#مادر_که_میشوی
*مادر که میشوی* میتوانی هم صحبت همه زنهای جهان باشی.
تا همین دیروز کنار بعضیها که مینشستی، فقط لبخند بود که رد و بدل میشد.
لبخندهایی که میگفتند خانم جان، دوست دارم با شما هم کلام شوم، اما حرفی برای گفتن ندارم، در عوض این لبخند محبت آمیز تحویل تان!
حالا اما کوله باری از تجربه و خاطره و سوالی. آمادهای تا برای غصهها همدردی کنی، برای نگرانیها تسلی بخشی کنی، برای دردها و بیماریها چارهاندیشی کنی، برای شیرین کاریها قربان صدقه بروی، برای سوالها جواب پیدا کنی، برای جوابها سوال بتراشی، برای سکوتها، خاطرههای شیرین در آستین داشته باشی.
*مادر که می شوی* دوست صمیمی و قدیمی همه زنهای عالم میشوی. از همانها که وقتی به هم می رسند فضا پر میشود از جملههای ناتمام، ماجراهای نصفه و نیمه تعریف کرده، خندهها و گریهها، داشتم میگفتمها، یادت باشد بعدا تعریف کنمها...
*مادر که می شوی* دریچههای روبرو، زودتر گشوده میشوند.
#مژده_پورمحمدی
با ما در کانال *جان و جهان*همراه باشید: 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱
کانال جان و جهان را به دوستانتان معرفی کنید 🌺😍
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#روایت_همدلی_در_یک_شب_سرد_زمستانی
⚡️بخش اول؛
آب پاکی را ریختند روی دستمان. دانشگاه قرار بود روز چهارشنبه تعطیل شود و همه برنامههای ما رفت روی هوا.
حالا باید دوباره برمیگشتیم مشهد. آسمان هم خبرهای خوبی از آب و هوا نمیداد. نگاهی به نقشهی راههای کشور انداختیم. خطهای سبز و زرد مسیر میگفت می شود رفت، اما با دست پر!
شال و کلاه کردیم و بار و بندیل زمستانی بستیم. با خواندن یک دور کامل دعاهای سفر زدیم به دل جاده!
اولش فقط سردی هوا بود و ما هم غرق شده بودیم توی کتاب خط مقدم و خاطرات شهید تهرانی مقدم.
یک دفعه ورق برگشت. انگار از یک سرِ زمین پایمان را یک سر دیگرش گذاشته بودیم.
برف شدت گرفت. گلولههای یخ و برف، محکم خودشان را به شیشه ماشین میکوبیدند.
سرعت ماشینها یکی یکی کم میشد و چراغها چشمکزنان روشن و خاموش میشدند.
حالا ماشین ها به فاصله کم، پشت به پشت همدیگر حرکت میکردند. انگار دامن هم را چسبیده بودند که گم نشوند.
شده بودیم شبیه کارناوال عروسی! فقط جای بوق بوق کردن پشت عروس و داماد خالی بود.
عروس هم که قربانش بروم، دامنش را یک جوری پهن کرده بود توی سرتاسر جاده که هیچ جوره نمیشد از زیرش در رفت.
اوضاع داشت خیلی خراب میشد. یک دفعه ماشینها شروع کردند به سُر خوردن و سر و ته شدن.
زدیم کنار تا زنجیر چرخ ببندیم.
من هم توی ماشین تند تند نسکافه آماده میکردم تا چند مرد دیگری هم که دور و بر ماشین ما مشغول بستن زنجیر چرخ بودند گلویی تازه کنند.
سینی نسکافهها را که از پنجره ماشین دادم به دست همسرم، گفت: «زود یه سرچ کن تو گوگل ببین زنجیر چرخ رو چهطوری میبندن!»
ادامه دارد ...
⚡️بخش دوم؛
تندی گوشی را برداشتم و چند تا فیلم باز کردم.
همسرم پرید توی ماشین و در حالی که تند تند توی دستهایش هااا میکرد، از بالای عینک نگاهی به فیلمها انداخت و گفت: «نه! این راهش نیست. باید برم سراغ تجربه.»
از ماشین پیاده شد و رفت سراغ ماشین روبهرویی. بندگان خدا ماشین خودشان را رها کردند و آمدند طرف ماشین ما.
همین طور که میوهها را پوست میگرفتم و لابهلای زندگی شهید طهرانی مقدم قدم میزدم، از پشت شیشه تلاش مردان توی برف را تماشا میکردم.
نشد که نشد... انگار این زنجیر چرخ قواره ماشین ما نبود. حالا یا زیادی گشاد دوخته بودند یا تنگ، الله أعلم!
ماشین رو به رویی که حرکت کرد، با اشارهاش پشت سرش راه افتادیم. آرام آرام با همان سرعت سی کیلومتر به سمت جلو میرفتیم.
صدای خِر خِر لاستیکهای ماشین که روی برف کشیده میشد را قشنگ حس میکردیم. انگار یکی با کاردک به جان یخهای جاده افتاده باشد.
دانههای نخود و کشمش را از توی ظرف برمیداشتم و میگذاشتم توی دست همسرم.
کتاب هم خودش را رسانده بود به قصهی برف و سرما، انگار شهید دلش خواسته باشد توی این هوا با ما همزاد پنداری کند.
قصه رفت به سالهای جنگ. به روزهای برف و سرما توی جبههها. به دستهایی که از سرما یخ زده بود، اما اسلحهاش را محکم چسبیده بود تا مبادا کسی نگاه چپ به مملکتش بکند.
از سطر سطرِ غیرت ریخته توی کتاب، اشک حلقه زد توی چشمهایم.
انگار اصلا گروه خونی این مردم از جنس غیرت است.
سرم را از روی گوشی بالا آوردم و به ماشینهای جلویمان نگاه کردم.
همه یکجوری هوای همدیگر را داشتند که کسی آسیب نبیند. با اشاره دست یا بوق یا تغییر مسیر، راه سالم را نشان میدادند.
حالا من توی کوران سرمای دی ماه ۱۴۰۱، وسط بیابانی با یک عالمه برف، دست و دلم حسابی گرم شده بود. از شما چه پنهان دوست داشتم اصلا این خط همدلی تمام نشود. دلم میخواست دوربینی داشتم و میرفتم بالا و بالاتر و یک عکس هوایی ازین صحنه میگرفتم، تا بماند به یادگار کنار باقی قابهای عاشقانه این مردم...
به قول مصطفی مستور: «مردم حاصلضرب وسعت عشقاند در عمق مظلومیت...»
#مریم_برزویی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#باید_که_جمله_جان_شوی_تا_لایق_جانان_شوی
⚡️بخش اول؛
گاهی به اشتباه فکر میکنیم شهادت را تنها برای خودت میخواستی!
درست است که این دنیا برای روح بزرگت دیگر کوچک شده بود، از همان روزهای ابتدایی دفاع مقدس... ولی آرزوی شهادت و طلب آن، شاید قصه دیگری هم داشت.
مانند حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها، که همیشه دعای کوتاه "اللهمَّ عَجِّل وَفاتی سَریعا"یش، تعبیر به خستگی و بیتاب و طاقت شدن از درد و رنجهای بسیار میشود؛
غافل از آنکه این طلب حضرت مادر سلام الله علیها هم در راستای اثبات حقانیت ولایت حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام بوده است.
وگرنه بیشک اگر ماندنش ذرهای بیش از رفتنش یاریگر امام زمانش میشد، با همه غمها و دردها و جراحات، سالها در کنار علی علیه السلام، مدافعش میماند.
و مانند ریحانة الحسین، رقیه سلام الله علیها، که با رفتنش پیش پدر، برگ دیگری از مظلومیّت و حقانیت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام را امضا کرد.
حاج قاسم!
اینهمه طلب شهادت که در جای جای زندگیات به چشم میخورد، شاید از این جنس بود.
شهادت را نه فقط برای خود، که بعنوان آخرین مرحله و حدّ اعلای یاری دین خدا و نظام مقدس جمهوری اسلامی میخواستی... که تو هم پس از سالها علمداری، عَلَمی شوی در این مسیر و ستارهای راهنشان تا راه گم نشود.
راستی آنزمان که عماد مُغنیّه به شهادت رسید، چقدر آرزو کردی که تو هم در آن خودرو در کنار برادر و همرزمت عماد میبودی؟!!
ادامه دارد...
⚡️بخش دوم ؛
و آن هنگام که تکههای بدن سوخته و مُثله شدهی ۳شهید عزیز مدافع حرم را با اشک چشم از لابلای بقایای منفجرشده ماشینشان جمع میکردی، دست و انگشتر شهید امرایی چه با دلت کرد؟!!
در شهادت محسن حججی، چقدر طالب بیسر رفتن شدی؟!!...
و چقدر زیبا نحوه شهادتت، فهرست تمام آرزوهایت شد.
و اینچنین عاشقانه با چنین مرگ دلخواهی به گفتگو نشستی؛
*"آه مرگ خونین من،
عزیز زیبای من،
عروس حجله من کجایی؟
چقدر مشتاق دیدارت هستم،
آه وقتی بوسه انفجار تو
همه وجود مرا در خود محو میکند،
دود میکند
و میسوزاند،
چقدر این منظره را دوست دارم.
در راه عشق جان دادن چه زیباست،
خدایا سی سال برای این لحظه مبارزه کردهام،
با همه رقبای عشق درافتادهام
دهها زخم برداشتهام،
این نوعروس حق من است..."*
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#از_نسل_من_تا_نسل_تو...
#تکمادران_جزیرهی_تنهایی
⚡️بخش اول؛
یکی از مواردی که به زنهای نسل پیش حسودیام میشود، تنها نبودنشان در انجام امورات زندگیست؛
بهار که میشد دور هم مینشستند، باقالا پوست میگرفتند و خلال میکردند.
تابستانها بساط مرباپزانشان به راه بود.
سبزی قورمه و آش را نه با سبزیخردکنهای مسخرهی امروزی، که با سرانگشتهای هنرمندشان وجب به وجب خرد میکردند.
پاییز که میرسید، میافتادند دنبال خرید وسایل ترشی و شور؛ از اقدس خانم رمز خوشمزه شدن ترشی لیته و از کبری خانم فوت نازخاتون را یاد میگرفتند. وسط کار هم یک چای نبات میزدند بر بدن و کیفشان حسابی کوک میشد.
سبد سبد گوجه فرنگی را با دست آب میگرفتند و با مُشتهایشان همزمان با گوجهها میزدند توی دهن استکبار جهانی، و رب گوجهی یک سالشان هم تامین میشد.
مجلس روضه یا عروسی که داشتند، در و همسایه میآمدند هر کدام یک کاری را دست میگرفتند، و خستگی به تن صاحبمجلس نمیماند؛ در آنمیان چه دخترهایی که پسندیده نشدند و چه پسرهایی که جیمزباند بازی درنیاوردند برای دیده شدن. اصلا انگیزه میشد برای کاری شدن بچه ها...
دریغ و افسوس اما،
امان از دل ما تکمادران جزیرهی تنهایی...
یکتنه مادریم و همسریم و نظافتچی،
آشپزیم و دکتریم و معلم، و قطعا انتظار میرود باحوصله و روانشناس کودک هم باشیم.
درست است که با یک کف دست گوشی لامذهب، به آخرین مُد روز پاریس و زندگی فلان خواننده راک و دستورغذاهای مکزیکی دسترسی داریم، اما کجاست حس و حال عملیکردن آن همه ایده که در "پیام های ذخیره شده" جمع کردهایم برای روز مبادا؟!!...
ادامه دارد...
⚡️بخش دوم؛
اگر هم بعد از عمری یک سالادزمستانی بخواهیم درست کنیم، مابینش مدام باید دست بشوریم، بچه شیر بدهیم، وسطیه را دستشویی ببریم، مشقهای بزرگه را چک کنیم، بارها هم به شکر خوردن بیفتیم و فکر داغ کردن پشت دستمان برای جو گیر شدن مجدد. آخرش هم شاید گلکلم و کرفسها دلشان به رحم آمد و یک چیزی از آب درآمدند...
طفلکی، ما مادران متمدّن تحصیلکردهی قرن بیست و یکی...
#بهاره_خیرآبادی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#وقتی_هنوز_میسوزم...
⚡️بخش اول؛
برای همه ما تا بحال اتفاق افتاده که وقتی به عقب برمیگردیم و واقعهای سخت و جانفرسا را مرور میکنیم با خود بگوییم: "خدا را شکر که از این امتحان سربلند بیرون آمدم"
یا بالعکس بگوییم: "خدایا این بار هم نمرهی قبولی از این امتحان نگرفتم."
اما کاش همه وقایع همینگونه و بین همین دوراهیِ قبولی یا مردود شدن تفسیر میشد...
■■■
تقریبا سه ساعت زمان دارم تا آماده شوم و بچهها را راه بیندازم.
خداراشکر دیروز خیلی از کارها را کردهایم؛
کالسکه را تعمیر کردیم.
داروهایی که لازم بود خریدیم.
لیست وسایلی که باید برداریم را نوشتیم.
کنسرو و نود اِلیت برای احتیاط گرفتیم و کلی کار دیگر...
نگاهم به ساک سربازی همسر میافتد، در دلم میخندم: "خوب شد سربازی رفتها! وگرنه کِی ما ساک به این بزرگی میخریدیم که اینقد جادار باشد و کوله هم بشود"
تند تند لباسها را تا میکنم و به ترتیب نیازهایمان در ساک جا میدهم!
نگاهی به اطرافم میاندازم. همین دو سه روز پیش اسبابکشی کردهایم به خانه جدید! خانه پر از خرت و پرت است.
حالا کی وقت کنم اینها را مرتب کنم؟ کاش خانه مرتب بود که وقتی از مسافرت میآییم دلمان روشن شود از دیدنش نه اینطوری شلخته پِلخته که آدم دلش میگیرد.
هِی... تازه بعد از سفر هم دانشگاه شروع میشود. خدا کند بشود یکماهه جمعش کرد!
در همین خیالات بودم که نگاهم به ساعت افتاد!
هی وایِ من! چقدر وقت کم است!! تازه میخواهم بچهها را هم حمام کنم.
سریع کارم را تمام میکنم و بچه ها را به زور در حمام جای میدهم.
ادامه دارد...
⚡️بخش دوم؛
■■■
خب همه چیز آماده است؛
موهای دخترها را بستم.
لباسهایشان را پوشاندم.
خودم هم فقط چادر و روسریام را باید بپوشم.
ساک آماده است،
فقط مانده همسرجان بیاید و برویم...
از قبل جا رزرو کرده و با تعدادی از دوستان اتوبوس کرایه کردهایم.
ته دلم میگویم: "خدایا شکرت که پولش را میرسانی وگرنه دق میکردیم..."
■■■
زنگ در به صدا درمیآید.
همسر دَمَغ وارد خانه میشود.
بچه ها با ذوق و شوق به طرفش میروند، ولی او آنچنانی که باید تحویلشان نمیگیرد. خوراکیای به دستشان میدهد و رو به من میگوید: "باید باهم حرف بزنیم"
دلشوره میگیرم...
نگاهی به بچه ها میکنم، با خوراکی مشغولند. به طرف اتاق میروم و او هم میآید.
یکراست میرود سر اصل مطلب:
- معصومه! من دو دل شدم راستش، نمیدونم چیکار کنیم.
نگران نگاهش میکنم که ادامه میدهد:
- امروز داشتم خبرهارو نگاه میکردم، مثل اینکه وزیر کشور داره التماس میکنه که نریم!
دوستهایی هم که دیروز رفتن میگن لب مرز وضعیت افتضاحه.
لبم را که خشک شده با زبانم تر میکنم و میگویم:
- محمد! ما دیروز استخاره کردیم، خوب اومد. گفت مسیر سختی داره ولی جوابش خوب بود.
- آخه خانم استخاره برای عمل مباحه، نه برا عمل حرام!
حرفش را قطع میکنم:
- یعنی میگی رفتنمون حرامه؟؟!
- وقتی ملت از تنگی جا و نبود تهویه مناسب، دارن جون میدن. وقتی کمبود آب دارن. وقتی مسئولین التماس میکنن نریم، از کجا معلوم حقالناس نباشه رفتنمون...؟!
به فکر فرو میروم...
زهرا بدو بدو میآید و میپرسد:
- بابا پس کی میریم...؟!
من و بابا به هم نگاه میکنیم. هیچکدام نمیدانیم!
از اتاق بیرون میآیم به وسایلمان نگاه میکنم. دلم میگیرد.
یعنی نباید برویم؟!...
بالاخره باید تصمیمی بگیریم، رو به محمد میکنم:
- بیا زنگ بزنیم دفتر، استفتاء کنیم.
نگاهش را نگران به من میدوزد، لب میزند:
- به فکرم رسید ولی از جواب میترسم...
- آخرش که چی؟ باید بفهمیم اصل کار درسته یا نه...
انجامش دادیم! ما استفتاء گرفتیم و گفته شد آنچه نمیخواستیم...
■■■
راستش را بخواهید با اینکه چند ماه از اربعین میگذرد، ما اما هنوز متحیرِ این اتفاقیم.
نمیدانم چرا داغش از دلم برداشته نمیشود؟
چرا غمش کمرنگ نمیشود؟
چرا با این قضیه کنار نمیآیم؟!
در ذهنم هزاران سوال چرخ میزند؛
ما باید استفتاء میکردیم؟
نباید میکردیم؟
نکند ما عاشق واقعی امام حسین نبودیم؟!
این اتفاق، امتحانِ ما بود؟!
و بالاخره ما در این امتحان قبول شدیم یا مردود؟!...
#سیده_معصومه_فقیه
با ما در جان و جهان همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#از_ماست_که_بر_ماست
چند وقتی میشود محمد حسین آقا که بسیار دست و دلباز بود، تنهاش خورده به تن آبجی فاطمهاش و خسیسی شده برای خودش!
_ پفیلا فقط برای من میخری...
دیگه آقایی برای آجی نداره، آخه پفیلاش تموم میشه.
آجیییییییی بر ندار
آجییییییییی! اینا همه مال منه
ماماااااااان! آجی خوووووورد همهشو..
منم دیگه داشتم از این اخلاقش روانی میشدم. "آخه بچه همه خوراکیها که مال تو نیست. این آجی بیچاره چه کند؟"
تا اینکه ذهنم جرقهای خورد!
کلیدواژهی "سوخته" ...
_عزیزم، آجی داره سوختههاشو میخوره..
و اینگونه بود که آرامش به زندگی برگشت.
فقط مشکل اینجا بود که به این بخش از ماجرا فکر نکرده بودم؛
_بچه ماژیکهای آجی رو بذار تو کیفش، فردا میخواد ببره مدرسه.
+سوختههاشو برداشتم
_بچه اینقدر شکلات نخور، خیلی دندون داری؟!
+سوختههاشو دارم میخورم
_بچه تلویزیون رو خاموش کن بیا بخواب!
+سوخته هاشو ببینم میام...
#سیده_مرضیه_حسینی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#نفحات_اُنس_دانی_ز_چه_روی_دوست_دارم؟!
⚡️بخش اول؛
در صفحهی گوگل، "نَفَحات" را جستجو میکنم؛ جمع نَفحه است؛ به معنای یک بار وزیدن باد یا بوی خوش.
چند سالی است شب اول ماه رجب که میشود مدام با خودم میخوانم:
"تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمّهای از نفحات نفس یار بیار..."
و هر سال برایم آن صبح تابستان در حرم امام علی علیهالسلام مرور میشود که حاجآقای سجادی برایمان حدیثی خواند و از نفحاتی گفت که از سوی پروردگار در طول عمر آدمی بر او میوزد.
ماه رجب برای من همیشه آن نفحه است؛ باد خنکی که میوزد و میدانم اگر خودم را در معرض آن قرار دهم میتواند مرا جانی تازه بخشد!
در جستجوهایم میبینم مولانا حدیث پیامبر را به شعر درآورده، خوشم میآید و زیر لب میخوانم:
گفت پیغمبر که نفحتهای حق
اندرین ایام میآرد سبق
گوش و هُش دارید این اوقات را
در ربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مَر شما را دید و رفت
هر که را میخواست جان بخشید و رفت
ادامه دارد ...