#روایت
#خواب_نگاری
دوستِ امینی دارم. از همانها که راجع به هرچیزی میتوان با آنها صحبت کرد بیآنکه قضاوت کنند.
از آنها که درکشان بالاست. سرشان پُر است. ولی افادهای نیستند.
دقیقاً در اوج شکست اخیرم که گروه حرفهداستان منحل شد و بعضی از دولتیها نامردی کردند و به نویسندگی کمرغبت شدهبودم، خوابی دیدم.
برای دوستِ امین تعریف کردم. گفتم نمیدانم خوابِ صادق است یا نه.
گره را گشود و گفت اگر متصل به بیداری شد، صادق است.
متصل به بیداری بود و در وقت سحر. ولی بازهم سوال داشتم که چرا همچنین خوابی دیدهام؟
در خواب حسرت میخوردم بابت تمام نوشتههایی که نوشتهام ولی مذهبی نیستند.
هرچند بیشتر نویسنده اجتماعی بودم، گاهی هم مذهبی و مقاومت مینوشتم. ولی آنچه هم که اجتماعی نوشتم در مقابل دین و مذهب نبوده.
دوستِ امین بازهم گره را باز کرد و گفت: این همان آینده توست. تو که ننوشتی و داری حسرت میخوری بابت نَنِوشتههایت.
پس گاهی هم مینوشتم با اینکه مصمم به تغییر شغل بودم.
مدتی بعد بازهم خوابی دیدم که متصل به بیداری شد، وقتی همهجا به طرز عجیبی ساکت بود.
بهمحض بیداری باخودم میگفتم این کلمات و روایت زیبا چرا به خوابم آمده؟
"حقّ"
"یاعلی"
"العلی مع الحقُ والحق مع العلی"
کاری انجام ندادهبودم که دیگران انجام ندادهباشند.
ذهنم سریع رفت بهسمت یک #داستانک سهخطی ( شاید "ذهنم سریع کشید بهسمت" درستتر باشد تا میزان سرعت پردازش ذهنم بهتر درک شود)
همان داستانک که برای مولاامیرالمونین نوشتهبودم.
از آنجا که داستانک بازخورد چندانی نگرفتهبود، تعجب کردهبودم. ( فقط در حد یک پیام تشویقی بازخورد گرفت و یک کانال عمومی منتشر کرد)
چندبار بعد از انتشار در کانال #حرفه_هنر بادقت داستانک را خواندهبودم.
فکر میکردم شاید در محتوایش چیزی درست نیست که محل توجه قرارنگرفته.
ولی محتوا و تکنیک، همه خوب بود.
از ماجرا گذشتم و دیگر به آن فکر نکردم.
اگر قبلاً گروه #حرفه_داستان بود، همانطور که داستانِ دوستان را نقد میکردم آنها هم داستانم را نقد میکردند.
در محیط صمیمی از هم رفع اشکال میکردیم و قوت قلب برای همدیگر میشدیم.
ولی حالا بهنظرم اگر از دوستی بخواهم داستانم را نقد کند، نوعی مزاحمت است.
سعی کردم با گروه بانوی فرهنگ وابسته به حوزه هنری تهران مرتبط شوم و بازخورد آنها را از این داستانک بدانم. چون این گروه تلاش زیادی در حوزه داستانک دارد. ولی هیچ جواب و اعتنایی ندیدم.
البته که چند مرتبه قبلتر هم برای ارتباط تلاش کردهبودم.
از طرفی هم از آنجا که به #توانایی و #تخصص در داستاننویسیام اطمینان دارم، حاضر نیستم بروم فلان سازمان دولتی در استان و زیرنظر فلان کسی بنویسم که تخصصش در این حوزه از من پائینتر است.
یا بروم عضو فلان گروه خصوصی شوم که به قدرتمند بودن گروهش میبالد و اساتید و اعضای زیادی را جذب کرده.
و مسئله اینجاست که نمیتوانم قبول کنم، تخصصم از بعضیها در حوزه #داستانک و #داستان_نویسی پائینتر است و باید یک عضو معمولی باشم.
نمیتوانم قبول کنم بهصرف اینکه کسی از لحاظ سن و سال از من بزرگتر است، پس در این حوزه استاد یا پیشکسوت است.
بارها لفظ #استاد را بهطرز کنایه از بعضیها شنیدهام یا دیدهام. انگار که برای دلخوش کردن یا تمسخرکردن به بعضی بگویند.
دوستانی موضعگیریام را در مسئله بیحجابی شخصی در اختتامیه یک جشنواره و اصرارِ دبیر برای نوشتن مقدمه بر کتاب گروهی توسط این خانم یا موضعگیریهای صریحم را در زمینه مطالبهگری از مسئولین، مانع کار میدانند.
درواقع خودم را مانع میدانند.
ولی با آن خوابها و تعبیرها، دستِکم چیزهایی برایم ثابت شده تا بااطمینان بیشتر و باقدرت تحمل بالاتری قلم بردارم.
✍️ زهرا ملکثابت
https://eitaa.com/herfeyehonar
#روایت
اوایل که اومدهبودیم به یزد، جمعیتِ خیلی کمِ مردم در #راهپیمایی روز قدس و ۲۲بهمن برام عجیب بود.
هیچکس بادکنک نمیفروخت.
زنها و مردها جدا بودند و من باید بین پدر و مادرم انتخاب میکردم.
مردها جلوی صف و زنها پشت سر مردها میرفتند.
بهندرت پرچم و پوستری پخش میشد.
فضا، کاملاً متفاوت با تهران بود.
یکبار بالگردی از بالای سر ما رد شد و چندتا پوسترِ کاهی به شکل گل ریخت پائین.
اینقدر این کاغذها نازک بود که به دستم نرسیده چندجاش پاره شدهبود.
یکسال تصمیم گرفتم خودم روی مقوا نقاشی بکشم برای فلسطین تا روز قدس دستِ خالی نباشم.
رفتیم راهپیمایی.
توی راه یک #خانم_محجبه ازم پرسید:
_ اینو خودت کشیدی؟
خوشحال از اینکه در راهپیمایی یکی بهم توجه کرده گفتم:
_ آره
کلی تشویقم کرد و گفت:
_آفرین مبارز کوچولو!
تازگیها راهپیمایی خانوادگی در #یزد رایج شده.
جمعیت بیشترشده و تعداد بچه اینقدر زیاده که فکر کنم در آمار #افزایش_جمعیت جزو بالاترینها باشیم.
حالا دسترسی به پوستر و پرچم هم خیلی راحتتر شده ولی
چیزی خود آدم با ذوق و هنرش درست،
روح را جلا میده 😇
قبول دارید؟
✍️زهرا ملکثابت
#طوفان_الاحرار #قدس
https://eitaa.com/herfeyehonar
یادشون رفته حذفم کنند از کانال طنز قلمه😂😂😂
این کانال وابسته به کانال قندشکن است.
قندشکن، برنامه وابسته به #حوزه_هنری_یزد است.
همون طور که میبینین از کانال قندشکن حذف شدم.
و برنامه طنز قلمه برنامهای بود که باعث تضرر به استعدادهای بومی استان یزد میشد.
کیفیت و سطح برنامه پائین بود.
یک نفر به خانمهای #چادری بی احترامی کرد.
به نظرسنجیها و اعتراضها در دور اول توجهی نشد.
دور دوم اعتراضها شدیدتر شد.
و همچنان هم به نحوه عملکرد و برنامهریزی مسئول آفرینشهای ادبی حوزه هنری یزد، اعتراض داریم.
#حوزه_هنری
#مطالبهگری
#مطالبه_گری
روایت آدمها و شهرهایشان, زندگینگارهها, مجلهی ادبیات مستند
روایت مرید برغوثی شاعر فلسطینی از کشوری که نیست
مُرید برغوثی شاعر و نویسندهی مطرح اهل فلسطین چهار سال از «کشور اسرائیل» بزرگتر بود اما بابت جایی که در آن به دنیا آمده بود، همچون دیگر هموطنانش، رنجهای ریزودرشتِ زیادی متحمل شد. او که اوایل سال 2021 درگذشت، در این روایت، از وضعی حرف میزند که ظاهراً فقط فلسطینیها با آن مواجه میشوند؛ اینکه هیچجا محل تولد آنها را بهرسمیت نمیشناسد و با اینکه همه میدانند فلسطین کجاست ولی این نام بهطور رسمی در هیچجا، حتی در شبکههای اجتماعی، بهخاطر مناسباتِ آلودهی سیاسی و زبانی به کار نمیرود.
چندسال پیش، فیسبوک یادآوری کرد که باید پروفایلم را اصلاح و نام کشورم را به آن اضافه کنم. راستش عامدانه بهخاطر این فانتزی غیرمسئولانهام که نویسندهها به همهجا و همهکس تعلق دارند این گزینه را نادیده گرفتم. دستآخر از سماجت این جعبهی گفتوگو به ستوه آمدم و قانع شدم «اِدیت» را کلیک کنم تا در جای خالی بنویسم «فلسطین».
اوه، آنقدرها که گمان میکردم ساده نبود. اجازه نداشتم چیزی بنویسم چون فقط باید از کشورهایی که به ترتیب حروف الفبا کنار هم قرار گرفته بودند گزینهای را انتخاب میکردم. توی آن لیست، پایین حرف «ف»، چنین گزینههایی بود: فلسطین تگزاس-آمریکا، فلسطین آرکانزاس-آمریکا، فلسطین ایلینویز-آمریکا، فلسطین آلاباما-آمریکا، فلسطین شرق اُوهایو-آمریکا، فلسطینِ جدید، فلسطین ایندیانا-آمریکا، و فلسطین اِکوادور.
فلسطینیهای اصیل کجا بودند؟ قدیمیترین فلسطینی که من 67سال پیش در آن به دنیا آمدم؟
من وجود نداشتم. لیست را چندین بار بالاوپایین کردم و البته «اسرائیل» را زیر حرف «الف» پیدا میکنم. من چهارسال بزرگتر از اسرائیل بودم. آندوره، سال1944، اسرائیلی وجود نداشت. عین همین اتفاق موقعی رخ داد که داشتم اپلیکیشن ویزا برای سفر به آمریکا را پُر میکردم؛ باز هم فلسطین توی لیستشان نبود. توی جراید، گعدههای سیاسی و حتی در گفتوگوهای غیرشفافِ صلح (که بیشتر فرآیند صلح نصیب ما میشود نه خودِ صلح) شما ارجاعات زیادی به سرزمینها مییابید؛ سرزمینهای اشغالی، یهودا و ساماریا (نام تاریخی و عبری کرانهی باختری)، سرزمین مقدس و کرانهی باختری. کرانهی باختریِ کجا؟ رود اُردن. ولی کرانهی باختری رود اُردن، ساحل شرقیِ فلسطین است. چرا این اسم را رویش نگذاشتند؟
گذرنامهی دستهجمعی
فلسطینیهایی که سرزمینشان را از دست دادهاند کلمات را هم از دست دادهاند. اگر غرب کشور حالا اسمش «اسرائیل» است و شرق آن «کرانهی باختری»، فلسطین کجاست؟ هر بار که اسم «کرانهی غربی» را میشنوم به کثافتِ زبانیای فکر میکنم که باعثِ نابودی کلمهی «فلسطین» شد. «بی دائو» شاعر چینی هم متوجه سختی این راه شد زمانی که برای گرفتن ویزا به کنسولگری اسرائیل در فرانسیسکو رفته بود. او به مرد جوانِ ایستاده روبهروی ساختمان گفته بود که میخواهد به فلسطین برود و پاسخ شنیده بود که: «همچین کشوری روی نقشه وجود نداره، آقا!»
*
چندسال پیش نشریهی بینالمللی «پن» روی جلد خودش، البته با افتخار، شعر کاملی از من منتشر کرده بود. بااینحال، توی فهرست بهجای اینکه بنویسد «مرید برغوثی- فلسطین» نوشته بود «مرید برغوثی- تشکیلات خودگردان فلسطین». وقتی از آنها خواستم توضیح بدهند گفتند کشوری بهنام فلسطین وجود ندارد. و من پاسخ دادم که: «آیا تشکیلات خودگردان یک کشور است؟»
*
اواسط دههی هشتاد رفته بودم دیدن کوچکترین برادرم در فرانسه که نزدیک مرز سوئیس بود. تابستان بود و باقی اعضای خانواده همراهمان بودند. تصمیم گرفتیم با دو ماشین به ژنو برویم. مرزبان از توی اتاقک نگهبانیِ قوطیکبریتیاش زد بیرون و پاسپورتهایمان را خواست. گیج بود. پاسپورتهای توی دستانش از همهجای دنیا بودند: اُردن، سوریه، ایالات متحده، الجزیره، انگلیس، و حتی بلیز. اسامیِ توی پاسپورتها نشان میداد که همهی ما از یک طایفه هستیم: البرغوثی.
مرزبان توضیحی میخواست دربارهی سندهایِ سفرِ دستهجمعیمان. ولی خیلی زود همینکه برادرم شروع کرد به توضیح دادن زد زیر خنده و وسطش بریدهبریده میگفت: «بسه دیگه نمیخوام بدونم!» و آرزو کرد اوقات خوشی توی ژنو داشته باشیم. ما به راهمان ادامه میدادیم، و خاطرهی تعجب مرزبان فرانسوی همراهمان بود.
یکی از ما گفت: «میدونید چیه، با همهتونم، ما واقعاً آدمای رسوایی هستیم.»
نویسنده: مرید برغوثی
مترجم: قاسم فتحی
منبع: برشی از کتاب I Was Born There, I Was Born Here
#فلسطین #کشور_فلسطین