قابلمه های خالی از غذا،ظرف های شسته شده در جویبارها،زیراندازها والبته یک سبد بزرگ پراز توت سرخ وشیرین که دایی محمود از درخت دیگری تکاند،همه وهمه گوشه ی کامیون جا گرفتند. از اینکه باغ را ترک می کردیم کمی مکدر بودم ،اما خوشحالی دیگری که پیش رویم بود حالم را بهتر کرد. وآن این بود که به این زودی به خانه نمی رفتیم .مقصد بعدی ما تخت جمشید بود. عصر بود ودرمیان تکان های آرام ویکنواخت کامیون ومزه مزه کردن خاطرات خوش ، به تخت جمشید می رفتیم. تا عصر خنک و دلپذیر تابستان را روی سنگریزه های گسترده ودراندشت جلوی باز مانده های کاخ های پادشاهان هخامنش،به شب برسانیم . آنجا شلوغ پلوغ بود. جا به جا خانواده ها ی شلوغ وپرجمعیت در کنار هم نشسته وسرگرم صحبت کردن،تخمه شکستن و خوردن کاهو ترشی وسکنجبین وکتلت وبعضا ته مانده ی غذای ظهر بودند.ظرف ده دقیقه بساطمان پهن شد و بزرگترها دور هم نشستند. ما بچه ها هم تا شعاع چند متری به بازی والیبال وهفت سنگ مشغول شدیم. خیلی دلم می خواست مامان اجازه می داد برای دیدن آثار باستانی تخت پادشاهان هخامنشی بالا می رفتیم،اما به بهانه ی اینکه گم می شویم، اجازه نداد.بزرگترها هم همراهی مان نکردند.ناچار با اکراه قیدش را زدیم.
با آمدن نقاره زن ها ومطرب های دوره گرد کلا مسئله بازدید از آن اماکن فراموشمان شد.آن ها که آمدند همه مان دورشان جمع شدیم. مرد سیاه چرده ی نقاره زن وهمراهی که او هم ساز محلی می زد؛ دقایقی را نواختند وبه شادی های آن روزمان اضاف کردن ..پسرها به جز سعید که ساق دستش کمی خراش برداشته بود وکمرش هم زخم شده بود؛با حرکات مسخره شان رقصیدند وهمه مان خندیدیم ،به جز شوهر خاله رقیه که خیلی جدی واخموبود .نشست ومثل برج زهرمار نگاه کرد.
آخر کار هم آقام، شوهر خاله توران،ودایی ها دست به جیب بردند ومبلغی را روی هم گذاشتند وبه مطربی ها دادند.
اخر شب بود دیگر .خسته از شیطنتها،بازی ها،دنبال هم گذشتن ها وپرخوری ها سوار بر کامیون شدیم وبه خانه بر گشتیم.اقام کامیون را مثل صبح جلوی در خانه نگه داشت. خسته وخواب
آلود از نردبان پایین آمدم. حالا با این وضعیت خسته باید مسواک هم میزدم که در آن لحظه از هر کاری در دنیا سخت تر بود.یک لحظه از غفلت مامان واقام که سرگرم جادادن وسایل توی آشپز خانه بودند استفاده کردم. سریع دهانم را شستم وبه رختخوابی که مامان زیر آسمان سورمه ای روی تخت فلزی پهن کرده بود،پناه بردم سه تا برادرم آرام به خواب رفته بودند. اما دو تاخواهرم هنوز درگیر مسواک زدن زورکی بودند.چشمانم را روی هم گذاشتم وخودم را به دست نرم ولطیف خواب سپردم.در حالیکه امیدوار بودم تا جمعه ی دیگری از راه برسد. دوباره با کامیون یک روز زیبای دیگر را رقم بزنیم.توی همین فکر هابودم که فریبا خواهر بزرگم رو به آقام که داشت رختخوابش را روی زمین پهن می کرد ؛با لحن معترضی گفت:بابا سمانه مسواک نزد.
آقام به سمتم آمد ومرا خواب آلود از رختخواب بیرون کشید ودر حالیکه با خشم به فریبا نگاه می کردم،زیر نظر پدرم دوباره مسواک زدم.
صبح خسته وکوفته بودم. به آشپز خانه رفتم.مامان سبد بزرگ وزیر انداز نه متری تاشده را روبرویم گرفت وگفت : ببرشون زیر زمین
با اکراه به سمت حیاط رفتم . بچه ها هنوز روی تخت فلزی خوابیده بودند. از خستگی وشیطنت های دیروز، هنوز کمی گیج بودم. سبد به دست به سمت پله های زیر زمین رفتم.لب اولین پله یک دفعه پایم سر خورد و از هشت نه تا پله به سمت زیر زمین واژگون شدم وسبد بزرگ روی سرم افتاد وفریاد به آسمان رفت.
وقتی مامان وبابا با هزار زحمت مرا که از درد هم چنان جیغ وفریاد می کردم به بیمارستان رساندند واز دست وپایم عکس گرفتند. دکتر گفت : دست راست وپای چپ شکسته و باید هشت هفته توی گچ باشد. پیشانی شکسته ام هم دوسه تا بخیه خورد.
در آن لحظه فقط یادم به سبد وزیر اندازی افتاد که باید حالا حالاها توی زیر زمین خاک می خوردند…
@herfeyedastan
✴️ این اثر برای چالش حرفه داستان نوشته شده و توسط اعضای گروه نقد شده
❎️ کپی و تقلید جایز نیست.
#شهر_روستای_من
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 نکتهای کلیدی برای نویسندهها/
از زبان خسرو باباخانی بشنوید
🎬 برشی از شانزدهمین دوره #آموزش_داستان_نویسی «آل جلال» /
مدرس: خسرو باباخانی
🖥️ نسخهٔ کامل این برنامه را از لینکهای زیر ببینید:
🔗 Telewebion | Tv.ketab.ir
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اینجا حرفهداستان است 👇
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#آموزشی
باید یاد بگیریم که روی حرف خودمان بایستیم🌱
من کارهای سفارشیِ زود بازده را که در تیراژ هزاران نسخه چاپ میشود ولی حتی دوستان و اطرافیانِ نزدیک نویسنده هم رغبتی به خواندنش ندارند را نمینویسم 🚫
زهرا ملکثابت؛ نویسنده مستقلِ آثار هنری و فاخر هستم، هرچند این جمله جسورانه به نظر برسد😊
شبها بیدار بودم وقتی کسانی خواب بودند.
روزهایی گریه میکردم زمانی که برخی آسوده خیال بودند. ذره ذره رشد کردم تا اینکه حالا بدون رودروایسی و بدون لکنت میگویم:
" متاسفم، من مستقیم نویسی نمیکنم"✋️
مدیر گروه ادبی حرفهداستان
@zisabet
#پیام_مدیر
#آثار_فاخر #ادبیات_فاخر
@herfeyedastan
عذرخواهی میکنم چون...
همیشه نباید روی حرف خودمان بایستیم
اگر اشتباهی میکنیم، باشجاعت عذرخواهی کنیم.
من این نکته را از یکی از اساتیدم آموختم.
وقتی در جمع کلاس داستاننویسی من را مخاطب قرار داد و گفت:
"آثارتون چِرت و پرت است"
وقتی رئیس این سازمان دولتی، از این کارشناس دولتی خواست عذرخواهی کند، جواب داد:
"به هیچ وجه عذرخواهی نمیکنم"
این آقای همکار جوان که تقریبا هم سن خودم هستند، تا حالا مشکلات زیادی در عرصه شغلی برایم ایجاد کردند ولی
باتوکل به خدا و پشتکار، عرصه داستاننویسی را ادامه دادم 😊
زهرا ملکثابت
مدیر گروه ادبی حرفهداستان
@zisabet
#ما_یک_گروه_هستیم
#گروه_ادبی
#پیام_مدیر
@herfeyedastan
فایل کتاب باباگوریو در کانال آرشیو کتاب و داستان موجود است
کانال آرشیو کتاب و داستان با هدف سهولت دسترسی شما به کتاب و داستان ایجاد شده😊
🌹🌹🌹🌹
فعالیتی از گروه حرفهداستان
کانال آرشیو کتاب و داستان 👇
@herfeyedastangroup
تحلیل رمان باباگوریو.pdf
2.64M
تحلیل رمان باباگوریو
تحلیلگر: زهرا ملکثابت
کانال حرفهداستان 👇
@herfeyedastan
کانال آرشیو و کتاب و داستان 👇
@herfeyedastangroup
#تحلیل #تحلیل_رمان #باباگوریو
#تحلیل_کتاب
📍سری دوم لیست هشتگهای کاربردی حرفهداستان ( سال ۱۴۰۲ )
#فنجان_خاطره ( تشریح روند فعالیتهای گروه ادبی حرفهداستان از آغاز تا کنون ☕️ )
#بداهه_نویسی
#تصویر_نویسی
#متن_کوتاه
#فرفره_سیفالی ( 📚 مشترک)
#عطر_نعنا ( 📚 مشترک )
#قهوه_یزدی ( 📚 مستقل یا فردی )
#خان_بیتنبان ( 📚 مشترک)
#پیام_مدیر ( افاضات مدیر گروه 😁)
#جنبش_داستان_ضعیف ( داستان کوچک ایرانی)
#تحلیل_فیلم ( تحلیلگر: زهرا ملکثابت)
🎬 روتوش
#تحلیل_کتاب ( تحلیلگر: زهرا ملکثابت)
📗 دختران آفتاب
📘 زن، زندگی، آزادی
📙 باباگوریو
#فایل_آموزشی ( مدرس: زهرا ملکثابت)
#تجربه_نویسنده
#هشتگ
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
❀تشکر از همراهی اعضایگرامی❀
❀ اعضای جدید خیلیخوش آمدید❀
https://eitaa.com/herfeyedastan/1193
سری اول هشتگ سال ۱۴۰۲ 👆
﷽
◼️رسول اکرم صلی الله علیه وآله:
اِسْتَعِينُوا عَلَى أُمُورِكُمْ بِالْكِتْمَانِ فَإِنَّ كُلَّ ذِي نِعْمَةٍ مَحْسُودٌ.
برای پیشرفت در کارهایتان از مخفی کاری کمک بگیرید، زیـرا که مـردم به هـر صاحب نعمتی «حسادت» می کنند.
@herfeyedastan
تابستان هشت سالگی ❤️.pdf
125.8K
داستان: 'تابستان هشت سالگی
نویسنده: الهه توکلی
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
✴️ این اثر برای چالش حرفهداستان نوشته شده
📗 این اثر توسط اعضای گروه ادبی حرفهداستان نقد و توسط نویسنده بازنویسی شده
❎️ کپی و تقلید جایز نیست
#شهر_روستای_من
🖋🍃
موضوعات چالش ادبی حرفهداستان
تا پایان شهریور
۱. مراسم محرم و سنتهای عزاداری عاشورایی در شهر و روستای من ( فقط داستان بزرگسال)
۲. شهر و روستای من در زمان کودکی ( داستان کودک و نوجوان/ داستان بزرگسال)
۳. شهر و روستای من در آینده ( داستان کودک و نوجوان/ داستان بزرگسال)
۴. نامه به یک شهید ( نامه داستانی و حتما برای یک شهید با ذکر نام/ فقط داستان بزرگسال)
۵. نامه به مهدی آذر یزدی ( نامه داستانی، داستان کودک و نوجوان/ داستان بزرگسال)
۶. جمعیت و فرزندآوری ( فقط داستان بزرگسال)
ژانر ، سبک و تعداد کلمه داستان به اختیار نویسنده است
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
آثارتان را به این کاربری ارسال کنید
@zisabet
این موضوعات با همفکری گروه بانوان حرفهداستان انتخاب شده به منظور نوشتن در #قالب_داستان و ارائه در کانال #حرفه_داستان
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan