😐 به زبان #طنز خلاصه آنچه در ۱۴۰۲ گذشت:
جایی که بدان حرفهیداستان میگفتندی، پرشور آغاز گشتی و نویسندگانی از سراسر این خِطّه و آن خِطّه دورهم جمعشدندی.
داستانی نبشته میشد که نام آن توسط مدیر #داستان_ضعیف نهادندی.
عدهای تمسخر بکردندی که این چه داستان است؟! اینها دلنوشته یا طرح داستان است.
ورق روزگار برگشتندی و داستان ضعیف جوایز و تقدیرها بِبردی و دلها را نیز.
عدهای به حرفهداستان آمدندی و عدهای برفتندی. صدای جمع برخاست که این چه آمدن و رفتنی است.
آنگاه قانون بگذاشتندی که هرکه رفت، رفت.
عدهای رفتند به اوقات تلخی با مدیر یا به علت سستی،
باز خواستند که برگشتندی ولی با زور و فشار بر مدیر.
توهینها به مدیر رفت که درجاتش را خدا به این سبب بیشتر کند.
ناگهان دلسوزانی برای عرصه ادب از ناکجا پیدا گردیدنی و روش حرفهداستان را پسند کردندی و چون پول داشتندی، اعتبار هم خریدنی. گروه حرفهداستان بیخاصیت شدندی و گروهی به سمت آنان گرد شدندی.
مدیر حرفهیداستان، همچو سنگپای قزوین از رو نرفتندی و حرفههنر را ابداع کردندی.
صورتگری دیجیتال 😐 را در محضر اهل فن هنرجویی نمودی.
خداوند از هر انگشت مدیر هزاران هنر بباراند!
برخی از دولتیها در زمان حرفهداستان و حرفههنر، آزارها بر مدیر و دوستان رساندندی که گاهگاهی اوج بگرفتندی.
و ندرتاً به صلح رسیدندی و اتفاقات شگرفی رقم زدندی.
یکی از آن حوادث شگرف که در تاریخ ثبت گشته، رفتن دستهجمعی مدیر و دوستان به قاصدک و گرفتن براتِ جلال است.
شوخی از رقیبان گفتهاست که برای هرکدام یک جلال میخرد، بسّکه دم گوشش جلال، جلال، بکردیم.
"سیریش شدن اهل هنر و ادب مستدام!"
گاه دوستان، دور مدیر را بگرفتندی که حرفهیداستان را زنده کنندی.
ولی آنقدر در وادی هنر و درکنار دوستان تازه خوش بگذشتی که شعر "بوی جوی مولیان" هم نتواند مدیر را به احیاء گروه سابق، تهییج کنندی.
و آنچه در دوره هشت ساله داستاننویسی از همان بدو ورود گذشتی،
در دوره صورتگری نگذشتی.
بلکه تمام راحتی است و حرمت.
انسان پخته، راحتی روح و حرمت نفس را ارجح بدارد.
وامصیبتاه! که در دایره داستانیها،
"خالهزنکی/عمومردکی"
و "فلانی پشت سرت گفته"
و "از فلانی پشت سرت شنفتم" رواج بود.
زنهار که عرضه و سفارش فعالیت کم و تقاضای فعالیت زیاد و نویسندگی جای نچندان مناسبی گردیده!
اندر تجارب مدیر برای دوستان و آشنایان، درس عبرت است یا درک بیشتر 😇
و حسود نیاسوده و همچنان نمیآسود 😏
#طنز #فنجان_خاطره
#حرفه_هنر #حرفه_داستان
#آنچه_گذشت #۱۴۰۲
#روایت
#خواب_نگاری
دوستِ امینی دارم. از همانها که راجع به هرچیزی میتوان با آنها صحبت کرد بیآنکه قضاوت کنند.
از آنها که درکشان بالاست. سرشان پُر است. ولی افادهای نیستند.
دقیقاً در اوج شکست اخیرم که گروه حرفهداستان منحل شد و بعضی از دولتیها نامردی کردند و به نویسندگی کمرغبت شدهبودم، خوابی دیدم.
برای دوستِ امین تعریف کردم. گفتم نمیدانم خوابِ صادق است یا نه.
گره را گشود و گفت اگر متصل به بیداری شد، صادق است.
متصل به بیداری بود و در وقت سحر. ولی بازهم سوال داشتم که چرا همچنین خوابی دیدهام؟
در خواب حسرت میخوردم بابت تمام نوشتههایی که نوشتهام ولی مذهبی نیستند.
هرچند بیشتر نویسنده اجتماعی بودم، گاهی هم مذهبی و مقاومت مینوشتم. ولی آنچه هم که اجتماعی نوشتم در مقابل دین و مذهب نبوده.
دوستِ امین بازهم گره را باز کرد و گفت: این همان آینده توست. تو که ننوشتی و داری حسرت میخوری بابت نَنِوشتههایت.
پس گاهی هم مینوشتم با اینکه مصمم به تغییر شغل بودم.
مدتی بعد بازهم خوابی دیدم که متصل به بیداری شد، وقتی همهجا به طرز عجیبی ساکت بود.
بهمحض بیداری باخودم میگفتم این کلمات و روایت زیبا چرا به خوابم آمده؟
"حقّ"
"یاعلی"
"العلی مع الحقُ والحق مع العلی"
کاری انجام ندادهبودم که دیگران انجام ندادهباشند.
ذهنم سریع رفت بهسمت یک #داستانک سهخطی ( شاید "ذهنم سریع کشید بهسمت" درستتر باشد تا میزان سرعت پردازش ذهنم بهتر درک شود)
همان داستانک که برای مولاامیرالمونین نوشتهبودم.
از آنجا که داستانک بازخورد چندانی نگرفتهبود، تعجب کردهبودم. ( فقط در حد یک پیام تشویقی بازخورد گرفت و یک کانال عمومی منتشر کرد)
چندبار بعد از انتشار در کانال #حرفه_هنر بادقت داستانک را خواندهبودم.
فکر میکردم شاید در محتوایش چیزی درست نیست که محل توجه قرارنگرفته.
ولی محتوا و تکنیک، همه خوب بود.
از ماجرا گذشتم و دیگر به آن فکر نکردم.
اگر قبلاً گروه #حرفه_داستان بود، همانطور که داستانِ دوستان را نقد میکردم آنها هم داستانم را نقد میکردند.
در محیط صمیمی از هم رفع اشکال میکردیم و قوت قلب برای همدیگر میشدیم.
ولی حالا بهنظرم اگر از دوستی بخواهم داستانم را نقد کند، نوعی مزاحمت است.
سعی کردم با گروه بانوی فرهنگ وابسته به حوزه هنری تهران مرتبط شوم و بازخورد آنها را از این داستانک بدانم. چون این گروه تلاش زیادی در حوزه داستانک دارد. ولی هیچ جواب و اعتنایی ندیدم.
البته که چند مرتبه قبلتر هم برای ارتباط تلاش کردهبودم.
از طرفی هم از آنجا که به #توانایی و #تخصص در داستاننویسیام اطمینان دارم، حاضر نیستم بروم فلان سازمان دولتی در استان و زیرنظر فلان کسی بنویسم که تخصصش در این حوزه از من پائینتر است.
یا بروم عضو فلان گروه خصوصی شوم که به قدرتمند بودن گروهش میبالد و اساتید و اعضای زیادی را جذب کرده.
و مسئله اینجاست که نمیتوانم قبول کنم، تخصصم از بعضیها در حوزه #داستانک و #داستان_نویسی پائینتر است و باید یک عضو معمولی باشم.
نمیتوانم قبول کنم بهصرف اینکه کسی از لحاظ سن و سال از من بزرگتر است، پس در این حوزه استاد یا پیشکسوت است.
بارها لفظ #استاد را بهطرز کنایه از بعضیها شنیدهام یا دیدهام. انگار که برای دلخوش کردن یا تمسخرکردن به بعضی بگویند.
دوستانی موضعگیریام را در مسئله بیحجابی شخصی در اختتامیه یک جشنواره و اصرارِ دبیر برای نوشتن مقدمه بر کتاب گروهی توسط این خانم یا موضعگیریهای صریحم را در زمینه مطالبهگری از مسئولین، مانع کار میدانند.
درواقع خودم را مانع میدانند.
ولی با آن خوابها و تعبیرها، دستِکم چیزهایی برایم ثابت شده تا بااطمینان بیشتر و باقدرت تحمل بالاتری قلم بردارم.
✍️ زهرا ملکثابت
https://eitaa.com/herfeyehonar