.
#دروازه_ساعات
السلام علیک یا اباعبدالله
شب اول ماه صفر ؛ ورود به شام
آن چه در دایره ی عشق به اثبات رسید
جلوه ی نور خدا بود به مرآت رسید
حق که در صبح ازل دم ز تجلی می زد
آیه ی نور به مصباح و به مشکات رسید
سجده کردند همه مثل سجود آدم
تا که بر خیل مَلَک وقت ملاقات رسید
بعثت دیگری انگار به پا گردیده
یا که کلیم آمد و در طور به میقات رسید
صوت قرآن حجازی تو غوغا می کرد
گویی از وحی خدا روح افاضات رسید
رأس زیبای تو بر نیزه پدیدار شد و
بین من با سر تو وقت مناجات رسید
همه در تابش خورشید سه روزی ماندیم
قافله تا که به دروازه ی ساعات رسید
شهر آذین شد و در جشن و چراغانی بود
تهمت خارجی و رَجم و مکافات رسید
غربت و بی کسی و بی سر و سامانی ما
بیشتر از همه در شام به اثبات رسید
امتی آمده و اجر رسالت می داد
یا که بر عترت او وقت مجازات رسید
من سرم مثل تو بشکسته ز سنگ از سر بام
سر به سر بود چنین رسم مساوات رسید
سرِ ما شعله ی آتش سر تو خاکستر
سر ما خم نشد و نغمه ی هیهات رسید
همه را صبر نمودم به شکیبایی خود
ولی از زخم زبان شرح شکایات رسید
تشت زر ، بزم شراب و من و نامحرم ها
حرف معجر شد و هنگام مراعات رسید
خطبه ی حیدری ام کرد چه طوفان بر پا
که یزید آن همه حیرت زده و مات رسید
عاقبت کنج خرابه شده منزلگه ما
هر که سرمست تو گردد به خرابات رسید
نیمه شب رأس تو آمد به دل ویرانه
به نماز شب من اوج عبادات رسید
دخترت رأس تو را تا که به آغوش کشید
جان فدا کرده و بر اوج زیارات رسید
دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۳
#محمدعلی_شهاب
#شب_اول_صفر ۱۴۴۶
السلام علیک یا ام المصائب یا زینب کبری
*****************
دروازه ی ساعات بود و هتکِ حرمت ها
حیران شد اینجا عمه ی سادات ، ساعت ها
ساعاتِ این دروازه بی اندازه غم دارد
دروازه ای که شد سر آغازِ مصیبت ها
یک مرتبه دیدند شهر شام شد روشن
یک قافله از نور آمد بینِ ظلمَت ها
شد کاروان اینجا معطّل بینِ جمعیت
وای از شلوغی ها و ای وای از اهانت ها
دروازه با آوازِ رقّاصان دلش لرزید
زینب دلش خون شد میان این جسارت ها
بازار شام و ازدحام و زینبِ کبری
گشتند روی نی ، پریشان کوهِ غیرت ها
با سنگ استقبال سرها آمدند اینجا
بازار گم شد بینِ آزار و اذیّت ها
زینت به زین العابدین گشته غل و زنجیر
خون شد به قلبِ مرد محراب و عبادت ها
عباس روی نیزه شرمنده شد از زینب
چون دید خواهر را اسیرِ بی مُروّت ها
با خطبه های آتشین ، آتش به دشمن زد
روشنگری کرد و عیان شد واقعیت ها
در شام گویا یک علی با ذوالفقار آمد
تنها بر آید از علی این گونه صحبت ها
هرگز نمی گویم چگونه ساکتش کردند
زشت است آید بر زبان بعضی عبارت ها!!
بر روی نیزه، خواندن آیات حکمت داشت
قرآن تلاوت شد برای رفعِ تهمت ها
هر بار زینب دیده اش بر یار می افتاد
تجدید می شد بین آنها عهد و بیعت ها
********************
#رضا_یزدی_اصل
#دروازه_ساعات
#ورود_اسرا_به_شام
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
*****************************
دوباره زنده شدم با دمِ امام حسین
برای آن که شوم آدمِ امام حسین
رها کنم غم او را برای چه؟ وقتی...
قلیل کرده غمم را غمِ امام حسین
چه غم از اینکه پرم را شکسته این دنیا
مرا بس است پرِ پرچمِ امام حسین
جدا کند دل خود را از عالم و آدم
کسی که آمده در عالمِ امام حسین
حدیث تشنگی اش را فرات زمزمه کرد
که چشم ما بشود زمزمِ امام حسین
همیشه دیده ی پر اشک از خدا خواهم
که قطره قطره شود مرهمِ امام حسین
سزاست گریه کنم لحظه لحظه هر ساعت
به یاد آن بدنِ دَرهَمِ امام حسین
کفن نداشت به جز خاک و خون ته گودال
کسی نبود شود همدمِ امام حسین
که ناگهان ته گودال ساربان آمد
خدا به خیر کند ، خاتمِ امام حسین ...
هدر نمی رود این خون که ریخت روی زمین
اگر خداست ولیّ دمِ امام حسین
**************************
#رضا_یزدی_اصل
#امام_حسین_علیه_السلام
#امان_از_دل_زینب_علیها_السلام
شامیان چون ز علی عقدهء دیرین دارند
سنگ شد سهم من از دختر مولا شدنم
بر باد مده "زلف" که "زینب" جگرش سوخت
بس کن که دگر حوصلهی "صبر" سر آمد
#محمد_سهرابی
#ورود_به_شام
میبرندم بر سر بازار چشمت را ببند
نور چشم حیدر کرار چشمت را ببند
کربلا تا شام می گفتم که چشمت را نبند
یا اخا اما به شام تار چشمت را ببند
شد نقاب صورت من آستین پاره ام
بی تو شد کار حرم دشوار چشمت را ببند
پایکوبی و کف و دشنام و سوت و هلهله
من کجا و این همه آزار چشمت را ببند
تاب سیلی خوردن دختر نداری روی نی
دخترت را دست من بسپار چشمت را ببند
کاری از دست سر ببریده می آید مگر
تو فقط یک کار کن یک کار چشمت را ببند
من که میدانم تو از زینب خجالت میکشی
در میان این همه انظار چشمت را ببند
چشم عباس تو را بستند با تیر جفا
تا نخورده سنگ این کفار چشمت را ببند
کوچه ها را یک به یک گشتم به همراه سرت
میروم در مجلس اغیار چشمت را ببند
من کجا و این همه نامحرمان بی حیا
من کجا و این همه خمار چشمت را ببند
رفت انگشت اشاره سمت دخترهای تو
ای برادر میکنم اصرار چشمت را ببند
خیزران تا رفت بالا قلب من آتش گرفت
تو بگو با خواهرت اینبار چشمت را ببند
*مرحوم ذهنی در کتاب مدینه تا مدینه:
حضرت زینب فرمودند بین کوفه تا شام
سر برادرم بر نیزه چشمش باز بود و به اطفال و اهل و عیالش نگاه میکرد اما در شهر شام نگاه به سر برادرم کردم دیدم چشمهای مبارکش بسته شده یعنی دیگر طاقت ندارم این همه رقاص و شراب خوار دور اهلبیتم ببینم
عبدالحسین میرزایی
#مصائب_شام
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
همان حماسهٔ زیبا، همان قیامت عشق
به خون نشستنِ سرو بلندقامت عشق
به همره اُسرا، میروند شهر به شهر
سپاه جور و جنایت، سپاه ظلمت و قهر
ندیده چشم کسی، در تمام طول مسیر
به جز مجاهدت، از آن فرشتگان اسیر
«چهل ستاره» که بر نیزه میدرخشیدند
به مهر و ماه در این راه، نور بخشیدند
طناب ظلم کجا، اهلبیت نور کجا؟
سر بریده کجا، زینب صبور کجا؟
هوا گرفته و دلتنگ بود، در همه جا
نصیب آینهها سنگ بود، در همه جا
نسیم، بدرقه میکرد آن عزیزان را
صبا، مشاهده میکرد برگریزان را
نسیم، با دل سوزان به هر طرف که وزید
صدای همهمه پیچید، در سپاه یزید
سپاه، مستِ غرور است و مستِ پیروزی
و خنده بر لبش، از شورِ عافیتسوزی...
چو برق و باد، به هر منزلی سفر کردند
چو رعد، خندهٔ شادی از این ظفر کردند
ز حد گذشته پس از کربلا جسارتشان
که هست زینب آزاده در اسارتشان
گذار قافله یک شب کنار دِیْر افتاد
شبی که عاقبت آن اتفاقِ خیر افتاد
حَرامیان، همه شُربِ مُدام میکردند
به نام فتح و ظفر، می به جام میکردند
اگرچه شب، شبِ سنگین و تلخ و تاری بود
سَرِ مقدّسِ خورشید، در کناری بود
سری که جلوهٔ «والشّمس» بود در رویش
سری که معنی «واللّیل» بود گیسویش
سری، که با نَفَس قدسیان مصاحب بود
کنار سایهٔ دیوارِ «دِیْر راهب» بود
سری، که از همهٔ کائنات، دل میبرد
شعاع نوری از آن سر، به چشم راهب خورد
سکوت بود و سیاهی و نیمهٔ شب بود
صدای روشنِ تسبیح و ذکر یا رب بود
صدای بال زدن، از فرشته میآمد
به خطّ نور ز بالا نوشته میآمد
شگفتمنظرهای دید، دیده چون وا کرد
برون ز دِیْر شد و زیر لب، خدایا کرد
میان راه نگهبان بر او چو راه گرفت
از او نشانیِ فرماندهٔ سپاه گرفت
رسید و گفت مرا در دل آرزویی هست
اگر تو را، ز محبّت نشان و بویی هست
دلم به عشقِ جمالی جمیل، پابند است
دلم به جلوهٔ خورشید، آرزومند است
یک امشبی، «سَرِ خورشید» را به من بدهید
به من، اجازهٔ از خود رها شدن بدهید
دلم هواییِ دیدارِ این سَرِ پاک است
سری، که شاهد او، آسمان و افلاک است
بگو که این سر دور از بدن ز پیکر کیست؟
سرِ بریدهٔ یحیی که نیست، پس سَرِ کیست؟
جواب داد که این سر، سریست شهرآشوب
به خون نشستهتر از آفتاب وقت غروب
سر کسیست، که شوریده بر امیر، ای مرد!
خیالِ دولتْ پرورده در ضمیر، ای مرد!
تو بر زیارتِ این سر، اگر نظر داری
بیار، آنچه پساندازِ سیم و زر داری
جواب داد که این زر، در آستین من است
بده امانت ما را، که عشق، دین من است
به چشمِ همچو تویی، گرچه سیم و زر عشق است
هزار سکهٔ زر، نذرِ یک نظر عشق است
بگو: که صاحب این سر، چه نام داشته است؟
چقدر نزد شما، احترام داشته است؟
جواب داد که این سر، که آفتاب جَلیست
گلاب گلشن «زهرا» و یادگار «علی»ست
سَرِ بریدهٔ فرزند حیدر است، این سر
سَرِ حسین، عزیز پیمبر است، این سر...
گرفت و گفت خدا بشکند، دهان تو را
خدای زیر و زبر میکند جهان تو را
به دِیْر رفت و به همراه خود، گلاب آورد
ز اشک دیدهٔ خود، یک دو چشمه آب آورد
غبار راه از آیینه پاک کرد و نشست
کشیده آه ز دل، سینه چاک کرد و نشست
سری، که نور خدا داشت، در حریر گرفت
فضای دِیْر از او، عطر دلپذیر گرفت...
دوباره صحبت موسی و طور، گل میکرد
درخت طیّبهٔ عشق و نور، گل میکرد
خطاب کرد به آن سر: که ای جلال خدا!
اسیر مهر تو شد، دل جدا و دیده جدا
جلال و قدر تو را، حضرت مسیح نداشت
کلیم، چون تو بیانی چنین فصیح نداشت
چو گل جدا ز چمن با کدام دشنه شدی؟
برای دیدن جانان، چقدر تشنه شدی؟
هزار حیف، که در کربلا نبودم من
رکابدار سپاهِ شما، نبودم من
ز پیشگاه جلال تو، عذرخواهم من
تو خود پناه جهانی و بیپناهم من
به احترام تو، «اسلام» را پذیرفتم
رها ز ننگ شدم، نام را پذیرفتم
دلم در این دلِ شب، روشن است همچون ماه
به نورِ «اَشهَدُ اَن لا اِلهَ اِلاَ الله»
فدایِ خونجگریهای جَدِّ اطهر تو
فدای مکتب پاک و شهیدپرور تو
«شهادتینِ» مرا، بهترین گواه تویی
که چلچراغ هدایت، دلیل راه تویی...
من حقیر کجا و صحابی تو کجا؟
شکسته بال و پرم، همرکابی تو کجا؟
نه حُسن سابقه دارم نه مثل ایشانم
فقط، ز دربدریهای تو، پریشانم
به استغاثه سرِ راهت آمدم، رحمی
«فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی»
بگیر دست مرا، ای بزرگوار عزیز
«که جز ولای توأم نیست هیچ دستآویز»...
نگاه مِهر تو شد، مُهرِ کارنامهٔ من
گلاب ریخت غمت در بهارنامهٔ من
من از تمامی عمر امشبم تبرّک شد
ز فیض بوسه به رویت، لبم تبرّک شد
«شفق» اگرچه رثای تو از دل و جان گفت
حکایت از سر و سامان عشق «عُمّان» گفت
محمدجواد غفورزاده
#مصائب_شام
درمانده ام به پاي شكسته توان ببخش
وقت دعاشده ؛ به من از نو زبان ببخش
لالم ،صداي من به تو گويا نمي رسد
غير از تو را صدا زده ام،... مهربان ببخش
فطرس براي خيمه سبزت شفابده
بر بال زخم خورده من آسمان ببخش
خیلی بدم،مرا تو حسين بن روح كن
اين مرده را به يك نفس خويش، جان ببخش
حال و هواي مسجد سهله سرم زده
بر من دعاي ندبه در آن آستان ببخش
أين الحسين...سينه من غرق آه شد
شد صحبت از يزيد و لب و خيزران ببخش
محسن حنیفی
#مصائب_شام
چنان به جای تو در هر کجا سخن گویم
که خلق جز تو نبیند تجلی از سویم
به جنگ آمده ام با کلام چون تیغم
حمایلم شده این ریسمانِ بازویم
به جز تو کس نتواند مرا اسیر کند
اگر اسیر شدم راه عشق می پویم
اگر چه شیرم و در بند کس نمی مانم
به دام شیر نگاهت شبیه آهویم
چنان حجاب گرفتم کسی مرا نشناخت
که گرد پیری از غم نشسته بر رویم
سیه ز بارش سنگ است هر کجا درشام
هلال عید در آن ابر تیره می جویم
تو سنگ خوردی و با سنگ من زمین خوردم
مگر زلاله سنگی دمی تو را بویم
اگر ز بزم جفا تا خرابه میگریم
مسیر آمدنت را به گریه می شویم
موسی علیمرادی
#مصائب_شام
وقتی رسید قافله در مجلس یزید
بالا گرفت قائله در مجلس یزید
اشک سر بریده در آمد که پا گذاشت
زینب میان سلسله در مجلس یزید
زینب رسید و دور و برش جمع خسته ای
با پای پر ز آبله در مجلس یزید
داغ رباب تازه شد آن لحظه ای که دید
بالا نشسته حرمله در مجلس یزید
با کینه ای به قدمت تاریخ، کفر داشت
با دین سر مقابله در مجلس یزید
دف ها به روی دست، و کِل می کشید مست
مطرب میان هلهله در مجلس یزید
بزم شراب بود و چه کردند پای تشت
رقاصه ها پِیِ صِله در مجلس یزید
ای وای، بین جام شراب و سر امام
چندان نبود فاصله در مجلس یزید
بالا که رفت چوب، سه ساله بلند شد
صبرش نداشت حوصله در مجلس یزید
شد اشک چشم، بغض و بدل کرد این چنین
آتش فشان به زلزله در مجلس یزید
صحبت که از خرید و فروش کنیز شد
افتاد باز ولوله در مجلس یزید
خون خورد زینب و جگرش پاره پاره شد
از دست إبن آکله در مجلس یزید
مصطفی متولی
#مصائب_شام
کوفه و شام مرا پیر نکرده به خدا
پیر کرده است مرا هجر تو ای خون خدا
قاتل من نبود کعب نی و سنگ عدو
دیدنت بر روی نی می کشدم شاه ولا
می کشد دوری تو عاقبتم ای سالار
نظری کن ز روی نیزه تو ای شاه به ما
کی زیادم برود لحظه جان دادن تو
لحظه ای را که ز پیکر سر تو گشت جدا
لحظه ای را که زمین لرزه به جانش افتاد
یا حسین ذکر ملک بود و همه ارض و سما
من زمین خوردم و دیدم که زمین می لرزد
تیره و تار شد آن دم همه کرب و بلا
حال اینک که سرت را بروی نیزه زدند
زینبت گشته سراسر همه دم غرق عزا
میزنم سینه ز هجران تو و گریانم
در سرم هست فقط ذکر تو و شور و نوا
قاسم قاسمی بیدهندی
روضه در یک کلام وای از شام ....
روضه در یک کلام وای از شام
دردِ بی التیام وای از شام
کاش مادر مرا نمی زائید
ناله های مدام وای از شام
ناسزاهای بد به ما گفتند
همه جایِ سلام وای از شام
آن دیاریِ که کرده بازی با
آبروی امام وای از شام
قافله تا غروب گیر افتاد
کوچه ها ناتمام وای از شام
دخترِ فاطمه اذیت شد
از نگاهِ حرام وای از شام
گذر از کوچه هایِ تنگِ یهود
آتشِ رویِ بام وای از شام
جایِ حیدر زگیسویِ دختر
می گرفت انتقام وای از شام
در میان ِ چهار هزار رقاص
گریه در ازدحام وای از شام
سر و تشت و پیاله های شراب
چوبِ بی احترام وای از شام
لعنتی در کنارِ سر میریخت
میِ باقیِ جام وای از شام
سرخ موئی اشاره کرد و یزید
گفت : گفتی کدام؟؟وای از شام
من چهل سال گریه میکردم
با همین یک کلام وای از شام
#روضه
#ورودبه_شام
#قاسم_نعمتی