eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
•❥از دامن حیا مࢪد بـه معࢪاجـ✨ـ میرود اصلا شھیــ🌹ـد حاصل پـࢪهاے چـادࢪ اسٺ •❥بگذار تـا خلاصه بگویـم برایتانـ😎 در یڪ ڪـ🗣ـلام فاطـمہ معناے چادࢪ اسٺ 🏴 @hejabuni I دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
❓آیا طبق آیه ۲۴ سوره نساء زن را به عنوان کالا می شود غنیمت گرفت و به او تجاوز کرد؟! 💢پناه بر خدا از
🔖توضیحات تکمیلی اسلام جنگ هجومی به سرزمين های ديگر و به بردگی گرفتن انسان ها را ممنوع کرد . فقط اجازه داد که در جنگ دفاعی بعد از سرکوب متجاوزان ستمگر، بقيه اسيران که همگی به حکم متجاوز بودن مستحق مرگ هستند، در صورت صلاحديد حاکم اسلام به بردگی گرفته شوند . اين اجازه هم برای اين بود که مشرکان اطراف جامعه اسلامی به حمله به کشور اسلامی جرات نيابند. البته در عين حال اسلام مسلمانان را به خوشرفتاری با بردگان زن و مرد سفارش اکيد کرد .راه های فراوانی برای آزاد شدن بردگان در قانون های خود تعيين نمود برده داری قبل از ظهور اسلام امری کاملا رایج در تمام جهان مانند یونان باستان، روم قدیم، مصر قدیم، هندوستان، چین، جزیره العرب و خصوصا ایران باستان بوده است  و از زمان هخامنشیان تا عصر ساسانیان و حتی میان زرتشتی ها، در ایران ادامه داشته است در زمان هخامنشیان بازار معتبر برده فروشان در نزدیکی تخت جمشید وجود داشته که شهرت برده هایش بگونه ای بوده که بابلی های ثروتمند نیز از راهی دور برای خرید برده به این بازار می آمده اند! ایرانیان معمولا دست اسیران جنگی را از پشت می بستند و آنها را به بردگی می فروختند! در یک نقش برجسته عهد ساسانی که «فلاندن» نقاش فرانسوی تصویر آنرا برداشته است دیده می شود که سرهای بریده اسراء را به حضور پادشاه می آورند! افرادی که بردگان را می خریدند می پنداشتند که مالک جان آنان هستند و حق دارند که آنان را بکشند! قصرهای شاهان ایران مملو از غلام و کنیز بود، غلامان بیچاره ای که همه خواجه (اخته) شده بودند! در عربستان پیش از اسلام، بردگان در تملک کامل صاحبانشان قرار داشتند. با ظهور اسلام، حضرت محمد(ص) پیروانش را به خریدن و آزاد ساختن بردگان تشویق کرد. در مدت کوتاهی از بعثت حضرت محمد(ص)، بردگانی چون عمار یاسر، بلال حبشی، هلال حبشی، ابوفهیره و کنیزانی چون لبینه، زنیره،نهدیه و ام‌عبیس آزاد گشتند. اسلام تمام افراد  را با هم برابر دانست و تنها ملاک برتری را تقوا دانست. اسلام برنامه وسیعی برای آزاد شدن بردگان تنظیم کرده است که اگر مسلمانان آن را عمل می کردند در مدتی نه چندان زیاد، همه بردگان تدریجا آزاد و جذب جامعه اسلامی می شدند. رؤوس این برنامه چنین است: الف - یکی از مصارف هشتگانه زکات در اسلام خریدن بردگان و آزاد کردن آنها است. [۱] و به این ترتیب یک بودجه دائمی و مستمر برای این امر در بیت المال اسلامی در نظر گرفته شده که تا آزادی کامل بردگان ادامه خواهد داشت. ب - برای تکمیل این منظور مقرراتی در اسلام وضع شده که بردگان طبق قراردادی که با مالک خود می بندند، بتوانند از دسترنج خود آزاد شوند(در فقه اسلامی فصلی در این زمینه تحت عنوان "مکاتبه" آمده است)[۲] ج - آزاد کردن بردگان یکی از مهم ترین عبادات و اعمال خیر در اسلام است، و پیشوایان اسلام در این مساله پیشقدم بودند، تا آنچه که در حالات علی(ع) نوشته اند: «اعتق الفا من کد یده؛ هزار برده را از دسترنج خود آزاد کردند. »[۳]  د - پیشوایان اسلام بردگان را به کمترین بهانه ای آزاد می کردند تا سرمشقی برای دیگران باشد، تا آنجا که یکی از بردگان امام باقر(ع) کار نیکی انجام داد. امام(ع) فرمود: «اذهب فانت حر، فانی اکره ان استخدم رجلا من اهل الجنة؛ برو تو آزادی که من خوش ندارم مردی از اهل بهشت را به خدمت خود درآورم. »[۴] در حالات امام سجاد علی بن الحسین(ع) آمده است که: خدمتکارش آب بر سر حضرت می ریخت، ظرف آب افتاد و حضرت را مجروح کرد، امام(ع) سر را بلند کرد، خدمتکار گفت: "و الکاظمین الغیظ" حضرت فرمود: خشمم را فرو بردم. عرض کرد: "وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ" فرمود: خدا تو را ببخشد. عرض کرد: "وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ" فرمود: برو برای خدا آزادی. [۵] ه - در بعضی از روایات اسلامی آمده است: بردگان بعد از هفت سال خود به خود آزاد می شوند، چنان که از امام صادق(ع) می خوانیم: «من کان مؤمنا فقد عتق بعد سبع سنین، اعتقه صاحبه ام لم یعتقه، و لا یحل خدمة من کان مؤمنا بعد سبعة سنین؛ کسی که ایمان داشته باشد بعد از هفت سال آزاد می شود صاحبش بخواهد یا نخواهد و به خدمت گرفتن کسی که ایمان داشته باشد بعد از هفت سال حلال نیست. »[۶] و-کفاره بسیاری از تخلفات در اسلام آزاد کردن بردگان قرار داده شده(کفاره قتل خطا - کفاره ترک عمدی روزه و کفاره قسم را به عنوان نمونه در اینجا می توان نام برد 📚سرنوشت اسیر در اسلام نوشته سید علی میر شریفی [۱] توبه، آیه۶۰. [۲] در زمینه مکاتبه و احکام جالب آن بحث مشروحی در جلد ۱۴ تفسیر نمونه صفحه ۴۵۹ و ۴۶۷ آمده است. [۳] بحار الانوار، جلد۴۱، صفحه۴۳- [۴] وسائل الشیعه، جلد۱۶، صفحه۳۲- [۵] تفسیر نور الثقلین، جلد۱، صفحه۳۹۰. [۶] وسائل الشیعه، جلد۱۶، صفحه۳۶- 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب
دانشگاه حجاب
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 قسمت چهارم روزهای آخر سال گوگو با خوشحالی گفت که یک هدیه برای خودش آورده. یک ن
🎭🔪🚬🎲 قسمت پنجم (سه سال بعد- اتاق آهنی انتهای باغ شمال شهر)🗽 گوگو سیلی محکمی زیر گوشم زد و گفت: واسه من آدم شدی ها؟! دستم را مشت کردم و خواستم به صورتش بکوبم که اعظم دستم را گرفت و از پشت به زانوهایم کوبید. روی زمین افتادم.😓 اعظم سرم را بالا گرفت، بیتا و گلشیفته دستهایم را گرفتند، پری جلو آمد که گوگو با صدای بلند نعره زد: بتمرگ سرجات وگرنه نفر بعدی تویی! بعد چاقوی ضامن دارش را از جیبش بیرون آورد و مقابل چشمانم باز کرد.🔪 چاقو را جلوی صورتم تکان داد و گفت: بهت چی گفته بودم؟ بعد صدایش را بالاتر برد: قانون اول اینجا چیه؟ بیتا آهسته گفت: سرپیچی یعنی خیانت گوگو مثل وقتهایی که مست میکرد، دیوانه وار فریاد زد:دوباره بگو بیتا باصدای لرزان گفت: سر...سرپیچی...یعنی خیانت.😣 به چشم های آتشین گوگو زل زدم و گفتم: میخوای چیکار کنی؟ میخوای بکشیم؟ به خدا مرگ هزاربار بهتر از این جهنمیه که تو برامون ساخ...😬 مشت گوگو بر صورتم حرفم را نیمه تمام خفه کرد. بوی خون در مشامم پیچید. سرم را پایین انداختم که اعظم موهایم راچنگ زد و دوباره سرم را بالا گرفت. گوگو پوزخندی زد و گفت: یه کاری میکنم که روزی صدبار آرزوی مرگ کنی.😤 چاقو را آورد نزدیک چشمم در آن لحظه باتمام وجود آرزوی داشتن دستاویزی داشتم که مرا از آن باتلاق وحشتناک نجات دهد. اشک از چشمانم جاری شد. 😭 و گفتم: اینهمه سال هرکاری گفتی کردم... گوگو با دسته چاقویش ضربه ای به پیشانی ام زد و بلند شد و گفت: دِ همین دیگه، مشکل اینه که امشب کاری رو که گفتم نکردی...🤫 بعد دوباره مقابلم چمباتمه زد و گفت: فرار کردی، چرا از پارتی فرار کردی؟ سعی کردم دستهایم را از چنگال کفتارهایی که دورم بودند آزاد کنم اما فایده ای نداشت. گوگو چانه ام را محکم با دستش گرفت و گفت: تو چه مرگته من بهت جای خواب دادم،غذا، لباس، مواد، همه چیت رو رواله دیگه چه مرگته؟چی میخوای دیوونه؟!😈 زیرلب گفتم:نمیتونم. سرش را به دهانم نزدیک کرد و پرسید:چی؟ مثل بچگی هایم زدم زیر گریه و جسورانه گفتم: من نمیتونم تو این کثافت کاریا به سازت برقصم.😖 خنده روی لبهای کلفتش خشک شد و چهره اش برافروخته شد. و با اشاره اش پری رفت و از اتاق سرنگ و مواد آورد. دهنم به التماس بازشد: توروخدا گوگو...💉 گلشیفته با سرعت آستینم را بالازد و گوگو مواد را داخل سرنگ کشید. جیغ کشیدم. اعظم جلوی دهانم را گرفت. سرنگ در دستان خشن گوگو به سرعت پایین آمد و در دستم فرو رفت. چند لحظه بعد روی زمین رهایم کردند و صدای چرخیدن کلید در قفلِ در، آخرین صدایی بود که آن روز شنیدم.🗝 ادامه دارد.... "هر شب در کانال دنبال کنید" به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری @hejabuni
┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ 🌺 ┊ ┊ 🌸 ┊ 🌺 🌸 م...ا....د.....ر..... 🌸 چه واژه ی مقدسی 🌺به زعم من یکی از شبیه ترین زمینی‌ها به خدا 🌸وقت غم و غصه ،سنگ صبور 🌺و به گاه مشکلات چون کوه استوار 🌸نافرمانی اش می‌کنی اما محبتش را از تو دریغ نمی‌سازد ... 🌺اوست فرشته ای که هماره دعایش بدرقه ی راهت است ... 🌸حتی اگر خراشیده باشی دل لطیف چون گلبرگ یاسش را ... 🌺حتی اگر به ظاهر پرواز کرده باشد به آسمان ها ... 🌸اصلأ می‌دانی ؟ بهشت زیر پای مادر نیست ، 🌺و چه زیبا زادروز بهانه ی خلقت را نام نهادند برای شاهکار خلقت ، مادر .... 🥀حلالم کن مادر... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔸 ج) مغازه های انقلابی شهر: یک راه دیگر برای مردمی کردن شور انتخاباتی، استفاده از شیشه مغازه هاست. ش
🔸 د) تریبون آزاد: تریبون آزاد هم از کارهایی است که شور انتخاباتی را در شهر میدمد. به شرطی که نیروی کافی برای مدیریت نظری و فیزیکی(!) جلسه داشته باشید تا نقض غرض نشود! یعنی از قبل باید سناریوهایی برای صحبت های خود بعنوان موافق یا حتی مخالف نمایشی آماده کنید. 📌پایان قدم اول قدم دوم، در پست های بعدی...🔜 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_سیزدهم از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر، زینب را میشناسد
...🌲🍃 من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذر و نیاز و دعا و التماس از امام حسین(ع) گرفته بود. مادرم، تاج ماه طالب نژاد در آبادان زندگی می کرد. وقتی خیلی جوان بود و من در شکمش بودم، شوهرش را از دست داد. او زن جوانی بود که کس و کار درستی هم نداشت و یک دختر بدون پدر هم روی دستش مانده بود. برای همین مدتی بعد از مرگ پدرم با مردی به نام درویش قشقایی ازدواج کرد. درویش قبلا زن و دو پسر داشت، اما پسرهایش در اثر مریضی از دنیا رفتند و زنش هم از غصه مرگ پسرهایش به روستای خودشان که دور از آبادان بود برگشت. درویش که نمی توانم به او نابابایی بگویم آمد و مادرم را گرفت. درویش مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد. مادرم بعد از ازدواج مجددش، یک بار دیگر باردار شد، اما بچه اش سقط شد و او همچنان در حسرت داشتن فرزندان دیگری ماند. یادم هست که وقتی بچه بودم، همیشه دهه ی اول محرم در خانه روضه داشتیم، یک خانه ی دو اتاقه ی شرکتی در جمشید آباد آبادان داشتیم. من که خیلی کوچک بودم، در خانه همسایه ها می رفتم و از آنها می خواستم که برای به خانه ی ما بیایند. من نذر امام حسین(ع) بودم، و مادرم تمام محرم و صفر لباس سیاه می پوشید. مادرم در همان دهه ی اول برای سلامتی من آش نذری درست میکرد و به در و همسایه می داد او همیشه دلهره سلامتی من را داشت و شدیدا به من وابسته بود. مادرم عاشق بچه بود و دلش می خواست بچه های زیادی داشته باشد، اما خدا همین یک اولاد را بیشتر به او نداد، تازه آن هم با نذر و آقا امام حسین(ع). من از بچگی عاشق و دلداده امام حسین (ع) و حضرت زینب(س) بودم. زندگی ام از پیش از تولد با آنها گره خورده بود، انگار دنیا آمدنم، نفس کشیدنم همه به امام حسین(ع) و بند بود. پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه مادرم، قاچاقی و بدون پاسپورت از شلمچه به کربلا رفتیم. مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم مرا به کربلا ببرد. اما تا پنج سالگی نتوانست نذرش را ادا کند. مادرم از سفر کربلا دو قصد داشت، یکی ادای دینش و قصد دیگرش این بو د که با از امام حسین(ع) اولاد دیگر طلب کند. تمام آن سفر و صحنه هد را به یاد دارم. مثل این بود که به همه ی کس و کارم رسیده باشم. توی شلوغی و جمعیت حرم، خودم را رها می کردم. چند تا مرد توی حرم نشسته بودند و قرآن می خواندند. مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پای مردم افتاده ام و نزدیک است که خفه بشوم ، بلند فریاد زد یا امام حسین(ع) من آمده ام بچه ازت بگیرم، تو کبری راهم که خودت به من بخشیده ای ، میخواهی از من پس بگیری؟ مردهای قرآن خوان بلند شدند و من را از میان جمعیت بالا کشیدند. توی همه ی مدت سفر عبای عربی سرم بود. .... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_پانزدهم بار دوم در نه سالگی همراه با پدر و مادرم، قانونی و با پاسپور
... 🌲🍃 مادرم مرا از چهار سالگی برای یادگیری به مکتب خانه فرستاد. نابابایی ام سواد نداشت، اما از شنیدن قرآن لذت می برد. برادری داشت که قرآن میخواند درویش می نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش می کرد. پدر و مادرم هر دو دوس داشتند که من قرآن را یاد بگیرم. مکتب خانه در کپرآباد بود و یک آقای اصفهانی که از بد روزگار شیره ای هم بود، به ما قرآن یاد میداد. پسرها خیلی مسخره اش می کردند. خودش هم آدم سبکی بود، سر کلاس می گفت: الم تره مرغ و کره. منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانوادهایشان برای یاد دادن قرآن می دهند، از خانه هایتان نان و کره و مرغ و هر چی که دستشان می رسد بیاورید. بعد از مدتی که به مکتب خانه رفتم، به سختی مریض شدم. آن قدر حالم بد شد که رفتند و به مادرم خبر دادند. او هم خودش را رساند و من را بغل کرد و از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن هم نیمه تمام ماند.مدتی بعد ما از محله ی جمشید آباد به لین 4احمد آباد اثاث کشی کردیم. پدر و مادرم یک خانه شریکی خریدند و من تا سن چهارده سالگی، که جعفر(بابای بچه ها) به خواستگاری ام آم د همان خانه بودم. چهارده سال و نیم داشتم که مستاجر خانه ی ما جعفر را به مادرم معرفی کرد. آن زمان سن قانونی برای ازدواج، پانزده سال بود و ما باید شش ماه منتظر می ماندیم و بعد عقد می کردیم، خدا وکیلی من تا آن موقع نه جعفر را دیده بودم و نه می شناختمش، زمان ما همه ی عروسی ها همین طور بود، همه ندیده و نشناخته زن و شوهر می شدند. بعد از عروسی، چند ماه در یکی از اتاق های خانه ی مادرم بودیم تا جعفر توانست در ایستگاه 6 آبادان، یک اتاق در یک کواتر کارگری اجاره کند. مادر شوهرم با ما زندگی میکرد. سالها مستاجر بودیم، جعفر کارگر شرکت نفت بود و هنوز آن قدر امتیاز نداشت که به ما یک خانه ی شرکتی بدهند و ما مجبور بودیم در اتاق های اجاره ای زندگی کنیم، پنج تا از بچه هایم، مهران و مهری و مینا و شهلا ، همه زمانی به دنیا آمدند که مستاجر بودیم. هر وقت حامله می شدم، برای زایمان به خانه ی مادرم در احمد آباد می رفتم. آنجا زایشگاه بچه هایم بود. در خانه ی مادرم چون مرد نامحرمی نبود، راحت بودم. یک قابله خانگی به نام جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد. جیران زن میانسالی بود که مثل مادرم فقط یک دختر داشت، اما خدا از همان یک دختر،سیزده نوه به او داده بود. بابای مهران همیشه حسابی به جیران می رسید و بعد از به دنیا آمدن بچه، مبلغی پول و مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای و پارچه به او داد. ... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_بیست_و_دو به دخترها اجازه کوچه رفتن نمیدادم، میگفتم :خودتان چهار تا
...🌲🍃 از همه ی بچه هایم به خودم شبیه تر بود. اما فعال بود. از بچگی به من در کارهای خانه کمک میکرد. مثل خودم زیاد خواب میدید؛ خوابهای خیلی قشنگ. همه ی مردم خواب میبینند اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت. انگار به یک جایی وصل بودیم. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد دنبال و و بود. همیشه میگفتم از هفت تا بچه جعفر زینب سهم من است. انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دور و بر من میچرخید. همه ی خواهرها و برادرها و دوست و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمیشناخت. حتی با آدم های خارج از خانه هم همین طور بود. چهار یا پنج ساله بود که اولین خواب عجیب زندگی اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همه ی ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. وقتی از خواب بیدار شد به من گفت: مامان من فهمیدم که آن ستاره ی منور که همه به او تعظیم می کردند، کی بود. تعجب کردم پرسیدم: کی بود؟ گفت: (س) بود. هنوز هم بعد از سالها وقتی به یاد آن خواب می افتم، تمام بدنم میلرزد. زینب از بچگی راحت حرفهایش را میزد و ارتباط با افراد خانواده داشت. با مهرداد خیلی جور بود. مهرداد اهل تئاتر و نمایش بود و همیشه گروه نمایش داشت. چند تا نمایش در آبادان راه انداخت. زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با مهرداد تمرین میکرد. مهردا نقش مقابل خودش را به زینب میداد و زینب خیلی خوب با او تمرین می کرد. مهرداد که اهل فوتبال و تئاتر بود، بیشتر بیرون خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه بود و اکثرا در خانه بود. مهران پیکها و کتابهایش را جمع کرد و یک کتابخانه درست کرد و چهارتا خواهرش را عضو کتابخانه کرد و 2 ریال هم حق عضویت از آن‌ها گرفت. دخترها د کتابخانه مهران می‌نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می‌خواندند. مهران گاهی دخترها را نوبتی به سینما میبرد. مهری و مینا با هم و شهلا و زینب با هم. مهران اول خودش میرفت و فیلم را می‌دید و اگر تشخیص می داد که فیلم مشکلی ندارد دخترها را می‌برد. علاقه زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه، از همان بچگی اش که با مهرداد تمرین میکرد و با مهران به سینما می‌رفت شکل گرفت. .... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_شانزدهم ﷽ حورا: کلیدبرق را زدم و لوستر درخشان بالای سرم متبلور شد. یکدفعه دلم خو
﷽ حورا: شالم را  عقبتر زدم. میخواستم دکمه های مانتو را باز کنم که یک لحظه احساس کردم کسی با فاصله از پشت سرم رد شد. برگشتم. بیرون اتاق تاریک بود. صدا زدم: «ملینا،...» یکدفعه صدایم در گلو خشک شد. باورم نمیشد. باتعجب اسمش را زمزمه کردم: «ایلیا!» ایلیا سرش را خم کرد تا به لوستر پر از کریستال روی سقف، نخورد. جلو آمد و سلام کرد.  لبخندی از سر شوق زدم و گفتم: «به بابا میگم سقف کتابخونه زیادی کوتاهه ها...البته نه برای همه» این جمله را تحسین آمیز رو به او گفتم. ایلیا نگاهش را روبه کتابخانه چرخاند و گفت: «ملینا...نگفت اینجایی.. میخواستم یه کتاب بردارم»   خندیدم. خیال میکردم همیشه خنده هایم حالش را خوبتر میکند. اما زیادی دمق بود. گفتم: «هر کتابی میخوای بردار» ایلیا کمی شانه هایش را جمع کرد و گفت: «یه...وقت دیگه میام» ناراحت و کمی هم عصبانی گفتم: «هرجور راحتی» ایلیا سرش را پایین انداخت و رفت.  چند قدم دنبالش رفتم اما حتی نفهمید که  به رفتنش  خیره شدم، که چطور با آن هیکل ورزیده آنقدر آهسته و سربه زیر از آن راهروی کم نور عبور  میکند. از خودم میپرسیدم که چرا ایلیا این روزها آنقدر فرق کرده ؟! چند دقیقه بعد  با صدای خواهر کوچکم به خودم آمدم: «وایسادی به چی نگاه میکنی؟» اخمی کردم و پرسیدم: « رفت؟» ملینا گیج پرسید: «کی؟» طرف ملینا چرخیدم و آهسته گفتم: «ایلیا» چشمهای ملینا از شیطنت برقی زد و با صدای بلند گفت: «پس بگو یه ساعته منتظر ای... » ضربه ای  باگوشه مشت به شانه اش زدم و حرفش  نیمه تمام ماند. بعد درحالی که شانه اش را می مالید گفت: «یکم پیش  رفت خونشون» بعد با نیش خند رو به چهره درهم کشیده ام، گفت: «چرا بهش نمیگی؟» نگاهم را از چشمهای قهوه ای اش دزدیدم و گفتم: «چی رو؟» ملینا خودش را به من نزدیک کرد و آهسته تر گفت: «اینکه دوستش داری» نگاهی به اطراف انداختم و بعد رو به ملینا گفتم: «چی میگی برا خودت» ملینا سرش را جوری تکان داد که موهای فر و کوتاهش روی صورتش ریخت بعد چشمهایش را چپ کرد و گفت: «منم که خرم » به در تکیه زدم و گفتم: «آخه تو چی میفهمی عشق چیه بچه» ملینا جست و خیز کنان گفت: «من یه فکری دارم... » و در مقابل سکوتم، ادامه داد: «یه جوری بهش بفهمونیم  که هم غرور تو حفظ بشه هم ایلیا حالیش بشه» بی حوصله پرسیدم: +چه فکری؟ -میدونی که اگه دنیا دشمنت باشه ولی یه خواهر داشته باشی... +دِ بگو دیگه -شرط داره... +میدونستم فکری نداری فقط لاف میزنی -خیلی خب میگم وایسا...آخر هفته که همه خونه عزیزجون جمع میشیم فال حافظ میگیریم... +که چی بشه؟ - فالش هرچی اومد تفسیرش میکنیم به تو لبخندی زدم و گفتم: ولی ...عزیزجونو چطور راضی کنیم این حرفا رو بگه؟ ملینا درحالی که دنبالم  به طرف اتاقم می آمد،  گفت: از قدیم گفتن حرف راستو از بچه بشنو وقتی به اتاقم رسیدیم، ملینا بی مهابا خودش را روی تختم انداخت و گفت: -حالا شرط همکاری من اینه که مامان و بابا رو راضی کنی برام سگ بخرن +از رو تختم بلند شو -من توله سگ می خوااااام +صدبار این بحثو کردی بابا برات سگ نمیخره ملینا مشتش را روی بالشت کوبید و گفت: کی این امل بازیو میذاره کنار؟ خب میشورمش ابروانم را بالاانداختم و گفتم: «آخ گفتی...اما بهت گفته باشم منم با سگ خریدن  مخالفم  آلودگی هاش با شستن نمیره... ملینا  زبان کشید. منهم بازویش را کشیدم  همانطور که او را از تختم پایین میکشیدم گفتم: تو که حالیت نیست فقط هرچی دیدی دلت میخواد ... لب و لوچه اش آویزان شد. نگاهم را بالاانداختم و گفتم : «از نظر علم پزشکی میکروبی توی بذاق سگ هست که برای آدم خیلی مضره درضمن ککای لای موهاش به کنار اصلا... یه چیز دیگه بخواه مثلا.... ملینا با دستش برایم ادا درآورد و از اتاق بیرون رفت. رسیدنِ سه روز بعد تا جای ممکن کش آمد. لااقل برای من! به قلم؛ سین کاف غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_بیستم ﷽ حورا: جمعه بعد از ناهار،  مادربزرگم  با اصرارهای من و ملینا کتاب اشعار حا
﷽ حورا: تمام سالهای زندگی ام را زیرو رو کردم، دیدم همه جایش عطری از ایلیا دارد.  من همیشه مورد حمایت ایلیا بودم و ایلیا بی آنکه بداند همیشه مورد علاقه ی من بود! پای منطقم را از گلوی احساسم برداشتم و نجوا کردم: نه! اگه قشنگ نبود بازم دوستش داشتم. و با تکرار این حقیقت کمی آرام گرفتم. فردا صبح زود با صمیمی ترین دوستم قرار داشتم. دلم میخواست برای کسی درد دل کنم بی ترس از مأخذه شدن و نصیحت شنیدن. دوست داشتم از کسی کمک بخواهم بدون آنکه منتی بپذیرم یا قضاوت شوم. وقتی به میدان آزادی رسیدیم، آتوسا را ندیدم. کمی به اطراف نگاه کردم بعد تلفنم را برداشتم اما پیش از آنکه به او زنگ بزنم کسی از پشت سر هلم داد. ترسیدم، برگشتم و هم صدا با آتوسا از خوشحالی جیغ کشیدم.   همدیگر را بغل کردیم.  نزدیک گوش دوستم، گفتم: «یه دنیا باهات حرف دارم» آتوسا خندید و گفت: «همه یه دنیا هم درمورد ایلیاست مگه نه؟» بعد موبایلش را از کیفش بیرون آورد و آهنگ محبوبش را پخش کرد. روی چمن کنار هم نشستیم. بعد از یک دقیقه آتوسا پرسید: «قراره تا شب به زمین خیره بمونی؟ نکنه اومدی  چمنای اینجا رو کوتاه کنی کنی؟ بنال ببینم  چه خبر؟ ایلیا از لک دراومد یانه؟ باهات خوب شد دوباره؟» لاک ناخن آبیم را با ناخن دیگرم خراش دادم و گفتم: «ایلیا که همیشه خوبه... » آتوسا روی چهار زانو  نشست و با صدای بلند تری گفت: «خیلی خب بابا این ایلیای شما یدونه  ست واسه نمونه ست! حالا بگو» نگاهم را در نگاه آتوسا محکم کردم و گفتم: +هنوز باهام سرسنگینه یعنی مثل قبل نیست. _با بقیه چطور؟ +چی؟ _رفتارش با بقیه چطوره؟ +خب با بزرگترا که با احترام بیشتری رفتار میکنه ولی با آرش و سعید و میثم و صادق مثل قبله تازه با میثم رفیق تر شده از وقتی باهم از اردوی کرمانشاه اومدن... _خب پس باتو مشکل داره....بذار ببینم حالا بغض نکن....با....با بقیه دخترا چطوریه رفتارش؟ +نمیدونم،منظورت چیه؟ _یعنی میخوام ببینی با تو حال نمیکنه یا واس کل دخترا تریپ بچه مثبت سربه زیر میاد؟ +چه طرز حرف زدنه آخه! _باشه من اَخ تو بَه، حالا بگو ببینم. +نمیدونم یعنی از وقتی اومده باهم جایی نرفتیم. _خب باهاش یه قرار بذار... +بهت میگم پیامامم یکی درمیون و جدی جواب میده اونوقت بیاد باهام  دور دور؟ _خیلی خب چرا عصبی میشی...ببین شما هرهفته خونه مامان بزرگت دورهمین دیگه؟ +آره تقریبا _خب به بابات بگو پیشنهاد بده این هفته بیرون جمع شید یه پارکی فضا سبزی جایی... +هووم چه فکر خوبی، آتی مرسی! _ایشالا بهش برسی +حالا تو بگو چرا حالت گرفته ست آتی؟ _هیچی تو راه که  بودم چندتا از این بچه ژیگولایی که صنعتی و سنتی رو قاطی میزنن مزاحمم شدن  به جان خودم هرچی فحش بلد بودم نثارشون کردم ولی مگه ول میکردن بیشرفا هیچ خری هم نبود این وقت روز ازش کمک بخوام... +مسیری که میای شلوغه که! _ایستگاه قبلِ انقلاب پیاده شدم که برم شهروزو ببینم که اینجوری شد. +چقدرم رنگت پریده ها توکه همیشه میگفتی من از همه مردا مردترم هیچ عنتری نمیتونه... -به جون حوری  همینا بودن... آتوسا از جایش پرید و تکرار کرد: «به جان خودم همینا بودن!» سرم را به سمت امتداد نگاه آتوسا چرخاندم. دو پسر جوان را دیدم که از ماشین خارجی پیاده شدند یکی شان که کتِ سفیدی پوشیده بود، به طرف مان آمد. آتوسا خم شد و دستم را کشید و گفت: « دِ پاشو دیگه لامصب مگه نمی بینی رسیدن» کوله ام را برداشتم و دنبال آتوسا از میدان بیرون رفتم.  جلوتر از آزادی می خواستیم ماشین بگیریم که کت سفید باگام های بلند خودش را به ما رساند. آتوسا یک قدم جلو رفت و تشر زد: «چه مرگته؟ واس چی از صب افتادی دنبالم؟» کت سفید اخمی کرد و گفت:«چه عصبانی!» آتوسا نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «دادمیزنم ها اصلا زنگ میزنم پلیس بیاد جمعت کنه ها...» پسر کت سفید پوزخندی زد و گفت: «به چه جرمی؟ من فقط میخوام دوکلام حرف بزنم» به قلم سین کاف غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_بیست_ودوم ﷽ حورا: آتوسا یکی از ابروهای هاشورخورده اش را بالاداد نگینی که زیر ابرو
﷽ ایلیا: اینکه حافظ مرا مسیحا خطاب کرده بود. حال خوشی به دلم داده بود. عمو کتاب را به من رسانده بود و من همان شب بازش کردم. زیاد حوصله کتاب قصه و رمان را نداشتم اما وقتی اولش خواندم سرگذشت یک فرمانده واقعی ست، شروع کردم به خواندن. اینکه محمد داستان، شبیه خودم در بچگی پدرش را از دست داده بود یکجورهایی احساس نزدیکی و همدردی در دلم ایجاد کرد. اما فرقش با من این بود که محمد از بچگی رفته بود سراغ کار و برداشتن بار از دوش مادرش ولی من همیشه سرگرم درس و باشگاه و وقت گذرانی با رفقایم بودم و همیشه طلبکار از سرنوشت و تقدیر! احساس کردم قلبم فشرده میشود. کتاب را بستم و چشم هایم را روی هم گذاشتم. من چقدر با محمد دیروز و سیدطاهای امروز فرق داشتم! چیزی ذهنم را قلقلک داد: تو بیخود به این مسیر نیفتادی! صبح فردا زودتر از آنچه فکرش را میکردم با یک خبر بد از راه رسید. مادربزرگم دیشب سپرده بود امروز با میثم برویم پرتقالهای باغچه اش را بچینیم،. دیشب هرچه گفت سرشلوغ بودیم و نشد. سراغ میثم را نگرفتم هنوز از او دلخور بودم. خودم رفتم. خانه ی عزیز جانم. هرچه زنگ زدم جواب نداد. به حساب اینکه منتظرم است، کلید را نیاورده بودم. از دیوار کشیدم بالا و پریدم داخل حیاط. خانه سوت و کور بود. رفتم داخل خانه دیدم کسی نیست. دوباره آمدم بیرون به سرم زد بروم حیاط پشتی که یک راهروی آجری باریک و تمیز بود که همیشه بوی نم خاک میداد. یکدفعه دلم ریخت. مادربزرگم را دیدم به صورت خورده زمین. بلندش کردم صدایش زدم ولی جواب نداد. زنگ زدم به عموی بزرگم. حورا جواب داد. نمیخواستم بترسد، عجله ای خواستم گوشی را بدهد به عمو، جریان را گفتم. عمو گفت تنفس و ضربان قلبش را چک کنم و سریع ببرمش بیمارستان. سرم را به قلب عزیزجانم نزدیک کردم. همانطور که او از بچگی هایم سرم را بغل میگرفت. آغوشش هنوز بوی یاس میداد. نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم. در راه بیمارستان با بقیه تماس گرفتم اما آنقدر هول بودم که اشتباهی یکبار دیگر به خانه عموی بزرگم زنگ زدم. بازهم حورا جواب داد صدایش تشویش داشت و صدایم التهاب! : +الو ایلیا -ببخشید اشتباه گر... +توروخدا بگو چیشده دق کردم -هیچی یعنی... +د بگو دیگه تا آن موقع نشنیده بودم صدایش را بالا ببرد. با این حال از تحکمی که در کلامش بود، خوشم آمد. همه چیز را گفتم و پرسید کدام بیمارستان میرویم. به بیمارستان که رسیدم. تلفن هایم را دیگر جواب ندادم. مادربزرگ را بردم اورژانس و افتادم دنبال دکتر و بقیه کارها، عموی بزرگم زودتر از همه رسید و رفت صندوق، کم کم بقیه از راه رسیدند اما نگهبان نمیگذاشت وارد بخش شوند. عمو گفت بروم بیرون به بقیه بگویم حال مادربزرگ وخیم نیست تا از نگرانی دربیاییند. سلام کردم و داشتم به سوالهایشان جواب میدادم که حس کردم کسی از پشت سر به طرفم می آید. بوی عطر تندی در مشامم پیچید، یکدفعهخودم را کنار کشیدم جوری که شانه ام محکم به دیوار خورد، زن پرستاری که  دستهایش پر از وسیله بود، باعجله از کنارم رد شد. دیدم حورا لبخند کوچکی زد. گفتم دکتر تاکید کرده امشب باید عزیزجان اینجا بماند، بحث شد که چه کسی آن شب کنار مادربزرگ بیدار بماند. خودم فورا گفتم: «من می مونم» هیچ کس مخالفت نکرد. وقت خداحافظی حورا انگار میخواست چیزی بگوید. یکی دوبار دهن باز کرد اما پشیمان شد. آخر سر راه چند قدم رفته را برگشت و بی مقدمه پرسید: +اون کتابی که از بابام گرفتی رو برا چی میخواستی؟ -یکی از دوستام +اسمش چیه؟ -سیدطاها +دوستتو نمیگم، اسم کتابو میگم -آهان... مسیح کردستان +خودت... خوندیش؟ -دارم میخونم +پس... تموم که شد برام تعریفش کن -فکرکنم از اون کتاباییه که باید خودت بخونی... انگار دلخور شد که بی خداحافظی رفت. به قلم سین کاف غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ 🌺 ┊ ┊ 🌸 ┊ 🌺 🌸 م...ا....د.....ر..... 🌸 چه واژه ی مقدسی 🌺به زعم من یکی از شبیه ترین زمینی‌ها به خدا 🌸وقت غم و غصه ،سنگ صبور 🌺و به گاه مشکلات چون کوه استوار 🌸نافرمانی اش می‌کنی اما محبتش را از تو دریغ نمی‌سازد ... 🌺اوست فرشته ای که هماره دعایش بدرقه ی راهت است ... 🌸حتی اگر خراشیده باشی دل لطیف چون گلبرگ یاسش را ... 🌺حتی اگر به ظاهر پرواز کرده باشد به آسمان ها ... 🌸اصلأ می‌دانی ؟ بهشت زیر پای مادر نیست ، 🌺و چه زیبا زادروز دلیل خلقت را نام نهادند برای شاهکار خلقت ، مادر .... 🥀حلالم کن مادر... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
ادامه رمان👇👇👇 حقا كه الگوش اماماي بزرگوار و شهدا بودن ، امیرحسین نمونه بارز و کامل یه مسلمون شیعه
⚘﷽⚘ توي آينه نگاهي به خودم و اميرحسين مي‌اندازم ، چه محجوب سرش رو انداخته پايين و آيه هاي عشق رو زمزمه مي‌كنه . چشم از آينه ميگيرم ؛ وقتي قرآن رو باز كرديم سوره يس اومد. شروع ميكنم به قرائت آيه هاي عشق. به خودم ميام كه ميبينم براي بار سوم دارن ميپرسن _ آيا بنده وكيلم ؟ _ با اجازه آقا امام زمان ، شهدا و بزرگتراي مجلس بله. ❤️ بالاخره تموم شد يا بهتره بگم شروع شد، شيريني هاي زندگيم تازه شروع شد، زندگيم با يكي از بهترين بنده هاي خدا ، زندگيم با دوست داشتني ترین مرد . نگاهي به فاطمه و اميرعلي كه كنار هم نشستن ميكنم ، بلاخره ايناهم به هم رسيدن ، سمت راست ياسمين و نجمه و شقايق با اخم به من خيره شدن ، خندم ميگيره ، خب البته حق دارن توقع داشتن عقد و عروسي من تو بهترين تالار با موزيك زنده و يا شايدهم مختلط برگزار بشه ، ولي چي شد. كنارشون هم زهراسادات و مليكاسادات با لبخند ايستادن. مامان ، بابا ، خانوم حسيني يا بهتره ديگه بگم عاطفه خانوم ، پرنيان و....... باباي اميرحسين . همه خوشحال بودن به جز باباي اميرحسين ؛ شايد از من خوشش نمياد البته نه ، روز اول خاستگاري كه خوشحال بود ، شايدم از اين كه عقدمون اينجاست ناراحته..... خودم رو كمي به اميرحسين نزديك ميكنم و زير گوشش ميگمم _ اميرحسين اميرحسين _ جان دلم؟ قلبم لبريز ميشه از عشق ، از اين لحن دلگرم كننده. _ ميگم بابات چرا ناراحته ؟ ازدست من ناراحته ؟ اخماش تو هم ميره ، مرد من حتي با اخم هم جذاب بود. اميرحسين _ بعدا حرف ميزنيم درموردش. بهش فكر نكن. سرم رو به معناي تاييد تكون ميدم. اميرحسين _ خانومي حاضري؟ _ اره اره . اومدم. چادرم رو روي سرم مرتب ميكنم ، كيفم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق خارج ميشم. اميرحسين _ بريم بانو ؟ _ بريم حاج آقا. اميرحسين _ هعي خواهر. هنوز حاجي نشدم كه _ ان شاءالله ميشي برادر حركت كن. اميرحسين _ اطاعت سرورم. مشتي به بازوش ميزنم و ميخندم. باهم ، شونه به شونه هم ، دست در دست حركت ميكنيم. اميرحسين _ حانيه چرا انقدر نگراني ؟ _ نميدونم استرس دارم اميرحسين _ استرس براي چي؟ _ نميدونم. وارد خيابون عشق ميشيم.حالم توصيف ناپذيره. چه عظمتي داشت آقام. عظمتي كه دركش نميكردم . درك نميكردم چون مدت كمي بود كه با اين آقا آشنا شده بودم. حتي نميدونستم در برابر اين زيبايي ، اين عظمت يا شايد بهتر باشه بگم اين عشق الهي چه عكس العملي نشون بدم. به سمت اميرحسين برميگردم. اصلا رو زمين نبود ، مرد من آسموني شده بود. اشكاش روي صورتش جاري و صورتش كامل خيس از اشك بود. نگاهي به اطرافم ميندازم ، كار همه شده بود اشك ريختن ، خانومي روي زمين زانو زده بود و اشك ميريخت. آقايي مداحي ميكرد و بچه هاي كوچيك و نوجوون دورش جمع شده بودن با دستاي كوچيكشون سينه ميزدن. حالا ديگه منم تو حال خودم نبود ، بيشتر به حال خودم تاسف ميخوردم ، چرا انقدر دير با اين آقا آشنا شدم. چقدر اشك امام زمان رو دراوردم. ناخداگاه پاهام سست ميشن و روي زمين ميشينم. صورتم رو با دستام ميگيرم و اشك ميريزم ، اميرحسين هم كنارم ميشينه و شروع به گريه ميكنه. شنيده بودم شب جمعه همه ائمه كربلا هستن ، شب جمعه بود و من جايي نفس ميكشيدم كه الان مولام اونجا نفس ميكشيد.   در مزار شـــ❤️ـــهدا بودم و گفتمـــ ای کاشـــ سفره‌ عقـ💍ــد من و همسرمـ اینجا باشد🙈 ادامه دارد... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
⭕️این مادر از مدرسه دخترش تو کالیفرنیا به دلیل شستشوی مغزی و تشویق به شرکت تو کلوپ‌های همجنسگرایان که منجر به افسردگی شدید و خودکشی دخترش شده شکایت کرده! تزریق ایدئولوژی فقط برای مسلمونا اشکال داره؟! ‌ 👤 |ز|نـ|ـد|ا|نـ|ـی| 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_دوازدهم گفتم ولش کن فرزانه این حرفها رو بگو ببینم از کجا اسپری
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح بعد از رفتن جلالی گفتم: فرزانه یعنی چی مشکلی نیست؟ ماجرا رو یادت رفته؟ گفت: دیدی که اومده بودن یخچالشون روببرن با ما کاری نداشتن! گفتم ساده ایی دختر ساده! اگه یخچال نیفتاده بود چی ؟شاید یه برنامه دیگه داشتن ؟ تو فک می کنی تفکر یه داعشی به همین راحتی تغییر می‌کنه اینا شستشوی مغزی داده‌شدن اینطوریم که می بینی رفتار می کنن فقط بخاطر اینکه کسی بهشون مشکوک نشه.... فرزانه شونه هاشو انداخت بالا گفت:بهر حال قرار شد فردا دوباره بریم دیگه... گفتم: بله قرار شد بریم ولی بخاطر اصرار بی خود شما! اخمهاش رو کشید تو هم گفت: ندیدی جلالی چی گفت برم یه فکر دیگه کنم! گفتم: فرزانه جان تو بهتر از من جلالی رو میشناسی الان یه خورده ژست میاد بعدش کوتاه میومد ولی با خودشیرینی شما دیگه الان هیچ کار نمیشه کرد خودکارم رو پرت کردم روی میز گفتم: اَه از این پروژه مسخره!!! فرزانه که دید اوضاع خیلی مناسب نیست ترجیح داد سکوت کنه البته می دونست نیم ساعتی بگذره همه چی آرومه میشه... نیم ساعتی گذشت با یه لیوان قهوه اومد پیشم قهوه رو گذاشت رو میزم بدون اینکه به روی خودش بیاره گفت: واقعا چه جوری میشه آدم تفکراتش و رفتارش تک بعدی شکل بگیره؟! بعد ادامه داد جالبه که خانم مائده خودش هم این قضیه رو مطرح کرد! یه نگاهی بهش کردم گفتم: خانم امجد فردا که رفتیم خونشون علتش رو حتما می پرسیم! فرزانه ابروهاشو گره زد بهم گفت: میخوای اذیتم کنی؟؟؟ گفتم من ! اذیت! تو آینه یه نگاه به خودت بنداز! لبخندی زدم و گفتم بیا بیشتر بررسیش کنیم... فرزانه گفت: چیو اذیت کردنو! !! گفتم: نه خانم تفکرات یک بعدی رو... من فکر می کنم وقتی انسان بیشتر به یک بعدش بپردازه خوب طبیعتاً فقط همون یک بعدش رشد می‌کنه مثل بعضی از همین داعشی ها که حتی توی سرمای زمستون پتو میندازن رو سرشون نماز شب میخونن! خوب یکی نیست بهشون بگه اینقد خودتو زجر می دیدین آخرش چی؟ فرزانه گفت: خوب معلومه دیگه آخرش رو خانم مائده گفت رسیدن به بهشت!!! سری تکون دادم و گفتم: رسیدن به بهشت! یکی نیست بهشون بگه با این همه تجاوز و خون ریخته شده بوی بهشت هم به مشامتون نمی خوره چه برسه به رفتن به بهشت... فرزانه نیش خندی زد و گفت: خون ریخته شده! بابا این داعشی ها در جواب اون خانمی که پرسیده بود چرا سر خبر نگار رو بریدین؟! گفتن: هیچ انقلابی بدون خونریزی صورت نمی گیره، اما در نهایت کسانی که برای هدف مقدس مبارزه کنن،با اسلام خالص زندگی خواهند کرد. ببین چه د بگن قانع نمیشی؟؟؟ 📚 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ مـــ🌙ـــاه فروماند از جمال محمـــ🌞ــــد وحدت مبارک 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ۴۴ ستاره سهیل همان‌طور که در حال و هوای خودش بود، کفش‌های مردانه‌ای را دید که کنارش
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ۴۵ ستاره سهیل -امان از دست زبون تو دختر. پیاده شو که الان عفت با کفگیر و ملاقه می‌افته به جونمون. کمتر از یک ساعت از گفتن این جمله نگذشته بود که ستاره و عمو دوباره کنار یکدیگر، در ماشین قرار گرفتند. کمی بعد، ستاره جلوی موسسه، از ماشین پیاده شد. قبل از شروع شدن کلاس، تلگرامش را چک کرد. چند پیام از مینو داشت‌‌؛ پیام‌های متنی و کلیپ. وقتی برای باز کردن همه آن‌ها نداشت. چشمش به آخرین پیام افتاد: «همه انسان‌ها آزاد آفریده شده‌اند؛ تو یک انسان آزاد و رهایی.. » داشت ادامه پیام را می‌خواند که، همان لحظه پیام جدیدی رسید. -می‌تونی الان بیای بیرون. ستاره جواب داد: «الان؟ کلاس دارم که..» -نمیشه امروز رو فقط غیبت کنی؟ بعدش باید برم جایی، نمی‌خوام پیش تو بدقول شم. باید سریع تصمیم می‌گرفت. باید بین ماندن و رفتن انتخاب می‌کرد. نگاهی به صندلی استاد کرد؛ هنوز خالی بود. بچه‌ها یکی یکی وارد کلاس می‌شدند. با خودش فکر کرد که یک غیبت، به جایی برنمی‌خورد! کیفش را برداشت و خیلی سریع از کلاس خارج شد. همین‌که خواست پایش را از در موسسه بیرون بگذارد، با استادش برخورد کرد. -اس.. تا...د... کمی به لکنت افتاد. انگار که در حال کار خلافی، مچش را گرفته باشند. -کجا عزیزم، کلاس نمیای؟ -چرا.. ولی.. مشکل.. یه مشکلی پیش اومده باید برم... -برو عزیزم ولی جلسه بعدی ازت می‌پرسم‌ها! -چشم استاد. با سرعت از موسسه خارج شد. وقتی که سوار ماشین مینو شد، نفس زنان سلام کرد. -چیه نکنه فرار کردی که این‌طوری اومدی؟ -تقریبا... آره... حالا... کجا باید بریم؟ -بریم همون کافه قبلی، راحت می‌شه حرف زد. راستی فردا که میای دانشگاه؟ -فردا؟ ای وای! ترم شروع شده، اصلا حواسم نبود. مینو نگاهی به آینه انداخت، با دست زیر چشمش را که کمی سیاه شده بود، پاک کرد. انگار داشت با خودش حرف می‌زد. -اَه.. جنسش خوب نیست. همش از زیر چشم می‌ریزه پایین. وقتی با نگاه متعجب ستاره مواجه شد، اضافه کرد: «خط چشمم رو می‌گم... چی می‌گفتیم؟ آهان! حالا روزهای اول خیلی‌ها نمیان، تو می‌ری؟» -احتمالا برم، نمی‌خوام زیاد تو خونه باشم. صدای ضبط‌رو زیاد کن، فکرام‌رو بشوره بره... جلوی کافه که متوقف شدند، صدای بلند آهنگ هم خاموش شد. ستاره نگاهی به اطراف انداخت. -همین‌جا بود؟ مطمئنی؟ -بله که مطمئنم، چندتا در داره، خیابونش ترافیک زیاد داره. پیاده شو زودتر بریم تو. باز هم ستاره متعجب شد، اما چیزی نپرسید. وارد محیط کافه که شدند، ستاره به طرف همان میز قبلی رفت، اما مینو دستش را گرفت و به فضای پشت کافه برد. سالن دایره شکلی که فقط یک میز در آن وجود داشت. دورتا دور سالن، تابلوهایی از رقص دایره‌وار زنان و مردان با لباس‌های یک دست سفید، دیده می‌شد. علاوه بر آن، یک قفسه کتاب کوچک هم توجه ستاره را جلب کرده بود. -چیه گیج شدی؟ -آره! چقدر همه چیز گرده، آدم سرش گیج می‌ره. -کم‌کم راه می‌افتی، نگران نباش. بیا بشین این‌جا، که حرف زیاد است و وقت کم. ستاره متحیر روی صندلی سفیدی نشست. -خب، چی ‌می‌خواستی بگی؟ -آهان، اون خبر مهمه اینه که، می‌خوام ادمین دوتا از کانال‌های تلگرام بشی. -من؟ -نه، پس من! آره دیگه. خود خودت. -راستش، هوغود خیلی از تو خوشش اومده. -همون پلنگ صورتی‌تون؟ مینو با خنده گفت: «آره همون. با یه نگاه فهمیده چقدر عرضه داری. قرار شده ادمین‌مون باشی.» -مگه اونم تو همین کاره؟ مینو با اخم گفت: «کدوم کار؟» -همین تفکر مثبت و ساختن آینده با ذهن و این‌چیزها. -آهان! این‌رو می‌گی، آره بابا! خودش جزیره تفکر مثبته. خیلی حالیشه. تازه گفت اگر کارت خوب باشه، پاداش هم داری. -وای، باورم نمی‌شه! ولی من که کاری بلد نیستم انجام بدم. -نگران نباش رات می‌ندازم. فقط باید عضو بگیری همین. یه سری مطالب هم که خودت عاشقشون هستی، تو کانال‌ها بارگزاری می‌کنی. دنیا باید بدونه که ما با تفکر مثبت، آینده رو مال خودمون می‌کنیم. همه باید این راز بزرگ رو بدونن، این مسئولیت بزرگ به عهده ستاره خانم ماست. مینو داشت از مسئولیت بزرگ ستاره حرف می‌زد که ستاره، هوغود را دوباره ملاقات کرد. او در چند قدمی‌اش ایستاده بود. ستاره به احترامش بلند شد. هوغود آن‌قدر جلو آمد که ستاره مجبور شد، چند قدم به عقب برود. با وجود کراهتی که داشت، سعی کرد با حالت محترمانه‌تری احوالپرسی کند. @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ۴۶ ستاره سهیل باز هم حالت‌های زنانه او دل و روده‌اش را به هم ریخت. اما تمام تلاشش ر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ۴٧ ستاره سهیل تماس که قطع شد با صورتی برافروخته، روبه‌روی مینو نشست. -به‌به! کیان ‌خان چه کرده با دوست ما! صدبرابر خوشکل‌تر شده.. خوبْ دل و قلوه می‌دادینا! -وای مینو! نفسم داشت بند میومد. فکر نمی‌کردم این‌قدر خوش ذوق باشه که عین تو فیلما برام دلبری کنه.. ولی کاش دلسا می‌دید، من دلم خنک می‌‌شد. الان شارژ شارژم. بگو ببینم باید چه‌کار کنم. -خودتو کنترل کن.. ریلکس.. ریلکس‌تر.. اوکی! ببین کار ما یه‌جور مبارزه است.. یه مبارزه مقدس! -مبارزه؟ -دِ نشد دیگه.. وسط حرفم نپر! این یه مبارزه معمولی نیست، مقدسه! مبارزه برای آزاد شدن، رها شدن.. رسیدن به اوج و خدایی شدن.. می‌دونی من تا یه اندازه‌ای که مربوط به رشد خودم بود به این آزادی رسیدم.. دلم می‌خواد اصولشو به همه یاد بدم. دلم می‌خواد زن‌های کشورم درست عین خودم به این رهایی برسن.. دوست دارم از این ذهنای پوسیده‌شون فاصله بگیرن.. حالا یه مدت هست که کارای کوچکی شده، ولی اصلا کافی نیست. به زن‌ها خیلی داره تو ایران ظلم میشه.. چرا نباید آزاد باشن و با آزادی‌شون خدارو پیدا کنن؟ متوجهی چی می‌گم؟ ستاره سرش را به علامت تایید تکان داد. - این‌ یکیو خوب می‌فهمم، خودم الان دنبال یه ذره آزادی‌ام، باورت نمی‌شه مینو، گاهی فکر می‌کنم باید ازین مملکت برم. باید به جای امن فرار کنم. یه جا که نخوان براشون توضیح بدم که کجا بودم، چه کار کردم. مینو به فنجان قهوه لب زد و حرف ستاره را تایید کرد. -معلومه که خوب درک می‌کنی حرفامو! گیلاد درست تشخیص داده استعدادتو! می‌دونی گیلاد میگه اون ور آب رفتن خیلی راحته! فقط باید اراده کنیم. عکسایی که برات فرستادمو دیدی؟ زندگی اون طرف، این شکلیه.. البته خب هرکاری هزینه خودشو داره. -معلومه که می‌خوام.. فقط بگو باید چه‌کار کنم. مینو گوشی‌اش را طوری در دستش گرفت که ستاره هم صفحه‌اش را ببنید. - همینو می‌خواستم بشنوم، ببین این کانالو جدید زدیم، ادمینت کردم. البته قراره کیان هم بهمون اضافه بشه، پس شما دوتا جزو ادمینا هستین. تو گروه‌های مختلف تبلیغ می‌ذارین که وارد کانال بشن. یه سری کلیپ و متن و صوت هست که اون‌ها رو برات قسمت قسمت می‌فرستم، بارگزاری کنی. دوره آموزشی شکرگزاری هم داریم. -ببین اینارو یه بار جلو دلسا هم بگو، خب؟ راستی دلسا هم ادمینه؟ اِ.. راستی این کلاسای شکرگزاری چجوریه؟ پولیه؟ -جواب سوال اولت، پنجاه پنجاه! یعنی دلسا هم هست، هم نیست. یخورده مغروره، اطاعت پذیر نیست. اما و چرا میاره.. فعلا تنزل پیدا کرده.. اما سوال دومت! ببین استاد می‌گه که این دوره‌ها کاملا برای رضای خداست. چجوری؟ اینجوری که هرکس که توان مالی داره به ده‌تا انسان نیازمند کمک کنه. اینطوری هم هزینه کلاسشو پرداخت کرده، هم این انرژی مثبت و کمک خیرخواهانه‌اش به خودش برمی‌گرده. -چه خوب که دلسای گنده دماغ نیست.. چه خوب که استاد، این‌قدر آدم فهمیده‌ایه! چه ایده جذابی واقعا. از همین کارش معلوم میشه، آدمیه که بفکر دیگرانه. -حالا کجاشو دیدی! تو شروع کن، من خودم هواتو دارم. راستی کیان از مهمونی نگفت؟ چشمان قهوه‌ای ستاره، برقی زد. -آرش بهش گفته که یه مهمونی تو راهه، ولی فعلا هیچ چیزش معلوم نیست. - ببین ستاره، از همین الان سعی کن با شکرگزاری، برای خودت جذب داشته باشی. تو می‌تونی از طریق شکرگزاری هرچیزی رو به راحتی تصاحب می‌کنی. استاد میگه تو این دوره‌ها، شکرگزاری حکم پولو داره تو کائنات. تو الان کیانو پیدا کردی خب.. بابتش شکر می‌کنی، یعنی تو این‌طوری هزینه این نعمتو پرداخت می‌کنی،بعد کائنات بیشتر و بیشتر بهت می‌دن. ستاره صدای خنده‌اش را بلند کرد. -یعنی مثلا ده تا کیان بهم می‌ده. مینو چشمانش را ریز کرد با خنده گفت: «ای کلک! بدت نمیاد ده تا داشته باشی؟» -چی‌ میگی تو؟ دارم براساس قانونی که گفتی می‌گم. -شایدم شد، کی می‌دونه. هر چی تورت بزرگ‌تر، طعمه‌ات هم بزرگتر. در حال خندیدن بودند که گیلاد همراه با یک سگ پشمالوی سفید به طرفشان آمد. ستاره لحظه‌ای ترسید‌؛ چون قبل از دیدن گیلاد، فقط سگ سفید را دید و بعد قلاده‌ای که انتهای ریسمانش، به دست آن مرد عجیب می‌رسید. ✅کپی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 170ستاره سهیل کنا ماشین شاسی بلند سفید که رسید، برگشت و نگاهی به مینو انداخت. توقع د
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل171 ستاره سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد. آب دهانش را قورت داد و نگاهش را به جلو داد. -مشکل از خودش بود، آینه‌مو شکست... باید ادب میشد... بعدِ دعوای آخر هم دیگه کاری به کار هم نداشتیم... به این ادب شدن نیاز داشت... اگه الان زنده بود... یاد آن شب لعنتی و ترس‌های پنهان شده پشتش افتاد. حس کرد رگی از وسط قلبش پاره شد و خون به گونه‌هایش دوید. سعی کرد آب دهانش را قورت دهد. کلمات با احتیاط از دهانش بیرون می‌آمدند. -شاید... الان... دوستای خوبی برای هم بودیم! پریسا خندید و دستش را با فشار محکمی روی شانه ستاره فرود آورد. -نه، بابا! خوشم اومد... عجب اعتماد به نفسی داری دختر. روسری مشکی‌اش از روی سرش به نرمی سر خورد و دو طرف گردنش افتاد. موهایش را پشت سرش گوجه‌ای بسته بود. گردنبند نشان گروه، میان سفیدی گردنش برق می‌زد. - هی... عجب روزگاریه... همین دیگه، خلاصه بهم سفارش کرد که یه روز انتقامشو ازت بگیرم... اشک داشت به پشت پلک‌هایش فشار می‌آورد. اگر مصطفی کنارش نبود در راباز می‌کرد و خودش را پایین می‌انداخت. گیر کرده بود از هر دو طرف. نبضی توی گلویش می‌زد. "خدایا" به چنان اضطراری رسیده بود که می‌دانست در این بیابان فقط خدا می‌تواند نجاتش دهد. - به نظر خوب نمیای؟ رنگت عین گچ شده. بدون اینکه متوجه شود، چشمانش را بسته بود. بازشان کرد. پریسا دستش را دور بازوی ستاره حلقه زد و او را به خودش فشرد. -ولی من که اینقدر احمق نیستم... من بهش گفتم، خیلی ناراحتم که بین تو و ستاره این اتفاق افتاده، ولی من هرگز خارج دستور گروه کار نمی‌کنم... بالاخره هر کسی دنبال ارتقای خودشه، مگه نه ستاره؟ عین مینوی کله‌خر! ادامه داد. -من که نمیام به خاطر یه جنازه، طناب پیشرفته خودمو پاره کنم! مثل مجسمه‌ای بین دستان چاق پریسا گیر افتاده بود. خودش را آماده کرده بود تا اگر به او حمله کردند با فنون رزمی از خودش دفاع کند. اما انگار همه چیز از قبل طراحی شده باشد، با چسبیدن به او عملا قدرت حرکت کردن را از او گرفته بودند. پریسا از هر کلمه‌ای که استفاده می‌کرد، دنبال اثرش در صورت رنگ پریده ستاره می‌گشت. از این کار لذت ‌می‌برد. ماشین وارد فرعی شد، پیچید و با سرعت زیاد توقف کرد. به خاطر ترمز ناگهانی، به جلو کشیده شدند و دستان پریسا برای لحظه‌ای کوتاه از دورش رها شد. تکانی که خورده بود، جرأتش را برگرداند. - آقا چرا واستادی؟... با شمام... میگم چرا واستادی؟ من باید اون کاغذو برسونم دست گیلاد... صورتش را به طرف پریسای متعجب چرخاند. -این می‌فهمه من چی می‌گم؟ اصلا گوشاش می‌شنوه؟ دستش را محکم به صندلی راننده کوبید. داشت فریاد می‌زد. -با تو هم راه بیفت دیگه... اگه دیر برسم... وسط داد زدن‌هایش، برای لحظه کوتاهی شنید که مرد گفت: «دستوره» ساکت شد و به معنی حرفش فکر کرد. راننده دستور داشت او را به این بیابان بیاورد! نگاه تندی به مرد کرد، فقط نیم‌رخش در در زاویه دیدش بود. نگاهش به پشت گردن مرد افتاد. جای زخم عمیقی پشت گردنش خودنمایی می‌کرد. زبانش را به سختی در دهانش چرخاند. - یعنی چی؟ منم دستور دارم... مینو دستور داده این کاغذو خیلی سریع برسونم دستِ... به نفس نفس افتاده بود. انگار داشت می‌دوید. -دست... گیلاد... نگاهش را چرخاند سمت مصطفی و پریسا. داشتند با خونسردی نگاهش می‌کردند. کیفش را که پشت سرش افتاده بود، برداشت و گوشی‌اش را از تویش، بیرون کشید. پریسا به طرفش حمله کرد تا گوشی را بگیرد. -بده من اون اسباب‌بازیو... بِ... دِ... ش... رد ناخن‌های بلندش، پشت دست ستاره افتاد. با یک حرکت، آرنجش را توی صورت پریسا زد و خون از بینی‌اش بیرون جهید. -کثافت وحشی... دماغمو شکستی لعنتی... آی... ✍ ف.سادات‌ {طوبی} 🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت3 به لطف خواستگار راه دادنای مامانم دیگه کاملا اوستای کار
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت4 یکی دو ساعت بعد اینکه مهمونا پرشون وا شد، سر و کله فائزه پیدا شد. البته با نیش باز! بعد سلام و احوال پرسی رفتیم توی اتاقم. نشست لب تخت و بی مقدمه گفت: - خب تعریف کن. - چیو..؟ - شیدا و دلباخته امشبت چطور بود؟ - آها.. اینطور... براش شکلک درآوردم و باهم خندیدیم. کنارش نشستم. آروم یه مشت به شونم زد و دوباره پرسید؛ - د ِبگو دیگه اذیت نکن چطوری بود؟ - چیه؟! اگه نگم از فضولی غش میکنی؟... - خیلی لوسی هانیه! دیشب تو آب نمک خوابیدی؟! - خیلی خب! چنگی به دل نمیزد. - هووووف! تو هم رو مخی هانیه! تعریف کن! تعریف! توضیح بده با ذکر مثال! - چی بگم خب. مالی نبود. چنگی به دل نمیزد. - ببین هانی! میدونم خواستگارات یکی از یکی داغون ترن! ولی باید با این قضیه کنار بیای و یکی از همینا رو انتخاب کنی! - اونوقت چرا؟! دستی به موهاش کشید و گفت: - دوستمی دیگه من بهت نگم کی بگه! بذار باهات رو راست باشم. این هایی که میگم علم هم میگه! کارشناس ها هم میگن. پس با پشتوانه علمی دارم باهات صحبت میکنم. یه دقیقه دندون به جیگر بگیر و خوب ببین رفیق بهتر از ماهت چی میگه! همه میگن با کسی ازدواج کن که مثل خودت باشه! بهت بخوره! به اخلاق و فرهنگ و اینجور چیزا! خیلی دنبال یه فرد آرمانی نباش! به خودت نگاه کن! تو هم که آدم حسابی نیست! پس یکی از همینا رو انتخاب کن بره دیگه! اینو گفت سریع ازم فاصله گرفت...دختره چشم سفید! - مگه دستم بهت نرسه. همچین جدی حرف میزد گفتم چی میخواد بگه! بعد کلی فرار و گریز متهم دستگیر شد و به سزای اعمالش رسید! خسته که بودیم. خسته تر که شدیم دوباره مثل بچه آدم نشستیم به حرف زدن! فائزه گفت: - خب حالا... تو خوب! تو ماه! تو فرشته! بگو ببینم این یکی خواستگارت چِش بود؟ - بله پس چی! از خداتم باشه رفیق به این خفنی داری! با حرص ادامه داد: - آدمو دق میدی بخوای یه کم اطلاعات بدی! خوبه نیروی امنیتی نیستی و اسرار مملکتی رو نمیخوای فاش کنی! بگو دیگه کشتی منو؟ اونقدری که چشمتو بگیره خوشتیپ نبود؟ کچل بود؟ دماغش دراز بود؟ بی پول بود؟ چه مرگش بود! ✍ مجتبی مختاری 🆔 نظرات درباره رمان @mokhtari355👈 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب
دانشگاه حجاب
🔥مستندداستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 41 👇
🔥مستندداستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 41👇 توی فاصله بین دو کلاس داخل محوطه دانشگاه با فائزه قدم میزدیم و میحرفیدیم. - میدونی توی این مرحله با چند نفر باید مسابقه بدیم؟ یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت: - نابغه! این سوالی بود که خودم سر کلاس ازت پرسیدما! - خب حالا! ثبت جهانی که نکردی! مهم جوابشه. پاشو به درخت تکیه زد و گفت: - توی مرحله دوم فقط باید با نفرات برتر دانشگاه های دولتی رقابت کنیم. از هر دانشگاه هم که سه نفر بیشتر به این مرحله نرسیدن. فکر نمیکنم تعداد زیادی باشیم. البته رقابت با یه عده بچه زرنگ، کمشم زیاده. به نشونه تایید سرم رو تکونی دادم. ادامه داد و گفت: - دیشب توی اینترنت میگشتم، دیدم حدود صد و چهل پنجاه تایی دانشگاه دولتی در سطح کشور داریم. - یعنی توی این مرحله یه چیزی حدود 450 تا رقیب داریم؟ - آره و برای رسیدن به مرحله آخر بین این 450 نفر، باید جزء 3 تای اول باشیم. حرفش که تموم شد ساکت شد. دستاش رو بغل گرفته بود. توی فکر رفته بود.. نمیدونم فکر چه جور جایی هست که میشه توش فرو رفت! یا هیچوقت نفهمیدم که ما دستا رو بغل میکنیم یا دستا ما رو بغل میکنن1 به نظر میاد اونا ما رو بغل میکنن! اگر ما جدای از دستامون باشیم چه طور اونا رو بغل میکنیم؟ اصلا مگه بغل کردن بدون دست هم میشه؟ لابد این بغل کردن دست یه عشق یک طرفه هست. خوب شد من رشته زبان فارسی نرفتم! و الا همون روز اولی حتما اخراج میشدم! - فائزه کجایی؟ - هااا؟ - ها چیه. بگو جانم. به نظرت میتونیم؟! - چیو میتونیم؟! - اینکه به قله اورست صعود کنیم. به نظر کار مشکلی میاد؟ چشماش گرد شد! - قله اورست؟ - شیرین میزنیا! همین مسابقه رو میگم دیگه. به نظرت میتونیم برنده بشیم؟ شونه هاش رو بالا انداخت - نمیدونم. رقیبامون یه عده بچه مخ هستن! چشمم آب نمیخوره. با غرور گفتم: - آره ولی ما هم از سر راه نیومدیم! - من که امید ندارم. فک نمیکنم بشه ولی اگه بشه چی هم میشه ها! با دست چندتا پشت شونش زدم و مثل بزرگ ترها شروع کردم به نصیحت کردن! - کار که نشد نداره دختر! خیلی جدی و سنگین گفت: - آره درست میگی. باهات موافقم حق با توئه. ما میتونیم... چرا نتونیم. فقط کافیه تمرکزمون رو بذاریم روی اینکه سوال ها رو چه جوری به دست بیاریم! - واا! فائزه!! دارم جدی میگما! چپ چپ نگاهم کرد و گفت: - یه چیزی برا خودت میگی خب! کلاس انگیزه و امید بخشی که نیومدی هانیه جان! توی خونه چی میخوری که اینقدر بالا بالا میپری! میبینی توی پرت نمیزنم به این معنی نیست که داری درست میگی! من تا همینجاشم فکر نمیکردم قبول بشیم! تو هم اگه فکر میکنی خیلی زرنگی واسه اعتماد به نفس کاذبته! جو گرفتت! یه دکتر خوب میشناسم. روان شناس خوبیه. میخوای معرفیت کنم؟ - نخیر. خودت رو معرفی کن! تو چرا هنوز شروع نشده خودت رو باختی؟! تا اینجاش که خوب اومدیم. بقیش رو هم میریم. هوفی کشید. چند ثانیه ای مکث کرد و شمرده شمرده گفت: - ببین هانیه! با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمیشه! خیلی از اونایی که باید باهاشون رقابت کنیم جزء بهترینان. حتی رتبه بندی علمی دانشگاهشون از دانشگاه ما هم بالاتره. به چی امید بستی؟! بدجوری نا امیدی توی چهرش موج میزد. خندیدم و گفتم - دِ نشد دیگه. ما هم پخمه نیستیم! مثلا نخبه ایم! خندید و با تمسخر گفت: - آره! مثلا. فقط من و تو نخبه ایم! اونام همشون تُخمه اَن! از رتبه بندی دانشگاهشون هم معلومه که اصلا چیزی بارشون نیست! نمیدونم چرا هی رتبه دانشگاهمون رو توی سرمون میزد! - خب دانشگاه ما هم خوبه. حالا شاید توی رتبه بندی دانشگاه های کشور اول نباشیم ولی آخرم نیستیم. اصلا مگه این دلیل میشه هر کی اونجاست زرنگ باشه و هر کی اینجاست گاگول؟! نگید که نمیدونید گاگول یعنی چی؟ هنوز هفت هشت دقیقه ای تا شروع کلاس بعدی مونده بود. خودمم میدونستم رقابت آسونی پیش رومون نیست ولی قبول شکست قبل از شکست، از خود شکست ضایع تره! فرض کن هنوز جنگ شروع نشده از ترس دشمن بری تسلیمش بشی! دوست داشتم امید رو به فائزه برگردونم. با این انگیزه و پیش بینی آینده هیچی نمیشدیم! همیشه اعتقاد دارم باید باور داشته باشی که میشه تا بشه. خودمم مطمئن نبودم و نگرانی رو داشتم اما تسلیم نمیشم! شکست با عزت بهتر از تسلیم شدن با ذلته! اووووف. جمله رو حال کردید! یادم نیست کجا شنیدم. ولی خیلی جذاب بود! ✍ مجتبی مختاری 🆔 نظرات درباره رمان @mokhtari355👈 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب
دانشگاه حجاب
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 68👇
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 68👇 مثل چسب دوقلو به بالشت چسبیده بودم. یه دونه از چشام رو به زور نصفه و نیمه باز کردم ولی اون یکی هر چی صداش کردم پا نشد. پس چرا اینقدر هوا روشنه! نور آفتاب فضای اتاق رو پر کرده بود. لامپ اتاقمم روشن بود.. با دیدن ساعت 10 با لگد اون یکی چشمم رو هم بیدار کردم. اصلا نفهمیدم دیشب کی خوابم برده بود. خواب موقع خستگی هم میچسبه ها! چشمام رو مالیدم... آبی به دست و صورتم زدم و رفتم آشپرخونه. میز صبحونه چیده آماده بود.. ولی وقت صبحونه خوردن نبود! آخه دو سه ساعت بعد میخواستم ناهار بخورم! الان چیزی بخورم فقط معده م اذیت میشه نمیدونم الناز چه طوری یازده صبح اندازه یه گوریل میخوره! 2 ساعت بعدش هم مثل کسی که 3 ماهه چیزی نخوره میشینه سر سفره! من که روی معده م حساسم! ناسلامتی یه عمر قراره واسم کار کنه! نمیخوادم اول جوونی از نفس بندازمش! یه لیوان شیرکاکائو خوردم و رفتم که برم سراغ کارام. گوشمیو که روشن کردم سیل جاری شد. صدای آلارم گوشی یکسره شده بود. چند تا میس کال داشتم خدا میدونه! داشتم یکی یکی پیام ها رو میخوندم که یاد سوتی دیشبم افتادم..! چه قدر ضایع! طرف همه زندگیمو بهم برگردونه بود. من فقط یه تشکر خشک و خالی ازش کردم، کیفم رو گرفتم و خداحافظ! نه مژدگانی ای نه تشکر جانانه ای و نه لااقل یه ماچ آبداری! اونم طفلی اصلا به روم نیاورده بود! توی این فکرا بودم که تازه دوهزاریم جا افتاد برق از سرم پرید! واقعا؟؟؟ لیست برنده ها.... عکس دیشبی.... آره خودشه! من گیج رو باش! پس چرا زودتر نفهمیدم! اون عکس توی اطلاعیه زهرا بود! همون خادم هیئت کاشف الکرب بود که کیفم رو پیدا کرد! مگه خادم نبود؟! یعنی دانشجوی دکترا بود و خادم بود؟! بیخیال همه زنگ ها و پیامک ها شمارش رو گرفتم... بعد 2 3 تا بوق گوشی رو برداشت.. - سلام... خوبی زهرا خانم.... منو به جا میارین؟ - سلام خوبم خدا رو شکر. به به هانیه خانم..بلههه کیه که شما رو نشناسه، عکستون رو توی سایت وزارت علوم دیدم.تبریک میگم صدایی صاف کردم و گفتم: - ممنون. منم تبریک میگم. نمیدونستم دانشجوی دانشگاه تهران هستین! - ممنون لطف داری .هی.. بگی نگی یه درسی هم میخونیم. پنجره اتاقم رو یه کم باز کردم... - ممنون بابت دیشب. راستش من اصلا فراموشم شده بود درست و درمون ازتون تشکر کنم. اصلا به روی خودش نیاورد! که آدم فلان فلان شده! کیفت رو گرفتی دُمت رو گذاشتی روی کولت و دِ بدو فرار! - تشکر کردی دیگه هانیه جان. منم که وظیفم رو انجام دادم. خوبی این دیدار این بود که با دوست خوبی مثل تو آشنا شدم. - ممنونم. منم خوشحالم که پیدات کردم.نه دیگه اون تشکر خشک و خالی بود قبول نیست. اگه افتخار بدین سه شنبه هفته بعد یه قرار بذاریم همدیگه رو ببینیم. - خوشحال میشم ببینمت. ولی دارم میگم هانیه!چیز میزی لازم نیست بیاری. میام که خودتو ببینم. - نه چیز خاصی نیست. منم وظیفمو انجام میدم. ممنون. روی تخت نشستم و ادامه دادم: - راستی شما چرا خادم شدین؟ با این استعداد و تحصیلات، خادمی یه جوری نیست؟ لبخندش رو پشت تلفن حس کردم.. - این خادمیش فرق میکنه عزیزم. - چه فرقی؟ پول خوبی توشه؟! - پول که نه! بهتر از پول داره. تازه دوزاریم جا افتاد که به قول حزب اللهیا طرف داره سوبالا میزنه! - آها معنویت و اینا منظورتونه؟ - یه چیزی توی همون مایه ها. - شما دیگه آخرشین. دمتون گرم. خندید و گفت: نه بابا! هنوز اولشیم... ✍️ مجتبی مختاری 🆔 نظرات رمان 👈 @mokhtari355 ═ೋ❅📚❅ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 91👇
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 91👇 جاتون خالی... آزمون جذاب و پر استرسی بود. صبح روز اولی کرک و پر بچه ها ریخت. بگم سخت نبود که دروغه ولی بدتر از سخت بودن، استرسش بود. همین که کلی چشم فقط تو رو نگاه کنن و ببینن با خودت چند چندی خودش سخت ترینه! اولین باری بود که عملی آزمون میدادم! اونم آزمون هوش! تا عمر داشتم همیشه امتحاناتم روی کاغذ و تستی و ذهنی بود. تنها مسابقه عملیم بر میگرده به دوران بچگیم که توی غذا خوردن با مامان بزرگم مسابقه میدادم! اما این بار باید یه آزمون سخت و پر استرس رو به صورت عملی تجربه میکردم. دوست ندارم توی آمپاس بذارمتون. میخوام زودتر توی این تجربه شریکتون کنم. عملی که نمیشه چون پیش هم نیستیم که بشه. پیش همم بودیم وسائل و امکاناتش نبود. ولی لااقل ذهنی که میشه هوشتون رو محک بزنید. پس میریم توی کارش. از جایی که توی 2 آزمون قبلی همدیگه رو یه کم شناختیم و میدونم که همتون مثل خودم عقل کلید، و تا الان هم فقط و فقط این کائنات بوده که باهاتون همراهی نکرده و الا الان انیشتین زمانه بودید، پس قبل از اینکه بریم سراغ سوال اصلی میخوام یه سوال بگم تا واسه ذهن گرمی حل کنید. اینطوری بهونه آماده نبودن و یهویی بودن آزمون اصلی هم از بین میره. سوالش زیاد سخت نیست. صرفا واسه ذهن گرمی هست. درست جواب بدید، یه کم انرژی بگیرید؛ بریم برای اصل کاری. وای به حال کسی که وقتی به آزمون اصلی رسیدیم بگه: عه! یه دفعه ای شد! من هنوز حاضر نبودم، من شکمم خالی بود. من معده م پر بود. من تازه از خواب بیدار شده بودم. من هنوز ویندوزم بالا نیومده بود. من دیشب مسواک نزده بودم. من فلان بودم، من بیسار بودم. نیازی به گفتن نیست. خودم میدونم. اگر کره زمین گرد نبود، اگر آب و هوا خوب بود اگر دایناسورها نسلشون منقرض نمیشد. اگر در آفریقا فقر نمیبود. اگر لایه اوزون نازک و سوراخ نمیشد. اگر خورشید از زمین بزرگ تر نمیبود. اگر و اگر اگر، اونوقت حتما درست جواب میدادید. من خودمم کم از شما ندارم. اعجوبه ای هستم مثل خودتون. پس جلو قاضی ملق بازی ممنوع. دم هممون قیژ. بریم برای سوال. این سوال ظاهرش تستی هست ولی جزء سوالات تشریحی هوش و تمرکز دور دوم بود. وقتی سوال تشریحی میشه یعنی دلیل و توضیح برای جواب لازم داره. پس ده بیست سی چهل کردن به تنهایی کافی نیست! یه مقدار بافتنی برای توضیح جوابتون هم لازم داره. سوالش ساده هست. زیاد نیازی به فکر کردن نداره. ولی بی دقتی هم نکنید. مهمتر اینکه زودی نرید سراغ جواب! درسته که ساده هست ولی سعی کنید در حد یه ذره رو لااقل تأمل بکنید! راه دوری نمیره! اما سوال: تلفظ صحیح چهارمین روز هفته (بر اساس زبان رسمی کشور) کدومه؟ الف) چاهارشنبه ب) چهارشمبه ج) چهارشنبه د) چارشمبه دقت کنید. نگفتم کتابت. گفتم تلفظ! بعدا نگید عه فکر کردم کتابت رو میگی! تلفظ یعنی اونی که به زبون میاریم نه اونی که مینویسیم. و تلفظ میتونه با اونی که مینویسیم متفاوت باشه. ✍️ مجتبی مختاری 🆔 جواب سوال تست هوش رو اینجا بگید👇 @mokhtari355 ═ೋ❅📚❅ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 104 👇
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 104 👇 وزارت علوم /ارائه طلبه/ استدلال لزوم حجاب فلسفه حجاب/ 1. امنیت جنسی / توضیح مورد دوم: امنیت جنسی برای دیگر بانوان حجاب خانم (الف) نه تنها واسه خودش، که برای خانم های (ب ، ج ، د) هم امنیت میاره. و بدپوشی یک خانم نه تنها برای خودش که امنیت جنسی سایر افراد رو هم در معرض خطر قرار میده. توضیح اینکه: وقتی خانمی با پوشش نامناسب بیرون میاد، با ایجاد جاذبه جنسی، حرارت نیاز جنسی مردان یک جامعه رو افزایش میده سوال اینه: تکلیف کسایی که الان به نقطه اوج نیاز جنسی رسیدن و راهی برای تامین ندارن چیه؟ نگو : خب برن ازدواج کنن! شما خودت حاضری با یه پسر دبیرستانی که نه کار داره نه پول نه خونه نه خیلی چیزهای دیگه ازدواج کنی؟ نمیگم پول و خونه و فلان و بهمان معیارهای ازدواجه ها. میگم چیزی بگید که خودتون قبولش داشته باشید! نتیجه ترکیب (افزایش شهوت مردان و جاذبه جنسی زنان) چیزی نیست جز کم شدن امنیت جنسی بانوان. نگو برا من خطری نداره. من خودم 6 تا بادیگارد دارم! فرضا شما امنیتت تکمیل! گیریم هیچ خطری برای شما نباشه حواست هست آتش که روشن بشه تر و خشک با هم میسوزن؟ شما بادیگارد داری، فرد (ب، ج و د) که محافظی ندارن چه گناهی کردن؟ واسه همینه که میگن حجاب یه مساله شخصی نیست. چون بدپوشی یه خانم اثرش فقط واسه خودش نیست. بدپوشی نه تنها امنیت خود فرد که امنیت دیگر بانوان رو هم به خطر میندازه. فلسفه حجاب/ 1. امنیت جنسی / توضیح مورد سوم : امنیت جنسی برای کودکان فرد بدپوش با جاذبه جنسی ای که ایجاد میکنه، خواسته یا ناخواسته غریضه مردان رو هدف گرفته. فرد مریض که آتش شهوت درش شعله ور شده وقتی راهی برای تامین خودش پیدا نمیکنه، بعضا دست به کاری که نباید میزنه. و این وسط نه تنها امنیت خود اون خانم و امنیت دیگر بانوان که امنیت کودکان هم در معرض خطر جدی قرار میگیره. و اینطور میشه که متاسفانه در خبرها میخونیم به فلان کودک که سنی هم نداشت تجاوز شد و جنازش فلان جا پیدا شد! بله اون فرد مریض قطعا مجرم هست و باید به سزای عملش برسه. پدرش هم در بیاد. حرفی نیست. ولی یه سوال باقی میمونه.. شعله این عطش از کجا روشن شد؟ امیدوارم فکر نکنید که این کودک 7، 8 ساله این مرد رو تحریک کرده که کار به اینجا رسیده! متاسفانه این یه واقعیته که بدحجابی یکی از متهمین اصلی به بالای چوبه دار رفتن امنیت جنسی کودکانه. واسه همینه که میگن حجاب یه مساله شخصی نیست. چون بدپوشی یه خانم اثرش فقط واسه خودش نیست. (هانیه: زیاد با شنیدن این حرف ها چاق نشید! چون طوووومااااار اشکالات آماده شده! از الان گفتم، که یهو توی پرتون نخوره) ✍️ مجتبی مختاری 🆔 نظرات رمان 👈 @mokhtari355 ═ೋ❅📚❅ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_پنجم🎬: بچه ها جلوی در آشپزخانه کز کرده بودند و روح الله به طرف فاطمه ر
. رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست، حسین که اشک چشمانش با آب دماغش قاطی شده بود با دیدن مادر صدایش بدجور بلند شد. فاطمه نگاهی به حسین انداخت، دلش نیامد این بچه بیش از این اذیت بشود، آغوشش را باز کرد و همانطور به طرفش می رفت گفت: مامانی عزیزم، گریه نکن،مامان ناراحت میشه! حسین بینی اش را بالا کشید و با زبان شیرین کودکی و بریده بریده گفت: د...عوا...نکنید، من...میترسم. فاطمه، حسین را محکم بغل کرد و گفت: منم از این خونه میترسم، منم از بابات میترسم، اصلا من از این دنیا میترسم و بعد موهای حسین را نوازش کرد و ادامه داد: می خوای بریم پارک؟ حسین با تکان دادن سرش جواب بله را داد. فاطمه سریع به سمت کمد لباس داخل اتاق رفت و اولین مانتو و روسری که دم دستش بود پوشید و چادرش را روی سرش انداخت، کاپشن و کلاه حسین که همیشه روی دراور و آماده بود، به تن حسین کرد و از اتاق بیرون آمد. روح الله و بچه ها که بی صدا هرکدام روی مبلی آبی رنگ با کمینه های طلایی نشسته بودند با ورود فاطمه به هال از جا برخواستند. روح الله قدمی به طرف فاطمه برداشت، فاطمه با یک دستش حسین را بغل کرده بود و با دست دیگرش اشاره کرد و گفت: به خدا اگر جلوم را بگیری یا بخوای دنبالم راه بیافتی چنان جیغ و دادی بکشم که کل کارمندای زیر دستت و همسایه ها بفهمن که آقا چه دسته گلی به آب داده... روح الله زیر لب لااله الاالله گفت و برگشت روی مبل نشست. فاطمه از خانه بیرون آمد، بی هدف در خیابان های تبریز می گشت، شهری غریب که حتی یک دوست و آشنا و قوم و خویشی در آن نداشت. نمی دانست چکار باید بکند که صدای ضعیف حسین بلند شد: اینجا یه پارک هست، همون که همیشه ما را میاری.. فاطمه بوسه ای از گونهٔ سرد حسین گرفت و با پشت دست، اشک هایی را که ناخواسته خودشان میریختند پاک کرد و به طرف پارک رفت، پارک به دلیل سردی هوا و بیماری کرونا خلوت تر از همیشه بود و روی اولین نیمکت سیمانی سبز رنگی که کنار وسایل بازی قرار داشت نشست. حسین را پایین گذاشت و گفت: برو با وسائل بازی کن و اصلا حواسش نبود که حسین هیچ وقت تنهایی سوار وسایل نمیشود. حسین که انگار حال مادر را درک میکرد و نمی خواست مزاحم خلوت مادر بشود، نگاهی به سنگریزه های زیر پایش کرد و خم شد و مشتی برداشت و خود را با پراندن سنگریزه ها سرگرم کرد. فاطمه غرق فکرشد، یعنی کجای راه را اشتباه رفته بود؟! یعنی چه چیزی برای همسرش کم گذاشته بود که او به سمت شراره...با یادآوری نام شراره، لرزشی تمام بدنش را گرفت و زیر لب گفت: عجب مار خوش خط و خالی بود، من چه کارها براش نکردم و اون چقدر برام زبون میریخت و خودش را جای خواهرم جا میزد، درست یادش بود که چند بار با پدر و زن بابای روح الله به خاطر شراره درگیر شده بود، به طوریکه آنها، فاطمه را به دلیل حمایت از شراره از خانه خودشان بیرون انداخته بودند تا اینکه شوهر شراره مرد و مادر شراره به فاطمه زنگ زد و تاکید کرد دیگه با دخترش ارتباط نگیره،چون نمی خواست شراره با ارتباط با اقوام شوهر مرحومش یاد شوهرش بیافته و اذیت بشه و فاطمه هم سعی کرد کمتر با شراره ارتباط داشته باشه، گرچه خود شراره گهگاهی به فاطمه زنگ میزد و با روح الله هم صحبت می کرد اما فاطمه هیچ وقت به مخیله اش هم خطور نمی کرد که انتهای این ارتباط اینجور بشود... فاطمه باید خوب فکر میکرد، باید تمرکز می کرد و بهترین راه را انتخاب می کرد.. اگر می خواست میدان را خالی کند و از روح الله جدا بشود، سرنوشت سه تا بچه اش چی میشد؟! مردم پشت سرش حرف میزدند...پدر و مادر و خانواده اش چه برخوردی می کردند؟! باید عاقلانه تصمیم میگرفت،چرا که سرنوشت سه انسان دیگه به تصمیم او گره خورده بود. اما هر چه بیشتر فکر می کرد، بیشتر به این نتیجه میرسید که یک کاسه ای زیر نیم کاسه شراره هست، فاطمه مطمئن بود از قضیه اجازه نامه ازدواج هیچ وقت با هیچ کس و حتی شراره حرف نزده، پس اون از کجا میدونست؟ اون از کجا از انباری خانه فاطمه خبر داشت؟! فاطمه دستش را مشت کرد و روی پاهایش کوبید و گفت: باید این زن را از زندگی خودم و بچه هام حذف کنم، روح الله گفت که صیغه اش کرده، پس میتونه راحت صیغه را باطل کنه...آره بهترین راه همینه...منم به کسی نمی گم که روح الله همچی کاری کرده.. در همین حین صدای حسین و باد سردی که به صورتش خورد فاطمه را به خود آورد: مامان! من سرمام هست، میشه بریم خونه؟! ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت ═‌ೋ۞°•📚•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872