#پروفایلگاندو😉🙃
ماروبدوستانخودتونمعرفی کنید🙂
--------☆☆☆--------
@RRR138
--------☆☆☆-------
#پروفایلگاندو😉🙃
ماروبدوستانخودتونمعرفی کنید🙂
--------☆☆☆--------
@RRR138
--------☆☆☆-------
#پروفایلگاندو😉🙃
ماروبدوستانخودتونمعرفی کنید🙂
--------☆☆☆--------
@RRR138
--------☆☆☆-------
خب عزیزان فردا ساعت ۵ منتظر فعالیت من باشیدددددد((((((:😍❤️
عاشقتونم🖇♥️
#ادمین زهرا😜💋🍫
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_17
#رسول
اوف نشستم به درو دیوار و پنجره نگاه میکنم. حسابی از بیکاری خسته شده بودم. ای کاش یه نفر از بچهها الان اینجا بود تا باهاش حرف بزنم.
در باز شد که چهرهی آقا محمد توی چهارچوب در نمایان شد. آقا محمد این وقت شب اینجا چیکار میکرد؟
سریع توی جام جا به جا شدم.
- سلام آقا.
آقا محمد لبخند گرمی زد و بغلم کرد.
- بهبه! سلام استاد رسول، حالت چطوره؟
لبخندم عمیقتر شد.
- ممنون آقا، الحمدلله خوبم.
تک خندهای کرد و گفت:«بهت گفتم مواظب باشی ها.»
پوکر فیس نگاهش کردم.
- عه آقا! شمام آره؟
خندهش شدت گرفت که گفت:«فقط با شما آره.»
قیافهاش جدی شد و پرسید.
- چند روز دیگه باید اینجا بمونی؟
- دو روز دیگه آقا.
آقا محمد دستی به موهاش کشید و گفت:«پس این دو روز و میگم علی جای تو بیاد.»
سرم و پایین انداختم.
- آقا محمد میشه...میشه...
دستش و بالا آورد و تک خندهای کرد.
- میدونم رسول جان. میگم رو میز تو کار نکنه.
آقا محمد همیشه خیلی راحت ذهن همگی رو میخوند، اما مال من رو بهتر از بقیه.
نیشم باز شد؛ با ذوق گفتم:«مرسی آقا.»
جدی بهش خیره شدم و ادامه دادم.
- راستی آقا محمد، چیشد؟
آقا محمد روی شونم زد.
- به موقع دستگیرشون کردیم.
نفسم رو آسوده بیرون دادم "خداروشکری" زمزمه کردم.
لبخند مهربونی بهم زد و آروم گفت:«میخوای با هم حرف بزنیم؟»
آخ آقا محمد، حرف دل خودم و زدین. متقابلاً لبخندی به روش زدم.
- بله آقا حتماً.
دسته به سینه با اخم ظریفی نگاهم کرد و پرسید.
- رسول تو چرا بیشتر وقتها اداره میمونی و خونه نمیری؟
سکوت کردم. چی میگفتم؟ سرم و پایین انداختم و آروم زمزمه کردم.
- آقا، من خونه نمیرم تا نگرانی خانوادم رو نبینم. اینکه هر روز قبل از اینکه بیام اداره نگرانی توی چشمهای قشنگ مادرم بشینه و خواهرم و با بغض و صلواتهای زیر لبی من رو راهی کنه خیلی اذیتم میکنه.
آقا محمد توی چشمهام زل زد و گفت:«اینجوری بیشتر نگران میشن.
سرم و پایین انداختم و دستی به گردنم کشیدم.
- نه آقا. فکر نمیکنم اینطوری باشه.
سرم و بالا آوردم که آقا محمد لبخندی رو لبهاش شکل گرفت.
- باشه، این حرفت یعنی موضوع رو عوض کنیم.
ریز به اینکه آقا محمد تکتک رفتار و حرکاتم رو بلد بود خندیدم.
با صدای آقا محمد، با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
- رسول تو نمیخوای ازدواج کنی؟ نمیخوای عین من پدر بشی؟
منم که انتظار این حرف نداشتم بدون فکر جواب دادم.
- سعید میگه هر کی زن داره عقل نداره.
آقا محمد ابروهاش رو بالا انداخت و پوکر فیس نگاهم کرد.
وای! چی گندی زدم. سعید کارت ساختهس.
آقا محمد:
- پس سعید اینو گفته! تو کی به حرف سعید گوش کردی که این بار دومت باشه؟ با خودشم حرف میزنم ببینم قضیه چیه.
هول شدم. باید هر جور شده جمع و جورش میکردم.
- آقا محمد سعید داشت شوخی میکرد. بعدش هم گفت ازدواج خیلی خوبه. پدر شدن هم که اصلاً عالیه.
کمی نزدیکم شد و گفت:«موضوع رو نپیچون. چرا ازدواج نمیکنی؟»
بازم بدون فکر جواب دادم.
- فعلا که فرشید در مرحله ازدواجه. بعد از فرشید اگه دیدم خوبه، منم زن میگیرم.
آقا محمد با چسمهای متعجب نگام کرد.
- فرشید در مرحله ازدواجه؟ پس چرا به ما نگفته؟
هول کرده گفتم:«امم...ام...»
آقا محمد خندهای کرد.
- نمیخواد چیزی بگی استاد رسول. استراحت کن منم دیگه باید برم شب بخیر.
- شبتون بخیر آقا.
@RRR138
https://harfeto.timefriend.net/16484053552416
نظراتزیباتون✊😍
سلام بچه ها خوبین😊دوستان روز ها و ساعت فعالیت من تغییر کرد بنده روز های فرد ساعت ۴تا ۵ فعالیت میکنم و روز های زوج ساعت ۵ تا ۶ فعالیت میکنم 🍭 عاشقونممممممم(((((: ادمین #زهرا
✨🌹اولین سلام
صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب
عالم امکان،حضرت صاحب الزّمان عج🌺
اَلسّلامُ عَلیکَ یا بقیَّه اللهِ یا اباصالح المهدی،یاخلیفه الرّحمن ویاشریک القرآن
یاامامَ الانسِ والجانّ.
مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
@RRR138
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
#سلام_امام_زمانم 💚 .
✨سلام بر تو ای مولایی که صفای آمدنت، زمستان دلها را بهار خواهد کرد و طراوت مهربانیت روزگار را نو.
🌤 اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
@RRR138
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرمنده امام زمانم......💔😞
مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
@RRR138
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم هواتو کرده آقا✨🙃
مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
@RRR138
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظامی😉
مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
@RRR138
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرباز های رهبر👥
مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
@RRR138
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینا آقازداه نیستن😏
مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
@RRR138
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_18
#سارگل
حیف اون همه گریم که به باد رفت. شب بعد از برگشتن از مأموریت همه رو پاک کردیم. صبح شده بود و همگی مشغول خوردن صبحونه شده بودیم. به یاسی نگاه کردم که خیلی گرفته و ناراحت بود. صبحانه نمیخورد و فقط با قاشق چاییخوری توی چایی بازی میکرد. کمی نگران شده بودم.
- یاسی چیزی شده؟
پریسا حرفم و تایید کرد و گفت:«از دیشب حالت بد بود. بگو ببینیم چی شده؟»
سرش و پایین انداخت و آروم زمزمه کرد.
- راستش...راستش دیشب عمه زنگ زد.
همگی با چشمهای گرد و دهنی باز بهش خیره شدیم. فاطمه پرسید.
- خب، چی گفت؟
یاسی کلافه جواب داد.
- طبق معمول همون حرفهای همیشگی.اما...اما ایندفعه...
کمی مکث کرد و با بغض ادامه داد.
- ایندفعه راشان میاد تهران تا من و ببره.
پریسا عصبی مشت گره کردهش رو روی میز کوبید.
- غلط کرده پسر عوضی. تو چرا به بابات نمیگی؟ بگو پسره بره پی کارش دیگه.
یاسی درمونده گفت:«آخه اون عمه منه. خواهر بابامه؛ دلم نمیخواد روابط خانوادگیمون بهم بخوره.»
مشکوک و با چشمهای ریز شده بهش نگاه کردم.
- وایسا ببینم، نکنه تو هنوز به اون پسرهی عوضی علاقه داری؟
یاسی تند تند سرش و تکون داد.
- نه نه، اصلاً. من ازش متنفرم.
فاطمه جدی گفت:«پس اگر ازش متنفری، همین الان زنگ بزن به بابات و ماجرا رو بگو.»
یاسی کمی تردید داشت اما تلفنش رو برداشت و شمارهی باباش رو گرفت.
از روی صندلی بلند شدم.
- یاسی ما میریم پایین، تو هم تلفنت تموم شد بیا.
یاسی آروم باشهای لب زد که باباش تلفن رو جواب داد. بعد از اینکه لباسهامون رو پوشیدیم،
به سمت پارکینگ رفتیم . راشان، پسر عمه یاسی بود که یه مدت کوتاهی با هم نامزد بودن. راشان پسر خوبی نبود؛ یه روز که پارک رفته بودیم اون و با یه دختر دیدیم و مچشو گرفتیم. یاسی هم بعد از اون ماجرا، نامزدی رو به بهانهی دیگهای بهم زد و ماجرای اون دختر و پارک، یه راز بین ما بود. اما نمیدونم اون عمهش چرا نمیفهمه. توی ماشین نشستیم. چند دقیقهای گذشت که یاسی هم اومد
پریسا پرسید.
- چی شد؟
یاسی نفسش کلافه بیرون فرستاد و گفت:«اولش که خیلی عصبانی شد، اما بعدش گفت با عمه حرف میزنه.
فاطمه لبخندی زد و از توی آینه نگاهش کرد.
- خب پس، تموم شد دیگه؟
یاسی: چادرش رو مرتب کرد و لب زد.
- تقریباً.
پریسا:
- فاطمه حرکت کن.
به موقع رسیدیم. بعد از سلام و خسته نباشید گفتن، سر میزمون رفتیم. یک ساعت گذشته بود که آقا محمد فاطمه رو صدا زد تا بره توی اتاق بازجویی.
#فاطمه
من از خانومها بازجویی میکردم؛ دوربین رو روشن کردم. اخم ظریفی کردم و شروع کردم.
- اون اطلاعات رو از کجا بدست آوردید؟
خونسرد نگاهم کرد و گفت:«من اطلاعی ندارم. ما فقط قرار بود اطلاعات رو به عراق بدیم.»
دستهام روی توی هم گره زدم.
- اسم شخصی که قرار بود در عراق اطلاعات رو به اون بدید چیه؟
- قاسم رحمانی.
کمی روی میز خم شدم و گفتم:«ایرانیه.»
- آره
چند تا سوال دیگه پرسیدم بعد بازجویی به آقا محمد گزارش دادم و به سمت میزم رفتم. احساس سنگینی یه نگاه رو به خودم حس کردم. سرم و بالا آوردم. آقای قادری بود داشت با نگاه خیرهای نگاهم میکرد. نگاه من رو که دید سرش و پایین انداخت و مشغول انجام کارش شد.
#محمد
بر اساس بازجوییها ما باید قاسم رحمانی رو پیدا کنیم، اما اون توی عراق بود و باید یه تیم رو به عراق اعزام میکردم. کلافه نفسم و بیرون دادم. امروز زیاد سرم شلوغی نبود؛ گوشیم رو برداشتم و عطیه که "جانان" سیو شده بود زنگ زدم.
چند ثانیه گذشت که صدای گرم و مهربون عطیه توی گوشم پیچید.
- بهبه! سلام آقا محمد
لبخند روی لبهام عمیقتر شد. سرزنده گفتم:«سلام عطیه خانوم، احوال شما؟»
عطیه: الحمدلله عالی، تو چطوری؟
- منم خوبم شکر خدا. خودت خوبی؟ عزیز و میلاد خوبن؟
عطیه خوشحال گفت:«بله همه خوبیم.»
- عطیه، شب با میلاد و عزیز رو آماده باشید که برای شام بریم بیرون.
عطیه: چشم، امر امر شماست آقا. کاری نداری؟
- نه مواظب خودتون باشید. یاعلی
عطیه آروم زمزمه کرد: مراقب خودت باش آقای من. علی یارت.
لبخندی زدم و تلفن رو قطع کردم.
@RRR138
https://harfeto.timefriend.net/16484053552416
ناشناسسسس😆😍
سلام رفقا❤️✨چطورین؟(((((:😉ببخشید کمی دیر فعالیت رو شروع کردم😞اما امروز کلی فیلم براتون میزارم♥️😀
گاندو ❤️❤️
مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
@RRR138
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
سلام رفقا . برای ماه رمضان یه گروه تشکیل دادیم تا توی این ماه پر برکت قرآن و دعا و نماز هامون رو نذر ظهور بکنیم . خوشحال میشم همراهی مون بکنید ☺️☺️☺️
https://eitaa.com/joinchat/2098462896Gdd2ab92f98
گــــاندۅ😎
سلام رفقا . برای ماه رمضان یه گروه تشکیل دادیم تا توی این ماه پر برکت قرآن و دعا و نماز هامون رو نذ
کلی کار مذهبی و فوق العاده دیگه ایی هم داریم . پس منتظرتونم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاندو♥️✨
مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
@RRR138
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف مرد یکیه😉😁
مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
@RRR138
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••