eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت دوازدهم کمیل گوشی به دست خشکش زد. از یکی از کوچه‌هایی که به کنارگذر اتوبان می‌رسید بیرون آمدم و رفتم به سمت بزرگراه. ترافیک نیمه‌سنگین بود. کمیل بالاخره فایل را پیدا کرد و صدای آن گفت‌وگوی نحس در ماشین پیچید. - الو، حسین آقا؟ - شما؟ -ببخشید که وسط کارت مزاحم شدم. حتما بخاطر وضعیت عبدالله خیلی بهم ریختی. -ببخشید شما کی هستید؟ -این فعلا مهم نیست. مهم اینه که یه بمب رو پیدا کردید؛ ولی هنوز نمی‌دونید بمب بعدی کجاست. -تو کی هستی؟ -هنوز نفهمیدی این سوال الان مهم نیست؟ من اگه جای تو بودم می‌پرسیدم بمب بعدی کجاست. -چی داری می‌گی عوضی؟ درست حرف بزن! - برای شروع یه راهنمایی کوچولو بهت می‌کنم. برو ببین خانومت کجاست. -منظورت چیه؟ چی می‌گی؟ کی... کمیل گوشی را تکیه داده بود به گوشش و اخمو اما آرام گوش می‌داد. گفت‌وگو که تمام شد، گوشی را به من برگرداند و گفت: اولین فرصت بفرستش برای امید. دوباره شنیدن صوت، دوباره مغزم را به جوش آورده بود. بیشتر گاز دادم و از خودروهای داخل اتوبان سبقت گرفتم. کمیل سرم داد زد: چته؟ آروم، الان مردم رو به کشتن می‌دی. -الان نرسیم اونجا هم مردم ممکنه کشته بشن آقا. کمیل بی‌سیمش را درآورد و به ستاد اطلاع داد تا واحد چک و خنثی را بفرستند. موقعیت هیئتی که هانیه در آن بود را از من پرسید و به ستاد اعلام کرد. گفت: خب، حالا آروم بگیر. وقتی حالت اینطوریه مغزت درست کار نمی‌کنه. یک نفس عمیق کشیدم؛ ولی همچنان دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. کمیل گفت: اون اسمت رو می‌دونه. این که تو کجا بودی و توی دستگیری عبدالله نقش داشتی رو هم می‌دونه. اینم می‌دونه که چه اتفاقی برای عبدالله افتاده. و اینم می‌دونه که خانمت کجا خدمت می‌کنه. -اینم می‌دونه که یه بمب دیگه هست. -نه لزوماً. شاید داره بلوف می‌زنه. بمب‌گذار هیچ‌وقت نمیاد به یه مامور امنیتی بگه بمب رو کجا گذشته؛ مگر این‌که بخواد گیجش کنه. -یا این که مثل الان، دسترسی مامور به بمب سخت باشه. این را گفتم و دلم بیش از پیش خالی شد. چشمانم سیاهی رفتند. کمیل گفت: چطور؟ -الان مردم توی هیئتن. اگه بمبی هم باشه... نمی‌تونیم... بغض نگذاشت ادامه بدهم. سرم بیشتر از قبل گیج رفت. نمی‌توانستم فرمان را نگه دارم. کمیل ضربه‌ای به شانه‌ام زد و گفت: بزن کنار. من می‌رونم. وقت تعارف نبود. در اولین توقف‌گاه اتوبان توقف کردم و جایم را به کمیل دادم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم. کمیل گفت: انقدر سریع هول نشو. من فکر می‌کنم داره بلوف می‌زنه. دوست داشتم همینطوری فکر کنم؛ اما پای هانیه وسط بود. این که بدانی یک غریبه‌ی خطرناک آمار رفت و آمد همسرت را دارد خیلی وحشتناک است؛ حتی اگر درباره بمب دروغ گفته باشد. دوتا دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و نالیدم: تو رو خدا فقط زود... -نگران نباش. به بچه‌های چک و خنثی گفتم خودشونو برسونن. نیروهای امدادی هم مستقرن. دلم می‌خواست پیاده شوم و با موتور... نه اصلا پرواز کنم... نه، آن لحظه فقط به طی‌الارض نیاز داشتم. دو سه بار سرم را به پشتی صندلی کوبیدم. مغزم کار نمی‌کرد. تنها چیزی که ناگاه مثل یک چراغ در ذهنم روشن شد، گفت‌وگوی صبحم با هانیه بود. گفته بود خواب دیده. خواب بد. و هانیه معمولا خواب نمی‌دید؛ مگر آن که تعبیر شود. سرم را به پشتی فشار دادم. درد گرفت. یادم نمی‌آمد خوابش چی بود؛ یعنی دقیقا وقتی خواسته بود بگوید کاری برایم پیش آمد و نشد بشنوم. قرار شده بود برایم پیام بدهد. به هول و ولا افتادم و دنبال گوشی‌ام گشتم؛ طوری که انگار مرگ و زندگی‌ام وابسته به صفحه چتم با هانیه بود. پیام‌های نخوانده‌اش را باز کردم. نوشته بود: خواب دیدم توی یه مجلس روضه بودم، که یهو یه عده ریختن توی مجلس و شروع کردن به آتیش زدن پرچم‌ها و کشتن مردم. با چاقو و قمه به مردم حمله کرده بودن و داشتن می‌کشتنشون. اون وسط یکی رو دیدم که داشت به مردم کمک می‌کرد بیان بیرون و مردم رو نجات می‌داد؛ ولی بهش حمله کردن و ریختن سرش. من رفتم جلو که ازش دفاع کنم ولی به منم چاقو زدن. داشتم خفه می‌شدم. هرچی جیغ می‌زدم صدام درنمی‌اومد. اون کسی که داشت به بقیه کمک می‌کرد هم مُرده بود. صورتشو ندیدم. نمی‌دونم کی بود. انگار خودمم مرده بودم. کلمات دور سرم می‌چرخیدند. جلو و عقب می‌رفتند. بزرگ و کوچک می‌شدند. سرم داغ شده بود و صدای ضربه‌ی خون به دیواره رگ‌های مغزم را می‌شنیدم. قلبم داشت می‌ترکید. این چه خوابی بود که برای ما دیدی هانیه؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
Reza Narimani - Zaraban Haram.mp3
3.97M
🌱🇮🇷 سرباز پادگان حرم...✨ 🎤 سیدرضا نریمانی پ.ن: چقدر من کیف می‌کنم با این شعر💚 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام چقدر خط قرمز خاطره انگیزه... حتی برای خودم. خدا رو شکر
سلام خیر
مه‌شکن🇵🇸
یعنی کانال ناشناس نزنم؟
سلام ممنونم؛ البته کانال ناشناس بزنم هم همونجا پاسخ میدم، می‌خواستم خود کانال شلوغ نشه. ولی خب حالا که اکثریت مخالف هستند کانال ناشناس نمی‌زنم
مه‌شکن🇵🇸
[کاش خودم را نمی‌دیدم‼️] در فصل قبلی، درباره جهان صحبت کردیم و وسعتش، اینکه وجود ما در این جهان با این میزان از شگفتی و عظمت، یه شانس بزرگ بوده! بعد از فکر کردن درباره عظمت جهان هستی و جایگاهی که در اون قرار گرفتیم، یه مدتی ذهنم مشغول این پرسش شده بود که خب... پس اصلا وجودی این چنین کوچک، در جهانی به این بزرگی چه سودی داره؟ چرا باید خلق می‌شده؟ موجودی فاصله مرگ و زندگیش فقط چند ثانیه نفس کشیدنه و اگر نفسش بند بیاد، دیگه همه‌چی تمومه، چه لزومی داشته در جهانی به وجود بیاد که طغیان آب، می‌تونه اونو خفه کنه، گرمای زیاد می‌تونه اونو بسوزونه و سرمای زیاد می‌تونه خون رو توی رگ‌های بدنش، منجمد کنه؟ نظر شما چیه؟ فکر می‌کنین حکمت حضور و خلق موجود «ممکن الوجودی» مثل ما در جهانی که فصل‌های قبل اندکی معرفیش کردیم، چی بوده؟ رو یادتونه؟؟ بزنید روی همین هشتگ تا قسمت مربوط بهش براتون بیاد. مرگ و زندگی، برای ما انسان‌ها، شبیه همین آزمایش می‌مونه. به زبان ساده، جریان این آزمایش به این صورت هست که آقای اروین شرودینگر، گربه‌شو می‌ذاره توی یه جعبه با یه ماده خطرناکی که احتمال انفجارش و مرگ گربه، پنجاه پنجاهه. و بعد این سوال رو مطرح می‌کنه که آیا این گربه، در حال حاضر زنده‌ست یا مُرده؟ خب طبیعتا ما تا وقتی که در جعبه رو باز نکنیم، نمی‌دونیم. پس در آن واحد، گربه هم زنده‌ست هم مرده. جهان هستی و حضور و تولد انسان در اون، شباهت زیادی به این داستان داره. گرچه جزئیات پیچیده‌تری از جهت مکانیک فیزیک کوانتومی در این آزمایش هست ولی من دلم می‌خواد فارغ از این ماجراها، به این فکر کنیم که تجربیات زندگی برای یک انسان، در عین واحد، هم مثبت و هم منفی هستند، مثل گربه شرودینگر. تا وقتی در جعبه رو باز نکنیم و از مرز این جهان عبور نکنیم، تجربه نکنیم، ندونیم و زندگی نکنیم، نمی‌فهمیم ماجرا از چه قراره. نمی‌فهمیم چی شده که فلان اتفاق افتاده. شاید در جعبه رو که باز می‌کنیم، از دیدن یه گربه که مُرده ناراحت بشیم، ولی به جاش چیزی به اسم "آگاهی" رو به دست آوردیم. پس در مشاهده جهان، گاهی ناراحت، دلسرد، خشمگین و یا ناراحت میشیم اما به جاش آگاهی رو به دست آوردیم. حداقل فهمیدیم داخل جعبه چه خبر بوده. به نظر من یکی از دلایل حضور انسان به این کوچکی در جهان به این بزرگی، همین "آگاهی" به دست آوردنشه. چون این ما هستیم که نیاز داره به دونستن، که نیاز داره به آگاهی. جهان هستی خودش آگاهه، خودش منبع بی‌نهایتی از دانایی هستش و این ما هستیم که لازم داریم از این بستر، آگاهی رو به دست بیاریم. درست شبیه مدرسه رفتن بچه‌های کلاس اولی. اونا در مدرسه قرار می‌گیرن که بفهمن وگرنه مدرسه قبل و بعد از اون دانش‌آموزا بوده و هست و خواهد بود! *بعدا به توضیح ممکن الوجود بودن انسان، می‌پردازیم* منتظر نظراتتون هستم که شما چی فکر می‌کنید؟ هدف از خلق انسان در این بستر از آگاهی چی بوده؟
📚 سربلند📗 ✍🏻محمدعلی جعفری بریده کتاب📖 برگشتم به حاج‌سعید گفتم: «آخه من چطور این بدن ارباً اربا رو شناسایی کنم؟!» خیلی به هم ریختم. رفتم سمت آن داعشی. یک متر رفت عقب و اسلحه‌اش را کشید طرفم. سرش داد زدم: «شما مگه مسلمون نیستید؟» به کاور اشاره کردم که «مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟» حاج‌سعید تندتند حرف‌هایم را ترجمه می‌کرد. آن داعشی خودش را تبرئه کرد که این کار ما نبوده و باید از کسانی که او را برده‌اند بپرسید. فهمیدم می‌خواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم که «کجای اسلام می‌گوید اسیرتان را این‌طور شکنجه کنید؟» نمایندۀ داعش گفت: «تقصیر خودش بوده!» پرسیدم: «به چه جرمی؟» بریده‌بریده جواب می‌داد و حاج‌سعید ترجمه می‌کرد: «ازبس حرصمون رو درآورد، نه اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمونی کرد، نه التماس کرد! تقصیر خودش بود...» تقصیر خودش بود؛ تقصیر خودش بود که انقدر برای شهادت به این در و آن در زد، تقصیر خودش بود که انقدر برای کتابخوان شدن مردم شهرش تلاش کرد، تقصیر خودش بود که دلش می‌تپید برای اردوی جهادی و خدمت به مردم، تقصیر خودش بود که دائم کشیک نفسش را می‌کشید و حواسش به اخلاق و تقوا و معرفتش بود، تقصیر خودش بود که دودستی به واجبات دینش، از نماز تا امر به معروف و... چسبیده بود، تقصیر خودش بود که با حاج احمد رفاقت کرد، تقصیر خودش بود که شهید شد... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 سربلند📗 ✍🏻محمدعلی جعفری #نشر_شهید_کاظمی بریده کتاب📖 برگشتم به حاج‌سعید گفتم: «آخه من
📚 سربلند📗 ✍🏻محمدعلی جعفری 📌معرفی به نقل از: khamenei.ir «خدای متعال این شهید را عزیز کرد، بزرگ کرد. البته عزّتی که خدا می‌دهد به کسی یک دلیلی دارد، یک حکمتی دارد؛ یعنی بی‌خود و بی‌جهت نیست. یک خصوصیّاتی در این جوان بود که ممکن است بعضی از آن‌ها را ما خبر داشته باشیم، از خیلی هم خبر نداشته باشیم.» این‌ها جملاتی بود که رهبر معظم انقلاب در مهرماه سال ۹۶ در دیدار با خانواده شهید مدافع حرم محسن حججی بیان کردند. جوان دهه هفتادیِ اهل نجف‌آباد، که در رفت و آمد مسجد و مؤسسه و کتاب جوانه زد، در مدت کوتاهی در سپاه قد کشید و بعد از برومندی میوه داد، میوه شهادت. میوه‌‌ای که حس‌‌وحالش و عطر آن به دست یکایک ملت ایران رسید. کتاب «سربلند» نوشته محمدعلی جعفری، روایت‌‌هایی از زندگی شهید محسن حججی است؛ شهیدی که در همین مؤسسه شهید کاظمی فعالیت داشت، رشد کرد و در آخر با شهادت عاقبت ‌به‌خیر شد. شهید محسن حججیِ کتاب «سربلند»، البته تفاوت‌هایی با محسن حججیِ معرفی شده در رسانه‌ها دارد. شیطنت‌‌ها و شوخی‌‌ها، تفریحات و عاشقانه‌‌های پدرانه با فرزند کوچکش علی، تلاش‌های او برای کسب معرفت و افزایش تقوا، او همه‌ این‌ها را در کنار هم داشت و عصاره همه این‌ها شد شخصیتی به نام محسن حججی. کارهایش عجیب بود و شاید به مذاق بعضی از بچه مذهبی‌‌ها خوش نمی‌‌آمد؛ ولی محسن با همه‌ی این‌ها محسن بود و دست‌یافتنی، نه یک آدم فرازمینی. با این حال همیشه دنبال راهی برای رسیدن به دروازه شهر شهادت بود. محمدعلی جعفری در کتاب «سربلند» سعی کرده از زاویه دید افراد مختلف و از جهات متفاوت شخصیت و زندگی اجتماعی شهید حججی را به تصویر بکشد. کتاب در شش فصل تدوین شده و خانواده شهید، راویان فصل اول کتاب هستند. هر کدام از آن‌ها خاطرات و قطعاتی از پازل وجودی محسن را به مخاطب نشان می‌دهند. محسنی که قیافه مظلومی داشت؛ ولی پرجنب‌وجوش بود. محسنی که چهل شب جمعه رفته بود قم و جمکران و برات شهادتش را از همین سفرها و مشهد رفتن‌هایش گرفته بود. محسنی که اگر سر کنترل تلویزیون با خواهرش بگومگو نمی‌کرد، روزشان شب نمی‌شد و ده‌ها خاطره دیگر که همه‌ی آن‌ها محسن حججی واقعی را نشان خواننده می‌دهند. تأکید نگارنده این سطور بر روی این موضوع به این خاطر است که شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم، در همسایگی، در محله و در شهر ما زندگی می‌کردند و از جای خاصی نیامده بودند. در فصل دوم و سوم، دوستان محسن، خاطراتی از رفاقتشان را بیان می‌کنند که هر کدام از آن‌ها شنیدنی است. خاطراتی که ناخودآگاه برای ما محسن را یک فرد شجاع و نترس جلوه می‌دهد: «لابه‌لای حرف‌ها بهش گفتم: هر بلایی می‌خواد سرمون بیاد؛ ولی خیلی ترسناکه اگه اسیر بشیم و بعد شهید. خیلی خونسرد حدیثی از پیامبر را برایم خواند: «مرگ برای مؤمن مانند بوییدن دسته‌گلی خوش‌بو است.» بعد هم گفت: مطمئن باش توی اسارت هم همین‌طوره!» وقتی کتاب «سربلند» را تمام می­کنی، به این نتیجه می‌رسی که محسن انگار آدمی بود که حواسش جمع خیلی از چیزهای دور و بر ما بود. چیزهایی که ما به آن‌ها توجه نمی‌کنیم یا انجام بعضی از کارها را در شأن خودمان نمی‌دانیم؛ ولی احساس می‌کنم، معادله شهادت، طور دیگری است. انگار خدا به همین کارهای ساده بیشتر از کارهای مهم اهمیت می‌دهد. مثل کارهای ساده‌ای که محسن انجام می‌داد و همان‌ها شدند پله‌هایی برای رسیدن به درب شهادت: «پیرمردی نودوپنج‌ساله زخم بستر گرفته بود. کمتر کسی حاضر می‌شد تمیزش کند. محسن گفت: «بیا بریم به‌خاطر خدا یه کاری براش بکنیم.» مرا به‌زور اینکه «همین پیرمرد شفاعتمون می‌کنه» برد توی اتاق. حدود یک ساعت پیرمرد را با مواد بدن‌شوی تمیز کرد. آخر سر هم پیشانی‌اش را بوسید؛ در حالی که اصلاً پیرمرد قدرت تشخیص نداشت.» و چقدر این جملات سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی بر کتاب «سربلند» تلخ و شیرین است: «سلام بر حججی که حجتی شد در چگونه زیستن و چگونه رفتن. فدای آن گلویی که همچون گلوی امام حسین علیه‌السلام بریده شد و سلام بر آن سری که همچون سر مولای شهیدان دفن آن نامشخص و به عرش برده شد. دخترم! آن‌ها را الگو بگیر و مهم‌ترین شادی آ‌ن‌ها عفت و حجاب است.» http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 سربلند📗 ✍🏻محمدعلی جعفری #نشر_شهید_کاظمی 📌معرفی به نقل از: khamenei.ir «خدای متعال ا
کتاب رو که بخونید، متوجه می‌شید شهید حججی علاوه بر این که خیلی اهل مداحی و روضه و توسل و دعا بوده، بسیار بسیار اهل کتاب خوندن، ترویج کتابخوانی و امر به معروف و نهی از منکر بوده. یعنی علاوه بر این که حواسش بوده خودش گناه نکنه، حواسش بوده اطرافش هم گناهی اتفاق نیفته، یا اگه می‌افته جلوش رو بگیره!
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت سیزدهم *** تا نوزاد آمد گریه کند، چوب‌پر را جلوی چشمش تکان دادم. زود آرام گرفت. مادرش سر پا ایستاده بود و روی دست تکانش می‌داد. توی ازدحام گرمش بود. دقیقا روبه‌روی من ایستاده بود و روی یک دست کودک را گرفته بود، با دست دیگر کودک را باد می‌زد. شیشه شیر را به سختی در همان دستی گرفته بود که نوزاد روی آن بود. دست دراز کردم و بادبزن را از او گرفتم. اول مقاومت کرد؛ ولی بعد که ناچاری‌اش را دید، لبخند محجوبانه‌ای زد. نوزاد ناآرام بود؛ ولی وقتی باد بادبزن به صورتش خورد کمی آرام شد و وقتی مادرش شیشه شیر را در دهانش گذاشت آرام‌تر. -بر مشامم می‌رسد هرلحظه بوی کربلا/ بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا... دستم خسته شد. جای چوب‌پر و بادبزن را میان دستانم عوض کردم و با دست دیگر باد زدم. مثل همه بچه‌ها، دستان تپل داشت و روی دستش، در همان قسمت که انگشت به کف دست متصل می‌شود، چهارتا نقطه‌ی کوچک بود. به نظر من همین چهارتا نقطه‌ی روی دست بچه‌ها یک دلیل قانع‌کننده است که برایشان غش کنی. تپل و سفید بود و از دوتا گوشواره ظریف توی گوشش فهمیدم دختر است. با این که سرش روی گردنش لق می‌خورد، سر و چشمان کنجکاوش را به اطراف می‌چرخاند. توی دلم برایش «و ان یکاد» خواندم و با خودم گفتم: پس نوزاد شیش ماهه این شکلیه... -تشنه‌ی آب فراتم، ای اجل مهلت بده/ تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا. جمعیت چندتا فریاد کشدار حسین کشیدند. در قسمت زنانه باز شد و خانم‌هایی که دم در ازدحام کرده بودند را راهی کردند برای شام؛ ولی مردان همچنان سینه می‌زدند. مادر نوزاد به در نگاه کرد. گفتم: صبر کنید خلوت بشه بعد برید. همچنان سر جایم ایستادم و مادر و کودک را باد زدم. مثل شب‌های قبل، اصراری در بلند کردن خانم‌ها نداشتم تا ازدحام جلوی در تمام شود. ازدحام که تمام شد، مادر و کودک را راهی کردم بروند بیرون و میان جمعیت راه افتادم. -خواهرم یا علی، بفرمایید... خوش آمدید... اول آن‌ها که جلوتر بودند را بلند کردم و بعد آن‌هایی که همچنان آن عقب نشسته بودند را. مجلس تقریبا خالی شده بود و هیچ‌کس جز چند خانم مسن که نشسته بودند تا خلوت خلوت شود نمانده بودند. دم در هنوز شلوغ بود. دور مجلس می‌گشتم و کیسه‌های کفشی که جامانده بود را جمع می‌کردم. درد کمر هنوز سر جایش بود و خم و راست شدن را دشوار می‌کرد، زانوهایم را خم می‌کردم تا دستم به زمین برسد. میان نشستن و برخاستن، خیلی‌ها کیسه‌ی کفششان را دستم می‌دادند، خسته نباشیدی می‌گفتند که جوابش را با التماس دعا می‌دادم. دستی به سمتم دراز شد؛ همان خانم چهل و چند ساله‌ای بود که در مسیر نشسته بود و جابه‌جایش کرده بودم. کیسه کفشش را به طرفم گرفته بود و کفش‌های کهنه و خاکی‌اش را در دست داشت. نگاهش به روبه‌رو و ازدحام جلوی در بود. انگار مسخ شده بود و به آن سمت می‌رفت. هیچ حرفی نزد؛ ولی به او هم التماس دعا گفتم. پاسخ نداد و همچنان با چشمانی کدر و خالی از احساس به سمت خروجی رفت. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام از دید یه مامور امنیتی و همسرش. با هربار *** زاویه دید تغییر می‌کنه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 جنایت بامدادی فرقه کودک‌کُش صهیونی ( 🔞 حاوی تصاویر دلخراش) ⭕️ حملۀ هوایی تروریست‌های صهیونی به مدرسۀ تابعین در محلۀ الدرج شهر غزه ⭕️ دست‌کم ۱۰۰ فلسطینی شهید و صدها فلسطینی دیگر زخمی شدند. بیشتر شهدا کودک و افراد سالخورده بودند. ⭕️ این مدرسه هنگام نماز صبح هدف حملۀ هواپیماها قرار گرفت. شدت حمله به حدی بوده که پیکرهای شهدا تکه‌تکه و به اطراف پراکنده شده است. 💠فعالان جبهه فرهنگی انقلاب اصفهان @chashmentezar_ir
با خدا بود و ماند.mp3
3.71M
ای پیرترین دختر تاریخ، رقیه(س)...💔🥺 🏴 شهادت مظلومانه و غریبانه حضرت رقیه سلام الله علیها را محضر امام عصر ارواحنا فداه تسلیت عرض می کنیم (س) ┈┈••✾••┈┈ http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت چهاردهم *** هانیه جواب نمی‌داد. نمی‌دانم این چندمین بار بود که داشتم شماره‌اش را می‌گرفتم و پیشوازش را می‌شنیدم. پیشوازش صدای حاج قاسم بود که می‌گفت: ما ملت شهادتیم... ما ملت امام حسینیم... بپرس! ما حوادث سختی رو پشت سر گذاشتیم. بیا! ما منتظریم! مرد این میدان ما هستیم برای شما! انقدر حاج قاسم در گوشم خوانده بود ما ملت شهادتیم که قیافه‌ام شبیه حاج قاسم شده بود و صدایش در سرم زنگ می‌خورد؛ پیشواز را تا آخر می‌شنیدم و جواب نمی‌گرفتم. این اتفاق خیلی کم رخ می‌داد؛ هانیه من را پشت تلفن معطل نمی‌گذاشت، مگر این که واقعا نمی‌توانست جواب بدهد. نمی‌توانست جواب بدهد. داشتم دیوانه می‌شدم. زیر لب به زمین و زمان فحش می‌دادم، صلوات می‌فرستادم و از این که هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد لجم گرفته بود. به ترافیک جلوی روضه که رسیدیم، دیگر طاقت نیاوردم و خودم را از ماشین انداختم پایین. کمیل پشت سرم داشت داد می‌زد ولی نه می‌شنیدم و نه مهم بود که چه می‌گوید. خودروها به کندی پیش می‌رفتند و پیاده‌رو پر از آدم بود؛ پر از آدم‌های ظرف نذری به دست. این حالت فقط سالی ده شب توی این خیابان پیش می‌آمد؛ ده شب محرم. هیچ زمان دیگری این خیابان ترافیک سنگین نداشت. خودم را به زحمت از میان خودروها و موتورسیکلت‌هایی که درهم می‌لولیدند رد کردم. خلاف جهت آدم‌هایی که نذری به دست از پیاده‌رو رد می‌شدند به طرف ورزشگاه دویدم و درهمان حال دوباره شماره هانیه را گرفتم. گروه گروه خانواده بودند، بیشتر هم خانم. پیر و جوان، با بچه‌هاشان در آغوش. حاج قاسم داشت برای هزارمین بار در گوشم می‌خواند: «ما ملت شهادتیم... ما ملت امام حسینیم...». در صورت‌ها دنبال اثری از هراس می‌گشتم؛ ولی همه آرام و خوشحال بودند. بعضی‌ها می‌خواستند بروند شام‌شان را توی پارک نزدیک ورزشگاه بخورند. قیافه هیچ‌کس شبیه آدم‌های جان سالم به در برده از بمب‌گذاری نبود. هیچ‌کس نمی‌دوید، هیچ‌کس گریه نمی‌کرد، هیچ‌کس جیغ نمی‌زد، هیچ‌کس خاکی و خونین نبود. همه‌چیز آرام بود؛ ولی من نه. -بپرس! ما حوادث سختی رو پشت سر گذاشتیم. بیا! ما منتظریم! مرد این میدان ما هستیم برای شما! هانیه همچنان جواب نمی‌داد. از میان خانواده‌هایی که پیاده‌رو را گرفته بودند، خلاف جهتشان، راه باز کردم به سمت در ورزشگاه. جمعیتی از آدم‌هایی که روضه نیامده بودند، پشت در ایستاده بودند. جمعیتی که از روضه فقط شامش را می‌خواستند و تا قبلش داشتند توی پارک خوش می‌گذراندند. و جمعیت دیگری، مردمی بودند که داشتند از روضه بیرون می‌آمدند. بیشتر مردها بودند. خانم‌هایی که شام به دست هم ایستاده بودند، منتظر مردشان ایستاده بودند که بروند خانه. جلوی چایخانه هم بعضی ایستاده بودند تا چای بنوشند. و تا وقتی که جمعیت متفرق نشده بود، خطر بمب بود. مخصوصا مقابل چایخانه. دور خودم چرخیدم. یک آمبولانس و یک ماشین آتش‌نشانی در قسمتی از محوطه جلوی ورزشگاه ایستاده بودند؛ وظیفه هرشبشان بود. یک خودروی ناجا هم کنار خیابان ایستاده بود و جلوترش، خودروی واحد چک و خنثی. کمیل خبرشان کرده بود. میان جمعیت گشتم. همه‌چیز عادی بود. جلوی چایخانه هم همینطور. همه آرام بودند بجز من. -ما ملت شهادتیم... روی پنجه‌هایم ایستادم که هانیه را پیدا کنم. هرجا که خانم‌های چادری ایستاده بودند چشم گرداندم. نبود. سرم گیج می‌رفت. به زحمت خودم را تا داربست‌های کنار چایخانه رساندم تا روی زمین ولو نشوم. هانیه کجا بود؟ این احتمال که هدف اصلی تهدید من از طریق هانیه بوده و نه بمب‌گذاری، داشت به دیواره‌های جمجمه‌ام فشار می‌آورد و سرم را می‌ترکاند. آخرین نفر که از در ورزشگاه بیرون آمد و درها بسته شد، جمعیت رفته رفته کم شدند؛ من اما سرگردان جلوی چایخانه ایستاده بودم. کمیل را دیدم که ماشین را پارک کرده بود و داشت می‌رفت سمت فرمانده واحد چک و خنثی. یک دور دیگر دور خودم چرخیدم و دستم را میان موهایم کشیدم. بمبی در کار نبود؛ رودست خورده بودیم. شاید از اول هدف هانیه بود؛ درواقع هدف من بودم و نمی‌دانم چرا. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
شاید...