eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر
448 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
196 ویدیو
100 فایل
واسه چی خیال میکنی اینجا مجازیه و نمیشه پیدات کرد؟ مواظب حرفهات توی پیوی باش! امنیت کانال : رقیه فرمایشی
مشاهده در ایتا
دانلود
تشریح وضعیت کانال‌های حرفه‌داستان به صورت تصویری کسانی که این پیام را می‌بینند در کانال عمومی حرفه‌داستان تشریف دارند @herfeyedastan
سلام بر آنان که صبر می‌کنند ❤️ @herfeyedastan
نام داستان:  سبد  نویسنده: زهرا غفاری سبد بزرگ را از پله های زیر زمین  بالا آوردم وبه آشپز خانه بردم نفس زنان سر  مامان غر زدم: واای گناه کردم دختر بزرگ خونواده شدم . همش من باید حمالی کنم .مادرم سبد را روی کابینت گذاشت و خیلی ریلکس گفت: من وبابا می خوایم شما یه آب وهوایی تازه کنید. بعداز اون دختر بزرگی باید کمک کنی . معترض گفتم : پس نجمه چی ،پس علی واحمد چی؟ مامان چند تکه ظرف و ظروف راداخل سبد گذاشت وگفت : مگه اونا چن سالشونه ،به موقع از اونا هم می خوام کمکم کنن. دیگر چیزی نگفتم وبه شوق گذراندن یک روز به یاد ماندنی در طبیعت به اتاق رفتم تا در کنار بچه های کوچک تراز خودم منچ ومار پله بازی کنم. به نظر خودم ،من هم هنوز خیلی بچه بودم . به این فکر می کردم ،پس چرا مامان می گفت من بزرگ شده ام. شاه ، هنوز،بساط حکومتش بر ایران پهن بود که خودم را شناختم. شهر کودکی من مرودشت، از شهرهای استان فارس بود،که در کنار بنای بزرگ وبه یاد ماندنی تخت جمشید قرار داشت.خانواده ی من خیلی اهل تفریح وتفرج بودند.اکثر جمعه هابه اتفاق خاله ها،دایی ها وبه ندرت خانواده ی پدرم،برای تفریح به باغات ومناطق سرسبز ودیدنی اطراف مرودشت می رفتیم.فامیل نزدیک در شهر من اکثرا در یک محله زندگی می کردیم.پدرم کامیون داشت. هوای گرگ ومیش نیمه ی تابستان خنک ولطیف بود. تا ما بچه ها به خودمان بیاییم مامان وآقام،که شور وشوقشان از ما بچه ها بیشتر بود؛ همه ی وسایل یک روز تفریح را در عقب کامیون قرار داده  بودند. به کوچه آمدم. خواهر بزرگم‌کنارم بود . با لودگی گفت : لا اقل یه آب به صورتت می زدی…چرا چشات گرد شدن؟ کف دو دستم را به صورت وچشمان کشیدم .خواهرم نخودی خندید. حرصم گرفت. خواهرم به حیاط بر گشتم. از دور دیدم که خانواده ی خاله ها ودوتا دایی ها وسایلشان را بغل زده واز ته کوچه ی بن بست تند وتند به سمت ماشین پدرم ،که تازه روشنش،کرده بود، آمدند.دود اگزوز با آن بوی گندش کوچه را برداشته بود.اول صبحی چشمانم می سوخت.سبدهای مملو از خرده ریز،پیک نیک ،زیراندازوقابلمه ی غذا و یکی دوتا هندوانه وخربزه یکی یکی توی اتاق کامیون جا گرفتند. از دیدن بچه های خاله ها ودایی ها لبخند بزرگی روی لبهایم‌ نشست. برادرهای کوچک تر از من وخواهر هایم به ما پیوستند.یکی یکی از نردبان فلزی ای که آقام به لبه‌ی اتاق عقب کامیون تکیه داده بود، با سرو صداومسخره بازی وشوخی وخنده بالا رفتیم. لذت شیرین صبحگاه آن روزها را هنوز هم مزه مزه می کنم.واقعا لذت شیرینی بود. تا کامیون حامل خانواده وفامیل از شهر خارج شود،ما بچه هاکه تعدادمان هم خیلی زیاد بودیم؛ لبه‌ی دیواره ی چوبی ومحکم کامیون را  گرفتیم وخیابان های خلوت وخنک جمعه‌ی  شهرنگاه کردیم. برایمان خیلی دیدنی بود.  کلم پلوی شیرازی را که مادرم در پختنش، آن همه مهارت داشت  در کنارشنیدن آواز آب زلالی که از جویبارهای عریض کنار درختان بادام وگردو عبور می کرد؛ تناول کردیم.حسابی چسبید. بعداز ناهار نگاه به درخت توت تنومند انداختیم .روی امامزاده ی کنار دیوار سایه افکنده بود.پسر خاله نگاه متکبرانه ای به ما دخترها انداخت وبه چابکی یک گربه پاهایش را حلقه حلقه دور تنه ی درخت انداخت واز آن بالا رفت . مادرش نگران داد زد: سعید نیوفتی… .مامان وخاله  دیگرم وزن دایی محمود.لبه های چادر رنگی مامان را به دست  گرفتند.وزیر شاخسار پراز توت سرخ و آبدار ایستادند. با هر لگدی که پسر خاله به شاخه‌ی  پر ثمر توت می زد یک عالمه توت توی چادر ریخت  وشکم چادر به سمت زمین متمایل شد. خاله توران هم چنان نگران ایستاده بود وغر می زد. از بس نالید و غرولند کرد سعید دستپاچه شد وشاخه ی زیر پایش شکست وتالاپی افتاد وسط چادر توت ها وبا چادر  وتوت روی زمين ولو شد. داد کوتاهی زد. اما چادر ضربه را گرفته بود. خداروشکر سعید طوریش نشد.همهی توت ها زیر کمر وشکمش له شده بود. نگاه ما بچه ها روی زمین به توت هایی بود که هر کدام جایی پرتاب شده بود. خودمانیم،خوردن توت هایی که روی خاک های کف باغ پرتاب شده بود ،از هر چیزی در دنیا خوشمزه تر ولذت بخش تر بود. جالب اینجا بود که بزرگترها هم معترض نشدند، که ما توت های روی زمین را نخوریم.  خوردیم خیلی هم خوشمزه بود.وباز جالب تر این بود که مریض هم نشدیم وفلان وبهمان بیماری را هم  نگرفتیم. سعید رفت روی فرش مثل بچه ی آدم نشست ودیگر از درخت بالا نرفت. در میان این شادی ها وماجراهاچقدر زود روز به پایان رسید. باروبندیل راجمع کردیم البته ما بچه ها که نه .بزرگترها. ما که هنوزمشغول شیطنت وبازی بودیم. ادامه دارد
قابلمه های خالی از غذا،ظرف های شسته شده در جویبارها،زیراندازها والبته یک سبد بزرگ پراز توت سرخ وشیرین که دایی محمود از درخت دیگری تکاند،همه وهمه گوشه ی کامیون جا گرفتند. از اینکه باغ را ترک می کردیم کمی مکدر بودم ،اما خوشحالی دیگری که پیش رویم بود حالم را بهتر کرد. وآن این بود که به این زودی به خانه نمی رفتیم .مقصد بعدی ما تخت جمشید بود. عصر بود ودرمیان تکان های آرام ویکنواخت کامیون ومزه مزه کردن خاطرات خوش ، به تخت جمشید می رفتیم. تا عصر خنک و دلپذیر تابستان را روی سنگریزه های گسترده ودراندشت جلوی باز مانده های کاخ های پادشاهان هخامنش،به شب برسانیم . آنجا شلوغ پلوغ بود. جا به جا خانواده ها ی شلوغ وپرجمعیت در کنار هم نشسته وسرگرم صحبت کردن،تخمه شکستن و خوردن کاهو ترشی وسکنجبین وکتلت وبعضا ته مانده ی غذای ظهر بودند.ظرف ده دقیقه بساطمان پهن شد و بزرگترها دور هم  نشستند. ما بچه ها هم تا شعاع چند متری به بازی والیبال وهفت سنگ مشغول شدیم. خیلی دلم می خواست مامان اجازه می داد برای دیدن  آثار باستانی تخت پادشاهان هخامنشی بالا می رفتیم،اما به بهانه ی اینکه گم می شویم، اجازه  نداد.بزرگترها هم همراهی مان نکردند.ناچار با اکراه قیدش را زدیم.  با آمدن نقاره زن ها ومطرب های دوره گرد کلا مسئله بازدید از آن اماکن فراموشمان  شد.آن ها که  آمدند همه مان دورشان جمع  شدیم. مرد سیاه چرده ی نقاره زن وهمراهی که او هم ساز محلی می زد؛ دقایقی را نواختند وبه شادی های آن روزمان اضاف  کردن ..پسرها  به جز سعید که ساق دستش کمی خراش برداشته بود وکمرش هم زخم شده بود؛با حرکات مسخره شان  رقصیدند وهمه  مان خندیدیم ،به جز شوهر خاله رقیه که خیلی جدی واخموبود .نشست ومثل برج زهرمار نگاه کرد. آخر کار هم آقام، شوهر خاله   توران،ودایی ها دست به جیب  بردند ومبلغی را روی هم  گذاشتند وبه مطربی ها  دادند. اخر شب بود دیگر .خسته از شیطنتها،بازی ها،دنبال هم گذشتن ها وپرخوری ها سوار بر  کامیون شدیم وبه خانه بر گشتیم.اقام کامیون را مثل صبح جلوی در خانه نگه داشت. خسته وخواب  آلود از نردبان پایین آمدم. حالا با این وضعیت خسته باید مسواک هم میزدم که در آن لحظه از هر کاری در دنیا سخت تر بود.یک لحظه از غفلت مامان واقام که سرگرم جادادن وسایل توی آشپز خانه بودند استفاده کردم. سریع دهانم را شستم وبه رختخوابی که مامان زیر آسمان سورمه ای روی تخت فلزی پهن کرده بود،پناه بردم سه تا برادرم آرام به خواب رفته بودند. اما دو تاخواهرم هنوز درگیر مسواک زدن زورکی بودند.چشمانم را روی هم‌ گذاشتم  وخودم را به دست نرم ولطیف خواب سپردم.در حالیکه امیدوار بودم تا جمعه ی دیگری از راه برسد. دوباره با کامیون یک روز زیبای دیگر را رقم بزنیم.توی همین فکر هابودم که فریبا خواهر بزرگم رو به آقام که داشت رختخوابش را روی زمین پهن می کرد ؛با لحن معترضی گفت:بابا سمانه مسواک نزد. آقام به سمتم آمد ومرا خواب آلود از رختخواب بیرون کشید ودر حالیکه با خشم به فریبا نگاه می کردم،زیر نظر پدرم دوباره مسواک زدم.  صبح خسته وکوفته بودم. به آشپز خانه رفتم.مامان سبد بزرگ  وزیر انداز نه متری تاشده را روبرویم گرفت وگفت : ببرشون زیر زمین با اکراه به سمت حیاط رفتم . بچه ها هنوز روی تخت فلزی خوابیده بودند.  از خستگی وشیطنت های دیروز، هنوز کمی گیج بودم.  سبد به دست‌ به سمت پله های زیر زمین رفتم.لب اولین پله  یک دفعه پایم سر خورد و از هشت نه تا پله به سمت زیر زمین  واژگون شدم وسبد بزرگ روی سرم افتاد وفریاد به آسمان رفت.  وقتی مامان وبابا  با هزار زحمت مرا  که  از درد هم چنان جیغ وفریاد می کردم به بیمارستان رساندند  واز دست وپایم عکس گرفتند. دکتر گفت : دست راست وپای چپ شکسته و باید هشت هفته توی گچ باشد. پیشانی شکسته ام هم دوسه تا بخیه خورد. در آن لحظه فقط یادم به سبد وزیر اندازی افتاد که باید حالا حالاها توی زیر زمین خاک می خوردند… @herfeyedastan ✴️ این اثر برای چالش حرفه داستان نوشته شده و توسط اعضای گروه نقد شده ❎️ کپی و تقلید جایز نیست.
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 نکته‌ای کلیدی برای نویسنده‌ها/ از زبان خسرو باباخانی بشنوید 🎬 برشی از شانزدهمین دوره «آل جلال» / مدرس: خسرو باباخانی 🖥️ نسخهٔ کامل این برنامه را از لینک‌های زیر ببینید: 🔗 Telewebion | Tv.ketab.ir 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اینجا حرفه‌داستان است 👇 @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
باید یاد بگیریم که روی حرف خودمان بایستیم🌱 من کارهای سفارشیِ زود بازده را که در تیراژ هزاران نسخه چاپ می‌شود ولی حتی دوستان و اطرافیانِ نزدیک نویسنده هم رغبتی به خواندنش ندارند را نمی‌نویسم 🚫 زهرا ملک‌ثابت؛ نویسنده مستقلِ آثار هنری و فاخر هستم، هرچند این جمله جسورانه به نظر برسد😊 شبها بیدار بودم وقتی کسانی خواب بودند. روزهایی گریه می‌کردم زمانی که برخی آسوده خیال بودند. ذره ذره رشد کردم تا اینکه حالا بدون رودروایسی و بدون لکنت می‌گویم: " متاسفم، من مستقیم نویسی نمی‌کنم"✋️ مدیر گروه ادبی حرفه‌داستان @zisabet @herfeyedastan
عذرخواهی می‌کنم چون... همیشه نباید روی حرف خودمان بایستیم اگر اشتباهی می‌کنیم، باشجاعت عذرخواهی کنیم. من این نکته را از یکی از اساتیدم آموختم. وقتی در جمع کلاس داستان‌نویسی من را مخاطب قرار داد و گفت: "آثارتون چِرت و پرت است" وقتی رئیس این سازمان دولتی، از این کارشناس دولتی خواست عذرخواهی کند، جواب داد: "به هیچ وجه عذرخواهی نمی‌کنم" این آقای همکار جوان که تقریبا هم سن خودم هستند، تا حالا مشکلات زیادی در عرصه شغلی برایم ایجاد کردند ولی باتوکل به خدا و پشتکار، عرصه داستان‌نویسی را ادامه دادم 😊 زهرا ملک‌ثابت مدیر گروه ادبی حرفه‌داستان @zisabet @herfeyedastan
فایل کتاب باباگوریو در کانال آرشیو کتاب و داستان موجود است کانال آرشیو کتاب و داستان با هدف سهولت دسترسی شما به کتاب و داستان ایجاد شده😊 🌹🌹🌹🌹 فعالیتی از گروه حرفه‌داستان کانال آرشیو کتاب و داستان 👇 @herfeyedastangroup
تحلیل رمان باباگوریو.pdf
حجم: 2.64M
تحلیل رمان باباگوریو تحلیلگر: زهرا ملک‌ثابت کانال حرفه‌داستان 👇 @herfeyedastan کانال آرشیو و کتاب و داستان 👇 @herfeyedastangroup
بازهم هشتگ بازی 🩷
📍سری دوم لیست هشتگ‌های کاربردی حرفه‌داستان ( سال ۱۴۰۲ ) ( تشریح روند فعالیت‌های گروه ادبی حرفه‌داستان از آغاز تا کنون ☕️ ) ( 📚 مشترک) ( 📚 مشترک ) ( 📚 مستقل یا فردی ) ( 📚 مشترک) ( افاضات مدیر گروه 😁) ( داستان کوچک ایرانی) ( تحلیلگر: زهرا ملک‌ثابت) 🎬 روتوش ( تحلیلگر: زهرا ملک‌ثابت) 📗 دختران آفتاب 📘 زن، زندگی، آزادی 📙 باباگوریو ( مدرس: زهرا ملک‌ثابت) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan
❀تشکر‌ از‌ همراهی اعضای‌گرامی❀ ❀ اعضای جدید خیلی‌خوش‌ آمدید❀ https://eitaa.com/herfeyedastan/1193 سری اول هشتگ سال ۱۴۰۲ 👆