هدایت شده از پشتصحنهگاندو😎
°•°به نام او که خالق تمام زیبایی هاست°•°
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_1
#فاطمه
طبق معمول با خستگی وارد خونه شدم و با دیدن مبل چرم قهوهای رنگ، تن خستهام رو روش انداختم.
صدای سارگل رو از پشت سرم شنیدم.
- سلام خسته نباشی.
با لبخند بهش سلام کردم. خستگی رو از نگاهش میخوندم.
سارگل در حالی که به سمت اتاق میرفت، گفت:
- غذا رو برات گرم کردم زود بخواب که صبح خواب نمونیم و موفق بشیم اون پریسا و یاسی تنبل رو بیدار کنیم.
با خنده باشهای گفتم و به سمت اتاق خواب پرواز کردم.
#محمد
ساعت از نصف شب گذشته بود با تمام شدن حرفهام رو به بچهها خسته نباشید گفتم. با لحن تاکیدی ادامه دادم:
- بچه ها فردا جلسه مهمی داریم به موقع بیاین.
داوود پرسید:
- ببخشید آقا جلسه فردا در مورد چیه؟
- فردا متوجه میشید.
همه از اتاق رفتن بیرون یه لیوان آب ریختم تا خواستم بخورم تلفنم زنگ خورد با دیدن اسم عزیز، لبخندی روی لبم شکل گرفت. لیوان رو روی میز گذاشتم و جواب دادم.
- الو عزیز
عزیز:
- سلام پسرم، خوبی؟
لیوان رو برداشتم که خنکی لیوان به کف دستم تزریق شد.
- ممنون عزیز خوبم.
عزیز:
- خدارو شکر. پسرم از نصف شب گذشته خونه نمیای؟
دستی به موهام کشیدم و گفتم:«چرا عزیز الان از اداره حرکت میکنم مواظب خودتون باشید.»
عزیز:
- تو هم همینطور پسرم. خداحافظ
از عزیز خداحافظی کردم و آب رو خوردم. به طرف پارکینگ حرکت کردم تا با موتور به خونه برم.
#دانای_کل
رسول با دیدن خیابونی که چند کوچه بالاتر داروخونه داشت، رو به سعید گفت:«سعید داداش بیزحمت جلوی داروخانه نگهدار، میخوام برم قرصهای مامانم رو بگیرم.»
سعید:
- باشه داداش.
سعید با دیدن داروخونه، ماشین رو نگه داشت.
رسول زیر لب تشکری کرد و از ماشین پیاده شد.
فرشید همونطور که رسول رو نگاه میکرد گفت: «نچ نچ نچ.. بچه ها حیف رسول نیست ۳۰ سالش شده هنوز زن نگرفته.»
داوود یه تای ابروش رو بالا داد و با لحن یادآورانهای گفت:«داداش تو خودت هم ۳۰ سالته. اصلاً سعید تو چرا زن نمیگیری؟»
سعید با طنز همیشگی که داشت جواب داد:
- داداش من دیگه پیر شدم در ضمن قصد ازدواج ندارم.
با این حرف سعید، خندههای داوود و فرشید به هوا رفت.
فرشید با لحنی که رگههای خنده در اون موج میزد، گفت:«پیر شدی بعد قصد ازدواج هم نداری، عجب رویی داری پسر.»
داوود اضافه کرد:
- مردم عجیب شد والا.
سعید چپ چپ نگاهشون کرد و تا خواست حرفی بزنه رسول رسید، پرسید:
- چه خبره صدای خندتون تا داروخونه میاد. حالا بگید ببینم به چی میخندیدید ؟
داوود قضیهی پرویی سعید رو برای رسول تعریف کرد.
رسول چونهاش رو خاروند.
- عجب! من قصد ازدواج دارم اما کسی که در سطح من باشه، نیست.
فرشید روی شونش زد و گفت:«راحت بگو نمیخوای ازدواج کنی دیگه. این حرفت الان چه معنیِ داشت؟»
داوود اضافه کرد:
- داداش سطح توقعت رو بیار پایین وگرنه ما هیچ وقت دادمادیت رو نمیبینیم ها.
سعید با لحنی که اعلام میکرد توی تیم رسوله گفت: «در حد استاد رسول ما اصلاً وجود ندارن دوستان.»
رسول خندید.
- وقت دنیا رو نگیرید. سعید تندتر برو دیگه.
سعید دستش رو روی چشمش گذاشت.
- چشم استاد رسول، شما امر کن.
@RRR138
https://harfeto.timefriend.net/16464655007212
لینکپارتاول:)))♥️
منتظرنظراتشوما✨🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عفیف باشیم به امام زمانمون کمک کردیم
#مدافع_حرم❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
آدمایهلحظهشبیهخدامیشن!
اونمموقعیهستکهبهکسینیکی
ودلیروشادمیکنن..
بیابیشترازیهلحظهشبیهخدابشیم؛
صفاتِخداروتووجودتبیدارکن!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنهاترین امام💔
#مدافع_حرم❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
*[🕶️'🪚]*
•
•
-خبرآمدکهزلنسکیفرارکرد👀🚶🏾♂️
دلمبراندازهامیسوزهواقعا:)💔
یهبارنشدهقهرمانهاشونفرارنکنن:/🤣
*#ستاددلگرمیبهبراندازهاپلاستیکی🙅🏾♂️*
•
•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_2
***
"صبح فردا"
#یاسی
با صدای سارگل و فاطمه که تلاش میکردن بیدارمون کنن، بیدار شدم. خمیازهای کشیدم و دستام رو کشیدم تا کمی از خستگی و گرفتگی عضلاتم کم بشه.
اما همین که صاف شدم با سر دوباره روی تخت افتادم.
فاطمه با لحن مهربون و مادرانهای گفت:« بچهها! امروز اولین روز کاری ماست. خیلی بد میشه اگه تاخیر داشته باشیم.»
فاطمه همیشه مادر بود. مادر سه تا دختر بچهای که شیطون و لجباز بودن. همیشه رفتارش از ما عاقلانهتر بود.
سارگل که دید ما همچنان خوابیدیم و اعتنایی به فاطمه نمیکنیم، داد زد:
- یاسی و پریسا، اگه تا ۳ ثانیه دیگه بیدار نشید باید لگد نوش جان کنید.
از ترس لگدهای سارگل، من و پریسا مثل فنر از جامون بلند شدیم. هممون کلاس رزمی رفته بودیم اما سارگل زوری بیشتری نسبت به ما داشت.
با پریسا دست و صورتمون رو شستیم و مشغول خوردن صبحونه شدیم. در حالی که لقمهی بزرگی رو میخوردم از فاطمه تشکر کردم که بعید میدونم با این دهن پر من، چیزی فهمیده باشه. به سرعت لباسام رو پوشیدم و در آخر چادر عربی که مامانم از کربلا برام خریده بود رو پوشیدم. برای آخرین بار توی آینه به خودم نگاه کردم و لبههای روسریم رو درست کردم. محو خودم بودم .با کشیده شدن دستم، توسط پریسای وحشی از آینه دست کشیدم.
با لحن حرصی گفتم:«دستم کنده شد دیوونه، چیکار میکنی؟»
پریسا خنثی نگام کرد. به دستم اشاره کرد.
- پس این چیه، هان؟ ببینم نکنه دماغته؟
در حالی که دستم و میکشید ادامه داد.
- بعداً میتونی توی آینه خودتو ببینی الان دیر شد.
مثل پلنگ مازندران خیز برداشت و خودش رو روی صندلی ماشین ولو کرد.
فاطمه رانندگی میکرد. همش به ساعتش نگاه میکرد و میگفت:«بچهها دیر شد، اَه»
همچنان زیر لب جد و آباد من و پریسا رو از الفاظ زیباش مستفیض میکرد که یه دفعه با یه موتور تصادف کردیم. مردی که پشت موتور بود جلوی ماشین پرت شد که همگی با ترس به همدیگه نگاه کردیم.
#سارگل
سرعت ماشین زیاد نبود به خاطر همین موتوری فقط روی زمین افتاده بود، اما همین اتفاق هم میتونست خطرناک باشه.
به فاطمه نگاه کردم و از ماشین پیاده شدیم.
فاطمه نگران و بود و رنگش عین گچ دیوار سفید شده بود.
فاطمه نگران گفت:«آقا، حالتون خوبه؟»
مرد جواب داد.
- من خوبم، جای نگرانی نیست.
یه دفعه، یه مرد با سرعت به سمت ما اومد. با نگرانی و چشمهای مضطربش پرسید:
- داوود جان، حالت خوبه؟ جاییت درد نمیکنه؟
اصلاً مهلت نداد تا اون آقا، که فهمیده بودم اسمش داوود بود حرف بزنه. با سرعت به طرف برگشت و با عصبانیت داد زد.
- شما که نمیتونید رانندگی کنید برای چی پشت فرمون میشینید؟ من موندم کی به این خانومها گواهینامه داده.
سری تکون داد که معنیش چیزی جز متأسفم براتون، نبود.
فاطمه معصوم هم مثل همیشه موقع حرف زدن نامحرم سرش پایین بود و سکوت میکرد
آقا داوود برای خاتمه به بحث گفت:«رسول جان، من سالمم هیچی هم نشده. برای چی انقدر شلوغش میکنی؟»
من که از اون موقع ساکت بودم با حرفهای اون رسول هم قاطی کرده بودم یکم صدام بالا رفت. رو بهش گفتم:«آقای محترم! لطفاً احترام خودتون رو نگه دارید. میبینید که دوستتون سالمه و خدارو شکر اتفاقی براشون نیافتاده. دیگه برای چی بیاحترامی میکنید؟»
اون رسول هم که با حرفهام توی چشمام خیره شده بود، متوجه حرفهای بیجایی که زده بود شد و شرمنده سرش رو پایین انداخت.
همونطور سر به زیر و آروم گفت:«شرمنده خانوم، من زیاد روی کردم.»
آقا داوود هم که انگار از تموم شدن بحث خوشحال بود، گفت:«مثل اینکه مشکل حل شد، با اجازه ما باید بریم. رسول بیا که دیگه آقا محمد رامون نمیده.»
از ما دور شدن اما من هنوزم عصبی بودم. فاطمه به ساعتش نگاه کرد و با وحشت گفت :«وای! خیلی خیلی دیر شد، سارگل بدو.»
سریع سوار ماشین شدیم کا یاسی و پریسا با تعجب به ما نگاه می کردن.
سریع گفتم:« بعداً تعریف میکنم.»
#فرشید
آقا محمد که تقریبا عصبانی بود گفت:«رسول و داوود کجا موندن؟»
همون لحظه، رسول و داوود رسیدن.
آقا محمد گفت:«کجا موندید شماها؟ بعداً راجبش حرف میزنیم. سریع همگی برید اتاق کنفرانس که الان نیروهای جدید میان.»
طبق فرمایش آقا محمد، توی اتاق کنفرانس رفتیم. چند دقیقه گذشت که در اتاق زده شد. ۴ تا خانوم که به نظر میرسید سنشون کم باشه وارد اتاق شدن.
دو تا شون با تعجب به رسول و داوود نگاه میکردن رسول و داوود هم متعجب بودن
چقدر این ۴ نفر مشکوک بودن و کنجکاوی من رو به شدت تحریک میکردن.
با صدای آقا محمد که خوش آمد گفت هر ۴ تا شون به خوشون اومدن و رد نگاهشون رو عوض کردن. احوال پرسی کردن شروع شد.
آقا محمد با دستش اشاره کرد و گفت:«این خانومها همکارهای جدید ما هستن.»
از سمت راست شروع به معرفی کرد.
- خانوم فاطمه شفیعی، سارگل رادمهر، پریسا ابراهیمی و خانوم یاسمین خسروی.
بعد از معرفی آقا محمد به خانم فهیمی گفت که ت
وضیحات لازم رو بهشون بده و میز کارشون رو هم بهشون نشون بده.
نیم ساعت بعد همه چیز به حالت عادی برگشت. تنها کسایی که متوجه آشنایی رسول و داوود با اون دو تا خانوم شده بود، من و سعید بودیم.
با صدای آقا محمد از افکارم بیرون کشیده شدم.
- فرشید این اطلاعات رو به خانوم خسروی بده.
چشمی گفتم و از اتاق بیرون رفتم. یه نگاهی انداختم و میز خانم خسروی رو پیدا کردم. پرونده رو روی میزش گذاشتم که سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد. چشمهای آبی رنگش، برق خاصی داشت که منو، محو خوش کرد. چند ثانیه گذشت که به خودم اومدم و سرفه مصلحتی کردم.
- آقا محمد گفتن اینا رو بدم بهتون.
@RRR138
https://harfeto.timefriend.net/16465065874654
لینکاینپارت♥️😁
منتظرنظرات😌🤝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_3
آروم گفت:«ممنون.»
- خواهش میکنم.
به سمت میز کارم رفتم مشغول انجام کارام شدم.
#رسول
پس با این خانوم رادمهر همکار در اومدیم.
درسته که من زیاده روی کردم، اما خودت هم خیلی تند رفتی. مطمئن باش تلافی میکنم.
داشتم توی ذهنم برای تلافی حرفهای خانوم رادمهر نقشه میکشیدم، که دستی رو روی شونهام حس کردم.
به سمتش برگشتم و با لحن شاکی گفتم:«اِ سعید، چرا بیهوا میای؟»
سعید لبخندی زد و ابروهاش رو بالا انداخت.
- دیدم توی فکری، اومدم ببینم به چی فکر میکنی.
خونسرد گفتم:«به کار. الانم برو وقت دنیا رو نگیر.»
سعید پوفی کرد.
- عجبا!
بیخیال سر و کله زدن با سعید شدم و به سمت آبدارخونه رفتم. دیدم خانوم رادمهر هم اونجاست و داره چایی میخوره.
بیتوجه بهش، برای خودم چایی ریختم و گذاشتم تا یکمی سرد بشه. یه دفعه چشمام به چشمهای عسلی رنگش افتاد که توش تنفر و مقداری عصبانیت موج میزد. بعد از خوردن چاییش، بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه از آبدارخونه بیرون رفت.
لیوان رو توی دستم گرفتم که از داغی لیوان، کف دستام گرم شد. یه دفعه سعید توی چهار چوب آبدارخونه ظاهر شد و گفت:«رسول بیا آقا محمد کارت داره.»
با چشمام به چایی توی دستم اشاره کردم.
- بذار چایمو بخورم میام.
- آقا محمد گفت کار فوری باهات داره.
پوفی کشیدم.
- باشه بریم.
و با سعید از آبدارخونه بیرون رفتیم.
#سارگل
دیدم که با آقای اکبری از آبدارخونه بیرون اومدن. دودل برای انجام کاری بودم که میخواستم انجام بدم. خیلی وقت بود هیجان رو اینطوری حس نکرده بودم و همین باعث میشد آدرنالین خونم بالا بره.
با یاد حرفهایی که زده بود، آتیش گرفتم و از تصمیمم مطمئن شدم. رفتم سراغ لیوانی که توش چایی ریخته بود. نمک و فلفل و از توی کابینت برداشتم و توی چایش ریختم و هم زدم. وای که قیافهاش چقدر موقعهی خوردن این دیدنی میشه. از این فکر، لبخند شیطانی زدم.
پشت یکی از دیوارهای راهرو قایم شدم. دیوار طوری بود که من میتونستم آبدارخونه رو ببینم اما از آبدارخونه به جایی که من بودم دید نداشت.
چند دقیقه منتظر موندم اما یه دفعه به جای اون، آقای قادری توی آبدارخونه رفت.
چایی رو که دید گفت:«بهبه! چاییش چه خوش رنگم هست.»
دستش به طرف لیوان رفت که نگران شدم. اگه اون چایی رو میخورد بدبخت که میشدم هیچ، شرمنده هم میشدم.
نگاه نگرانم بین لیوان و دست آقای قادری توی گردش بود که دستی مانع شد، خودش بود.
از خوشحالی توی دلم عروسی به پا بود.
آقای محمود گفت:«اِ، آقا داوود اون چایی مال منه.»
آقای قادری پوفی کشید.
- باشه، پس من برای خودم میریزم. قند میخوری؟
آقای محمودی نچ نچ کرد.
- نه نه، فقط کشمش. توجه کن آقا داوود توجه خیلی خوبه.
آقای محمودی لیوان چایی رو برداشت و سر کشید.
یکدفعه صورتش جمع شد و چایی که توی بیرون پرید بود رو از دهنش بیرون اومد. متاسفانه شانس با آقای قادری یار نبود که کمی از چایی آقای محمودی روی لباسش ریخت.
آقای قادری با انزجار دستی به لباسش کشید و گفت:«رسول چیکار میکنی؟ا اَه اَه لباس نازنینم رو کثیف کردی.»
اون که از اون آشی که من براش پخته بودم صورتش جمع شده بود و حتماً طعم دهنش زهرمار بود، گفت:«این چایی چرا انقدر شور و تلخه؟»
آقای قادری یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- نکنه سعید کرده؟
آقا محمودی سرش و به طرفین تکون داد.
- نه بابا سعید که پیش خودم بود. ولی...فکر کنم بدونم کار کیه.
آقای محمودی سوالی پرسید.
- کی؟
گفت:«همین خانوم رادمهر. من میخواستم تلافی کنم که اون زودتر اقدام کرد.»
آقای قادری اخمهاش رو تو هم کشید.
- تو از کجا انقدر مطمئنی؟
دست آقای محمودی پشت کمر آقای قادری نشست.
- بیا بریم، بعداً برات تعریف میکنم.
همین که از رفتن اونا مطمئن شدم، از پشت دیوار بیرون اومدم و با سرعت به طرف آبدارخونه رفت و روی صندلی ولو شدم. با دیدن اینکه کسی این اطراف نیست، باد لپهای سرخ شدهام رو که بر اثر نگه داشتن خنده، داشتن بهم فشار میآوردن رو خالی کردم و آزادانه قهقههام رو رها کردم. با یادآوری قیافهی جمع شده آقای محمودی خندهم شدت گرفت جوری که اشک داشت از چشمام میاومد. همون موقع پریسا با چشمهایی که مثل توپ تنیس شده بود، توی آبدارخونه اومد. با لحن متعجبی گفت:«دیونه شدی دختر؟ صدای خندهات داره تا پایین میاد.»
آرومتر ادامه داد.
- آقای محمودی یه جوری آبدارخونه رو نگاه میکرد که انگار داره نقشه قتل میکشه. چیکار کردی تو باز دختر؟
در حالی به خندهم خاتمه میدادم، بازوش رو گرفتم و در حالی که به سمت در هدایتش میکردم گفتم:«حالا بیا بریم، بعداً برای همتون تعریف میکنم.»
به سمت بچهها رفتیم که با نگاههای متعجب و سوالی نگاهمون کردن. لبخند شیطنتآمیزی زدم و شروع کردم به تعریف کردن.
یاسی در حالی که میخندید گفت:«دمت گرم آبجی، خوب کاری کردی. بعد اون حرفهایی که به فاطمه زده بود حقش بود.»
@RRR138
گــــاندۅ😎
#پرتگاه_زندگی♥️🌱 #part_3 آروم گفت:«ممنون.» - خواهش میکنم. به سمت میز کارم رفتم مشغول انجام کارام ش
اوه اوه
چایی تند؟اونم برای سووول؟
خدا به خیر کنه😌😂
https://harfeto.timefriend.net/16466314043374
لینکاینپارت🌿♥️
منتظرنظرات💋🌱