر از بقیه خواندیم. بین دو نماز طاها برگشت رو به جمع گفت: راستی برادرا فرآموش کردم بگم. این بنده خدا راننده وقتی پیاده مون کرد به من گفت که ظهر پشت اتوبوس پیش چرخا دوتا کنسرو دیده از چند نفرهم پرسیده گفتن مال ما نیست با شاگرد راننده خوردنشون. گفت حلالیت بگیرم اگه برا کسی بوده.... با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد بریم استقبال نماز عشا.
صدای صلوات دسته جمعی همراه نسیمی خنکی در اطرافمان پیچید. من و میثم رو به هم نگاه کردیم و چیزی نگفتیم. مانده بودم گندی که زدم را چطور جمع کنم. اگر بخاطر بدرفتاری و سوءظن من این بچه از بسیج متنفر بشود چی؟ همیشه به آدم های ظاهر سازی که به اسم دینداری به اعتقاد مردم گند میزدند فحش میدادم. حالا خودم داشتم شبیه آنها رفتار میکردم!
آن شب خوابم نمی برد. نیمه های شب بلند شدم از حسینیه بیرون رفتم. شروع کردم به قدم زدن و فکر کردن. یکدفعه به خودم آمدم دیدم از مقر فاصله گرفتم. خواستم برگردم که زمزمه های محزونی را شنیدم:
"می ترسم از روزی که وجود حقیرم گره بخوره به اسم مقدست ... که وای از اون زمان ... که اسم منو با این همه شرم و تقصیر پیش خوبا و برگزیده هات ببرن ...می ترسم از روزی که قطره شرمی باشم به پیشونی روزگار ... که من باعث اشک و غم پسر فاطمه(س) بودم... "
دقت کردم. صدای سیدطاها بود. روی خاک ها سر به سجده ی دعا گذاشته بود و گریه میکرد. نمیخواستم خلوتش را بهم بزنم. برگشتم حسینیه. تا اذان صبح چشمانم هم نیامد. با صدای اذان، ایستادم به نماز. بعد از نماز میخواستم بخوابم اما مگر سرو صدایشان میگذاشت؟!
یک مشت بچه روستایی را جمع کرده بودند دورخودشان و باهم سرود ای ایران میخواندند.
از حسینیه رفتم بیرون باخودم فکرکردم سیدطاها هم که دیشب را نخوابیده پس الان جای ساکت و راحتی پیدا کرده و استراحت میکند. درهمین فکرها بودم که میثم زنگ زد:
-جونم؟
+برو خونه شیخ ممدشون طاها رو بگو بیاد بریم سر پروژه...
-شیخ ممد کیه منو با آخوند جماعت طرف نکن...
+اسمش شیخ ممده تابلو همه روستا میشناسن از هرکی بپرسی، دیرشد بجنب طاهارو خبر..
-زنگ بزن بهش خب
+خاموشه
-خبرت میکنم
تلفن را قطع کردم و زیرلب غرزدم: دیدی گفتم رفته زیر کولر لم داده فرمانده😒
آدرس خانه شیخ محمد را از اولین آدمی که دیدم، پرسیدم. خیلی دور نبود. ولی خواب آلود و کلافه آماده گلایه به سیدطاها بودم که دیدم بالای پشت بام ایستاده و داد میزند: یه آجر دیگه بنداز...
بند نگاهش شدم. با سرو روی خاکی لبخندی زد و گفت: بیا خدا کمک رسوند.
شیخ محمد پیرمرد آفتاب سوخته ای بود که با قدی خمیده وسط حیاط گلی اش قدم میزد. سلام کردم و از پله های کج و کوله گوشه حیاط بالا رفتم. آمدم به سید بگویم برویم سر پروژه که چشمم به سعید خورد. با زیرپوش آرم جهاد و شلوار شش جیب لاغرتر و کوچکتر به نظر میرسید. چپ چپ نگاهم کرد و رفت پایین. سید به من سلام کرد. با نگاهش به ظرف گل پیش پایم اشاره کرد. گفتم: انتظار که نداری اینجا عملگی کنم؟
صدای قشنگی داشت، خواند: شکرانه ی بازوی توانمند/بگرفتن دست ناتوان است
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
Part19_خون دلی که لعل شد.mp3
13.55M
کتاب صوتی
#خون_دلی_که_لعل_شد( 9)
"خاطرات حضرت آیت الله خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب"
💚 بسیار شنیدی وجذاب
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
✨بدرقه ستارهها
رهبرانقلاباسلامی: این دختر جوان تربیتشده دامان اهلبیت، با پاشیدن بذر معرفت در طول مسیر و بعد رسیدن به قم، موجب شد که قم به عنوان پایگاه اصلی معارف اهلبیت بدرخشد.
➡️ ۱۳۸۹/۰۱/۲۹
@Khamenei_Reyhaneh
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|🖤✨
•|یا حضرت معصومه اِشفَعی لَنا عِندَالله...
#استوری 🕯
#وفات_حضرت_معصومه سلاماللهعلیها
#تولیدی
🏴@hejabuni|دانشگاه حجاب🎓
#داستانک
#داستان_کوتاه
#قسمت_اول
🌀میهمانی🌀
سر سفره میهمانی جمع بودیم، به به چه سفره ای...
😋😍
در گوش خانمم گفتم نگاه کن، یکم یاد بگیر، همش سرت تو کار و درسه،
ببین زنهای مردم چه کار میکنند.
≈≈
😠😒 آدم باید یا سرش تو کار باشه یا باید به زندگیش برسه، دوتاش باهم نمیشه.
در میهمانی پنج یا شش خانواده بودند و صاحب خانه یک خانم و یک آقا با چهار فرزند بودند...
👼👼👼👼
با خودم گفتم، نگاه کن به این میگن زندگی😌
خانمِ آدم باید در خانه باشه، به بچه ها و زندگی برسه، به به، عجب خونه و زندگی دارند!
عجب سفره قشنگی، آدم یا به این کار میرسه یا به کارهای دیگه...
بعد از خوردن شام، یه بحث سیاسی شد، خانم صاحب خانه هم نظر مهمی دادن که بعضیا این موضوع رو قبول داشتند و خوششون اومد ولی من اصلا موافق نبودم و این نظر رو دوست نداشتم ؛بلافاصله گارد گرفتم وگفتم:
- ببخشید خانم، بهتر هست، زنها خودشونو وارد سیاست نکنن چون اطلاعی از این موضوع ها ندارن، شما که وقت خودتون رو فقط پای خونه داری گذاشتید، چه طوری میتونید در مورد موضوع هایی که حتی از اون کم ترین اطلاعی ندارید صحبت کنید؟
خانم ها فقط تو خونه هستند و سرشون به کار های کوچیک خونه گرمه، نمیتونن وارد سیاست بشن و اظهار عقیده کنن.
دیدم سرشون رو پایین گرفتند، لبخندی زدند ولی چیزی نگفتند...
همه خیلی تعجب کردند، ۱۰ دقیقه بعد، یکی از آشناهامون من رو به کناری برد.
- چی گفتید شما؟
چرا همچین حرفی زدید؟
من هم گفتم، راست گفتم ولی قبول دارم یه خورده تند رفتم.
- آقای محترم، میدونی ایشون کی هستند که شما اینقد راحت در موردشون اظهار نظر میکنی؟؟
✍ادامه دارد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم ایران از فرانسه و هلند امن تره؟! نکته: بخشی از کلیپ، خانمهای خارجی میگن ما شب رو راح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴به روز باشیم
🎥 فحاشی کارشناس صهیونیست به "نجاح محمد علی" بخاطر ایران در برنامه زنده؛ تو عراقی هستی چرا از ایرانیان دفاع می کنی؟!
🔺نجاح محمد علی در پاسخ به کارشناس صهیونیست: من از اقتدار ایران می گویم!
🔺مجری برنامه: "این همه خشم و عصبانیت را نمی فهمم!!"
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#گزارش
#بینالملل
🎙خواننده مشهور انگلیسی می گوید همیشه به بدنش نگاه شی انگارانه داشته اند
🔻خواننده مشهور انگلیسی میگوید: «[واکنشهای منفی به کاهش وزن]من را بهتزده یا حتی پریشان نکرد – در تمام طول دوران حرفهای من به بدنم نگاهی شیءانگارانه شده است. اینکه آیا جذابیت دارم یا نه یا هرچه – من به هیچکس به خاطر بدنش نگاه نکردهام.»
🔻او پس از جدایی و وقتی بر روی آلبوم «۳۰» کار میکرد تصمیم گرفت که نوشیدن الکل را ترک کند. او معترف است: «الکل پدرم را از من گرفت. در ابتدا صنعت مشروبات الکلی را زنده نگه داشته بودم، اما وقتی متوجه شدم که باید روی خودم کار کنم، از نوشیدن دست کشیدم و شروع کردم به کار بر روی مسائلی که باعث میشد تمرکز کنم.»
🌐منبع:https://www.nytimes.com/2021/11/15/style/adele-oprah-white-pantsuit.html
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_نهم ﷽ ایلیا: سید طاها لبخندی زد و منهم دهانم به لبخند باز شد. گفت: بریم برادر؟ گ
#رمان_مسیحا
#قسمت_دهم
﷽
حورا:
بی حوصله روی تختم دراز کشیدم و موبایلم را برداشتم. انگشتم را بلند کردم که رمز تلفن را تایپ کنم. اما خیالم به یک سال پیش پرید. ذهنم بی اختیار و مشتاقانه به سمت خاطره هایم کشیده شد. همین دو ماه پیش در بیستمین جشن تولدم بود که خودم رو به او گفتم: «میدونستی اسمتو از هر طرف که ببینیم همین جور خونده میشه؟»
انگشتانم را به سرعت روی صفحه کلید چرخاندم و تایپ کردم: ” ایلیا”
قفل صفحه باز شد و خیره به صفحه موبایل ماندم؛
یک سلام ساده در هر روزِ مان
عاشقِ این اتفاقِ ساده ایم
حرف به حرف شعرش را شبیه یک لالایی عزیز، در ذهنم تکرار کردم تا خواب میهمان سبزینه چشمانم شد. به خیالم عشق تنها دالان بی انتهای پیش رویم است. بی خبر از وقایعی که در لایه های نفوذ ناپذیر سرنوشت، انتظارم را می کشیدند.
نمیدانستم چقدر بعد بود که با شنیدن صداهای مبهمی بیدار شدم.پتوی صورتی رنگ را روی سرش کشیدم تا دوباره خوابم ببرد اما انگار هرچه فکر و خیال در عالم بود، چنگالشان را در سرم فروبرده بودند.
دست کشیدم زیر تختم و به موبایلم نگاه کردم. ساعت پنج صبح بود. همان نسیم کم جانی هم که از زیر درِ اتاق میوزید، سرمای ناخوشایندی را به طرفم روانه میکرد. پشت پلک هایم یخ کرده بود. کم کم
زمزمه ی ذکرهای پدرم را شنیدم که با لحنی آرام و آهنگین نماز میخواند.
چشمهایم را روی هم فشردم اما بی فایده بود. دوباره موبایلم را برداشتم. از
روی عادت رفتم سراغ پیامک ها اما پیام های بی جواب را که دیدم، آشفته تر شدم. خواستم از فکر او فرار کنم که گالری عکس ها را باز کردم اما صورت ایلیا نصیب چشمانم شد.
روی پیشانی کوتاهم خط اخمی عمیق افتاد. موهایم را از دور و بر صورتم کنار زدم.
گوشی و پتو را با دستم هل دادم سمت راستم بعد رو به بالا خوابیدم و سعی کردم تمرینات کلاس مزخرف یوگا را اجرا کنم اما از پروانه بودن فقط پیله اش به من رسیده بود. دوباره رفتم سراغ مدبایلم، اینترنت را
روشن کردم و خواستم سرخودم را گرم کنم. از میان پوستر فیلمهای آنلاین یکی شان که تصویر دختری بور با لبخندی مرموز بود را انتخاب کردم. شاید چون شبیه خودم بود شایدهم چون ظاهرش به نظرم شاد و رها می رسید. مشغول تماشای فیلم شدم. چشمهایم می سوخت اما خیره ی صفحه کوچک
موبایل مانده بودم. تصاویر پر سرعت بر پرده چشمان روشنم نقش می بستند.
کم کم لب هایم به حالت انزجار رو به پایین کش آمدند. شنیدن صدای ضجه ها و هجوم صحنه های نفرت انگیز بعد از آن باعث شد دندانهایم را برهم بفشرم. آنقدر یکه خوردم و عصبانی شدم که تلفنم را همانجا خاموش کردم. خیره به سقف شدم و سعی کردم به صحنه های خشنی که دیده بودم، فکر نکنم.گرچه چندان موفق نبودم اما بی حرکتی موجب شد کم کم دست و پایم مور مور شوند و پلک هایمروی هم بیایند. تمام مدتی که خواب بودم ذهنم در کابوس های سرگردان پرسه میزد. دو ساعت بعد با صدای مادرم نجات پیداکردم. تقریبا همزمان با بیدار شدنم از تخت پایین پریدم. شش پله بیرون اتاقم را یکی دوتا پایین رفتم و همانطور که به سمت
آشپزخانه می چرخیدم، موهایم را دور سرم جمع کردم و با کش سیاهی که همیشه دور مچم بود، آنها را بستم. پدر و مادرم دور میز نشسته بودند و با آرامش چای می خوردند.
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓