eitaa logo
جان و جهان
495 دنبال‌کننده
793 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ مامان همیشه طرفدار برادرم بوده، خیلی راحت طلاهایش را به او داد تا کار جدیدش را راه بیندازد. اما پارسال که ما گیر بدهکارها بودیم، وقتی حرف از طلاهایش زدم، فقط سکوت کرد. امسال هم‌ موقع سفر کربلا، گردنبند و دستبند طلایش را به زن‌داداشم سپرد که نگهش دارد. حسودی‌ام شد و اخم‌هایم توی هم رفت. چهره‌ی برادرم سر سفره‌ی شام دیشب جلوی چشمم آمد. مامان بیشتر از همیشه برایش برنج کشیده بود و سهم مرغ بیشتری هم رویش گذاشته بود. لب پایینی‌ام را گاز گرفتم و پوستش را کندم. برنج‌ها به قل‌قل آمده بودند، کف روی آن‌ها را با حرص جمع‌کردم و شعله‌ی سماور را بالا آوردم تا چایی دم کنم. یادم آمد که موقع برگشت، از غذای باقی‌مانده چیزی به من نداده‌بود. اما صندلی عقب برادرم پر از میوه، ظرف خورش‌ قورمه و قابلمه برنج بود. مثل تلنگری که به شیشه‌ بزنند، با صدای اذان بغضم ترکید و اشکم جاری شد. برنج‌ها را دم کردم و آب اضافی گلدان‌های آشپزخانه را خالی کردم. صندلی پایه‌ چوبی قهوه‌ای آشپزخانه را عقب کشیدم و تنم را رویش رها کردم. باید خودم را با چیزی سرگرم می‌کردم تا اشک‌هایم عقب‌نشینی کنند. چشمم به تقویم ولو شده بر روی میز افتاد. با انگشت تعطیلی‌ها را دنبال کردم. دوم دی‌ماه روز مادر بود. اشک‌هایم آمد. یاد گریه همکارم در مجلس ختم مادرش افتادم. خودش و خواهرها خیلی بی‌تابی می‌کردند، ضجه می‌زدند و بر سروصورت‌شان می‌کوبیدند. دلم برایشان سوخته‌بود. مادرش سرپرست خانه بود و به سختی بچه‌ها را بزرگ کرده بود. همان‌جا در دلم خدا را شکر کردم که مادر دارم. ️یاد روزی افتادم که بی‌خبر کلید انداختم و رفتم خانه‌ی مامان، از تنهایی و سکوت خانه، یک آن خالی شدم! از این‌که آن‌جا را بدون مامان و بابا می‌دیدم، به قلبم فشار آمده‌بود. پارسال که مامان کربلا بود، دوست نداشتم جای خالی مامان را توی خانه‌شان ببینم. با این‌که سپرده بودند بروم و گلدان‌ها را آب بدهم، فقط یک روز قبل آمدن‌شان رفتم که دستی به صورت خانه بکشم. بوی غذا از آشپزخانه‌ی مامان نمی‌آمد، رادیو قرآنش خاموش بود، روی تمام میزها خاک گرفته‌بود و روی مبل‌ها ملحفه سفید انداخته‌بودند. موقع تمیزکاری هم تلویزیون را روشن کردم تا سروصدایش مانع فکر کردنم به نبود مامان شود. شب که به خانه‌ی خودم برگشتم، آن بغض و ناراحتی همراهم بود و سفتی عضلاتم را حس می‌کردم. روی میز تلویزیون وسط هال، سمت راست گلدان‌های پرپشت پتوس، قاب عکسی از مادرم بود که «نارگل» پیچیده شده در پتوی صورتی بیمارستان را به آغوش گرفته‌بود. جلو رفتم. آن را برداشتم و با دست‌هایم گردوخاکش را تمیز کردم و بوسیدمش. به آشپزخانه رفتم و شعله برنج را کم کردم و زیر خورش را روشن‌کردم. در تراس را باز کردم تا نسیم خنکی وارد ریه‌هایم کنم. یادم آمد که مامان بعد از زایمان چقدر هوایم را داشت، بعد از هر سه سزارین، تا دم دستشویی همراهم بود. روز بعد از مرخص شدن، من را حسابی حمام کرد و همیشه جای بخیه‌ها را با سشوار خشک می کرد تا عفونت نکند. تا سه ماه که کلا پیش من زندگی می‌کرد. بیشتر اوقات نوزاد را پوشک می‌کرد و می‌خواباندش. گوشی‌ام را به شارژر زدم و در قوری سفید گل‌قرمزی که‌ مامان برایم کادوی تولد خریده بود، چایی دم کردم. بعد از اینکه به خانه‌ی خودش رفت هم تا چند ماه همیشه برایم غذا می‌فرستاد و هر زمان که می‌توانست بچه‌ها راحمام می‌کرد. زمانی هم که بچه‌ها مریض بودند، باز هم می آمد و در شب بیداری‌هایشان پابه‌پای من بیدار بود. برنج را خاموش کردم، تا ته‌دیگش برای بچه‌ها نرم شود. بشقاب‌های گل‌داری که مامان برای جهیزیه‌ام به سلیقه خودش خریده‌ بود را از کابینت بالایی درآوردم و روی میز ناهارخوری ردیف کردم. قاشق و چنگال کنارش چیدم. رومیزی را صاف کردم. پارچ آب خنک همراه با دو لیوان کریستال وسط میز گذاشتم. دستمال کاغذی‌ها را به شکل مثلث تا کردم و داخل هر بشقاب گذاشتم. چند قدم عقب رفتم و میز را تماشا کردم. چنین نظمی همیشه آرامم می‌کرد. دوباره نگاهی به عکس مادرم کردم و در دلم خدا را شکر کردم که مادر به این خوبی دارم و از خودم بدم آمد که به خاطر چند قاشق برنج و یک قابلمه خورش، از او ناراحت باشم. با پشت دست، اشک‌هایم را پاک کردم. در تراس را بیشتر باز گذاشتم که هوای تازه به خانه بیاید. گلدان‌ها را پس‌وپیش گذاشتم تا نور بیشتری به آن‌ها بتابد. وسط آشپزخانه بودم که صدای زنگ در آمد. از روی اسباب‌بازی‌های ولو شده راهرو، رد شدم و در را باز کردم. وای خدای من چه می‌دیدم؟ ضربان قلبم را به وضوح می‌شنیدم و لب‌هایم کش آمده بود! مامان با یک ظرف قابلمه غذا دم در خانه ایستاده‌بود و من بی‌اختیار در آغوشش، یک دل سیر گریه کردم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
«فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها)؛ در سختی‌ها، غمگسار پیغمبر، در جهاد، همراه امیرالمومنین، در عبادت، خیره‌کننده‌ی چشم فرشتگان، در سیاست، سراینده‌ی آن خطبه‌های فصیح و بلیغ و آتشین [است]. تربیت‌کننده‌ی امام حسن، تربیت‌کننده‌ی حسین‌بن‌علی، تربیت‌کننده‌ی زینب. ببینید این خصوصیات کنار هم که قرار می‌گیرد حقاً و انصافاً یک شگفتی عظیم عالم وجود را به انسان نشان می‌دهد؛ کودکی او الگوست، جوانی او الگوست، ازدواج او الگوست، سیره‌ی زندگی او الگوست. همه‌ی این‌ها برترین الگوهایی هستند که نشان‌دهنده‌ی قله‌ی زن مسلمان محسوب می‌شوند. این قله است. اسلام زنان را به سمت این قله دعوت می‌کند. درست است که همه نمی‌توانند برسند. لیکن می‌توانند به آن سمت حرکت کنند.» (بیانات مقام معظم رهبری در دیدار اقشار مختلف بانوان، ۲۷ آذر ۱۴۰۳) تو جانِ جهانی...💫 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1620 [ساعت ۶:۳۰] صورتم را زیر لحاف فرو‌ می‌کنم تا سپیده‌ی صبح خواب را از سرم‌ نپراند. هنوز خیلی زود است برای بیدار شدن. اگر از الان بیدار باشم تا شب چطور سر کنم؟! با این‌که می‌دانم تلاشم بیهوده است ولی هِی این پهلو و آن پهلو می‌شوم و توی خیالم گوسفند‌ها را می‌شمرم بلکه خوابم ببرد. [ساعت ۱۱:۳۰] با یک دست تند تند مایع پاناکوتا را روی شعله هم می‌زنم تا ژلاتینش گلوله نشود و با دست دیگرم مایه‌ی لازانیا را زیر و رو می‌کنم. بوی وانیل و فلفل‌دلمه‌ای هم‌زمان توی مشامم می‌پیچد. حباب‌های ریز که دور شیر نمایان می‌شود شعله را خاموش می‌کنم. گودی کمرم تیر می‌کشد و چشمانم دو دو می‌زند. هنوز زهر بیماری از جانم خارج نشده. پارچه چهارخانه‌ی صورتی‌ام را روی زمین پهن می‌کنم، لازانیا و مخلفاتش را می‌گذارم روی پارچه و می‌نشینم. خانه در سکوت مطلق است. آرام آرام ورقه‌های لازانیا و پنیر را روی هم می‌چینم. صدای خفیف اذان مسجد توی گوشم می‌پیچد. تا آمدن مهمان‌ها لااقل شش، هفت ساعت وقت دارم. اما دلم شور می‌زند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ می‌ترسم دوباره ضعف به جانم بیفتد و کارهایم بماند. مهمانان عزیزم می‌آیند که پیشم بمانند. خیلی دلتنگشان هستم. یکی‌شان عاشق لازانیاست و آن یکی سر و دست می‌شکند برای ژله و پاناکوتا‌! روی ظرف‌ها را با سلفون می‌پوشانم و توی طبقه یخچال جایش می‌دهم، همان‌جا کف آشپزخانه زیر نور بی‌رمق خورشید دراز می‌کشم و پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم. این روزهای آخر انتظار، هر ثانیه‌اش اندازه‌ی یک‌سال گذشته. توی ذهنم لحظه‌ی رسیدن مهمان‌ها را تصور می‌کنم. توی خیالم جلوی چهارچوبِ در زانو می‌زنم و در آغوش می‌کشمشان. بینی‌ام را لای پیچ و تاب موهایشان فرو می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم. مشامم پر می‌شود از خوش‌بوترین عطر جهان. توی همین خیال به خواب می‌روم. چشمانم را که باز می‌کنم بازتاب نور پنجره‌ی ساختمان روبه‌رویی صاف می‌خورد توی چشمم. به خیالم یک ساعتی خوابیده‌ام اما به ساعت که نگاه می‌کنم ده دقیقه بیشتر نگذشته است. [ساعت ۱۷:۰۰] حوله را دور موهایم می‌پیچم و روبه‌روی آینه می‌نشینم، گونه‌هایم خشکی زده و زیر چشمانم سیاه‌ است. کمی کرِم روی گونه‌هایم می‌زنم و با وسواس، خط نازکی پشت چشمم می‌کشم. رژ صورتی را اول روی لب‌هایم می‌کشم و بعد با نوک انگشتم کمی گونه‌هایم را سرخ‌ می‌کنم. دوست دارم سرحال و شاداب به نظر‌ بیایم. عطرم را برمی‌دارم. چه‌قدر دلم برای بویش تنگ شده بود! [ساعت ۱۹:۰۰] این‌طور که توی تلفن گفتند باید تا نیم‌ساعت دیگر برسند. ولی مگر این عقربه‌ها حرکت می‌کنند؟ دو رج دیگر که ببافم کار این شنل هم تمام می‌شود. فقط می‌ماند شستن و اتوکشی. توی گوشی، آهنگ مورد علاقه‌شان را پخش می‌کنم: «سیمرغ پشت کوه قاف، بببله، قله‌نشین رویاباف، بله‌بله، زنجیر منو بافتی؟ بله!، شادی رو انداختی؟ بله!، با صدای چی؟... با صدای خنده، صدای آواز یه پرنده، دور هم شب خوشی بلندهـــ....» تند تند زنجیره‌ها را پشت هم ردیف می‌کنم. [ساعت ۱۹:۳۵] لوازم توی‌ کشو را زیر و رو می‌کنم. همیشه قیچی‌ام همین‌جا بود. آهان! زیر دفتر خاطراتم قایم شده بود. انتهای نخ شنل را قیچی می‌کنم و می‌گذارمش سر جایش. فر هم گرم شده، ظرف‌ لازانیا را توی فر می‌گذارم و درش را می‌بندم. یک‌بار دیگر دور و برم‌ را نگاه می‌کنم، همه چیز سر جای خودش است. آیفون به صدا در می‌آید. بدو بدو خودم‌ را به در می‌رسانم و نفس عمیقی می‌کشم. قلبم توی دهانم می‌کوبد. توی چهارچوب در زانو می‌زنم. برای آخرین بار چشمانم را می‌بندم، پلک‌هایم را که باز کنم دختر‌ها توی قاب چشمانم جا‌ می‌گیرند. پایان #ح._م. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
تا حالا فکر می‌کردیم بهشت زیر پای مادران است! «الجَنَّةُ تَحتَ أقدامِ الأُمَّهات» چند روز پیش رهبر شیرفهم‌مان کرد که این «تَحتِ أقدام» کنایه است؛ یعنی بهشت «دَمِ دست مادران» است. یعنی شما بهشت می‌خواهید بروید سراغ مادر. او بهشت را به شما خواهد داد. به او محبت کنید، خدمت کنید... . بچه‌های شما امروز چطوری به شما محبت کردند؟ چطور روزتان را گرامی داشتند؟ نقاشی‌ها و کاردستی‌ها و دست‌نوشته‌هایشان را با ما به اشتراک بگذارید.💐 منتظر پیام‌هایتان هستیم.😍 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
روی صندلی مترو نشسته‌ام و می‌دانم برای آرام کردن کودکی که کف‌ زمین خوابیده، پا می‌کوبد و جیغ می‌کشد باید چه‌کار کنم. شاید دختر کنار دستی‌ام که نگاه حیرانی به کودک دارد و همزمان صدای هدفون صورتی روی گوشش را زیادتر می‌کند، فقط به کلمه «جیغ جیغو» می‌اندیشد. شاید زن روبه‌رویم که به کف کدر واگن خیره مانده و دستمال‌کاغذی‌اش را با فشار بیشتری لای انگشتانش می‌چلاند، فقط اسم‌های سخت باکتری‌ها و ویروس‌ها را از ذهنش می‌گذراند. شاید حتی مادر خود بچه هم دارد زیر پنجه‌های حسِ مادرناکافی بودن و شرم اجتماعی خفه می‌شود و استیصالش به خاطر کمبود اکسیژنِ این خفگی است. اما من می‌دانم، یاد گرفته‌ام که قشرق بچه‌ها را تلاش یک انسان درمانده و فهمیده نشده، برای «ارتباط» بدانم. کسی که می‌خواهد «بگوید» اما کلمه ندارد. می‌خواهد چیزی را متوقف کند، می‌خواهد حسی را به اشتراک بگذارد، اما خودش هم از ادراک حس‌های متراکمی که در وجودش هستند، عاجز است. به پلاستیک‌های پر از کاموای مادرش نگاه می‌کنم. حتما بازار بوده‌اند و حسابی خسته‌اند. لک تازه‌ی کاکائویی رنگِ روی یقه پیراهن کودک، یعنی انتخاب نامناسبی برای رفع گرسنگی داشته‌اند؛ شکلات یا شیر کاکائو مثلا. الان او خسته است، معده‌اش خالی است اما گرسنه نیست. دهانش آغشته به قند است که یعنی هم تشنه هست، هم نیست. او برای فهم همه این‌ها کمک می‌خواهد. او در حال حاضر حال بدنش را متعلق به خودش نمی‌داند و این باعث آزارش شده‌. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ باید یک بچه اتیسم داشته باشی تا بدون سوزش سوزن نگاه‌های متأسف مابقیِ مادرها در قلبت، هم‌سطح کودک بنشینی و در سکوت گوش کنی و دقت کنی و نظاره کنی‌. به صداها، کلمات، اشارات و حالات بدن و حتی رد نگاهش. می‌دانی که باید فضای تعامل از دست رفته را بازیابی کنی و استفاده از اشیاء گزینه بهتری برای جلب توجه است. مثلا چیزهایی که می‌چرخند؛ از این جور اسباب بازی‌ها همیشه توی کیفت هست تا توجه کودک اتیستیکت را بالا بیاورد و او بتواند از مرحله «فقدان تعامل» بیرون بیاید. اسپینر قرمز را که جلوی بچه می‌گذارم، یکهو فریادها خاموش می‌شوند و هق‌هقی از گریه طولانی‌اش به‌جا می‌ماند. ابزارک می‌چرخد و برق می‌زند. کودک مردد اسپینر را برمی‌دارد و‌ می‌نشیند. «چلاغ داله؟» قطار نرم و آرام به ایستگاه می‌رسد. راهبر از بلندگو اطلاع می‌دهد که درب آخر واگن بانوان، باز نمی‌شود و خراب است. مابقی درها سُر می‌خورند و گشوده می‌شوند. توی اتوبوس ایستاده‌ام که بچه‌ی دوساله‌‌ی صندلی کنارم یکهو بالا می‌آورد. ماده‌ی لزج نارنجی رنگی می‌پرد پایین چادرم. از روی دست‌اندازی رد می‌شویم و محتویات متعفن کف اتوبوس تکان می‌خورند. گوشم به صدای اخ و وای مسافرها نیست‌. بعضی‌ها رو برمی‌گردانند و بعضی دیگر اعضای صورتشان مثل نقاشی کوبیسمی توی هم می‌رود.‌‌چادرم را بلند می‌کنم و قسمت آلوده به استفراغش را بالاتر می‌آورم. مادر بچه با ببخشیدهای مکرر می‌خواهد چادرم را پاک کند. اما دستش را کنار می‌زنم. می‌خواهم ببینم چه بالا آورده. به خمیر فاسدی از پفک شبیه است. پفک ماهیت چسبنده و سنگینی دارد. بالا آوردنش سخت است. وقتی مادر کودک اتستیکی باشی که کلام ندارد، باید بلد باشی از روی شواهد بفهمی چه خورده و اوضاع چقدر می‌تواند وخیم باشد. مادر دستمال کوچک ناتوانی را تندتند به صورت و لباس بچه می‌کشد. با لحنی بین دلسوزی و تشر مدام ازش می‌پرسد «چت شد یهو؟» پشت کودک را می‌مالم. «نترس. چیزی نیست.» برای این‌که مطمئن شود لبخند می‌زنم و سرش را می‌بوسم. کاش می‌توانستم با مادر پریشانش هم همین‌کار را بکنم «احتمالا گرمازده شده. نگران نباش.» این‌قدر پسرم بعد از گریه‌های طولانی بالا آورده که سریع و بی‌وسواس چادرم را پاک می‌کنم. من توی کیفم همیشه یک بطری آب و مقدار زیادی دستمال کاغذی دارم، برای گریه‌های طولانی احتمالی. راننده اتوبوس از پشت حائل مشکی‌ صندلی‌اش گردن می‌کشد و خطاب به مادر کودک می‌پرسد «همه چی مرتبه؟» توی جاده مشهدیم و برای سومین دفعه یک ماشین سنگین به پژوی ما راه می‌دهد. از این تریلی‌های عظیم که وقتی به موازاتشْ داخل ماشینِ سواری هستی، برد نگاهت نمی‌رسد تا توی کابین و صورت راننده‌اش را ببینی. تا از پلاک عقب به چرخ جلویش برسیم، نیم دقیقه‌ای طول می‌کشد. اهرم صندلی را می‌کشم و تکیه‌گاهش را عقب می‌دهم. «دقت کردی این کامیونا و هجده‌چرخا، هرچی بزرگتر باشن زودتر به ماشینای دیگه راه میدن؟» همسرم توی آینه به تریلی سفید پشت سرمان نگاه می‌کند. «خب اونا همیشه تو جاده‌ن. معمولاً هم باری که حمل می‌کنن خیلی گرونه. می‌دونن این پراید و این مزدا و اون بنزْ دو ساعت، پنج ساعت، نه دیگه ده ساعت بعد رسیدن به مقصد. اونه که حالاحالاها تا مرز باید برونه. برای همین عجله‌ای نداره. اصلا حوصله‌ی کل‌کل و‌ کورس هم نداره.» گوشه چشم‌هایش را جوری جمع می‌کند که حدس می‌زنم دارند می‌سوزند. ساعت سه‌و‌نیم شب است و تا وقتی محمد خواب است فرصت سریع و پیوسته راندن داریم. بیدار که بشود هر چهل دقیقه، نیم ساعت باید بزنیم کنار. محمد طاقت محیط‌های بسته را ندارد. همیشه بساط پیک‌نیک‌مان از چمدان‌هایمان مفصل‌تر است. همسرم راهنما را روشن می‌کند و به دنایی که از پشت سرمان چراغ می‌زند راه می‌دهد. چند جوان تویش هستند. آنقدر سریع می‌گذرند که حال و احوالشان برایم قابل تشخیص نیست. ما حالاحالاها باید برانیم. ما بار گرانی داریم. برمی‌گردم تا از شیشه عقب، صورت راننده تریلی‌ای را که پشت ما سنگین و آرام حرکت می‌کند، ببینم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
؟! از وقتی که بچه بودیم اصرار داشت «مادر» صدایش کنیم، نه «مامان»! یک وسواسِ درونی در وجودش نهادینه شده که کلمات را طبق همان حساسیت به دو دسته‌ی «معمولی» و «محترمانه» تقسیم می‌کند و اصرار دارد واژه‌‌های معمولی را به بی‌رحمانه‌ترین شکلِ ممکن از دایره‌ی لغات خودش و ما حذف کند. شاید به خاطر همین است که برخلاف شیوه‌ی مرسوم زمان خودش هیچ‌وقت مادرشوهرش را با واژه‌های معمولی صدا نزد و برخلاف تمام عروس‌ها به مادربزرگم می‌گفت: «خانم توقع!» همین‌قدر نامأنوس و خنده‌دار! طبق همین فرمول ما اجازه نداشتیم مثلا همسرِ عموهایم را «زن‌عمو» صدا کنیم. چون بر اساس نظرِ مادرم عباراتی که واژه‌ی «زن» در آن به‌کار رفته باشد، خیلی دم‌ِدستی‌ و سطح پایین است و خب چرا به جای «زن» نگوییم «خانم»؟ پس واژه‌ی «خانم‌عمو» جایگزین شد و افتاد روی زبان ما. البته که تقسیم‌بندی واژه‌ها صرفا به درونیات و استدلال‌های خودش برنمی‌گردد. هرجا و توسط هر فردی عبارتی دست‌اول و مؤدبانه‌‌ای بشنود، تور می‌اندازد و آن را مثل یک ماهیگیرِ متبحّر صید می‌کند و جا می‌دهد در حوضِ دایره لغاتش تا او را بیشتر از قبل به سمت ادب و احترام هُل دهد. مادرم یک عمر تلاش کرد تا ما را مثل بچه‌های همکارش، خانم الف، مؤدب بزرگ کند و یادمان بدهد مثل دخترِ دوستش، خانم ف، پشت تلفن بتوانیم به فراخورِ مکالمه، بهترین واژه‌ها را گزینش کنیم. موفق بود؟ چه عرض کنم! فقط این را می‌دانم که هرچه کرد تلاشش برای نهادینه کردن واژه‌ی «مادر» بی‌ثمر ماند. ✍بخش دوم؛
بخش دوم؛ از بین ما چهار فرزند، زبانِ دو نفرمان به «مادر» نچرخید و روی «مامان» قفل شد. از یک‌ جایی به بعد او خسته از نبرد، سِپَرش را کنار گذاشت و گوشش را به نوایِ «مامان، مامان!» گفتنِ ما عادت داد... همیشه فکر می‌کردم «مادر» واژه‌ی رسمی و محترمانه‌‌ای‌ست که انگار کت‌دامن مجلسی به تن و کفش‌های پاشنه‌بلند به پا دارد و هیچ‌رقمه با پیراهن نخی و بوی لوبیاپلو هم‌خوانی ندارد. من اگر کاره‌ای در مملکت بودم توی تمامِ تقویم‌ها به جای «روز مادر» می‌نوشتم «روز مامان». بعد می‌دادم کنارش با فونتِ بزرگ‌تری تایپ کنند: «ولادت حضرت‌ زهرا(س)، مامانِ مهربان عالم💚» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
«إِذْ قَالَتِ ٱلْمَلَـٰٓئِكَةُ يَـٰمَرْيَمُ إِنَّ ٱللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍۢ مِّنْهُ ٱسْمُهُ ٱلْمَسِيحُ عِيسَى ٱبْنُ مَرْيَمَ وَجِيهًۭا فِى ٱلدُّنْيَا وَٱلْـَٔاخِرَةِ وَمِنَ ٱلْمُقَرَّبِينَ» ﴿۴۵، آل عمران﴾ [ياد كن] هنگامى [را] كه فرشتگان گفتند اى مريم! خداوند تو را به كلمه‏‌اى از جانب خود كه نامش مسيح عيسى‏بن‏مريم است مژده مى‏دهد، در حالى‌كه [او] در دنيا و آخرت آبرومند و از مقربان [درگاه خدا] است. او خواهد آمد... و پیرَوی قدم‌هایش از منجی عالَم، حجّتی است بر حقانیّت فرزند حضرت مادر(سلام‌الله‌علیها)... .✨ جان و جهان...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_پسته‌ی_خندون [ساعت ۱:۰۰ بامداد] من، بیهوش و فاطمه‌آلاء قبراق و سرحال؛ - مامان، من نمی‌تونم الان اسم برا بچه‌هام انتخاب کنم! + چرا؟ 🥱 - چون بچه نمی‌خوام! + چرا؟!! 😵‍💫 - چون هنوز شُلغمو انتخاب نکردم... . 🤪 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
دوسال‌ویک‌ماه است که صورت مهربانش را ندیده‌ام و سه‌سال‌وهفت‌ماه هم از روزی که دیگر صدایش را نشنیدم می‌گذرد. درست همان روزی که برای اولین بار زنگ نزد‌، تمام ترس‌های من سر بلند کرد، هیولا شد و خانه‌مان را آوار کرد. مادرم تنها کسی بود که هر روز سراغ تنها دخترش را می‌گرفت، حتی میان همه شلوغی‌های درس و تدریس و امورات خانه‌داری، حتی وقتی بیماری سراغش می‌آمد. وقتی مادرم سکته مغزی کرد، ترسیدم؛ ترسیدم دیگر نتواند خودش تا دمِ در برای استقبال از من و پسران کوچکم بیاید. اما نمی‌دانستم ازین ترسناک‌تر هم ممکن است بشود. مگر می‌شد صدای مادرم را هم دیگر نشنوم؟ مگر می‌شد دیگر نتواند حرف بزند؟! شاگردان حوزه منتظر تدریس استادشان بودند، دخترش منتظر آهنگ دلنشین صدایش... . روزی در خلوتِ خانه دکمه پیغام‌گیر تلفن را زدم. دلم برای صدای مادرم تنگ بود. می‌دیدمش اما بی‌صدا نمی‌شد. باید صدایش را می‌شنیدم. دکمه‌ی پخش را زدم. نفسم تنگ شد. در آن صدای آرام و روح‌نواز ذوب شدم. چشمانم باران که نه، رگبار شد و بعد از آن ترسیدم باز هم سراغ پیغام‌گیر بروم. این‌روزها، روز مادر که می‌رسد، قلبم بی‌جان می‌شود. مُچاله می‌شوم. کنار سنگ مزار سفیدش می‌نشینم. سرمای هوا وادارم می‌کند خودم را بغل کنم. نگاهم قفل می‌شود روی کلمه‌ی «مادرم»، روی سنگ مزار. با اشک‌هایی گرم آبیاری‌اش می‌کنم، شاید از سردیِ زمستانی سنگ کم شود. و شعر روی مزار را زمزمه می‌کنم: «جز رنج چه بود سهمت از این همه عشق؟ مظلوم‌ترین عاشق دنیا، مادر!» . جان و جهان... http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
- بچه‌تم خیلی زرده‌ها! زردیشو چک کردی؟ توی آشپزخانه دارم چای می‌ریزم. برای پذیرایی عصرانه‌ای مختصر در نظر گرفته‌ام؛ چای و شیرینی. تعداد استکان‌ها را می‌شمارم. «یک، دو، سه، ... ده» به تعداد است. صدای جاری‌ام را که می‌شنوم برای لحظه‌ای چشم‌هایم را می‌بندم و دندان‌هایم را به هم می‌فشارم. سینی را بلند می‌کنم و به سمت هال می‌روم. کمی سنگین است. - آره همون اوایل چک کردیم فاطمه جون. زرد نبود خداروشکر. برخلاف دوتای قبلی که کلی اذیتم کردن. تازه باقلایی هم نبود برخلاف اون دوتا. مهمان‌ها دورتادور هال روی مبل‌های سلطنتی کرم رنگ نشسته‌اند. چادرهایشان را درآورده‌اند. اما مثل همیشه روسری به سر دارند. گهواره حسین کنار دیوار است. فاطمه کنار گهواره ایستاده است. چشمانش را ریز می‌کند. صورتش را نزدیکتر می‌برد. به صورت غرق در خواب او با دقت نگاه می‌کند. - آخه خیلی دونه زده رو صورتش. حالا یا از زردیه یا گرمی. سعی کن خنکی بخوری. حرف‌های پزشک توی ذهنم مرور می‌شود. «یادت باشه اصلا سردی نخوری. بدنتو ضعیف می‌کنه. حتما حلوای گرم و از این‌جور چیزا بخور خوب. به خودت برس خلاصه. برای بچه‌تم هیچ ضرری نداره نگرانش نباش.» حوصله کل‌کل‌های بدون نتیجه را ندارم. - آها باشه. سینی چای را جلوی مادربزرگم می‌گیرم. برایش چای مخصوص لیوانی ریخته‌ام. با سر به آن اشاره می‌کنم. مادربزرگ چای را بر می‌دارد. - دستت درد نکنه ننه‌جون. فدوی خودت و بچات بشم. همان‌طور که جلویش ایستاده‌ام سر تا پایم را برانداز می‌کند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - ببین هنو یه ماه از زویمونت نگذشته چه لاغرم شدی. فک کنم شیرم ندوشته باشی. بچم طفل معصوم گشنه می‌مونه. بیبین، کله‌پاچه، سیادونه، رازیونه، چویی نبات و ای‌چیزا بخور. باشه؟ به زور لبانم را کش می‌آورم و لبخند می‌زنم. - آها باشه حتما. خیالتون راحت باشه. به خودم می‌رسم. سینی چای را یکی یکی جلوی همه می‌گیرم. تمام می‌شود. سینی را روی میز می‌گذارم و روی صندلی می‌نشینم. صدای بلندی از سمت اتاق بچه‌ها می‌آید. ناخودآگاه می‌پرم. به نظر می‌رسد اسباب بازی‌ای را محکم به دیوار زده‌اند. گریه حسین از داخل گهواره بلند می‌شود. مادرم به سمت گهواره می‌رود و او را برمی‌دارد. زیرچشمی نگاهشان می‌کنم. ای کاش بلندش نمی‌کرد تا با پستانک دوباره بخوابانمش. - گشنشه. بیا شیرش بده. و به سمتم می‌آید. می‌دانم به تازگی به او شیر داده‌ام. اگر زیاد از حد بخورد بالا می‌آورد. به نظرم با صدا بیدار شده و بدخواب شده است. دستم را به سمت مادرم دراز می‌کنم. - بیا پسرم. حسین را در آغوش می‌گیرم. - فکر نکنم گشنش باشه. آخه تازه شیرش دادم. مادر شوهرم از صندلی کناری بلند می‌شود و به سمتم می‌آید. - پس حتما دلش درد می‌کنه. بدش به من. با دندان گوشه لب پایینم را گاز می‌گیرم. بی‌حرکت می‌مانم تا حسین را از روی دستانم بردارد. - نگاه این‌جوری به شکم بخوابونش روی دستت تا آروم بشه. و حسین را با شکم روی دست‌هایش می‌خواباند. دست‌ها را به چپ و راست حرکت می‌دهد. حسین آرام نمی‌گیرد. می‌دانم بدخواب شده و عادت ندارد به این شیوه بخوابد. بلند می‌شوم و به سمت مادرشوهرم می‌روم. - می‌خواین بدینش به من. به نظرم بدخواب شده. - نه دلشه. راستی بابا هم گفت بهت بگم که عرق نعنا بخور که بچه‌ت این‌جوری نشه. رویم را برمی‌گردانم. دست‌هایم را کنار بدنم مشت می‌کنم. نمی‌دانم چه می‌شود که باور ندارند بعد از دوتا بچه من هم می‌توانم بچه بزرگ کنم‌. نیازها و مشکلاتشان را بفهمم و برای حلش تلاش کنم. بر‌می‌گردم سمت صندلی و می‌نشینم. خواهر بزرگم که با جاریم گرم گرفته است رو به من می‌کند: - الهی عزیزم. به نظرم چشم خورده. و إن یکاد براش بستی؟ همان‌طور که سرم زیر است سری تکان می‌دهم. خواهر کوچکم با خنده‌ای بر لب به سمتش می‌آید. - بدینش به من لطفا. جیگر خاله. مادرشوهرم حسین را به دستش می‌دهد. همچنان جیغ می‌کشد. صورتش سرخ شده است. گریه‌هایش کلافه‌ترم می‌کند. همین‌طور که سرم زیر است با انگشتانم بازی می‌کنم. - ای خدا... چقدرم سبکه. می‌گم وزنش مطمئنی خوبه؟ ریز نیست؟ انگشتانم را محکم روی هم فشار می‌دهم. آن‌قدر که جای ناخن‌هایم در گوشتم می‌ماند. باز یاد چند شب پیش که ویزیت دکتر رفته بودیم در ذهنم زنده می‌شود. - خانم دکتر وزن‌گیریش خوبه؟ لازم نیست بهش شیر خشک بدم؟ - آره. همه چیز عالی. روی نمودار. شیرخشک نمی‌خواد. همین‌جوری ادامه بده. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ کاملا ناگهانی از جایم بلند می‌شوم. با صدای بلند می‌گویم: - بابا چرا فکر نمی‌کنین منم به همه این مسائل فکر می‌کنم، از همه هم برای بچم دلسوزترم! اما فقط در ذهنم! مثل همیشه نمی‌توانم حرف دلم را به زبان بیاورم، ترجیح می‌دهم حرمت دیگران را نگه دارم. مغزم فقط به چند کلمه اجازه عبور از دروازه لب‌هایم را می‌دهد. - نه ریز نیست. لطفا بدش به من. فقط بدخواب شده. و بدون اینکه منتظر جوابش بمانم حسین را از دست‌هایش جدا می‌کنم. - با اجازتون می‌رم تو اتاق شیرش می‌دم که خواب بره. رویم را برمی‌گردانم و به سمت اتاق می‌روم. صدایی از سمت هال می‌گوید: - نمی‌دونم چرا وقتی می‌دونن بچه شیر می‌خواد انقدر لفتش میدن این جوونا؟ هلاک شدطفلی... . صدای زنگ در به صدا در می‌آید. همسرم است. بچه‌ها دارند تلویزیون تماشا می‌کنند. همان‌طور که حسین در آغوشم خواب است در را باز می‌کنم. بعد سلام همسرم یک سلام خشک و خالی می‌کنم. به سمت صندلی‌ام بر می‌گردم. همسرم پشت سرم داخل می‌شود. - چته باز؟ کلمه «باز» انگار کبریتی می‌شود و به جان خرمن خشک دلم می‌افتد. گر می‌گیرد. - چمه باز؟ اگه شماها یه کم منی رو که تازه زایمان کردم درک می‌کردین هیچیمم نبود. خیلیم خوبم. - یعنی چی؟ مگه چی کار کردم من؟ - اون از بزرگ و کوچک که میان دیدنمون هرکس یه نظری داره، اونم از تو که تا میای خونه شروع می‌کنی ایراد گرفتن به من. رویم را بر می‌گردانم. زل می‌زنم به تلویزیون. پای چپم روی زمین ضرب گرفته است. - باز یکی دیگه یه کاری کرده من باید تاوانش رو پس بدم؟ ببین تو باید بعد سه تا بچه نسبت به این حرفا بی‌تفاوت شده باشی. ولشون کن بابا. - نمی‌تونم. من نمی‌تونم بی تفاوت بشم. «نمی‌تونم» را با تاکید بیان می‌کنم. با کف دست به پیشانی‌ام می‌کوبم. - انگار دارن روی مغزم رژه می‌رن. تو هم بودی نمی‌تونستی! همسرم هاج و واج مانده است. خیره نگاهم می‌کند. - الان جمعه هیئت داریم. تو از هفته پیش شیفتاتو جوری چیدی که بری. اما من دلم داره می‌ترکه از دلتنگی ولی نمی‌تونم بیام. صدایم هر لحظه بلندتر می‌شود. از چشم‌های گرد شده همسرم کاملا مشخص است که رفتارهایم برایش غیر منتظره است. - یعنی چی؟ اینا چه ربطی به هم دارن؟ دیگر تقریبا داد می‌زنم. - ربط دارن! ربطش تو اینه که شماها اصلا منو درک نمی‌کنین. نمی‌فهمین من انقدر فشار رومه. نمی‌فهمین نباید فشار بیشتری بهم بیارین. نمی‌فهمین من الان بیشتر از هرچیز یه همدلی می‌خوام. نه استدلال و منطق و نصیحت و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه‌. بچه‌ها با تعجب نگاهم می‌کنند. همسرم هم در سکوت به من نگاه می‌کند. از چهره‌اش نمی‌شود حدس زد چه احساسی دارد. سرم را زیر می‌اندازم. حسین با صدایم از خواب پریده است. کش و قوسی به بدنش می‌دهد. به چشمان سیاهش زل می‌زنم. چند دقیقه نگاهش می‌کنم. یک دفعه خنده‌ای می‌کند. بلند و صدادار! برای اولین بار است‌! لبخندی از ته قلبم بر روی لبانم می‌نشیند. همیشه شیرینی‌هایشان می‌تواند ذوق زده‌ام کند، حتی اگر در بدترین حالت باشم. یاد روزی می‌افتم که علی لباس‌های کثیفش را دست گرفته بود و تکرار می‌کرد: «بوشولی». من نمی‌فهمیدم چه می‌خواهد تا وقتی که به سمت ماشین لباسشویی رفت و لباس‌ها را داخلش ریخت. اولین تلاشش برای گفتن «ماشین لباسشویی» بود! وای بلندی گفتم و سفت بغلش کردم و چندین بوسه روانه سر و صورتش کردم. یا وقتی محمد کاغذی در دستش گرفته بود و سمت من آمد. پرسید: «خوب شده؟» کاغذ را گرفتم و نگاه کردم. نوشته بود: «مامان» کشیده و غول آسا! هنوز کلاس اول نرفته بود و اولین بارش بود. قند در دلم آب شد. با خنده‌ای گفتم: «خیلی خوب شده مامان. خیلی! قربون پسرم برم.» و لپ‌هایش را بوسیدم. ته قلبم می‌دانم مادر بودن سخت است، خیلی سخت. و همان‌قدر که سخت است، خنده‌اش هم از ته دل است، واقعی واقعی. حسین را که خوابش برده است می‌برم می‌گذارم توی تختش. پلک‌هایش تکان‌هایی می‌خورد، به‌زودی از این خواب خرگوشی بیدار خواهد شد. من هم به‌زودی دوباره آماج نظرات اطرافیان خواهم بود. یاد گعده دوستان افتادم که آن‌ها هم از قرارگرفتن توی چنین موقعیتی می‌نالیدند. قدری خیالم راحت‌تر می‌شود که رنجشم طبیعی است. ولی باید بیشتر فکر کنم. باید قبل از قرار گرفتن توی موقعیت سخت توی آستینم چیزهایی داشته باشم. چیزهایی که جلوی به هم ریختگی‌ام را بگیرد و کنترلم را روی اوضاع بالاتر ببرد. دو تا چای تازه دم می‌ریزم تا با همسرم خلوت کنیم. باید از دلش در بیاورم. باید حین گاز زدن بیسکوییت‌های زعفرانی و سرکشیدن چای خوش عطر، توی آرامش برایش بگویم چه چیزهایی می‌رنجاندم. باید همراه‌ترش کنم و همراه‌تر شوم با او. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
روزی که کارگر لال میوه‌فروشی به‌خاطر این که مشتری گفته بود «بیشتر کشیدی» و او این را توهین به پاک‌دستی‌اش تلقی کرده بود؛ کلاهش را روی میز کوبید و با حالت قهر بیرون رفت و روی نیمکت فلزی پیاده‎‌رو نشست. رئیسش یکی دیگر را جایش نشاند.‌ بعد هم موز و بطری آبی برد برایش تا از دلش دربیاورد. وقتی خرید به دست از مغازه خارج شدم هنوز هم داشت با محبت ناز کارگر لالش را می‌کشید. فهمیدم این‌جا مهربانی‌ها متفاوتند؛ عمیق‌تر و لذیذتر. وقتی راننده تاکسی من را دید که پشت اتوبوس خط واحد درحال راه افتادن دارم می‌دوم، از پنجره داد زد: «نگهش میدارُم.» اتوبوس ایستاد اما نتوانستم از راننده تاکسی تشکر کنم و فقط دور شدنش را تماشا کردم. این‌جا بود که فهمیدم علاوه‌بر مهربانی دلسوز هم هستند. سوار تاکسی شده بودم تا به کلاس هشت صبحم برسم. من و یک خانم دیگر عقب نشسته بودیم و صندلی جلو خالی بود. مرد جوانی دست بالا کرد که سوار شود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ راننده که ایستاد، مرد جوان که نمی‌دانم ما را از پشت شیشه دودی ماشین دیده بود یا نه، پرسید: «عقب بشینم؟» غیرت شعله کشیده بود در صورت راننده؛ بدون جواب خشمش را با پاهایش روی پدال گاز فشرد. جمله‌های نصفه و نیمه ناواضحی هم شنیده می‌شد مثل: «میگه عقب بشینُم...» و «بی‌شرف، بی‌همه‌‌چیز...». این‌جا بود که حس کردم این‌ها حتی مواظبت هم هستند. روزی که در بوشهر بی‌ترافیک، در خیابان «برج» ترافیک سنگینی شده بود؛ کسی هم اطلاع نداشت جلوتر چه اتفاقی افتاده. وقتی سر و صدای چند نفر بلند شد، ترسیدم که دعوا شده باشد، بعد که نزدیک‌تر شدم دیدم چند نفر دارند از داخل دو ماشین مختلف مسابقات فوتبال دیشب را تحلیل می‌کنند، فهمیدم علاوه‌بر همه نکات مثبت قبل، بسیار هم سرخوش‌اند. شهر کوچکم را ترک کرده بودم و بوشهر با آغوش باز مرا پذیرفته بود. بوشهر حتی دریایش هم پذیراتر بود. ارتفاعش کم‌کم اضافه می‌شود، پس از غرق شدن نمی‌ترسیدم. اولین باری که روی آب ساحل بندرگاه خوابیدم، احساس سبکی داشتم. روی تشک نقره‌‌ای موج‌های آرام دریا دراز کشیده بودم و با ماه چشم‌درچشم شده بودیم. آرام گفتم: «الهی و ربی و سیدی و مولای. شکر تو را بابت همه چیز، شکر تو را بابت این شهر که از شهر کوچکم مهاجرش شده‌ام.» چشمانم را بستم و خودم را به تکان‌های گهواره دریا سپردم و در صدای موج‌ها غرق شدم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
مادربزرگم که مرد به خودم قول دادم هرگز حتی پایم را در آب سرد نگذارم! تابستان سال نود، هفده ساله بودم که مادرم بی‌مادر شد. سرما را قاتل او‌ می‌دانستم و مسبب تمام رنج‌هایش. در گواهی فوتش نوشته بود «علت مرگ: عفونت در خون». من اما یقین داشتم نه عفونت خون مسبب اصلی بود و نه دیابت. او‌ را رماتیسم از پا درآورد. این اطمینان را از حرف‌های خودش وقتی زنده بود و تکرار همان حرف‌ها از زبان مادرم به دست آوردم. قصه‌اش این بود که در آبادی‌شان لوله‌کشی نداشتند. اول صبح‌ها در سوز سرمای زمستان، برای شستن لباس یا برداشتن آب، لب رودخانه می‌رفت. سر تا پایش که حین کار خیس می‌شد، لباسش را عوض نمی‌کرد. و این شروع دردهای استخوان و مفاصل و رماتیسم گرفتنش بود. داشتنِ فرزندِ زیاد هم که آن‌زمان‌ها رسم بود، مزید بر علت بدتر شدن مریضی‌اش شده بود. درد استخوان و مفاصل در انجام کارهای خانه ناتوانش کرده بود. مجبور شد خودش برای پدربزرگم زن دوم بگیرد تا او‌ کمک حالش باشد. مادرم همیشه از زنِ پدرش خاطرات خوب داشت برای تعریف کردن. از شانه‌کردن موهایش گرفته تا با هم بیرون رفتنشان. اما اقبال مادربزرگم کوتاه بود. هوویش فشارخون بالا داشت. یک شب خوابید و بیدار نشد. خودش رفت و دو دختر از خودش به یاد گار گذاشت برای ما. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حالا، بعداز سال‌های طولانی، مادربزرگم رفته بود پیش هوویش، و غم بزرگ من مادرم بود که جنازه‌اش را رها نمی‌کرد. آمبولانس دم در حیاط بود و من در مرکز معرکه ایستاده بودم؛ درست وسط هالِ خانه پدربزرگم. خاله‌ها و دایی‌ها و همه بستگان جمع شده بودند. هرکس دستش را حلقه کرده بود دور خودش و کنجی، کناری ایستاده بود به گریه. تیم اورژانس بیمارستان که در احیای مادربزرگ موفق نشده بودند، برانکارد به دست راه افتادند. در حالی که جسد مادربزرگ را با خود می‌بردند. مادرم تنها کسی بود که پاهای مادرش را گرفته بود و جیغ می‌زد: «نبرینش.» آن‌قدر از گریه‌های مادرم و ضجه‌هایش بی‌تاب شده بودم که بلند گفتم: «بس کن دیگه، ولش کن، بذار ببرنش، دیگه راحت شد.» مادرم برگشت و جوری که انگار انتظار شنیدن این حرف را از من نداشت، با چشمان پراشک نگاهم کرد و جواب داد: «هروقت مادرت مرد حالمو می‌فهمی.» با واسطه‌گری دایی‌هایم، مادرم از مادرش جدا شد و آمبولانس رفت سمت سردخانه. از آن روز سال‌ها گذشته و من تمام این سال‌ها از شستشو با آب سرد مثل طاعون فرار کرده‌ام. برای این که از سرما و رطوبت به رماتیسم دچار نشوم و به سرنوشت مادربزرگم که چندین سال زمین‌گیر شد مبتلا نگردم، شبیه مارگزیده‌ای شده‌ام که از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد. تا امشب به قانون نانوشته خودم که «فقط با آب گرم و داغ کار کن» متعهد بوده‌ام، طوری که موهای سرم و پوست تنم خشکی زده‌اند. مدتی است که آب گرم آشپزخانه‌مان مشکل پیدا کرده و از قسمت آب گرمش، قطره چکانی هم آب نمی‌آید. لوله‌کش آوردیم و تعمیرات انجام دادیم. به ظاهر اوضاع روبه‌راه شد اما بعد از دو سه هفته باز همان آش و همان کاسه به‌پا شد. از وقتی هم که هوا سرد شده آب هم سرد شده‌است. حالا ظرف‌های نشسته را کل روز تلنبار می‌کنم روی هم. آخرشب با کتری آب‌جوش درست می‌کنم و ظرف‌ها را می‌شویم و غرولند می‌کنم به جان همسرم که: «قحطی لوله‌کش که نیومده، یکی دیگه پیدا کن بیار، من به آب سرد و سرما حساسم، بندبند انگشتام یخ می‌زنن تو این آب.» یک شب بچه‌ها را شام دادم و سفره را جمع کردم. ظرف‌ها را توی سینک روی هم چیدم تا سر فرصت بشویم. طبق عادت همیشگی با همسرم اخبار بیست‌وسی را از شبکه دو نگاه کردیم. دیگر به اخبار جنگ غزه و لبنان و سوریه عادت کرده‌ایم. اما به خبر مرگ انسان‌ها مگر می‌شود عادت کرد؟ گوینده خبر گفت: «پدر بزرگ بچه‌های غزه شهید شد.» تصویر مردی میانسال که دشداشه بر تن داشت و کت سورمه‌ای رنگی رویش پوشیده بود و با چفیه دور سرش را بسته بود نشان داد. دختر بچه‌ای را بغل کرده بود و پلک‌هایش را با دست بازمی‌کرد و تخم چشمانش را می بوسید و به عربی می گفت: «روحی فی روحی.» اخبارگو همراه تصاویر توضیح می‌داد: «پدربزرگ بچه‌های غزه که نوه‌اش را در تصویر می‌بوسد و او را جانِ جانان صدا می‌زند، امروز در حملات هوایی صهیونیست‌ها شهید شد و با مرگ او شجره‌ی خانواده‌اش تمام شد.» او می‌گفت و صفحه تلویزیون نشان می‌داد که چطور دخترک دو سه ساله را که چون عروسکی بی‌جان در دست داشت می‌بوسید و قربان صدقه‌اش می‌رفت و آخر سر گذاشتش توی نایلون مشمایی که زیرش پارچه بزرگ و سفیدی پهن است. تن بی‌جان کودک را در نایلون پیچید و بعد پارچه سفید را دورش بست. بغض مثل حناق به گلویم چنگ انداخته بود و نمی‌خواستم جلوی همسرم اشک بریزم. وقتی همسرم گفت: «لا اله الا الله، خدا نابود کنه اسرائیل رو.» بغضم اشک شد و ریخت. رفتم توی آشپزخانه، در درونم آتش روشن شده بود. می‌سوختم و کاری از دستم برنمی‌آمد. اخبار هنوز داشت مرد را نشان می‌داد که چطور بعد از مرگ نوه‌اش، بچه‌های دیگران را شاد می‌کرد یا شهدا را کفن می‌کرد و داغ‌دیدگان را دلداری می‌داد. رفتم سمت سینک ظرفشویی. آب سرد را باز کردم. به قدری خنک بود که انگشتانم مثل گوشت منجمد سفت شدند و رنگشان رو به سفیدی رفت. آن‌قدر بار غمم داغ داشت که این آب نیمه‌یخ هم خنکش نمی‌کرد. ظرف‌ها را شستم و بی‌خیال تمام قوانین جهان، چه نوشته شده چه نانوشته‌ها به یک چیز فکر می‌کردم. جانِ جانان به کدامین گناه کشته شد؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
«مسلمانان کوچک را فرزند خودت بدان، جوانانشان را برادر، و بزرگانشان را پدر. به فرزندت رحم کن، به برادرت کمک، و به پدرت نیکی.» خلیفه عمربن‌عبدالعزیز از محمدبن‌علی(ع) خواسته بود نصیحتش کند. ‌‌✾࿐༅✧✧༅࿐✾‌‌ تو جانِ جهانی؛ 💫 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
تذکر می‌دهم جدی و بدون اخم؛ به مذاقش خوش نمی‌آید، دلش می‌خواهد همان مدلی که دوست دارد عسل را بریزد روی نان، و بعد بخورد. اول دور قاشق تابش بدهد، کشش بدهد، دستش را بارها بالا و پایین بکند، چند قطره‌ای پرتاب بکند روی گل‌های سفره‌ی پارچه‌ای، بعد که خوب برای هر لقمه به مادرْ نیز خون‌ِ دل خوراند، لقمه‌اش را تناول کند. تذکر بعدی را کمی جدی‌تر که می‌گویم، کاسه کوزه‌ها را به‌هم می‌ریزد. بلند‌ می‌شود و گریه‌کنان درحالی‌که اصواتی نامعلوم از حجم اشک و آه و گریه شلیک می‌کند، به سمت اتاق می‌دود‌. انگار که چیزی را فراموش کرده باشد. می‌ایستد، نگاه به اهل دور‌ سفره می‌کند، ابرو درهم می‌کشد و دست‌های مشت شده‌اش را صاف و کمی متمایل به عقب می‌کشد. گردن به جلو می‌کشد و محکم‌تر از تذکرهای من بلند می‌گوید: «شماها انگار خیلی بی‌شعورید!» اخم‌هایم وا می‌شوند. چهره‌ی مصمم جدی مادر‌ی‌ام جایش را می‌دهد به تعجب! ابرو‌بالا می‌دهم و چشم گرد می‌کنم، خیره می‌شوم توی چشم‌های گردش. انگار حالا بعد از ادای کلامش، مزه‌ی تلخش به کامش نشسته باشد، دست‌های مشت شده‌اش را باز می‌کند؛ گره‌ی ابروهایش را زودتر. لبخند دستپاچه‌ای می‌زند. کمی گردنش را خم می‌کند و کمی آرام‌تر از قبل می‌گوید: «انگار به حرف من توجه نمی‌کنیاا من گفتم انننننننننننننگاااار بی‌شعورید.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ بعد هم درحالی‌که قدم برمی‌دارد به سمت سفره، با صدایی آرام و شاکی، توجیه‌نامه‌ای در باب کلمه‌ی «انگار» می‌گوید. فلسفه‌اش این است که شما متوجه نیستید. وقتی قبل از کلمه‌ای انگار بیاورید، هرکلمه‌ی زشتی بعد از آن آورده شود، انگار نیاورده شده. یعنی یک‌جور هم گفته هم نگفته! تمام این سناریو در دقایقی کوتاه اتفاق می‌افتد. پسرک خودش قهر می‌کند، حرف می‌زند، زیرش می‌زند، توجیه می‌کند و باز می‌نشیند سر سفره. من و خواهرش به یکدیگر نگاه می‌کنیم. چشمکی به دور از نگاه غضب‌ناک برادر طلبکار می‌اندازم. لب‌هایم را گاز می‌گیرم که خند‌ه‌ات را لای نان و خامه‌ات با یک قُلپ چای توی دستت بخور. پسرک لقمه ی عسلش را کمی جمع وجورتر از قبلی‌ها می‌گیرد. نگاه می‌دوزد به صفحه‌ی تلویزیون، لقمه‌اش را می‌خورد. تبلیغ باغ کیانوش را که می‌بیند سرخوش می‌خندد. نگاهم می‌کند؛ «مامان، مامان باغ کیانوش رو ببین، چه‌جور موز رو با پوست می‌خورن.» و در ادامه‌ی سخنش غش‌غش می‌خندد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_پسته‌ی_خندون مهدی هفت ساله در حال ديدن یک سریال تلویزیونی چندین و چند بار پخش‌شده: «داداش حسین ببین، این فیلم اینقدر سوتی داره حذفش نکردن، بعد تو می‌خوای وُیس بدی به معلمت، ده بار پاکش می‌کنی!» 😅 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
توی سوز سرما، کنار میز مزیّن به قاب عکس و چفیه، سینی حلوا به دست ایستاده بودم. مردی میانسال با ظاهری شیک و مرتب آمد جلو و گفت: «حلوا رو کی پخته؟» مکثی از سر تعجب کردم، نمی‌دانستم به کسی اشاره کنم یا حتی چه جوابی بدهم! خودش سکوت ما را که دید ادامه داد: «طعم حلواتون خیلی منو یاد مادرم انداخت، خدا قبول کنه ازتون.» من و بقیه بچه‌ها نفسی از سر رضایت کشیدیم و گفتیم «نوش جان». مطهره گفت: «اگر مایلید برای حاج‌قاسم جمله‌ای بنویسید.» و آقای دکتر جمله یادگاری‌اش را در پلاکارد سالگرد حاج قاسم این‌طور ثبت کرد: «و من تا ته دنیا دلتنگ توام، فرمانده!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
این قاب مال همین‌روزهاست؛ همین روزها که تا عمق استراتژیک دشمن را رصد می‌کنی و در انتظار فرماندهی آخرین عملیاتی... . در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت «همه‌ش اونجا می‌رقصین، آقا پسر! نگران نباش! برو طبقه‌ی پایین.» نسبت به احساس دلسوزی شعف‌انگیز این والد گرامی به پسرم نمی‌دانستم باید چه واکنشی داشته باشم! دست رضا را که گریه می‌کرد و نمی‌خواست از من جدا باشد گرفتم و راه‌پله را به سمت پایین سرازیر شدیم. به او اطمینان دادم که تا آخر همان‌جا توی سالن اجتماعات می‌مانم و جایی نمی‌روم. باز هم همان آهنگ شاد مدرسه با قدرت تمام فرو می‌رفت توی گوش‌هامان و بچه‌ها هم در سر و گردن و کمر تحرکاتی داشتند. چند تا از مامان‌ها هم انگار کنترل کمرشان داشت از دست می‌رفت یا به عبارتی رفته بود که نگاه یکی‌شان به نگاه قاطعم گره خورد. نمی‌دانم من بیشتر رفتم توی دیوار یا او! رضا راضی شد که برود بنشیند توی برنامه‌ شاد مدرسه. همان برنامه‌ای که اگر عروسی یکی از اقوام نزدیک هم بود، حتما مرا فراری می‌داد یا به اتاق عقد می‌کشاند. حالا باید جگرگوشه‌ام را بفرستم به میانه‌ی این میدان مین. چرا؟ چون پدرشان تصمیم گرفت دیگر آنها را از غیرانتفاعی در بیاورد و در مدرسه‌ی دولتی سرِ کوچه ثبت‌نام کند. تمام بحث‌ها و استدلال‌ها و حتی تدابیر من هم سرنوشتی جز ضربه‌فنی شدن در پی نداشت. واکنش‌هایم از دعوا شروع شد، با نمی‌خواهم بپذیرم و حتما راهی خواهم یافت به اوج رسید، با غم و غصه و حالا چه کار کنم آمد پایین و با توکل و توسل مرا راهی کلاس اول و کلاس سوم مدرسه‌ی دولتی سرِ کوچه کرد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نرگس یازده‌ماهه که به تازگی ذوق راه رفتن دارد کل این مدت مرا به دنبال خودش می‌کشاند. تمام راهروها را سِیر کردیم، پله‌ها را در نوردیدیم، خرده‌کیک‌های روی زمین را دهان زدیم، داخل سوراخ‌ها انگشت کردیم، دست شستیم، آب خوردیم، ... دیگر رمقی نداشتم. روبروی دفتر مدرسه ایستاده بودم. دو تا خانم با شال دور گردن، با اعتماد به نفس بالا ایستاده بودند؛ طوری که انگار با زیرشلواری توی حیاط‌خلوت خانه‌ات ایستاده‌ای! پسری که زودتر از موعد داشت به خانه می‌رفت، در حال عبور از نزدیکی ما به مادرش می‌گفت «مامان امروز همه‌ش رقصیدیم!» ذهنم توان تحلیل این همه داده‌‌ی خلاف نداشت. نشستم روی لبه‌ی آبی رنگ کنار صف. بچه‌ها یکی یکی داخل صفی نسبتا منظم که با رفتار نه چندان دوستانه‌ی ناظمان ایجاد شده بود، از داخل حیاط به کلاس می‌رفتند. نگاهم روی صورت‌های تک‌تک‌شان قفل می‌شد، انگار در جستجوی چیزی در وجودشان بودم. چهره‌های معصوم‌شان یک به یک مثل سکانس‌های تقطیع‌شده‌ی فیلم‌ها می‌آمد و می‌رفت. شیطانی در وجودم اصرار داشت همه را در یک کاسه بریزد و حکم «باطل شد!» برای همه‌شان صادر کند و تمام. اما صدای حاج قاسم در درونم با عبور هرکدامشان مدام تکرار می‌کرد: «این پسر، پسر منه.» گیرم که دست پسرهایم را بگیرم و از این باتلاق بکشم بیرون و برگردانم به همان ساحل امن غیرانتفاعی، تکلیف بقیه‌ی این پسرها که همه پسران من هستند چه می‌شود؟ بعد از ساعت‌ها انتظار، بالاخره با چهار بچه خسته و یک جسم نفله و روح معذّب به سمت خانه حرکت کردم. دلم آشوب بود. سعی می‌کردم وقایع اطرافم را خوب رصد کنم، انگار می‌خواستم از شرّ آشوب درونم فرار کنم. صف نانوایی طولانی بود. کیک‌های هوس برانگیز سوپر مارکت منظم و مرتب کنار هم چیده شده بودند. گل‌فروش، کاتر به دست داشت ساقه‌های اضافی گل‌ها را می‌برید. بطری‌های آب معدنی باکس باکس روی هم چیده شده بودند، بیرون از مغازه، زیر آفتاب. «چه کسی اون‌ها رو به حال خودش رها کرده؟! آفتاب نباید به پلاستیک اونا بتابه! باید زودتر کاری کرد... . باید با مغازه‌دار حرف بزنم. باید دست هرکدوم از پسرها یکی از باکس‌ها رو بدم ببرن بذارن توی مغازه. خیلی کار دارم! نباید ناامید بشم، نباید سلاحمو بذارم زمین! خود راه بگویدت که چون باید رفت... .» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
دستور فوری داشت برای بازرسی خانه. شبانه با نردبان از پشت‌بام بالا رفت. خواست داخل شود، تاریک بود، نتوانست. کسی صدایش کرد: «سعید، همان‌جا باش تا برایت شمع بیاورم.» آورد. در روشنایی دید امام لباس پشمی پوشیده و روی حصیری نشسته، رو به قبله. خجالت‌زده نگاه کرد... . امام گفت: «خانه در اختیار توست.» بی‌تو چه کنم جان و جهان را؟!🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
حاج‌قاسم فردا می‌رسید کرمان. برخلاف سفرهای پُرتب‌وتابش، این‌بار، منزل به منزل و دامن‌کِشان می‌آمد. خانه‌ی ما آن روزها همان‌جا بود؛ زیر آسمانِ بالاسرِ حاجی. حاج‌قاسم از قدیم برایم عزیز بود. رفیق بیشترِ سردارهای شهیدی بود که سرگذشت‌شان را خوانده بودم. رزمنده‌های قدیم و جدید، تعریفش را می‌کردند. صورت ملکوتی و چشم‌های لاهوتی‌اش هم مزید بر علت! ولی تازه وقتی که رفت فهمیدم نگین انگشتر محبوبم، این‌طور جواهر کمیاب و قیمتی‌ای بوده. عاجز بودم و مشتاق. درمانده بودم و شوریده. اما دیگر آدمِ قبل از صبحانه‌ی سیزدهِ دی نبودم. هنوز هم نشدم. حُبِّ این مرد مثل مولکول‌های رنگ بود که توی مولکول‌های آب می‌دوند. دقیقه به دقیقه پیش‌روی می‌کرد و سلول‌هایم را مال خود می‌کرد. چیزی در جانم نهیب می‌زد: «تو هم یک کاری بُکُن دختر!». به سَرَم زد برای مراسم تشییع، خوراکی بخرم. به اندازه‌ی مهمان‌های دور و برم. قصدم خیرات نبود؛ اجرای نقش پرعاطفه‌ی صاحب‌عزایی بود. رفتم سوپرمارکت سر خیابان‌مان. آن روز شیفت برادرِ شیکّ‌وپیک‌تر بود. طبق معمول، فُکُلِ بالا بلندی طراحی کرده بود. با وسواس تافت زده بود و با ادکلن و کاپشن چرمِ جنتلمنی‌اش، میزان کرده بود. کنار قفسه‌ی کیک و بیسکویت‌ها ایستادم و قد و بالای طبقه‌ها را تماشا کردم. دنبال وِیفری بودم که هم در شأن مراسم حاج‌قاسم باشد، هم وصف‌الحال خریدِ جمعیتی. به چشمم نمی‌آمد. معطل بودم. مرد از پشت پیش‌خوان پرسید: - چیز خاصی مدّنظرتونه؟ - یه چیزی می‌خوام که تو تشییع حاج‌قاسم تارُف کنم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ با حوصله، سوال و جواب کرد. بالاخره یک مدل ویفر اُکازیون پیشنهاد داد و پسند شد. پای دخل گفت: - شما جا نگرفتین؟ - جایِ کجا؟ - گلزار! مزار حاجی که معلومه. فردا قیامت میشه. اگه می‌خواین موقع تدفین اونجا باشین، امشب برین جا بگیرین. ماندم. سرما! دامنه‌ی کوه! اصلاً حاج‌قاسم غُصه‌شان را می‌خورْد! - مطمئنین؟! نه. ما ایشالا میریم تو مسیر. مرد لب‌ها و ابروهایش را بالا داد: - اختیار دارین! دوستم از شیراز بلند شده اومده که امشب با هم بریم گلزار! غافلگیر شدم! آقا شیکّه‌ای که جلویش معذّب می‌شدم، توی تیم حاج‌قاسمی‌ها بود. وسط موج‌های متراکم مردم، با مرد سن‌وسال‌داری موازی شدم. قدِ کوتاه و کلاه یُغوری داشت. سرما و اشک، پوست روشنش را سرخابی کرده بود. بی‌التفات به آن همه چِشم‌، رود، رود اشک می‌ریخت و نوحه‌ی یزدی می‌خواند. لهجه‌ی موزونِ یزدی، روزِ روزانَش هم گوش‌ها و حواس‌ها را می‌دزدد؛ آن‌جا که دیگر نورِ عَلیٰ نور بود. مرد، از اعماق ارادتش، از اعماق دین‌دوستی و امام‌شناسی‌اش قربان‌صدقه‌ی حاج‌قاسم می‌رفت. یک جایی گفت «به مکه‌‌ای که رفتم، به کربلایی که رفتم، از پدر و مادرم بیشتر دوسِت می‌دارم. از پسَرام بیشتر دوسِت می‌دارم.» اشک‌های من و یک خانم دیگر دَوید و غلتید. مرد با حاج‌قاسمی که نزدیکش بود حرف می‌زد. صدایش بلند نبود. پای روضه‌ی لطیف و پرشوری بودم. موج جدیدی آمد و گریه‌کُنِ سینه‌سوخته‌ی حاج‌قاسم را گم کردم. ما زود به زود برای دیدار فامیل به رفسنجان می‌رفتیم. دو هفته‌‌ای بود که بی‌حاج‌قاسم شده بودیم. با بچه‌ها سوار تاکسی‌ کرمان-رفسنجان شدم. راننده، مرد چهارشانه‌‌ی گندم‌گونی بود. لوطی هم بود؛ ما چهار تا که نشستیم، ظرفیت تکمیل شد. راننده، داشت با کسی خوش‌وبش می‌کرد. سرش را از پنجره داخل کرد و اجازه گرفت تا سیگارش را تمام کند. موقع حرکت هم بابتش عذرخواهی کرد. خط ریشش، سبیل حاصل‌خیزش، یقه‌ی دکمه‌بازش، انگشترها و ساعتش، اُوِرکُتش و تسبیح سنگی‌اش، مو‌ به‌ مو عِین راننده‌های تیپیکِ فیلم‌ها بود. به فضل پروردگار، پخشِ ماشین ساکت بود. عوضش سینه‌ی راننده برایمان می‌خواند. همایون بود یا چه را نمی‌دانم! ولی سوزناک بود. عکس و سی‌تی نمی‌خواست؛ شیون سینه و سرفه‌های بی‌امان، هَوار می‌زدند که این ریه‌ها گداخته‌اند. دخترم آرام غُر زد: - از «روز حاج‌قاسم» گفتی چسب کفشمو دُرُس می‌کنی. کو؟ پس کِی؟ راننده توی آینه نگاهمان کرد: - رفتین مراسم حاجی؟! نبضم را حس کردم. زل زدم توی آینه: - بله. - منم بودم. بُهتِ من و سرفه‌ی او با هم آمد. دوباره نفسی گرفت: - دایی! حقیقت، تو این پنجا-شَص سالِ عمرم کاری به کار «کشوری» و «لشکری» و ای بَند و بساطا نداشتم. چشم‌هایش را تنگ‌تر کرده بود. معلوم بود که دلش می‌خواهد به قول کرمانی‌ها «محفل کُنَد». - حاجی‌رَم، عکسشو تو جاده تهرون می‌دیدم. خلاص. از روزی که زدنش، گرفتارش شدم. هیچ‌وَق همچین روزی به روزِ خودم نمی‌دیدم. و دوباره سرفه‌. توی خونم گلبول‌هایی پیدا شده بود مخصوص شعف «یاد» حاج‌‌قاسم. توی تاکسی، این‌ها به وَجد آمدند. - منی که کاری به کار گلزار نداشتم تا الان چَن‌بار رفتم گلزار. پنجه‌اش را لوله کرد و روی لب‌هایش گذاشت: - دایی! الان، خرابِ حسرَتَم. همه‌ش به خودم میگم سزاواری! مرتیکه‌ی نفهم! حاجی ایقَد می‌یومد کرمون؛ می‌رفتی پیداش می‌کردی، سیر، نِگاش می‌کردی، بغلش می‌کردی، دست و شونه و چشماشو ماچ می‌کردی، می‌گفتی نوکرتم مرد ... . ریه‌ها دوباره بریدند. وقتی سرش را تو کرد که برای بقیه‌ی سیگارش رخصت بگیرد فکر نمی‌کردم با این «هیبت غریب»، توی قضیه‌ی به این مهمی، هم‌دل و هم‌درد باشیم. هر دومان، «گرفتار» حاجی بودیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan