مهشکن🇵🇸
#نمیخوام_بدونم
#قسمت_پنجم
⚜پایان فصل اول⚜
[کاش درباره آب نمیدانستم ‼️]
خدا میگه آب مایهی حیاته، زندگی بخشه، همهچی از اون پا گرفته و میگیره.
توی چند قسمت قبلی، وقتی گفتیم زمین بالاخره قابل سکونت شد و شکل گرفت، نباید فراموش کنیم که اگه آب نبود، هیچکدوم از این اتفاقا نمیافتاد، مثل الان که همه پژوهشگران، دنبال یه سیاره میگردن که آب داشته باشه وگرنه قابل سکونت نیست.
حالا از قضا اینطور مایع مهم و استراتژیکی، نه رنگ داره نه بو نه مزه! در سکوت خبری کامل، و بدون هیچگونه خودنمایی، زندگی مارو توی مشتش گرفته! بعضی آدما هم هستن مثل آبن، بیرنگ و کمحاشیه و کمحرف، ولی اثرگذار و مهم!
حالا این آب عزیز ما، وقتی حجمش زیاد بشه و با رفیقاش یه جا جمع بشن، میشه دریا، اگه روح بزرگی داشته باشه و دلش دریا باشه، دیگه میشه اقیانوس که دیگه غول مرحله آخره! از یه مایع حیاتبخش و بیسروصدا، تبدیل میشه به یه غول بزرگ آبی، که تا به خودت میای، میبینی نه تنها حیاتبخش نبوده که زندگیتو آب برده و رفته!
فیلم سینمایی موج(wave) تولید سال ۲۰۱۵، بیرحمی این مایهی حیات رو نشون میده که خب مثل همیشه، توصیه میکنم نبینید، چون اون وقت میفهمید که این اشرف مخلوقات عزیز، در برابر چه مخلوقاتی از خدا انقدر آسیبپذیر و فناپذیره. میفهمید توی این دنیا، مخلوقات دیگهای از خدا هم هستن که قدرتشون هزاران برابر ماست، بدون اینکه بخوان حرف بزنن یا ادعای خدایی روی زمین داشته باشن...
آب، همزمان زیباترین و ترسناکترین پدیده روی زمین میتونه باشه، چون هم زندگی و هم مرگ ما دست اونه، اگه کم باشه میمیریم و اگه زیادی هم باشه بازم غرق میشیم و میمیریم.
ما با مادهای زنده هستیم که کشندهس! و اینو مقدارش تعیین میکنه.
شخصا فکر میکنم خدا، توی خلقت چیزای مهمی مثل آب، کره زمین، اکسیژن و موضوعات ضروری اینچنینی، یه قانون رو مدام داره به ما یادآوری میکنه...
اینکه جهان، سراسر اتحاد متضاد هاست.
هیچ مخلوقی خوب مطلق نیست و همه چیز ترکیبی از خوبی و بدیه، ترکیبی از مرگ و زندگی، سیاه و سفید.
بهترین کاری که ما میتونیم انجام بدیم، توجه به همین قانونیه که در جریانه...
وجد خودمونو بپذیریم که ترکیبی از خوبی و بدی هستیم، ولی سعی کنیم هماهنگ با خلقت خدا، بدیهامونو کمتر کنیم. اما هیچوقت خودتونو سرزنش نکنین، بپذیرید که شما هم مثل آب، هم میتونید مرگ بدید به اطرافتون هم زندگی ولی این اختیار با شماست که کدوم بُعد از آب رو انتخاب کنید... دریا و اقیانوس باشید؟ سیل و سونامی؟ یا یه چشمه همیشه جوشان که آب گوارا داره؟
انتخاب با شماست!
منتظر فصل جدید باشید💯🔜
#طناز
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
شدت جریان آب باید خیلی زیاد باشه که ماشین با یک یا دو تن وزن و کشتیهای خیلی سنگینتر، روی آب مثل یه تیکه برگ حرکت کنن...!
ولی وقتی چنین صحنههایی رو میبینم، با خودم میگم ما آدما با یه ذره علمی که به دست آوردیم، دیگه خدا رو بنده نیستیم، فکر میکنیم انقدر حالیمونه که دین و وحی رو زیر سوال ببریم، رو حرف خدا حرف بزنیم و مغرور بشیم و بگیم ما به طبیعت غلبه کردیم... ولی یه سیل، یه زلزله، حتی یه ویروس بسیار کوچیک، میتونه همه چیزهایی که ما با علممون(!) ساختیم و بهش مغرور شدیم رو نابود کنه!
ما چمونه که با اینهمه ضعف، ادعای خدایی داریم؟
خداوکیلی ما چمونه؟
یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ؟؟؟
#فرات
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت پنجم
سرفهای کردم که صدایم صاف شود و گفتم: میدونم، اشکال نداره. حالت خوبه؟
باز هم صدایم خش داشت. پرسید: خدا رو شکر. تو خوبی؟ صدات یه جوریه.
باز هم به گلویم فشار آوردم تا درست حرف بزنم و گفتم: آره... خوبم...
-مطمئنی؟
معلوم است که مطمئن نبودم. منمنکنان گفتم: چیزه... سرم یکم درد میکنه. خوب نخوابیدم.
-چرا؟ مشکلی پیش اومده؟
-ام... نه... فقط یه خواب بد دیدم. مهم نیست.
معلوم است که مهم بود. او هم میدانست باید ازم بپرسد. میدانستم نباید خواب بد را برای کسی تعریف کرد؛ ولی حس میکردم نیاز دارم برای حسین آن را تعریف کنم. اینطوری شاید او بهم میگفت این یک خواب است و منطقی نیست و قرار نیست توی دنیای واقعی اتفاق بیفتد.
-میخوای بگی چی دیدی؟ شاید یکم بهتر بشی.
انگار ذهنم را خوانده بود. همیشه همینطور بود. سعی کردم قطعات تکهپاره شدهی خواب را توی ذهنم جمع و جور کنم. چند لحظه مکث کردم و نفس عمیق کشیدم.
-خب... خواب دیدم توی یه مجلس روضه بودم. بعد...
صدای گفتوگویی از آن سوی خط آمد. حسین گفت: یه لحظه وایسا...
و جواب کسی را داد؛ صدایش کمی دور شد.
-باشه الان میام...
دوباره صدایش نزدیک شد.
-هانیه جان ببخشید، من یه کاری برام پیش اومد باید برم. برام پیام بده و بگو چی دیدی. هر وقت فرصت داشتم بهت زنگ میزنم.
کلماتی که تا نزدیک گلویم بالا آمده بودند، برگشتند توی مغزم. میخواستم بغض کنم و ناراحت شوم؛ ولی خیلی جدی به خودم تشر زدم که دختربچه نیستم. گفتم: باشه اشکالی نداره. مواظب خودت باش.
-تو هم همینطور.
تماس را قطع کردم و فوری رفتم توی صفحه چتمان. کلمات توی مغزم بیقراری میکردند. باید برای یکی میگفتمشان. نوشتم: خواب دیدم توی یه مجلس روضه بودم، که یهو یه عده ریختن توی مجلس و شروع کردن به آتیش زدن پرچمها و کشتن مردم. با چاقو و قمه به مردم حمله کرده بودن و داشتن میکشتنشون. اون وسط یکی رو دیدم که داشت به مردم کمک میکرد بیان بیرون و مردم رو نجات میداد؛ ولی بهش حمله کردن و ریختن سرش. من رفتم جلو که ازش دفاع کنم ولی به منم چاقو زدن. داشتم خفه میشدم. هرچی جیغ میزدم صدام درنمیاومد. اون کسی که داشت به بقیه کمک میکرد هم مُرده بود. صورتشو ندیدم. نمیدونم کی بود. انگار خودمم مرده بودم.
پیام را که فرستادم، یک دور از روی آن خواندم و دیدم خیلی ترسناک است؛ ولی نمیتواند واقعی باشد. میدانستم چنین اتفاقی نمیافتد؛ توی ایران نمیافتد.
نوشتم: میدونم ترسناکه ولی مطمئنم تعبیر نداره. بخاطر اینه که این مدت خیلی استرس کشیدم. چیز خاصی نیست. ذهنتو درگیرش نکن.
از جا بلند شدم و رفتم کنار پنجره. تا آخر بازش کردم و هوای خنک صبح توی اتاق وزید. آسمان روشن شده بود.
ادامه دارد...
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
سلام
هنوز باروت سوخته و باروت خیس رو نخوندم،
ولی باید سر فرصت رمانهای خانم بلنددوست رو روش حرف بزنم.
نقد رمان عزرائیل هم قبلا در کانال منتشر شده:
https://eitaa.com/istadegi/7672
#نقد_کتاب 📚
چایت را من شیرین میکنم📘
مثل بیروت بود📗
✍️زهرا اسعد بلنددوست
#نشر_کتابستان_معرفت
📍نقد به قلم: ش. شیردشتزاده
⚠️هشدار: این نقد بخشهایی از داستان را لو میدهد⚠️
بخش اول
کتاب «چایت را من شیرین میکنم»، یکی از اولین رمانهایی ست که با موضوع داعش و مدافعان حرم نوشته شد؛ یکی از رمانهایی که پیشتاز موج «رمانهای مذهبی اینترنتی» بود و بر بسیاری از رمانهای اینترنتی بعدی اثر گذاشت. یک رمان پرطرفدار میان دختران مذهبی نسل دهه هشتاد، دخترانی که در اواسط و نیمه دوم دهه نود نوجوان بودند. از آن رمانها که میان دختران مذهبی دست به دست میشد و با ذوق ازش حرف میزدند و برای حسام و دانیالش غش و ضعف میکردند. رمانی که شخصیتهایش و عاشقانههاش نقش مهمی داشتند در فانتزیهای دختران نوجوان مذهبی و ساخته شدن فانتزیِ «پسر پاسدارِ خوشتیپِ مهربان و فوقالعاده باشعور»!
داستان درباره دختری به نام ساراست که پدرش طرفدار سازمان منافقین است و از کودکی در آلمان بزرگ شده؛ با پدری معتاد به الکل و وفادار به سازمان، و مادری مذهبی اما منفعل و خموده؛ در خانوادهای ازهمپاشیده. تنها دلگرمی سارا، برادرش دانیال است.
حدود صد صفحه اول رمان، دنیا سیاه و تیره و تار است. سارا بدبخت است. خانوادهاش را دوست ندارد و برادری که دوستش داشت تغییر میکند و از او دور میشود. سارا از خدا و دین و مسلمانان و هرچیزی که به آنها مربوط بشود متنفر است و یک سوم اول رمان، فقط بد و بیراههای سارا به زندگی و دنیا و دین و خداست. سارا کمترین تعامل را با محیط بیرون دارد و بیشتر داستان، نه تعامل و همجوشی سارا با محیط و وقایع، که واگویههای ذهن افسرده ساراست.
در یک سوم اول رمان، سارا خوب از خجالت خدا و مسلمانها درمیآید و چهره آنان را به غایت خشن نشان میدهد، به آنان توهین میکند و شبهات بزرگی در ذهن مخاطب میاندازد. شاید مهمترین شبههی مطرح شده، این است که: اگر خدایی هست و عادل است، چرا دنیا پر از ظلم و کشتار است و چرا داعشیهایی که خود را نماینده خدا میدانند به خود اجازه کشتار میدهند؟
این شبهه شبههی کوچکی نیست و از دیرباز مطرح بوده؛ شبههای که اگر پاسخ داده نشود، ذهن را انقدر درگیر میکند که واقعا شک کند: آیا واقعا خدایی هست؟ میبیند اینهمه ظلم در عالم را و راضی است؟
نویسنده شبهه را خوب توی ذهن مخاطب میکوبد، خوب روی آن تاکید میکند و بعد هیچ پاسخی به آن نمیدهد؛ انگار یادش رفته که از اول چنین حرفی زده بود. شاید هم با توجه به روندی که رمان در ادامه طی میکند، پاسخ به شبهه را لازم ندیده؛ ولی به نظر من لازم بود بجای پاسخ تلویحی، به همان صراحت که شبهه را بیان کرد به آن پاسخ میداد.
یک سوم بعدی رمان، وقتی ست که سارا به ایران آمده و با حسام مواجه شده؛ یک پسر پاسدار که هرچه خوبان همه دارند را یکجا دارد. از ظاهر گرفته تا اخلاق و رفتار ملیح و هوش و فهم و درک و شعور. خلاصه که انگار نویسنده، حسام را از میان حوریان بهشتی انتخاب کرده و گذاشته توی رمان؛ وگرنه چنین پسری در جهان واقعی وجود ندارد!
حسام از سوی سپاه مامور است تا از سارا و مادرش حفاظت کند و به این بهانه، هرروز در خانهی سارا میرود و میآید؛ آن هم درحالی که اینجا ایران است و برای حفاظت از دو خانم، مامور زن میگذارند، نه مامور مرد جوان و مجردی که بخواهد هرروز با دختر مجرد برود و بیاید و به خانه نامحرم رفتوآمد داشته باشد!
مثل بیشتر طرحهای عاشقانه، حسام و سارا اول با هم چالش دارند. سارا حسام را پس میزند و حسام با مهربانی بینهایتش دربرابر سارا صبر میکند. حین انجام وظیفهی محافظتش(!) برای سارا لقمه نان و پنیر میگیرد و چای درست میکند و قرآن میخواند و... سارا میفهمد مسلمانها آدمهای بدی نیستند!
بله، قرار است حسام یک پسر مذهبی، آن هم در حد اعلا باشد؛ ولی برای این پسر هیچ مشکلی ندارد که انقدر با دختر نامحرم راحت تعامل کند و دختر را به خودش وابسته کند. ما دلمان به چشمان پاک حسام خوش بود و این که سارا را با سربهزیری و نگاه نکردنش کلافه میکرد؛ ولی بعد از ازدواج وقتی سارا از او پرسید: «تو رنگ چشمانم را دیده بودی؟» گفت: «من نظامیام و توی دیدهبانی حرف ندارم!».
میفهمید؟ دیدهبانیِ دختر نامحرم!
آن هم توسط شخصیتی که از سوی نویسنده به عنوان یک الگوی بینقص و دوستداشتنی مطرح شده؛ شخصیتی که مخاطب دوستش دارد و کارهایش را هم دوست دارد؛ حتی چشمچرانی... ببخشید دیدهبانیاش را!
#کتاب_خوب_بخوانیم
@istadegi
مهشکن🇵🇸
#نقد_کتاب 📚 چایت را من شیرین میکنم📘 مثل بیروت بود📗 ✍️زهرا اسعد بلنددوست #نشر_کتابستان_معرفت 📍نقد ب
#نقد_کتاب 📚
چایت را من شیرین میکنم📘
مثل بیروت بود📗
✍️زهرا اسعد بلنددوست
#نشر_کتابستان_معرفت
📍نقد به قلم: ش. شیردشتزاده
⚠️هشدار: این نقد بخشهایی از داستان را لو میدهد⚠️
بخش دوم
وقتی سارا عاشق میشود، همه بدبینی و دشمنیاش با اسلام و مسلمین را از یاد میبرد، همهی شبهاتش را هم. انگار سارای آلمان یک سارای دیگر بود و سارای ایران کلا یک سارای دیگر. سارای آلمان، یک دختر خشک و بیاحساس و منطقی بود و سارای ایران، دختری دائماً گریان و احساساتی. سارایی که صرفا بخاطر تغییرات هورمونی دربرابر جنس مخالف، دیگر هیچ مشکل و شبههای درباره خدا و مسلمانان ندارد! حتی نماز هم میخواند و حجاب را رعایت میکند!
قبلا هم گفته بودم؛ تحولهایی که صرفا بخاطر عشق به یک فرد مذهبی باشند، اصالت و عمق ندارند، مگر آنکه بعد با بینش و مطالعه خود فرد تعمیق شوند. این که ایمان یک نفر تحت تاثیر ایمان دیگری باشد، برخلاف ظاهر جذاب و عاشقانهاش، عاقبت خوشی ندارد. درواقع سارا به حسام ایمان آورده بود و حسام را میپرستید؛ نه اسلام حسام و خدای حسام را.
شاید بگویید این ایمان در سارا، بعداً تعمیق و تثبیت شد و سارا از حسام به خدا رسید؛ ولی من چنین روندی را در کتاب ندیدم. شاید هم همینطور بوده(!) ولی نویسنده خیلی مختصر از آن رد شده و این روند را به درستی نشان نداده.
یک سوم آخر داستان هم که نهایت هنر نویسنده در نوشتن عاشقانه مذهبی و دیالوگهای عاشقانه از زبان یک پاسدار است؛ نهایت هنر در پرداختن فانتزی برای دختران مذهبی که انصافا جذاب و وسوسهکننده است. این میان نویسنده تلاش میکند دو شبهه را پاسخ دهد؛ اول این که چرا نیروهای ایرانی در سوریه میجنگند؟ دوم این که چرا حجاب واجب است؟!
شبهه اول را تقریباً خوب پاسخ میدهد و شبهه دوم را با همان استدلال تکراری و نخنمای «مروارید و صدف»! البته این که در کتاب سعی شده نشان دهد اخلاق یک مسلمان واقعی چگونه باید باشد خیلی خوب است؛ ولی کاش واقعنگرتر بود.
درنهایت هم مثل همهی رمانهای مذهبیِ آن روزها، حسام شهید میشود و قسمتهای آخر، نویسنده از هنر قلمش برای کباب کردن دل مخاطب و همراه کردن مخاطب در عزای سارا برای حسام بهره میگیرد و کاری میکند که حین وداع سارا با حسام، حسابی اشک بریزی و غصه بخوری.
هر نویسنده سبک خودش را دارد و سبک خانم بلنددوست هم خاص خودش است. این که یک سبک را بپسندی به سلیقه ربط دارد و سلیقه من قلم ایشان را نمیپسندد. قلم چندان داستانی نیست. بیشتر شبیه نوشتن دلنوشته است. پر از توصیفات پیچیده و طول و تفصیل جزئیات ساده و بیاهمیت است؛ پر از توصیفات پرشور و ستایش و نکوهش و تغییر ساختار جمله و عبارات ادبی؛ طوری که آن را شبیه دلنوشته و دکلمه میکند نه داستان! این سبک را بعضی میپسندند و بعضی نه؛ من نمیپسندم. از سویی، قلم نویسنده به گونهای ست که انگار داستان راکد است و همه اتفاقات در ذهن شخصیت اصلی میافتد. انگار شخصیت تعامل بسیار کمی با جهان بیرون دارد. دیالوگها و رفتارهای دیگر شخصیتها چندان پویا نیستند. شخصیت اصلی در خودش غرق است.
جلد دوم، کتاب «مثل بیروت بود» است که در بستر وقایع آبان سال نود و هشت اتفاق میافتد. شخصیت اصلی آن، زهرا، دختر یکی از سرداران مهم سپاه است. زهرا اتفاقاً با سارای جلد قبل آشنا میشود؛ سارایی که حالا هرروز دلتنگ حسام است.
زهرا برخلاف سارا، یک دختر با تربیت ایرانی و اسلامی ست. یک دختر مذهبی؛ دختر یک خانواده نظامی. او ناگاه توسط یک ناشناس مورد تهدید قرار میگیرد؛ ناشناسی که او را تحت نظر دارد. حتی وقتی میخواهد موضوع را با برادر و پدرش درمیان بگذارد هم، ناشناس با او تماس میگیرد و او را تهدید میکند که حرفی نزند. روز و شب زهرا کابوس شده و تهدیدهای ناشناس آسایش را از او گرفتهاند.
دختری که پدر و برادرش هردو نظامی باشند، نباید انقدر مثل زهرا خنگ باشد. واقعا نباید انقدر خنگ باشد! این قضیه ربطی به ضریب هوشی هم ندارد. خانوادههای نیروهای مسلح، مخصوصا افرادی در این سطح، تا حدی آموزش دیدهاند که بدانند چطور از خودشان محافظت کنند. من نمیدانم زهرا در دورهها و اردوهای محل کار پدرش چکار میکرده که نفهمیده آن ناشناس او را چطور تحت نظر دارد؟!
این که زهرا در تمام طول کتاب زجر میکشید و نمیفهمید از کجا تحت نظر است، واقعا توجیهی جز خنگی خودش ندارد. این را من هم همان اول فهمیدم؛ یعنی هرکسی که یک ذره درباره تلفن همراه و بدافزارهای جاسوسی بداند میفهمد؛ حتی اگر خانواده نیروهای مسلح نباشد.
#کتاب_خوب_بخوانیم
@istadegi
مهشکن🇵🇸
#نقد_کتاب 📚 چایت را من شیرین میکنم📘 مثل بیروت بود📗 ✍️زهرا اسعد بلنددوست #نشر_کتابستان_معرفت 📍نقد ب
#نقد_کتاب 📚
چایت را من شیرین میکنم📘
مثل بیروت بود📗
✍️زهرا اسعد بلنددوست
#نشر_کتابستان_معرفت
📍نقد به قلم: ش. شیردشتزاده
⚠️هشدار: این نقد بخشهایی از داستان را لو میدهد⚠️
بخش سوم
سطح هیجان و جذابیت این رمان، چندین برابر جلد قبل بود. تقریبا مهلت نفس کشیدن به مخاطب نمیدهد و وقتی در سرازیری هیجان میافتد، امان نمیدهد و هرلحظه با گرهی جدید و دردسری جدید مواجهت میکند، تا جایی که نتوانی کتاب را زمین بگذاری و تا آخر بخوانیاش. البته قلم همچنان همان حالت ادبی و پر از توصیف را داشت که برای نوشتن داستان تریلر چندان مناسب نیست.
یک ویژگی مثبت کتاب، محتوایی ست که آن را خیلی عمیق به مخاطب میفهماند. در طول داستان، مخاطب این را عمیقا میفهمد که هرچه در رسانه دید حقیقت نیست؛ یا همهی حقیقت نیست. رسانه میتواند جای درست و غلط را عوض کند و وقایع را آنطور که دوست دارد(و نه آنطور که واقعا هست) نشان بدهد. میتواند جای ظالم و مظلوم و خائن و خادم را عوض کند. به قول خود کتاب: «وقتی ذهن مسموم میشه، دیگه چیزی رو بالا میاره که ما به خوردش دادیم»؛ یا «به لطف مسئولینی که پشت در سفارتخونههای خاص تربیت شدن، این ملت اونقدر خسته و عصبی هستن که واسهشون مهم نیست خبر خیانت یه آقازاده راسته یا دروغ. فقط اگه دستشون بهت برسه، عین قصاب، گوشت تنت رو رشتهرشته میکنن. حالا به فرض محالم که ثابت شه تو بیگناهی؛ دیگه کی باور میکنه؟! این روزها، مردم دوست دارن بد بودن بالا دستیهاشون رو باور کنن، نه خوب بودنشون رو. مهر خیانت تا آخر عمر، عین داغ بردگی، از رو اسم حاجاسماعیل و خانوادهش پاک نمیشه»؛ و یا «میدونی چند تا مسئول، بازیگر، نویسنده، شاعر، خواننده و فوتبالیست توی خود کشور ایران دارن به طور مستقیم و غیرمستقیم برای تحقق اهداف ما و رهایی خلق با ما همکاری میکنن؟ فکر کردی جریانسازیهای به قول شما ضدنظام و ضدمذهبی که از طریق بعضی مسئولین و سلبریتیها صورت میگیره اتفاقیه؟ بعضیهاشون به طور مستقیم از ما دستمزدهای هنگفت دریافت میکنن تا محتوای مد نظرمون رو خوراک ذهن طرفدارهاشون کنن؛ هیچ کاری هم به راست و دروغ اخباری که بهشون میدیم ندارن، اونها فقط پولشون رو میگیرن. سربازهای ما همهجا هستن».
اما ایراد بزرگ کتاب، همچنان همان ایرادی ست که در جلد اول بود: پردازش شخصیتهای پاسدارِ فانتزی و گوگولی! زهرا به هر شخصیتِ پاسدارِ جوانی که میرسد، او و تکتک رفتارها و کنشهایش را طوری توصیف میکند که دلِ دخترِ نوجوان مذهبی میرود... تازه توی جلد اول، این نگاه به حسام محدود میشد؛ اما در جلد دوم زهرا به هیچ پاسداری رحم نکرده و یک نفر را هم از قلم نینداخته! به طوری که مخاطب را به این نتیجه میرساند که: هرکس عضو سپاه باشد یک فرشتهی دوستداشتنی ست، شوخ و مهربان و قابل اتکا و بدون نقص اخلاقی!
با وجود اینها، در جلد دوم به طور قابل توجهی شاهد رشد قلم نویسنده در ساخت و پردازش تعلیق و معما و داستان هستیم.
برای خانم بلنددوست و همه نویسندگان متعهد و دغدغهمند آرزوی موفقیت دارم.
#کتاب_خوب_بخوانیم
@istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ششم
***
مثل سنگ نشسته بود مقابل کمیل.
-این تویی مگه نه؟
کمیل این را گفت و عکس مرد را جلویش سر داد. عکس یکی از دوربینها بود که او را کنار پراید سرقتی در خیابان پاسداران نشان میداد.
مرد نه تنها جواب نداد، که حتی به ماهیچههای چشمش فشار نیاورد تا عکس را ببیند. دقیقا یک مجسمه سنگی بود؛ حتی نمیشد نفس کشیدنش را حس کرد. صورتش استخوانی بود و گونههایش برجسته. چشمانی سیاه داشت و گود رفته. لبش خشک بود. هیچچیز نخورده بود؛ حتما روزه بود. موهای کمپشت و چربش به کف سرش چسبیده بودند. اواخر دههی بیست سالگی بود شاید. پوستش آفتابسوخته و سبزه بود و یک ریش تنک و پراکنده روی خط فکش داشت فقط؛ بدون سبیل. لاغر بود؛ پیراهن چرکمردهی آبی به تنش زار میزد. صاف و شق و رق روی صندلی اتاق بازجویی نشسته بود.
-تو اون ماشینو آوردی اونجا؛ ولی از کی تحویلش گرفتی؟
باز هم سکوت.
یارو را روز بعد، موقع اذان صبح گرفتیم. با دوربینهای راهور خودرو را پیدا کردیم، چهرهاش شناسایی شد و بعد با دوربینهای چند مغازه و کلینیکی که در آن خیابان بودند، ردش را زدیم. وقتی پای برنامهنویسی و هوش مصنوعی وسط بود، وقت زیادی نمیگرفت. ایرانی نبود. چهار روز پیش از راه قانونی از پاکستان به ایران آمده بود. هیچ مدرک شناساییای جز یک گذرنامه همراهش نبود. توی گذرنامه، اسمش عبدالله کاکر بود که بعید میدانستم اسم واقعیاش باشد. حتی بعید میدانستم واقعاً پاکستانی باشد.
تروریستها هویت ندارند؛ فقط تروریستند، همین.
-کی بهت گفت اون کارو بکنی؟
پاسخ نداد. هیچ وسیلهی ارتباطیای همراهش نبود که بفهمیم با چه کسی ارتباط داشته. انگار همهچیز را از قبل برایش مشخص کرده بودند. به احتمال قوی عامل داعش خراسان بود؛ این را روی حساب حملات تروریستی قبلی در حرم شاهچراغ و گلزار شهدای کرمان میگویم.
از لحظه دستگیری حرفی نزده بود؛ حتی یک کلمه. هیچ مقاومتی هم نکرده بود. وقتی توی مسافرخانه رسیدیم سروقتش، داشت نماز میخواند. همراهش یک میکرویوزی داشت با چندتا خشاب پر، ولی برای دست بردن به سلاح حتی تکان هم نخورد. گذاشت راحت بگیریمش. انگار حتی منتظرمان بود.
-قرار بود با اون یوزی چکار کنی؟
غیر از آن میکرویوزی، هیچ سلاح دیگری نداشت. یوزی سلاح تهاجمی ست؛ مسلسلی بدریخت ساختهی یک ارتشیِ اسرائیلی به همین نام. سلاحی نیست که بتوانی آن را به راحتی زیر لباست پنهان کنی یا همهجا همراه خودت ببری. سلاحی نیست که بتوانی آن را همراه خودت نگهش داری تا اگر لازم شد از خودت دفاع کنی. سلاحی نیست که بتوانی با آن یک عملیات مخفی و بیسروصدا و ظریف را انجام بدهی. بیشتر به درد وقتی میخورد که بخواهی حمله کنی و همه آدمهای دور و برت را درو کنی. یوزی به درد عملیاتهای خونین میخورد؛ مخصوصا این که توی وسایلش سوپرسور پیدا نکردیم و این یعنی قرار نبود عملیات مخفی باشد. خودش که حرفی نمیزد؛ ولی حدسم این بود که میخواست قبل یا بعد از انفجار بمب، مردم را به رگبار ببندد. ریموت بمب هم همراهش بود. وقتی سروقتش رسیدیم، آن را کنار دستش توی سجاده گذاشته بود.
پشت شیشه رفلکس اتاق بازجویی، به عبدالله خیره بودم که مثل یک مجسمه سنگی مقابل کمیل نشسته بود و به هیچکدام از حرفهای کمیل واکنش نشان نمیداد. با خودم فکر کردم شاید این که میگویند خدا سنگت میکند این شکلی ست. نه میشنید نه میدید. حتی رنگ صورتش هم تغییر نمیکرد؛ اما دمای بدنش کمی بالا بود.
حسام در اتاق را باز کرد. برگهای که توی دستش بود را گذاشت مقابلم، روی میز.
ادامه دارد...
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
هیچ نظری درباره دایره ندارید؟😕
سلام
رمان جذاب که زیاده، منم خیلیهاش رو یادم نمیاد.
ولی
اگه کتاب شهدایی میخواید: خط مقدم، یک روز بعد از حیرانی، سامان عشق، شهید نوید، محبوبه صبح، سربدار، درگاه این خانه بوسیدنی ست و...
اگه ادبیات مقاومت میخواید: همسایههای خانم جان، پانصد صندلی خالی، مهمانخانه بیوههای جوان، زندگی زیر پرچم داعش، تندتر از عقربهها حرکت کن، اجارهنشین خیابان الامین، از فرانکفورت تا رقه، مار و پله و...
اگه رمان ایرانی میخواید: رویای یک دیدار، گمشده در غبار، آسمان شیشهای نیست، پنجرههای تشنه، فصل فیروزه، سعی هشتم، پس از بیست سال، من برمیگردم، ماه به روایت آه، تاب طناب دار، ادواردو، سایه شوم، جانبها، خواب باران، غریب قریب، لاجورد، سنگ، چشمهایم در اورشلیم، نه آبی نه خاکی.
اگه رمان خارجی میخواید:
بعد، هشت قتل حرفهای، قرنطینه، یک شب فاصله، زمین سیارهای آبی ست، فروپاشی، بازمانده، جعبه پرنده و...
#معرفی_کتاب
بعد چندتا کتاب ترسناک و جنایی و مهیج، گفتم یه کتاب با فضای آروم و ملایم و مهربون بخونم😌
و این کتاب رو انتخاب کردم📚
بچه که بودم کارتونش رو دیده بودم و خیلی دوستش داشتم،
ولی کتابش واقعا خیلی خیلی خیلی قشنگتر و شیرینتر از کارتونش بود😍
از اون کتابهاییه که باهاش میخندی و آرامش میگیری و به فکر میافتی...
قلم خیلی ساده و سرراستی داره، داستان هم در عین سادگی شیرین و دوستداشتنیه.✨
شخصیتها هم بسیار زنده و پویا و صمیمیاند.
فکر نمیکردم خوشم بیاد ولی یه نفس ۲۵۰ صفحهش رو خوندم.
احتمالا توی کمتر از ۲۴ ساعت تمومش میکنم😎✨
#معرفی_کتاب
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت هفتم
حسام در اتاق را باز کرد. برگهای که توی دستش بود را گذاشت مقابلم، روی میز.
-اگه میترکید رکورد انفجار کرمان رو میشکست.
چشم از صورت عبدالله برنداشتم. یک چیزی این وسط درست نبود. پرسیدم: چی بوده مگه؟
-شیش کیلو سیفور توی لولههای فلزی با برش لوزی.
درست است که خیلی تخریب حالیام نمیشد ولی میدانستم سیفور یکی از خطرناکترین مواد منفجره است. شش کیلواش توی یک پراید میان جمعیت... رکورد انفجار کرمان میشکست؛ بدون شک. پوستم مورمور شد.
حسام گفت: تازه باک ماشین پر بوده و بمب رو نزدیک باک گذاشته. یعنی خود ماشین هم یه بمب بالقوه بوده.
جلوی ذهنم را گرفتم که انفجار خودرو و پاشیدن تکههایش به اطراف را تصویرسازی نکند. به کاغذی که حسام جلویم گذاشته بود نگاه نکردم. هرچه لازم بود بدانم را گفته بود. توی میکروفون به کمیل گفتم: آقا، شیش کیلو سیفور بوده. نزدیک باک.
کمیل چشم از عبدالله برنداشت؛ ولی رنگش کمی پرید. حتما او هم مثل من داشت حساب میکرد شش کیلو سیفور قرار بوده چه بلایی سر مردم عزادار بیاورد. گفت: شیش کیلو سیفور رو میخواستی با این منفجر کنی.
ریموت بمب را که در اتاق عبدالله پیدا کرده بودیم مقابلش روی میز گذاشت. لحنش اصلا پرسشی نبود. خبری بود و میدانستم الان به زحمت دارد خودش را کنترل میکند که داد نکشد. عبدالله اما همچنان سنگ بود.
-میدونی سیفور چیه یا فقط بهت گفته بودن دکمه رو فشار بدی؟
سکوت. زیر نور اتاق بازجویی، پیشانی عبدالله برق میزد. عرق کرده بود. میتوانستم لرزش خفیفی روی لبها و انگشتانش حس کنم. انگار به سختی سر جایش نشسته بود. کمیل گفت: کس دیگهای هم قراره کاری مثل تو انجام بده؟
باز هم سکوت؛ ولی این بار سکوتش فرق داشت. میشد نفس زدنش را فهمید. سرش کمی به جلو خم شد و چشمانش نیمهباز ماندند. کمیل گفت: صدای منو میشنوی؟
کمیل از جا بلند شد و شانههای عبدالله را تکان داد.
-صدامو میشنوی؟ خوبی؟
گردن عبدالله با تکانهای کمیل به عقب افتاد. یک باریکه بزاق از کنار دهانش بیرون ریخته بود. لازم نبود کمیل کمک بخواهد. به حسام گفتم نیروهای امدادی را خبر کند و خودم توی اتاق بازجویی دویدم.
وقتی در اتاق را باز کردم، کمیل هنوز شانههای عبدالله را گرفته بود و داشت صدایش میزد.
-هی! منو ببین!
وقتی دید من آمدهام تو، دست به دامنم شد.
-کمک کن بخوابونیمش روی زمین.
عبدالله را روی زمین خواباندیم. دست گذاشتم روی مچش. نبضش کند میزد و ضربان قلبش نامنظم بود. کمیل از من پرسید: وقتی دستگیرش کردین چیزی توی دهنش نبود؟ چیزی نخورد؟
-نه آقا. ما که ندیدیم.
-سیانور بین وسایلش پیدا نکردین؟
-نه.
کمیل با دو انگشت پلکهای عبدالله را باز کرد و به چشمانش خیره شد. مردمکهایش گشاد شده بودند. زیر لب گفت: یا امام حسین...
دکمههای پیراهن عبدالله را باز کرد و سرش را روی سینه عبدالله گذاشت. بعد از چند ثانیه، روی زانوهایش نشست و به من نگاه کرد.
-احیا بلدی؟
مغزم از تحلیل آنچه رخ میداد عقب افتاده بود. احیا؟ عبدالله مُرده بود؟ شاید؛ این را میشد از نفس نکشیدنش و رنگ پریده بودنش بفهمم. واقعا مثل مُردهها شده بود.
-چی آقا... احیا؟
کمیل منتظر جواب من نشد. شروع کرد به دادن تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی. عرق میریخت و با همه زورش سینه عبدالله را فشار میداد. قبل از این که خسته شود و من بخواهم جایش را بگیرم، دوتا امدادگر آمدند توی اتاق. کمیل با دیدن امدادگرها عقب ننشست. شاید اصلا نفهمید آنها آمدهاند. همچنان به کارش ادامه داد، تا جایی که رنگ به صورت عبدالله برگشت.
امدادگرها کمیل را کنار زدند و یک دور دیگر علائم حیاتی را بررسی کردند. برگشته بود؛ اما هشیار نبود.
ادامه دارد...
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi